• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Romain_Gary

Registered User
تاریخ عضویت
23 فوریه 2005
نوشته‌ها
1,801
لایک‌ها
6
سن
39
خیلی جالب بود ، :)
 

boros

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 ژانویه 2007
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
نمیدونم تکراری هست یا نه چون من این تاپیک را کامل نخوندم .

تدى و تامپسون

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اوليه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن‌ها قائل نيست. البته او دروغ می‌گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش‌آموز همين کلاس بود. هميشه لباس‌هاى کثيف به تن داشت، با بچه‌هاى ديگر نمي‌جوشيد و به درسش هم نمي‌رسيد. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي‌يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال‌هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي‌ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل
معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان‌ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است
معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن مي‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمي‌دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي‌برد
خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هديه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي‌داديد
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ويژه‌اى نيز به تدى مي‌کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي‌کرد او هم سريعتر پاسخ مي‌داد. به سرعت او يکى از با هوش‌ترين بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته‌ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته‌ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ‌التحصيل مي‌شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه‌اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم ‌گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان‌نامه کمى طولاني‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي‌شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي‌توانم تغيير کنم از شما متشکرم.»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه مي‌کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي‌توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.
بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است.
 

boros

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 ژانویه 2007
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
گيلي در يك تست هوش دردانشگاه كه جايزه يك ميليون دلاري براش تعيين شده شركت كرده .

سوالات اين مسابقه به شرح زير ميباشد :

1-جنگ 100 ساله چند سال طول كشيد؟
الف-116 سال ب-99 سال ج-100 سال د- 150 سال
گيلي از اين سوال بدون دادن جواب عبور كرد .

2-كلاه پانامايي در كدام كشور ساخته ميشود؟
الف-برزيل ب-شيلي ج-پاناما د-اكوادور
گيلي از دانش اموزان دانشگاه براي جواب دادن كمك خواست .

3-مردم روسيه در كدام ماه انقلاب اكتبر را جشن ميگيرند؟
الف-ژانويه ب-سپتامبر ج-اكتبر د-نوامبر
گيلي از خدا كمك خواست .

4-كدام يك از اين اسامي اسم كوچك شاه جورج پنجم بود؟
الف-ادر ب-البرت ج-جورج د-مانويل
گيلي اين سوال رو با پرتاب سكه جواب داد .

5-نام اصلي جزاير قناري واقع در اقيانوس ارام از چه منبعي گرفته شده است؟
الف-قناري ب-كانگرو ج-توله سگ د-موش صحرايي
گيلي از خير يك ميليون دلار گذشت .
جواب سوالات در پایین















اگر شما فكر ميكنيد كه از گيلي باهوشتر هستيد و به هوش او ميخنديد پس لطفا به جواب صحيح سوالات در زير توجه كنيد :

1- جنگ 100 ساله( 1453-1337 ميلادي) به مدت 116 سال به درازا كشيد .

2- كلاه پانامايي در كشور اكوادور ساخته ميشود.

3- انقلاب اكتبر روسيه در ماه نوامبر جشن گرفته ميشود.

4- نام كوچك شاه جورج البرت بود.(در 1936 او نام كوچك خود را تغيير داد)

5- توله سگ . در زبان اسپانيايي INSULARIA CANARIA كه در فارسي به معني جزاير توله سگها است .

هرگز به گيلي نخنديد
 

boros

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 ژانویه 2007
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
لوچ


دهقان پير ، با ناله می گفت : ارباب ! آخر درد من يکی دوتا که نيست ، با وجود اين همه بدبختی ، نمي دانم خدا چرا با من لج کرده وچشم تنها دخترم را « چپ » آفريده است ؟! دخترم همه چُز را دو تا می بيند !
ارباب پرخاش کرد که بدبخت ! چهل سال است نان مرا زهر مار مي کنی ! مگر کور بودی ، نديدی که چشم دختر من هم «چپ» است ؟!
گفت چرا ارباب ديدم ....اما.... چيزی که هست ، دختر شما همه ی اين خوشبختی ها را " دوتا " می بيند ....ولی دختر من ، اين همه بدبختی ها را ....
 

