• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

انجمن شاعران سیاه

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
دوست عزیز شعرهای شما واقعا عالیه
15.gif
(البته اگه نخوام اقرار کنم)
23.gif

چشم حتما بازم تو این تایپیک مینویسم

ممنونم عزیز،
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
تنها، صدا،
راه،دیدن ،در پس حرف حرف زدن،
گذشتن از منی که مرا سالها بود از یاد برده بود،
پیدا کردن من در گم ترین من بی صدایم،
برف،نگاهی سپیداز آغازی که شب را به نازترین باور رنگین نوید میداد ،
و من در خودم ،در گیج خودم که رویایم به خوابی عمیق سفر کرده بود،
و دیگر،
و صداها از ته غربتی بی سکوت در نگاهی بی منتظر،
و حال پشت پنجره،
دود زخمی سیگاری از من در هوایی بی نام گمشدن،
منتظر ماندن در شعرترین شب تاریخ ساز،
هیچ ندیدن،
راه نرفتن،
تنها ، صدا،
و تکرار پشت هر تکراری،
و حرفی در پس هر حرفی .
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
در سرد شبی برفی که نگاه به نگاه نمیرسید صدایی از خیال بی شک ، مرا به ترنم بودنی از تازگی رساند،
من در شاد زیبای او که می خواند دیگر آواز شده ام،تنها او را می نگریستم،
همه چیز سپید وار بود،
همه در خیالی سایه از دروغی بی دروغ راست بودن را فریاد می زدنند،
خوش بودند اینک انسانهایی از جنس هر یادی از قصه خود،
اما،
یکباره دیگر برف نبارید،
نگاه به نگاه رسید دروغ وار ،زمین وار،
من بی زمین میخواستم نگاه سبز از اغاز زیباتر را،
دیگر محو شد هر حرفی که گلی را میرویاند در باغی آرام از هر خاطره ای،
دیگر سیاه پادشاه بزرگ تاریخ این قصه کوچک ما،
هیچ دیده نشد،
که بود که شکست برف تازه از امروز با من شادتر را،
که بود خنجر زد به نشانی از یاد صدایی از دیروزها خوش تر،
که بود مرا به مهتابی در زیر گورستانی که شبش شب ترین شب من بود سپرد،
که بود؟
هر که بود مرا دیگر از خسته بودنم خسته تر کرد،
خسته و هیچ وار در گم خودم کم شده ام،
دیگر نمیخواهم،
فریاد راهی نیست بگوید من هم هستم در کوچه ای شاید سحرگاه وار،
دیگر نیست،
هیچ،
بزرگ نیست،
دیگر برف نمی بارد .
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
شب بود و ستاره ای که شاید در نور خودش گم شده بود،
صدایی از سوی شاعری دیوانه شب را چنان تابناک کرده بود به سایه ای،
زندگی میگذشت،
چراغی از سوی مردکی که شاید آرزویش خواب دیدن ستاره ای بود در شب آخرین، شب را به اوج می رساند
حرفی از سکوت نقره ای زوال یاد کهنه گی نبود
آرام بود شب ما،
شعر زیبا از خاطره ای که در دورترین ذهنش فاسد شده بود سخن می گفت،
ذهن زیبا بود،
مرگ در این شب از هر ستاره پر زیبا زیبا آواز سر میداد
شب ما آغاز شده بود
حرف نبود،
تنها ستاره ای بود که در گم ترین نور خودش غرق شده بود.
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
گذری

گذری از یک خیالی زندگی گونه
نفس کشیدنی
فهمیدنی که انسان هستی
راحت نشستن در سکوتی که آرام روح را تسکین می دهد
پنجره ای در ذهن یک دخترک سرمای پاییز واری در قصه تو
گذری
دانستن هوایی در شکسته ترین یاد گم آرزویی بی محال
نفس خوردنی در پس هر شعر کشتنی
گذری از زندگی بی بارانی
نشستنی،
مات به ساعت بی زمان غروب تاریکی هوایی از جنس غربتی بی لحظه خیره ماندن
خسته ای از هر حرف تکرار چندش آوری
گیج نگاه کردنی
و...
خاطره ای گم کردنی
گذری
و حال مردنی در نورترین گور تولد وار،
آغازی دیگر
چشمی دیگر
و شاید نفس کشیدنی دیگر...
 

