• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ایزاک آسیموف

seymour

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 آگوست 2005
نوشته‌ها
6,209
لایک‌ها
84
محل سکونت
Tehran
من خودم داستانهای کوتاهش رو خیلی دوست دارم ... مثلا اونا که بیشتر "علمی" هستن تا "تخیلی" ... مثلا یه داستانی بود درباره این پسره که می خواست ازدواج کنه با دختر استاد شیمی:blush: ... بعد اونا یه مساله ای طرح می کنه ... اینم میره همه عناصر رو بالا و پایین می کنه تا به جواب برسه ... این خیلی جالب بود ... کلی چیز در مورد عناصر یاد می گیری .;)
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
من اصلا طرف اون ژانر نرفتم (معمایی - پلیسی) ,

فقط فکر کنم آزمایش مرگ رو خوندم ..

البته نمی دونم شما سری داستانهای رباتیک را جزو کدوم ژانر به حساب می آورید
 

oggy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 فوریه 2006
نوشته‌ها
149
لایک‌ها
0
به نقل از Dong Fang BuBai :
من اصلا طرف اون ژانر نرفتم (معمایی - پلیسی) ,

فقط فکر کنم آزمایش مرگ رو خوندم ..

البته نمی دونم شما سری داستانهای رباتیک را جزو کدوم ژانر به حساب می آورید

سری رباتیک حالت بینابین دارد یعنی همانقدر که علمی-تخیلی است همانقدر هم معمایی ست.
 

oggy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 فوریه 2006
نوشته‌ها
149
لایک‌ها
0
باشگاه معما را حتما توصیه می کنم که بخوانید.
و خودم هم تکه تکه داستان اول آن( ریشخند آز) را برایتان خواهم گذارد.
 

oggy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 فوریه 2006
نوشته‌ها
149
لایک‌ها
0
ریشخند آز
((هانلی بارترام)) میهمان آن شب ((بیوه مردان سیاه)) بود که هر ماه در همان محل آرام شان گرد می آمدند. به هر حال، هر ماه، یک بار و در همان شب.
تعداد حاضرین تغییر میکرد:این بار پنج تن بودند.
((جفری آوالون)) میزبان آن شب بود. او مردی بود بلند قد، با سبیلی آراسته و ریشی نسبتا کوچک که اینک بیشترش سفید شده بود، ولی موهایش،مثل همیشه سیاه بود.
به عنوان میزبان جلسه، بر عهده او بود که به علامت آغاز زیافت، تشریفات بلند کردن جام ها را انجام دهد.با حرکت مخصوص و صدایی بلند گفت:((به سلامتی سلطان کهن سال ((کول))که یادش گرامی است. باشد که پیپش همشه روشن، کاسه اش همیشه پر، سازش همواره کوک باشد و باشد که ما هم مانند او در سراسر زندگی شاد کام باشیم.))
همه ((سلامتی)) گفتند، جام را به لب نزدیک کردند و نشستند،((آوالون)) جامش را کنار سینی اش گذاشت.این دومین جام اش که اینک دقیقا به نیمه رسیده بود.در طول شام دوباره به آن دست نمیزد.او حقوقدان بود و رفتار حرفه ای اش را به زندگی اجتماعی اش منتقل میکرد. یک جام و نیم مشروب، دقیقا مقداری بدو که او در این جور جاها به خود اجازه نوشیدن اش را میداد.
در آخرین دقیقه ((توماس ترامبال)) پله ها با سرعت پیموده و طبق معمول داد زد : ((هنری،اسکاچ سودا،برای مردی در حال موت.))
((هنری))، که وظیفه پیشخدمتی را چندین سال بود انجام میداد ( و هیچ یک از بیوه مردان سیاه به یاد نداشتند که از نام فامیل هنری استفاده شده شود)، اسکاچ و سودا را آماده کرده بود.با اینکه حدود شصت سال از سن اش میگذشت،چهره ای صاف وآرام داشت.
موقعی که گفت:بفرمایید،آقای ترامبال صدایش همه اتاق را پر کرد.
ترامبال که ناگهان متوحه بارترام شده بود، آهسته از آوالون پرسید:((میهمان توست؟))
آوالون، تا آنجایی که میتوانست صدای خود را پایین آورد و گفت:((اصرار داشت بیاید،مرد معرکه است،حتما از اوخوشت می آید.))
شام هم مانند بقیه چیزهای بیوه مردان سایه بسیار متنوع بود.((امانوئل روبین))،مرد دیگری که ریشی کم پشت و باریک در زیر دهانی با دندانهای فاصله دار داشت،سر از دفتر یادداشت خود برداشت و با حرارد شروع به بیان جزئیات داستانی کرد که اخیرا تمام کرده بود.((جیمز دریک)) با صورت مستطیلی شکل،با سبیل اما بدون ریش،با یادآوری خاطرات خود از داستهای دیگر رشته سخنان را پیوسته قطع میکرد.دریک متخصص شیمی آلی بود،ولی اطلاعات جامعی هم درباره داستانهای مهیج داشت.
ترامبال متخصص رمز که خود را طرف مشورت شورای داخلی حکومت میدانست،به این نتیجه رسیده بود که باید در برابر عقاید سیاسی ((ماریو گونزوالو))خشمگین باشد.در یکی از حالات که تا خدی از ادب به دور بود،فریاد زده بود:((لعنت بر شیطان،چرا به کلاس های ابلهانه دانشگاه و کیسهای کرباسی تان نمیچسبید و مسائل جهانی را به افراد بهتر از خودتان واگزار نمیکنید؟))
ترامبال هنوز از نمایشگاه یک نفره هنری که توسط گونزالو در اوایل آن سال بر پا شده بود دلخور بود و گونزالو که متوجه این موضوع بود میخندید و با شوخ طبعی میگفت:((کو،بهتر از من نشان بده. حد اقل اسم ببر.))
بارترام،کوتاه و فربه که موهایش حلقه حلقه بود، همچنان نقش مهمان جلسه را بازی میکرد.او به هر کس گوش میداد ، به هر کس لبخند میزد و کم صحبت مکرد.
بالاخره زمان آن فرا رسید که هنری قهوه بریزد و دسرها را با تردستی جلو میهمان ها قرار دهد.
در این لحظه بود که میبایست با سوال پیچ کرد معمول،میهمان را به صلابه بکشند. اطلاعات جامعی هم درباره داستانهای مهیج داشت.
نخستین سوال کننده طبق عادت (در مواقعی که حضور داشت)، توماس ترامبال بود.صورت سبزه او، موقتا با چین های از روی عدم رضایت پوشیده بود،نگاهی از سر خشم به او انداخت و سوال همیشگی خود را شروع کرد:
 