boros

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 ژانویه 2007
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
موزس مندلسون پدر بزرگ یکی از آهنگسازان شهير آلماني انساني زشت و عجيب الخلقه بود . قدي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت .
موزس روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني و زیبا به نام فرومتژه داشت موزس در كمال نا اميدي عاشق آن دختر شد ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده ي او منزجر بود
زماني كه قرار شد موزس به شهر خود باز گردد آخرين ذرات شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند . دختر حقيقتا از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت ولي ابدا به او نگاه نكرد و قلب موزس از اندوه به درد آمد . موزس پس از آنكه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند با شرمساري پرسيد :
آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود ؟
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت ؟
بله شما چه عقيده اي داريد ؟
. هنگامي كه من به دنيا آمدم عروس آينده ام را به من نشان دادند ولي خداوند به من گفت ؟
همسر تو گوژپشت خواهد بود
درست هماه جا و همان موقع من از ته دل فرياد بر آوردم و گفتم :
اوه خداوندا گوژپشت بودن براي بك زن فاجعه است .لطفا آن قوز را به من بده و هرچه زيبايي است به او عطا كن
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد .
او سا لهاي سال همسر فداكاري براي موزس مندلسون بود .


آدم های بزرگ زاده نمی شوند ٬ ساخته می شوند. "
 

boros

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 ژانویه 2007
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
تلاشی دیگر

رابرت فراست٬ یکی از بزرگترین شاعرانی که آمریکا به عرصه ادبی جهان عرضه داشته٬ بیست سال تمام بدون هیچ موفقیت و شهرتی سخت کار کرد. او قبل از آنکه جلدی از اشعارش به فروش برود٬ ۳۹سال داشت. امروز اشعار او به ۲۲ زبان زنده دنیا ترجمه و چاپ شده است. او شاعری است که ۴ بار مفتخر به دریافت جایزه پولیتزر شد.
آلبرت اینشتین٬ دانشمندی که بنا به گفته جهانیان باهوش ترین فرد روی زمین بوده٬ گفته است:" من ماهها و سالها فکر میکنم و فکر میکنم. ۹۹ بار استنتاجاتم نادرست هستند و در صدمین بار است که حق با من است. "
موقعی که لوسیانو پاواروتی از دانشگاه فارغ التحصیل شد، دقیقاً نمیدانست که معلم باقی بماند یا اینکه به کار خوانندگی حرفه ای روی آورد. پدرش به او گفت: " لوسیانو! اگر سعی کنی که روی دو تا صندلی بنشینی ، از وسط آنها خواهی افتاد . تو باید یک صندلی انتخاب کنی." پاواروتی معلمی را رها کرد و خوانندگی را انتخاب کرد.او پس از هفت سال مطالعه و نومیدی بود که در نخستین برنامه حرفه ای خود ظاهر شد و مجدداْ پس از هفت سال تلاش دیگر بود که به اپرای متروپلیتن راه یافت. او صندلی خود را انتخاب کرده بود و موفق هم شده بود.
سردبیر روزنامه ای٬ والت دیسنی را بخاطر فقدان قوه تخیل از کار برکنار کرد. والت دیسنی از نخستین شکستهای خود چنین یاد می کرد : " هنگامی که تقریباْ ۲۱ ساله بودم برای نخستین بار مفلس و ورشکسته شدم. روی بالشهای درست شده از یک نیمکت قدیمی می خوابیدم و کنسرو سرد لوبیا می خوردم.
گریگور مندل گیاه شناس اتریشی ٬ کسی که آزمایش و تجارب او با نخود فرنگی منجر به پیدایش علم جدید ژنتیک گردید٬ هرگز موفق نشد امتحانات گزینش معلمی را پشت سر گذارد و معلم علوم دبیرستان بشود.او در درس زیست شناسی مردود شد.
هنری فورد: شکست فرصتی است برای شروع دوباره با هوشیاری بیشتر.
برگرفته از کتاب: سوپ جوجه برای روح................
 

یاشار

Registered User
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
1,356
لایک‌ها
3
سن
37
محل سکونت
Atlantica
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصلهء ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت هستی. با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست. به همین دلیل کلاغ خود را دوست نداشت و بودنش را.

