• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
دماغش را عمل کرد . حالا به جای اون دماغ گنده يه دماغ کوچولوی سر بالا داشت . دو روز بعد از گرسنگی مرد . مادرش صد دفعه بهش گفته بود که عمل جراحی بینی مخصوص آدمهاست نه فیلها!!!!!!!!!!
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
راه بهشت
مردي با اسب و سگش در جاده*اي راه مي*رفتند.هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه*اي فرود آمد و آنها را
كشت.اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت.گاهي مدت*ها طول مي*كشد تا مرده*ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.پياده*روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي*ريختند وبه شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي*شد و در وسط آن چشمه*اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه*بان كرد:«روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟»دروازه*بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»- «چه خوب كه به بهشت رسيديم،
خيلي تشنه*ايم.»دروازه*بان به چشمه اشاره كرد و گفت:«مي*توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي*خواهد بنوشيد.»-اسب و سگم هم تشنه*اند.نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد.از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند،به مزرعه*اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه*اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي*شد. مردي در زير سايه درخت*ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.مسافر گفت: روز به خير مرد با سرش جواب داد.- ما خيلي تشنه*ايم.، من، اسبم و سگم.مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ*ها چشمه*اي است.هرقدر كه مي*خواهيد بنوشيد.مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي*شان را فرو نشاندند.مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي*توانيد برگرديد.مسافر پرسيد: فقط مي*خواهم بدانم نام اينجا چيست؟- بهشت- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند!اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي*شود!- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي*كنند.چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي*مانند...

بخشي از كتاب «شيطان و دوشیزه پريم»،پائولو كوئيلو
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
ماشا...
ادامه بدهید که مشتری هستیم و دعا گوی شما
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
در روزگاري كه هنوز بانك خون تشكيل نشده بود، دختر كوچكي بيمار شد و به طور اضطراري به انتقال خون نياز پيدا كرد.
پزشك معالج آن دختر به برادر دوازده ساله او گفت كه اگر خون بدهد ممكن است بتواند جان خواهرش را نجات دهد
پسرك لحظه اي ترديد كرد، چشمانش لبريز اشك شد و سپس تصميم خود را گرفت : "بله ، دكتر من آماده ام!"
وقتي كه انتقال خون صورت گرفت ، پسر بچه از دكتر پرسيد :"به من بگوئيد كه كي مي ميرم ؟"
فقط آن زمان بود كه دكتر متوجه شد ،‌چرا پسرك پس از شنيدن پيشنهاد او لحظه اي ترديد كرده است .
براي آن پسر بچه فقط آن يك لحظه كافي بود كه تصميم بگيرد جان خود را فداي خواهرش كند.
كسي كه در فدا كردن خود براي ديگري ترديد نمي كند همان كسي است كه بي گمان قدم هايش او را به پيش ، به سوي آينده اي روشن و به سوي خدا رهنمون مي شوند.....
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
بايزيد بسطامي احمد را گفت: تا كي سياحت و گرد عالم گشتن؟ احمد گفت: چون آب يكجا ايستد متغير شود! شيخ گفت: چرا دريا نباشي تا متغير شوي و آلايش بپذيري
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
روزي ابو حنيفه مي گذشت ، كودكي را ديد در گل بمانده. گفت گوش دار تا نيفتي! كودك گفت: افتادن من سهل است تو گوش دار اگر پاي تو بلغزد همه ي مسلمانان كه از پس تو آيند بلغزند و برخاستن همه دشوار بود
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
شخصي از تنگدستي شكايت به يكي از بزرگان كرد
گفت : از دنيا مالي ندارم گفت :فقيرم و بي نوا كاش سرمايه اي داشتم.
بزرگ گفت :آيا حاضري چشم نداشته باشي و 10 هزار دينار داشته باشي ؟
گفت :نه
بزرگ بار ديگر گفت :آيا حاضري كه دست و پا و گوش نداشته باشي و چندين 10 هزار دينار به تو بدهند
مرد گفت:نه نه
مرد بزرگ گفت : تو داراي سرمايه هاي بزرگ هستي كه حاضر نيستي آن را به هزاران ديناربفروشي پس شكر خداي را به جا بياور به خاطر اين سرمايه هاي عظيم كه به تو داده اند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
در مطب دکتر به شدت بصدا در آمد .

