• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
در زندگی فهمیده ام که . . .
فهمیده ام که آدم ها گاهی اوقات انسان را به شگفتی وا می دارند.
بعضی وقت ها درست همان کسی به تو کمک می کند تا سرپا بایستی
که انتظار داشتی تو را به زمین بزند.
فهمیده ام که گرمی، دوستی، محبت و مهربانی پرطرفدارترین
کالاهای جهان هستند.کسی که بتواند آن ها را تامین کند هرگز تنهایی
را تجربه نخواهد کرد.
فهمیده ام که نباید به گذشته نظر کنی مگر به نیت عبرت گرفتن
فهمیده ام که باید به گونه ای زندگی کنم که اگر کسی سخن نادرستی در مورد من مطرح کرد هیچ کس حرف او را باور نکند.
فهمیده ام که زندگی مثل دستمال کاغذی لوله ای است. هر چه به آخرش نزدیکتر می شود سریع تر می گذرد.
فهمیده ام که خوب بودن خرجی ندارد.
فهمیده ام که بیش تر چیزهایی که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند.
فهمیده ام که هر دستاورد بزرگی زمانی غیر ممکن به نظر می رسیده است.
فهمیده ام که مهربانی از کمال مهمتر است.
فهمیده ام که هر برخوردی هر چند کوتاه، از خود تاثیری به جا می گذاریم.
فهمیده ام که مهم نیست چه اتفاقی برای آدم می افته. مهم اینه که در موردش چی کار می کنیم.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
آن سوي حقيقت
آنچه زندگي ميبخشد مرگ پس مي گيرد
از تلخي بيماري ميتوان به شيريني سلامت پي برد
انسان از پيروزي چيزي ياد نميگيرد ولي از شكست خيلي چيزها ياد ميگيرد
ارزان گران است و گران ارزان
آنچه يكي را نوش ديگري را نيش است
خانه روي زن قرار دارد نه روي زمين
حسود تصور ميكند اگر پاي همسايه اش بشكند او بهتر تواند راه رفت
حيف از كسي كه رنج كشد, بهره ناكسي
حتي يك احمق وقتي خاموشي اختيار ميكند دانا شمرده ميشود
دورتر ايستادن بهتر از معذرت خواستن است
دروغ پياده راه مي رود و رسوايي پرواز ميكند
زبان عاقل در قلب اوست وقلب احمق در زبانش
زير درخت چنار پي سيب نگرد
سه راز خوشبختي عبارت است: از بدي نديدن, بدي را نشنيدن, بدي نكردن
سرش طاس است ولي براي شانه دعوا ميكند
سنگين ترين بار در سفر كيف خالي است
اميد نصف خوشبختي است
انسان پشت زبانش مخفي است
آنچه صدا ميكند بايد روغن كاري كرد
از دهان كسي كه دلش گل سرخ است سخنان معطربيرون مي ايد
كسي كه در گناه به سر مي برد زنده به گور است
گل سرخ فقط براي افرادي خار دارد كه در صدد برايند آن را بچينند
فقط كفش ميداند كه جوراب سوراخ است يا نه
شخصي كه خود را در كنار آتش گرم ميكند بايد بداند كه خاصيت آتش سوزاندن است
كليه امراض انسان از خون سرچشمه مي گيرد
معامله دوستي را از بين ميبرد
از دشمن توقع دوستي داشتن به مثابه انتظار سازگاري بين پنبه و اتش است
انسان بايد با ديكران كم و با خود زياد حرف بزند .
 

mehdidj

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژوئن 2006
نوشته‌ها
1,190
لایک‌ها
15
محل سکونت
Iran
دو برادر
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگي كار مي كردند كه يكي از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود .
شب كه مي شد دو برادر همه چيز از جمله محصول و سود را با هم نصفمي كردند . يك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌
(( درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من مجرد هستم و خرجيندارم ولي او خانواده بزرگي را اداره مي كند . ))
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من سر و سامانگرفته ام ولي او هنوز ازدواج نكرده و بايد آينده اش تأمين شود . ))
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه بهانبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشانهميشه با يكديگر مساوي است . تا آن كه در يك شب تاريكدو برادر در راه انبارها به يكديگر برخوردند . آن ها مدتي به هم خيرهشدند و سپس بي آن كه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان رازمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند .
thanx 4 de post

تاثیر گذار بود...

واقعا تو دنیای امروز خیلی کم پیدا میشه همچین مواردی....
 