از کائنات گله داشت و فکر می کرد در دایره قسمت، نازیبایی ها تنها سهم اوست و در **** هستی عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود.

کلاغ غمگینانه گفت: «کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود و بالهایش را می بست تا دیگر آواز نخواند.»

خدا گفت: «صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را نمی شنود، در حالی که فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند. سیاه کوچکم بخوان، فرشت ها منتظرند.» و کلاغ هیچ نگفت.

خدا گفت: «بخوان! این منم که دوست دارم، سیاهیت را و خواندنت را.»

و کلاغ خواند و این بار عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.
 

یاشار

Registered User
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
1,356
لایک‌ها
3
سن
37
محل سکونت
Atlantica
یک روز صبح، استادی در میان شاگردانش نشسته بود. مردی به آنها نزدیک شد و خطاب به استاد از او پرسید: آیا خداوند وجود دارد؟ استاد پاسخ داد: بله خداوند وجود دارد.
مرد آنجا را ترک کرد. ظهر همان روز مرد دیگری نزد استاد آمد و پرسید: خدا وجود دارد؟ استاد گفت: نه خدا وجود ندارد.
عصر همان روز، مرد دیگری نزد استاد آمد و پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ استاد گفت: باید خودت تصمیم بگیری!

یکی از شاگردانش تعجب زده از او پرسید: استاد، این که عاقلانه نیست. چگونه ممکن است به یک پرسش سه پاسخ متفاوت بدهید؟

استاد پاسخ داد: چون اشخاص متفاوت بودند. هر کس به شیوه خود به خداوند نزدیک می شود و هر کدام با دیگری تفاوت داشتند. پس جوابشان نیز باید متفاوت داده شود. اولی با قطعیت دنبال خود می گشت، دومی با انکار و سومی با تردید.
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
محمد عزيزم
كجايي
اينجا حسابي خاك خورده . :(
روژه جان هم كه ديگر به اينجا سري نمي زند .
منتظرت هستم كه مثل هميشه از آن حكايات آموزنده بي نظير خود ما را هم به فيض برساني :)

سلام به استاد بهروز و بقیه دوستان یه مدت نتونستم به اینجا سر بزنم انشا... وقت کنم از امروز دوبهار در خدمتتونم
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
ظريفي در خانه درويشي مهمان شد – درويش سقف خانه را از چوبهاي ضعيف و سست پوشانده بود و بار گران داشت . و هر لحظه از آن چوبها آوازي بيرون مي آمد ميهمان گفت : اي درويش ! مرا از اين خانه به جاي ديگر بر که ترسم سقف خانه فرود آيد .
گفت : مترس که اين آواز ، ذکر و تسبيح چوبهاست .
گفت : از آن ترسم که از بسياري ذکر و تسبيح ايشان را وجدي و حالي بهم رسد و همه به يکبار در رقص و سماع آيند و به سجده افتند .
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
موسی در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد موسی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده
موسی (ع) این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که ای موسی آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و....
موسی به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت او ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر موسی نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!!!
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
ای جان فرزند هزار حکمت آموختم
که از آن چهارصد حکمت انتخاب کردم
و از چهارصد ، هشت حکمت برگزیدم
که جامع جمیع کمالات است :
دو چیز را هیچوقت فراموش مکن
1) خدار را 2) مرگ را
دو چیز را همیشه فراموش کن
1) به کسی خوبی کردی 2) کسی به تو بدی کرد
و اما چهار حکمت دیگر
1) در مجلسی وارد شدی زبان نگه دار
2) در سفره ای حاضر شدی شکم نگه دار
3) در خانه ای وارد شدی چشم نگه دار
4) در نماز ایستاده ای دل نگه دار
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده --------- حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که کرا کشتی تا کشته شدی زار -------- تـا باز که او را بکشد آنکس که تورا کشت
انگشت مکن رنجه به در کــــوفتن کس --------- تـــــا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
 

