• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
حکیمی بر سر راهی می‌ گذشت . دید پسر بچه ‌ای گربه خود را در جوی آب می ‌شوید .
گفت : گربه را نشور ، می ‌میرد !
بعد از ساعتی که از همان راه بر می‌ گشت دید که بعله ... !
گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته .
گفت : به تو نگفتم گربه را نشور ، می ‌میرد ؟
پسرک گفت : برو بابا ، از شستن که نمرد ، موقع چلاندن مرد !
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
چهار نفر بودند بنام های همه کس - یک کس - هر کس و هیچ کس
یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد .
همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد .
هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد .
یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود .
همه کس فکر می کرد هر کسی نمی تواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد .
سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد .
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
نوشته اي زيبا از ماهاماتا گاندي :
یادمان باشد که ،
من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم ،
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام،
تو هم به یاد داشته باش
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است،
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى
و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه
ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى.
می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسان‌هاست ،
پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم……
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتادبه خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا.
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
بازرگانی را شنيدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزيره کيش مرا به حجره خويش آورد .
همه شب نيازمند از سخنهای پريشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و اين قباله فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين .
گاه گفتی : خاطر اسکندريه دارم که هوايی خوش است . باز گفتی : نه ، که دريای مغرب مشوش است ؛ سعديا ، سفری ديگر در پيش است ،
اگر آن کرده شود بقيت عمر خويب به گوشه بنشينم. گفتم : آن کدام سفرست ؟ گفت : گوگرد پارسی خواهم بردن به چين که شنيدم
قيمتی عظيم دارد و از آنجا کاسه چينی به روم ارم و ديبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگينه حلبی به يمن و برد يمانی به پارس
و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشينم. انصاف ، ازين ماخوليا چندان فرو گفت که بيش طاقت گفتنش نماند . گفت : ای سعدی ، تو هم سخنی بگوی از آنها که ديده ای و شنيده. گفتم :

آن شنيدستى كه در اقصاى غور ------------بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت : چشم تنگ دنيادوست را-------------يا قناعت پر كند يا خاك گور
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
در آخرین روز اقامت پادشاه هند در ایران ، سیناتروک امپراتور ایران جشنی باشکوه برگزار نمود .
در میانه جشن پادشاه هند گفت کشور من در برابر شادی و بزم مردم شما غمکده است .
سیناتروک گفت کشوری که ماتمش زیاد باشد مانند گورستان هر روز خرابتر خواهد شد .
پادشاه هند گفت سعی می کنم شادی را به بین مردم کشورم بکشانم . ارد بزرگ اندیشمند و متفکر ایرانزمین می گوید :
(اگر پایکوبی و شادی نباشد ، جهان را ارزش زیستن نیست) .
گفته می شود بیشتر روزهای هر سال، در دودمانهای باستانی ایرانزمین جشن و سرور همگانی برپا بوده است .

 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

منظورت از زاهد همون ... خودمونه :D
 

supermirrora

Registered User
تاریخ عضویت
22 مارس 2013
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
447
محل سکونت
یه جای بد
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
دهنت سرویس کلی خندیدیم!:lol:
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
مرد قوي هيكل ، در چوب بري استخدام شد و تصميم گرفت خوب كار كند .

روز اول 18 درخت بريد . رئيسش به او تبريك گفت و او را به ادامه كار تشويق كرد . روز بعد با انگيزه بيشتري كار كرد ، ولي 15 درخت بريد .

روز سوم بيشتر كار كرد ، اما فقط 10 درخت بريد . به نظرش آمد كه ضعيف شده است . نزديكش رفت و عذر خواست و گفت : « نمي دانم چرا هر چه بيشتر تلاش مي كنم ، درخت كمتري مي برم»

رئيس پرسيد : «آخرين بار كي تبرت را تيز كردي ؟»