دکتر گفت : در را شکستي ! بيا تو .

در باز شد و دختر کوچولوي نه ساله اي که خيلي پريشان بود به طرف دکتر دويد : آقاي دکتر ! مادرم !

و در حالي که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد مادرم خيلي مريض است .

دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوري من براي ويزيت به خانه کسي نمي روم .

دختر گفت ولي دکتر من نمي توانم اگر شما نياييد او ميميرد و اشک از چشمانش سرازير شد .

دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود .

دختر دکتر را به طرف خانه راهنمايي کرد جايي که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود .

دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد.

او تمام طول شب را بر بالين زن ماند تا علائم بهبود در او ديده شود .

زن به سختي چشمانش را باز کرد و از دکتر بخاطر کاري که کرده بود تشکر کرد .

دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کني . اگر او نبود حتما" ميمردي !
مادر با تعجب گفت : ولي دکتر دختر من سه سال است که از دنيا رفته !

و به عکس بالاي تختش اشاره کرد .

پاهاي دکتر از ديدن عکس روي ديوار سست شد .

اين همان دختر بود ! فرشته اي کوچک و زيبا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
يكي را از حكما شنيدم كه مي گفت: هرگز كسي به جهلِ خويش اقرار نكرده است مگر آن كس كه چون ديگري در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز كند.

سخن را سر است اي خردمند و بُن نگويد سخن در ميان سُخــن

خداوند تدبير و فــرهنگ و هــوش نگويد سخن، تا نبيند خموش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ذربن حبيش روايت مي كند:

در راهي، دو مسافر با هم همراه شدند. يكي از آنها 5 قرص نان و ديگري 3 قرص نان داشت. همينكه براي صرف غذا توقف كردند، مسافر مهماني از راه رسيد از او درخواست كردند كه براي صرف غذا، به آنها بپيوندد.

هر قرص نان را سه قسمت كردند و از هر قرص نان يكي را برداشتند پس سهم هر كدام 8 قطعه نان شد.

در انتها مسافر مهمان 8 درهم در ازاي قطعه ناني كه خورده بود به آنها داد تا آن دو مسافر ميزبان بين خود تقسيم كنند. آندو در تعيين سهم خود كارشان به مشاجره كشيد. صاحب 5 قرص نان، 5 درهم را حق خود مي دانست و صاحب 3 قرص نان، اصرار داشت كه پولها بايد دو قسمت مساوي (4 به 4) تقسيم شود.



قضاوت در اين امر را نزد امام علي (ع) بردند تا ايشان تصميم نهايي را اتخاذ كند، امام علي(ع) از صاحب 3 قرص نان درخواست كرد به سه درهم پيشنهادي شريك خود رضايت دهد. مرد خواهش او را رد كرد و گفت من فقط 4 درهم را قبول

مي كنم. آنگاه امام علي (ع) روبه او كرد و گفت: پس بدان، فقط يك درهم به تو مي رسد. 8 قطعه نان به هركدام رسيده و مجموع قطعات نان 24 برش مساوي بوده است. سه قرص نان تو به 9 قسمت تقسيم شده و تو خود 8 برش از 9 قسمت

خود را خورده اي و تنها يك قطعه را به مهمان خود داده اي. در حاليكه شريك تو 5 قرص نان داشت كه 15 برش كرده بود

و خودش 8 قطعه را خورد و 7 قطعه را به مهمان داد . بنابراين يك دينار از 8 دينار به تو و 7 دينار به شريك تو مي رسد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در آن ايام، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامی بود. در تمام قلمرو كشوروسيع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته‏ بود كه، چه فرمانی صادر می‏كند و چه تصميمی می‏گيرد.

در خارج اين شهر دو نفر، يكی مسلمان و ديگری كتابی ( يهودی يا مسيحی‏ يا زرتشتی) روزی در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را پرسيدند.

معلوم شد كه مسلمان به كوفه می‏رود، و آن مرد كتابی درهمان نزديكی، جای‏ ديگری را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقداری از مسافرت‏ راهشان يكی است با هم باشند و با يكديگر مصاحبت كنند.



