• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شخصي دعوي خدايي مي كرد. او را پيش خليفه بردند. او را گفت: «پارسال اين جا يكي دعوي پيغمبري مي كرد، او را بكشتند» گفت: «نيك كردند، كه من او را نفرستادم.»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
«جحي» در كودكي چند روز مزدور خياطي بود. روزي استادش كاسه ي عسل به دكان برد. خواست به كاري رود. جحي را گفت: در اين كاسه زهر است، زنهار تا نخوري كه هلاك شوي.» گفت: «مرا با آن چه كار است؟» چون استاد برفت، جحي وصله ي جامه اي به طرف داد و پاره اي فزوني بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد، وصله طلبيد. جحي گفت: «مرا مزن تا راست گويم، حال آن كه من غافل شدم، طرار وصله ربود، ترسيدم كه تو بيايي و مرا بزني، گفتم زهر بخورم تا تو بازآيي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقي تو داني.»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
خواجه يي بد شكل، نايبي بد شكل تر از خود داشت، روزي آينه داري، آينه به دست نايب داد. آن جا نگاه كرد، گفت: «سبحان الله! بسي تقدير در آفرينش ما رفته است.» خواجه گفت: «لفظ جمع مگوي. بگوي در آفرينش من رفته است.» نايب آينه پيش داشت و گفت: «خواجه اگر باور نمي كني تو نيز در آينه نگاه كن.»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
«حجي» به دهي رسيد گرسنه بود. از خانه اي آواز تعزيتي شنيد. آن جا رفت، گفت: «شكرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم» كسان مرده او را خدمت به جاي آوردند. چون سير شد، گفت: «مرابه سر اين مرده ببريد» آن جا برفت. مرده را بديد. گفت «اين چه كاره بود؟» گفتند:«جولاه» انگشت در دندان گرفت و گفت «آه» دريغ! هر كس ديگر بود در حال زنده شايستي اما مسكين جولاه، چون مرد مرد.»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
چنين آورده‌اند كه در اعوام ماضيه،1 سه كس از دُهات 2 عالم، بر سبيل مشاركت تجارت مي كردند. چون دينار به هزار رسيد گفتند:«قسمت كنيم» يكي از آن سه كس كه داهي طبع بود و در حوادث تجربت يافته، گفت: «قسمت كردن هزار دينار دشوار بود و از كسور3 و قصور خالي نباشد. اين كيسه نزديك معتمدي 4 به امانت نهيم تا چون به هزار و پانصد رسد، آن گه قسمت كنيم و هر يك را نصيبي كامل حاصل آيد و در باقي عمر مارا مدخر 5 گردد»
پس هر سه به اتفاق يكديگر كيسه برگرفتند و به خانه‌ي پيرزني رفتند كه به امانت و سداد6 موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند:«اين هزار دينار نزديك تو به وديعت مي نهيم و وصايت7 مي كنيم تا هر سه جمع نشويم، اين كيسه به كسي ندهي.» و خود برفتند.
روزگاري بر آن بگذشت تا وقتي اتفاق افتاد كه به گرمابه روند و استحمامي كنند يكي از آن سه كس گفت: «در همسايگي آن زن گرمابه‌اي است هم آن جا رويم و از گنده پير8 گل9 و شانه خواهيم.» و چون آن جا رسيدند دو تن توقف كردند و آن كس كه بزرگتر بود گفت: «شما همين جاي باشيد تا من روم و گل و شانه آرم.» به خانه‌ي گنده پير رفته و گفت: «كيسه‌ي زر به من ده» پيرزن گفت: «تا هر سه جمع نگرديد من امانت ندهم» مرد گفت: «آن دو يار من در پس خانه‌ي تو ايستاده اند. تو بر بام خويش رو و بگوي آن چه يار شما مي خواهد بدهم يا نه؟»
پير زن بر بام خانه رفت و سؤال كرد كه:«آن چه يار شما مي خواهد به وي دهم» گفتند: «بده، كه ما او را فرستاده‌ايم.» زن گمان برد كه ايشان كيسه زر مي گويند. بيامد و كيسه بدين مرد داده مرد كيسه برگرفت و برفت. و آن دو مرد زماني بودند. پس به نزديك گنده پير آمدند و گفتند: «يار ما كجاست؟» پير زن گفت: «كيسه زر بستد و برفت.» و آن دو مرد متحير شدند و هر دو چنگ در پيرزن زدند كه «دروغ
مي گويي. زر ما باز ده.» در جمله به قاضي شهر آمدند و هر يك بر گنده پير زر دعوي كردند. گنده پير واقعه بگفت كه به يار ايشان دادم. قاضي حكم كرد كه: «زر باز ده چون شرط آن بود كه تا هر سه حاضر نيايند زر ندهي، چرا دادي؟ غرامت 10 بر تو لازم است.»
