دوستان این هم اشعار در باره اصفهان که همشون را به صورت دزدی از یه سایت ورداشتم 
ابواسماعیل، بن ابى ظاهر
شب سیاه ز روز سفید نشناسد * كسى كه گفت به از اصفهان بود شیراز
اشفرده - اشفرده - (شرف الدین)
دیدى تو اصفهان را آن شهر خلد پیكر * آن سدره مقدس و آن عدن حور پرور
آن بارگاه ملت و آن تخت گاه دولت * آن روى هفت عالم و آن چشم هفت كشور
شهرى چه خلد اكبر هم میوه هایش باقى * هم فرشهاى مشكین هم تربتش معطر
اكبر جمشیدى
اصفهان ما
باشد ز بسكه روحفزا اصفهان ما * پیوسته شاد باشد از آن جسم و جان ما
تنها نه باغ و بیشه ما سبز و خرم است * پر از گل است باغچه و بوستان ما
یك لكه ابر دیده نبیند به روى شهر * آئینه وار جلوه كند آسمان ما
یك عمر در نظر بودش خاطرات خوش * روزى مسافرى شد اگر میهمان ما
برند گوى لطف و ملاحت به روزگار * از گلرخان روى زمین گلرخان ما
در كام خضر خون شود آب بقا اگر * در زنده رود بنگرد آب روان ما
مى گویم این كلام و برآیم ز عهده اش * باشد عروس كشور ما اصفهان ما
جمشیدى از هواى فرح بخش اصفهان * چون زنده رود صاف و روان شد بیان ما
اى صفاهان
اى صفاهان چقدر زیبائى * چه فرح بخشى و روح افزایى
چشم ما خیره به زیبائى تست * دل ما محو دل آرائى تست
مظهر لطف و صفائى اى شهر * مایه عشرت مائى اى شهر
سبز و خرم همه سرتاسر تست * پر زگل خاك نشاط آور تست
بس هوایت ز صفا معتدل است * خرم از نكهت آن جان و دل است
آسمان تو ز بس صاف بود * همچو آئینه شفاف بود
گشته تاریخى و پر قدر و بها * هر بنائى كه شده در تو بنا
زنده رودت بود از بسكه زلال * شوید از چهره جان گرد ملال
بس نسیمش فرح انگیز بود * عشرت افزا و طرب خیز بود
پل خواجوى تو از بس زیباست * خوشترین منظره اهل صفاست
ساكنینت همگى رنجبرند * صاحب علم و كمال و هنرند
مركز و مهد هنرمندانى * مایه آبروى ایرانى
از پى دیدنت اى شهر قشنگ * خلق آیند ز صدها فرسنگ
گویم از وصف تو هر چند كم است * وصف افزون ز بیان و قلم است
اى صفاهان چقدر دلشادم * كه به دامان تو مادر زادم
هست جمشیدى از آنرو سرشار * كز هواى تو بود بر خوردار
حافظ شیراز
در جائى خواجه حافظ، شیراز خود را بهتر از اصفهان دانسته و چنین سروده است:
اگر چه زنده رود آب حیاتست * ولى شیراز ما از اصفهان به
حافظ و یاد اصفهان
محمد مهدى بن محمد رضا الاصفهانى، در كتاب نصف جهان فى تعریف الاصفهان، درباره دیدار حافظ از اصفهان و یادنامه او چنین مى نویسد:
خواجه حافظ شیرازى علیه الرحمه در اثناء اسفار خود به اصفهان رسیده مدتى متوقف گشته است و با اهالى اصفهان خوش بر آمده، كمال الفت را پیدا نموده و چون به شیراز رفته است این غزل را در حسرت و افسوس از مفارقت اهل اصفهان و یادآورى ایشان گفته و ضمناً مدح زاینده رود و باغ كاران نموده است:
غزل:
روز وصل دوستداران یاد باد * یاد باد آن روزگاران یاد باد
این زمان در كس وفا دارى نماند * زان وفاداران یاران یاد باد
كامم از تلخى غم چون زهر گشت * بانگ نوش باده خواران یاد باد
من كه در تدبیر غم بیچارهام * چاره آن غمگساران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من * از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این دام بلا * كوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است از چشم روان * زنده رود و باغ كاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند * اى دریغ از روزگاران یاد باد
خاقانى
بر اصفهان گذشتم من بود یك زمان * در وى شد همان و برون آمدن همان
فردوس مهین
شهرى روشن چو فكر دانا * در وى همه كاینات پیدا
چون عارض دوست از نكویى * در وى همه آرزو كه جویى
تریاك ده اوست مشك ده او * چون چشم گوزن و ناف آهو
ارواح كه بر درش گذشتند * فردوس مهین بر او نوشتند
خاقانى و زاینده رود اصفهان
حمد الله مستوفى مورخ و نویسنده مشهور ایران در قرن هشتم هجرى درباره زاینده رود مى نویسد:
رودخانه اصفهان امروز به ندرت «زنده رود» مشهور است و مصنفین مختلف آن را «زاینده رود» و «زرین رود» نیز نوشته اند.