oggy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 فوریه 2006
نوشته‌ها
149
لایک‌ها
0
آقاي بارترام شما زندگی خود را چگونه توجیه میکنید؟
بارترام تبسمی کرد و با دقت چنین گفت: من هرگز سعی در توجیه زندگم نکرده ام ولی موکلین من در مواردی که رضایت خاطر آن ها را فراهم میسازد زندگی مرا توجیه میکنند.
روبین گفت: گفتید موکلین؟مگر شغل شما چیست؟
_من کارآگاه خصوصی هستم.
جیمز دریک گفت: خیلی خوب،تصور نمیکنم تا حالا چنین شخصی در اینجا حضور پیدا کرده باشید، مانی(مخفف امانوئل) برای تنوع هم که شده است میتوانی مطالبی در باره مرد سرکشی که داستانش را مینویسی بپرسی.
بارترام سریع جواب داد: از من چیزی در نمیاد.
ترامبال با اخم گفت: آقایان، لطفا اجازه دهید تا من به عنوان متخصص به صلابه کشیدن، قضیه را روشن کنم.آقای بارترام شما از مواردی صحبت میکنید که کارشما باعث رضایت خطر دیگران میشود،آیا همیشه همینطور است؟
_مواردی هست که میتوان در باره اش بحث کرد.بارترام ادامه داد:در حقیقت میخواستم امشب موضوع بخصوصی را عنوان کنم.شاید یکی از شما بتواند در این مورد مقید واقع شود.تنها به دلیل این موضوع بود که پس از آگاهی از این جلسه از دوست خوبم (جف آوالون) خواهش کردم که مرا دعوت کند.او بر من منت گذاشت و من خوشوقتم.
_آیا آماده اید که درباره خوشنودی خود مورد تردیدی که شما، بسته به موردش،فراهم میکنید یا نمیکنید صحبت کنید؟
_بله البته اگر اجازه داشته باشم.
ترامبال برای مشاهده علامتی حاکی از رضایت، به دیگران نگاه کرد، گونزوالو که با چشمان برجسته اش همانطوری که به بارترام خیره شده بود و با سرعت و اختصار قابل تحسینی مشغول کشیدن کاریکاتوری از بارترام در پشت لیست غذاش بود،گفت:
میشود توی حرف کسی دوید؟
این کاریکاتور هم در آینده به دیگر نقاشی هایي اظافه میشد که از میهمانان، به عنوان یادبود،تهیه شده و روی دیوار کنار هم نصب شده بودند.
بارترام مكثي كرد، كمي از قهوه خود را نوشيد و گفت:
به طور منطقي داستان را با ((اندرسن)) ، كسي كه من از فقط با اين نام خواهم كرد، شروع ميشود.او يك عتيقه چي بود.
دونزلو با چهره در هم كشيده پرسيد: عدليه چي؟
ـ نه،عتيقه چي. او اشياء را تهيه ميكرد، از‌ آن ها ارتزاق ميكرد، ميفروخت، آن ها را انتخاب ميكرد و از آن ها مجموعه ميساخت و به خاطر گل جمال او، جهان، فقط به يك سو جريان داشت: به سوي او؛ و نه، هرگز به دور از او. خانه اي داشت كه اين سيل اشياء با قيمتهاي متفاوت، بدان سر منزل مي آمد و بسياري هرگز از آن خانه خارج نميشد. در طي سال ها، اين اشياء مدام بيشتر و به طرز گيج كننده اي متنوع تر ميشد.اندرسن شريكي داشت كه من از او فقط با نام ((جكسون)) ياد خواهم كرد.
ترامبال با اخم صحبت را قطع كرد، نه از اين جهت كه موردي براي اخم كردن داشت، بلكه براي اين كه او هميشه اخمو بود، گفت: آيا اين داستان واقعي است؟
بارترام آهسته و شمرده گفت: من فقط ماجراهاي واقعي را نقل ميكنم، تخيل لازم را براي دروغ گفتن ندارم.
ـ آيا ان قضيه بايد محرمانه بماند.
ـ داستان را طوري بيان خواهم كرد كه بسادگي نتوان آدم هاي اصلي را بازشناخت، ولي اگر شناسايي شدند، بايد محرمانه بماند.
ترامبال گفت: من اين شرط را ميپذيرم، ولي مايلم به شما اطمينان بدهم كه هر موضوعي كه در اين چهار ديواري مطرح شود هرگز به بيرون درز نخواهد كرد و حتي اشاره اي، هر چند مختصر به آن نخواهد شد.هنري ام ميتواند...
هنري كه مشغول پر كردن مجدد دو تا از فنجان هاي قهوه بود، با تبسمي مختصر، سر خود را به علامت تصديق پايين آورد.
بارترام هم لبخندي زد و چنين ادامه داد: جكسون هم عارضه اي داشت، درست كار بود؛ درستكاري تمام عيار و بي برو برگرد.انگار، اين صفت مميزه، از همان سال هاي جواني به سختي در روح او نفوذ كرده و به كمال رسيده بود.
براي مردي مثل اندرسون داشتن شريك درستكاري مانند جكسون بسيار مغتنم بود، چرا كه لازمه كار آن ها ، كه با دقت سعي ميكنم وارد جزئيات نشوم، تماس با مردم بود. ايجاد اين نوع رابطه با مردم از عهده اندرسن خارج بود، چون ثروت اندوزي فطريش مانع از اين كار ميشد. با هر شيء ديگري كه به چنگ مي آورد، چين ديگري از تزوير بر چهره اش مينشست تا اينكه شبيه تار عنكبوتي ميشد كه ديدنش هر مگسي را متحوش ميكرد.
اين جكسون ساده و درستكار و در صحنه بود كه همه بيوه زنان با تحفه هاي ارزان شان با پول خردهاي قديمي به سويش ميشتافتند.
از طرفي جكسون هم با همه صداقتي كه داشت وجود اندرسون را ضروري ميديد، با تمام صداقتش، شايد هم به همين دليل، لم پول در آوردن را نميدانست. اگر او را به حال خود ميگذاشتند، با بي فكري ، آخرين دينار پولي را كه در اختيارش گذاشته شده بود، از دست ميداد و بعد ظاهرا براي جبران آن،دست به خود كشي ميزد. اما دست اندرسون كه به پول ميخورد مثل كود براي گل رز حاصل ميداد. او و جكسون با هم تركيب موفقي را تشكيل ميدادند.
با اينهمه، هيچ خوشي اي پايدار نيست و خصلتي كه گريبانگير آدم ميشد اگر به حال خود گذاشته شود، عميقتر،گسترده تر ميشود و به افراط ميكشد.صداقت جكسون به چنان حدي رسيد كه جكسون با تمام اعتقادش به اخلاقيات ، گاهي پايش در كارهاي مشكوكي به ميان كشيده ميشد.
طبيعي است كه اندرسن ضرر دادن را دوست نداشت و همينطور جكسون از خدشه دار شدن شخصيت اش متنفر بود رابطه اشان به تيرگي گراييد.در چنين وضعتي معلوم بود كه اوضاع به نفع كدام طرف است. در حالي كه اندرسون در اجراي اعمالش مرزي نميشناخت،جكسون خود را ملزم به رعايت اصول اخلاقي احساس ميكرد.
اندرسن،مزورانه شروع به كار كرد و مقدماتي فراهم آورد كه بيچاره جكسون درستكار مجبور شد سهم خود را در نامناسب ترين شرايط، يكجا واگذار كند.
ميشد گفت كه طمع اندرسن به نقطه اوج خود رسيده بود چرا كه، حالا كه رتق و فتق امور منحصرا در دست او بود تصميم گرفته بود خود را بازنشسته كند،كارهاي روزمره را به مزد بگيران واگذار كند. بنابر اين ، كاري باقي نميماند جز اينكه در آمد حاصله را به جيب بزند. از طرفي، براي جكسون چيزي جز صداقت اش باقي نمانده بود و اگر چه صداقت خصلتي است تحسين بر انگيز، با اين حال سمسارها پشيزي برايش نميدهند.
آقايان، در اين موقعيت بود كه من وارد ماجرا شدم ... آه، ممنونم هنري.
گيلاس هاي براندي دور گشته بود.
روبين در حالي كه با چشمان تيزش مژه ميزد پرسيد:
آن ها را از قبل ميشناختيد؟
بارترام د حالي كه فقط با تماس لب بالايي اش با گيلاس براندي آن را با ملاحضه استشمام ميكرد، گفت:
به هيچ وجه، اگر چه تصور ميكنم در اين اتاق كسي است كه آن ها را ميشناخت.از اين موضوع چند سالي ميگذرد.
با اندرسن زودتر آشنا شدم، آن هم روزي كه به دفترم آمد و از خشم كبود شده بود. گفت: ميخواهم چيزي را كه از من دزديده اند پيدا كنيد.
در طول زندگي حرفه اي ام با موارد زيادي سرقت روبرو شده بودم، بنابر اين، طبعا گفتم: چي از شما دزديده اند؟
جواب داد: لعنت بر شيطان، اين درست همان چيزي است كه ميخواهم شما پيدايش كنيد.




