• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از گورخري پرسيدم: ?تو سفيدي راه راه سياه داري، يا اينكه سياهي راه راه سفيد داري؟
گورخر به جاي جواب دادن پرسيد
تو خوبي فقط عادت‌هاي بد داري، يا بدي و چندتا عادت خوب داري؟
ساكتي بعضي وقت‌ها شلوغ مي‌كني، يا شيطوني و بعضي وقتها ساكت مي‌شي؟
ذاتا خوشحالي بعضي روزها ناراحتي، يا ذاتا افسرده‌اي و بعضي روزها خوشحالي؟
لباس‌هات تميزن فقط پيراهنت كثيفه، يا كثيفن و شلوارت تميزه؟
و گورخر پرسيد و پرسيد و پرسيد و پرسيد و پرسيد، و بعد رفت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود

وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد

فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد

در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود

مَرد وارد شد و آنجا ماند

چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت

اين کار شما تروريسم خالص است

نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟

شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت

« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده

نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در

جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند

جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد


با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آموخته ام ... که بهترين کلاس درس دنيا، کلاسي است که زير پاي پيرترين فرد دنياست
آموخته ام ... که وقتي عاشقيد، عشق شما در ظاهر نيز نمايان مي شود
آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي
آموخته ام ... که داشتن کودکي که در آغوش شما به خواب رفته، زيباترين حسي است که در دنيا وجود دارد
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت
آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد
آموخته ام ... که نمي توانم احساسم را انتخاب کنم، اما مي توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم
آموخته ام ... که همه مي خواهند روي قله کوه زندگي کنند، اما تمام شادي ها و پيشرفتها وقتي رخ مي دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستيد
آموخته ام ... که بهترين موقعيت براي نصيحت در دو زمان است: وقتي که از شما خواسته مي شود، و زماني که درس زندگي دادن فرا مي رسد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اگر مي شد جمعيت کره زمين را به جمعيت يک دهکده 100 نفره تقليل داد، با يکسان نگاه داشتن همه نسبتها و درصدها، حاصل ، چيزي شبيه زير مي شد
57 آسيايي، 21 اروپايي، 14 آمريکايي شمالي و جنوبي و 8 آفريقايي در اين دهکده زندگي مي کردند. از اين عده 52 تن زن و 48 نفر مرد بودند. 70 نفر آنها غير سفيد پوست و 30 نفر سفيد پوست، 70 تن غير مسيحي و 30 تن مسيحي مي بودند
6 نفر از اين عده 59 درصد کل ثروت جهان را در اختيار داشتند و هر 6 نفر آمريکايي بودند. 20 تن نيز 80 درصد منابع انرژي موجود را مصرف مي کردند و 80 نفر هم پايين تر ازسطح کنوني استاندارد مسکن زندگي مي کردند. 70 نفر قدرت خواندن نمي داشتند و 50 نفر از سو تغذيه رنج مي بردند. يک نفر تحصيلات دانشگاهي مي داشت و يک نفر هم مالک يک دستگاه کامپيوتر بود. وقتي جهان را از چنين چشم انداز فشرده اي مورد توجه قرار دهيم، نياز به پذيرش، درک و آموزش پر رنگ تر مي شود
مطالب زير هم جاي تامل دارد

اگر امروز با احساس تندرستي بيشتري از خواب بيدار شويد ... از ميليون ها نفري که تا پايان هفته نيز دوام نخواهند آورد سعادتمند تريد
اگر هرگز، تنهايي زندان، زجر شکنجه، يا گرسنگي را تحمل نکرده ايد از 500 ميليون نفر در اين دنيا پيش تريد
اگر بتوانيد بدون ترس از ارعاب، دستگيري،شکنجه يا مرگ مراسم مذهبي خود را انجام دهيد، از 3 ميليارد مردم اين جهان خوشبخت تريد
اگر غذايي در يخچال ، پوشاکي بر تن، سقفي بالاي سر و جايي براي خوابيدن داريد ... از 75 درصد مردم جهان ثروتمند تريد.
اگر در بانک يا کيف بغليتان پول داريد و جايي براي استراحت و تفريح در اختيار نيز داريد ، از جمله 7 درصد ثروتمندان جهان هستيد
اگر پدر و مادرتان هنوز در قيد حيات هستند و با هم زندگي مي کنند شما از جمله نوادر حتي در آمريکا و کانادا مي شويد.
اگر مي توانيد اين مطلب را بخوانيد، دو بار سعادتمند هستيد، يک بار به خاطر اينکه کسي به فکر شماست و دوم اينکه شما بيش از 4 ميليارد نفري که در اين دنيا بي سواد هستند، خوشبخت هستي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
خداراشكر كه تمام شب صداي خرخر شوهرم را مي شنوم اين يعني او زنده و سالم در كنار من خوابيده است

خدا را شكر كه دختر نوجوانم هميشه از شستن ظرفها شاكي است.اين يعني او در خانه است ودر خيابانها پرسه نمي زند

خدا را شكر كه ماليات مي پردازم اين يعني شغل و در آمدي دارم و بيكار نيستم

خدا را شكر كه بايد ريخت و پاش هاي بعد از مهماني را جمع كنم. اين يعني در ميان دوستانم بوده ام

خدا را شكر كه لباسهايم كمي برايم تنگ شده اند . اين يعني غذاي كافي براي خوردن دارم

خدا را شكر كه در پايان روز از خستگي از پا مي افتم.اين يعنيتوان سخت كار كردن را دارم

خدا را شكر كه بايد زمين را بشويم و پنجره ها را تميز كنم.اين يعنيمن خانه اي دارم

خدا را شكر كه در جائي دور جاي پارك پيدا كردم.اين يعني هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبيلي براي سوار شدن

خدا را شكر كه سرو صداي همسايه ها را مي شنوم. اين يعنيمن توانائي شنيدن دارم

خدا را شكر كه اين همه شستني و اتو كردني دارم. اين يعني من لباس براي پوشيدن دارم

خدا را شكر كه هر روز صبح بايد با زنگ ساعت بيدار شوم. اين يعنيمن هنوز زنده ام

خدا را شكر كه گاهي اوقات بيمار مي شوم . اين يعنيبياد آورم كه اغلب اوقات سالم هستم

خدا را شكر كه خريد هداياي سال نو جيبم را خالي مي كند. اين يعنيعزيزاني دارم كه مي توانم برايشان هديه بخرم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آورده اند كه وقتي مردي بود خيّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زني داشت عفيفه، مستوره، و با جمال و كمال، و هرگز خيانتي از وي ظاهر نگشته بود.

روزي زن در پيش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبيل ِ منّت ياد مي كرد كه: " تو قدر عفاف من چه داني و قيمت صلاح من چه شناسي، كه من در صلاح زبيدۀ وقت و رابعۀ عهدم ".

مرد گفت:" راست مي گويي، امّا عفاف تو به نتيجۀ عفاف من است. چون من در حضرت آفريدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد".

زن را خشم آمد، گفت:" هيچ كس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسيلت صلاح و عفّت نيستي، هر چه خواستمي بكردمي.

مرد گفت:" تو را اجازت دادم به هر جا كه خواهي برو و هر چه مي خواهي بكن".

زن، روز ديگر خود را بياراست و از خانه برون شد، و تا به شب مي گشت، و هيچ كس التفات به وي نكرد ــ مگر يك مرد گوشۀ چادر او بكشيد و برفت.

چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:" همه روز گرديدي و هيچ كس به تو التفات نكرد ــ مگر يك كس، و او نيز رها كرد.

زن گفت:" تو از كجا ديدي؟". مرد گفت:" من در خانه بودم، امّا من در عمر خود در هيچ زن نامحرم به چشم خيانت ننگريسته ام، مگر وقتي ــ در جواني ــ گوشۀ چادر زني را گرفته بودم، و در حال پشيمان شده رها كردم. دانستم اگر كسي قصد حرم من كند، بيش از اين نباشد".

زن در پاي شوهر افتاد و گفت:" مرا معلوم شد كه عفاف من از عفاف تو است".


جوامع الحكايات - محمد عوفي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد. حضرت ابراهیم از او پرسید:

زنبور، در اطراف آتش چه می کنی؟ آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟

زنبور گفت: یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم!

ابراهیم(با خنده) گفت: تو مگر نمی فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟

زنبور گفت: چرا می خندی یا ابراهیم؟ من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم، بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟ بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم.
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
مردی که به فساد و بدکارگی معروف بود مرد خبر را به نزد پیر زمانه بردند گفت: خدایش رحمت کند که آمرزیده شده است گفتند یا شیخ او به بدکارگی و فساد مشهور بود گفت بروید و در زیر بسترش را نگاه کنید آنجا دست نوشته ای از او میابید آن دست نوشته را با او به خاک بسپارید .
مریدان چنین کردند و چون زیر بستر را نگاه کردند همانگونه که پیر گفته بود کاغذی یافتند که بر روی آن نوشته شده بود:
شرمنده از آنیم که درین دیر مکافات ------------------------- شایسته عفو تو گناهی نکردیم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به نقل از mammad81 :
مردی که به فساد و بدکارگی معروف بود مرد خبر را به نزد پیر زمانه بردند گفت: خدایش رحمت کند که آمرزیده شده است گفتند یا شیخ او به بدکارگی و فساد مشهور بود گفت بروید و در زیر بسترش را نگاه کنید آنجا دست نوشته ای از او میابید آن دست نوشته را با او به خاک بسپارید .
مریدان چنین کردند و چون زیر بستر را نگاه کردند همانگونه که پیر گفته بود کاغذی یافتند که بر روی آن نوشته شده بود:
شرمنده از آنیم که درین دیر مکافات ------------------------- شایسته عفو تو گناهی نکردیم
محمد جان

اين حكايت در مورد قاآني شاعر معروف ايراني است كه نوشته اش هم اينچنين است :

شرمنده از آنم كه در روز مكافات
اندر خور عفو تو نكرده ام گناهي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روزى حضرت موسى عليه السلام در مناجاتى عرض کرد: خدايا! از تو مى خواهم که همنشين مرا در بهشت به من بنمايى تا او را بشناسم. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و گفت: اى موسى، خداى مهربان مى فرمايد: همنشين تو در بهشت فلان مرد قصاب است:

موسى عليه السلام به دکان او رفت. جوان قصابى را ديد که به مردم گوشت مى فروخت. مدتى او را زير نظر داشت اما کار برجسته اى از وى نديد.

هنگامى که شب فرا رسيد قصاب به سوى خانه رفت، موسى عليه السلام نيز در پى او روان شد. چون به در خانه رسيد موسى عليه السلام گفت: " اى جوان! ميهمان مى خواهي؟ "

قصاب گفت: ميهمان حبيب خداست، بفرماييد، خوش آمديد!

جوان، ميهمان را به خانه برد و غذايى آماده ساخت. در کنار اتاق تختى قرار داشت و پيرزنى بسيار نحيف در آن آرميده بود. دستان پيرزن را شست و سپس از غذايى که آماده کرده بود، لقمه در دهانش گذاشت تا سير شد.

دوباره پيرزن را روى تخت خوابانيد، در آن هنگام پيرزن دهانش را حرکت داد و سخنى بر زبان آورد، اما موسى نتوانست بشنود.

وقتى قصاب با ميهمان خود مشغول خوردن غذا شد، موسى عليه السلام گفت: بگو ببينم اين پيرزن با تو چه نسبتى دارد؟

جوان گفت: " او، مادر من است و چون دستم از مال دنيا تهى است، نمى توانم برايش خدمتکارى بگيرم تا از او پرستارى کند. از اين رو، خودم کارهايش را انجام مى دهم.

موسى پرسيد: وقتى به مادرت غذا دادى، او چه گفت؟

قصاب گفت : هر بار که مادرم را تميز مى کنم و غذا به او مى خورانم، در حقم دعا مى کند. مى گويد: خدا تو را ببخشد و همنشين حضرت موسى عليه السلام در بهشت قرار دهد.

موسى عليه السلام گفت: اى جوان، به تو بشارت مى دهم که خداوند دعاى مادرت را مستجاب فرموده است، زيرا من موسى هستم و جبرائيل مرا از اين موضوع آگاه ساخته است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اربلي از شقيق بلخي روايت کرده که در سال 149 هجري به حج مي رفتم. چون به قادسيه رسيدم، ديدم مردم بسياري براي حج رهسپار از خانه خدا شده اند. پس نظرم به جوان خوش رويي که ضعيف و گندم گون بودافتاد که از مردم قدري فاصله گرفته و تنها نشسته بود. با خود گفتم: اين جوان از طايفه صوفيه است و مي خواهد سنگيني خود را بر دوش مردم بيندازد. به خدا سوگند، نزد او رفته، سرزنشش مي کنم. چون نزديک او رفتم و چشمم به آن جوان افتاد به من گفت: اي شقيق از بسياري گمان ها اجتناب و دوري کنيد که برخي از آن گمانها گناه است. اين را گفت و رفت . با خود گفتم اين مسئله ساده اي نيست و بايد حکايت از امر عظيمي داشته باشد؛ چرا که اين جوان آن چه در دل من گBشته بود گفت و نام مرا نيز برد . بايد اين جوان بنده صالح خدا باشد خوب است بروم و از او بخواهم تا مرا حلال کند. پس به دنبال او رفتم و هر چه تلاش کردم بر او دست نيافتم. اين گذشت تا به منزل واقصه رسيديم. بار ديگر آن بزرگوار آن جا ديدم که نماز مي خواند در حالي که لرزه بر اندامش افتاده اشک از چشمانش سرازير بود گفتم: اين همان صاحب من است که در جست و جوي او بودم. اکنون بروم و حلاليت بطلبم . پس صبر کردم تا از نماز فارغ شد به سوي او رفتم. چون مرا ديد فرمود: اي شقيق نشنيده اي که خداوند مي فرمايد: من کسي را که توبه کند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد و هدايت گردد مي بخشم. اين را به گفت و رفت . با خود گفتم: بايد اين جوان از ابدال* باشد چرا که دو مرتبه آن چه در دل داشتم آشکار کرد. پس ديگر او را نديدم تا به منزل زباله رسيديم . ناگاه نظرم به سويش افتاد در حالي که ظرف آبي در دست داشت ودر لب چاهي ايستاد مي خواست آب بکشد که ناگهان آن ظرف از دستش رها شد و در چاه افتاد. نگاه کردم ديدم سر به سوي آسمان بالا برده مي گويد: تو پروردگار و خداي مني در هنگام تشنگي ام و تو قوت من هستي هر وقت غذايي بخواهم . اي خداي من ، من غير از اين ظرف را ندارم. و آن را از من مگير
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
فضيل بن عياض شاگردى جوان داشت که از همه شاگردانش داناتر بود. روزى جوان بيمار شد و هر چه درمان کرد ، سودى نبخشيد و به حال مرگ افتاد. فضيل ، درهنگام احتضار بر بالين وى حاضر شد و براى راحت جان دادنش ، شروع به خواندن سوره " يس" کرد. اما ناگهان جوان محتضر چشمانش را گشود و گفت : استاد ! اين سوره را نخوان ! فضيل، از خواندن قرآن باز ايستاد و به شاگرد خود تلقين کرد که بگو : " لا !اله الا الله" شاگرد گفت: نمى گويم من از اين کلمه بيزارم. و در همان حال ديده از جهان فروبست

فضيل ، از مشاهده اين وضع ، بسيار پريشان و ناراحت شد. برخاست و به منزل خود رفت و تا مدتى از خانه بيرون نيامد. شبى در عالم خواب ديد که شاگرد جوانش را به سوى جهنم مى برند . از او پرسيد : تو از بهترين و دانشمندترين شاگردان من بودى ، چه شد که خداوند معرفت را . از تو باز گرفت و به عاقبت بد ، از دنيا رفتى ؟ گفت : به خاطر سه خصلت زشت اهل دوزخ شدم

نخست آن که من ، مردى سخن چين و نمام بودم و با سخنانم ميان مردم اختلاف و دشمنى پديد مياوردم. دوم آن که مردى حسود بودم. هر صاحب نعمتى را مى ديدم ، آرزو مى کردم که خدا آن نعمت را از او باز پس گيرد. سوم آن که شراب مى خوردم ، زيرا مرضى داشتم که پزشک به من گفته بود بايد هر سال يک جام شراب بنوشى و گرنه اين بيمارى در وجود تو باقى خواهد ماند. من نيز ، به خوردن شراب ادامه .دادم. به اين سه دليل بود که بدعاقبت شدم و با آن وضع از دنيا رفتم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
فضل روايت کند : با قافله اى به سفر حج مى رفتيم . در راه به قبيله اى از اعراب چادرنشين رسيديم . هنگام پرس و جو از احوال آنان ، گفتند : " در اين قبيله ، زنى بسيار زيبا زندگى مى کند که در معالجه مارگزيدگى مهارتى شگفت دارد . "



ما به فکر افتاديم که او را از نزديک ببينيم . براى ديدنش ، بهانه اى جز معالجه مارگزيدگى در کار نبود . جوانى از همراهان ما که با شنيدن اوصاف زن ، فريفته جمالش شده بود ، چوبى از روى زمين برداشت و ساق پايش را با آن زخمى کرد . سپس براى درمان زخم مار ، به خانه زن رفتيم . او را چون خورشيد درخشان يافتيم .

جوان بلهوس ، خراش پايش را نشان داد و گفت : " اين ، اثر زخم مار است که ساعتى پيش مرا گزيده است . "

زن زيبا نگاهى به خراش انداخت و پس از معاينه کوتاهى گفت : " اين زخم مار نيست ، ولى از چيزى که آلوده به ادرار مار بوده ، خراش برداشته و آن آلودگى ، بدن را مسموم کرده است و علاج پذير نيست و تا چند ساعت ديگر خواهى مرد . "

جوان هوسران که از ديدن طبيب ماهرو ، خود را باخته و همه چيز را فراموش کرده بود ، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که چگونه با انديشه هاى شيطانى ، جان خويش را در معرض خطر مرگ قرار داده است . هنگام غروب آفتاب ، جوان بلهوس بر اثر مسموميتى که از ناحيه چوب آلوده پيدا کرده بود ، چشم از جهان فرو بست و قربانى نگاه هوس آلود به زن بيگانه شد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مالك دينار، در جوانى به دمشق آمد و در آن شهر اقامت گزيد، روزها براى اداى فريضه نماز به مسجد جامع مى رفت و چون آن مسجد موقوفه و درآمد بسيارى داشت، به طمع افتاد كه سرپرستى اش را به وى دهند
از اين رو، يكسال در مسجد معتكف شد و پيوسته به عبادت مشغول بود، وليكن هر كس او را مى ديد، با خود مى گفت: تو منافقى،
پس از يك سال، شبى براى گشت و گذار از مسجد بيرون آمد، در اين حال به خاطرش گذشت كه: اى مالك! چرا توبه نمى كني؟
با خود گفت: يك سال است كه خدا را به ريا و نفاق مى پرستم و نتيجه اى نگرفتم، بهتر است از كار خويش توبه كنم و خداى را خالصانه بخوانم، پس با شرمندگى به مسجد رفت و آن شب با دل صاف ، به عبادت پرداخت

روز ديگر، مردم به مسجد درآمدند و گفتند: در اين مسجد خرابى ها پيدا شده است، بايد كسى توليت آن را برعهده گيرد، پس از مشورت، برمالك اتفاق كردند و گفتند هيچ كس شايسته تر از وى نيست
به سراغش آمدند و ديدند در نماز است، صبر كردند تا فارغ شد، به اوگفتند: ما به شفاعت آمده ايم تا توليت مسجد را بپذيرى
مالك روى به آسمان كرد و گفت: خدايا! يك سال، تو را به ريا عبادت مى كردم، هيچ كس به من توجهى نكرد، اكنون كه دل به تو دادم و يقين درست كردم كه به خاطر توليت مسجد، عبادت نكنم، بيست كس را فرستادى تا اين كار به گردنم گذارند؟ به عزتت، نمى پذيرم
آنگاه از مسجد بيرون رفت و مجاهده با نفس در پيش گرفت و از بندگان خالص گرديد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ظريفي با عربي همراه شد در آن اثنا از او پرسيد : چه نام داري ؟

گفت : مطر ، يعني باران .

پرسيد : کنيت تو چيست ؟

گفت : ابوالغيث ، يعني پدر باران .

پرسيد : پدرت چه نام دارد .

گفت : فرات . پرسيد : کنيت او چيست .

گفت : ابوالفيض يعني پدر آب روان

پرسيد : نام مادرت چيست . گفت : سحاب يعني ابر – پرسيد : کنيت او چيست .

گفت : ام البحر : يعني مادر دريا

گفت براي خدا ، لحظه اي باش تا زورقي پيدا کنم و گرنه در همراهي با تو غرق خواهم شد .
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
به نقل از Behrooz :
محمد جان

اين حكايت در مورد قاآني شاعر معروف ايراني است كه نوشته اش هم اينچنين است :

شرمنده از آنم كه در روز مكافات
اندر خور عفو تو نكرده ام گناهي
من این حکایت رو جور دیگه شنیده بودم به هر حال ببخشید اگر اشتباه شد :happy:
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
خانه‌ى خوب

ارسطو در راهی‌ می‌رفت، جوانی‌ زيبا ديد. حكيم‌ از او سؤالی ‌كرد، جوان‌ جوابی‌ ابلهانه‌ داد. حكيم‌ گفت: خانه‌ خوبی‌ست‌ البته‌ اگر كسی‌ در آن‌ سكونت‌ می‌كرد.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
صابران‌ و شاكران‌

يكی‌ از بزرگان‌ عرب‌ كه‌ به‌ زشتی‌ چهره‌ و كريه‌منظری‌ معروف‌ بود، زنی‌ بسيار زيبا و خوش‌اخلاق‌ داشت‌. روزی‌ زن‌ به‌ او گفت‌: مطمئنم‌ كه‌ من‌ و تو هر دو اهل‌ بهشت‌ هستيم‌. گفت‌: از كجا می‌دانی‌؟ گفت‌: از آنجا كه‌ تو چهره‌ی‌ زيبای‌ مرا می‌بينی‌ و سپاس‌ می‌گويی‌ و من‌ چهره‌ی زشت‌ تو را می‌بينم‌ و صبر می‌كنم‌، و صابران‌ و شاكران‌ هر دو اهل‌ بهشت‌ هستند.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
آخرين‌ خنده‌

شوخ‌طبعی‌ مدام‌ در مجالس‌ به‌ شوخی‌ و خنده‌ مشغول‌ بود. زاهدی‌ به‌ او گفت: ‌همه‌ عمرت‌ را به‌ بيهودگی‌ و مسخرگی‌ گذراندی،‌ اين‌ كار را نكن‌ كه‌ روز قيامت‌ تو را وارونه‌ در جهنم‌ آويزان‌ می‌كنند. گفت: ‌اين‌ هم‌ خنده‌دار است‌.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پرسيدم چه چيز انسان شما را متعجب مى سازد، گفت: كودكى آنان براى اينكه از كودكى خسته مى شوند، عجله دارند كه بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدتها آرزو مى كنند كه كودك باشند... و اينكه آنان سلامتى خود را از دست مى دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست مى دهند تا دوباره سلامتى خود را به دست آورند.
ديگر اينكه با اضطراب به آينده مى نگرند و حال را فراموش كرده اند. بنابراين نه در حال زندگى مى كنند و نه در آينده.
تاگور (شاعر هندى)
 
بالا