• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
اوه اوه چه خاکی خورده اینجا
خوب یکم آب و جارو کنیم
redecoration.gif
و اگه خدا بخواد دوباره شروع کنیم
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
اولین بار که شیطان را دیدم در بهشت بود . در موردش چیزهایی شنیده بودم اما از نزدیک با او برخوردی نداشتم . می دانستم که بر سر سجده نکردنش بر من ، مورد غضب قرار گرفته اما سعی کردم وانمود کنم در مورد او چیزی نمیدانم ... اولین برخوردمان بسیار عادی بود . اول از اب و هوا گفتیم و بعد از تازه های خلقت و بعد هم نمی دانم چگونه موضوع به سیب سرخ کشیده شد و حــــوا زن عجول من هوس خوردن سیب به سرش زد و ... خلاصه این بود داستان امدن ما به زمین ... ! از ان روز هزاران سال می گذرد و در این سالها چندین بار شیطان رابا اشکال مختلف و با ظواهری متفاوت دیدم اما دیگر رفتارمان با هم عادی نبود دیگر هردو می دانستیم که با هم دشمن هستیم . اخرین باری که او را دیدم امروز بود ، امروز صبح با همان شمایل روز نخست .

صبح وقتی از خانه خود بیرون امدم به میدان شهر رفتم در شلوغی شهر ودر میان جمعیت بودم که نا گهان با همهمه مردم نگاهم به ان سو کشیده شد . شیطــــان بر بلندای شهر ایستاده بود . رو در روی ما...و با دست ما را به سکوت فرا می خواند . سکوت بر شهر حاکم شد ، همه منتظر بودیم که علت امدنش را بدانیم .او چیزی نگفت ، فقط پس از نگــــاه کردن به چهره تک تک انسانهای زمین مکثی کرد وسپس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به خاک افتاد و درمقابل ما انسانها سجـــــده کرد ...

وقتی بر خواست سر به اسمان بلند کرد وفریاد زد : خدایا ! ای کاش ان روز که فرمودی سجده کن تسلیم امرت می شدم ، اگر در ان روز سجده می کردم سجده ام برعظمت خلقت تو بود اما سجده امروز من بر مکر و حیله ایست که در وجود این موجودات می بینم ... وای بر من که این جماعت در فریب و نیرنگ گوی سبقت از من ربودند ....خدایا دیگر نه تو را دارم نه کسی را برای گمراه کردن!

آیدین باباخانلو
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
پيرمردي تنها در دهکده ای زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود . تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي . دوستدار تو پدر.

پيرمرد بعداز مدتی اين تلگراف را دريافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام ....

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم.
 

sia_torkeh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
30 جولای 2006
نوشته‌ها
106
لایک‌ها
0
محل سکونت
حلبی آباد
پيرمردي تنها در دهکده ای زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود . تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي . دوستدار تو پدر.

پيرمرد بعداز مدتی اين تلگراف را دريافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام ....

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم.

این خیلی حال داد ممنونتم داش
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
پيرمردي تنها در دهکده ای زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود . تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي . دوستدار تو پدر.

پيرمرد بعداز مدتی اين تلگراف را دريافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام ....

