برگزیده های پرشین تولز

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يكي را از ملوك عرب حديث مجنون ليلي و شورش حال وي بگفتند كه با كمال فضل و بلاغت سر در بيابان نهاده است و زمان اختيار از دست داده. بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت كردن گرفت كه در شرف انسان چه خلل ديدي كه خوي بهايم گرفتي و ترك عشرت مردم گفتي؟ گفت :
و رب صديق لا مني في ودادها
الم يرها يوماً فيوضح لي عذري؟
كاش كانان كه عيب من جستند
رويت، اي دلستان، بديدندي
تا بجاي ترنج در نظرت
بي خبر دستها بريدندي
تا حقيقت معني بر صورت دعوي گواه آمدي كه فذلكن الذي لمتنني فيه. ملك را در دل آمد جمال ليلي مطالعه كردن تا چه صورت است موجب چندين فتنه؛ بس بفرمودش طلب كردن. در احياء عرب بگرديدند و بدست آوردند و پيش مَلِك در صحن سراچه بداشتند. ملك در هيات او تامل كرد و در نظرش حقير آمد، بحكم آن كه كمترين خدم حرم او بجمال ازو ي در پيش بود و بزينت بيش. مجنون بفراست دريافت، گفت : از دريچه چشم مجنون بايستي در جمال ليلي نظر كردن تا سر مشاهده او بر تو تجلي كند.
ما مرّ من ذكر الحمي بمسمعي
لو سمعت ورق الحمي صاحت معي
يا معشر الخلان قولوا للمعا
في لست تدري ما بقلب الموجع
*
تندرستان را نباشد درد ريش
جز به همدردي نگويم درد خويش
گفتن از زنبور بي حاصل بود
با يكي در عمر خود ناخورده نيش
تا تو را حالي نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پيش
سوز من با ديگري نسبت مكن
او نمك بر دست و من بر عضو ريش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آن سيمرغ قاف يقين. آن گنج عالم عزلت. آن گنجينه اسرار دولت. آن پرورده لطف و كرم. ابراهيم ادهم- رحمةالله عليه- متّقي وقت بود و صدّيق روزگار بود. و در انواع معاملات و اصناف حقايق, حظّي تمام داشت. و مقبول همه بود. و بسي مشايخ را ديده بود. او پادشاه بلخ بود. ابتداي حالِ او آن بود در وقت پادشاهي, كه عالمي زير فرمان داشت, و چهل سپر زرّين در پيش و چهل گرز زرّين در پسِ او مىبردند. يك شب بر تخت خفته بود. نيم شب سقف خانه بجنبيد, چنانكه كسي بر بام بُوَِد گفت:«كيست؟» گفت: «آشنايم, شتر گم كرده‌ام.» گفت:«اي نادان! شتر بربام مىجويي؟ شتر بربام چگونه باشد؟». گفت: «اي غافل! تو خداي را بر تخت زرّين و در جامه اطلس مىجويي! شتر بر بام جستن از آن عجيب‌تر است؟».
