برگزیده های پرشین تولز

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Behzad

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 جولای 2006
نوشته‌ها
1,292
لایک‌ها
912
محل سکونت
Music@Persiantools
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
روزي ملا نصرالدين دست بچه اي را گرفته وارد سلماني شد و به سلماني گفت چون من تعجيل دارم اول سر مرا بتراش بعد موهاي بچه را بزن. سلماني هم تقاضاي او را انجام داد پس از اصلاح عمامه را برداشت و رفت و گفت تا چند دقيقه ديگر برمي گردم. سلماني سر طفل را هم اصلاح كرد و خبري از آمدن ملا نشد. سلماني رو به طفل نمود گفت پدرت نيامد. بچه گفت او پدرم نبود. گفت پس كه بود؟ گفت مردي بود كه در كوچه به من گفت بيا برويم دو نفري مجانا اصلاح كنيم.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
ديدم در بعضي تاپيكها صحبت از خواستگاري و ازدواج است گفتم شايد بد نباشد حكايت "دختر شوهر دادن ملا" را هم اينجا بگذارم :D:



ملا گاوي داشت خواست او را بفروشد به بازار برد هر چه گردش كرد خريداري پيدا نشد. يكي از دلالها گفت به من بده تا بفروشم. دلال گاو را جلو انداخته و مي گفت بخريد اين گاو ششماهه آبستن را كه نظيرش نيست. شخصي آن را به قيمت گزافي خريد. ملا اين كلمات را به خاطر سپرد.

اتفاقا بعد از چند روز زني به جهت خواستگاري دختر به خانه او آمد. ملا را به خاطر رسيد كه توصيفي از دختر نمايد كه خواستگاران را خوش آيد. گفت علاوه بر زيبايي و صفات پسنديده دختر، اين دختري است باكره و ششماهه آبستن و اگر آبستن نباشد تا سه روز اختيار فسخ با شما باشد. زنان از گفته او خنديدند و رفتندو زنش گفت اي احمق اين چه نسبت بود كه به دختر خود دادي. گفت خاموش باش هر گاه اين صفت درباره گاو نگفته بودم احدي آن را نمي خريد و خواستگاري هم دختري به اين اوصاف پيدا نخواهد كرد. البته برمي گردند و دختر را به هر طوري كه باشد از ما خواهند گرفت!
 
Last edited:

شاه شبکه

Registered User
تاریخ عضویت
16 ژوئن 2008
نوشته‌ها
198
لایک‌ها
14
گویند شغالی خروس آخوندی را خفه کرده و می برد و آخوند در پی او شتافت. رفیقش گفت: بیهوده چی می دوی؟! خروس اینک میته و خوردن آن نارواست. آخوند گفت: تو ندانی من خودم شغال را نیز حلال کرده و می خورم! شغال از پیش و شیخ به دنبال از آبادی دور شدند. نیمه شب از رفتار بازماند و شیخ او را با خروس بگرفت. البته گرسنگی بر او غالب و قریه دور و حفظ نفس واجب می نمود. آتشی برافروخت و خروس را از راه اکل میته خورد و به جای خفت. فردا نیز در آن مکان توقف کرد و روز را به گرسنگی بسر برد و ضرورت اباحۀ محظور کرده شغال را نیز از طریق حلیت اکل محرم، کباب کرده و به خروس ملحق ساخت.




:D
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
روزي ملا جوالي گندم بر در آسيا برد كه آرد كند اتفاقا آسيابان مشغول كاري بود ملا او را غافل پنداشت از ساير جوالهايي كه در آنجا بود گندم دزديده داخل جوال خود مي نمود.

آسيابان بانگ برآورد كه چرا چنين مي كني؟ گفت جهت اينكه مردي هستم احمق! گفت اگر راست مي گويي چرا از جوال خود در نمي آوردي و در جوال ديگران بريزي؟ گفت الان كه چنين مي كنم يك احمق مي باشم و اگر چنان كنم دو احمق هستم!
 
Last edited:

شاه شبکه

Registered User
تاریخ عضویت
16 ژوئن 2008
نوشته‌ها
198
لایک‌ها
14
سلطان محمود پیری ضعیف را دید که پُشتواره ی خار می کشد. بر او رحمش آمد. گفت:

(( ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا درازگوشی، یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم،تا از این زحمت خلاصی یابی)).

پیر گفت: (( زر بده، تا در میان بندم و بر درازگوشی بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم)).

سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند.
 

شاه شبکه

Registered User
تاریخ عضویت
16 ژوئن 2008
نوشته‌ها
198
لایک‌ها
14
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.