یاشار

Registered User
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
1,356
لایک‌ها
3
سن
37
محل سکونت
Atlantica
زیباترین کلمه راستی است، با آن روراست باش.
سازنده ترین کلمه گذشت است، آن را تمرین کن.
خودخواهانه ترین کلکمه من است، آن را حذف کن.
ضعیف ترین کلمه حسرت است، آن را مخور.
بازدارنده ترین کلمه ترس است، با آن مقابله کن
سخت ترین کلمه غیر ممکن است، وجود ندارد.
قشنگ ترین کلمه خوشرویی است، راز زیبایی در آن نهفته است.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
عالم ربانی شیخ بهایی در کشکول آورده است که :


عارفی گفته است : با آنکه پدر ما حضرت آدم (ع) پس از آنکه گفتندش " اسکن انت و زوجک الجنه" با دست یازیدن به گناهی ,از آنجا رانده شد چگونه ما را امید است که با این همه گناهان پی در پی و لغزش های متعدد , بدانجا شویم؟
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
و نیز ایشان در کشکول آورده اند که :


در "احیاء" آمده است که یکی شبلی را بخواب دید .و از او پرسید : پروردگار با تو چه کرد ؟ شبلی پاسخ گفت : آن سان مرا به حساب گرفت که سخت نومید شدم و آن هنگام مرا در بخشایش خویش غرقه ساخت.
 

Mahiar0

کاربر افتخاری سئو و معرفی سایتها
تاریخ عضویت
20 جولای 2004
نوشته‌ها
10,341
لایک‌ها
1,210
محل سکونت
رشت
آمریکا: جیم و فیبیمریکا
جیم وقتی شش سالش است عاشق اسپایدرمن شد، وقتی دوازده ساله شد عاشق بت من شد. وقتی هجده ساله شد عاشق آنجلینا جولی شد، وقتی 24 ساله شد مدتی را با گابریلا دختر مکزیکی همکلاسی دانشگاهش گذراند، اما نتوانست عاشقش بشود، چون گابریلا از مسابقات ان بی ای متنفر بود. وقتی سی سالش شد هر روز دنبال پایان نامه اش دانشگاهش بود و به همین دلیل با فیبی کتابدار دانشکده دوست شد. بعد از پنج سال که با هم زندگی کردند فیبی ترکش کرد، چون از این زندگی خسته شده بود. جیم تازه احساس می کرد که عاشق فیبی شده است، شب از دوری فیبی شدیدا افسرده شد و مست کرد و به خانه آمد. وقتی وارد خانه شد، دید فیبی بازگشته و جلوی خانه خوابش برده است. آنها با هم ازدواج کردند و در حال حاضر چهار فرزند دارند.


فرانسه: رومئو و ژولیت
رومئو توی متروی سن ژرمن ژولیت را دید و احساس کرد تمام تنش گرم شده است. شب وقتی کنار رودخانه قدم می زدند، ژولیت گفت که سردش شده است. با هم به خانه رومئو رفتند و شب را با هم گذراندند، اما عشقی دیگر در انتظار بود، وقتی که رومئو، فرانسوا خواهر ژولیت را دید، عاشقش شد. ژولیت عصبانی شد و با پی یر، پدر رومئو رابطه برقرار کرد. ژانین، همسر پی یر وقتی دید شوهر پنجاه و هفت ساله اش با یک دختر بیست و سه ساله روی هم ریخته است، با جمال شاگردش که مراکشی بود و بیست و پنج سال از او کوچکتر بود، رابطه برقرار کرد. رومئو یک هفته ای با فرانسوا گذراند، اما فرانسوا نمی توانست به رابطه اش با رومئو ادامه دهد، رومئو به اندازه کافی چیزی نبود که فرانسوا می خواست. رومئو تنها ماند و به خانه برگشت. وقتی در خانه ژولیت را در کنار پدرش دید، به توالت رفت و ساعتها گریه کرد. ژولیت و پدر از گریه او بیدار شدند. آنها از آن پس تصمیم گرفتند همه با هم زندگی کنند، جمال، ژولیت، فرانسوا، پیر، رومئو و ژانین. هشت سال بعد رومئو و ژولیت احساس کردند همدیگر را دوست دارند، به همین دلیل تصمیم گرفتند دیگر همدیگر را نبینند. چون می ترسیدند عاشق هم بشوند و آزادی شان را از دست بدهند.