ادامه دارد ....
 

oggy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 فوریه 2006
نوشته‌ها
149
لایک‌ها
0
داستان را تكه تكه تعريف كرد.اندرسن و جكسون سخت با هم مرافعه كرده بودند.جكسون بشدت خشمگين شده بود، خشمي كه وقتي مردي درستكار در ميابد كه صداقت اش نتوانسته است مانع تحقير ديگران شود بر او عارض ميشود.سوگند خورده بود انتقام بگيرد و اندرسن با بي اعتناعيي پوزخند زده بود.
آوالون كه به كم اهميت ترين جملاتش چنان حالتي ميداد كه گويي پس از مداقه بسيار بدان رسيده باشد چنين نقل قول كرد: ¤از او بترس كه سر به تو دارد¤
بارترام گفت: من هم اين را شنيده بودم، اگر چه موردي پيش نيامده بود تا درست بودن اين ضربلمثل را تجربه كنم.ظاهرا براي اندرسن هم همينطور بوده، چون اصلا از جكسون بيمي نداشت.آنطور كه ميگفت، جكسون كه درستكار بود و تا سر حد جنون پاي بند قانون، امكان نداشت به كار خلافي دست بزند.
حد اقل، اندرسن اينطور فكر ميكرد.حتي به فكرش خطور نكرد تا از جكسون كليد دفتر را بخواهد.جالبتر اينكه دفتر در خانه اندرسن و در وسط خرت و پرت ها قرار داشت.
اندرسن چند روز پس از مرافعه، متوجه اشتباه بزرگش شد، آنهم وقتي كه پس از دعوا بعد از ظهري با يكي به خانه بازگشته بود و جكسون را در خانه اش ديده بود.جكسون كه كيف دستي كهنه اش همراهش بود همينكه اندرسن وارد شد در كيف را بست؛طوري كه اندرسن فكر كرد بايد غافلگير شده باشد.
اندرسن با چهره در هم كشيده، ناگزير پرسيد: اينجا چه كار ميكنيد؟
جكسون جواب داده بود: قصد داشتم تعدادي از اسناد متعلق به شما را كه نزد من مانده بود برگردانم، همينطور كليد را در دفتر بگذارم. با اداي اين توضيح كليد را به دست او داده و بعد از اشاره به اسناد روي ميز، با انگشتاني كه اندرسن بجرأت ميتوانست سوگند بخورد كه كمي ميلرزيدند اعداد قفل كيف دستي اش را تغيير داده بود.جكسون با نگاهي كه براي اندرسن عجيب به نظر ميرسيد اتاق را از نظر گزرانده، با رضايتي پنهاني و لبخند مرموز گفته بود: «حالا ديگر ميرم» و به راه افتاد.
اندرسن تنها پس از شنيدن صداي روشن شدن موتور اتوموبيل جكسون و دور شدنش توانسته بود از آن حالت گيجي فلج كننده بيرون بيايد. ميدانست كه از او سرقت شده است و روز بعد پيش من آمد.
دريك، لب هايش را جمع كرد و جام نيمه خالي براندي اش را به گردش در آورد و گفت: «چرا پيش پليس نرفت؟»
بارترام گفت: «اشكالي وجود داشت. اندرسن نميدانست چه به سرقت رفته است.طبيعي است كه پس از مطمئن شدن از دزدي به طرف گاوصندوق دويد.محتويات آن دست نخورده بود.ميزش را خوب جستجو كرد و به نظر نمي آمد چيزي كم شده باشد.
از اتاقي به اتاق ديگر رفت.همه ظواهر حكم ميكرد كه همه چيز سر جاي خودش بود.»
گونزالو پرسيد: «مطمئن نبود؟»
ـ «نميتواست مطمئن باشد.خانه پر از اشياء مختلف بود و او نميتوانست همه اموالش را به خاطر آورد.مثلا، به من گفت كه زماني ساعت هاي قديمي جمع ميكرد.آن ها را در كشوي ميز كارش گذاشته بود. شش عدد بودند.هر شش تا آنجا بودند ولي خاطره نامحسوسي از هفتمين ساعت او را آزار ميداد.نميتوانست دقيقا به خاطر بياورد.موضوع از اينهم پيچيده تر بود، چون يكي از شش ساعت حاضر، به نظرش ناآشنا ميآمد.آيا ممكن نبود كه هر شش ساعت باشند ولي يكي از كم بهاترين به جاي يكي از پربهاترين آن ها گذاشته شده باشد؟چيزي شبيه به اين فكر،بارها و بارها،در هر گوشه و با نگاه به هر تكه شيء در مغز او تكرار ميشد.بنبار اين، به من مراجع كرد...»
ترامبال در حالي كه دستش را بدشواري روي ميز قرار ميداد، گفت:‌« كمي صبر كنيد، از كجا اين طور مطمئن شده بود كه اصولا جكسون چيزي را برداشته است.»
بارترام گفت: « اين، جالبترين قسمت داستان است.بستن كيف دستي، تبسم مرموز جكسون زماني كه به اطراف اتاق نظر مي انداخت، اين ها باعث بر انگيخته شدن سوءظن در اندرسن شده بود.از اين ها مهمتر زماني كه در پشت سرش در بسته ميشد جكسون نقلي خنديده بود. البته ريشخندش معمولي نبود... اما اجازه بدهيد تا آنجايي كه حافظه ام ياري ميكند عين كلمات اندرسن را بيان كنم.