راه مشترك، با صميميت، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طی شد. به‏ سر دو راهی رسيدند، مرد كتابی با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق‏ مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت، و از اين طرف كه او می‏رفت‏ آمد.



ـ پرسيد: " مگر تو نگفتی من می‏خواهم به كوفه بروم ؟"

ـ " چرا"

ـ پس چرا از اين طرف می‏آئی؟

ـ راه كوفه كه آن يكی است.

ـ می‏دانم، می‏خواهم مقداری تو را مشايعت كنم. پيغمبر ما فرمود " هرگاه دو نفر در يك راه با يكديگر مصاحبت كنند، حقی بريكديگر پيدا می‏كنند " . اكنون تو حقی بر من پيدا كردی . من به خاطر اين حق كه به‏ گردن من داری می‏خواهم چند قدمی تو را مشايعت كنم . و البته بعد به راه‏ خودم خواهم رفت "

" پيغمبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتی در ميان مردم پيدا كرد، و باين سرعت دينش در جهان رائج شد، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه‏اش بوده " .

تعجب و تحسين مرد كتابی در اين هنگام به منتها درجه رسيد، كه برايش‏ معلوم شد، اين رفيق مسلمانش، علی بن ابيطا لب " ع " بوده است. طولی نكشيد كه همين مرد مسلمان شد، و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب علی - عليه ‏السلام - قرار گرفت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سيده ملك خاتون مادر فخرالدوله ديلمي از زنان بزرگوار عهد خويش بود. سلطان محمود چون به حكومت رسيد و بيشتر شهرهاي ايران را مسخر گردانيد؛ چند بار در صدد گرفتن ري برآمد ولي هر بار سيده ملك خاتون بلطائف الحيل متوسل شد و محمود را بطريقي از اين كار منصرف ساخت. تا اينكه محمود سرانجام مصم شد ملك ري را از سيده ملك خاتون بگيرد و در اين زمينه بدو نامه ايي نوشت. سيده ملك خاتون براي وي پيغام داد كه اين كار از دو حال بيرون نيست يا آنكه تو در اين نبرد پيروز خواهي شد يا من؛ اگر تو پيروز شوي كه چندان قدر و بهائي نداري، زيرا همه گويند محمود زني را شكست داد، و اگر من فاتح شوم آبرو و حيثيت تو بر باد خواهد رفت و همگان گويند محمود با آن همه خدم و حشم از زني بيوه شكست خورد. پس بهتر است كه ملك ري را ناديده انگاري. محمود بر اثر شنيدن اين پاسخ مدتي از گرفتن ملك ري منصرف شد ولي باز به تحريك اطرافيان هوس آنديار كرد. اين بار سيده ملك خاتون دبير خود را پيش خواند و به وي گفت مي خواهم براي محمود نامه اي بنويسي كه او را سخت تحت تاثير قرار دهد. منشي نامه برگرفت و بر فراز آن نوشت:



بسم الله الرحمن الرحيم

و در ذيل آن نگاشت «الم» و ديگر چيزي ننوشت. وقتي نامه به محمود رسيد همه منشيان را خبر كرد تا از مضمون «الم» اطلاع حاصل كند ولي هيچ كس ندانست. تا آنكه دبيري بر مضمون آن وقوف يافت و گفت اين نخستين لفظ از سوره شريفه «الفيل» است كه خداوند فرمود «الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل» و در آن اشاره است بواقعه لشكركشي حبشيان براي تسخير مكه و فيل «ابرهه» سردار **** كه ماجرايي بس شنيدني است و مختصر آنكه ابرهه حبشي عزم تسخير مكه نمود و با **** خويش رهسپار خانه خدا شد. پيشاپيش **** فيل بزرگ وي كه محمود نام داشت براه افتاد. همين كه فيل پيشروي كرد، عربي نفيل نام جلو آمد و گوش فيل را گرفت و فرياد برآورد«اي محمود، زانو بزن و از همان راهي كه آمدي مستقيماً برگرد زيرا تو به ارض مقدس خدا پا نهاده اي» فيل زانو زد و با تمام ضرباتي كه باو وارد كردند گامي فراتر ننهاد. آنگاه خداوند دسته دسته پرندگان كوچكي بشكل گنجشك موسوم به ابابيل بجنگ حبشيها فرستاد و هر يك از پرندگان سه سنگريزه يا گلوله گل يکي را با نوك و دو ديگر را بچنگ گرفته و سنگريزه ها را بر سر حبشيها فرو ريختند و بهر كدام كه اصابت مي كرد فوراً جان مي سپردند. و بدين ترتيب آن **** بزرگ درهم شكست و هزيمت نمود.