شوروی سابق: ناتالیا و الکسی
ناتالیا و الکسی به عنوان دو عضو فعال حزب احساس می کردند که از همدیگر متنفرند، آن شب، آن دو در مهمانی حزب ودکای فراوانی خوردند و شب را تا صبح در حال مستی با هم گذراندند. هر دو به هم اعتراف کردند که از رفیق استالین متنفرند. صبح که از خواب بیدار شدند، احساس کردند که عاشق همدیگر هستند. یک هفته بعد با هم ازدواج کردند و توسط کا گ ب دستگیر شدند و تا پایان عمر همچنان عاشق همدیگر بودند، پایان عمر آنها پانزده روز بعد از ازدواج و سیزده روز بعد از دستگیری آنها بود.

انگلیس: استنلی و کامیلا
استنلی وقتی سی و چهار ساله شد عاشق سوزان بیست و پنج ساله شد. آنها سه سال با هم دیوانه وار و عاشقانه زندگی می کردند. در روزهای تعطیل با هم خوشگذرانی می کردند و از شب تا صبح پیکادلی را زیر پای شان می گذاشتند. بعد از سه سال سوزان به استنلی گفت: من دوست دارم بچه دار بشم. استنلی گفت: منم دوست دارم بچه دار بشم. سوزان گفت: و دوست دارم از مردی که شوهرم هست بچه دار بشم. استنلی گفت: و من هم همین طور. سوزان و استنلی هر کدام وارد اتاق شان شدند و مشخصات همسر ایده آل خودشان را یادداشت کردند.بعد به این نتیجه رسیدند که باید از هم جدا شوند تا با همسر ایده آل شان ازدواج کنند.

جمهوری آذربایجان: رشید و زلیخا
رشید قدش کوتاه بود، سبیل پهنی داشت، چشمانش قهوه ای بود و ابروهای پرپشتی داشت، زلیخا قسم خورده بود که با مردی ازدواج کند که قدی بلند داشته باشد و چشمانی سبز و موهایی بور، زلیخا از سبیل پهن مردان متنفر بود. زلیخا اصلا دوست نداشت با اعضای خانواده اش ازدواج کند. رشید تصمیم گرفت برای همیشه به دبی برود و در آنجا راننده یک خانواده ترک بشود. رشید به زلیخا که دختر عمویش بود، گفت: من هفته آینده برای همیشه به دبی می روم. در یک لحظه زلیخا احساس کرد رشید قدش بلند شده، چشمهایش سبز شد، موهایش بور شد و دیگر پسرعمویش نیست. عشق در دلش شعله کشید و همه جایش را سوزاند. آنان با هم ازدواج کردند و اکنون هفت فرزند به اسامی سالم، جاسم، عبود، زیدعلی محمد ابراهیم حسن و چند نام دیگر دارند.


ایتالیا: ورساچه و والنتینو
لئوناردو صبح که از خواب بیدار شد و کت و شلوار ماسیمو دوتی خودش را پوشید، پیراهن زارا را تنش کرد، کراوات ورساچه زرد را زد، عینک رالف لورن خودش را به چشم زد، با ادوکلن دولچه گابانا دوش گرفت، موهایش را جلوی آینه نگاهی کرد و بعد از اینکه چشمانش را خمار کرد، از خانه بیرون می آمد.
جولیتا صبح که از خواب بیدار شد، دامن جنیفر خودش را با یک تاپ ماسیمو دوتی پوشید، یک کفش جورجیو بروتینی به پا کرد و یک عینک والنتینو زد به چشمش. یک ساعتی خودش را آرایش کرد و به خیابان رفت.
لئوناردو در خیابان چشمش به عینک والنتینوی جولیتا افتاد و عاشق چشمهایش شد، جولیتا هم چشمش به کراوات ورساچه لئوناردو افتاد و دلباخته شخصیت او شد. آن دو، ساعتهای زیادی را با هم گذراندند و یک ماه بعد رئیس کارخانه ورساچه با دختر رئیس کارخانه والنتینو ازدواج کرد.

