برگزیده های پرشین تولز

انجمن شاعران سیاه

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
این چند سطر رو هم از دوبلینی های جیمز جویس داشته باشید

گابریل پشت در اتاق پذیرایی صبر کرد تا آهنگ والس تمام شود و به صدای سایش دامن ها و کشش پاها بر زمین گوش داد....هنوز از جواب تند ناگهانی دختر آشفته بود. او را دچار غمی کرده بود که می کوشید با مرتب کردن سردست ها و پاپیونش از خود دور کند. آن گاه از جیب جلیقه اش کاغذ کوچکی در آورد و به عنوان هایی که برای سخنرانی خود ترتیب داده بود نگاهی انداخت. درباره ی چند بیت شعر از رابرت براونینگ مردد بود چون بیم داشت که از فهم شنوندگانش بیرون باشد.نقل قسمت هایی از شکسپیر یا ملودی های ایرلندی که همه بفهمند بهتر بود. صدای زمخت پاشنه های مرد کشش کف پاهاشان به یادش انداخته که مرتبه ی فرهنگی آن ها با او تفاوت دارد.با نقل اشعاری که نمیفهمند فقط خودش را پیش آن ها دست می انداخت.
خیال می کردند می خواهد معلومات بالاترش رابه رخ آن ها بکشد.برای آن ها قافیه را می باخت هم چنان که برای دختر سرایدار باخت. لحن غلطی به صدای خود داده بود. تمام سخنرانی اش از سر تا ته اشتباه بود یک شکست کامل.
آری ! یک شکست کامل.....
اما دوست خوب من !
ما و ما و همه
در تب این همه افسون افسانه
با هذیان های تلخ شیرینمان
لحضاتی از خود یا دیگران را شیرین تر یا تلخ تر میکنیم !
شیرین تر یا تلخ تر فقط !
و همه ی ما حتا امپراتورها :
برسون با سینما
پاز با شعر
دالی با نقاشی
باخ با موسیقی
کامو با داستان
بکت با نمایش
و آیا جز تخفیف یا تشدید حسی در خواستگاران
از هنر
انتظار معجزه دیگری هم می رود ؟
صادق باشیم از اندوه و شادی هایمان
قالیچه ی تشریفاتی ببافیم
و پهنش کنیم زیر پاهای عالی چناب زندگی
تا او با کوله باری از پستانک از روی آن بگذرد !
در تعریف شعر بوریس پاسترناک نوشته اند:
این اشعار باید شفا بخش بیماری سل باشند......
شفا بخش این همه سل باشیم !
شفا بخش و تمام....
امیدوارم خوشتان اومده باشه
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
بگو با من پدر آري,
روايت كن هرآنچه ياد داري از زلال خاطرات خويش.
باز كن اين مهر چركين سكوتت را,
يادگار قرن ها و قرن ها,
بازگو چيزي از آن افسانه را
افسانه نه! افسوس!

آري به من گفتند پيش از اين,
فسانه نيست اين, اين قصه نيست.
سرگذشت مردمي رنجور و ناجور است اين, اين قصه نيست.
همان مردم كه روزي روزگاري نامشان پشت انيران را چو بيدي در هجوم باد مي لرزاند.
همان مردم كه اينك چون خس و خاشاك
چراغ سرنوشت و جاده تقديرشان بازيچه باد است.

بگو با من پدر, چيزي بگوي امشب,
بگو از تابش خورشيد,
حكايت كن برايم باز از عطر نسيم و جنگل و بيشه,
و از جريان ناب زندگي در برگ و خاك و صخره و ريشه.

از صداي مرغكان شاد,
يا كه در نجواي باد.
حكايت كن برايم راز و رمز بوي گل ها را,
و دنياي فراز دشت ها و كوهساران را,
نواي چشمه ساران را,
سكوت مرغزاران را.

بگو آخر پدر, چيزي بگوي و رنج دل وا كن.
چرا امشب چنين افسرده و غمگين و حيراني؟
چرا هيچت سخن بر لب نمي راني؟
حكايت كن پدر, اكنون زمان تنگ است!
من اما خوب مي دانم,
كه اين قصه ز سر تا پا همه ننگ است,
ولي اكنون زمان تنگ است.

در اين واپس دم عمرم
كه بايد رخت از اين دنياي پر رنگ و ريا بندم
دوست مي دارم صداي تو,
بدرقه يْ راه جهان ديگرم باشد

دوست مي دارم بگويي داستان سرزمينم را
داستان مردمانم را
داستان آن درفش كاوياني را,
داستان مادران و خواهرانم را,
داستان دوستانم را,
جوانان برومند و دلير آب و خاكم را.

