اسم من لاوانه و پانزده سال دارم. وقتی یه بچه کوچیک نقاشی میکشه همه صفحه، یه صورت بزرگ میشه که دوتا دست عصامانند بهش چسبیده. این، همه زندگیه اونه. اما بعدا که آدم، بزرگ و بزرگتر میشه؛ افکار جدید، احساسات ناراحت کننده، نقشههای بزرگ، تردیدهای هراسانگیز، امیدواریا و ناامید شدنا، همه و همه بارها و بارها بهش هجوم میآورند. تعجبی نداره که دیگه نقاشی کوچولویی رو که اون سالها با مداد شمعی کشیدم، نمیشناسم. ظاهرا مال منه، و مال منم هست... اما... مال من نیست...
باورهای حقیقی - ویرجینیا ولف - ترجمه از مامک بهادرزاده