گنده پير هر چند اضطراب نمود فايده‌يي نبود خروشان از پيش قاضي بازگشت و در آن راه بر جماعتي از كودكان گذشت. كودكي پنج ساله پيش او دويد و از وي پرسيد «اي مادر تو را چه حادث شده است كه چنين مستمند و رنجوري؟ گفت: «اي كودك حادثه‌ي من مشكل است تو چاره‌اي آن نداني.» كودك الحاح11 در ميان آورد و سوگندان غلاظ و شداد12 بر وي گنده پير حادثه شرح داد.
كودك گفت: «اگر من اين رنج از دل تو برگيرم مرا يك درست13 خرما بخري؟» گنده پير گفت: «بخرم.» كودك گفت: تدارك14 اين مشكل آسان است كه در اين ساعت پيش حاكم رو.ي و خصمان را حاضر كني و بگويي تا در حضور جماعتي از اعيان و ثقات15 قصه‌ي حال از اول تا آخر بگويند و حاضران را بر آن اشهاد فرمايي16 پس گويي: زندگاني حاكم دراز باد كيسه‌ي ايشان من دارم و زر با من است اما ميان ما شرط آن است كه تا هر سه جمع نگردند، من اين وديعت به ايشان تسليم نكنم بفرماي تا يار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگيرند.»
پير زن اين حجت‌ها17ياد كرد و بر بديهه18پيش حاكم رفت و هم چنان كه كودك تلقين كرده بود باز گفت حاكم چون حجت محكم شنيد متحير شد و حكم كرد و خصمان را گفت «بازگرديد و يار سوم حاضر كنيد و امانت خود بگيريد چه حق اين است و حكم شرع هم چنين.»
خصمان خايب و خاسر 19برفتند و گنده پير از آن بلا نجات يافت.
آن گاه حاكم روي به گنده پير آورد و از وي سؤال كرد كه:«اين حجت محكم از كه آموختي؟» پير زن گفت:«از كودكي خرد پنج ساله. حاكم عجب داشت و مثال داد20 كودك را حاضر كردند و چون در وي آثار رشد و كياست ديد، بنواخت و اعزاز كرد و اشفاق21 و انعام فرمود و بعد از آن در مشكلات و مهمات با وي مشاورت مي كرد و فايده مي گرفت.







پانوشت:
1- اعوام جمع عام، به معني سال‌ها ماضيه گذشته صفت را بال موصوف (به رسم عرب) در تأنيث مطابقت داده است
2- دهات: جمع داهي، زيركان
3- كسور جمع كسره، خرده (عدد غير تمام)
4- معتمد : آدم قابل اعتماد
5- مدخر: ذخيره
6- سداد: استواري، راستي و درستي
7- وصايت: سفارش
8- پير سالخورده (مخصوصاً زن)
9- گل مقصود گلي است كه سابقاً سر را بدان مي شستند
10- غرامت: تاوان، جريمه
11- الحاح، اصرار،پافشاري
12- سوگندان غلاظ و شداد: قسم‌هاي سخت و شديد
13- درست: سكه‌ي تمام عيار
14- تدارك: چاره كردن
15- ثقات : جمع ثقه« مردم مورد اعتماد و امين
16- اشهاد فرمايي: به گواهي دادن وادار كني
17- حجت‌ها: دليل‌ها
18- بر بريهه: بي درنگ، فوراً
19- خايب و خاسر: نا اميد و زبان ديده
20- مثال داد:فرمان داد
21- اشقاق: مهرباني كردن و شفقت ورزيدن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نيك مردي بود و زني پارسا داشت. زني با رأي و تدبير بود. به پيغمبر زمانه وحي آمد كه آن نيك مرد را بگوي كه ما تقدير كرده‌ايم كه يك نيمه‌ي زندگاني به درويشي گذرد و يك نيمه به توانگري. اكنون اختيار كن كه درويشي در جواني خواهي يا در پيري؟ جوانمرد چون اين بشنيد به نزديك زن شد و گفت: «اي زن! از خداي تعالي چنين فرمان آمده است اكنون تو چه مي گويي؟ چه اختيار كنيم تا چون سختي رسد صبر توانيم كرد و چون پير شديم چيزي بايد كه بخوريم تا به فراغت طاعت نيكو بتوانيم كرد.» پس زن گفت: «اي مرد در جواني چون درويش باشيم طاعت نيكو نتوانيم كرد و آن گاه كه عمر به باد داده باشيم و ضعيف گشته چگونه طاعت به جاي آوريم؟ پس اكنون توانگري خواهيم تا هم در جواني طاعت توانيم كرد و هم خيرات.» مرد گفت: «رأي تو صواب است چنين كنيم.» پس بر پيغمبر زمانه وحي آمد كه اكنون كه شما به طاعت من مي كوشيد و نيت شما نيكوست من كه پروردگارم، همه‌ي زندگاني شما بر توانگري بگذرانم اكنون به طاعت كوشيد و هرچه را دهم از آن صدقه دهيد تا هم دنيا بود شما را و هم آخرت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مثل اهل دنيا، در مشغولي ايشان به كار دنيا و فراموش كردن آخرت، چون مثل قومي است كه در كشتي باشند و به جزيره‌اي رسيدند؛ براي قضاي حاجت1 و طهارت بيرون آمدند؛ و كشتيبان منادي2 كرد كه: «هيچ كس مباد كه روزگار بسيار برد و جز به طهارت مشغول شود كه كشتي به تعجيل خواهد رفت.» پس ايشان در آن جزيره پراكنده شدند گروهي كه عاقل تر بودند سبك طهارت كردند و باز آمدند؛ كشتي فارغ يافتند، جايي كه خوشتر و موافق‌تر بود بگرفتند و گروهي ديگر در عجايب آن» جزيره عجب بماندند. و به نظاره باز ايستادند و در آن شكوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگريزه‌هاي منقش و ملون نگريستند. چون باز آمدند، در كشتي هيچ جاي فراغ نيافتند. جاي تنگ و تاريك بنشستند و رنج آن مي كشيدند گروهي ديگر نظاره اختصار نكردند، بلكه آن سنگريزه هاي غريب و نيكوتر چيدند و با خود بياوردند و در كشتي جاي آن نيافتند، جاي تنگ بنشستند و بارهاي آن سنگ ريزه ها بر گردن نهادند و چون يكي دو روز برآمد آن رنگ‌هاي نيكو، بگرديد و تاريك شد و بوي‌هاي ناخوش از آن آمدن گرفت جاي نيافتند كه بيندازند پشيماني خوردند و بار رنج آن بر گردن مي كشيدند و گروهي ديگر در عجايب آن جزيره متحير شدند تا از كشتي دورافتادند و كشتي برفت و منادي كشتيبان نشنيدند و در جزيره مي بودند تا بعضي هلاك شدند – از گزسنگي – و بعضي را سباع هلاك كرد. آن گروه اول مثل مؤمنان پرهيزكار است؛ و گروه بازپسين مثل كافران كه خود و خداي را عزوجل و آخرت را فراموش كردند و همگي خود به دنيا دادند كه «اِستَحَبُو الحَيوةَالدُنيا عَلَي الاخِرَة» و آن دو گروه ميانين مثل عاصيان است كه اصل ايمان نگاه داشتند وليكن دست از دنيا برنداشتند گروهي يا درويشي تمتع كردند و گروهي با تمتع، نعمت بسيار جمع كردند تا گران بار شدند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مردي بود در شهر مرو رود1 او را رشيد حاجي گفتندي و محتشم بود و املاك بسيار داشت و از او توانگرتر كس نبود و سلطان محمود و مسعود را خدمت‌ها كرده بود و عواني2 سخت بود و ظلم بسيار كرده بود و در آخرعمر توبه كرد و به كار خويش مشغول گشت و مسجد جامع بكرد و به هر ناحيتي3 و حج رفت و از حج بازآمد و به بغداد روزي چند مقام4 كرد.
روزي در بازار در راه سگي را ديد گرگين5 و از رنج گر سخت بيچاره گشته. چاكري را گفت: «اين سگ را بردار و به خانه آور.» چون به خانه آورد ، سيرش بكرد و به دست خويش او را روغن بماليد آن سگ را مي داشت6 و داروش همي كرد تا نيك شد پس از آن حج ديگر بكرد و بسيار خير كرد در حج تا به خانه شد و به مرو رود فرمان يافت7 و مدتي بگذشت او را خواب ديدند نيكو حال . گفتند: «مافعل الله بك 8 » گفت: «مرا رحمت و عفو كرد و آن چندان طاعت و خير و حج مرا سود نداشت، مگر آن سگك9 كه به دست خويش او را بيندودم10 كه مرا ندا دادند كه تو را در كار آن سگ معاف كرديم11 و مار از همه‌ي طاعت ها آن يكي بود كه دست مرا گرفت.»