از اين سخن, هيبتي در دل وي پديد آمد و آتشي در دلِ وي پيدا گشت. متفكّر و متحّير و اندوهگين شد. و در روايتي ديگر گويند كه: روزي بارعام بود, اركان دولت, هريك برجاي خود ايستاده بودند و غلامان در پيش او صف زده. ناگاه مردي با هيبت از در, درآمد- چُنانكه هيچ كس را از خدم و حشم زهره آن نبود كه گويد:«تو كيستي»و به چه كارمىآيي؟- آن مرد همچنان مىآمد تا پيش تخت ابراهيم. ابراهيم گفت:«چه مىخواهي؟» گفت: «در اين رباط فرود آيم» گفت:«اين رباط نيست, سراي من است.» گفت: «اين سراي پيش از اين از آنِ كه بود؟» گفت: «از آنِ پدرم.» گفت:«پيش از او از آنِ كه بود؟» گفت:«از آنِ فلان كس.» گفت:«پيش از او از آن كه بود؟» گفت:«از آن پدر فلان كس.» گفت:«همه كجا شدند؟» گفت: « همه برفتند و بمردند.» گفت:«اين نه رباط باشد كه يكي مىآيد و يكي مىرود؟» اين بگفت و به تعجيل از سراي بيرون رفت .
نقل است كه روزي جماعتي از مشايخ نشسته بودند. ابراهيم قصد صحبت ايشان كرد. راهش ندادند؛ گفتند:«كه هنوز از تو گندِ پادشاهي مىآيد.» با آن كردار, او را اين گويند؛ ندانم تا ديگران چه خواهند گفت!
نقل است كه از ابراهيم پرسيدندكه:«از چيست كه خداوند- تعالي- فرموده است: اُدعوني اَسْتَجِبْ لَكُم, مىخوانيم و اجابت نمىآيد.» گفت:« از بهر آنكه خداي را- تعالي و تقدّس- مىدانيد و طاعتش نمىداريد, و رسول وي را مىشناسيد و متابعت سنّت وي نمىكنيد, و قرآن مىخوانيد و بدان عمل نمىنماييد, و نعمت مىخوريد و شكر نمىگوييد, و مىدانيد كه بهشت آراسته است از براي مطيعان, و طلب نمىكنيد, و دوزخ آفريده است از براي عاصيان, با سلاسل و اغلالِ آتشين, و از آن نمىترسيد و نمىگريزيد, و مىدانيد كه شيطان دشمن است و با او عداوت نمىكنيد. و مىدانيد كه مرگ هست و ساختگي مرگ نمىكنيد, و پدر و مادر و فرزندان را درخاك مىكنيد و از آن عبرت نمىگيريد, و از عيبهاي خود, دست برنمىداريد, و هميشه به عيب ديگران مشغوليد. كسي كه چنين بود, دعاي او چون به اجابت پيوندد؟ اين همه تحمّل, از آثار صفت صبوري و رحيمي است و موقوف روز جزاست.»
نقل است گفتند:«گوشت گران است » گفت:«تا ارزان كنيم» گفتند:«چگونه؟» گفت:«نخريم ونخوريم.»!
نقل است كه به مزدوري رفتي و آنچه حاصل آوردي, در وجه ياران خرج كردي, يك روز نماز شب بگزارد و چيزي خريد و روي سوي ياران نهاد. راه دور بود و شب دير شد. چون دير افتاد, ياران گفتند:«شب دير شد. باييد تا ما نان خوريم. تا او بار ديگر دير نيايد و ما را در انتظار ندارد طعام بخوردند و نماز خفتن بگزاردند و بخفتند. چون ابراهيم بيامد ايشان را خفته ديد. پنداشت كه هيچ نخورده‌اند و گرسنه خفته‌اند. در حالْ آتش بركرد و مقداري آرد آورده بود, خمير كرد. و از براي ايشان چيزي مىپخت كه چون بيدار شوند, بخورند تا فردا روزه توانند داشت. ياران چون از خواب درآمدند, او را ديدند, محاسن در خاك و خاكستر آلوده, و دودْ گِرِِِد او در گرفته, و او در آتش مىدميد. گفتند:«چه مىكني؟» گفت:«شما را در خواب يافتم, پنداشتم چيزي نخورده‌‌ايد و گرسنه خفته‌ايد. از براي شما طعام مىسازم تا چون بيدار شويد, تناول كنيد.» ايشان گفتند:«بنگر كه او با ما در چه انديشه است, و ما با او در چه فكر بوديم!»



