• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
حکیمی جعبه اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.زن خانه وقتى بسته هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بى عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.وقتى هنوز مریض و بى حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.اى کاش همه انسان ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
کروز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود :

(( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما شده در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم ))

در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت شدند اما پس از مدتی، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شود که بوده است .
این کنجکاوی ، تقریبا تمام کارمندان را راس ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند . رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا می رفت . همه پیش خود فکر می کردند : (( این فرد چه کسی بوده که مانع پیشرفت ما در اداره بود ؟ به هر حال خوب شد که مرد! ))
کارمندان در صفی قرار گرفتند ویکی یکی نزدیک تابوت می رفتند وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکشان می زد وزبانشان بند می آمد .
آینه ای درون تابوت قرار داده شده بود وهر کس به درون تابوت نگاه می کرد ، تصویر خود را می دید . نوشته ای بدین مضمون در کنار آیینه بود :
(( تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود واو هم کسی نیست جز خود شما ، شما تنها کسی هستید که می توانید زندگیتان را متحول کنید . شما تنها کسی هستید که می توانید بر شادیها ، تصورات وموفقیت هایتان اثرگذار باشید . شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید .
زندگی شما وقتی که رئیستان ، دوستانتان ، والدینتان ، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر می کند ، دستخوش تغییر نمی شود . زندگی شما تنها وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید ، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذارید وباور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان می باشید .
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید رابطه با خودتان است .
خودتان را امتحان کنید . مواظب خودتان باشید از مشکلات ، غیر ممکن ها وچیز های از دست داده نهراسید .
خودتان واقعیت های زندگی خودتان را بسازید .
 
Last edited:

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که:”شجاعت يعني چه؟”
محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود :
” شجاعت يعني اين ”
و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته بود !

اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون …استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند
فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟
 
Last edited:

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
مسکيني نزد بخيلي رفت و از او حاجتي خواست. بخيل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم. مسکین گفت: حاجت تو چيست؟ گفت: حاجتم اين است که از من حاجتي نخواهي.

«لطايف و ظرايف»
 

t0rbak

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
371
لایک‌ها
352
محل سکونت
Davvas
روزي يك صوفي ناگهاني و بدون در زدن وارد خانه شد و ديد كه زنش با مرد كفشدوز در اتاقي دربسته تنهايند و با هم جفت شده‌اند. معمولا صوفي در آن ساعت از مغازه به خانه نمي‌آمد و زن بارها در غياب شوهرش اين‌كار را كرده بود و اتفاقي نيفتاده بود. ولي صوفي آن روز بي‌وقت به خانه آمد. زن و مرد كفشدوز بسيار ترسيدند. زن در خانه هيچ جايي براي پنهان كردن مرد پيدا نكرد، زود چادر خود را بر سر مرد بيگانه انداخت و او را به شكل زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفي تمام اين ماجرا را از پشت پنجره ديده بود، خود را به ناداني زد و با خود گفت: اي بي‌دينها! از شما كينه مي‌كشم ولي به آرامي و با صبر. صوفي سلام كرد و از زنش پرسيد: اين خانم كيست؟ زنش گفت: ايشان يكي از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بيگانه‌اي ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفي گفت : ايشان از ما چه خدمتي مي‌خواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: اين خانم تمايل دارد با ما قوم و خويش شود. ايشان پسري بسيار زيبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببيند و براي پسرش خواستگاري كند، اما دختر به مكتبخانه رفته است. صوفي گفت: ما فقير و بينوا هستيم و همشأن اين خانوادة بزرگ و ثروتمند نيستيم، چگونه مي‌توانيم با ايشان وصلت كنيم. در ازدواج بايد دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست مي‌گويي من نيز همين را به خانم گفتم و گفتم كه ما فقير و بينوا هستيم؛ اما او مي‌گويد كه براي ما اين مسأله مهم نيست ما دنبال مال وثروت نيستيم. بلكه دنبال پاكي و نيكي هستيم. صوفي دوباره حرفهاي خود را تكرار كرد و از فقيري خانوادة خود گفت. زن صوفي خيال مي‌كرد كه شوهرش فريب او را خورده است، با اطمينان به شوهرش گفت: شوهر عزيزم! من چند بار اين مطلب را گفته‌ام و گفته‌ام كه دختر ما هيچ جهيزيه‌اي ندارد ولي ايشان با قاطعيت مي‌گويد پول و ثروت بي ارزش است، من در شما تقوي و پاكي و راستي مي‌بينم.
صوفي، رندانه در سخني دو پهلو گفت: بله ايشان از همة چيز زندگي ما باخبرند و هيچ چيز ما بر ايشان پوشيده نيست. مال و اسباب ما را مي‌بيند و مي‌بيند خانة ما آنقدر تنگ است كه هيچ چيز در آن پنهان نمي‌‌ماند. همچنين ايشان پاكي و تقوي و راستي ما را از ما بهتر مي‌داند. پيدا و پنهان و پس و پيش ما را خوب مي‌شناسد. حتماً او از پاكي و راستي دختر ما هم خوب آگاه است. وقتي كه همه چيز ما براي ايشان روشن است، درست نيست كه من از پاكي وراستي دخترم بگويم و از دختر خود تعريف ‌كنم!!
وای که چه انتقام سختی ازشون گرفته...اگه تیکه پارشون میکرد اینهمه زجر نمیکشیدن...
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
آورده اند که در پيش رسول خدا(ص) مردي را مي ستودند که او مردي عظيم با قوت است.