سیامک

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 سپتامبر 2006
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
0
بهشت و جهنم

مردي درباره بهشت و جهنم با خدا حرف ميزد .
خدا گفت: بيا من جهنم را به تو نشان ميدم. آنها وارد اتاقي شدند که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند.همه گرسنه نا اميد و در عذاب بودند.
هرکدام قاشقي داشتند که به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلندتر از بازوي آنها بود به طوري که نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند.
عذاب آنها وحشتناک بود.پس از مدتي خدا گفت:بيا بهشت را ببينيم.آنها به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود رفتند ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.
آن مرد گفت:نمي فهمم چرا مردم اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند در صورتي که همه چيز يکسان است.خداوند تبسمي کرد و گفت:
خيلي ساده است در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
روزي سلطاني با وزيرش به صحبت نشسته بود .

و درباره اوضاع مملكت و مردم صحبت مي كردند

سلطان گفت عجيب است اين مردم هيچ گله و شكايتي از امور جاري ندارند .

هيچ سرو صدايي از جايي بلند نمي شود .

مگر همه در رفاه هستند كه هيچكس شكوه اي پيش ما نمي اورد

وزير گفت كه قبله عالم به سلامت باد ملت از شما بي نهايت رضايت دارند

سلطان گفت براي اينكه ببينيم صدايي از كسي در مي ايد يا نه از فردا ماليات ها را دو برابر كنيد

بعد از مدتي باز هم ديد كه هيچ اعتراضي از مردم بر نخواست .

تدبيري ديگر انديشيد و گفت اعلام كنيد كه هر كس از دروازه شهر بيرون ميرود بايد مبلغي بپردازد .

مدتي گذشت باز هم صدايي از كسي برنيامد .

باز گفت از هركس كه به شهر وارد ميشود هم پول بگيريد

باز هم از كسي صدايي نشنيد.

ديگر كفرش از خونسردي ملتش در امده بود .

بار ديگر گفت اعلام كنيد كه هر كس كه ميخواهد ازدروازه شهر عبور كند بگيرند و به

چوب و فلك ببندند.

چند روز بعد ديد كه مردم جلوي عمارت سلطنتي جمع شده اند

خوشحال شد كه كارهايش نتيجه داده و بالاخره مردم به جان امده اند و جمع شده اند تا اعتراض كنند .

از ميان جمعيت يك كامله مرد بيرون امد وگفت اي پادشاه دادگر تقاضايي از شما داريم .

سلطان گفت بگو

مرد گفت از شما استدعا داريم كه مامورانی را كه مسئول چوب و فلك هستند زياد كنيد تا ما براي چوب خوردن زياد معطل نشويم و صفها اينقدر طولاني نشود
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
انوشيروان را معلمى بود.

روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد.

انوشيروان كينه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد.

روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيد كه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟

معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهى برسى .

خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلم ننمائى
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
انوشيروان را معلمى بود.

روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد.

انوشيروان كينه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد.

روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيد كه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟

معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهى برسى .

خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلم ننمائى

عالی بود یاد شعری افتادم پیدا کنم حتما میذارم اینجا
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
طريق درويشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توکل و تسليم و تحمل . هر که بدين صفتها که گفتم موصوف است بحقيقت درويش است وگر در قباست ، اما هرزه گردی بی نماز ، هواپرست ، هوسباز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هرچه در ميان آيد و بگويد هرچه بر زبان آيد ، رند است وگر در عباست.

اى درونت برهنه از تقوا

كز برون جامه ريا دارى

پرده هفت رنگى در مگذار

تو كه در خانه بوريا دارى

<<برگرفته از گستان سعدی >>
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
انوشيروان را معلمى بود.

روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد.

انوشيروان كينه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد.

روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيد كه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟

معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهى برسى .

خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلم ننمائى
فوق العاده بود .
بسیار تاثر گذار و آموزنده .