ترکیه: اورهان و عایشه
اولین بار اورهان در کافه عایشه را دید که داشت آواز سوزناکی می خواند. احساس کرد یک دل نه صد دل عاشق عایشه شده است. چنان به عایشه خیره شده بود که وقتی لیوان در دستش شکست متوجه شکستن لیوان نشد. خون از دستهایش راه افتاده بود و تمام کف کافه را گرفته بود، اما صاحب کافه که عاشق عایشه بود، از این موضوع عصبانی شد و دستور داد ماموران کافه اورهان را چنان بزنند که دست و پایش بشکند و بعد او را به خیابان بردند و چند بار با ماشین از روی او رد شدند، بعد یک کامیون خاک روی او خالی کردند، به شکلی که فقط دستش از خاک بیرون بود. فردا صبح عایشه وقتی از سرکار برمی گشت دستهای اورهان را دید که از خاک بیرون است، دست هایش را در دست گرفت و در حالی که بشدت می گریست یک ساعت و نیم برایش آوازهای سوزناک خواند. بعد اورهان را از زیر خاک بیرون آورد و باهم ازدواج کردند و به مدت یک ماه به خوبی و خوشی زندگی کردند.

آلمان: رالف و هانا
رالف وقتی شش ساله بود عاشق لی لی مارلین شد، بعدها وقتی فهمید لی لی با گشتاپو همکاری می کرد، قلبش شکست و احساس تنهایی کرد. پدرش او را در سن هشت سالگی ترک کرد. مادرش نیز در سن سیزده سالگی ازدواج کرد و با وجود اینکه رالف عاشقش بود، اما هیچ وقت او را نبخشید و هرگز با او کلمه ای سخن نگفت. برادرش وقتی شانزده ساله بود برای همیشه به آمریکا رفت و او قسم خورد که دیگر برادرش را نبیند. خواهرش در سن 18 سالگی خودکشی کرد و رالف تنهای تنها ماند. او عاشق فاسبیندر فیلمساز بزرگ آلمانی شد، اما وقتی خبر خودکشی او را شنید، فقط توانست کنار راین برود و گریه کند. وقتی سی و سه ساله بود وولف، سگ ژرمن شپرد را به خانه آورد و عاشقش شد. وقتی سی و نه ساله شد احساس کرد که از هانا، زن سی ساله ای که در آپارتمان پائینی زندگی می کرد خوشش می آید. یک شب هانا را به خانه دعوت کرد و با هم شراب خوردند، یک ماه بعد با هانا به دیسکو رفتند، یک سال بعد هانا او را به خانه دعوت کرد تا سگ تریر خودش را به او و وولف نشان بدهد. یک ماه بعد آنها به سفر پاریس رفتند و با هم عشقبازی کردند. از آن پس آنها هر روز با هم بودند، در مورد فلسفه و شعر حرف می زدند، با هم آبجو می خوردند، با هم می رقصیدند. یک روز هانا گفت: من فکر می کنم اگر چند سال دیگه با هم باشیم ممکنه عاشق هم بشیم، من می ترسم. رالف گفت: شاید. آنها تصمیم گرفتند از هم جدا شوند، سه روز گذشت، صبح ساعت نه هانا در زد، رالف که مثل همیشه غمگین بود، در را باز کرد، پاپی سگ هانا پرید توی خانه و رفت سراغ وولف. هانا به رالف گفت: ما نمی تونیم از هم جدا بشیم. رالف گفت: تو هم مثل من دلتنگ شدی؟ هانا گفت: نه، ولی احساس می کنم پاپی عاشق وولف شده. آن چهار نفر سالها با هم زندگی کردند.

هند: نقش اول زن و نقش اول مرد
آن دو همدیگر را دیدند و بقیه چیزها طبق سناریو پیش رفت.

عربستان سعودی: عبدالله و یک زن
عبدالله وقتی که ماشین پدر دختر را دید عاشقش شد. و زن بعد از اینکه فرزند هفتمش را به دنیا آورد احساس کرد دیگر از عبدالله متنفر نیست و او را به همه مردانی که آخرین بار بیست سال قبل دیده بود، ترجیح می دهد. عبدالله شش ماه بعد، در سن هشتاد سالگی در حالی که با سرعت 280 کیلومتر با ماتشین پورشه اش رانندگی می کرد، با یک تپه شنی تصادف کرد و کشته شد.

