• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

m.mirfazeli

Registered User
تاریخ عضویت
2 فوریه 2012
نوشته‌ها
7,503
لایک‌ها
1,237
محل سکونت
Golestan
صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلویزیون عراق گفت:
به هر جوجه کلاغ (خلبان ) ایرانی که بتواند به 50 مایلی نیروگاه بصره
نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد.
تنها 150 دقیقه پس از این مصاحبه صدام،
عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی و علی خسروی نیروگاه بصره را بمباران کردند.

سرگرد خلبان شهید علی خسروی معروف به شاهین ممسنی و عقاب آسمان
زادگاه:رستم ممسنی(استان فارس)
آموزش:دانشکده خلبانی سان پیک واشنگتن و ایالت تگزاس(امریکا)
عملیات اچ3یکی از بزرگترین عملیات هوایی دنیاست که به نام فانتوم های ایرانی و فرماندهی شهید علی ثبت شده است فانتوم های ایرانی طی یک عملیات پیچیده و تحسین برانگیز در 15فروردین سال 1360(4اوریل 1981) پایگاه هوایی الولید در مجموعه اچ3 واقع در غرب عراق در نزدیکی مرز این کشور با اردن را به کلی نابود کردن و تا کنون روایت زیادی از این عملیات بزرگ منتشر شده و حتی فیلمی به کارگردانی شهریار بحرانی با نام اچ3 ساخته شد.

 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
شخصي پشت سر ديگري غيبت مي کرد. پيري او را گفت: تو هرگز به جنگ دشمنان رفته اي؟ گفت: من حتي از خانه و محله خود بيرون نرفته ام تا چه رسد به جنگ با دشمنان. پير گفت: واي بر تو که دشمنان از دست تو آسوده اند ودوستانت آزرده.

بوستان سعدي
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
[FONT=&quot]پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند[/FONT][FONT=&quot] :

پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با ملیسا پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است.ملیسا به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. ملیسا چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و ملیسا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ۲۳ سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
دانیال

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه مهدی. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به اعلام نتایج دانشگاه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]​
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»

پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌

سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟

هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.

مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟

نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.

مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟

نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»


منبع: بیتوته
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
روزی مردی داخل چاله ای افتادوبسیار دردش آمد ...



یک روحانی اورادیدوگفت :حتما گناهی انجام داده ای!



یک دانشمند عمقچاله و رطوبت خاک آنرا اندازه گرفت!



یک روزنامه نگار درمورد دردهایش بااومصاحبه کرد!



یک یوگیست بهاوگفت : این چاله وهمچنین دردت فقط در ذهنتوهستند درواقعیت وجود ندارند!!!



یک پزشک برای اودوقرص آسپرین پایین انداخت!



یک پرستار کنارچاله ایستادوبااوگریه کرد!



یک روانشناس اورا تحریک کرد تا دلایلی راکه پدرومادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیداکند!



یک تقویت کننده فکر اورانصیحت کردکه : خواستن توانستن است!



یک فردخوشبین به اوگفت : ممکن بود یکی ازپاهات روبشکنی!!!



سپس فرد بیسوادی گذشت ودست او را گرفت و او را ازچاله بیرون آورد...!



جمله روز :آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند .
(جرج برناردشاو)
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
مرد ثروتمند بدون فرزندی که به پایان زندگی اش رسیده بود کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد :

“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران” اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند ، پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد ؟


برادر زاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد :

“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه ! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.”

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه تغییر داد :

“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.”

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به نفع خود تغییر داد :

“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه. برای برادرزاده‌ام ؟ هرگز. به خیاط.هیچ برای فقیران.”

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند :

“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه. برای برادر زاده‌ام ؟ هرگز. به خیاط ؟ هیچ. برای فقیران”

نکته اخلاقی :
خدا نسخه ای از هستی و زندگی به ما میدهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را علامت گذاری کنیم ؛ از زمان تولد تا مرگ این خود ما هستیم که زندگی را میسازیم !!!
 