----------------------------------------------------
پانوشت:
1- مرو رود: يكي از شهرهاي قديم و مهم خراسان
2- عواني: مأمور اجراي ديوان. پاسبان
3- در هر ناحيه مسجدي ساخت كه در آن نماز جمعه گذارند.
4- مقام: اقامت كردن، جاي گزيدن
5- گرگين: آم كه به مرض جرب مبتلا باشد
6- مي داشت: نگهداري و مواظبت مي كرد.
7- با خانه شد و به مرو رود فرمان يافت: به خانه‌ي خود مراحعت كرد و در مرو رود وفات يافت
8- ما فعل الله بك: پروردگار با تو چه كرد؟
9- سگك: سگ بي نوا، سگ مريض و بيچاره
10- بيند ودم: روغن مالي كردم
11- ترا به خاطر آن سگ بخشوديم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شيخ ما گفت كه شبلي گويد كه:«وقتي دو دوست بودند. يك چند با يكديگر در سفر و حضر صحبت كردند. پس وقتي چنان بود كه به دريا مىبايست كه گذر كنند ايشان را. چون كشتي به ميان دريا رسيد, يكي از ايشان به كران كشتي فراز شد و در آب افتاد و غرقه شد. دوست ديگر خويشتن را از پس او در آب افكند. پس كشتي را لنگر فرو گذاشتند و غواصان در آب شدند و ايشان را برآوردند و به سلامت, پس چون ساعتي برآمد و برآسودند, آن دوست نخستين, با ديگر گفت:«گرفتم كه من در آب افتادم؛ تو را باري چه بود كه خويشتن در آب انداختي؟» گفت:«من به تو از خويشتن غايب بودم؛ چنان دانستم كه من توأم».
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شيخ ما گفت كه محمّد بن حُسام گويد:«طبيبي كه تو را داروي تلخ دهد تا درست شوي مشفق‌‌تر از آنكه حلوا دهد تا بيمار شوي, و هر جاسوسي كه تو را حذر فرمايد تا ايمن شوي, مهربان‌تر از آنكه تو را ايمن كند تا پس از آن بترسي»،
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
يك روز شيخ ما, ابوسعيد,در نيشابور مجلس مىگفت. خواجه ابوعلي سينا,رحمةالله- عليه,از درِ خانقاه شيخ درآمد و ايشان هردو پيش از ان يكديگر نديده بودند, اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود. چون بوعلي از در درآمد شيخ ما روي به وي كرد و گفت:«حكمت داني آمد.» خواجه بوعلي درآمد و بنشست. شيخ به سرِ سخن شد. و مجلس تمام كرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بوعلي با شيخ در خانه شد و درِ خانه فرازكردند و سه شبانه روز با يكديگر بودند به خلوت, و سخن مىگفتند كه كس ندانست, و هيچ كس نيز به نزديك ايشان در نيامد, مگر كسي كه اجازت دادند, و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.
بعد از سه شبانه روز, خواجه بوعلي برفت. شاگردان از خواجه بوعلي پرسيدند كه:«شيخ را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه من مىدانم او مىبيند.» و متصوّفه و مريدان شيخ, چون نزديك درآمدند, از شيخ سؤال كردند كه:«اي شيخ! بوعلي را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه ما مي بينيم او مي داند».
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
يك روز, شيخ ما مجلس مىگفت و خلق بسيار جمع آمده بود- چنان كه معهود مجلس او بود- و ائمّه و بزرگان حاضر بودند. شيخ ما در آخر مجلس گفت:«امروز از احكام نجوم سخن خواهيم گفت.» همه مردمان گوش هوش بر شيخ نهادند تا چه خواهد گفت. شيخ گفت:«اي مردمان! امسال همه آن خواهد بود كه خداي خواهد, همچنانكه پارينه همه آن بود كه خداي تعالي خواست و صَلّي الله علي محمّد و آله اجمعين» دست بر روي فرود آورد و مجلس ختم كرد. فرياد خلق برآمد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
طاووسي و زاغي در صحن باغي فراهم رسيدند و عيب و هنر يكديگر را ديدند. طاووس با زاغ گفت:«اين موزه سرخ كه در پاي توست, لايق اطلس زركش و ديباي منقّش من است. همانا كه آن وقت كه از شب تاريك عدم, به روز روشن وجود مى آمده‌ايم در پوشيدن موزه غلط كرده‌ايم. من موزه كيمخت سياه تو را پوشيده‌ام و تو موزه اديم سرخ مرا.» زاغ گفت:«حال بر خلاف اين است؛ اگر خطايي رفته است, در پوششهاي ديگر رفته است, باقي خلعتهاي تو مناسب موزه من است؛ غالباً در آن خواب‌آلودگي, تو سر از گريبان من برزده‌اي و من سر از گريبان تو.» در آن نزديكي كشَفَي سر به جيب مراقبت فرو برده بود و آن مجادله و مقاوله را مى شنود. سر برآورد كه:«اي ياران عزيز و دوستان صاحب تميز! اين مجادله‌هاي بيحاصل را بگذاريد و از اين مقاوله بلاطائل دست بداريد خداي – تعالي- همه چيز را به يك كس نداده و زمام همه مرادات در كف يك كس ننهاده. هيچ كس نيست كه وي را خاصّه[اي] داده كه ديگران را نداده است و در وي خاصيتي نهاده كه در ديگران ننهاده, هر كس را به داده خود خُرسند بايد بود و به يافته خُشنود».