بدين نحو سلطان محمود از عزيمت به ري خودداري كرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اوه اوه چه خاکی خورده اینجا
خوب یکم آب و جارو کنیم
redecoration.gif
و اگه خدا بخواد دوباره شروع کنیم

محمد عزيزم
كجايي
اينجا حسابي خاك خورده . :(
روژه جان هم كه ديگر به اينجا سري نمي زند .
منتظرت هستم كه مثل هميشه از آن حكايات آموزنده بي نظير خود ما را هم به فيض برساني :)
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
وقتي درويشي از قافله دور افتاد. ناگاه بعد از چند كه سرگرداني كشيده بود به خانه عربي رسيد. چون نظر عرب بدان درويش افتاد، بر وي سلام مي كند و به اعزاز و اكرام به خانه خودش
مي آرد و شتري را ذبح مي كند و به ترتيب طعام مشغول مي شود. اصحاب اين عرب به خدمت درويش مي آيند و مي گويند:

اين عرب، عظيم، مهمان را دوست مي دارد و خدمات پسنديده مي كند و از سخن ايشان تجاوز نمي كند.

او را غلامي است، امروز چند روز شد تا او را در بند كرده است و گفته كه او را خواهم كشتن. مي خواهم كه او را شفاعت كني و از بندش خلاص دهي.

درويش چون اين سخن را بشنيد گفت: به وقت احضار طعام شفاعت كنم. چون عرب سفره پيش آورد، درويش دست به طعام نكرد و گفت: اگر تو اين بنده را از بند خلاص نكني من اين طعام نخورم. عرب گفت: شما تناول كنيد تا من حكايت اين غلام را با شما بگويم و بعد از آن از بندش خلاص دهم و از بندگيش آزاد كنم.

درويش دست به طعام دراز كرد؛ چون فارغ شدند، عرب دست درويش بگرفت و به موضعي برد كه هشت شتر مرده افتاده بودند. گفت: حال اين غلام چنين بود كه او را كنيزكي را دوست مي داشت. من آن كنيزك را به زني بدو دادم و اين غلام جلد امين و كافي بود. نه شتر پر بار كردم و بدو دادم كه به فلان جاي برو و اين متاع ها را بفروش و متاعي ديگر كه در آن ولايت است و ما بدان محتاجيم بخر و بياور. چون آنجا رسيده است و آن متاع ها فروخته و متاعي ديگر خريده و بر شتران بار كرده، از غايت اشتياقي كه با اين كنيزك داشته است، ترنمي آغاز كرده و اين شتران را به يك شبانه روز تا اينجا رانده، چون اينجا رسيده، ترك ترنم كرده، هم در حال اين شتران در اين موضع جاي داده اند و آن يكي ديگر كه مانده بود جهت تو بكشتم، اكنون براي خاطرت او را آزاد كردم و از سر جرم او برخاستم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بزرگي گويد: مرا همسايه اي بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامي كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه

رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود . با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و از

براي حق همسايگي، ساعتي بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وي رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن،

خوابي بر من در آمد. آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همي خراميدي، تاجي مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر.

با او گفتم: ملك تعالي با تو چه كرد؟

گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد. گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتي نبود كه از سبب رحمت بودي و لكن مرا چون

در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاي آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند. چون ساعتي بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،

مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتي تمام تا مرا عذاب كنند .



خطاب آمد كه: ساعتي ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.

