روزی افتک در خیابان میرفت که عده ای از جوانان و نوجوانانه 15 تا 18 ساله انقلابی پاتوق او را دوره کردند و به او گفتند: ای افتک تو که نیمی از عمر خود را به هرز دادی, نیمه دیگر را دریاب
افتک تبسمی بکرد و سری تکان داد و از آن جمع خارج بشد.
جوانان برآشفتند و او را در کوچه ای خلوت گرفتار ساختند و از او پرسیدن: نیتت از آن نیشخند چه بود؟ افتک بعد از کمی مِن مِن کردن گفت: بخدا منظوری نداشتم چیزی به ذهنم نرسید و لبخند زدم
آن ناجوان مردان آنچه نباید میکردند, کردند و برفتند
افتک که تینیج میگرفتی همه عمر, دیدی چگونه تینیج افتک گرفت