ایکاش همه ما بتوانیم این نکته را در ذهن داشته باشیم .
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
روزی ابوعلی سینا در مجلس وعظ ابوسعید ابوالخیر شرکت کرد. ابوسعید در باره ضرورت عمل و آٍثار طاعت و معصیت سخن می گفت: بو علی رباعی زیر را به عنوان اینکه ما تکیه بر رحمت حق داریم نه بر عمل خویشتن انشا کرد:
مائیم به عفو تو لاکرده
وز طاعت و معصیت تبرا کرده
آنجا که عنایت تو باشد، باشد
ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده
ابوسعید ابوالخیر فی الفور گفت:
ای نیک نکرده و بدیها کرده
وانگه به خلاص خود تمنا کرده
بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود
ناکرده چو کرده، کرده چو ناکرده
از کتاب حکایتها و هدایتها
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
شاید نشه اسمشو رو حکایت گذاشت ولی قطعا آموزنده و شنیدنی است:
در6اوت 1890 اولين صندلي الکتريکي( وسيله اي براي اعدام با وارد کردن شوک الکتريکي)
در دنيا در زندان اوبرن در ايالت نيويورک به کار گرفته شد. هزاران کيلومتر دورتر در کشور
آفريقايي حبشه ( که امروزه اتيوپي خوانده مي شود ) امپراتور منليک دوم ( 1844 ـ 1913 )
از وجود چنين صندلي اي با خبر شد و به عنوان بخشي از برنامه نوسازي و مدرن کردن کشور،
تصميم گرفت سه عدد از اين صندلي ها خريداري کند. موقعي که محموله هاي سفارشي به اتيوپي
رسيدند و امپراتور خواست طرز کار صندلي ها را ببيند متوجه شد که کشورش هنوز فاقد نيروي
برق است. اما براي اينکه سرمايه گذاريش چندان هم بي حاصل نباشد يکي از سه صندلي را به
عنوان تخت امپراتوريش انتخاب کرد.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
گناه
پيرمردي پسر جواني داشت که بسيار گناه مي کرد براي انکه او را متوجه گناهان خود کند روزي به او گفت به ازاي هر گناهي که انجام مي دهد ميخي بر تخته اي بکوبد.روزها گذشت و پسر فرمان پدر را اجابت مي کرد تا اينکه روزي رسيد که جايي براي کوبيدن ميخ بر روي تخته وجود نداشت. پسر به خود آمد و پريشان به سوي پدر رفت پدر به او گفت اينبار به ازاي هر کار نيکي که مي کني يک ميخ از آن تخته جدا کن. پس از گذشت ماهها يک روز پسر خوشحال به سمت پدر رفت در حالي که آن تخته چوب خالي از ميخ شده بود.پدر تخته را به پسر نشان داد و گفت روح آدمي مثل اين تخته چوب مي باشد تو همه ميخها را در آوردي ولي اثر آنها بر روي تخته چوب باقيست. گناهان هم همان کاري را با روح مي کنند که اين ميخ ها با تخته کردند.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
تاجرو ماهيگير
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. یکی قایق کوچک ماهیگیریاز کنارش رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا اینچند تا رو گرفتی؟
ماهیگیر: مدت خیلی کمی.
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر: اما بفیه وقتت رو چیکار می کنی؟
ماهیگیر: تا دیر وقت می خوابم, یه کم ماهی گیری می کنم, با بچه ها بازی میکنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.اون وفت می تونی با پولش قایق بزرگتر بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه میکنی. اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری!
ماهیگیر: خوب, بعدش چی؟
تاجر: به حای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیــما به مشتری ها میدیو برای خودت کارو بار درست می کنی... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکــــزیکوسیتی! بعد از اون هم لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...
ماهیگیر: اما آقاحالا این کار چقدر طول می کشه؟
تاجر: پانزده تا بیست سال!
ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟
تاجر: بهترین قسمت همینه, موقع مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره.
ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب بعدش چی؟
تاجر: اون وقت بازنشسته می شی! می ری یه دهکــده ی ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی, با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی...
 