حضرت فرمودند: چگونه؟

گفتند: با هرکسي که کشتي مي گيرد او را بيفکند و با همه کس برآيد.

حضرت فرمودند: قوي آن باشد که بر خشم خويش برآيد نه آن که کسي را بيفکند.

«نصيحة الملوک- محمد غزالي»

منبع: خبرنگاران
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
فيلسوفي به شهر جحي آمده بود و مي پرسيد: عالم اين شهر کيست؟ گفتند: جحي.

جحي را پيدا کرد و گفت: من ۴۰ سوال دارم و مي خواهم با يک کلمه به آن ها پاسخ دهي. گفت: بپرس.

فيلسوف چهل سوال خود را بيان کرد و منتظر جواب ماند. جحي در يک کلمه جواب داد: «نمي دانم» و فيلسوف ساکت شد.

(نوادر جحي الکبري)
 

ErfanOnline

فروشنده معتبر
فروشنده معتبر
تاریخ عضویت
4 نوامبر 2005
نوشته‌ها
4,518
لایک‌ها
1,150
پیرامون این شکایت هایی که تو بخش بازارچه میشه فکر کنم این داستان واقعی خوندنش خارج از لطف نباشه :)
اگه مدیران فکر میکنن جاش درست نیست حذف کنن :/
یه مدت بود شانسی تو ویکیپدیا خوردم به کلاه برداری و اسم کلی ادمهای کلاه بردار معروف رو شروع کردم گوگل کردم این از همشون جالب تر بود !!!
____________________

برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم​
شـــــرح

سيد مهدي بليغ يکي از باهوش ترين و زبده ترين و در عين حال ، جسور ترين سارقين و كلاهبرداران ايران است كه پس از انقلاب اسلامي ايران سال 1357 توسط آيت الله خلخالي اعدام گرديد .
سيد مهدي بليغ ، در طراري و كلاهبرداريتا آنجا پيش رفته بود كه يكبار ساختمان كاخ دادگستري تهران را به يك شيخ عرب فروخت و كلاهش را برداشت ! او حتي از كلاهبرداري از اعضاي خانواده شاه و دربار او هم ابا نكرد !

يكبار موقعي كه در كويت دستگير و به ايران منتقل مي شد در وسط خليج فارس خود را به دريا انداخت و موفق شد از دست شرطه هاي كويتي و كوسه هاي هولناك و خونخوار آب هاي خليج فارس بگريزد .
سيد مهدي بليغ به زبان هاي عربي و انگليسي كاملا مسلط بود . او كه از نبوغ و هوش سرشاري برخوردار بود در اعمال كلاهبرداري و دزدي از ترفندهاي بسيار زيركانه و ابتكاري استفاده مي كرد و خودش مي گفت از انجام دزدي ها و كلاهبرداري هاي پيچيده و برنامه ريزي شده لذت مي برد . در واقع بيشتر اين كارها را براي ارضاي روحي و رواني خود انجام مي داد .