ايشان منتظر بايستند. شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمي گردد، چه

فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را در

پيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفي آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم.
 

sara__joon

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
2 آگوست 2006
نوشته‌ها
5,355
لایک‌ها
5,607
محل سکونت
El Paso, Texas
قصه ی درد زادن

از اخوان ثالث


داستان اينگونه مي آغازد كه شبي جمعي از دختران و زنان يهود از دور روزگار و اين همه تبعيض و ظلم در حق دختران و زنان شكايت نزد حضرت موسي مي برند : كه اي موسي اينبار كه به كوه طور رفتي از خداوند خواهش كن كه اين همه درد و رنج زن را كم كند و از بين اين همه درد حد اقل درد زاييدن را از زن بردارد و اين يكي را به مرد سپارد ، گويا مردان زيادي بهشان خوش مي گذرد ... ( يعني به واقع بچه را زنان بزايند اما دردش را مردان بكشند !! J)





بدترين درد ها بود دردي

كه از آن فارغ است هر مردي



چيست آن درد ؟ درد زاييدن

مرگ را پيش چشم خود ديدن



...

ما زنان را هزار خواري بس

درد نه ماه بارداري بس



دردهاي دگر به پيكر ما

درد زادن نصيب شوهر ما





در باقي داستان موسي به طور ميرود و از خدا آنچه دختران خواسته اند مي خواهد و در برابر مخالفت خداوند كوتاه نمي آيد و آخر سر دعايش مقبول مي افتد و پيك شادي خبر ميدهد كه آنچه خواستي قبول افتاد !..





بعد از آن وضع و حال ديگر شد

درد زادن نصيب شوهر شد



بود زن در كمال آرامش

وقت زايش قرين آسايش



نه دگرآخ و ناله اي ميكرد

نه به شوهر حواله اي مي كرد



پدر طفل در كنار دگر

داشت فرياد و ناله ، خوف و خطر



ناله هايي كه كوه آب كند

جگر سنگ را كباب كند:



« اي خدا ، پشتم ، اي خدا كمرم

اي خدا نافم ، اي خدا جگرم



مردم از درد ، اي خدا مردم

چه «غلط» بود اينكه من خوردم



هفت بندم ز هم گسيخت، خدا

آب عمرم به خاك ريخت ، خدا



آخ نافم خدا ... عجب درديست

درد زادن چه درد نامردي است..»





خلاصه چند صباحي بدين منوال گذشت تا اينكه زني با پيرمردي ثروتمند وصلت كرد





زن جوان بود و مرد مسكين پير

مابقي را دگر قياس بگير



جاده هموار و پاي ما لنگان

ماده و نر چنان و حال عيان



چند ماهي گذشت از اين زد و بند

نه خدايا.. گذشت از اين پيوند





مرد به دنبال كسب و كار و زن پي خوش خوشك گذراني ...





مرد دنبال كاسه و كوزه

سفته هاي هزار و يك روزه...



زن از آنجا كه شأن اشراف است

هم در اسلاف و هم در اخلاف است..



سرو گوشي نهفته مي جنباند

رهگذاري به باغ خود مي خواند





خلاصه اينكه بعد مدتي وضع و حال زن گواهي آمدن نوزادي داد...





خوش خوشك روزگار نو آمد

موسم حاصل و درو آمد



موضع نيش مار كرده ورم

چشم بد دور ، طبل گشته شكم



...



خواجه سرخوش در انتظار پسر

ليك ترسان ز درد ناف و كمر



خاصه درد پسر كه سخت تر است

آتش قلب و آفت جگر است





روز وضع حمل :





در زنك حال وضع ظاهر شد

مردك از بهر درد (J) حاضر شد..



خود لباس عذاب بر تن كرد

رو به درگاه ربّ ذوالمن كرد



شد سوي تخت خود به بيم و اميد

قصه كوته ، بر آن دراز كشيد



همچنان منتظر كه درد آيد

درد زادن به پشت مرد آيد



ليك دردي نبود و راحت بود

پس و پيشش در استراحت بود



ساعتي گذشت بدين نمط سپري

بد بلايي است رنج منتظري



آن هم اين انتظار بي معني

در چنين حال زار بي معني



مرد در انتظار و اخم آلود

وآن طرف، زن به حال زادن بود



عاقبت لاي پرده را وا كرد

رو به اطرافيان ماما كرد:



-« حال خانم چطوره؟» -«اي... بد نيست»

-«آمده؟» -«كاملا نه» -«پس باقي ست؟»



-«كمرش آمده ست و بيشترش

گرو «آخ نافم» پدرش



پس فغان تو كو ؟ صداي تو كو ؟

«آخ نافم خدا خدا»ي تو كو؟



واي از اين زادن دگرگونه

بچه گك آمده است وارونه



«اي خدا نافم»ي بگو، شايد

پسرك باقي اش برون آيد»



-«پسر است؟» -« اوه ! مثل زهره و ماه»

-«پس چرا ؟ لا..، اله الا..الله !»