«او گفت: بارترام من در زندگيم ريشخندهاي بيشماري را شنيده ام.خود من هزاران بار به همين نحو خنديده ام.ريشخندي است بخصوص،غير قابل اشتباه و مخفي نكردني.ريشخندي از روي آز ؛ ريشخند مردي كه به چيزي كه آرزويش را داشت، با مشقت ديگري، دست يافته باشد.اگر يك نفر در دنيا باشد كه بتواند ريشخند را، حتي از پشت در بسته باز شناسد،آن منم.نميتوانم اشتباه كرده باشد.جكسون چيزي را از من ربوده بود و خيلي هم خوشحال بود.»
«او مردي نبود كه بشود با او در اين مورد بحث كرد.او واقعا اسير اين فكر بود كه قرباني سرقت شده است و البته من هم گفته او را باور ميكردم. مجبور بودم قبول كنم كه جكسون به رغم صداقت ديوانه وارش، در تمام عمر، براي يك بار پايش لغزيده و دست به دزدي آلوده است. او ميدانسته كه اندرسن تا چه حد به حفظ متعلقاتش، حتي كم بهاترين آن ها، علاقه مند است و دريافته صدمه روحي كه از اين راه وارد ميشود بيشتر از ارزش شيء با هر قيمتي است.»
«روبين گفت: شايد همان ....

ادامه دارد...
 

oggy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 فوریه 2006
نوشته‌ها
149
لایک‌ها
0
روبين گفت: «شايد همان كيف دستي را برداشته بود.»
ـ «نه، نه، كيف دستي، از سالها قبل متعلق به جكسون بود. حالا متوجه مسأله شديد؟ اندرسن از من ميخواست تا شيء گم شده را پيدا كنم، چون تا شيء مسروقه شناسايي نميشد و ثابت نميشد كه آن شيء در اختيار جكسون است يا قبلا بوده است نميشد او را تحت پيگرد قانوني قرار دادـ و سعي داشت، به هر وسيله كه شده است او را به دادگاه بكشاند.بنابر اين اين، وظيفه من گشتن منزل او و يافتن شيء گمشده بود.»
ترامبال غرغر كنان گفت: «چطور اين كار امكانپذير بود در حالي كه او خودش نميدانست.»
بارترام گفت: «من اين را به او متذكر شدم، ولي او سخت عصباني بود و نميتوانست منطقي فكر كند.مبلغ زيادي پول پيشنهاد كرد،چه موفق ميشدم چه شكست ميخوردم؛ براستي پول خوبي بود و مقدار قابل ملاحضه اي از آن را در شروع كار پرداخت.
واضح بود كه اين خشم بي اندازه، به دليل توهيني بود كه آگاهانه به احساس مالپرستي او وارد شده بود.وقتي فكر ميكرد كه يك مبتدي قانع، نظير جكسون جرأت كرده است به مقدسترين علايق او، مخصوصا به اين نقطه حساس، دست درازي كند ديوانه ميشد و حاضر بود هر چقدر لازم است بپردازد تا آن ديگري به پيروزي نهايي نرسد.
«من هم كاملا انسانم. حاضر شدم به استخدام او درآيم و پول را هم گرفتم.دست آخر فكر كردم من هم شيوه خودم را دارم.
نخست از فهرست بيمه ها شروع كردم. تاريخ همه آن ها منقضي شده بود، ولي اين كار باعث ميشد كه مبلمان و همه اشياء بزرگتر را كه ممكن بود توسط جكسون دزديده شده باشد كنار بگذارم، چون همه اشياء مندرج در فهرست هنوز موجود بودند.»
آوالون دخالت كرد: :«آن ها، به هر حال كنار گذاشته ميشدند، چون شيء گمشده ميبايست در كيف دستي جا ميگرفت.»
بارترام با حوصله متذكر شد: «درست است، به شرطي كه فرض كنيم از كيف دستي براي انتقال شي> مورد نظر استفاده شده باشد. جكسون ميتوانست، قبل از مراجعه اندرسن كامپيوني را جلو خانه بياورد و پيانو بزرگي را كه آنقدر برايش عزيز بود در آن بگذارد، سپس براي گمراه كردن اندرسن در جلوي چشم او كيف دستي اش را قفل كند.
«ولي مهم نيست. اين كار محتمل نبود. به همراه او خانه را اتاق به اتاق گشتيم، كف اتاق، ديوارها، سقف را به دقت معاينه كرديم. همه طاقچه ها را جستجو كرديم، همه درها را گشوديم، تمام اثاث خانه را نگاه كرديم، به هر پستويي سر كشيديم. اندرسن قبلا هرگز مجبور نشده بود كه مجموعه بيحد و حصرش را قلم به قلم نگاه كند تا به نوعي، در جايي يك قلم جنس ذهن او را به ياد يك لنگه ديگر بيندازد كه آنجا نبود.