amirhvr

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 نوامبر 2005
نوشته‌ها
756
لایک‌ها
15
محل سکونت
Tehran
چهار شمع بودند که به آرامي ميسوختند .
سکوت طوري بر فضاي اتاق خيمه زده بود که به وضوح ميشد صداي درد دلشان را با يکديگر شنيد .
شمع اول گفت : من «آرامش» هستم ...! هيچ کس نميتواند از نور من محافظت کند ، بهر حال فکر کنم بايد بروم ، چون هيچ دليلي براي ماندن و بيش از اين سوختن نميبينم ...
رفته رفته شعله اش کم نور و کم نور تر شد تا اينکه بطور کامل از بين رفت ( خاموش شد ) .
شمع دوم گفت : من «ايمان» هستم .. گمان نکنم تا مدت زيادي بمانم ، وقت رفتنم فرا رسيده و هيچ دليلي براي بيشتر از اين بودنم باقي نمانده من ديگر براي هيچ کس ارزشي ندارم .
تا صحبتهايش تمام شد ، نسيمي به آرامي وزيد و شمع دوم را خاموش کرد .
شمع سوم با غم زيادي شروع به صحبت کرد : من «عشق» هستم .. ديگر قدرتي براي ماندن ندارم ، ديگر کسي به من اهميت نميدهد و مردم قدر مرا نميدانند و فراموش کردند که عشق از همه کس به آنها نزديک تر است .
بيشتر منتظر نماند و دوام نياورد ، نورش کاملا از بين رفت و مانند شمعهاي قبلي خاموش گشت .
ناگهان کودکي وارد اتاق شد و سه شمع اول را خاموش شده ديد
با گريه و اندوه زيادي گفت : اي شمع ها ! اي شمع ها‌ ! چرا شعله تان خاموش شد و نورتان از بين رفت؟ بايد تا ابد روشن بمانيد و همه جا را نوراني کنيد .. شما را بخدا روشن شويد .. نرويد ..
کودک همچنان به اشک ريختن و گفتگو با شمع هاي خاموش ادامه ميداد و التماس ميکرد
در آن هنگام بود که شمع چهارم شروع به حرف زدن کرد و گفت :
نترس کوچولوي من ، تا وقتي که من هستم و وجود دارم ميتوانم آن سه شمع را روشن کنم و تا هميشه پر نور نگهشان دارم .. زيرا من «اميد» هستم .
کودک داستان ما با اشتياق و شتاب فراواني شمع چهارم را به دست گرفت و با شعله اش سه شمع خاموش شده را دوباره روشن کرد
آره .. «اميد» رو هيچ وقت نبايد از زندگيمون برونيم
هر کدوم از ما با کمک «اميد» ميتونيم از «عشق» و «ايمان» و «آرامش»مون واسه هميشه در دل و زندگيمون نگهداري کنيم
 

berco

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 ژوئن 2005
نوشته‌ها
100
لایک‌ها
1
دو برادر بودند و مادری.هرشب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود.
آن شخص که بخدمت خدا مشغول بود و با خدمت خدایش خوش بود،برادرش را گفت:امشب نیز خدمت خداوند را به من ایثار کن.
چنان کردند.آن شب هم به خدمت خداوند سر به سجده نهاد و در خواب دید آوازی آمد که:برادر تو را بیامرزیدم و تو را بدو بخشیدم.
او گفت:آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادرمان،مرا در کار او می کنید؟
گفتند:زیرا آنچه تو میکنی ما از آن بی نیازیم،ولیکن آنچه برادرت میکند مادرت به آن نیازمند است.

تذکره الاولیاء عطار​
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
چهار شمع بودند که به آرامي ميسوختند .
سکوت طوري بر فضاي اتاق خيمه زده بود که به وضوح ميشد صداي درد دلشان را با يکديگر شنيد .
شمع اول گفت : من «آرامش» هستم ...! هيچ کس نميتواند از نور من محافظت کند ، بهر حال فکر کنم بايد بروم ، چون هيچ دليلي براي ماندن و بيش از اين سوختن نميبينم ...
رفته رفته شعله اش کم نور و کم نور تر شد تا اينکه بطور کامل از بين رفت ( خاموش شد ) .
شمع دوم گفت : من «ايمان» هستم .. گمان نکنم تا مدت زيادي بمانم ، وقت رفتنم فرا رسيده و هيچ دليلي براي بيشتر از اين بودنم باقي نمانده من ديگر براي هيچ کس ارزشي ندارم .
تا صحبتهايش تمام شد ، نسيمي به آرامي وزيد و شمع دوم را خاموش کرد ............
به نقل از Behrooz :
هرگز امید را از کسی سلب نکن، شاید این تنها چیزی باشد که دارد
امیدوارم امید هیچکس نا امید نشه
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
خوب قرار بود که حکایت اگر به صورت شعر هم باشه اینجا گذاشته بشه که من هم همینکار رو میکنم:

گفت یوسف را چــو می بفروختند ----------------------- مصریان از شـــــــوق او میسوختند
چون خریداران بســــی برخاستند ----------------------- پنج ره همسنگ مشکش خواستند
زان زنی پیری به خون آغشته بود ----------------------- ریسمانی چند در هم رشته بــــــود
در میان جمع آمد در خــــــــروش ------------------------ گفت ای دلال کنعـــــــانی فـــــروش
زارزوی این پسر ســـر گشته ام ------------------------ ده کاوه ریســــمانش رشتـــــــــه ام
این ز من بستا و با من بیـــع کن ------------------------ دست در دست منش نه بــــی سخن
خنده آمد مرد را گفت ای سلیم ------------------------ نیست در خــــــــورد تو ایــــن در یتیم
هست صد گنجش بها در انجمن ------------------------ مه تو و مه ریسمانت ای پـــــــــــیرزن
پیر زن گفتـــــا که دانستم یقین ------------------------ کاین پســـــــــر را کس بنفروشد بدین
لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریـــــــــــــداران اوست
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
عشق و ديوانگی
در زمان های بسيار قديم وقتی هنوز پای بشر به زمين نرسيده بود؛فضيلتها وتباهیها در همه جا شناور بودند.آنها از بيکاری خسته شده بودند.روزی همه ی فضايل و تباهی ها دور هم جمع شده بودند؛خسته تر و کسل تر از هميشه؛ناگهان (ذکاوت)ايستاد و گفت:بياييد يک بازی کنيم مثل قايم باشک.
همه از پيشنهاد او شاد شدند و ((ديوانگی))فورآ فرياد زد من چشم می گذارم.
از آنجايی که هيچکس نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد؛همه قبول کردند که او چشم بگذارد.ديوانگی جلوی درختی رفت و چشم هايش را بست وشروع کرد به شمردن:يک...دو...سه...
همه رفتند تا جايی پنهان شوند.(لطافت)خود را به شاخ ماه آويزان کرد.(خيانت)داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد.(اصالت)در ميان ابرها پنهان شد.(هوس)به مرکز زمين رفت.(طمع)داخل کيسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و ((ديوانگی)) همچنان مشغول شمردن بود:هفتاد و نه...هشتاد...
همه پنهان شده بودندبجز ((عشق))که مردد بود و نمی توانست تصميم بگيرد وجای تعجب هم نيست چون که همه می دانند پنهان کردن عشق مشکل است و در همين حال ديوانگی به آخر شمارش می رسيد:نود و پنج...نود و شش...
هنگامی که ((ديوانگی)) به صد رسيد عشق پريد و پشت يک بوته رز پنهان شد.
((ديوانگی)) فرياد زد که دارم می آيم.
اولين کسی را که پيدا کرد (تنبلی)بود زيرا (تنبلی)تنبلی اش آمده بودتا جايی پنهان شود.(لطافت)که به شاخ ماه آويزان بود را پيدا کرد؛(دروغ)ته درياچه؛(هوس)در مرکز زمين؛خلاصه يکی يکی همه را پيدا کرد بجز عشق که از يافتن آن نا اميد شده بود.
(حسادت)در گوشهايش زمزمه کرد که تو حتمآ بايد ((عشق)) را پيدا کنی و او پشت بوته ی گل است.ديوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت زيادی آن را در بوته های گل رز فرو برد و دوباره ودوباره تا اينکه با صدای ناله ای متوقف شد.عشق از پشت بوته های گل بيرون آمد ؛بادست هايش صورتش را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون می زد.
اونمی توانست جايی را ببيند چون کور شده بود.
((ديوانگی)) گفت:من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم؟
((عشق)) پاسخ داد:تو نمی توانی مرا درمان کنی ؛اما اگرمی خواهی می توانی راهنمای من باشی.
...واز آن روز است که ((عشق)) کور است و((ديوانگی)) همواره در کنار او
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
جوجه ها سر سفره ناهار گفتند :( آخرش کبدمون از کار میافته ،چرا باید هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوریم وحتی یک بار هم یک ناهار درست و حسابی نخوریم ).
خروس سرش را پایین انداخت . در چشمان مرغ اشک جمع شد وبه فکر فرو رفت ، آنها فردا ناهار مرغ داشتند .
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
سالها بود که بدون وقفه داشت کار میکرد . اما دیگه خسته شده بود و دیگه نمی تونست ادامه بده . دلش رو به دریا زد و چشمانش رو برای یک لحظه روی هم گذاشت .تازه داشت لذت استراحت را احساس میکرد که ناگهان با مشت به سرش کوبیدند :(( ا َه ، این ساعت هم که خوابیده )) .
 
بالا