در اين گير و دار كه بچه نمي آمد و پدر بخت برگشته متعجب و كلافه از اينكه از درد خبري نيست ناگهان از سراي همسايه صداي آه و ناله مرد همسايه بلند شد :





ناگهان از سراي همسايه

شد به گردون صداي هسايه



-« اي خدا پشتم ، اي خدا كمرم

اي خدا نافم ، اي خدا جگرم



چه «غلط» بود اينكه من خوردم

مردم از درد ، اي خدا مردم



آخ نافم خدا خدا ...» -«پسره

پا به دنيا نهاد بلاخره ...»



قيل و قالي فتاد بين زنان

همه بر پشت دست ، دست زنان





خلاصه ، ماجراي اين رسوايي باعث شد كه دوباره زنان نزد پيغمبر رفتند و خواهش كردند برود و هر طور مي تواند دعايشان را پس بگيرد:





باز رفتند نزد پيغمبر

دسته جمعي ، همه زن و دختر



كاي كليم خداي بي همتا

مهربان **** و پيمبر ما



ما درين شش صباح ، سنجيديم

محنت شوهران خود ديديم



دل ما بر عذاب ايشان سوخت

دل نه تنها ، كه ريشهء جان سوخت



....



رو به درگاه ايزد متعال

دست و پايي بكن كه در هر حال



حق به ما منتي گذارد باز

درد ما را به ما سپارد باز !
 

sara__joon

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
2 آگوست 2006
نوشته‌ها
5,355
لایک‌ها
5,607
محل سکونت
El Paso, Texas
اين داستان يك مثنوي است سروده ء اخوان ثالث ، كه درين جا بعضي قسمت ها را به جهت تخليص به نثر مي نويسم و آن جاهايي كه جالب و مورد نظرم است را به همان صورت اصل مي گذارم ... در واقع داستان شرحي است بر حال مرداني كه جايشان چند صباحي با زنانشان در -تنها- يك مورد عوض شده است ...





قضيهء درد زادن





داستان اينگونه مي آغازد كه شبي جمعي از دختران و زنان يهود از دور روزگار و اين همه تبعيض و ظلم در حق دختران و زنان شكايت نزد حضرت موسي مي برند : كه اي موسي اينبار كه به كوه طور رفتي از خداوند خواهش كن كه اين همه درد و رنج زن را كم كند و از بين اين همه درد حد اقل درد زاييدن را از زن بردارد و اين يكي را به مرد سپارد ، گويا مردان زيادي بهشان خوش مي گذرد ... ( يعني به واقع بچه را زنان بزايند اما دردش را مردان بكشند !! J)





بدترين درد ها بود دردي

كه از آن فارغ است هر مردي



چيست آن درد ؟ درد زاييدن

مرگ را پيش چشم خود ديدن



...

ما زنان را هزار خواري بس

درد نه ماه بارداري بس



دردهاي دگر به پيكر ما

درد زادن نصيب شوهر ما





در باقي داستان موسي به طور ميرود و از خدا آنچه دختران خواسته اند مي خواهد و در برابر مخالفت خداوند كوتاه نمي آيد و آخر سر دعايش مقبول مي افتد و پيك شادي خبر ميدهد كه آنچه خواستي قبول افتاد !..





بعد از آن وضع و حال ديگر شد

درد زادن نصيب شوهر شد



بود زن در كمال آرامش

وقت زايش قرين آسايش



نه دگرآخ و ناله اي ميكرد

نه به شوهر حواله اي مي كرد



پدر طفل در كنار دگر

داشت فرياد و ناله ، خوف و خطر



ناله هايي كه كوه آب كند

جگر سنگ را كباب كند:



« اي خدا ، پشتم ، اي خدا كمرم

اي خدا نافم ، اي خدا جگرم



مردم از درد ، اي خدا مردم

چه «غلط» بود اينكه من خوردم



هفت بندم ز هم گسيخت، خدا

آب عمرم به خاك ريخت ، خدا



آخ نافم خدا ... عجب درديست

درد زادن چه درد نامردي است..»