:D
 

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
حلاج را که می بردند پای چوبه دار
به خواهرش گفتند بیاید برای وداع
او هم آمد اما بدون سربند
مردها همه بانگش زدند که
پس حجابت کو؟
او هم گفت:من اینجا مردی جز منصور نمی بینم
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
دلم برای زنی که زیر چادر رنگ و رو رفته اش کنار ایستگاه چمباتمه زده می سوزد.

از خیر بسته گزی که برای خواهر کوچولویم گرفته ام و گوشه اش نوشته ام"برای فرشته کوچولو" می گذرم.

خم می شوم و آرام بسته را جلوی زن می گذارم و به سرعت از آنجا دور می شوم و یکی دو ساعتی را در پارک مجاور می پلکم و به آن زن فکر می کنم ...

طبق معمول مادر یک ساعتی زودتر از من از سرکار برگشته، این را از قابلمه روی گاز می فهمم.

آرام می روم بالای سر خواهرم که گوشه اتاق خوابیده. جعبه ای را محکم به سینه اش چسبانده.

سرم را برای بوسیدن پیشانیش نزدیک می کنم؛ با دیدن نوشته روی جعبه کف اتاق ولو می شوم:

"برای فرشته کوچولو"
 

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.
سوال:
اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور .... ؟
در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.
این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره ، جامعه در سیاست و به خصوص در یک جامعه دموکراتیک اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند.
کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.
اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.
مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند.
گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است.
زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار . با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید.
"به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست... و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!"
 

Behzad

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 جولای 2006
نوشته‌ها
1,292
لایک‌ها
912
محل سکونت
Music@Persiantools
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: «کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگ تر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم


.
 

zgt.sales

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 جولای 2011
نوشته‌ها
34
لایک‌ها
6
محل سکونت
Iran
روزي از ميلتون ؛ شاعر معروف انگليسي پرسيدند :چرا وليعهد انگلستان مي تواند در چهارده سالگي بر تخت سلطنت بنشيند و سلطنت كند ؛ اما تا هيجده سال نداشته باشد نمي تواند ازدواج كند ؟؟
گفت : بخاطر اينكه اداره كردن يك مملكت از اداره كردن يك زن بمراتب آسان تر است !!!

بهاء الواعظين مي نويسد : در ابتداي مشروطه ؛ بخانه اي رفتم ؛پير زن و دختر جواني آنجا بودند

.
پير زن پرسيد : منظور از مشروطه چيست ؟؟
گفتم : قوانين جديد .
گفت : مثلا چه ؟
به شوخي گفتم : مثلا دختران جوان را به پير مردان دهند و زنان پير را به جوانان !
دخترش گفت : اين چه فايده دارد ؟؟


پير زن بلافاصله به دخترش گفت : اي بي حيا ! حالا كار تو به جايي رسيده كه بر قانون مشروطه ايراد ميگيري ؟؟!!
براي ازدواج كردن لحظه‌اي درنگ نكنيد



اگر زن خوبي نصيبتان شود، خوشبخت مي‌گرديد
و اگر زن بدي گيرتان آمد مثل من فيلسوف مي شويد
<< سقراط >>
يه ضرب المثل چيني هست كه ميگه: اگه از دوران مجرديت لذت نمي
بري، ازدواج كن. اونوقت حتما از دوران مجرديت لذت مي بري!
 

asal_000

Registered User
تاریخ عضویت
9 جولای 2011
نوشته‌ها
21
لایک‌ها
3
کودک بودم که درسینما

مردی ازاسب افتاد و

آنقدر روی زمین کشیده شد که :

گریه چشم هایم را بست

بعد ها دانستم

افتادن از اسب گریه ندارد

خیلی ها از اصل می افتند و می میرند
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
وصـــــیـــــــت نـــامـــه :
از بوی گلاب بدم می آید ، همون آب معدنی کفایت می کند ، نگید این رانی هلو دوست داشت ، سنگ قبرش رو با رانی بشوریمااا ، نوچ میشه ، من از مورچه ها دل خوشی ندارم !

آقایون فامیل ، به خاطر من سه متر ریش نزارید !
خانوم های فامیل ، خواهشا بالای سر قبرم جیغ و داد نکنید ، باور کنید من از همهمه و شلوغی بدم میومد ! مردم گناه که نکردم !

مراسم ختم من رو تو هیج مسجدی نگیرید ، راستی آخوند هم نیارید واسه فامیل ، دینی کلاس پنجم رو یادآوری کنه !!!