عطار نيشابوري
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
برادر Behrooz

بابا دستت درد نکنه , همچین جا موندیم بابا :lol:

با اجازه
 

fotocopy

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
9 جولای 2003
نوشته‌ها
2,888
لایک‌ها
42
محل سکونت
بهروز جان همچین تاپیک باحالی بود و من ندیده بودم ؟
برم بشینم از اول
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از fotocopy :
بهروز جان همچین تاپیک باحالی بود و من ندیده بودم ؟
برم بشینم از اول
استدعا مي كنم دوست بزرگوار

ما هم به عشق خواندن و لذت بردن شما اينها را جمع آوري مي كنيم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
روزي عطار در دكان خود مشغول به معامله بود كه درويشي به آنجا رسيد و چند بار با گفتن جمله چيزي براي خدا بدهيد از عطار كمك خواست ولي او به درويش چيزي نداد. درويش به او گفت: اي خواجه تو چگونه مي خواهي از دنيا بروي؟ عطار گفت: همانگونه كه تو از دنيا مي روي. درويش گفت: تو مانند من مي تواني بميري؟ عطار گفت: بله، درويش كاسه چوبي خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه الله از دنيا برفت. عطار چون اين را ديد شديداً متغير شد و از دكان خارج شد و راه زندگي خود را براي هميشه تغيير داد
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
آقا بهروز عزیز با این حکایت ها خاطره قصه های خوب برای بچه های خوب رو برام زنده کردی واقعا ممنونم ازت
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
نه بهروز جان خیلی زحمت میکشی همه ی مطالب خوبو انتخاب میکنی
و برای ما میذارین
ممنون
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اندر احوال حلاج نقل است كه شب اول كه او در حبس كردند،بيامدند. او را در زندان نديدند.جمله زندان را بگشتند، كس را نديدند.شب دوم نه او را ديدند و نه زندان.هرچند زندان را طلب كردند نديدند.شب سوم او رادر زندان ديدند. گفتند:شب اول كجابودي؟و شب دوم زندان و تو كجابوديت؟ اكنون هر دو پديد آمديت. اين چه واقعه است؟
گفت:شب اول من به حضرت بودم – از آن نبودم _ و شب دوم حضرت اينجا بود _ از آن هر دو غايب بوديم _ شب سوم باز فرستادند مرا براي حفظ شريعت . بياييدو كار خود كنيد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
منصور حلاج را پرسيدند :عشق چيست؟
گفت : امروز بيني و فردا و پس فردا
آنروزش : بكشتند
ديگر روزش : بسوختند
سيوم روزش : به باد بر دادند
يعني عشق اين است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يكي از افراد كه مرده شور بود، به دليل نيازي نزد او آمد. شيخ از تمام جزئيات غسل سئوال كرد. آن مرد كه گويا سئوالات زياد شيخ كلافه شده بود گفت: ما بعد از اينكه مرده را دفن كرديم مي گوييم خوش بحالت مردي و براي اداي شهادت خدمت حاجي كلباسي نرفتي.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تني چند خواستند شراب خانه مردي يهودي را ويران سازند. به مغازه او هجوم برده و مرد را كشان كشان با خود بردند. از قضا به شيخ هادي برخوردند.

گفتند اين مرد به مقدسات مذهبي توهين مي كند مي خواهيم مجازاتش كنيم.شيخ در آن غوغا به يكي از شاگردانش گفت: مهر نمازت را طوري در جيب يهودي بگذار كه ديگران نفهمند و او نيز اين كار را كرد.

شيخ گفت: حالا معلوم مي كنم كه او مسلمان است يا كافر؟ به يكي از حاضران گفت؛ دست در جيبش كن. او مهر نمازي يافت. شيخ به سردسته آنها گفت:جد بزرگوارت به كافران مي فرمود قو لوا ...الاالله تفلحوا، پيامبر اسلام گروه گروه كافران را تنها با گفتن يك جمله مسلمان مي كرد. تو مي خواهي بر خلاف جدت دستار ببندي اين مرد مي گويد من مسلمانم مهر نماز هم درجيبش است. همه سرافكنده برگشتند. اما يهودي سرگردان كه پي به واقعيت ماجرا برده بود، از حسن سلوك شيخ چنان متحول شد كه مسلمان شد و كلمه شهادتين بر زبان جاري ساخت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شيخ هادي به شيوه هميشگي نيمه شبي از خواب برخاست و به كنار حوض رفت تا وضو ساخته نماز به جاي آورد.