خاقانى شاعر مشهور ایران درباره زاینده رود چنین گفته است:
روید است كه كوثرش عدیلست * آبش سلسال و سلسبیلست
نه بلكه زرشك او همه سال * شیداى مسلسلت سلسال
گر سیمگرى نماید آبش * گر شیشه گرى كند حبابش
آبش بدل گلاب دانند * زو دردسر سران نشانند
گر شیشه كند حباب شاید * شیشه ز پى گلاب باید
و در جاى دیگر گوید:
یاد آن عهدى كه دور از چشم زخم آسمان * با تو بودم در كنار زنده رود و مرز جى
مؤلف هفت اقلیم و زنده رود
مؤلف هفت اقلیم درباره زنده رود مى نویسد:
لب زنده رود و نسیم بهار * لب دلستان و مى خوشگوار
ز دل بیخ آن ده چنان بركند * كه بیخ ستم خنجر شهریار
خاقانى و اصفهان
خاقانى از شعراى مشهور ایران در قرن ششم هجرى است و در قصیده طولانى خود در وصف اصفهان، از آب و هوا، موقع طبیعى، سرمه، و از دو نام مشهور جى و صفاهان یاد كرده است:
نكهت حور است یا صفاى صفاهان * جبهت جوز است یا لقاى صفاهان
چاه صفاهان مدان نشیمن رجال * مهبط مهدى شمر فناى صفاهان
راى برى چیست خیز و جاى به جوى جوى * كانكه رى ار داشت، داشت راى صفاهان
®®
آن دگرى گفت كز ز كوه تن كرخ * هست هناب جى و نواى صفاهان
كرخ كلوخ سقایه خانه جى دان * دجله نم قربه سقاى صفاهان
نیل كم از زنده رود و مصر كم از جى * قاهره مقهور پادشاى صفاهان
باغچه عین شمس گلخن جى دان * وز بلسان به شمر گیاى صفاهان
دولت و ملت دوگانه زاد چو جوزا * مادر بخت یگانه زاى صفاهان
خاك صفاهان نهال پرور سدره است * سدره توحید منتهاى صفاهان
دیده خورشید چشم درد همى داشت * از حسد خاك سرمه زاى صفاهان
لا جرم آنك براى دیده خورشید * دست مسیح است سرمه ساى صفاهان
چرخ نبینى كه هست هاون سرمه * رنگ گرفته ز سرمه هاى صفاهان
یرحمك الله زد آسمان كه دم صبح * عطسه مشكین زد از صباى صفاهان
دست خضر چون نیافت چشمه دوباره * كرد تیمم به خاك پاك صفاهان
خجندى - صدرالدین عبداللطیف
نقاط دلگشاى اصفهان
ای كه از لطف روح رامانى * از تو در رشك آرزو مانى
نقش بندى و دلگشائى تو * روح محضى و جان فزایى تو
اى تواناى ناتوان كه توئى * وى جهان و جهان جان كه توئى
شكل جسمى و رنگ جان دارى * بوى باران اصفهان دارى
اصفهانا در آرزوى توام * گشته انده فزون و شادى كم
عكس شكلت بخواب مى جویم * زنده رودت در آب مى جویم
مار بینت كه نسخه ارم است * آفتاب اندرو درم درم است
هر یك از باغ هاى صد بیشه * گم شده در میانش اندیشه
هر كه اكنون به با كاران است * گونگه دار جا كه كارانست
گرد هم شرح میوه زشت بود * مختصر میوه بهشت بود
اى چو سیم مذاب زرین رود * اصفهان پرنوا شده ز تو رود
كشته عین زندگى در جى * فى مجاریك كل شیى حى
دستگردى - وحید
بزاد و بوم جى اندر شتافتم از رى * چنان به شوق كه كودك به جانب مادر
سواد شهر صفاهان چو گشت سرمه چشم * به هر چه دید دگر گونه آمدش به نظر
شكسته باره از این پیش بود و تنگ فضاى * كنون درست و قوى پاره است پهناور
سروش اصفهانى
سرمه اصفهان
شمس الشعراء، سروش اصفهانى، ضمن قصیده اى در مدح ناصرالدین شاه قاجار از سرمه اصفهان چنین یاد كرده است:
كرد سپاهان به از حدیقه رضوان * آمدن شاه دادگر به سپاهان
شمس ملوك زمانه، ناصر دین شاه * بر سر خلق خداى، سایه یزدان
شهر سپاهان به فر خویش بیاراست * همچو صبا را به فر خویش سلیمان
بود گر این شهر تختگاه ملكشاه * این ملكشه درین مبارك ایوان
مردم از خطه سپاهان سرمه * روشنى دیده را بند به كیهان
خلق سپاهان كنند روشن دیده * اكنون از گرد موكب شه ایران
وصف اصفهان
جهان آفرین را جهانى نبود * جهان را اگر اصفهانى نبود
دریغ از اصفهان و از صفاى او * كه بوى مشك مى دهد هواى او
هواش غم زداید از دل حزین * خوشا، خوشا هواى غمزداى او
ز كعبه فرهى بود حجاز را * عراق راست فره از فضاى او
ز مردمان شهرهاى روم و چین * به هند مردمان روستاى او
گل و گیاى خلد را بود بدل * به ماه فروردین گل و گیاى او
به گاه گشت گل بتان سرو قد * چمان چمان به زیر سروده هاى او
«قصیده شمس الشعرا سروش اصفهانى»
سپاهان و شاعران
كنون سوى راه سپاهان شوید * وزین لشكر خویش پنهان شوید
(فردوسى)
سالار سپاهان چو ملك شد به سپاهان * بر شد به هوا همچو یكى مرغ هوایى
(منوچهرى)
میوه هاى لطیف طبع فریب * از رى انگور از سپاهان سیب
(نظامى - هفت پیكر)
به دهلیز سراپرده سپاهان * حبش را بسته دامن در سپاهان
(نظامى)
ملكشه اب و آتش بود و رفت آن آب و مردانش * كنون خاكستر و خاكى است مانده در سپاهانش
(خاقانى)
مرا در سپاهان یكى یار بود * كه جنگ آور و شوخ و عیار بود
(سعدى)
نه چنان راست نهادى تو سپاهان و عراق * كه كس از راهزنان ناله كند جز طنبور
سینا
اگر در جهان اصفهانى نبود * خداى جهان را جهانى نبود
اصفهان نیمى از جهان گویند * نیمى از وصف اصفهان گویند
كه گفته است اصفهان نصف جهان است * اگر باشد جهانى اصفهان است
شاه طهماسب صفوى
اصفهانى جنتى است پر نعمت * اصفهانى درو نمى باید
صائب
صائب ملك الشعراى عصر شاه عباس دوم در اوقاتى كه در هندوستان زندگى مى كرده است دباره اصفهان و اقامت در ساحل زاینده رود چنین سروده است:
خوش آن روزى كه صائب من مكان در اصفهان سازم * ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم
®®
كنون سر همه التفاتها آن است * كه یك دو سال دهى رخصت صفاهانم
عبرت نائینى - محمد على
حافظ شیراز فرموده است:
خوشا شیراز و وضع بى مثالش * خداوندا نگهدار از زوالش
محمد على عبرت نائینى، از شعر حافظ استقبال نموده و چنین سروده است:
به از شیراز و وضع بى مثالش * هواى اصفهان و اعتدالتش
نسیم خلد خیزد از جنوبش * شمیم روح آید از شمالش
ندیده اصفهان را گفت حافظ * خوشا شیراز و وضع بى مثالش
بود جلف به دنیا آن بهشتى * كه در عقبى نیابد كس همالش
مكن باور كه ركن آباد شیراز * بود چون زنده رود آب زلالش
كمال اصفهان ما دو صد ره * به است از مردم صاحب كمالش
گرفت اندر جهان بازار دانش * كمال و رونق از فیض جمالش
شنیدم این سخن از اهل حالى * كه دائم خرم و خوش باد حالش
صفاهان را كسى نصف جهان گفت * كه كوته بود میدان خیالش
اگر باشد جهانى اصفهان است * مبادا تا جهان باشد زوالش
خصال نیكو از عبرت بیاموز * كه هست از مردم نیكو خصالش
طالع اصفهانى
اصفهان
ثانى فردوس ایران است گوئى نیست هست * تالى جنت صفاهان است گوئى نیست هست
خاك پاك این دیار نامدار اصفهان * دردها را جمله درمان است گوئى نیست هست
ظاهر از آن هر طرف آیات جنات نعیم * خاصه آن قسمت كه لنبان است گوئى نیست هست
نهر تیرانش همانا هست رشك سلسبیل * زنده رودش آب حیوان است گوئى نیست هست
از پل خواجو روان گردى چو سمت آبشار * از بهشت این نقطه دالان است گوئى نیست هست
باغ كاج و چلستون آن بود رشك ارم * چون برى از عیب و نقصان است گوئى نیست هست
اصفهانى گر شبى در رامسر آرد بسر * پیش چشمش قصر زندان است گوئى نیست هست