سيد مهدي بليغ سالهاي زيادي از عمر خود را در نوبتهاي مختلف در زندان بسر برد و پس از پيروزي انقلاب كه سالهاي پيري خود را در خانه محقري در خيابان اميريه جنوبي مي گذرانيد به واسطه اعتياد و به همراه داشتن مواد مخدر دستگير و توسط آيت الله خلخالي اعدام گرديد .
بدون شك سيد مهدي بليغ يك دزد و كلاهبردار تاريخي و منحصر به فرد ( حداقل در تاريخ دزدان ايران! ) است و ماجراي مربوط به كلاهبرداري ها و دزدي هاي او بسيار جالب و خواندني مي باشند . به عنوان نمونه ماجراي سرقت يك جواهر فروشي در خيابان فردوسي تهران كه در سال 1333 توسط سيد مهدي انجام گرفته است را بخوانيد تا پي به نبوغ مرحوم بليغ ببريد كه چطور بدون اطلاع از علوم پزشكي يك مرد ميانسال ارمني را ختنه كرد !


شـــــرح

(( بارون مگرديچ )) جواهرات پشت جعبه آئينه اش را از هم مي گشود و پرتو مطبوعي از دندانهاي طلائي اش بيرون مي جهيد و با تلالو (( احجار کريمه )) يا به قول خودش با برق الماس ها و جواهرات گوناگون تلاقي مي كرد .
گردن بند برليان ذيقيمتي را كه از جعبه مخملي در آورده بود با التهاب لذت بخشي ورانداز مي كرد .
تخمه الماس ، افكار شيريني در مخيله اش به وجود آورده بود . فكر مي كرد اين شغل اشرافي چقدر از كالباس فروشي بهتر و شيرين تر است ! اصلا كالباس ، افكار نا هموار و غلط اندازي در ادم به وجود مي آورد . خيار شور و روده هايي كه تا جا دارد ، گوشت كهنه بهش تپانده اند ، بي اختيار آدم را به ياد پاچه هاي شلوار گشاد لرها مي اندازد ! اين را هم بگوئيم بارون مگرديچ انصافا مرد بي شيله ، پيله و صديقي بود و لي همين سادگي او به طوري كه بعدا شرح خواهيم داد باعث بريده شدن يكي از اعضاي حياتي ! او شد .
صبح يكي ار روزهاي اسفند ماه ، سيد مهدي بليغ با ان قد نسبتا بلند و اندام لاغر وارد جواهر فروشي بارون شد و از جيبش يك حلقه انگشتر برليان فوق العاده مجلل بيرون آورد مقابل چشمان مشتاق بارون مگرديچ گرفت و بي مقدمه با لحن بازاري گفت : (( طالب هستيد ؟))
بارون با چشمان گشادي حلقه تنگ را مدتي نگريست و هنگامي كه قيمت آن را پرسيد سوء ظن شديدي شديدي به قلبش راه يافت ، چه ، ناشناس شيك پوش با لبخندي گفت : (( سه هزار تومان ! )) بارئن مگرديچ مي دانست اقلا هفت هزار تومن قيمت حلقه است . ولي ناشناس با لحني صادقانه گفت :
- البته قيمت اين حلقه خيلي زيادتر از اين هاست و دكتر (( شلوخيم )) هم كه به تازگي از وين به تهران آمده مقدار زيادي جواهرات با خود دارد . اگر شما مرا راضي نگهدارديد مي توانيم كليه جواهرات او را به قيمت نازلي برايتان خريداري كنم .
براي اينكه هيچگونه خيالي هم به خاطرتان راه نيابد انگشتر ار پيش شما مي گذارم و فردا ساعت 4 بعد از ظهر خواهم آمد كه به اتفاق براي ديدن جواهرات دكتر برويم ........
سپس با دست سلام دوستانه داده ، خارج شد ........
بليغ پس از خروج از جواهر فروشي بارون مگرديچ در خيابان استانبول ، به مطب دكتر (( ر- ح )) رفته و پس از معرفي خود به عنوان يك ارمني اضهار داشت : برادر من به دختري افغاني كه در خيابان شاهرضا ( انقلاب كنوني ) مسكن دارد سخت عاشق شده است و پس از مدتها فراق و قهر و امتناع عجالتا قبول كرده اسلام بياورد تا وسايل عروسي از هر حيث فراهم گردد ولي فاميل دختر حكم كرده اند داماد قبل از اداي شهادتين بايد (( ختنه )) شود !
در اين صورت تصديق مي فرمائيد كه برادر من چاره اي جز‌ (( ختنه )) كردن ندارد . آيا ممكن است شما در مقابل 300 تومان فردا ساعت 4 بعد از ظهر انجام اين معامله دلچسب را قبول كنيد ؟!
ضمنا موضوع ديگري كه لازم است عرض كنم اين است كه براردم چون فوق العاده از اين كار و سپردن خود به تيغ جراح وحشت دارد به هيچ وجه نبايد بفهمد براي عمل جراحي به اينجا آمده است بلكه بايد قبلا در فنجان قهوه او قدري داروي بيهوشي بريزيد كه عمل ، بدون دردسر انجام پذيرد .
دكتر كه مردي فوق العاده دل رحم و در عين حال ساده و بي شيله پيله بود اين كار را پذيرفت تا به قول خودش خدمتي هر جند كوچك ! در رسيدن عاشق دلباخته اي به مشوق انجام داده باشد .
دكتر صد تومان به عنوان وديعه و پيش پرداخت گرفت و در حاليكه سرش را به علامت رضايت تكان مي داد با شوخ طبعي گفت : (( البته در راه عشق بايد سر باخت )) !
روز بعد چهار بعد از ظهر بارون مگرديچ و سيد مهدي بليغ صحبت كنان به طرف محكمه دكتر مي رفتند !
ربع ساعت بعد ، در سالن پذيرايي دكتر ، سه نفر به دور ميز گرد نشسته و فنجان هاي قهوه خوري خود را تازه تما كرده بودند .............
مدتي از سردي هوا و نيامدن باران صحبت شد ولي بارون مگرديچ كاملا مواظب بود در معامله جواهرات ! كلاه سرش نرود ..... اما كم كم احساس كرد سرش به دوران افتاده و چشمهايش سياهي مي روند !
با نتهاي وحشت براي برخاستن حركتي به خود داد ولي نتوانست برخيزد ، سرش بر رئي سينه خم شد و پس از چن لحظه د روي مبل به خواب سنگيني فرو رفت !




