بگو با من پدر آري,
روايت كن هرآنچه ياد داري از زلال خاطرات خويش.
باز كن اين مهر چركين سكوتت را,
يادگار قرن ها و قرن ها,
بازگو چيزي از آن افسانه را
افسانه نه! افسوس!
آري به من گفتند پيش از اين,
فسانه نيست اين, اين قصه نيست.
سرگذشت مردمي رنجور و ناجور است اين, اين قصه نيست.
همان مردم كه روزي روزگاري نامشان پشت انيران را چو بيدي در هجوم باد مي لرزاند.
همان مردم كه اينك چون خس و خاشاك
چراغ سرنوشت و جاده تقديرشان بازيچه باد است.
بگو با من پدر, چيزي بگوي امشب,
بگو از تابش خورشيد,
حكايت كن برايم باز از عطر نسيم و جنگل و بيشه,
و از جريان ناب زندگي در برگ و خاك و صخره و ريشه.
از صداي مرغكان شاد,
يا كه در نجواي باد.
حكايت كن برايم راز و رمز بوي گل ها را,
و دنياي فراز دشت ها و كوهساران را,
نواي چشمه ساران را,
سكوت مرغزاران را.
بگو آخر پدر, چيزي بگوي و رنج دل وا كن.
چرا امشب چنين افسرده و غمگين و حيراني؟
چرا هيچت سخن بر لب نمي راني؟
حكايت كن پدر, اكنون زمان تنگ است!
من اما خوب مي دانم,
كه اين قصه ز سر تا پا همه ننگ است,
ولي اكنون زمان تنگ است.
در اين واپس دم عمرم
كه بايد رخت از اين دنياي پر رنگ و ريا بندم
دوست مي دارم صداي تو,
بدرقه يْ راه جهان ديگرم باشد
دوست مي دارم بگويي داستان سرزمينم را
داستان مردمانم را
داستان آن درفش كاوياني را,
داستان مادران و خواهرانم را,
داستان دوستانم را,
جوانان برومند و دلير آب و خاكم را.
مرا در لحظه مرگم به حال خويش وامگذار
بگو بر ما چگونه مي توان بشكستن اين افسون سحرآميز گيتي را!
بگو ما را دگر آيا اميدي هست؟
بگو, هاي اي پدر حرفي بزن
بگوي و بشكن اين ديوار زندان سكوتت را
بگو آيا اميدي هست؟
بگو ما را چه بايد كرد؟
چه بايد گفت؟
.
.
.
هيچ!
مي دانم!