برگزیده های پرشین تولز

انجمن شاعران سیاه

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
من همشونو خوندم خیلی زیبا بودن بدون تارف اینو میگم خیلی زیبان

بسیار ممنونم دوست عزیز
البته اینارو نوشتم اگه اسمشو بشه گذاشت شعر، چون هنوز هیچم،نقطه ای در دورترین دید.
یک بار خواستم چاپشون کنم ولی این ارازل اوباشی که به اصطلاح اسمشونو گذاشتند صاحبان مملکت ما، اجازه ندادند.
هنوزم خفه هستم.
در جای خود میخکوب شده ام
بازم ممنونم دوست عزیز بسیار خوشحال میشم بازم شعر به یادگار بگذاری.
 

Behnaz60t

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
0
شعراتون واقعا قشنگند . یه حس خاصی توش هست .
من که از خوندنشون لذت میبرم .
موفق و موید باشید :)
 

Behnaz60t

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
0
شعراتون واقعا قشنگند . یه حس خاصی توش هست .
من که از خوندنشون لذت میبرم .
موفق و موید باشید :)

راستی ... میخکوب شدن و این حرف ها یعنی چی ؟!
مهم اینه که میتونین معنای زیادی رو در کلمات و وزن شعرتون بگنجانید .
چاپ شدن مطالب البته مهمه ... اما نه اونقدر که با متحقق نشدنش میخکوبتون بکنه .;)
 

AzhyDehAk

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
10 آپریل 2006
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
2
بگو با من پدر آري,
روايت كن هرآنچه ياد داري از زلال خاطرات خويش.
باز كن اين مهر چركين سكوتت را,
يادگار قرن ها و قرن ها,
بازگو چيزي از آن افسانه را
افسانه نه! افسوس!

آري به من گفتند پيش از اين,
فسانه نيست اين, اين قصه نيست.
سرگذشت مردمي رنجور و ناجور است اين, اين قصه نيست.
همان مردم كه روزي روزگاري نامشان پشت انيران را چو بيدي در هجوم باد مي لرزاند.
همان مردم كه اينك چون خس و خاشاك
چراغ سرنوشت و جاده تقديرشان بازيچه باد است.

بگو با من پدر, چيزي بگوي امشب,
بگو از تابش خورشيد,
حكايت كن برايم باز از عطر نسيم و جنگل و بيشه,
و از جريان ناب زندگي در برگ و خاك و صخره و ريشه.

از صداي مرغكان شاد,
يا كه در نجواي باد.
حكايت كن برايم راز و رمز بوي گل ها را,
و دنياي فراز دشت ها و كوهساران را,
نواي چشمه ساران را,
سكوت مرغزاران را.

بگو آخر پدر, چيزي بگوي و رنج دل وا كن.
چرا امشب چنين افسرده و غمگين و حيراني؟
چرا هيچت سخن بر لب نمي راني؟
حكايت كن پدر, اكنون زمان تنگ است!
من اما خوب مي دانم,
كه اين قصه ز سر تا پا همه ننگ است,
ولي اكنون زمان تنگ است.

در اين واپس دم عمرم
كه بايد رخت از اين دنياي پر رنگ و ريا بندم
دوست مي دارم صداي تو,
بدرقه يْ راه جهان ديگرم باشد

دوست مي دارم بگويي داستان سرزمينم را
داستان مردمانم را
داستان آن درفش كاوياني را,
داستان مادران و خواهرانم را,
داستان دوستانم را,
جوانان برومند و دلير آب و خاكم را.

مرا در لحظه مرگم به حال خويش وامگذار
بگو بر ما چگونه مي توان بشكستن اين افسون سحرآميز گيتي را!
بگو ما را دگر آيا اميدي هست؟

بگو, هاي اي پدر حرفي بزن
بگوي و بشكن اين ديوار زندان سكوتت را
بگو آيا اميدي هست؟
بگو ما را چه بايد كرد؟
چه بايد گفت؟
.
.
.
هيچ!
مي دانم!
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
شعراتون واقعا قشنگند . یه حس خاصی توش هست .
من که از خوندنشون لذت میبرم .
موفق و موید باشید :)

راستی ... میخکوب شدن و این حرف ها یعنی چی ؟!
مهم اینه که میتونین معنای زیادی رو در کلمات و وزن شعرتون بگنجانید .
چاپ شدن مطالب البته مهمه ... اما نه اونقدر که با متحقق نشدنش میخکوبتون بکنه .;)

ممنونم دوست عزیز
حالا اون بحث زیادی داره چون این چند وقته انقدر مشغول بودم دیگه از حوصله ام خارج شده صحبت کنم.
چاپ شدن یا نشدن مهم نیست،مهم شرفو انسانیت این به اصطلاح انسانهاست، که خدا رو شکر اینا هم ندارن.
حالا ولش کن
ممنون میشم اگر شعری داشتید اینجا به یادگار بگذارید،واقعا خوشحال میشم
بازم ممنونم.
 