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم

ایول ... جیگرم حال اومد
hahab.gif
 

AzzA

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2004
نوشته‌ها
206
لایک‌ها
0
سن
49
محل سکونت
Earth
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ...!!!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گفتند فقيهی یک بار پای منبر فرزند نشست و از بی ربطی گفته های پسر برآشفت. و او را خطاب قرار داد و گفت پسر جان سخن گفتن نمی دانی، آيا سخن نگفتن هم نمی دانی .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گفته اند مردی فرزند کوچک خود را با خود به ميهمانی می برد، و هر فعل نابه جائی از خودش سر می زد، یکی بر سر آن طفلک می کوفت که چرا بشقاب را برگرداندی، چرا از دهانت صدا خارج شد. و ... ظریفی در مجلس بود و عملی نابه جا از وی صادر شد، برخاست و رفت و بر سر آن طفلک کوفت. مرد به غيرت پدری فغان کرد که چرا به سر فرزندم کوفتی. مرد گفت مگر نه اين که اين بچه را آورده ای که هر که خطائی کرد بر سر او بکوبد.
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
زماني دانش آموز مشتاقي بود كه مي خواست به خرد و بصيرت دست يابد . به نزد خردمند ترين انسان شهر , سقراط رفت , تا از او مشورت جويد .
سقراط فردي كهنسال بود و در باره بسياري مسائل آگاهي زيادي داشت .پسر از پير شهر پرسيد چگونه او نيز مي تواند به چنين مهارتي دست پيدا كند .
سقراط كه زياد اهل حرف زدن نبود , تصميم گرفت صحبت نكند و به جايش عملاً براي او توضيح دهد .
او پسر را به كنار دريا برد و خودش در حالي كه لباس به تن داشت , مستقيماً به درون آب رفت
او دوست داشت چنين كار عجيب و غريبي انجام دهد و مخصوصاً وقتي سعي داشت نكته اي را ثابت كند .
شاگرد با احتياط دستور او را دنبال كرد و به درون دريا قدم برداشت و نزد سقراط به جايي رفت كه آب تا زير چانه اش مي رسيد سقراط بدون گفتن كلمه اي دستش را دراز كرد و بر روي شانه پسر گذاشت سپس عميقاً در چشمان شاگردش خيره شد و با تمام توانش سر او را به زير آب فرو برد .
تلاش و تقلايي از پي آمد و پيش از آنكه زندگي پسر پايان يابد , سقراط اسيرش را آزاد كرد . پسر به سرعت به روي آب آمد و در حالي كه نفس نفس مي زد و به دليل بلعيدن آب شور به حال خفگي افتاده بود ، به دنبال سقراط گشت تا انتقامش را از پير خردمند بگيرد . در نهايت تعجب دانش آموز , پيرمرد صبورانه در ساحل منتظر ايستاده بود . دانش آموز وقتي به ساحل رسيد , با عصبانيت داد زد : ((چرا خواستي مرا بكشي ؟)) مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالي جواب داد : پسر وقتي زير آب بودي و مطمئن نبودي كه روز ديگر را خواهي ديد يا نه چه چيز را در دنيا بيش از همه مي خواستي ؟
دانش آموز لحظا تي انديشيد سپس به آرامي گفت مي خواستم نفس بكشم .
سقراط چهره اش گشاده شد و گفت : آري پسرم هر وقت براي خرد و بصيرت همينقدر به اندازه اين نفس كشيدن مشتاق بودي آنوقت به آن دست مي يابي .
" دانايي وبصيرت را با تمام وجود بطلبيد تا بيابيد "
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
پدري براي سرگرم كردن فرزندش نقشه جهان را چند قسمت كرد و به او داد تا مانند پازل درستش كند
پسر خيلي زود اين كار رو تمام كرد
پدر كه ميدانست فرزند با نقشه دنيا آشنايي نداشته تعجب كرد و پرسيد چه طور به اين سرعت تونستي تكميلش كني
پير جواب داد:
پشت نقشه عكس يه آدم بود ، آدم رو ساختم جهان خود به خود درست شد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پدري براي سرگرم كردن فرزندش نقشه جهان را چند قسمت كرد و به او داد تا مانند پازل درستش كند
پسر خيلي زود اين كار رو تمام كرد
پدر كه ميدانست فرزند با نقشه دنيا آشنايي نداشته تعجب كرد و پرسيد چه طور به اين سرعت تونستي تكميلش كني
پير جواب داد:
پشت نقشه عكس يه آدم بود ، آدم رو ساختم جهان خود به خود درست شد
خيلي حكايت جالب بود .

من چند ساعتي بهش فكر كردم .