Amir_2591

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2006
نوشته‌ها
60
لایک‌ها
0
شعرتان از اصول شعر نو عدول کرده، یکجا به نثر زده اید جای دیگر قافیه داده اید، چرا؟ استعداد خوبی دارید اگر کمی وقت و انرژی هم چاشنی اش بکنید.:)
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
شعرتان از اصول شعر نو عدول کرده، یکجا به نثر زده اید جای دیگر قافیه داده اید، چرا؟ استعداد خوبی دارید اگر کمی وقت و انرژی هم چاشنی اش بکنید.:)

ممنون دوست عزیز از یادآوریتان.
ا
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41

و حال رغیبه بود کار بی چون مردک از آغاز باخته،
او بی هیچ حرفی رفض کرده بود نگاه آسمان وار حیات باورها را،
اما کارش آغازی بود به شب آیینه وار قشنگی ها،
او خودش می دانست از خودش بیزار است،
آرام بود،
انگار می خندید،
کار شکستن یاد بیدادهای بی ذهن، کار زیبایی بود،
مردک سایه مانند ما کارش شستن ذهن شعرک شکسته بود،
انگار خودش نمی دانست،
او آرام بود،
می خندید،
انگار دورترها صدا می آمد،
فریاد می زدند،
چنین به گوش می رسید:
کار مردک ،کار بردن ارزوهای بی سایه و محال به قصه ها،
کار تشنه ماندن در کودکی،
کار سفک کردن در خیالی بی خون،
کار کشتن عابری از دور ها زیباتر،
انگار کار زیبایی بود،
کار مردک ، کار آرامی بود
.
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
سکوت بود ،ناگاه شب با صدایی از خواب ارامش بیدار شد
انگار صدا از دورترها بود
گریه میکردند
انسانی مرده بود
و او با خودش کنار پنجره آرام به خواب و بیداری شب خیره مانده بود.
نفس هنوز زنده بود
و این زندگی بی رحم گویا ادامه داشت
.
 

AzhyDehAk

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
10 آپریل 2006
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
2
ببخشيد...مي دونم نوشته هام بي نهايت بچه گانه و ابتدايي هستن...:blush:

آن سوي تر عفريتي بود
نالان از تلخي زندگي و غرق در گنداب تباهي
و آن سوي تر دختركاني فاحشه
كه بر سوراخ هاي كرم خورده شان فخر مي فروختند
و آن سوي مرگزاري نفرين زده
در چنبر شب گرفتار
و آن سوي تر پيري جزامي
در گرداب فراموشي
و آن سوي تر زالويي مكنده
بر پوسته زهرناك زندگي
كه مي نوشيد و مي نوشيد و كف بر دهان مي آورد
و آن سوي تر هيولايي سياه
كه در اعماق خون و پهن دفن مي شد
بي كه ناله اي كند
و آن سوي تر عاشقي تنها
كه هيچ گاه طعم گناه آلود عشق را نچشيده بود
و آن سوي تر پدراني كه كودكان را سلاخي مي كردند
شايد كه گناهانشان آمرزيده گردد
و آن سوي تر مادري بود
كه جنازه كودكان را مي بوييد
و آن سوي تر كلاغي كه سكه هاي قلب مي فروخت
در لجنزاري كه كران تا كرانش
از حجم سكه ها آماس كرده بود
و آن سوي تر پيغامبر نفرت
مرگ و كثافت
تف بر اين زندگي
و آن سوي تر چاهي در كوير
كه جنين و لجن بالا مي آورد
و آن سوي تر درختي بود
كه ميوه هايش بوي خون مي داد
و گورزادي كه بر درخت مي شاشيد
و آن سوي تر خورشيدي كه تاريك بود
و آن سوي تر دوستي در كمين دوست ديگر
و آن سوي تر زني در آرزوي خيانت
و آن سوي تر پسركي در فكر عشقبازي با خويش
و آن سوي تر...

.

.

.

خدايا!
چه مي گويند!!


××××××××


As I live my life
O I can see that
All of men and women like butterflies
O How much they can be wonderful
O Dead sure they are wonderful
In the garden of life
An such a beatuful life
Beautiful, but just 'till they're far away
O Far, Far away from your eyes
Just like butterflies


××××××××××


شرمناك و لزج
چو لخته خوني در شريان حضور ديگران
در منجلاب يادگارهاي هرآنچه بود و نبود
خسته از دوران روز و سقوط شب
در چهارچوبه حصاري از ترس و ياس

بي اعتماد به حضور خورشيد سپيده دم
كه مزورانه بانگ حي علي الصلاه سر مي دهد
بي اعتنا به كردار نيك روز ازل
و رستگاري روز ابد
با نفريني از پس و دشنامي در پيش
نشسته ام

و چه كودكانه
در انتظار قاصدكي
چشم به شيشه مبهوت پنجره مي سايم


××××


 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
ممنونم دوست عزیز
بازم شعر به یادگار بگذارید .
 

torang-khatoon

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
بیزارم
از لحظه های تلخ تردید
از گذرگاه های باریک
که نه از مرگ و رهایی
که از سقوط
منفورترین واژه ی مکدر ذهن
 

AzhyDehAk

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
10 آپریل 2006
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
2
من از جنس سكون و تيرگي چون شب,
و شب همچون حديث قلب من خاموش و افسرده
و سنگين چون سكوت غمفزاي طاق گيتي در هبوط روز
بي نشاني از اميد و آرزو در دل,
همچو مرغي از قفس جسته
با هزاران جهد و كوشش, ليك
اينك,
گمشده در جنگلي تاريك را مانم.