هلند: آنا و آنه ماری
توماس با وجود اینکه احساس زیبایی در مورد آنا داشت، اما هنوز نمی دانست که رابطه دو ساله اش با آنا عشق است یا نه، به همین دلیل با دوستش بارتل مشورت کرد. بارتل از همسرش آنه ماری خواست تا در یک مراسم شام با توماس و آنا شرکت کنند. مراسم شام در رستوران کوچک و زیبایی در آمستردام برگزار شد. وقتی چشمان آنا به آنه ماری افتاد، احساسی عجیب آنها را فراگرفت، آنها عاشق همدیگر شدند. و سالها با هم زندگی کردند.

ایران: کامی و پانته آ
کامی وقتی پانته آ را دید تصمیم گرفت با او حال کند، پانته آ هم تصمیم گرفت کامی را سرکار بگذارد، کامی و پانته آ به یک پارتی رفتند و در آنجا احساس کردند که از همدیگر خوششان می آید. کامی به پانته آ گفت که دیگر حق ندارد به چنین پارتی هایی پا بگذارد، پانته آ هم به کامی گفت که باید تمام روابطش را با تمام دوستان قبلی اش اعم از دختر و پسر به هم بزند. کامی و پانته آ سه روز بعد در یک مراسم عروسی مفصل ازدواج کردند و سه سال بعد وقتی با همدیگر آشنا شدند، تصمیم گرفتند از همدیگر جدا شوند، اما با هم دوست بمانند. آن دو یک هفته بعد از هم جدا شدند و پس از جدایی بود که فهمیدند که عاشق همدیگر هستند، کامی با دختری به اسم رویا ازدواج کرد و پانته آ با پسری به اسم داریوش ازدواج کرد.


نتیجه گیری اخلاقی: عشق هرگز نمی میرد، ولی ممکن است هیچ وقت هم به دنیا نیاید.
 

TruthPraiser

Registered User
تاریخ عضویت
12 ژوئن 2004
نوشته‌ها
2,362
لایک‌ها
10
محل سکونت
واژه نخست سه نام اين شهر به ترتيب تاريخ ع ش ق
دستت درد نکنه فکم درد گرفت.
 

Romain_Gary

Registered User
تاریخ عضویت
23 فوریه 2005
نوشته‌ها
1,801
لایک‌ها
6
سن
39
جالب بود

مخصوصا
عبدالله وقتی که ماشین پدر دختر را دید عاشقش شد. و زن بعد از اینکه فرزند هفتمش را به دنیا آورد احساس کرد دیگر از عبدالله متنفر نیست و او را به همه مردانی که آخرین بار بیست سال قبل دیده بود، ترجیح می دهد. عبدالله شش ماه بعد، در سن هشتاد سالگی در حالی که با سرعت 280 کیلومتر با ماتشین پورشه اش رانندگی می کرد، با یک تپه شنی تصادف کرد و کشته شد.

مال فرانسه هم خیلی باحال بود
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
مذمت شایعه
دفعه بعدکه شايعه اي روشنيديدوياخواستيدشايعه اي راتکرارکنيداين فلسفه رادرذهن خودداشته باشيد!دريونان باستان سقراط به دليل خردودرايت فراوانش موردستايش بود.روزي فيلسوف بزرگي که ازآشنايان سقراط بود،باهيجان نزداوآمدوگفت:سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟سقراط پاسخ داد:"لحظه اي صبرکن.قبل ازاينکه به من چيزي بگويي ازتومي خواهم آزمون کوچکي راکه نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مردپرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل ازاينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه راکه قصدگفتنش راداري امتحان کنيم.اولين پرسش حقيقت است.کاملامطمئني که آنچه راکه مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مردجواب داد:"نه،فقط درموردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيارخوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يانادرست.حالابياپرسش دوم رابگويم،"پرسش خوبي"آنچه راکه درموردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بددرموردشاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مردکمي دستپاچه شدوشانه بالاانداخت.سقراط ادامه داد:"واماپرسش سوم سودمندبودن است.آن چه راکه مي خواهي درموردشاگردم به من بگويي برايم سودمنداست؟"مردپاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:"اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت داردونه خوب است ونه حتي سودمنداست پس چرااصلاآن رابه من مي گويي؟
 
بالا