من از جنس سكون و تيرگي چون شب,
و شب همچون حديث قلب من خاموش و افسرده
و سنگين چون سكوت غمفزاي طاق گيتي در هبوط روز
بي نشاني از اميد و آرزو در دل,
همچو مرغي از قفس جسته
با هزاران جهد و كوشش, ليك
اينك,
گمشده در جنگلي تاريك را مانم.
با دلي حيران و سرگردان,
راهگرد جاده اي بي انتها در وحشت از تنهايي و اندوه,
و بسي دور از همه نامردمان و مردمان دهر,
پوك و خالي همچو بادامي كه پوسيده ست
در گذار تيره ايامي همچون زهر,
خوابگردي در پي گمگشته خواب خويش را مانم.
آري,
روزكي من نيز جستم آن سراي باشكوه عشق و نيكي را
تا كه شايد در كف آرم زندگي را, (يا هر آنچه زندگي نامند)
ليك,
افسوس و اي افسوس...
به هر سويي چو ره گم كرده –گان آواز سر دادم
ولي جز انعكاس ناله هاي دردناك خود
و سكوتي تار
چيزكي ديگر ندادش گوش من آزار.
هرچه گشتم, هركجا را زير و رو كردم,
به جز سردي و بي مهري و راهي كوژ و كژ در بطن تاريكي,
و نوايي چون صداي مرگ,
نصيب من نشد چيزي.
و اينك جاده اي خاموش و بي پايان و پر از خاك و از خاشاك را مانم
جاده اي از جنس شب,
خالي از هر راهگرد و خوابگرد و رهگذار.
.
.
.
و سوالي سخت...
نمي دانم كدامين سوي بايد رفت!