با دلي حيران و سرگردان,
راهگرد جاده اي بي انتها در وحشت از تنهايي و اندوه,
و بسي دور از همه نامردمان و مردمان دهر,
پوك و خالي همچو بادامي كه پوسيده ست
در گذار تيره ايامي همچون زهر,
خوابگردي در پي گمگشته خواب خويش را مانم.

آري,
روزكي من نيز جستم آن سراي باشكوه عشق و نيكي را
تا كه شايد در كف آرم زندگي را, (يا هر آنچه زندگي نامند)
ليك,
افسوس و اي افسوس...

به هر سويي چو ره گم كرده –گان آواز سر دادم
ولي جز انعكاس ناله هاي دردناك خود
و سكوتي تار
چيزكي ديگر ندادش گوش من آزار.

هرچه گشتم, هركجا را زير و رو كردم,
به جز سردي و بي مهري و راهي كوژ و كژ در بطن تاريكي,
و نوايي چون صداي مرگ,
نصيب من نشد چيزي.

و اينك جاده اي خاموش و بي پايان و پر از خاك و از خاشاك را مانم
جاده اي از جنس شب,
خالي از هر راهگرد و خوابگرد و رهگذار.
.
.
.
و سوالي سخت...
نمي دانم كدامين سوي بايد رفت!
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
ممنوم آژی دهاک جان
به نوشتن شعرهایت ادامه بده.
اگر بگذارند من نیز ادامه خواهم داد.
چون تمام روحم، نفس کشیدنم، بودنم در درون بودنهایم شعر است.
بازم بنویس خوشحال میشم.
و دوستان دیگر هم بنویسند تا بیدار شویم به آغازی .
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
نمیفهمید در پس شب بی جنبش نفرت زای بی آغازی اغاز شده بود
انگار میدانست در تلاطم بی گریز دنیایی بی شک نگاه را به دار دیروز وار کشیده بود،
خوب میدانست فهمیدن را ،
او در ثبت بی عبور کوچه ای از گسستن لبریز،به سان دیروزی بی نام، خاطره شده بود
او انگار سال ترد بی سایه خاک را نفهمیده بود، که این چنین به تاخت باغ سبزگونه رنگین انجام می گفت.
او دانستن شک وار از جنبش بی آب را سوخته بود به آتشی در چهارشنبه های کهن.
او سراسیمه فریاد را نام گزیده بود،
او ندانسته بود،
او در پس هر غربتی از سوز آفتابهای ظهر دنیای چرک آلود آخرین،انگار بغض کرده بود
او ندانسته ،دانستن را یاد کرده بود .
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
شبحی در پس هر تکرار یقین واری
شبحی بی هیچ صلیب آوازی در خون
شبحی در سوختن گلی در ترنم باخته ای
شبحی ملاصق با شبح جاودانه تاریکی ها
شبحی در گریز از حرفی واژگون از تکرارهایی
شبحی ملحد در گورستان بی جنبشی دیروز وار
شبحی سایه خوان در پس شکی دروغ وار
شبحی مهیل در صدایی بس خسته از بغضی پر کینه
شبحی مهوع
شبحی باخته در بازی بی چون بی دلیل پسرکی بی حرکت
شبحی آرام
شبحی مهیب
شبحی در گریز از خودش
شبحی تنها
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
اندوهناک تنها گریزی
گریزی به سایه ای بی یقین
گریزی به زخم بودن هوایی از ناممکن لبریز
تنها غمناکی خواب وار در سکوتی شب نام
و دیگر نه حرفی در دهان مردکی سخت مرده
تنها گریزی به دیگری ،به رهایی در نگاهی جاودان
گریزی به زخم
گریزی به شک
گریزی به هیچستان بی جستجوی از آغاز تنها
هیچی
آسوده ای در خشک ترین تازه گی هوایی
و مرگی
مرگی تابناک..
.
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
من همشونو خوندم خیلی زیبا بودن بدون تارف اینو میگم خیلی زیبان
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
فریاد زاده من است
آشنای من و تاریخ
فرو می ریزد و بر می انگیزد
چهره سرخ می کند و بر دار می شود
و من در زوزوی شلاق ها متولد می شوم
...
و من در زوزوی شلاق ها متولد می شوم
و ما در زوزوی شلاق ها متولد می شویم
و در زوزوی شلاق ها متولد خواهند شد
شلاق ها زوزه کنان می رقصند
و صدایی متولد می شود
صدای درد...



علی خیابانیان
 
بالا