خيلي ممنون .
 

Behnaz60t

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
0
- از ساحل، طرف چپ دهکده، جزيره اي ديده مي شود که معبدي عظيم و پرشکوه که ناقوس هاي بيشماري دارد، در آن سر به آسمان برافراشته است.

پسرک هرگز اين زن را در آن حدود نديده بود؛ متوجه شد که زن لباس هاي غريبي پوشيده و پوششي بر گيسوانش نهاده است.

بانو پرسيد:

- آيا تو اين معبد را مي شناسي؟ به ديدن آن برو، بعد به من خواهي گفت چه در باره اش مي انديشي.





کودک که مسحور زيبايي زن شده بود به سوي مکاني رفت که دست زن به آن اشاره مي کرد، روي شن ها نشست و به افق نگاه کرد. اما تنها چشم اندازي را ديد که همواره مي ديد: آسمان آبي که با اقيانوس ها درآميخته بود.

نااميد به سوي دهکده ي مجاور روان شد و از ماهيگيران پرسيد که آيا در باره ي جزيره و معبد آن چيزي شنيده اند يا نه.

و آنان پاسخ دادند، آري! در زمان هاي بسيار دور، هنگامي که اجداد ما در اينجا ساکن بودند؛ اما زلزله اي حادث شد و جزيره به اعماق اقيانوس فرو رفت. با اين همه، اگر چه نمي توانيم آن را ببينيم، گاه پيش مي آيد که صداي ناقوس هاي معبد را بشنويم و آن هنگاميست که امواج ژرفاي دريا آن ها را به صدا در مي آورند.

کودک به ساحل بازگشت و گوش به امواج سپرد. تمام آن روز بعد از ظهر انتظار کشيد اما جز صداي امواج و فرياد مرغان دريايي چيزي نشنيد.





هنگامي که شب از راه رسيد، پدر و مادرش به جستجوي او آمدند. اما صبح روز بعد او دوباره به ساحل بازگشت؛ تصوير زني که ديده بود رهايش نمي کرد. نمي توانست باور کند که بانويي به اين زيبايي بتواند دروغ بگويد. اگر روزي زن بازمي گشت پسرک مي توانست به او بگويد که جزيره را نديده اما صداي زنگ هايي را که امواج به صدا در مي آورند شنيده است.

ماه ها گذشت. زن بازنگشت و پسرک او را فراموش کرد؛ اما هنوز به خاطر داشت که معبدي در زير دريا وجود دارد و يک معبد همواره سرشار از گنجينه ها و ذخاير بي شمار است. اگر مي توانست صداي ناقوس ها را بشنود آنچه را ماهيگيران به او گفته بودند، باور مي کرد و هنگامي که بزرگ مي شد مي توانست پول کافي گرد آورد و گروهي را براي اکتشاف ذخاير پنهاني معبد به کار گيرد.





ديگر به درس و مدرسه علاقه اي نداشت . با دوستانش بازي نمي کرد. همشاگردي ها او را مسخره مي کردند و مي گفتند: او مانند ما نيست. او دوست دارد رو به دريا بنشيند و با ما بازي نمي کند شايد مي ترسد ببازد.

بچه ها از ديدن او که روي شن هاي ساحل مي نشست و به دريا خيره مي شد مي خنديدند.

هر چند هنوز هم صداي زنگ ناقوس هاي کهنه ي معبد را نمي شنيد، هر روز صبح که به ديدار دريا مي رفت چيزي مي آموخت. نخست کشف کرد که به مرور زمان صداي آشوب امواج دريا ديگر حواس او را پرت نمي کند.

پس از مدت زماني به فرياد مرغان دريايي، وزوز زنبوران و زمزمه ي باد در برگ هاي نخلستان عادت کرد و اين صداها انديشه ي او را بر هم نمي زدند.