یاشار

Registered User
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
1,356
لایک‌ها
3
سن
36
محل سکونت
Atlantica
من از جنس سكون و تيرگي چون شب,
و شب همچون حديث قلب من خاموش و افسرده
و سنگين چون سكوت غمفزاي طاق گيتي در هبوط روز
بي نشاني از اميد و آرزو در دل,
همچو مرغي از قفس جسته
با هزاران جهد و كوشش, ليك
اينك,
گمشده در جنگلي تاريك را مانم.

با دلي حيران و سرگردان,
راهگرد جاده اي بي انتها در وحشت از تنهايي و اندوه,
و بسي دور از همه نامردمان و مردمان دهر,
پوك و خالي همچو بادامي كه پوسيده ست
در گذار تيره ايامي همچون زهر,
خوابگردي در پي گمگشته خواب خويش را مانم.

آري,
روزكي من نيز جستم آن سراي باشكوه عشق و نيكي را
تا كه شايد در كف آرم زندگي را, (يا هر آنچه زندگي نامند)
ليك,
افسوس و اي افسوس...

به هر سويي چو ره گم كرده –گان آواز سر دادم
ولي جز انعكاس ناله هاي دردناك خود
و سكوتي تار
چيزكي ديگر ندادش گوش من آزار.

هرچه گشتم, هركجا را زير و رو كردم,
به جز سردي و بي مهري و راهي كوژ و كژ در بطن تاريكي,
و نوايي چون صداي مرگ,
نصيب من نشد چيزي.

و اينك جاده اي خاموش و بي پايان و پر از خاك و از خاشاك را مانم
جاده اي از جنس شب,
خالي از هر راهگرد و خوابگرد و رهگذار.
.
.
.
و سوالي سخت...
نمي دانم كدامين سوي بايد رفت!

بگو با من پدر آري,
روايت كن هرآنچه ياد داري از زلال خاطرات خويش.
باز كن اين مهر چركين سكوتت را,
يادگار قرن ها و قرن ها,
بازگو چيزي از آن افسانه را
افسانه نه! افسوس!

آري به من گفتند پيش از اين,
فسانه نيست اين, اين قصه نيست.
سرگذشت مردمي رنجور و ناجور است اين, اين قصه نيست.
همان مردم كه روزي روزگاري نامشان پشت انيران را چو بيدي در هجوم باد مي لرزاند.
همان مردم كه اينك چون خس و خاشاك
چراغ سرنوشت و جاده تقديرشان بازيچه باد است.

بگو با من پدر, چيزي بگوي امشب,
بگو از تابش خورشيد,
حكايت كن برايم باز از عطر نسيم و جنگل و بيشه,
و از جريان ناب زندگي در برگ و خاك و صخره و ريشه.

از صداي مرغكان شاد,
يا كه در نجواي باد.
حكايت كن برايم راز و رمز بوي گل ها را,
و دنياي فراز دشت ها و كوهساران را,
نواي چشمه ساران را,
سكوت مرغزاران را.

بگو آخر پدر, چيزي بگوي و رنج دل وا كن.
چرا امشب چنين افسرده و غمگين و حيراني؟
چرا هيچت سخن بر لب نمي راني؟
حكايت كن پدر, اكنون زمان تنگ است!
من اما خوب مي دانم,
كه اين قصه ز سر تا پا همه ننگ است,
ولي اكنون زمان تنگ است.

در اين واپس دم عمرم
كه بايد رخت از اين دنياي پر رنگ و ريا بندم
دوست مي دارم صداي تو,
بدرقه يْ راه جهان ديگرم باشد

دوست مي دارم بگويي داستان سرزمينم را
داستان مردمانم را
داستان آن درفش كاوياني را,
داستان مادران و خواهرانم را,
داستان دوستانم را,
جوانان برومند و دلير آب و خاكم را.

مرا در لحظه مرگم به حال خويش وامگذار
بگو بر ما چگونه مي توان بشكستن اين افسون سحرآميز گيتي را!
بگو ما را دگر آيا اميدي هست؟

بگو, هاي اي پدر حرفي بزن
بگوي و بشكن اين ديوار زندان سكوتت را
بگو آيا اميدي هست؟
بگو ما را چه بايد كرد؟
چه بايد گفت؟
.
.
.
هيچ!
مي دانم!
آژی جان عجب شعرایی گفتی! دمت گرم! خیلی باحالن! من نمی دونستم تو شعر هم دست داری!
به هر حال لذت بردم. موفق باشی رفیق.
 