پرستار ها به سرعت لباس هاي بارون مگرديچ را درآورده خودش را روي تخت عمل خوابانيدند . دكترها و پرستارها با عجله در رفت و آمد بودند و تند تيز چسب و پنبه و الكل مي آوردند ! پس از نيم ساعت به ميمنت و مباركي (( ختنه سوران )) نوزاد 55 ساله به پايان رسيد ! و دكتر عرق ريزان از اتاق عمل بيرون رفت .
برادر قلابي بارون هم در حال يكه لباسهاي بارون را تا مي كرد با مهارت دسته كليد مغازه را از جيب هاي او بيرون كشيد به سرعت در جبي بغل خود جا داد . سپس قدري راجع به حال مريض با دكتر صحبت كرد و به بهانه گرفتن نسخه و دارو از محكمه دكتر خارج شد و يك ساعت بعد در حاليكه جواهرات بارون مگرديچ را درچمدان كوچكي ريخته بود در يكي از محله هاي جنوب شهر به كافه اي داخل شد تا به سلامتي اين شكار زخمي حلال ! گيلاسي بزند ....
بارون مگرديچ فلك زده پس از ساعتي چشمان خواب آلودش را گشود و در منتهاي تعجب حس كرد قسمتي از بدنش را نوار پيچ كرده اند ! بي اختيار ناله وحشت انگيزي از گلويش خارج شد و فرياد زد : « اينجا كجاست ؟ ... چرا من نوار پيچ شده ام ؟!»
دكتر با لبخندي شيريني گفت :
« وحشت نكنيد ! عمل به خير و خوشي گذشت و همانطور كه به برادرتان هم گفتم شما در راه عشق سر باختيد ! ولي غصه ندارد سر خودتان سلامت !!»
بارون از اين حرف هاي مبهم و گوشه دار عصباني شد فرياد زد :
« آقا اين چه وضعي است ؟! اگر جواهر داريد بياوريد و گرنه چرا مرا مسخره كردهاي ؟»
سپس حركتي به خود داد كه از تخت برخيزد اما سوزش شديدي در خود احساس كرد و دوباره با بي حالي به روي تخت افتاد !
دكتر كه از اين حالت جدي (( بارون مگرديچ )) سوء ظني به خاطرش افتاده بود با قيافه جدي پرسيد : « مگر شما براي ختنه كردن اينجا نيامده بوديد ؟»
مگرديچ كه تازه فهميده بود كجايش را بريده ان با تعجب و تاثر گفت :
« ختنه ؟! ختنه ؟! »
و از شدت تاثر جيغ كشيد و مجددا بيهوش شد !
دو روز بعد با پست شهري بسته اي با كاغذي به اين مضمون براي دكتر (( ر- ح )) رسيد :
(( ختنه سوران نو رسيده بارون مگرديچ را با تمام ملحقات آن به حضرتعالي كه اين عمل پر افتخار را انخام داده ايد صميمانه تبريك عرض مي كنم و براي ياد بود يك عدد تيغ دلاكي جوف بسته تقديم مي دارم . ارادتمند : رهين منت ابدي شما !))
يك هفته بعد مگرديچ در حاليكه به جاي شلوار يك عدد لنگ حمام به دور كمر خود پيچيده بود دكان خودش را جارو مي كرد و در قفسه هاي خالي آن ، چند تكه كالباس وژانبون آويزان كرده بود !