«خانه اي بود بسيار وسيع، تودرتو و بي انتها. جستجوي آن روزهاي متمادي وقت ميگرفت و بيچاره اندرسن هر روز آشفته تر ميشد.
« اين بار از زاويه ديگري به موضوع نگاه كردم.واضح بود كه جكسون عمدا چيز غير قابل اعتناء شايد هم كوچكي را برداشته بود؛ مطمئنا چيزي بود كه اندرسن بآساني متوجه فقدانش نميشد و از اين رو چيزي نبود كه او با آن زياد سر و كار داشته باشد. از طرفي، معقول اين بود كه فرض ميكرديم، آن شيء بايد مورد توجه جكسون باشد.چيزي باشد كه او برايش ارزش قائل بود. البته اقدام او موقعي كه ميفهميد چه چيزي را از دست داده است ـ آن را با ارزش ميافت.»
گونزالو با اشتياق گفت: « شايد يك تابلو كوچك بوده كه جكسون ميدانسته كه اثر واقعي «سزان» است ولي اندرسن تصور ميكرده كه كپي است.»
روبين گفت: « شايد يك تمبر از آلبوم اندرسن بوده كه جكسون متوجه شده كه اشتباه كم نظيري در نقش آن رخ داده است»روبين زماني در يكي از داستانهاي خود از اين نكته ظريف استفاده كرده بود.
ترامبال گفت: «يا كتابي كه در آن اسرار خانوادگي آمده باشد و جكسون ميتواند با تهديد به افشاي آن اخاذي كند.»
آوالون با حركتي اغراق آميز گفت: «عكس از يك معشوقه قديمي كه اگر اندرسن به خاطر ميآورد، حاضر ميشد براي بازخريد آن ثروتش را بدهد.»
دريك متفكرانه گفت: «من واقعا نميدانم كه شغل آنها چه بوده، ولي شايد شغل شان كاري بوده كه هر چيز بنجلي براي رقيب ارزش بسياري داشته است و ميتوانسته اندرسن را به ورشكسگي بكشاند.يادم ميآيد كه موردي پيش آمد كه يك فرمول ميانجي...»
بارترام يكباره، صحبت را قطع كرده و گفت: «عجيب است، من هم به تك تك اين امكانات فكر كردم و آن هار ا با اندرسن در ميان نهادم. او آشكارا فاقد ذوق هنري بود و مطمئنا اثاري را كه داشت واقعا كم ارزش بودند. او تمبر جمع نميكرد و اگر چه كتابهاي زيادي داشت ولي نميتوانست با اطمينان بگويد كه كدام يك گم شده است و سوگند ميخورد كه هيچ جا اسرار خانوادگي چنان ارزشمندي وجود دارد كه بشود از او اخاذي كرد.
همينطور هيچ وقت معشوقه اي نداشته، از روزگار جواني، خود را به رابطه با زن هاي حرفه اي محدود كرده بود كه عكسشان براي او بي ارزش بود.راجع به اسرار شغلي هم بايد گفت كه آن ها بيشتر ميتوانستند مورد توجه دولت باشند تا رقيب شغل و هر مدركي كه از اين نوع در درجه اول از معرض ديد جكسون درستكار، دور نگه داشته ميشد و از آن گذشته اين نوع مدارك هنوز در گاوصندوق موجود بودند(يا مدتها پيش سوزانده شده بودند). به امكانات ديگري هم فكر كردم ولي مجبور شدم آن ها را يك به يك كنار بگذارم.
«البته اين امكان هم وجود داشت كه جكسون خود را لو بدهد. اگر به ثروت ناگهاني دست ميافت، ما ميتواستيم با تحقيق در مورد منبع ثروت شيء گمشده را بيابيم.
« اين موضوع را خود اندرسن متذكر شده بود و پول زيادي را هم براي تحت مراقبت گرفتن بيست و چهار ساعته جكسون پرداخته بود.اين كار هم بيفايده بود. او، چنانكه انتظار ميرفت، زندگي كسالت آور مردي را داشت كه از پس انداز زندگيش محروم شده باشد. او بسيار مقتصدانه زندگي ميكرد و بالاخره هم به شغل پيش پا افتادهاي روي آورد كه با صداقت و رفتار آرامش متناسب بود.
«سر انجام، براي من فقط يك راه باقي ماند.»
گونزالو گفت: «صبر كنيد، صبر كنيد، بگذاريد حدس بزنم، بگذاريد حدس بزنم.»باقيمانده براندي اش را بالا انداخت و گفت: «از جكسون پرسيديد!»
بارترام اندوهناك گفت: « خيلي وسوسه شدم اين كار را بكنم، ولي اين كار كمتر ميتوانست نتيجه بخش باشد.در حرفه من نميتوان كسي را بدون داشتن مدرك متهم كرد. قوانين در اين مورد خيلي سختگير است و اگر او را متهم هم ميكردم ممكن بود بسادگي انكار كند و حتي ممكن بود بيشتر مواظب باشد تا چيزي را لو ندهد.»
گونزالو بدون ملاحضه گفت: پس بنابر اين...بنا بر اين...» و از پاي در آمد.
بارترام پس از اين كه از روي ادب كمي منتظر ماند گفت:‌«آقايان، شما نميتوانيد حدس بزنيد، براي اينكه حرفه اي نيستيد. شما فقط مطالبي را كه در رمان ها خوانده ايد ميدانيد، بنابراين فكر ميكنيد كه شخصي مانند من امكانات نامحدودي را در اختيار داد و قادر است همه معماها را، بدون استثنا حل كند.ولي خود من كه در اين حرفه هستم طور ديگري فكر ميكنم.آقايان تنها راهي كه براي باقي مانده بود اعتراف به شكست بود.
« بايد اذعان كنم كه يا وجود اين اندرسن پولي را كه قول داده بود، پرداخت. وقتي با او خداحافظي ميكردم پنج، شش كيلويي لاغر شده بود. نگاهي مات داشت و زماني كه با من دست ميداد، دورتا دور اتاق را زير نظر داشت، هنوز هم جستجو ميكرد.
من من كنان گفت: « باز هم به شما ميگويم كه ممكن نيست در مورد آن ريشخند اشتباه كرده باشم.او چيزي را از من ربوده است.او چيزي را از من ربوده است.»
«بعد از اين جريان، دو يا سه بار ديگر او را ديدم. از جستجو دست بر نداشته بود؛ او هرگز شيء گمشده را نيافت.تقريبا به دوره زوال زندگيش رسيده بود. ماجرايي را كه شرحش را بيان كردم نزديك به پنج سال پيش اتفاق افتاده بود و او ماه گذشته در گذشت.»
چند لحظه به سكوت گذشت.
آوالون پرسيد:« بي آن كه شيء گمشده را بيابد؟»
ترامبال سرزنش كنان گفت: « و شما، حالا، به اينجا آمده ايد تا از ما در حل مسأله كمك بگيريد؟»
ـ «بناچار، بله. موقعيت بسيار خوبي بود كه نميتوانستم از دست بدهم. اندرسن مرده است و همگي توافق داريم كه هر چه در اين چهار ديواري گفته شود جايي بازگو نخواهد شد، بنابر اين ميتوانم حالا سوالي بكنم كه قبلا نميتواستم...هنري، ممكن است به من كبريت بدهيد؟»
هنري كه با نوعي تسليم پريشان خيالانه ، گوش ميداد كبريت بغلي را درآورد و سيگار بارترام را روشن كرد.
 