مرا در لحظه مرگم به حال خويش وامگذار
بگو بر ما چگونه مي توان بشكستن اين افسون سحرآميز گيتي را!
بگو ما را دگر آيا اميدي هست؟

بگو, هاي اي پدر حرفي بزن
بگوي و بشكن اين ديوار زندان سكوتت را
بگو آيا اميدي هست؟
بگو ما را چه بايد كرد؟
چه بايد گفت؟
.
.
.
هيچ!
مي دانم!

خیلی قشنگ بود ممنون
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
ممنونم خرداد جان
خوشحال میشم بازم تو این تایپیک نوشته بزاری
بازم ممنونم
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
انگار می فهمیدیم که باید راه برویم
باید باشیم
بنویسیم تا که بفهمیم دستمان هنوز زنده است
بدانیم که شب جادوی خیالی از ناممکنها لبریز هنوز غزل می کشد
هنوز بوی شکستن گلی بی عطر باغ را آزار می دهد
انگار باید باشیم
فریاد می زنند:انسان را انسان کرده اند
دروغ وار در گریزند،
انگارک باید بودنی را همیشه باشیم تا که آزار ببینیم به زور
باید باشیم سرخ وار
سخت گونه به حرفی واژگون باید باشیم
باید ندانیم که می دانیم دیروز ها را
باید مات ،ایستاده بمیریم...
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
دوستان چرا سکوت اختیار کرده اند
بنویسید
محکم هم بنویسید
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
سوگند به پنجره ها
آنهنگام که تمامی زیبایی های نداشته شان را
به نمایش می گذارند تا رهگذران دلیل برای گذر داشته باشند.

به خداوند سوگند
که تا آخرین آفتاب
آخرین روز
از یادت نخواهم برد
و به یادت تا غروب آخرین ماه تاب
بیدار خواهم نشست
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
روزگاری شکسته شدیم به حرفی در زیر خطی واژگون تر از نامی
و صدا نزدیم سکوت زوال وار این انسانک در خون وا مانده را
تنها دیدیم که شاید دیدنی باشیم به هر چشمی پوسیده
غزل نشدیم،نه قصیده نشدیم،تنها عبور شدیم به نوشته ای کهن تر از دلی سخت بی تاب
روزگاری نوشتیم که شاید بفهمیم که هستیم
روزگاری شکستیم شاید بدانیم آینه وار نیستیم
روزگاری نه چندان دور آرام مردیم...
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
پشت پنجره هیچکستان
باد را جستم
تا خبر مرگ لحظه ها را بدهم
گویا باد زودتر گفته بود
خبر مرگ مرا...
 

leylax

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 فوریه 2007
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
29
محل سکونت
زیر باران
زندگی زیبا نیست زندگی زیبا بود!زندگی میگذرد سردو بی روح و خشن!
زندگی بی آب است زندگی کم خواب است زندگی در دل من ساکت وبیکار است!
زندگی تنها نیست !زندگی با ما نیست!
زندگی در دل من در حضور مهتاب همچنان تاریک است!
زندگی هنگامی میشود نورانی میدرخشد آرام مثل کرم شبتاب
که ببارد باران روی دلهای کدر
تر شود خشکی دل بشود جنگل مهر
این زمان هنگامیست که بیاید منجی که بیاید خورشید و بیارد موجی!
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
کاش در شب آخرین رویش مرگ ،مرگ را می مردم
کاش بهار دور تنهایی ها را خواب نمی دادم
کاش زمان را به بودن تلخ دیروزی هدیه نمی دادم
کاش بوسه را مرگ می دادم
کاش تمام را آغازی به سکوتی فرداگونه ناب می کردم
کاش من را مرگ می دادم
کاش خود را مرگ می دادم
کاش...
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
سوالی ذهن را می شکافت به دیروزها
آه کدامین غروب بود خورشید را از ما گرفت
بشتابید،دنبالش،شاید اینگونه نباشد روز و شب ما
بگردید شاید بیابید قبیله تنهایی ها را
سوال ما خورشید نیست...
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
و نقطه ای در سطری باژگون
شاید از وجودی غیر از من بودن فریاد کند
این راز ساعتها
و حرف بالای سکوتی بی تاب
مرگ آغاز وجود است به شقایقها
و گریه ها خنده تلخ بیکرانگی
و چشمها تشنه ندیدنهای آواز
آه
بتاب مرگ جاودانگی ها
بتاب بر بیغوله یخ زدنها
بر هیچستانهای نهایت
بتاب ...
بتاب...
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
و آنگه که زمین شتابان اوج گرفت
و هر خیالی را آسوده از زبان زدود
و شبش را به منی که سالها در کنج غزلی شکسته گیج شده بودم هدیه داد
و زمین خنده زد به آرامشی ناممکن
و آه
گویی قرنی شروع شد
قرنی که زمین دوست دارش بود
قرنی که مرگ به زمین آواز سپیدهایش را میخواند
و نه
ونه دیگر غمی از دلی پوسده ،نه
تنها زمینی و مرگی و چشمی تازه به قرنی جاودان...
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
گفتی : بخوان صدای تو در ابرها نشست