ناگاه مردي كه بر لب بام به دزدي آمده بود با ديدن شيخ خود را باخت و به حياط افتاد. شيخ به سويش رفت گفت: پايت كه نشكست، بيا نان و چاي بخور و بعد برو. و آنگاه شروع كرد به ماليدن پاي او تا دردش كم شود. آن دزد دوستي نيز داشت كه بيرون خانه انتظارش را مي كشيد چون ديد از رفيق خبري نشد بر بام خانه رفت و به حياط نگريست و شيخ را در آن حال ديد شيخ او را نيز دعوت كرد. شيخ هادي به مهمانان ناخوانده غذا و چاي آورد. و آنان كه بزرگواري و چشم پوشي شيخ هادي را مي ديدند از اعمال خود تا ابد توبه كردند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سيد شرف الدين در زمان عبدالعزيز آل سعود به زيارت خانه خدا مشرف شد.
او از جمله علمايي بود كه به دعوت شاه، به كاخ وي رفت تا عيد قربان را به وي تبريك گويد. وقتي نوبت به وي رسيد، شاه را گرفت و قرآني را كه در جلدي پوستي بود، به وي هديه داد. ملك هديه را گرفت و بوسيد و به عنوان احترام و تعظيم بر پيشاني خود گذاشت. سيد اشرف الدين گفت: اين جلد پوست بز است چطور شما آن را مي بوسيد؟!گفت:غرض من از قرآن است نه اين جلد.
سيد گفت: احسنت. ما هم وقتي پنجره يا در اتاق پيغمبر را مي بوسيم مي دانيم كه آهن هيچ كاري نمي تواند بكند، غرض ما تعظيم رسول خداست. همانطور كه شما با بوسه زدن بر پوست بز مي خواستي قرآن را تعظيم كني كه در جوف آن پوست قرار دارد.
اقدام سيد، كه بهترين روش را براي كشف حقيقت و روشنگري برگزيده بود، شگفتي حاضران را به همراه داشت، مردم يكپارچه الله اكبر گفتند و ملك عبد العزيز كه با برهاني به اين آشكاري روبرو بود به حجاج اجازه داد با آثار
رسول خدا تبريك جويند. اما حاكمي بعد از وي روي كارآمد دوباره به قانون گذشتگان برگشت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بي ارزش ساختن و سبك كردن عالمان دين از اين جهت كه آنان مردان دين و نمايندگان مذهب به شمار مي روند، تمسخر دين و ارزشهاست،چه بسيار افرادي كه به جاي توهين مستقيم دست به اين اعمال زده، ارزشهاي ديني را به تمسخر مي گيرند. مبارزه با اين منكر شجاعت شايسته را مي طلبد كه با توسل به آن بتواند از كاسته شدن ارزش دين و عالمان دين جلوگيري كرد.
علامه مجلسي در زمان اقامت شيخ حر روزي او را به ديدن مناظر ديدني اصفهان از جمله كاخ شاه برد. ديدار شيخ حر با شاه يكي از صحنه هاي فراموش نشدني تاريخ است.
شيخ حر در مجلس شاه سليمان بدون اجازه در بالاي مجلس و نزديك جايگاه شاه نشست. به طوري كه بين او و شاه تنها يك متكا فاصله افتاده شاه رو به شيخ كرد و گفت: به من گفته اند تو از علماي جليل و بزرگ عرب محمد» ؟ فاصله ميان حر و خر چقدر است « : بن حسن حر عاملي هستي! حال به من بگو « يك متكا »
پس از اين برخورد شجاعانه شيخ با بدرقه و همراهي علامه مجلسي جلسه را ترك كرد و از كاخ خارج شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شخصي خدمت خواجه آمد و نوشته اي به او داد. وقتي خواجه آن را خواند با عباراتي زشت كه او را خطاب ساخته و سگ خوانده بودش، روبرو شد.
او در مقابل اين كردار زشت با مهرباني گفت: اينكه مرا سگ خواندي درست نيست. چون سگ از چهارپايان است،عو عو مي كند،پوستش از پشم است،ناخن داز دارد. اين خصوصيات در من نيست. قامتم راست، تنم بي پشم و ناخنم پهن است.
جواب منطقي و صبورانه خواجه اثر خود را گذاشت و آن شخص را بي اندازه خجل و از اين كردار روي گردان ساخت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
او از علماي حكيم، رياضي دان، متكلم و فقيه بود. و علماي بزرگي همچون علامه حلي و سيد بن طاووس از محضرش استفاده كردند. وي در بحرين مي زيست و به دعوت دوستان به حله آمد.
لباس كهنه مي پوشيد و ظاهري ساده داشت. آن روز كه وارد مجلس بزرگان و اعيان و دانشمندان حله شد، در همان پايين مجلس جايي را براي خود برگزيد.
