• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

انشا

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
فرار می کنم از روزگاری که شبیه من نیست و مال من نیست!
من موندمو خواسته های هنجار شکنم که در خفا باهاشون زندگی می کنم!
و می ترسم از روزی که خواسته های من لو برن!
فرار می کنم از حرف هایی که زده میشه و من در دل ...

فرار می کنم از نگاه هااا...هر نوعش...خیلی وقته فرار می کنم...شدم فراری...

فرار می کنم از دلم،باورم،زندگیم،اطرافم...
دیگه هم رنگشون نیستم
من برای بینشون بودن خیلی چیزها رو ترک کردم
نه
من دیگه شکلشون نیستم
دیگه اون دلخواه کودکی نیستم

خوب کاریش نمیشه کرد
هر کسی یه جوری میشه!
یکی دلخواه همه
یکی مثل من عصیان گر...
یکی میشه مثل من و ترس و شور همه وجودش رو می گیره
توی خوش هاش لذت می بره اما بعدش از خوشی هاش می ترسه!
آره
فرار می کنم از همه
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
یادتون باشه کسی نیومد انشا بنویسه
اون وقت نگید چرا قهر می کنم سال به سال نمیام:(
 

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
مرجان
بنظر من انشای موضوعی زیاد جواب نمیده
چون یه حس و حال زیادی میخاد و یکمی هم زیادی دخترونه و بچه گونه میشه
اگر عنوان نداشته باشه فکر کنم بهتر نتیجه بده
یا یه مقدار کلی تر باشه
مثلا مدرسه این هفته و از این جور مسایل اما
الان نظرم عوض شد اونجوری هم خیلی قاطی پاطی میشه
میام که قهر نکنی
اونوقت من بنویسم و تو نباشی من میدونم و تو
 

H+R

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 نوامبر 2009
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
408
ای کاش این تاپیک رو چندسال زودتر میزدید تو مدرسه تلقب انشا ساده تر میشد:D
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
مرجان
بنظر من انشای موضوعی زیاد جواب نمیده
چون یه حس و حال زیادی میخاد و یکمی هم زیادی دخترونه و بچه گونه میشه
اگر عنوان نداشته باشه فکر کنم بهتر نتیجه بده
یا یه مقدار کلی تر باشه
مثلا مدرسه این هفته و از این جور مسایل اما
الان نظرم عوض شد اونجوری هم خیلی قاطی پاطی میشه
میام که قهر نکنی
اونوقت من بنویسم و تو نباشی من میدونم و تو
خودت فهمیدی چی گفتی امیر علی؟:دی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
یادتون باشه کسی نیومد انشا بنویسه
اون وقت نگید چرا قهر می کنم سال به سال نمیام:(

قهر نکن
128fs4765852.gif


من روی موضوع قبلی 1 ماه فکر کردم ! این که هنوز چند روز بیشتر نگذشته !
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
یادتون باشه کسی نیومد انشا بنویسه
اون وقت نگید چرا قهر می کنم سال به سال نمیام:(

هر چند من شما رو نمیشناسم ولی فکر میکنم تنها راهکار کشوندن کاربر ها به هر تایپیکی زدن همین حرف هاست.:D
کلا" این قسمت بخش ادبیات خیلی کم رفت و آمد داره.
اگر این حرف شما جدی بود من قول میدم هر سری که موضوعی گذاشتید سعی کنم چیزی براش بنویسم(البته فکر نمیکنم کسی حوصله ی خوندنش رو داشته باشه )

فرار می کنم از ...