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
موري را ديدند به زورمندي كمر بسته, و ملخي را ده برابر خود برداشته. به تعجب گفتند:«اين مور را ببينيد كه با اين ناتواني باري به اين گراني چون مى كشد؟» مور چون اين سخن بشنيد بخنديد و گفت:«مردان, بار را با نيروي همّت و بازوي حميت كشند, نه به قوّت تن و ضخامت بدن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روياهي با گرگي مصادقت مى زد و قدم موافقت مى نهاد. با يكديگر به باغي بگذشتند. در استوار بود و ديوارها پرخار. گرد آن بگرديدند تا به سوراخي رسيدند, بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان . انگورهاي گوناگون ديدند و ميوه‌هاي رنگارنگ يافتند روباه زيرك بود, حال بيرون رفتن را ملاحظه كرد و گرگ غافل چندان كه توانست, بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوبدستي برداشت و روي بديشان نهاد. روباه باريك ميان, زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شكم در آنجا محكم شد. باغبان به وي رسيد و چوبدستي كشيد. چندان بزدش كه نه مرده و نه زنده، پوست دريده و پشم كنده, از سوراخ بيرون شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از عبدالله بن جعفر- رضي الله عنه- منقول است كه روزي عزيمت سفر كرده بود و در نخلستان قوي فرودآمده بود غلام سياهي نگهبان آن بود. ديد كه سه قرص نان به جهت قوت وي آوردند. سگي آنجا حاضر شد. غلام يك قرص را پيش سگ انداخت , بخورد. ديگري را بينداخت, آن را نيز بخورد. پس ديگري را هم به وي انداخت, آن را هم بخورد. عبدالله- رضي الله عنه- از وي پرسيد كه هرروز قوت تو چيست؟ گفت: اين كه ديدي. فرمود كه چرا بر نفس خود ايثار نكردي؟ گفت:اين در اين زمين غريب است؛ چنين گمان مى برم كه از مسافتي دورآمده است و گرسنه است نخواستم كه آن را گرسنه بگذارم. پس گفت: امروز چه خواهي خورد؟ گفت روزه خواهم داشت. عبدالله –رضي الله عنه- با خود گفت: همه خلق مرا در سخاوت ملامت كنند و اين غلام از من سخي تر است. آن غلام و نخلستان را و هرچه در آنجا بود همه را بخريد. پس غلام را آزاد كرد و آنها را به وي بخشيد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شگالي به كنار باغي خانه داشت. هر روز از سوراخ ديوار در باغ رفتي و بسيار انگور و هر ميوه بخوردي و تباه كردي, تاباغبان از او به ستوه آمد. يك روز, شگال را در خواب غفلت بگذاشت, و سوراخ ديوار [را] منفذ بگرفت و استوار گردانيد, و شگال را در دام بلا آورد و به زخم چوب بيهوش گردانيد. شگال خود را مرده ساخت, چنانكه با غبانش برداشت و از باغ بيرون انداخت.