در آن مجلس مسائل فقهي و علمي از نظرها گذرانده مي شد و طلاب در مورد مسائل مختلف علمي به بح و گفتگو مي نشستند. ابن ميثم وارد بحث آنان شد و نظريات ضد و نقيض آنان را با دلايلي محكم رد نمود و
جوابهاي صحيص را ارئه نمود. او كه تبحر علمي خود را نمايان نمود، به دليل لباس كهنه مورد بي مهري قرار گرفت. آري رذايل و زشتي ها تنها در دروغ و تهمت خلاصه نمي شود، شخصيت گرايي و عقل در چشم داشتن،
انحرافي بزرگ بود، كه همان روز اول ابن ميثم را قرباني كرد. او در صدد برآمد به نوعي رفتار زشت آنان را اصلاح كند به فكر فرو رفت و تصميم گرفت، فردا نيز به مجلس بيايد.
روز بعد او با لباسي فاخر كه آستينهاي فراخي داشت و عمامه اي بزرگ بر سر به مجلس آمد. حاضران بپا خواستند و با عزت تمام او را به صدر مجلس بردند.
در لابلاي مباحث علمي او نظرياتي سست ارائه داد،با اين حال حاضران جوابهاي او را صحيح تلقي كردند. چون نهار حاضر شد ابن ميثم را در بالاي مجلس جاي دادند. در آن هنگام آستين خود را با دست ديگر گرفت و
گفت:اي آستين بخور!! حاضران با شگفتي تمام پرسيدند مقصود چيست؟ گفن:من همان دوست ديروزي شما هستم. اگر همين آستين و لباس نو نبود، اين احترامها را نمي ديدم.
چون مقصود او را دانستند، متوجه عمل زشت خويش شده خجل و شرمنده شدند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مرحوم حاج شيخ محمد تقي بافقي يكي از علماء بزرگ و جليل القدر و صاحب مقامات بود كه در نهي از منكر
شهامتي بي نظير از خود نشان مي داد. مي گويند روزي در حمام سرهنگي را ديد كه ريش خود را مي تراشد. جلو
رفت و گفت:آيا مي دانيد در دين اسلام تراشيدن ريش گناه است. چگونه به اين گناه اقدام مي كني؟
سرهنگ از جرأت وي عصباني شده، كشيده اي محكم به گوشش نواخت.
شيخ طرف ديگر صورتش را برگرداند و گفت: يك كشيده هم به اين طرف صورتم بزن، ولي ريش خود را نتراش.
موعظه، حلم، و معنويت شيخ تأثير خود را بر جاي گذاشت. وقتي فهميد كه او شيخ محمد تقي بافقي است، بر
پشيمانيش افزود و از شيخ عذرخواهي نمود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گروهي از محصلين نفس زنان در حالي كه دايره و دنبكي شكسته در دست داشتند، به منزل مرحوم آقا نجفي
آمدند. آقا پرسيد: چه خبر است؟ از كجا مي آييد و اينجا چيست؟
گفتند:در مدرسه بوديم كه به ما اطلاع دادند، چندين خانه آن طرف مدرسه مجلس عروسي است كه در آن جا دايره
و دمبك مي زنند و... از پشت بام مدرسه و بامهاي خانه ها از اين پشت بام به آن پشت بام رفتيم. تا به آن خانه
رسيديم. داخل آن خانه شديم و مردم را زديم و دايره و دمبك آنها را شكستيم.
يكي از بچه ها جلو آمد و گفت: من خودم رفتم جلو سيلي محكمي به گوش عروس زدم.
مرحوم نجفي گفت:
حقيقتًا نهي از منكر هم همين است كه شما كرديد!! چندين منكر به نام نهي از منكر مرتكب شديد.
١ مجلس خصوصي مردم را به هم زديد،
٢ حق تجسس نداشتيد،
٣ حق نداشتيد از پشت بامهاي مردم راه برويد،
٤ به اجازه چه شخصي زد و خورد كرديد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
یک روز شغالی که از شغال بودن خود ناراحت بود چند پر طاووس پیدا کرد آن ها را به خود آویزان کرد ، از شغالهای دیگر جدا شد و به جمع طاووسان پیوست ، طاووسان وقتی آن هیکل زشت و بیریخت شغال را دیدند که با پر آن ها تزئین شده عصبانی شدند و بر سر شغال بیچاره ریختند و تا جا داشت او را کتک زدند . شغال که حالا زشت تر و درمانده تر از قبل شده بود به جمع شغالان بازگشت اما شغالان هم به او اعتنایی نکردند و آنجا را ترک کردند . در بین شغال ها یکی به شغال درمانده رو کرد و گفت: اگر به شغال بودن خود قناعت میکردی نه از طاووسان کتک می خوردی و نه
شغالان تورا ترک می کردند.
 
بالا