یه دوست دخترم نداریم که بگیم : خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟!

توی درایو E عکس دارم ، خوراک اعلامیه ، عکس پرسنلی نزاریداا ، اونا جلب ترهم نمی کنه !

بعد از مرگم هنوز میت رو زمین مونده هارد کامپیوترم رو بزارید تو ماکروفر ! یه کاری کنید درایو D بیشتر بترکه ! من اندک آبرویی داشتم در این خانواده !!!

یه وقت ساندیس ماندیس دست فامیل ندیداااا ... ساندیس خیلی بده !!!

روی خرما ها پودر نارگیل نریزید ، هم شکلش خز میشه ، هم بد مزه میشه ! همون گردو بزارید لاش خیلی حال میده ! ( پ ن : هنگام تزئین حلوا دست خود را با آب و صابون بشویید ! )

پنج شنبه ها سر خاکم نیاید چه کاریه ؟ ترافــــیک !

فیس بوکم رو بلاک نکنید ، گهگداری باهاش پست بدید بیاد بالا جیگر رفیقام کباب شه !

به اقوام بگویید از اون تکست های مرگ برام بگن : مثلا هنگام دیدن قبرم بگن : خونه ی نو مبارک !

شایعه کنید قبل مرگش بهش الهام شده بود میمره ! از اون دیالوگ هاست که مو به تن سیخ می کنه هااا !!

هنگام خاک کردنم یک بیل کوچک کنارم بگذارید ، شاید دلم برایتان تنگ شد !!
و در آخر :

بنویـسید بعد مرگـم روی سـنـگ ... با خطـوط نـرم و زیــبا و قشــنگ
او خفته است در این گور سرد ... مرگش را دیده بود در یک پاییز زرد
در 21 سالـگـی مــرد و در X سالـگــی بــه خـاک سـپــرده شــد !

فرزان
6-5-90
 

zgt.sales

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 جولای 2011
نوشته‌ها
34
لایک‌ها
6
محل سکونت
Iran
رازهای موفقيت

درس نخوانيد. هيچکس از درس خواندن به جايي نرسيده به جز علي دايي.

از کودکي معاملات زمين و مسکن را جدي بگيريد، همه که قرار نيست از دزدي به جايي برسند.