فرار میکنم از هر انچه باعث میشود من بودنم به رخم کشیده شود.حال که ورقی هست و پایی برای رفتن بهترین کار فرار است.هر چند فقط بر روی کاغذ.
فرار میکنم از خودم وقتی که عصبانی میشوم.وقتی که گلی را از خاک جدا میکنم.وقتی به خودکشی فکر میکنم یا میخواهم پرواز را بدون بال یاد بگیرم
فرار میکنم از دست هایم.وقتی میخواهد برای کسی جولان بدهد و نشیمن گاهی میخواهد برای نشستن.البته با درد و رنج طرف مقابل.بر صورتش.یا پشت سرش
فرار میکنم از دست همین فرار کردن هایی که تنها حرفش را میزنم.مگر قرار نبود که برای کامل شدن به دنیا بیایم.پس چرا باید از این همه کوه که برای خودم ساختم.از این همه دره وسط راه صافی که میتوانست تا خدا برسد.یا راه های صافی که ظاهرش زیبا بود و بعد فهمیدم کج راهه ای بیش نیست.فرار کنم؟
فرار میکنم از دست مغزم.وقتی به او احتیاجی ندارم و میخواهم اگر هم شناختی باشد.تنها با دلم به واقعیتش برسم.اگر قرار است چیزی به من الهام بشود چرا مغزم را محدود به حل مساله ای کنم که از اول جوابش را میدانستم؟
فرار میکنم از دست همه ی آدم ها! آنهایی که چشم هایم را وادار کردند زیبایی ها را با زشتی ببیند.آن هایی که همیشه از مغزشان حرف میکشیدند تا قانع ام کنند و میخواهند داشته هایم را پس بگیرند.آن هایی که به دنبال پوچ شدن هستند.پوچ شدن در پول.پوچ شدن در ظاهر همدیگر.پوچ شدن برای بزرگتر شدن.
نه! نمیشود به جز فرار واژه ای پیدا کرد.فرار از دست خودم.که به من بودنش مینازد.
شاید انقدر این واژه تکراری شده که به جز بی معنی بودن معنی دیگری ندهد.همیشه حرف فرار که می آمده پاهایم سست میشدند.شده ام آدمی که محکوم به تکرار است.تکرار هر واج.در برابر یک جمله.تکرار حمل کردن سنگی بر روی پلکانی که آخر و اولش معلوم نیست.تکرار همین واژه ی تکرار.و پوچ شدن در کلماتی که شاید معنی شان را نفهمیدم
فرار میکنم از خودم وقتی که قلبم میخواهد حرفی بزند.وقتی که به تناقض حرف هایم می اندیشم.وقتی که یادم هست جزیی از روح خدا در بدنم وجود دارد.وقتی که میخواهم رویایی را انکار کنم.وقتی که دیوانه وار دنبال حرف زدنم.حرف هایی که معنی اش را نمیفهمم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
درود بر رفقا
اول از همه یه ایول و دست مریزاد به اقا حسین که انشا نوشت
این جمله ت رو خیلی دوست داشتم:
فرار میکنم از دست همین فرار کردن هایی که تنها حرفش را میزنم


بابا اینا خیلی تنبل هستن


خانوم دکتر@
شما با این تنبلی چی جوری دانشگاه درس خوندی عزیزم؟:دی
معلم موضوع انشا می داد حداکثر وقتمون یک هفته بود حالا شما میگی یک ماه؟
من از این معلم سخت گیرام که شاگرد بیرون می کنم فلک می کنم
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
درود بر رفقا
اول از همه یه ایول و دست مریزاد به اقا حسین که انشا نوشت

درود
خیلی ممنون
راستش این ها تراوشات یه مغز مریضه.شما جدی نگیر :دی
خیلی دوست داشتم که بتونم مطلبی بنویسم و این جا قرار بدم و بچه ها نظرشون رو بگند.ولی فکر میکنم کسی حوصله ی خوندن یه سری چرند رو نداره.برای همین خورده خورده جاهای دیگه گذاشتم.از طرفی گذاشتن یه موضوع خاص همیشه برای آدم محدودیت میاره و نمیتونم این محدودیت رو هضم کنم.دوست داشتم جایی باشه که همه توش فعالیت کنند و نظراتشون رو در مورد نوشته های همدیگه بدند ولی......
 