او گفت : «براي اين كار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بريدن درختان بودم.»
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق
مي‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين
احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله
يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مُرده!!​
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
دو برادر بودند و مادری.هرشب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود.
آن شخص که بخدمت خدا مشغول بود و با خدمت خدایش خوش بود،برادرش را گفت:امشب نیز خدمت خداوند را به من ایثار کن.
چنان کردند.آن شب هم به خدمت خداوند سر به سجده نهاد و در خواب دید آوازی آمد که:برادر تو را بیامرزیدم و تو را بدو بخشیدم.
او گفت:آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادرمان،مرا در کار او می کنید؟
گفتند:زیرا آنچه تو میکنی ما از آن بی نیازیم،ولیکن آنچه برادرت میکند مادرت به آن نیازمند است.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
زماني دانش آموز مشتاقي بود كه مي خواست به خرد و بصيرت دست يابد . به نزد خردمند ترين انسان شهر , سقراط رفت , تا از او مشورت جويد .
سقراط فردي كهنسال بود و در باره بسياري مسائل آگاهي زيادي داشت .پسر از پير شهر پرسيد چگونه او نيز مي تواند به چنين مهارتي دست پيدا كند .
سقراط كه زياد اهل حرف زدن نبود , تصميم گرفت صحبت نكند و به جايش عملاً براي او توضيح دهد .
او پسر را به كنار دريا برد و خودش در حالي كه لباس به تن داشت , مستقيماً به درون آب رفت
او دوست داشت چنين كار عجيب و غريبي انجام دهد و مخصوصاً وقتي سعي داشت نكته اي را ثابت كند .
شاگرد با احتياط دستور او را دنبال كرد و به درون دريا قدم برداشت و نزد سقراط به جايي رفت كه آب تا زير چانه اش مي رسيد سقراط بدون گفتن كلمه اي دستش را دراز كرد و بر روي شانه پسر گذاشت سپس عميقاً در چشمان شاگردش خيره شد و با تمام توانش سر او را به زير آب فرو برد .
تلاش و تقلايي از پي آمد و پيش از آنكه زندگي پسر پايان يابد , سقراط اسيرش را آزاد كرد . پسر به سرعت به روي آب آمد و در حالي كه نفس نفس مي زد و به دليل بلعيدن آب شور به حال خفگي افتاده بود ، به دنبال سقراط گشت تا انتقامش را از پير خردمند بگيرد . در نهايت تعجب دانش آموز , پيرمرد صبورانه در ساحل منتظر ايستاده بود . دانش آموز وقتي به ساحل رسيد , با عصبانيت داد زد : ((چرا خواستي مرا بكشي ؟)) مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالي جواب داد : پسر وقتي زير آب بودي و مطمئن نبودي كه روز ديگر را خواهي ديد يا نه چه چيز را در دنيا بيش از همه مي خواستي ؟
دانش آموز لحظا تي انديشيد سپس به آرامي گفت مي خواستم نفس بكشم .
سقراط چهره اش گشاده شد و گفت : آري پسرم هر وقت براي خرد و بصيرت همينقدر به اندازه اين نفس كشيدن مشتاق بودي آنوقت به آن دست مي يابي .
" دانايي وبصيرت را با تمام وجود بطلبيد تا بيابيد "
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
گبری را گفتند که "مسلمان شو"

گفت:اگر مسلمانی این است که بایزید می کند من طاقت ندارم و نتوانم کرد و اگر این است که شما می کنید بدین هیچ احتیاجی ندارم!
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
اسکندر مقدونی دیوژن حکیم را دید که به دقت به بقایای اسکلت یک انسان نگاه می کند. از او سئوال کرد: دنبال چه می گردی؟
دیوژن گفت: دنبال چیزی می گردم که پیدایش نمی کنم!!! و آن عبارت است از فرق موجود بین استخوانهای پدرت و استخوانهای بردگان پدرت!!! ...
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
به انوشيروان نوشتند که يکي از مردم کشورش آن قدر مال دارد که در خزانه پادشاه هم يک دهم آن نيست. انوشيروان در پاسخ نوشت: خدا را سپاس مي گويم که رعيت ما از ما غني تر شده اند و اين از عدل و دادگري ماست.

«لطايف الطوايف- مولانا فخرالدين»

منبع: جام نیوز
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب " حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.

مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید..

زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز ودر آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشقبازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت : " لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی."

پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟

گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید!
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا كرد. روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود.


بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند.

بالاخره هنگامى كه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى
 
بالا