بس خیابان هاى زیبا اندر آن احداث گشت * ز امتیازش عقل حیران است گوئى نیست هست
یارب این شهر صفاهان است یا جنات عدن * كاندر آن جوى فراوان است گوئى نیست هست
كشور ایران بود مانند جسمى بى روح * اصفهان ما ورا جان است گوئى نیست هست
علم الله این چه شهرستان نیكو منظرى است * خاك راهش عنبرافشان است گوئى نیست هست
لیك دارم بس عجب از چیست این موصوفه شهر * بهر اهلش همچو نیران است گوئى نیست هست
زانكه گاهى اكسیر است و قندش كیمیا * الحذر از قیمت نان است گوئى نیست هست
در حقیقت شد شگفت آمیز نرخ خوار و بار * گوشت صد ره بدتر از نانست گوئى نیست هست
این شدائد را مگو هرگز سبب شد انگلیس * قائل این قول نادان است گوئى نیست هست
این همانا جملگى از شومى اعمال ماست * چون دلیلش سهل و آسان است گوئى نیست هست
چون نشانى در زمین خشخاش تریاك آورد * گرگ را فرزند سرحان است گوئى نیس هست
لاجرم جز توبه ز افعال قبیح خویشتن * چاره اش با یاس و حمانست گوئى نیست هست
بازگشت سوى حق بس مى كند دفع بلا * زانكه او غفار و رحمان است گوئى نیست هست
طالعا هر كو پذیرد پند و اندرزت ز جان * الحق الحق او مسلمان است گوئى نیست هست
عراقى - فخرالدین
در هواى درست او نبود * هیچ بیمار جز نسیم شمال
در درون ریاضى او نرود * هیچتر دامین جز آب زلال
هروى - سعدالدین
اصفهان جاى شاهان
نسخه فردوس اعلا اصفهان است اصفهان * نیست شهرى مثل آن از قیروان تا قیروان
عرصه میدان مردان روضه ارباب فضل * بیشه شیران جنگى، جاى شاهان جهان
میوه هاى نیكوى اصفهان
استاد سعدالدین سعید هروى در قرن هشتم هجرى ضمن قصیده اى كه درباهر محاسن اصفهان سروده است از میوه هاى نیكوى آن به شرح زیر یاد كرده است:
انگبینش را كه همتا نیست الا در بهشت * جان شیرین خوان اگر ارزان برآید در گران
میوه ها دارد كه در لطف و لطافت مثل آن * كس ندارد از جمله سیاحان بحر و بر نشان
عقل مى افزاید از لطف گلابى در دماغ * وین سخن را پیش از این بسیار كردند امتحان
سیب آزایش چو ایمان قوت دل مى دهد * من نكو دانسته ام اگر تو نمى دانى بدان
معده را بس نیك باشد از خشونت كاندروست * به كه از بویش صبا را طعنه زد باد خزان
وصف حسن هر یك را از نعیم او جدا * گر بگویم سال هاى مشغول باشد بدان
ملك ایران را كه از اطراف عالم خوشترست * همچو شخصى دان كه باشد از هنر او را روان
اصفهان او را سر و كرمان و شیرازش دو پاى * رى یكى دستت و دیگر دستش آذربایجان
همایى - استاد دانشگاه
صد جهان در اصفهان
اصفهان را نیمه خوانند از جهان * صد جهان من دیده ام در اصفهان
هفتدست و هشت خلد و چهارباغ * جنت و باغ ارم رشك جنان
باغ تخت آیینه خانه چار حوض * هم نگارستان و هم نقش جهان
قصر عباسى نمكدان طوقچى * باغ وحش و شیرخانه پلیكان
لب زنده رود و نسیم بهار * رخ دلستان و مى خوشگوار
چنان بیخ انده ز دل بر كند * كه بیخ ستم خنجر شهریار
ابواسماعیل، بن ابى ظاهر
شب سیاه ز روز سفید نشناسد * كسى كه گفت به از اصفهان بود شیراز
اشفرده - اشفرده - (شرف الدین)
دیدى تو اصفهان را آن شهر خلد پیكر * آن سدره مقدس و آن عدن حور پرور
آن بارگاه ملت و آن تخت گاه دولت * آن روى هفت عالم و آن چشم هفت كشور
شهرى چه خلد اكبر هم میوه هایش باقى * هم فرشهاى مشكین هم تربتش معطر
اكبر جمشیدى
اصفهان ما
باشد ز بسكه روحفزا اصفهان ما * پیوسته شاد باشد از آن جسم و جان ما
تنها نه باغ و بیشه ما سبز و خرم است * پر از گل است باغچه و بوستان ما