شش ماه پس از نخستين ديدارش با بانو، پسرک به جايي رسيد که ديگر هيچ صدايي حواسش را به خود نمي گرفت. با اين همه هنوز صداي ناقوس هاي مغروق را نمي شنيد.

گاه ماهيگيران ديگري به سراغش مي آمدند و به او مي گفتند: ما، صداي زنگ ها را مي شنويم!

اما پسرک قادر به شنيدن صداها نبود.
پس از مدت زماني ماهيگيران به او گفتند: تو زيادي به شنيدن صداي زنگ ها اهميت مي دهي، فراموششان کن. برو با دوستانت بازي کن. شايد تنها ماهيگيران قادر به شنيدن صداي زنگ ناقوس ها باشند.

تقريبا" پس از گذشت يک سال، پسرک تصميم گرفت از پيگيري دست بردارد، و به خود گفت: شايد حق با اين مردان باشد. بهتر است صبر کنم تا بزرگ شوم، آن وقت ماهيگير خواهم شد و هر روز صبح به ساحل خواهم آمد تا صداي زنگ ناقوس ها را بشنوم.

گاهي هم به خود مي گفت: شايد همه ي اين ها افسانه اي بيش نباشد.

شايد ناقوس ها هم بر اثر زلزله شکسته اند و ديگر هرگز به صدا در نمي آيند.

يک روز بعد از ظهر تصميم گرفت به خانه بازگردد.

به اقيانوس نزديک شد تا با آن خداحافظي کند. يک بار ديگر طبيعت را نگريست و چون ديگر در انديشه ي ناقوس ها نبود، صداي آواز پرندگان و مرغان دريايي را شنيد و لبخند زد، دريا، آشوب امواج و زمزمه ي باد در ميان برگ هاي نخلستان همه زيبا بودند. از دور صداي هم همه ي بازي دوستانش را مي شنيد و خرسند بود که مي تواند دوباره به سويشان باز گردد و به بازي هاي کودکانه بپردازد. شايد روزي آن ها او را مسخره کرده بودند اما به زودي همه چيز را به فراموشي مي سپردند و او را پذيرا مي شدند.

کودک خوشحال و شادمان بود – آن طور که تنها کودکي قادر است شادمان باشد – از اين که زنده بود خداواند را سپاس گفت. اطمينان داشت که وقتش را از دست نداده است، او تماشا کردن و احترام به طبيعت را فرا گرفته بود.

آن گاه، چون صداي دريا، مرغان، باد، زمزمه ي نخلستان و بازي کودکان را مي شنيد، صداي زنگ نخستين ناقوس را شنيد.

و سپس صداي ناقوسي ديگر.

و باز هم يکي ديگر. تا آنجا که همه ي ناقوس هاي معبد مغروق به صدا درآمدند و او را سرشار از شادماني کردند.

ساليان سال پس از اين ماجرا، هنگامي که او مردي شده بود، به دهکده ي دوران کودکي خويش بازگشت. او ديگر قصد نداشت به کشف گنجينه هاي پنهان در دل دريا بپردازد: شايد همه ي اين ماجرا زاده ي تخيل کودکانه ي او بود. با اين همه اراده کرد که به ساحل برود و صداي مرغان دريايي را بشنود.

شگفتي او نهايت نداشت هنگامي که نشسته بر شن هاي ساحل، بانويي را ديد که در باره ي جزيره و معبد آن با او سخن گفته بود. از بانو پرسيد:

- اينجا چه مي کني؟

- در انتظار تو بودم.

هر چند ساليان بسيار گذشته بود، بانو به همان شکل و شمايل بار نخست با پوششي بر گيسوان در مقابلش ظاهر شده و گويي گذشت زمان چهره ي او را نفرسوده بود.

دفتري آبي رنگ که همه ي صفحاتش سپيد بودند به مرد داد و گفت:

- بنويس: مبارز راه روشنايي به نگاه کودکان ارج مي نهد، زيرا کودکان مي دانند که چگونه تلخ کامي به جهان بنگرند. هنگامي که مبارز راه روشنايي مي خواهد بداند که آيا کسي که در مقابل اوست شايسته ي اعتماد است يا خير، با چشمان يک کودک به او مي نگرد.