يک پدر پولدار براي خود دست و پا کنيد. از همان روز اول در بيمارستان با تطميع پرستار و يک جابجا کردن ساده ي دستبندهايتان يک عمر آسوده باشيد، بگذاريد براي يک بار هم که شده يک بچه آريستوکرات دنبال معنويت بدود.
اگر پدرِ پولدار نشد لااقل يک زن يا شوهر مايه دار براي خود دست و پا کنيد. يادتان باشد فيلم هاي هندي و آبگوشتي را براي شما ساخته اند و هنوز که هنوز است فلاسفه بر سر مفهوم عشق و زيبايي با هم دست به يقه اند اما بر سر مفهوم پول کسي شک ندارد.
بلوف بزنيد. به هرکس مي رسيد بگوييد شرکت زده ايد و فلان پروژه را در دست انجام داريد. يادتان باشد يک بلوف زن موثر و بجا از يک رزومه پر و پيمان (c.v.) مفيدتر است.
حتا اگر خال زشتي هم روي صورتتان داريد با «محمد رضا شريفي نيا» طرح دوستي بريزيد. هر ماه ، پنج فيلم از شما اکران مي شود و يک شبه از علافِ محله «قازقُل آباد» تبديل به سوپراستار دست نيافتني مي شويد.
شما فقط ششصد ميليون تومان تا موفقيت فاصله داريد. آن را تهيه کنيد بعد فيلم بسازيد. اگر هيچ تلاشي نکنيد حتما پرفروش ترين خواهد شد. راستي ، فکرش را نکنيد کارتِ کارگرداني هم با کارت سوخت مي آيد دم منزلتان.
اگر حتي توي بيابان هاي جاده ي قم يا در اعماق کوير نمک يک تکه زمين داريد ديگر لازم نيست کاري بکنيد ، ثروت و موفقيت در چنگال شماست.
لازم نيست پدربزرگ خيلي پولداري براي خود تهيه کنيد كافيست فقط يک خانه ي کلنگي حوالي كولي آباد داشته باشد ، بسِ تان است. اول پدربزرگ مهربان را به خانه ي آخرت راهنمايي کنيد. سپس خانه را بکوبيد و با چند فرغون بتُن ، پي ريزي کنيد و چند تا ستون لاغرتر از گردن مرتاض هاي هندو را هم عَلَم کنيد و تيغه بزنيد و آن را متری (قيمت پايه) يک ميليون و سيصد معامله کنيد. هميشه به خاطر داشته باشيد در زلزله تهران خشک و تر با هم مي سوزند و هرچه بسازيد« کُن فيَکون » خواهد شد پس خرج بيخود نکنيد.
توليدي« خنزر پنزر » بزنيد. مثلا زير کفش بسازيد نه خود کفش. کفش را چيني ها مي سازند.
در يک شرکت دولتي استخدام شويد. از هرکس به دستتان رسيد پله اي بسازيد و پله پله بالا، بالاتر و به ملاقات خدا برويد .در ضمن به ياد داشته باشيد کسي که نخواهد بالا برود غيرمستقيم قبول کرده نردبان اين و آن باشد.
در مسابقات فوتبال سالني جام رمضان شرکت کنيد و هرچيز و هرکس را که ديديد «دريبل» بزنيد. توجه داشته باشيد که براي کار تيمي به کسي پول نمي دهند.براي مطالعه بيشتر در اين خصوص فيلمهاي علي کريمي را ببينيد.
اگر هيچ هوش و استعدادي نداريد لااقل کُشتي بگيريد. براي فتيله پيچ کردن يا اجراي «سَگَک دوبل »که نبايد استعداد خدادادي داشت، «خر زور بودن» کفايت مي کند. يکي دو سال کشتي بگيريد بعد کانديداي شوراي شهر بشويد.
در خيابان استاد نجات اللهي، مغازه ي فروش کارت تبريک هاي ژيگولي وعروسک پشمالو بزنيد. از فروش قبل از روز «‌وَلِنتاين» به نان و نوايي مي رسيد.
جعل سند کنيد و آرم طرح ترافيک دولتي بگيريد و دانه اي پانصد تومان آزاد بفروشيد. وقتي هم گند قضيه درآمد راست راست براي خودتان در اداره راه برويد و به چشم همکارانتان زُل بزنيد، آنقدر زل بزنيد که آنها به خودشان شک کرده و در پايان وقت اداري خود را به اولين پاسگاه کلانتري معرفي نمايند
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
روزی « ناصرالدین شاه »، وزیر دفترش، « هدایت الله خان » را دید که گوشهایش از زیر کلاهش بیرون آمده بود.
نظری خشم آلود به وی افکند و گفت:
« گوشهایت را زیر کلاه بگذار. »
وزیر دفتر در حالی که کلاه خود را روی گوش های می کشید گفت:
«بفرمائید قربان. این هم گوش های بنده. حالا ببینم کارهای مملکت، با رفتن گوش من در زیر کلاه درست می شود. »
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم

شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و

یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است!

.

.

.

.

.

.

.
روان‌پزشک گفت:

نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب
بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .
ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود
 

Arsenal270

Registered User
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
135
لایک‌ها
62
سن
32
محل سکونت
PC
109201_45533.jpg
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.


آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.


- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.


بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟
بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
مردی پس از ١٥ سال از زندان فرار می كنه.

او مقابل خانه ای می ایسته، وارد خونه میشه تا بتونه پول و اسلحه گیر بیاره، ولی
در اونجا زن و مرد جوانی رو در رختخواب پیدا می كنه.

... ابتدا مرد جوان رو به صندلی طناب پیچ می كنه، سپس خانم خوشگله رو به صندلی
می بنده و نزدیك میشه و بوسه ای به گردنش می زنه و میره حمام تا دوش بگیره.

مرد جوان به همسرش میگه:

گوش كن عزیزم این مرد از لباسش معلومه كه مدت زیادی رو در زندان بسر برده و
حتما اونجا هیچ زنی رو ندیده، من دیدم چطور گردن تو رو ماچ كرد اگه خواست با تو رابطه داشته باشه مقاومت نكن، اونو راضی كن با این كه می دونم برات چندش آوره!

ببین این زندانی خیلی باید خطرناك باشه و اگه عصبانی بشه جفت مون رو می كشه.
قوی باش عزیزم و بدون خیلی دوستت دارم.

همسرش پاسخ میده:

او گردن منو ماچ نكرد!

اون در گوش من گفت كه همجنس گراست و معتقده كه تو خیلی نازی و از من پرسید كه وازلین داریم و من گفتم كه در حمام می تونه پیدا كنه.

پس عزیزم قوی باش و بدون من هم خیلی دوستت دارم
 
بالا