چون از آن كوفتگي پاره‌اي به خويشتن آمد, از انديشه جور باغبان, جِوار باغ بگذاشت. پاكشان و لنگان مى رفت. با گرگي در بيشه‌اي آشنايي داشت. به نزديك او شد. گرگ چون او را ديد پرسيد:«موجبِ اين بيماري و ضعفي بدين زاري چيست؟» شگال گفت:«اين پايمال حوادث را سرگذشت احوالي است كه سمع دوستان طاقت شنيدن آن را ندارد, بلكه اگر بر دل سنگين دشمنان خوانم, چون موم نرم گردد و بر من بسوزد. با اين همه هيچ سختي بر من چون آرزوي ملاقات ديدار تو نبود, كه اوقات عمر در خيال مشاهده تو بر دل من منغص مى گذشت, تا داعيه اشتياق بعد از تطاولِ داهيه فِراق مرا به خدمت آورد.» گرگ گفت: «شاد آمدي و شاديها آوردي, و كدام تحفه آسماني و واردِ روحاني در مقابله اين مبرّت و موازنه اين مسرّت نشنيد كه ناگهان جمال مبارك بنمودي و چين اندوه از جبين مراد بگشودي؟» و همچنين او را به انواع ملاطفات مى نواخت و تعاطفي كه از تعارف ارواح در عالم اَشباح خيزد, از جانبين در ميان آمد, گرگ گفت:«من سه روز شكار كرده‌ام و خورده. امروز كه چون تو مهماني عزيز رسيد, ما حضري نيست كه حاضر كنم. ناچار به صحرا بيرون شوم, باشد كه صيدي در قيد مراد توانم آورد».
شگال گفت:مرا در اين نزديكي خري آشناست. بروم و او را به دام اختداعْ در چنگال قهر تو اندازم كه چند روز طعمه مارا بشايد.» گرگ گفت:«اگر اين كفالت مى نمايي و كُلفَتي نيست, بسم الله.» شگال از آنجا برفت. به در ديهي رسيد. خري را بر در آسيايي ديد, بار گران از او فرو گرفته, كوفته و فرومانده. نزديك او شد و از رنج روزگارش بپرسيد و گفت:«اي برادر تا كي مسخّر آدميزاد بودن و جان خود را در اين عذاب فرسودن؟» خر گفت:«از اين محنت چاره نمى دانم.» شگال گفت:«مرا در اين نواحي به مرغزاري وطن است كه عكس خٌضرتِ آن, بر گنبد خضرا مى زند. متنزّهي از عيشِ با فرح شيرين‌تر, صحرايي از قوسِ و قٌزح رنگين‌تر, چون دوحه طوبي و حٌلّه حورا, سبز و تر و آنگه از آفت دد و دام خالي الاطراف, و از فساد و زحمت سباع و سّوام فارغ‌الاكناف. اگر رأي كني, آنجا رويم و ما هردو به مصاحبت و مصاقبت يكديگر به رغادت عيش و لذاذت عمر, زندگاني به سر بريم». خر اين سخن بر مذاق و فاق افتاد و با شگال, راه مشايعت و متابعت برگرفت. شگال گفت:«من از راه دور آمده‌ام اگر ساعتي مرا بر پشت گيري تاآسايشي يابم, همانا زوتر به مقصد رسيم.» خر مٌنقاد شد. شگال بر پشت او جست و مى رفت تا به نزديكس آن بيشه رسيدند. خر از دور نگاه كرد, گرگ را ديد. گفت:«اي نَفسِ حريص! به پاي خود به استقبال مرگ مى كني و به دست خود, در شِباك هلاك مى آويزي!» برجاي بايستاد و گفت:«اي شگال! اينك آثار و انوار آن مقامگاه از دور مى بينم و شميم ازهار و رياحين به مشام من مى رسد. اگر من دانستمي كه مأمني و موطني بدين خرّمي و تازگي داري, يكباره اينجا مى آمدمي. امروز بازگردم و فردا ساخته و از مهّمات ديگر پرداخته, عزم اينجا كنم.» شگال گفت:«عجب دارم كه كسي نقدِ وقت را به نسيه متوَهّم باز كند!» خر گفت:«راست مىگ ويي؛ اما من از پدر پندنامه‌اي مشحون به فوايدِ موروث دارم كه دائماً با من باشد, هر شب به گاه خفتن زير بالين نهم, و بي آن خوابهاي پريشان و خيالهاي فاسد ببينم. آن را بردارم و با خود بياورم.» شگال انديشه كرد كه تنها رود, باز نيايد؛ ليكن در اينچه مى گويد: بر مطابقت و موافقت او كار مى بايد كرد. من نيز بازگردم و عنان عزيمت او از راه بازگردانم. پس گفت:«نيكو مى گويي. كار بر پند پدر و وصيت او نشان كفايت است, و اگر از آن پندها چيزي يادداري, فايده اِسماع و ابلاغ آن از من دريغ مدار.»
خر گفت: چهار پند است: اول آنكه هرگز بي آن پند نامه مباش, و سه ديگر بر خاطر ندارم كه در حافظه من خللي هست. چون به آنجا رسم, از پند نامه بر تو خوانم».