Ronan

Registered User
تاریخ عضویت
7 ژانویه 2006
نوشته‌ها
6,457
لایک‌ها
876
محل سکونت
Tehran
هیچ وقت یادم نمیره تو مدرسه موقع انشا من اون موقع دست به قلمم خوب نبود اصلا اما این قدرررررررررررررررررررررررر مینوشتم چرت و پرت یارو خسته میشد از خوندن الکی یه 18 19 میداد چون هیچی نمیفهمید :دی

همیشه بهم میگفتن چرا این قدر زیاد مینویسی

یه بار که گفتن 1 صفحه پلی کپی بنویس من 5 تا نوشتم معلمه گفت اینا مال کدوم بچه هاست گفتم همش ماله منه :دی

کف کرده بود
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سلام
فکر کنم الان 20 روزی از موضوع دوم گذشته.قراره مهلت همونی باشه که توی پست اول هست؟یا قراره یک سال بمونه و ..... :دی
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
من منتظر موندم شاید مابقی دوستان هم شرکت کنن
اما خبری نشد!

می خوام موضوع انشا جدید بدم!
و از این به بعد برای هر موضوع یک ماه زمان می زارم تا مابقی دوستان گله ای نداشته باشن!

موضوع جدید:
عید داره میاد...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
در ضمن رفقایی که دوست دارن موشوع پیشنهاد بدن می تونن در پی ام به من موضوع مد نظرشون رو بگن
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
موضوع خوبیه ولی فکر میکنم اگر موضوع ها مناسبتی انتخاب نشه بهتره.هر چند نوشتن یه انشا این طوری راحت تره
سعی میکنم یه چیزی بنویسم که بشه خوند.ولی باید اغرار کنم که آدم نرمالی نیستم.و نمیتونم همه چیز رو واقعی بنویسم.
فکر میکنم اگر مهلت به یک ماه افزایش کنه(همون طور که گفتی)بهتر باشه
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
موضوع خوبیه ولی فکر میکنم اگر موضوع ها مناسبتی انتخاب نشه بهتره.هر چند نوشتن یه انشا این طوری راحت تره
سعی میکنم یه چیزی بنویسم که بشه خوند.ولی باید اغرار کنم که آدم نرمالی نیستم.و نمیتونم همه چیز رو واقعی بنویسم.
فکر میکنم اگر مهلت به یک ماه افزایش کنه(همون طور که گفتی)بهتر باشه

حسین جان
من باب موضوع که عرض کردم از این به بعد می تونید به من موضوع پیشنهاد بدید
اما خوب گاهی بعضی مناسبتها چون حس و حال خاصی رو برای آدم میاره ازش گکفتن و نوشتن راحت تر میشه!
در ضمن
من انشا می خوام از شماها
وکاری به واقعیت ندارم
روح آدم،از عمل آدم واقعی تره
روح ما خیلی جاها تو زندگی نمی تونه اون چیزی رو که می خواد انجام بده و به خاطر همین خیلی از واقعیت ها درونمون سرخورده و سرپوش گذاشته می شه!
:)
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سلام
با تشکر از مرجان عزیز و کسب اجازه از بزرگتر ها:

سال های پیش عید برای من هم مثل بقیه بود.پر از جنب و جوش و نشاط.هر روزی که به آن روز طلایی و سبز گونه ی فروردین نزدیک میشدیم خودم را میدیدم.که دارم خرید میکنم.که در کارهای خانه هم کمک میکنم.هر چند ممکن بود توان بیشتری برای این کار داشته باشم.سال های پیش من روح کودکی را داشتم که با گرفتن عیدی خوشحال میشد.برای طعطیلاتش برنامه میچید.از دست کسی هم ناراحت نبود.عید دارد می آید و آن سال ها هیچ وقت تکرار نمیشود.هر چند من از تکرار هم خوشم نمی آید.شاید این تنها تناقض بین باور های حال و گذشته ام باشد.عید دارد می آید و هفت کاسه ی خالی تکرار میشود.همان کاسه هایی که قرار بود سبز و سپید و سرخ باشد.و چهار شنبه سوری ای که با رنگ های نارنجی و زرد آتش تزیین شده بود.و کودکی من.باور های من.که در میان ان ها سوخت
یک سال از ان روز ها میگذرد.یک سالی که من فقط زنده بودم.زنده بودنی که حتی روز سیزدهم همان فروردین سبز هم برایم خوب نبود.انگار چیزی فراطبیعی دارد مدام یادم می آورد نحسی و دلتنگی ای که در هر روز بود.
یک سال گذشت.از ان مردن.از آن بیماری قلبی و قول هایی که مدام روزهایش عوض میشد.از ان شب هایی که بارانی می امد و مدام دلم میریخت کف خیابان.خیابان هایی که شاهد سر و صدای آسمان بود.سال های قبل آسمان با وفا تر بود.نمیگذاشت باد سرد و خشک خشکم کند.نمیگذاشت که انقدر سرما بخورم.
دست های من.همان طور که کویر زمستان را تجربه میکرد تنها بود.تپه های شنی ای که هیچ وقت راه درست را نشان نداد و یک رنگ بود.یادم می آید همان آسمان وادارم کرد که 10 روز روزه بگیرم.و در کنار ان ها من همان فرد بودم که به خرید میرفت.که در کارهای خانه کمک میکرد.ولی این بار با حسی از گم شدن.برادرم مدام دنبالم میگشت.نمیدانستم پشت کدام تپه شیطان ایستاده و پشت کدام یکی خودم.
سال های قبل آسمان مهربان تر بود.و من نامهربان تر.چه حس خوبی بود گم شدن در خیال کسی که همه وجودش دروغ بود.چه حس خوبی بود رها شدن در آن کویر و دنبال کردن تپه ها.و گذشتن.و فراموش کردن.و ابرهای آسمان را دیدن.
سال پیش فردی داشت میمرد و همان روز ها به من خبر داد.همان روز ها به من گفت فرصت کم است.و گازش را گرفته بودم و مدام میرفتم.مدام تا مرز بودن.تا خط چین هایی که زمین صاف پشت بام را از آسمان روبه رو جدا میکرد.باور نداشتم که این چنین برای یک خانه تکانی تاوان پس بدهم.باور نداشتم بعد از این همه سال تنها چند روز از زندگی را باید میچشیدم.کاش میتوانستم تمام حرف هایم را بزنم.و انقدر خودم را با این وازه ها سانسور نکنم.به من گفتند عاشقی خیلی دل میخواهد.به من گفتند که خودت را در این دروغ ها فنا نکن.و من خواب میدیدم که راست است.خواب میدیدم که در کوچه ای که هیچ وقت ندیده بودم دنبالش میگشتم.خواب میدیدم که کور نیست.و دارد به منزل ما می آید.و هیچ وقت چهره اش را ندیدم.همان چهره ای که میگفت دست هایم سوخته.میگفت من را سابیده اند از بس زمین خوردم.ای کاش خواب ها راهی به واقعیت میافت که امسال هم من همان بودم.همان شخصی که خاطره ای دارد.از گذر کردن روز های سخت.
عید دارد می اید و خاطره ی مبهمی از دختری که مرا دیوانه کرد هم دارد تکرار میشود.مثل هر روز قبل.کسی که خودش را کشت تا مرا نیز بکشد.کسی که دروغ بود.همه چیزش دروغ بود.هیچ وقت هم نفهمیدم چرا این چنین با من بازی شده بود.مثل یک توپ بیلیارد.که چوب در دست او بود .و مرا میبرد تا سوراخی که پرت شوم.و لب همان سوراخ نگهم میداشت.انگار باختن خودش را داشت با زخم زدن به من پانسمان میکرد.
عید دارد می آید.یک سال گذشت از ان همه حرف.ان همه مردن.کور شدن.پیر شدن.لب پرتگاه ایستادن.باید دنبال جسدم باشم.جسدی که قبل از این روز ها در من زندگی میکرد.و به خاک هم نسپردمش.تنها ان را به دست باد دادم تا ببرد.و جایی رها کند که نمیشناسم.
یک سال است که آسمان نامربان تر شده و باد را قایم میکند.مثل بازی قایم موشکی که دارد تکرار میشود.آسمانی که باد را از من مخفی کرد.و هنوز ان کوچه ای که نمیشناسمش را به من نشان نداد.همان جایی که جسد من دارد نفس های اخرش را میکشد.
عید دارد می آید و خانه تکانی من هم شروع شد.بهتر است که گذشته را همان طور که هست باور کنم.در پی خاک ریختن روی او نیستم.آخر ممکن است این خاک ها تمام زحماتم را به باد بدهد.تمام ان جاهایی را که برق انداختم.باید انقدر براقش کنم که دلم نیاید به ان اثاث قدیمی نگاهی بیندازم.و جسدی که باید پیدایش کنم.و بادی که سر و کله اش پیدا میشود.تازه فهمیدم که فراموشی کاری نیست که آن را انجام بدهم.تازه فهمیدم که قرار بر این بوده خودم را درون همان هفت کاسه ببینم.همان هایی که زندگی می اورد.برکت می اورد.و سپیدی
عید دارد می اید و من همان فردی هستم که باید باشم.همان فردی که برای خرید به بیرون میرفت و گم نمیشد.همان فردی که خانه تکانی میکرد.همانی که میتواند باد را پیدا کند و داشته هایش را پس بگیرد