یك لكه ابر دیده نبیند به روى شهر * آئینه وار جلوه كند آسمان ما
یك عمر در نظر بودش خاطرات خوش * روزى مسافرى شد اگر میهمان ما
برند گوى لطف و ملاحت به روزگار * از گلرخان روى زمین گلرخان ما
در كام خضر خون شود آب بقا اگر * در زنده رود بنگرد آب روان ما
مى گویم این كلام و برآیم ز عهده اش * باشد عروس كشور ما اصفهان ما
جمشیدى از هواى فرح بخش اصفهان * چون زنده رود صاف و روان شد بیان ما
اى صفاهان
اى صفاهان چقدر زیبائى * چه فرح بخشى و روح افزایى
چشم ما خیره به زیبائى تست * دل ما محو دل آرائى تست
مظهر لطف و صفائى اى شهر * مایه عشرت مائى اى شهر
سبز و خرم همه سرتاسر تست * پر زگل خاك نشاط آور تست
بس هوایت ز صفا معتدل است * خرم از نكهت آن جان و دل است
آسمان تو ز بس صاف بود * همچو آئینه شفاف بود
گشته تاریخى و پر قدر و بها * هر بنائى كه شده در تو بنا
زنده رودت بود از بسكه زلال * شوید از چهره جان گرد ملال
بس نسیمش فرح انگیز بود * عشرت افزا و طرب خیز بود
پل خواجوى تو از بس زیباست * خوشترین منظره اهل صفاست
ساكنینت همگى رنجبرند * صاحب علم و كمال و هنرند
مركز و مهد هنرمندانى * مایه آبروى ایرانى
از پى دیدنت اى شهر قشنگ * خلق آیند ز صدها فرسنگ
گویم از وصف تو هر چند كم است * وصف افزون ز بیان و قلم است
اى صفاهان چقدر دلشادم * كه به دامان تو مادر زادم
هست جمشیدى از آنرو سرشار * كز هواى تو بود بر خوردار
حافظ شیراز
در جائى خواجه حافظ، شیراز خود را بهتر از اصفهان دانسته و چنین سروده است:
اگر چه زنده رود آب حیاتست * ولى شیراز ما از اصفهان به
حافظ و یاد اصفهان
محمد مهدى بن محمد رضا الاصفهانى، در كتاب نصف جهان فى تعریف الاصفهان، درباره دیدار حافظ از اصفهان و یادنامه او چنین مى نویسد:
خواجه حافظ شیرازى علیه الرحمه در اثناء اسفار خود به اصفهان رسیده مدتى متوقف گشته است و با اهالى اصفهان خوش بر آمده، كمال الفت را پیدا نموده و چون به شیراز رفته است این غزل را در حسرت و افسوس از مفارقت اهل اصفهان و یادآورى ایشان گفته و ضمناً مدح زاینده رود و باغ كاران نموده است:
غزل:
روز وصل دوستداران یاد باد * یاد باد آن روزگاران یاد باد
این زمان در كس وفا دارى نماند * زان وفاداران یاران یاد باد
كامم از تلخى غم چون زهر گشت * بانگ نوش باده خواران یاد باد
من كه در تدبیر غم بیچارهام * چاره آن غمگساران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من * از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این دام بلا * كوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است از چشم روان * زنده رود و باغ كاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند * اى دریغ از روزگاران یاد باد
خاقانى
بر اصفهان گذشتم من بود یك زمان * در وى شد همان و برون آمدن همان
فردوس مهین
شهرى روشن چو فكر دانا * در وى همه كاینات پیدا
چون عارض دوست از نكویى * در وى همه آرزو كه جویى
تریاك ده اوست مشك ده او * چون چشم گوزن و ناف آهو
ارواح كه بر درش گذشتند * فردوس مهین بر او نوشتند
خاقانى و زاینده رود اصفهان
حمد الله مستوفى مورخ و نویسنده مشهور ایران در قرن هشتم هجرى درباره زاینده رود مى نویسد:
رودخانه اصفهان امروز به ندرت «زنده رود» مشهور است و مصنفین مختلف آن را «زاینده رود» و «زرین رود» نیز نوشته اند.