AzhyDehAk

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
10 آپریل 2006
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
2

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
تازه مرده بودم در شب گیج پایانها
گورم آسوده نبود،سرد بود به سان سرمایی از اغاز وهمناک
انگار تیره بود دیروز سرخ فام ما
راحت در گوری به شکل خواب نمایی تنها، سکوت را به شبی بی چون تحفه میدادم
سرد بودم
گورستان از مهتاب خندان ما،شب را به هوایی بی شکستن دوست میداشت
مرده ها راحت بودند
نه زخم بود ،نه صدایی از بغض شکستن
تنها آرامشی بود در ورای این سپیدی فتاح
من اولین شب مرده گی ام را دیروز وار میگذراندم
چه کیف مخوفی داشت حرفهای سایه وار این انسانک از ترس مبهوت
من با او نبودم
او در من بود،در منی که سالها انگار زندگی کرده بود
منی که منم را گرفته بود در غربتی تیرگون از حرفهای بی شک نامحدود
ساعتم در زندگی زنده بود
زمانش هم نفس میکشید
تنها غربتی بود که به گریه ای ابر گونه مرا رها نمیکرد
من مرده بودم به خلوتی دردناک ،به گریزی از آغاز ترس وار
راحت بودم
کیف گیجی در گورم مرا مست به سان آغازی دوباره کرده بود
انگار مرگ قصه ای داشت
صدایم میکرد
باید امشب با قصه مرگ به خواب میرفتم
چه لحظه ای بود ،لحظه نگاه از آغاز پایان من
مرگ همچنان صدایم میکرد
باید قصه اش را می شنیدم...

 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
پایانی از ترس فهمیدن بی تاب
گذری به آخرین شوم دقایق جاودانگی
گمشده ای در پیچ زمانهای کهین
میعاد بلند خاطره ای در شب سایه وار
سهمناک بزرگ تاریخ پاره مردک در گریز وامانده
پنجره ای رو به سکونی بی یقین
نگاهکی به ناممکن ترین صدای بی سرود وار
دیوانه ای
در فرار از خودش که سالهاست تنهاست
و دیگر
انگار
خوابی پر تپش در ورای خواب اندوهناک انسانکی بی نام...
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
بسیار ممنونم دوست عزیز
البته اینارو نوشتم اگه اسمشو بشه گذاشت شعر، چون هنوز هیچم،نقطه ای در دورترین دید.
یک بار خواستم چاپشون کنم ولی این ارازل اوباشی که به اصطلاح اسمشونو گذاشتند صاحبان مملکت ما، اجازه ندادند.
هنوزم خفه هستم.
در جای خود میخکوب شده ام
بازم ممنونم دوست عزیز بسیار خوشحال میشم بازم شعر به یادگار بگذاری.

بله متاسفانه اين موضوع گريبانگير يكي از دوستان من هم شده به نظرم بازم بايد ادامه بدين و نا اميد نشين
اميدوارم به زودي خبر چاپ شدن دلسروده هاتونو بشنويم
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
بله متاسفانه اين موضوع گريبانگير يكي از دوستان من هم شده به نظرم بازم بايد ادامه بدين و نا اميد نشين
اميدوارم به زودي خبر چاپ شدن دلسروده هاتونو بشنويم