شگال گفت:«اكنون بازگرديم و فردا به همين قرار رجوع كنيم.» خر روي به راه نهاد و با تعجيل تمام چون هيون زمام گسسته و مرغ دام دريده مى رفت, تا به ديه رسيد. خر گفت:«آن سه پند ديگر مرا ياد آمد, خواهي كه بشنوي؟» گفت:«بفرماي.» گفت:«پند دوم آن است كه چون بدي پيش آيد از بتر بينديش. سوم آنكه دوست نادان بر دشمن دانا مگزين. چهارم آنكه از دوستي شگال و همسايگي گرگ برحذر باش.» شگال چون اين سخن بشنيد, بدانست كه مٌقامِ توقّف نيست. از پشت خر بجست و روي به گريز نهاد. سگانِ ديه در دنبال او رفتند و خون آن بيچاره هدر گشت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آن سيمرغ قاف يقين. آن گنج عالم عزلت. آن گنجينه اسرار دولت. آن پرورده لطف و كرم. ابراهيم ادهم- رحمةالله عليه- متّقي وقت بود و صدّيق روزگار بود. و در انواع معاملات و اصناف حقايق, حظّي تمام داشت. و مقبول همه بود. و بسي مشايخ را ديده بود. او پادشاه بلخ بود. ابتداي حالِ او آن بود در وقت پادشاهي, كه عالمي زير فرمان داشت, و چهل سپر زرّين در پيش و چهل گرز زرّين در پسِ او مىبردند. يك شب بر تخت خفته بود. نيم شب سقف خانه بجنبيد, چنانكه كسي بر بام بُوَِد گفت:«كيست؟» گفت: «آشنايم, شتر گم كرده‌ام.» گفت:«اي نادان! شتر بربام مىجويي؟ شتر بربام چگونه باشد؟». گفت: «اي غافل! تو خداي را بر تخت زرّين و در جامه اطلس مىجويي! شتر بر بام جستن از آن عجيب‌تر است؟».
از اين سخن, هيبتي در دل وي پديد آمد و آتشي در دلِ وي پيدا گشت. متفكّر و متحّير و اندوهگين شد. و در روايتي ديگر گويند كه: روزي بارعام بود, اركان دولت, هريك برجاي خود ايستاده بودند و غلامان در پيش او صف زده. ناگاه مردي با هيبت از در, درآمد- چُنانكه هيچ كس را از خدم و حشم زهره آن نبود كه گويد:«تو كيستي»و به چه كارمىآيي؟- آن مرد همچنان مىآمد تا پيش تخت ابراهيم. ابراهيم گفت:«چه مىخواهي؟» گفت: «در اين رباط فرود آيم» گفت:«اين رباط نيست, سراي من است.» گفت: «اين سراي پيش از اين از آنِ كه بود؟» گفت: «از آنِ پدرم.» گفت:«پيش از او از آنِ كه بود؟» گفت:«از آنِ فلان كس.» گفت:«پيش از او از آن كه بود؟» گفت:«از آن پدر فلان كس.» گفت:«همه كجا شدند؟» گفت: « همه برفتند و بمردند.» گفت:«اين نه رباط باشد كه يكي مىآيد و يكي مىرود؟» اين بگفت و به تعجيل از سراي بيرون رفت .
نقل است كه روزي جماعتي از مشايخ نشسته بودند. ابراهيم قصد صحبت ايشان كرد. راهش ندادند؛ گفتند:«كه هنوز از تو گندِ پادشاهي مىآيد.» با آن كردار, او را اين گويند؛ ندانم تا ديگران چه خواهند گفت!
نقل است كه از ابراهيم پرسيدندكه:«از چيست كه خداوند- تعالي- فرموده است: اُدعوني اَسْتَجِبْ لَكُم, مىخوانيم و اجابت نمىآيد.» گفت:« از بهر آنكه خداي را- تعالي و تقدّس- مىدانيد و طاعتش نمىداريد, و رسول وي را مىشناسيد و متابعت سنّت وي نمىكنيد, و قرآن مىخوانيد و بدان عمل نمىنماييد, و نعمت مىخوريد و شكر نمىگوييد, و مىدانيد كه بهشت آراسته است از براي مطيعان, و طلب نمىكنيد, و دوزخ آفريده است از براي عاصيان, با سلاسل و اغلالِ آتشين, و از آن نمىترسيد و نمىگريزيد, و مىدانيد كه شيطان دشمن است و با او عداوت نمىكنيد. و مىدانيد كه مرگ هست و ساختگي مرگ نمىكنيد, و پدر و مادر و فرزندان را درخاك مىكنيد و از آن عبرت نمىگيريد, و از عيبهاي خود, دست برنمىداريد, و هميشه به عيب ديگران مشغوليد. كسي كه چنين بود, دعاي او چون به اجابت پيوندد؟ اين همه تحمّل, از آثار صفت صبوري و رحيمي است و موقوف روز جزاست.»
