ریشخند آز
((هانلی بارترام)) میهمان آن شب ((بیوه مردان سیاه)) بود که هر ماه در همان محل آرام شان گرد می آمدند. به هر حال، هر ماه، یک بار و در همان شب.
تعداد حاضرین تغییر میکرد:این بار پنج تن بودند.
((جفری آوالون)) میزبان آن شب بود. او مردی بود بلند قد، با سبیلی آراسته و ریشی نسبتا کوچک که اینک بیشترش سفید شده بود، ولی موهایش،مثل همیشه سیاه بود.
به عنوان میزبان جلسه، بر عهده او بود که به علامت آغاز زیافت، تشریفات بلند کردن جام ها را انجام دهد.با حرکت مخصوص و صدایی بلند گفت
(به سلامتی سلطان کهن سال ((کول))که یادش گرامی است. باشد که پیپش همشه روشن، کاسه اش همیشه پر، سازش همواره کوک باشد و باشد که ما هم مانند او در سراسر زندگی شاد کام باشیم.))
همه ((سلامتی)) گفتند، جام را به لب نزدیک کردند و نشستند،((آوالون)) جامش را کنار سینی اش گذاشت.این دومین جام اش که اینک دقیقا به نیمه رسیده بود.در طول شام دوباره به آن دست نمیزد.او حقوقدان بود و رفتار حرفه ای اش را به زندگی اجتماعی اش منتقل میکرد. یک جام و نیم مشروب، دقیقا مقداری بدو که او در این جور جاها به خود اجازه نوشیدن اش را میداد.
در آخرین دقیقه ((توماس ترامبال)) پله ها با سرعت پیموده و طبق معمول داد زد : ((هنری،اسکاچ سودا،برای مردی در حال موت.))
((هنری))، که وظیفه پیشخدمتی را چندین سال بود انجام میداد ( و هیچ یک از بیوه مردان سیاه به یاد نداشتند که از نام فامیل هنری استفاده شده شود)، اسکاچ و سودا را آماده کرده بود.با اینکه حدود شصت سال از سن اش میگذشت،چهره ای صاف وآرام داشت.
موقعی که گفت:بفرمایید،آقای ترامبال صدایش همه اتاق را پر کرد.
ترامبال که ناگهان متوحه بارترام شده بود، آهسته از آوالون پرسید
(میهمان توست؟))
آوالون، تا آنجایی که میتوانست صدای خود را پایین آورد و گفت
(اصرار داشت بیاید،مرد معرکه است،حتما از اوخوشت می آید.))
شام هم مانند بقیه چیزهای بیوه مردان سایه بسیار متنوع بود.((امانوئل روبین))،مرد دیگری که ریشی کم پشت و باریک در زیر دهانی با دندانهای فاصله دار داشت،سر از دفتر یادداشت خود برداشت و با حرارد شروع به بیان جزئیات داستانی کرد که اخیرا تمام کرده بود.((جیمز دریک)) با صورت مستطیلی شکل،با سبیل اما بدون ریش،با یادآوری خاطرات خود از داستهای دیگر رشته سخنان را پیوسته قطع میکرد.دریک متخصص شیمی آلی بود،ولی اطلاعات جامعی هم درباره داستانهای مهیج داشت.
ترامبال متخصص رمز که خود را طرف مشورت شورای داخلی حکومت میدانست،به این نتیجه رسیده بود که باید در برابر عقاید سیاسی ((ماریو گونزوالو))خشمگین باشد.در یکی از حالات که تا خدی از ادب به دور بود،فریاد زده بود
(لعنت بر شیطان،چرا به کلاس های ابلهانه دانشگاه و کیسهای کرباسی تان نمیچسبید و مسائل جهانی را به افراد بهتر از خودتان واگزار نمیکنید؟))
ترامبال هنوز از نمایشگاه یک نفره هنری که توسط گونزالو در اوایل آن سال بر پا شده بود دلخور بود و گونزالو که متوجه این موضوع بود میخندید و با شوخ طبعی میگفت
(کو،بهتر از من نشان بده. حد اقل اسم ببر.))
بارترام،کوتاه و فربه که موهایش حلقه حلقه بود، همچنان نقش مهمان جلسه را بازی میکرد.او به هر کس گوش میداد ، به هر کس لبخند میزد و کم صحبت مکرد.
بالاخره زمان آن فرا رسید که هنری قهوه بریزد و دسرها را با تردستی جلو میهمان ها قرار دهد.
در این لحظه بود که میبایست با سوال پیچ کرد معمول،میهمان را به صلابه بکشند. اطلاعات جامعی هم درباره داستانهای مهیج داشت.
نخستین سوال کننده طبق عادت (در مواقعی که حضور داشت)، توماس ترامبال بود.صورت سبزه او، موقتا با چین های از روی عدم رضایت پوشیده بود،نگاهی از سر خشم به او انداخت و سوال همیشگی خود را شروع کرد: