شگالي به كنار باغي خانه داشت. هر روز از سوراخ ديوار در باغ رفتي و بسيار انگور و هر ميوه بخوردي و تباه كردي, تاباغبان از او به ستوه آمد. يك روز, شگال را در خواب غفلت بگذاشت, و سوراخ ديوار [را] منفذ بگرفت و استوار گردانيد, و شگال را در دام بلا آورد و به زخم چوب بيهوش گردانيد. شگال خود را مرده ساخت, چنانكه با غبانش برداشت و از باغ بيرون انداخت.
چون از آن كوفتگي پارهاي به خويشتن آمد, از انديشه جور باغبان, جِوار باغ بگذاشت. پاكشان و لنگان مى رفت. با گرگي در بيشهاي آشنايي داشت. به نزديك او شد. گرگ چون او را ديد پرسيد:«موجبِ اين بيماري و ضعفي بدين زاري چيست؟» شگال گفت:«اين پايمال حوادث را سرگذشت احوالي است كه سمع دوستان طاقت شنيدن آن را ندارد, بلكه اگر بر دل سنگين دشمنان خوانم, چون موم نرم گردد و بر من بسوزد. با اين همه هيچ سختي بر من چون آرزوي ملاقات ديدار تو نبود, كه اوقات عمر در خيال مشاهده تو بر دل من منغص مى گذشت, تا داعيه اشتياق بعد از تطاولِ داهيه فِراق مرا به خدمت آورد.» گرگ گفت: «شاد آمدي و شاديها آوردي, و كدام تحفه آسماني و واردِ روحاني در مقابله اين مبرّت و موازنه اين مسرّت نشنيد كه ناگهان جمال مبارك بنمودي و چين اندوه از جبين مراد بگشودي؟» و همچنين او را به انواع ملاطفات مى نواخت و تعاطفي كه از تعارف ارواح در عالم اَشباح خيزد, از جانبين در ميان آمد, گرگ گفت:«من سه روز شكار كردهام و خورده. امروز كه چون تو مهماني عزيز رسيد, ما حضري نيست كه حاضر كنم. ناچار به صحرا بيرون شوم, باشد كه صيدي در قيد مراد توانم آورد».
شگال گفت:مرا در اين نزديكي خري آشناست. بروم و او را به دام اختداعْ در چنگال قهر تو اندازم كه چند روز طعمه مارا بشايد.» گرگ گفت:«اگر اين كفالت مى نمايي و كُلفَتي نيست, بسم الله.» شگال از آنجا برفت. به در ديهي رسيد. خري را بر در آسيايي ديد, بار گران از او فرو گرفته, كوفته و فرومانده. نزديك او شد و از رنج روزگارش بپرسيد و گفت:«اي برادر تا كي مسخّر آدميزاد بودن و جان خود را در اين عذاب فرسودن؟» خر گفت:«از اين محنت چاره نمى دانم.» شگال گفت:«مرا در اين نواحي به مرغزاري وطن است كه عكس خٌضرتِ آن, بر گنبد خضرا مى زند. متنزّهي از عيشِ با فرح شيرينتر, صحرايي از قوسِ و قٌزح رنگينتر, چون دوحه طوبي و حٌلّه حورا, سبز و تر و آنگه از آفت دد و دام خالي الاطراف, و از فساد و زحمت سباع و سّوام فارغالاكناف. اگر رأي كني, آنجا رويم و ما هردو به مصاحبت و مصاقبت يكديگر به رغادت عيش و لذاذت عمر, زندگاني به سر بريم». خر اين سخن بر مذاق و فاق افتاد و با شگال, راه مشايعت و متابعت برگرفت. شگال گفت:«من از راه دور آمدهام اگر ساعتي مرا بر پشت گيري تاآسايشي يابم, همانا زوتر به مقصد رسيم.» خر مٌنقاد شد. شگال بر پشت او جست و مى رفت تا به نزديكس آن بيشه رسيدند. خر از دور نگاه كرد, گرگ را ديد. گفت:«اي نَفسِ حريص! به پاي خود به استقبال مرگ مى كني و به دست خود, در شِباك هلاك مى آويزي!» برجاي بايستاد و گفت:«اي شگال! اينك آثار و انوار آن مقامگاه از دور مى بينم و شميم ازهار و رياحين به مشام من مى رسد. اگر من دانستمي كه مأمني و موطني بدين خرّمي و تازگي داري, يكباره اينجا مى آمدمي. امروز بازگردم و فردا ساخته و از مهّمات ديگر پرداخته, عزم اينجا كنم.» شگال گفت:«عجب دارم كه كسي نقدِ وقت را به نسيه متوَهّم باز كند!» خر گفت:«راست مىگ ويي؛ اما من از پدر پندنامهاي مشحون به فوايدِ موروث دارم كه دائماً با من باشد, هر شب به گاه خفتن زير بالين نهم, و بي آن خوابهاي پريشان و خيالهاي فاسد ببينم. آن را بردارم و با خود بياورم.» شگال انديشه كرد كه تنها رود, باز نيايد؛ ليكن در اينچه مى گويد: بر مطابقت و موافقت او كار مى بايد كرد. من نيز بازگردم و عنان عزيمت او از راه بازگردانم. پس گفت:«نيكو مى گويي. كار بر پند پدر و وصيت او نشان كفايت است, و اگر از آن پندها چيزي يادداري, فايده اِسماع و ابلاغ آن از من دريغ مدار.»
خر گفت: چهار پند است: اول آنكه هرگز بي آن پند نامه مباش, و سه ديگر بر خاطر ندارم كه در حافظه من خللي هست. چون به آنجا رسم, از پند نامه بر تو خوانم».
شگال گفت:«اكنون بازگرديم و فردا به همين قرار رجوع كنيم.» خر روي به راه نهاد و با تعجيل تمام چون هيون زمام گسسته و مرغ دام دريده مى رفت, تا به ديه رسيد. خر گفت:«آن سه پند ديگر مرا ياد آمد, خواهي كه بشنوي؟» گفت:«بفرماي.» گفت:«پند دوم آن است كه چون بدي پيش آيد از بتر بينديش. سوم آنكه دوست نادان بر دشمن دانا مگزين. چهارم آنكه از دوستي شگال و همسايگي گرگ برحذر باش.» شگال چون اين سخن بشنيد, بدانست كه مٌقامِ توقّف نيست. از پشت خر بجست و روي به گريز نهاد. سگانِ ديه در دنبال او رفتند و خون آن بيچاره هدر گشت.