خلاصه چند صباحي بدين منوال گذشت تا اينكه زني با پيرمردي ثروتمند وصلت كرد





زن جوان بود و مرد مسكين پير

مابقي را دگر قياس بگير



جاده هموار و پاي ما لنگان

ماده و نر چنان و حال عيان



چند ماهي گذشت از اين زد و بند

نه خدايا.. گذشت از اين پيوند





مرد به دنبال كسب و كار و زن پي خوش خوشك گذراني ...





مرد دنبال كاسه و كوزه

سفته هاي هزار و يك روزه...



زن از آنجا كه شأن اشراف است

هم در اسلاف و هم در اخلاف است..



سرو گوشي نهفته مي جنباند

رهگذاري به باغ خود مي خواند





خلاصه اينكه بعد مدتي وضع و حال زن گواهي آمدن نوزادي داد...





خوش خوشك روزگار نو آمد

موسم حاصل و درو آمد



موضع نيش مار كرده ورم

چشم بد دور ، طبل گشته شكم



...



خواجه سرخوش در انتظار پسر

ليك ترسان ز درد ناف و كمر



خاصه درد پسر كه سخت تر است

آتش قلب و آفت جگر است





روز وضع حمل :





در زنك حال وضع ظاهر شد

مردك از بهر درد (J) حاضر شد..



خود لباس عذاب بر تن كرد

رو به درگاه ربّ ذوالمن كرد



شد سوي تخت خود به بيم و اميد

قصه كوته ، بر آن دراز كشيد



همچنان منتظر كه درد آيد

درد زادن به پشت مرد آيد



ليك دردي نبود و راحت بود

پس و پيشش در استراحت بود



ساعتي گذشت بدين نمط سپري

بد بلايي است رنج منتظري



آن هم اين انتظار بي معني

در چنين حال زار بي معني



مرد در انتظار و اخم آلود

وآن طرف، زن به حال زادن بود



عاقبت لاي پرده را وا كرد

رو به اطرافيان ماما كرد:



-« حال خانم چطوره؟» -«اي... بد نيست»

-«آمده؟» -«كاملا نه» -«پس باقي ست؟»



-«كمرش آمده ست و بيشترش

گرو «آخ نافم» پدرش



پس فغان تو كو ؟ صداي تو كو ؟

«آخ نافم خدا خدا»ي تو كو؟



واي از اين زادن دگرگونه

بچه گك آمده است وارونه



«اي خدا نافم»ي بگو، شايد

پسرك باقي اش برون آيد»



-«پسر است؟» -« اوه ! مثل زهره و ماه»

-«پس چرا ؟ لا..، اله الا..الله !»





در اين گير و دار كه بچه نمي آمد و پدر بخت برگشته متعجب و كلافه از اينكه از درد خبري نيست ناگهان از سراي همسايه صداي آه و ناله مرد همسايه بلند شد :





ناگهان از سراي همسايه

شد به گردون صداي هسايه



-« اي خدا پشتم ، اي خدا كمرم

اي خدا نافم ، اي خدا جگرم



چه «غلط» بود اينكه من خوردم

مردم از درد ، اي خدا مردم



آخ نافم خدا خدا ...» -«پسره

پا به دنيا نهاد بلاخره ...»



قيل و قالي فتاد بين زنان

همه بر پشت دست ، دست زنان





خلاصه ، ماجراي اين رسوايي باعث شد كه دوباره زنان نزد پيغمبر رفتند و خواهش كردند برود و هر طور مي تواند دعايشان را پس بگيرد:





باز رفتند نزد پيغمبر

دسته جمعي ، همه زن و دختر



كاي كليم خداي بي همتا

مهربان **** و پيمبر ما



ما درين شش صباح ، سنجيديم

محنت شوهران خود ديديم



دل ما بر عذاب ايشان سوخت

دل نه تنها ، كه ريشهء جان سوخت



....



رو به درگاه ايزد متعال

دست و پايي بكن كه در هر حال



حق به ما منتي گذارد باز

درد ما را به ما سپارد باز !

""به نقل از یه وبلاگ ""
 

ReD3ath++

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2004
نوشته‌ها
694
لایک‌ها
7
محل سکونت
Vienna, VA
مرسی خیلی فان بود... :)
 
بالا