خاقانى شاعر مشهور ایران درباره زاینده رود چنین گفته است:
روید است كه كوثرش عدیلست * آبش سلسال و سلسبیلست
نه بلكه زرشك او همه سال * شیداى مسلسلت سلسال
گر سیمگرى نماید آبش * گر شیشه گرى كند حبابش
آبش بدل گلاب دانند * زو دردسر سران نشانند
گر شیشه كند حباب شاید * شیشه ز پى گلاب باید
و در جاى دیگر گوید:
یاد آن عهدى كه دور از چشم زخم آسمان * با تو بودم در كنار زنده رود و مرز جى
مؤلف هفت اقلیم و زنده رود
مؤلف هفت اقلیم درباره زنده رود مى نویسد:
لب زنده رود و نسیم بهار * لب دلستان و مى خوشگوار
ز دل بیخ آن ده چنان بركند * كه بیخ ستم خنجر شهریار
خاقانى و اصفهان
خاقانى از شعراى مشهور ایران در قرن ششم هجرى است و در قصیده طولانى خود در وصف اصفهان، از آب و هوا، موقع طبیعى، سرمه، و از دو نام مشهور جى و صفاهان یاد كرده است:
نكهت حور است یا صفاى صفاهان * جبهت جوز است یا لقاى صفاهان
چاه صفاهان مدان نشیمن رجال * مهبط مهدى شمر فناى صفاهان
راى برى چیست خیز و جاى به جوى جوى * كانكه رى ار داشت، داشت راى صفاهان
®®
آن دگرى گفت كز ز كوه تن كرخ * هست هناب جى و نواى صفاهان
كرخ كلوخ سقایه خانه جى دان * دجله نم قربه سقاى صفاهان
نیل كم از زنده رود و مصر كم از جى * قاهره مقهور پادشاى صفاهان
باغچه عین شمس گلخن جى دان * وز بلسان به شمر گیاى صفاهان
دولت و ملت دوگانه زاد چو جوزا * مادر بخت یگانه زاى صفاهان
خاك صفاهان نهال پرور سدره است * سدره توحید منتهاى صفاهان
دیده خورشید چشم درد همى داشت * از حسد خاك سرمه زاى صفاهان
لا جرم آنك براى دیده خورشید * دست مسیح است سرمه ساى صفاهان
چرخ نبینى كه هست هاون سرمه * رنگ گرفته ز سرمه هاى صفاهان
یرحمك الله زد آسمان كه دم صبح * عطسه مشكین زد از صباى صفاهان
دست خضر چون نیافت چشمه دوباره * كرد تیمم به خاك پاك صفاهان
خجندى - صدرالدین عبداللطیف
نقاط دلگشاى اصفهان
ای كه از لطف روح رامانى * از تو در رشك آرزو مانى
نقش بندى و دلگشائى تو * روح محضى و جان فزایى تو
اى تواناى ناتوان كه توئى * وى جهان و جهان جان كه توئى
شكل جسمى و رنگ جان دارى * بوى باران اصفهان دارى
اصفهانا در آرزوى توام * گشته انده فزون و شادى كم
عكس شكلت بخواب مى جویم * زنده رودت در آب مى جویم
مار بینت كه نسخه ارم است * آفتاب اندرو درم درم است
هر یك از باغ هاى صد بیشه * گم شده در میانش اندیشه
هر كه اكنون به با كاران است * گونگه دار جا كه كارانست
گرد هم شرح میوه زشت بود * مختصر میوه بهشت بود
اى چو سیم مذاب زرین رود * اصفهان پرنوا شده ز تو رود
كشته عین زندگى در جى * فى مجاریك كل شیى حى
دستگردى - وحید
بزاد و بوم جى اندر شتافتم از رى * چنان به شوق كه كودك به جانب مادر
سواد شهر صفاهان چو گشت سرمه چشم * به هر چه دید دگر گونه آمدش به نظر
شكسته باره از این پیش بود و تنگ فضاى * كنون درست و قوى پاره است پهناور
سروش اصفهانى
سرمه اصفهان
شمس الشعراء، سروش اصفهانى، ضمن قصیده اى در مدح ناصرالدین شاه قاجار از سرمه اصفهان چنین یاد كرده است:
كرد سپاهان به از حدیقه رضوان * آمدن شاه دادگر به سپاهان
شمس ملوك زمانه، ناصر دین شاه * بر سر خلق خداى، سایه یزدان