مرد پرسيد:

- مبارز راه روشنايي کيست؟

زن تبسم کرد و گفت:

- تو اين را مي داني. او کسي است که قادر به ادراک معجزه ي حيات است. او قادر است در راه ايمان خويش تا انتها مبارزه کند و آنوقت خواهد توانست، صداي زنگ ناقوس هايي را که در اعماق دريا مي نوازند بشنود.

او هرگز خود را مبارز راه روشنايي تصور نکرده بود.

به نظر مي آمد که زن انديشه هاي او را حدس زده است.

زن گفت:

- همه قادرند و هيچ کس خود را مبارز راه روشنايي نمي داند، هر چند هر کسي مي تواند مبارز راه روشنايي باشد.

مرد به صفحات دفتر نگريس. بانو دوباره لبخند زد و تکرار کرد:

- بنويس.



مبارزان راه روشنايي – سرآغاز – نوشته ي پائولوکوئيلو برگردان: دل آرا قهرمان
 

Behnaz60t

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
245
لایک‌ها
0
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است "

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و
خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟ "

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن
گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی
داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460 - F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد ."

شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد ."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟ "

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست ."

و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد . خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.


نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتن
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
بالهايت را کجا گذاشتی؟
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درختنيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها رااشتباه مي گيرم
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟
انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد.
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته تهخاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوجدوست داشتني.
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است .درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .
پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگافتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي تويدلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچكانسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمانهر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي.
راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند . يکی از آنها ماهيگير با تجربه و ماهری بود اما ديگری ماهيگيری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه يک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف يخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ آنرا به دريا پرتاب می کرد .
ماهيگير با تجربه از اينکه می ديد آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسيد :
- چرا ماهی های به اين بزرگی را به دريا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
گاهی ما نيز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، روياهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنيم . چون ايمانمان کم است .
ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود می خنديم ، اما نمی دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
خداوند هيچگاه چيزی را که شايسته آن نباشی به تو نمی دهد .
اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .
هيچ چيز برای خدا غير ممکن نيست .

به ياد داشته باش :

به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،
به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
دو برادر
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگي كار مي كردند كه يكي از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود .
شب كه مي شد دو برادر همه چيز از جمله محصول و سود را با هم نصفمي كردند . يك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌
(( درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من مجرد هستم و خرجيندارم ولي او خانواده بزرگي را اداره مي كند . ))
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من سر و سامانگرفته ام ولي او هنوز ازدواج نكرده و بايد آينده اش تأمين شود . ))
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه بهانبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشانهميشه با يكديگر مساوي است . تا آن كه در يك شب تاريكدو برادر در راه انبارها به يكديگر برخوردند . آن ها مدتي به هم خيرهشدند و سپس بي آن كه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان رازمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند .
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمدو گفت من تورا نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكركن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟

او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديدامابراي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تارعنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي.مرد تار عنكبوت را گرفت درهمين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمتتار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تامبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد ومرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتيرا كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دستدادي .
ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد . . . !
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
چهار نفر بودند. اسمشان‌ همه کس، يک کسي، هرکسي، هيچ کس بود. کار مهمي در پيش داشتند و همه مطمئن بودند که يک کسي اين کار را به انجام مي رساند. هرکسي مي توانست اين کار را بکند،‌ اما هيچ کس اين کار را نکرد. يک کسي عصباني شد، چرا که اين کار، کار همه کس بود، اما هيچ کس متوجه نبود که همه کس اين کار را نخواهد کرد. سرانجام داستان اين طوري تمام شد که هرکسي يک کسي را سرزنش کرد که چرا هيچ کس کاري را نکرد که همه کس مي توانست انجام بدهد .
 
بالا