sahar1992

Registered User
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2013
نوشته‌ها
198
لایک‌ها
83
شخصی برای نوسازی دیوار خانه ی خودش را خراب می کند. حتما دیده اید که خانه های ژاپنی دارای محیط های خالی در میان دیوارهای چوبی هستند. این فرد درحالیکه مشغول خراب کردن دیوار بود یک مارمولک را می بیند که یک میخ از قسمت بیرون به پایش کوبیده شده بود. دلش خیلی می سوزد و در حین حال کنجاو زیرا وقتی میخ را بررسی کرد متوجه شد که این میخ چهار سال گذشته در زمان ساختن خانه کوبیده شده بود و چطور مارمولک 4 سال در این موقعیت زنده مانده بود!!!! جای بسیار تاریک. اصلا غیر ممکن وغیر قابل تصور بود. و با تعجب از کارش دست کشید و تنها مارمولک را نگاه کرد، تا ببیند توی این مدت چه کار می کرده؟ چه غذایی می خورده؟
در حین اینکه در حال نگاه کردن مارمولک بود به یکباره مارمولکی را می بیند که با غذایی در دهانش ظاهر شده است مرد بسیار منقلب شده بود چهار سال از او مراقبت کرده بود چه عشق عجیبی!!!!!:mad::p
 

doort

Registered User
تاریخ عضویت
3 آگوست 2012
نوشته‌ها
210
لایک‌ها
32
چقدر خوبه یه ذره هم ما آدما یاد بگیریم

Sent from my GT-I9300 using Tapatalk 2
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد..

.پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟؟؟؟؟؟

مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی.....

فقط خواستم بگویم تولدت مبارک پسرم..... پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.....

صبح سراغ مادرش رفت.....وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت..... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید. پرسید: چرا می گریی؟ - چون به زندگی ام می اندیشم، به جوانی ام، به زیبایی ای که در آینه می دیدم، و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. او می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم. خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد، به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت. زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟ خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند، آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید، بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان، همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .
 

mm1368

Registered User
تاریخ عضویت
9 مارس 2010
نوشته‌ها
1,654
لایک‌ها
279
محل سکونت
اصفهان
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن

…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟


یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....
 

mm1368

Registered User
تاریخ عضویت
9 مارس 2010
نوشته‌ها
1,654
لایک‌ها
279
محل سکونت
اصفهان
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
 

mm1368

Registered User
تاریخ عضویت
9 مارس 2010
نوشته‌ها
1,654
لایک‌ها
279
محل سکونت
اصفهان
می‌گویند شخصی سر كلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله را كه روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت كرد و بخیال اینكه استاد آنها را بعنوان تكلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فكر كرد. هیچیك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام یكی را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلی مبهوت شد، زیرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.

نتیجه اخلاقی : هیچ دلیلی موجب ناامیدی نخواهد شد حتی امور غیر ممکن ...
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
نمازش که تمام شد چادر را تا کرد و گذاشت در سجاده.موهایش را پریشان کرد

و سرخاب وسفیدابی کرد و وارد مجلس مهمانی شد.فرشته سمت چپ لبخند

تلخی زد و به فرشته سمت راست گفتː<انگار فقط خدا نا محرمه!....>

حجاب برای زن ,تاج بندگی از خداست.

چه چیز زیباتر از بندگی؟!

منبع: جام نیوز
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
هر بار که برای خرید می رفت,کلی تخفیف می گرفت.می گفتː<تو خرید بلد نیستی!یه بار با من بیا;برات یه تخفیف حسابی می گیرم.>

آن روز با فروشنده جوان,با ناز و کرشمه از هر دری حرف زد وخندید.نیم ساعت بعد ,پس از فروش حیا و نجابتش توانست مانتو را با ده هزار تومان تخفیف بخرد!

استشمام رایحه تو لیاقت می خواهد,نگاه های هرزه مانند علف هرز جلوی رشد گل وجودت را می گیرند!
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
[h=2]داستان زیبا[/h] عشق...
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت....

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است..
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
نام:گمنام
فامیل:به عهده خودتان
دین:عاشق پرست
نام پدر:سرزنش
نام مادر:سلطان بد بیاری
نام همسر:طلاق
گروه خونی:مشکی غلیظ
شهرت:ساقی شراب
شغل:اتنظار بی هوده
شماره شناسنامه:*****
محل صدور:دنیای خفتگان
محل کار:سر کوچه بن بست
محل سکونت:گوشه خیابان
آدرس:خیابان ستم چهارراه بی کسی کوچه بد بختی پلاک بی نهایت
جرم:بزرگ شدن
محکومیت:پیر شدن
هدف:رهایی از ذلت
نتیجه:عزرائیل
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره...

به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.
زن گفت :....

اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...
بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم.....
 
بالا