شهر سپاهان به فر خویش بیاراست * همچو صبا را به فر خویش سلیمان
بود گر این شهر تختگاه ملكشاه * این ملكشه درین مبارك ایوان
مردم از خطه سپاهان سرمه * روشنى دیده را بند به كیهان
خلق سپاهان كنند روشن دیده * اكنون از گرد موكب شه ایران
وصف اصفهان
جهان آفرین را جهانى نبود * جهان را اگر اصفهانى نبود
دریغ از اصفهان و از صفاى او * كه بوى مشك مى دهد هواى او
هواش غم زداید از دل حزین * خوشا، خوشا هواى غمزداى او
ز كعبه فرهى بود حجاز را * عراق راست فره از فضاى او
ز مردمان شهرهاى روم و چین * به هند مردمان روستاى او
گل و گیاى خلد را بود بدل * به ماه فروردین گل و گیاى او
به گاه گشت گل بتان سرو قد * چمان چمان به زیر سروده هاى او
«قصیده شمس الشعرا سروش اصفهانى»
سپاهان و شاعران
كنون سوى راه سپاهان شوید * وزین لشكر خویش پنهان شوید
(فردوسى)
سالار سپاهان چو ملك شد به سپاهان * بر شد به هوا همچو یكى مرغ هوایى
(منوچهرى)
میوه هاى لطیف طبع فریب * از رى انگور از سپاهان سیب
(نظامى - هفت پیكر)
به دهلیز سراپرده سپاهان * حبش را بسته دامن در سپاهان
(نظامى)
ملكشه اب و آتش بود و رفت آن آب و مردانش * كنون خاكستر و خاكى است مانده در سپاهانش
(خاقانى)
مرا در سپاهان یكى یار بود * كه جنگ آور و شوخ و عیار بود
(سعدى)
نه چنان راست نهادى تو سپاهان و عراق * كه كس از راهزنان ناله كند جز طنبور
سینا
اگر در جهان اصفهانى نبود * خداى جهان را جهانى نبود
اصفهان نیمى از جهان گویند * نیمى از وصف اصفهان گویند
كه گفته است اصفهان نصف جهان است * اگر باشد جهانى اصفهان است
شاه طهماسب صفوى
اصفهانى جنتى است پر نعمت * اصفهانى درو نمى باید
صائب
صائب ملك الشعراى عصر شاه عباس دوم در اوقاتى كه در هندوستان زندگى مى كرده است دباره اصفهان و اقامت در ساحل زاینده رود چنین سروده است:
خوش آن روزى كه صائب من مكان در اصفهان سازم * ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم
®®
كنون سر همه التفاتها آن است * كه یك دو سال دهى رخصت صفاهانم
عبرت نائینى - محمد على
حافظ شیراز فرموده است:
خوشا شیراز و وضع بى مثالش * خداوندا نگهدار از زوالش
محمد على عبرت نائینى، از شعر حافظ استقبال نموده و چنین سروده است:
به از شیراز و وضع بى مثالش * هواى اصفهان و اعتدالتش
نسیم خلد خیزد از جنوبش * شمیم روح آید از شمالش
ندیده اصفهان را گفت حافظ * خوشا شیراز و وضع بى مثالش
بود جلف به دنیا آن بهشتى * كه در عقبى نیابد كس همالش
مكن باور كه ركن آباد شیراز * بود چون زنده رود آب زلالش
كمال اصفهان ما دو صد ره * به است از مردم صاحب كمالش
گرفت اندر جهان بازار دانش * كمال و رونق از فیض جمالش
شنیدم این سخن از اهل حالى * كه دائم خرم و خوش باد حالش
صفاهان را كسى نصف جهان گفت * كه كوته بود میدان خیالش
اگر باشد جهانى اصفهان است * مبادا تا جهان باشد زوالش
خصال نیكو از عبرت بیاموز * كه هست از مردم نیكو خصالش
طالع اصفهانى
اصفهان
ثانى فردوس ایران است گوئى نیست هست * تالى جنت صفاهان است گوئى نیست هست
خاك پاك این دیار نامدار اصفهان * دردها را جمله درمان است گوئى نیست هست
ظاهر از آن هر طرف آیات جنات نعیم * خاصه آن قسمت كه لنبان است گوئى نیست هست