باران شنید بغض نکرده دلش شکست




گفتی : بخند خنده ترا تازه می کند


زنده که نیست خنده تو هستی که خنده هست


گفتی : چنار ... نار ؛ کلاغان که : قار قار


بر قامت درخت که گنجشک بهتر است



***

من خسته ام دوباره سرم درد می کند


از عقده های سرفه شده سینه ام پر است


گفتی : بخوان ـ صدا که در آخر صدا نشد ـ


سرفه ـ صدا ـ صدای مرا سرفه ها گسست



خنده !!!

مرا که اشک مذابم چه می کند


سیگار جرم زردی دندان مرا بس است



اصلا به روی هیچ چناری انار هست؟


گنجشکِ (عطف ما به سبق) هم نخورده مست _



هی جیک جیک جیک... و من مست می کنم


هی جیک ـ مست ؛ مست نه از باده ی الست



من مستِ جیک جیک و گنجشک جیکِ مست


من : جیک جیک جیک

و

گنجشک : مست مست



***

گفتی : بخوان صدای تو در ابرها نشست.

خواندم

شنید

بغض نکرده دلش شکست



من ماندم و نظاره باران که برگ را


از شاخه ی چنار گرفت و به باد بست
 

Cedilla

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 مارس 2007
نوشته‌ها
66
لایک‌ها
0
چه فروم معركه اي ميتونه باشه اين!
آخه در امروز ادبيات ما به شعر كلاسيك بيشتر بها ميدن تا مدرن و خيلي خوبه كسايي كه در اين رشته كه اگر مشكل تر از كلاسيك نباشه -كه هست- اسان تر هم نيست تخصص و يا حداقل تجربه اي دارن دور هم جمع بشن و از شعر مدرن و امروزشون حمايت كنن
من خودم اميد به خدا سعي مي كنم بيشتر اينجا سر بزنم چون فكر مي كنم الان اون چيزي كه بيشتر ميتونه با نسل امروز ما رابطه بر قرار كنه همين سبك شعره اگرچه خودم هم سال ها شعر كلاسيك كار مي كردم ولي حالا -شايد هم كمي دير- به اين نتيجه رسيدم و سفت هم دنبال كار رو گرفتم...
اما صحبت من اينه كه دوستاني كه علاقه دارن بيان تا با جديت اين كالسكه رو به سمت جلو حركت بديم و مطمئنم كه فروم خيلي پوياتر و پربارتر از ايني كه هست مي تونه باشه و من هم هر كمكي كه از دستم بر بياد دريغ نمي كنم...

يه كار سپيده/ اميدوارم مقبول بيفته:


زخم های دیوار

هنوز هم می برندت

می برند

سرت را اگر نروی

که اگر رفتی

و اتاق خالی میزبان تو بود

به قدر تو خالی

اشتباه شد!

حواسشان نبود

برت می گردانند

کم... کم...

دوباره سر باز کرده چرک ها می تراوند

غنوده اند بر گونه خاطره های دیروز

فریادهای امروز

و ستون های

زلزله فقط در همین خانه آمده

شانه هایش می لرزد باران می زند

از کجا

به درون اتاق جاری شده؟

زخم دیوار یادگار بی رحمی اسباب اثاثیه تو

برو به اتاق

خالی است

میزبان تو.

هنوز هم حواسشان نیست...
 

senator2007

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 مارس 2010
نوشته‌ها
7
لایک‌ها
0
این نگاهها از چه هستند و کجا خواهند رفت
این نگاهها با نگاهت در نگاهم یا شد
همدمت بی فریاد در شلوغی داد زد
همدمت بی تبق , مردمان با چماق
همدمت سر کوب شد
جامه اش از دست رفت
همدمت محرم شد
ناله ات فریاد شد
همدمت ساده و بی الایش
چون دریا دلش در اسایش
همدمت رفت , همدمت ادم شد
همدمت رفت بی رمق و بی صدا

همدمت بی قلم شاعر شد
 
بالا