بسیار ممنونم دوست عزیز
گویا نباید نا امید بشم
خوشحال میشم شما هم شعرهایی از بزرگان این آب و خاک برای من یعنی برای ما به یادگار بگذاری
ممنونم .
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
غم زده در عدالتی کور
مسخ به سان مردنی بیمناک تر از بغضی شامخ
و حال رعونت انسانکی از دیروز به فردا خاطره ساز
و در گذر این گریز از شب تنهاتر ،تنها بیماری در نگاه مرگی به درختی،شاید برگی
و سکونی از تعفن لبریز
و دیگر نه طپش نبض بارانی در شبی ،
تنها مات به چوک تنهای خیال گونه نگاهی ، و شاید فریادی از آغاز او هم آغازتر
به صلیب کشیده در عدالتی کور
و نه گفتنی شادتر شدنی از رویاهای زخم سپیدواری
ونه هیچی ،
ونه غربتی که آرام کند غریب گیج بدسگال سرخ واری را در سبزی شب گونه
تنها اوست
اوست کسبش،کارش، مرگش
و مرگ در سکونی بی سکون در سرزمینی از عدالت کور...
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
و اینک اندوهناک به سان آغازی دگر باره
و انگار گریخته تنها سردار بزرگ تاریخهای واژگون دورها
و دیگر حرف زخم خورده
و نه ترسی از باختن بیمارتر
تنها به مرگی قانع
و دیگر...
یادم نیست...
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
واینک قصه ای در گم ترین شب تاریخ سرخستانها
و دیگر نه یادی که گرم کند حرف سبز این آیینه از شب توهم را
و شاید مرگ آسان شود به غربتی در سوز نگاه زخمی که شاید آخرین راه باشد
و اینک نه غربتی در سال پست بی فریادی از عدالتها گم
و آفرین به ظلمت افسونوار مسخ شده انسانکی مرده
آه،گورم آسوده از آرزویی آرام مرا تسکین می دهد
چقدر زبیا،چقدر وهمناک
لذت چرک آلودی مرا به اوج ترنمی از بودن به اغازی دیگر می برد
شاید ورای این نفس
و حال ارامم در سردترین گورستان باطل...
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
تنها در شبی بی خرد، زیر مهتاب بی جان،او خودش را به سان دیروزی از مرگ تنهاتر باخت
دیگر نشد کوچه را که می فهمید غرورش را به رنگی نه زیباتر از فرداها هدیه داده است، کوچه نام دهد
حال بی نام و حرف مدام واژه را در پس هر نفسی از نوشتن، سخت دوست می داشت
کوچه نه خون بود ، نه غربتی که بغضی را بشکند به آغازی غمناک تر از فلوت مردک شکسته تر از زمستانها
دیگر شاید آوازی نبود ،او با انسانک مسخ شده ای به دیروزها در راهی از گریز بد نامتر تصادم کرد
به هم خورد،در او رفت،فهمید منی که منش هست نیست در اویی که نه اوست
او شعرک از قصه پیرترها رنگ باخته را سلب کرد و دشنام داد
آه،مدام رشته افکارش به سان آبی سلسال به رودی تنها می رفت ،خرابه ای در سرزمینی از قبیله شک ها بسیاران
دیگر نه کوچه بود،نه مرگی که تسکین دهد آرام بی آرام ما را
تنها فریادی مانده بود در گلویی زخم و خشک
و شیهه اسبی در گریز از خودش که فهمیده بود اسب است
و نه دیدنی در خود فرو رفتنی ،نه هرگز،تنها مات به زمانی مات تر از نگاه خیره ای
و حال او بود،او بود که کوچه را دشنام کهنگی داده بود
و مرگ با کوچه راز ش را در میان گذاشته بود
و انسانکی مذنب با فریادی باطل تنها خودش را می خواست
و دیگر مرگ بود که هر کس را که می فهمید و میدانست نور نور است ولیمه سفر می داد
من با مرگ همتاسه بودم
و دیگر کوچه و انسانک و هیچ چیزی که بفهمد خودش چیست ،نبود،حرف هم نبود، هر باغی واژگون از گلی
و پرپر صدایی که نفهمد آواز چیست
و دیگر رها بود تنها،سفر به هوایی بی ممکن...
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
پنجره ای که شاید آغازش نبود اینگونه
و حرفی که لبی را زخم میکرد دیگر نبود
تنها سکونی بود در شبی از جادو تنهاتر
و گذری از دریچه زمان به روزگاری بی ممکن از خاطره ها
و حال انگار ترس از بودنها...
 

Behnaz60t

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
0
وقتي که عاشق ترين خورشيد هاي سپيده دم به زانو در آمدند
ديگر از شبتابک خردي
که تازه از خواب شب آمده چه انتظار ؟
راه ها دور
نزديکي ها ناپيدا
مردمان خسته
خنياگران خاموش
خودت بگو
جز اين چراغ شکسته ايا راهي هست ؟
بايد خودتان برخيزيد راه بيفتيد
رويا به رويا برويد
روشنايي آن راز بزرگ را
به خانه برگردانيد
البته سختي ها دارد سفر
شب ها دارد راه
افتادن ها دارد اينه
شکستن ها دارد آدمي

علي صالحي
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
فریاد در کوچه ای انگار تنها
میدانستیم که شاید باشم در یاد او
انگار نبود بودی که ما را میبخشید
باید می رفتیم شاید برگشتی از او می دیدیم
اما انگار درون ما هیچ بیرونی نبود
تنها دروغی بود که مدام می خندید...
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
این رو هم از من اینجا داشته باشید فقط ببخشید اگه خیلی ساده و بی نظم نوشتمش دیشت داشتم همین جور برای خوم مینوشتم یه دفه یه همچین چیزی در امد

و باز خواهم گشت به شب
به شبی که هیچ ستاره ای در آن نخواهد تابید
و ماه را با آخرین قطره جوهر خودنویسم سیاه خواهم کرد
سیاه تر از تمام نوشته هایم
و سراسر این بیابان را به دنبال تاریک ترین نقطه هستی خواهم دوید
که طلوع از آنجا آغاز خواهد شود این را مطمئنم
و من آخرین شعله را بر پیکر خیش خواهم زد
تا سر آغاز طلوع خورشید دیگری باشم
خورشیدی که هیچ گاه غروب نخواهد کرد
و تا ابد خواهد درخشید
تا ابد
 
بالا