نهر تیرانش همانا هست رشك سلسبیل * زنده رودش آب حیوان است گوئى نیست هست
از پل خواجو روان گردى چو سمت آبشار * از بهشت این نقطه دالان است گوئى نیست هست
باغ كاج و چلستون آن بود رشك ارم * چون برى از عیب و نقصان است گوئى نیست هست
اصفهانى گر شبى در رامسر آرد بسر * پیش چشمش قصر زندان است گوئى نیست هست
بس خیابان هاى زیبا اندر آن احداث گشت * ز امتیازش عقل حیران است گوئى نیست هست
یارب این شهر صفاهان است یا جنات عدن * كاندر آن جوى فراوان است گوئى نیست هست
كشور ایران بود مانند جسمى بى روح * اصفهان ما ورا جان است گوئى نیست هست
علم الله این چه شهرستان نیكو منظرى است * خاك راهش عنبرافشان است گوئى نیست هست
لیك دارم بس عجب از چیست این موصوفه شهر * بهر اهلش همچو نیران است گوئى نیست هست
زانكه گاهى اكسیر است و قندش كیمیا * الحذر از قیمت نان است گوئى نیست هست
در حقیقت شد شگفت آمیز نرخ خوار و بار * گوشت صد ره بدتر از نانست گوئى نیست هست
این شدائد را مگو هرگز سبب شد انگلیس * قائل این قول نادان است گوئى نیست هست
این همانا جملگى از شومى اعمال ماست * چون دلیلش سهل و آسان است گوئى نیست هست
چون نشانى در زمین خشخاش تریاك آورد * گرگ را فرزند سرحان است گوئى نیس هست
لاجرم جز توبه ز افعال قبیح خویشتن * چاره اش با یاس و حمانست گوئى نیست هست
بازگشت سوى حق بس مى كند دفع بلا * زانكه او غفار و رحمان است گوئى نیست هست
طالعا هر كو پذیرد پند و اندرزت ز جان * الحق الحق او مسلمان است گوئى نیست هست
عراقى - فخرالدین
در هواى درست او نبود * هیچ بیمار جز نسیم شمال
در درون ریاضى او نرود * هیچتر دامین جز آب زلال
هروى - سعدالدین
اصفهان جاى شاهان
نسخه فردوس اعلا اصفهان است اصفهان * نیست شهرى مثل آن از قیروان تا قیروان
عرصه میدان مردان روضه ارباب فضل * بیشه شیران جنگى، جاى شاهان جهان
میوه هاى نیكوى اصفهان
استاد سعدالدین سعید هروى در قرن هشتم هجرى ضمن قصیده اى كه درباهر محاسن اصفهان سروده است از میوه هاى نیكوى آن به شرح زیر یاد كرده است:
انگبینش را كه همتا نیست الا در بهشت * جان شیرین خوان اگر ارزان برآید در گران
میوه ها دارد كه در لطف و لطافت مثل آن * كس ندارد از جمله سیاحان بحر و بر نشان
عقل مى افزاید از لطف گلابى در دماغ * وین سخن را پیش از این بسیار كردند امتحان
سیب آزایش چو ایمان قوت دل مى دهد * من نكو دانسته ام اگر تو نمى دانى بدان
معده را بس نیك باشد از خشونت كاندروست * به كه از بویش صبا را طعنه زد باد خزان
وصف حسن هر یك را از نعیم او جدا * گر بگویم سال هاى مشغول باشد بدان
ملك ایران را كه از اطراف عالم خوشترست * همچو شخصى دان كه باشد از هنر او را روان
اصفهان او را سر و كرمان و شیرازش دو پاى * رى یكى دستت و دیگر دستش آذربایجان
همایى - استاد دانشگاه
صد جهان در اصفهان
اصفهان را نیمه خوانند از جهان * صد جهان من دیده ام در اصفهان
هفتدست و هشت خلد و چهارباغ * جنت و باغ ارم رشك جنان
باغ تخت آیینه خانه چار حوض * هم نگارستان و هم نقش جهان
قصر عباسى نمكدان طوقچى * باغ وحش و شیرخانه پلیكان
لب زنده رود و نسیم بهار * رخ دلستان و مى خوشگوار
چنان بیخ انده ز دل بر كند * كه بیخ ستم خنجر شهریار