oggy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 فوریه 2006
نوشته‌ها
149
لایک‌ها
0
فقط یک بخش از ریشخند آز باقی مانده است . اگر دوستان, داستان رابسندیده اند آن را ادامه دهم و
بعد داستان دیگری از این مجموعه را تقدیم کنم.
 

oggy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 فوریه 2006
نوشته‌ها
149
لایک‌ها
0
هنري كه با نوعي تسليم پريشان، خيالانه، گوش ميداد كبريت بغلي را درآورد و سيگار بارترام را روشن كرد.
ـ‌ «هنري به من اجازه بدهيد تا شما را به كساني كه با چنين كفايت به آن ها خدمت ميكنيد معرفي كنم...آقايان اجازه ميخواهم «هنري جكسون» را به شما معرفي كنم.»
صحنه اي كاملا غير مترقبه اي بود و دريك گفت: «همان جكسون؟»
بارترام جواب داد:‌ «دقيقا. ميدانستم كه او اينحا كار ميكند و وقتي كه شنيدم كه در اين باشگاه كه شما جلسه ماهانه اتان را تشكيل ميدهيد، مجبور شدم، تقريبا با بي شرمي تقاضاي دعوت كنم. تنها در اينجا بود كه ميتوانستم صاحب آن ريشخند آز را پيدا كنم، آنهم در جمعي رازدار و با انصاف.»
هنري تبسم كرد و سر خود را فرود آورد.
بارترام گفت: «هنري طي جريان تحقيقات لحظاتي پيش ميآمد كه گيج ميشدم، نميتواست اندرسن اشتباه كرده باشد و شايد اصلا سرقتي اتفاق نيفتاده باشد. اگر چه هر بار كه به ريشخند آز مي انديشيدم نظر اندرسن به نظرم صائب ميآمد.»
جكسون بنرمي گفت: «شما حق داشتيد به او اعتماد كنيد، به دليل اينكه من از اين آقايي كه شما با نام اندرسن ياد كرديد و زماني شريك من بود يك چيزي را ربودم و هرگز، حتي براي يك لحظه هم، از عمل خود پشيمان نشدم.»
ـ «تصور ميكنم چيز با ارزشي بود.»
ـ «پر ارزشترين چيز ممكن. روزي نمي گذشت كه به ياد آن نيفتم و براستي خوشحال نباشم از اينكه مرد نگونبخت فاقد چيزي بود كه من از او ربوده ام.»
ـ « و شما بعمد سوءظن او را برانگيختيد تا بيشتر لذت ببريد؟»
ـ «بله، قربان.»
ـ «و نترسيديد كه گير بيفتيد؟»
ـ «نه، حتي براي يك لحظه، قربان.»
ناگهان آوالون كه صدايش به حد غير قابل تحملي اوج ميگرفت فرياد زد: «خداي بزرگ، دوباره تكرار ميكنم از خشم مرد صبور بر حزر باشيد. من مرد صبوري هستم و ديگر از بازجويي بي پايان خسته شده ام. هنري از خشم من بر حزر باش. چه چيزي در كيف دستي اتان حمل ميكرديد؟»
هنري گفت: «مگر چي شده، هيچ قربان، كيف خالي بود.»
ـ «خدايا كمكم كن! پس آن چيزي را كه از ربوديد كجا گذاشتيد؟»
ـ‌‌ «مجبور نبودم آن را داخل چيزي بگذارم، قربان»
ـ «پس چه چيزي را برداشتيد؟»
هنري با ملايمت جواب داد: «من از او فقط آرامش خيالش را گرفتم.»
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
سلام به همه