نقل است گفتند:«گوشت گران است » گفت:«تا ارزان كنيم» گفتند:«چگونه؟» گفت:«نخريم ونخوريم.»!
نقل است كه به مزدوري رفتي و آنچه حاصل آوردي, در وجه ياران خرج كردي, يك روز نماز شب بگزارد و چيزي خريد و روي سوي ياران نهاد. راه دور بود و شب دير شد. چون دير افتاد, ياران گفتند:«شب دير شد. باييد تا ما نان خوريم. تا او بار ديگر دير نيايد و ما را در انتظار ندارد طعام بخوردند و نماز خفتن بگزاردند و بخفتند. چون ابراهيم بيامد ايشان را خفته ديد. پنداشت كه هيچ نخورده‌اند و گرسنه خفته‌اند. در حالْ آتش بركرد و مقداري آرد آورده بود, خمير كرد. و از براي ايشان چيزي مىپخت كه چون بيدار شوند, بخورند تا فردا روزه توانند داشت. ياران چون از خواب درآمدند, او را ديدند, محاسن در خاك و خاكستر آلوده, و دودْ گِرِِِد او در گرفته, و او در آتش مىدميد. گفتند:«چه مىكني؟» گفت:«شما را در خواب يافتم, پنداشتم چيزي نخورده‌‌ايد و گرسنه خفته‌ايد. از براي شما طعام مىسازم تا چون بيدار شويد, تناول كنيد.» ايشان گفتند:«بنگر كه او با ما در چه انديشه است, و ما با او در چه فكر بوديم!»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ازحضرت علي بن ابي طالب، رضي الله عنه، پرسيدند كه صفت پيغمبر بگوي. گفت: «مردي بود ميانه بالا، نه سخت دراز و نه كوتاه، رويش سفيدي كه به سرخي زدي و چشمهايش سياه بود و مويش جعد و روي در غايت نيكويي و جمال، و موي سرش دراز و گشن و سياه در طول تا كتف و گردن سفيد، و ازسينه تا ناف خطي سياه از موي باريك، چنانكه گويي به قلم كشيده‌اند و بر شكمش جز از آن هيچ جاي موي نبود، و سرش گرد بود، نه كوچك و نه بزرگ، و كف دست و پايش معتدل، نه پهن و نه تنگ، و پشتش بزرگ و پهن و در ميان دو كتف مهري داشت موي بر رسته و روشنايي از آن بتافتي، و در رفتن چنان تيز برفتي كه گفتي پاي از سنگ برمي‌گيرد و چنان رفتي كه گويي از فرازي به نشيب مي‌آيد و گرازان و كش رفتي، و رويش در جمال چنان بود كه هر كه در او نگرستي غم از دلش برفتي و از خوردن فراموش كردي و ازديدن روي او و شيريني سخن گفتن او هرگز سير نشدي، و بينيي داشتي گوژ و كشيسده، و دندانهاي گشاده چنانكه ميان هر دنداني گشادگي داشت، و موي سر گاه فرو گذاشتي و گاه بربستي، و در شصت و سه سالگي موي بر تن مبارك او سپيد نشد مگر قدر ده تا موي و هيچ كس از او خوشخويتر و دليرتر و فراخ حوصله‌تر نبود.»
 

GooshtKoob

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 جولای 2006
نوشته‌ها
16
لایک‌ها
0
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم محبت بياموزی
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه گذاشتن سدی در برابر روديست که از چشمانت جاری است
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترين حالت شکسته است
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکيه کنی و از غم زندگی برايش اشک بريزی
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدايی به سرانجام برسانی
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن يک همراه واقعيست که در سخت ترين شرايط همدم تو باشد
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترين احساس زندگی است


عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه فراموش شدنهِ


عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست


عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه مطمئن شدن به اینکه به هیچ کدوم از آرزوهای حتی کوچیکت هم نمی رسی


عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه محتاج دیگران بودنهِ


عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه غریب ماندنهِ


عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه اینکه بفهمی خوشبختی یه موقعی درت رو زده بود و تو نشنیدی


عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه موقعی که بفهمی خیلی وقت که از یاد خدا غافلی
 
بالا