 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
چهار هندی به مسجدی رفتند تا با هم نماز بخوانند وقتی مشغول نماز شدند در بین نماز صدای موذن بلند شد یکی از آن ها به شک افتاد که آیا واقعا وقت اذان شده است؟
پس رو به موذن کرد و گفت: ای مرد اذان گو آیا حالا وقت نماز است؟هندی دیگر رو به او کرد و با دلسوزی گفت:ای دوست عزیز موقع نماز حرف زدی و نمازت باطل شد!
هندی سوم رو به دومی کرد و گفت: چرا به اوطعنه میزنی خودت هم حرف زدی پس نماز تو هم باطل است!!
هندی چهارم گفت: خدا را شکر!من مثل این سه نفر حرف نزدم و گرفتار خطا نشدم تا نمازم باطل شود!


مثنوی معنوی
 

t0rbak

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
371
لایک‌ها
352
محل سکونت
Davvas
يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که:”شجاعت يعني چه؟”
محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود :
” شجاعت يعني اين ”
و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته بود !

اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون …استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند
فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟
اگه اینجوریه پس منم شجاعترینم ...چون تموم برگه هامو بدون اینکه ازم سوال بپرسن سفید تحویل میدادم
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
شخصی می‌گفت: روزی به عیادت یکی از فضلا که بیمار بود رفتم و چون نزد او نشستم و پرسش احوال او کردم،
به او گفتم خدا را شکر کن و حمد بجا بیاور.
تبسم نمود و گفت: چگونه شکر کنم و حال آنکه خدای تعالی فرموده است: « و لئن شکرتم لازیدنکم» یعنی: شکر بکنید همانا زیاد می‌کنم برای شما ...
و می‌ترسم اگر شکر او کنم بر بیماری من بیافزاید!
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی،
در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟
گفت : ... صد دینار طلا.پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟گفت: نصف پادشاهی‌ام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی،
چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
يكي از زهاد را بيماري عارض شد.
شخصي به عيادت او رفت و او را شادمان ديد و زبانش را به شكر و ثنا متذكر يافت.
گفت: مي خواهي كه خداي تعالي تو را شفا دهد؟
گفت: نه.
گفت: مي خواهي به وضع بيماري بماني؟
گفت: نه.
گفت: پس چه مي خواهي؟گفت: آن را مي خواهم كه خدا مي خواهد.
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
شخصي فرزند خود را نزد بزازي فرستاد به جهت شاگردي. بعد از دو سال پرسيد: چيزي آموخته اي؟ گفت: آري، نصف کار را آموخته ام.

گفت: آن کدام است؟ گفت: پارچه باز کردن را ياد گرفته ام، پارچه جمع کردن مانده است.

حکمت شريف طرابلسي
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
يکي از بزرگان را در مجلسي بسيار ستودند و در وصف نيکي هاي او زياده روي کردند. او سر برداشت و گفت: «من آنم که من دانم».

شخصم به چشم عالميان خوب منظر است وزخبث باطنم سر خجلت فتاده پيش
«گلستان سعدي»
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
مردم از اردشير شکايت کردند که خيلي کم از دربار خود بيرون مي آيد و به همين سبب آن ها نمي توانند او را از نزديک ببينند. اردشير گفت: هر چه شير کمتر در انظار ظاهر شود شکوه و عظمت بيشتري خواهد داشت.


«لطايف الطوايف، مولانا فخرالدين»
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
روزي خبرنگار جواني از اديسون پرسيد: آقاي اديسون شنيدم براي اختراع لامپ تلاش هاي زيادي کرده اي، اما موفق نشده اي، چرا؟ پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعاليت خود ادامه مي دهي؟ اديسون با خونسردي جواب مي دهد:«ببخشيد آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده ام، بلکه ۹۹۹ روش ياد گرفته ام که لامپ چگونه ساخته نمي شود.»
 
بالا