قصد دارم کتاب زیر را در اینجا پست کنم ,

البته انگلیسی است ؛ ولی خوندنش به همه توصیه میشه و باعث تقویت زبان انگلیسی:D
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
The Bicentennial Man






Andrew Martin said, "Thank you," and took the seat offered him. He didn't look driven to the last resort​


but he had been.
He didn't, actually, look anything, for there was a smooth blankness, to his face, except for the sadness
one imagined one saw in his eyes. His hair was smooth, light brown, rather fine; and he had no facial
hair. He looked freshly and cleanly shaved. His clothes were distinctly old-fashioned, but neat, and
predominantly a velvety red-purple in color.
Facing him from behind the desk was the surgeon The nameplate on the desk included a fully
identifying series of letters and numbers which Andrew didn't bother with. To call him Doctor would be
quite enough
"When can the operation be carried through, Doctor?" he asked.
Softly, with that certain inalienable note of respect that a robot always used to a human being, the
surgeon said, "I am not certain, sir, that I understand how or upon whom such an operation could be
performed."
There might have been a look of respectful intransigence on the surgeon's face, if a robot of his sort, in
lightly bronzed stainless steel, could have such an expression-or any expression.
Andrew Martin studied the robot's right hand, his cutting hand, as it lay motionless on the desk. The
fingers were long and were shaped into artistically metallic, looping curves so -graceful and appropriate
that one could imagine a scalpel fitting them and becoming, temporarily, one piece with them. There
would be no hesitation in his work, no stumbling, no quivering, no mistakes. That confidence came with
specialization, of course, a specialization so fiercely desired by humanity that few robots were, any
longer, independently brained. A surgeon, of course, would have to be. But this one, though brained,
was so limited in his capacity that he did not recognize Andrew, had probably never heard of him .
"Have you ever thought you would like to be a man?" Andrew asked.
The surgeon hesitated a moment, as though the question fitted nowhere in his allotted positronic
pathways. "But I am a robot, sir."
"Would it be better to be a man?"
"If would be better, sir, to be a better surgeon. I could not be so if I were a man, but only if I were a
more advanced robot. I would be pleased to be a more advanced robot."
"It does not offend you that I can order you about? That I can make you stand up, sit down, move right
or left, by merely telling you to do so?"
"It is my pleasure to please you, sir. If your orders were to interfere with my functioning with respect to
you or to any other human being, I would not obey you. The First Law, concerning my duty to human