پ.ن: با عرض معذرت.فکر نمیکردم این چرندیات انقدر طولانی بشه.همه اش واقعیت نبود ولی بر اساس واقعیت بود
ببخشید که سرتون رو درد اوردم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
عید داره میاد و باز حالت چند ساله به من برمیگرده
حال بی حالی و بی حوصلگی
دیگه مُرد اون روزهایی که عید و قبل از سال تحویل حال و هوای خوب داشت و ذوق پوشیدن لباس نو و فکر کردن به نوع عیدی هایی که می گیرم به من ذوق و شوق بده
این سالها که می گذره رخوت عجیبی تو روز و شبام ایجاد شده
شدم اون آدمی که فقط داره روزاشو می گذرونه تا عمرش تموم بشه!
نه حال و حوصله ی زندگی و شادی نه انگیزه ای برای خوب بودن!
فقط دغدغه ی درآمد تنها چیزی ست که این سالهای آخر برای روزمره گی این زندگی دنبالشم!
عید دیگه به من حال و هوای خوب نمیده
حتی نمی تونم تو عید استراحت کنم!
عید دیدنی های اجباری!
پیام های تبریک تکراری و حال بهم زن!
صحبت ها و حرفهای تکراری!
آرزوهای تکراری که برایت می شود و هیچ کدام بعد از این همه سال به ثمر ننشسته!

رخوت این سالها؛عیدها بیشتر نمایان می شود!
این سالها دیگر عید غم می آورد
مرگ آریا در شب عید
و گذر به شدت عمر برای بی حاصلگیش!
مُرد عید خوب آن سالها

زندگی چقدر بد حال و هواش برمیگرده تو صورت آدم!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خوب
ممنون از استقبال بی نظیرتون:devil:

موضوع بعدی:
از دست دادن

فکر کنم فقط من و شما باشیم که این جا فعالیت میکنیم
sad30.gif

ولی بازم خوبه حداقل دو نفریم
sad30.gif
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
من کنکورمو بدم عزم راسخ دارم اینجا حضور به هم برسانم ، تازه نوشته های شما رو هم بخونم حسین جان :( من واقعا شرمنده ام :(
 
بالا