 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
safety, would take precedence over the Second Law relating to obedience. Otherwise, obedience is my
pleasure. Now, , upon whom am I to perform this operation?"
"Upon me," Andrew said.
"But that is impossible. It is patently a damaging operation."
"That does not matter," said Andrew, calmly. "I must not inflict damage," said the surgeon. "On a human
being, you must not," said Andrew, "but I, too, am a robot."
2
Andrew had appeared much more a robot when he had first been manufactured. He had then been as
much a robot in appearance as any that had ever existed smoothly designed and functional.
He had done well in the home to which he had been factors brought in those days when robots in
households, or on the planet altogether, had been a rarity. There had ` been four in the home: Sir and
Ma'am and Miss and, Little Miss. He knew their names, of -course, but he ", never used them. Sir was
Gerald Martin.
His own serial number was NDR- . . . He eventually forgot the numbers. It had been a long time, of
course; j but if he had wanted to remember, he could not- have ? forgotten. He had not wanted to
remember.
Little Miss had been the first to call him Andrew,
because she could not use the letters, and all the rest .
followed her in doing so.
Little Miss . . . She had lived for ninety years and,
was long since dead. He bad tried to call her Ma'am
once, but she would not allow it. Little Miss she had
been to her last day. s
Andrew had been intended to perform the duties
of a valet, a butler, even a lady's maid. Those were
the experimental days for him and,. indeed, for all
robots anywhere save in the industrial and exploratory;
factories and stations off Earth. t
The Martins enjoyed him, and half the time he was
prevented from doing his work because Miss and Little​
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
Miss wanted to play with him. It was Miss who first
understood how this might be arranged. "We order
you to play with us and you must follow orders."
"I am sorry, Miss, but a prior order from Sir must
surely take precedence."
But she said, "Daddy just said he hoped you would take care of the cleaning. That's not much of an
order. I order you."
Sir did not mind. Sir was fond of Miss and of Little Miss, even more than Ma'am was; and Andrew was
fond of them, too. At least, the effect they had upon his actions were those which in a human being
would have been called the result of fondness. Andrew thought of it as fondness for he did not know any
other word for it.
It was for Little Miss that Andrew had carved a pendant out of wood. She had ordered him to. Miss, it
seemed, had received an ivorite pendant with scrollwork for her birthday and Little Miss was unhappy
over it. She had only a piece of wood, which she gave Andrew together with a small kitchen knife.
He had done it quickly and Little Miss had said, "That's nice, Andrew. I'll show it to Daddy."
Sir would not believe it. "Where did you really get this, Mandy?" Mandy was what he called Little Miss.
When Little Miss assured him she was really telling the truth, he turned to Andrew. "Did you do this,
Andrew?"
"Yes, Sir."
"The design, too?"
"Yes, Sir."
"From what did you copy the design?"
"It is a geometric representation, Sir, that fits the grain of the wood."
The next day, Sir brought him another piece of wood-a larger one-and an electric vibro-knife. "Make
something out of this, Andrew. Anything you want to," he said.
Andrew did so as Sir watched, then looked at the product a long time. After that, Andrew no longer
waited on tables. He was ordered to read books on furniture design instead, and he learned to make
cabinets and desks.
"These are amazing productions, Andrew," Sir soon told him.
"I enjoy doing them, Sir," Andrew admitted​
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
`Enjoy?"
"It makes the circuits of my brain somehow flow more easily. I have heard you use the word `enjoy' and
the way you use it fits the way I feel. I enjoy doing them, Sir."
3
Gerald Martin took Andrew to the regional offices of the United States Robots and Mechanical Men
Corporation. As a member of the Regional Legislature he y had no trouble at all in gaining an interview
with the chief robopsychologist. In fact, it was only as a member of the Regional Legislature that he
qualified as a 7 robot owner in the first place-in those early days when robots were rare.
Andrew did not understand any of this at the time. But in later years, with greater learning, he could
review that early scene and understand it in its proper light.
The robopsychologist, Merton Mansky, listened with a growing frown and more than once managed to
stop his fingers at the point beyond which they would have irrevocably drummed on the table. He had
drawn features and a lined forehead, but he might actually have been younger than he looked.
"Robotics is not an exact art, Mr. Martin," Mansky . explained. "I cannot explain it to you in detail, but
the mathematics governing the plotting of the positronic pathways is far too complicated to permit of
any but approximate solutions. Naturally, since we build everything around the Three Laws, those are
incontrovertible. We will, of course, replace your robot--2'
"Not at all," said Sir. "There is no question of failure , on his part. He performs his assigned duties
perfectly. The point is he also carves wood in exquisite fashion and never the same twice. He produces
works of art.",
Mansky looked confused. "Strange. Of course, we're attempting generalized pathways these days. Really
creative, you think?"
"See for yourself." Sir handed over a little sphere >>
7
of wood on which there was a playground scene in which the boys and girls were almost too small to
make out, yet they were in perfect proportion and they blended so naturally with the grain that it, too,
seemed to have been carved.
Mansky was incredulous. "He did that?" He handed it back with a shake of his head. "The luck of the
draw. Something in the pathways."
"Can you do it again?"
"Probably not. Nothing like this has ever been reported."​
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
"Good! I don't in the least mind Andrew's being the only one."
"I suspect that the company would like to have your robot back for study," Mansky said.
"Not a chance!" Sir said with sudden grimness. "Forget it." He turned to Andrew, "Let's go home, now."
4
Miss was dating boys and wasn't about the house much. It was Little Miss, not as little as she once was,
who filled Andrew's horizon now. She never forgot that the very first piece of wood carving he had done
had been for her. She kept it on a silver chain about her neck.
It was she who first objected to Sir's habit of giving away Andrew's work. "Come on, Dad, if anyone
wants one of them, let him pay for it. It's worth it."
"It isn't like you to be greedy, Mandy."
"Not for us, Dad. For the artist."
Andrew had never heard the word before, and when he had a moment to himself he looked it up in the
dictionary.
Then there was another trip, this time to Sir's lawyer.
"What do you think of this, John?" Sir asked.
The lawyer was John Finegold. He had white hair and a pudgy belly, and the rims of his contact lenses
were tinted a bright green. He looked at the small
plaque Sir had given him. "This is beautiful. But I've already heard the news. Isn't thus a carving made
by your robot? The one you've brought with you."
"Yes, Andrew does them. Don't you, Andrew?"
"Yes, Sir," said Andrew.
"How much would you pay for that, John?" Sir asked.
"I can't say. I'm not a collector of such things"
"Would you believe I have been offered two hundred and fifty dollars for that small thing. Andrew has
made chairs that have sold for five hundred dollars. There's two hundred thousand dollars in the bank​
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
from Andrew's products."
"Good heavens, he's making you rich, Gerald."
"Half rich," said Sir. "Half of it is in an account in
the name of Andrew Martin." a
"The robot?"
"That's right, and I want to know if it's legal"
"Legal . . . ?" Feingold's chair creaked as he leaned
back in it. "There are no precedents, Gerald. How did
your robot sign the necessary papers?"
"He can sign his name. Now, is there anything
further that ought to be done?"
"Um." Feingold's eyes seemed to turn inward for a
moment. Then he said, "Well, we can set up a trust
to handle all finances in his name and that will place _
a layer of insulation between him and the hostile world '
Beyond that, my advice is you do nothing. No one has e
stopped you so far. If anyone objects, let him bring .
suit"
"And will you take the case if the suit is brought?" p
"For a retainer, certainly."
"How much?"
"Something like that," Feingold said, and pointed to the wooden plaque.
"Fair enough," said Sir.
Feingold chuckled as he turned to the robot. "Andrew, are you pleased that you have money?"
"Yes, sir."
"What do you plan to do with it?"
"Pay for things, sir, which otherwise Sir would have to pay for. It would save him expense, sir."
5
Such occasions' arose. Repairs were expensive, and revisions were even more so. With the years, new
models of robots were produced and Sir saw to it that Andrew had the advantage of every new device,
until he was a model of metallic excellence. It was all done at Andrew's expense. Andrew insisted on​
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
that.
Only his positronic pathways were untouched. Sir insisted on that.
"The new models aren't as good as you are, Andrew," he said. "The new robots are worthless. The
company has learned to make the pathways more precise, more closely on the nose, more deeply on the
track. The new robots don't shift. They do what they're designed for and never stray. I like you better."
"Thank you, Sir."
"And it's your doing, Andrew, don't you forget that. I am certain Mansky put an end to generalized
pathways as soon as he had a good look at you. He didn't like the unpredictability. Do you know how
many times he asked for you back so he could place you under study? Nine times! I never let him have
you, though; and now that he's retired, we may have some peace."
So Sir's hair thinned and grayed and his face grew pouchy, while Andrew looked even better than he had
when he first joined the family. Ma'am had joined an art colony somewhere in Europe, and Miss was a
poet in New York. They wrote sometimes, but not often. Little Miss was married and lived not far away.
She said she did not want to leave Andrew. When her child, Little Sir, was born, she let Andrew hold the
bottle and feed him.
With the birth of a grandson, Andrew felt that Sir finally had someone to replace those who had gone.
Therefore, it would not be so unfair now to come to him with the request.
"Sir, it is kind of you to have allowed me to spend my money as I wished" ' "It was your money,
Andrew." "Only by your voluntary act, Sir. I do not believe the law would have stopped you from
keeping it all." "The law won't persuade me to do wrong, Andrew." 3 "Despite all expenses, and despite
taxes, too, Sir, I have nearly six hundred thousand dollars:"
"I know that, Andrew." j
"I want to give it to you, Sir."
"I won't take it, Andrew" -
"In exchange for something you can give me, Sir" p
"Oh? What is that, Andrew?"
"My freedom, Sir."
"Your-"
"I wish to buy my freedom, Sir."
6​
 
بالا