• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می کند.

او که می دانست سانسورچی ها همه نامه ها را می خوانند، به دوستان اش می گوید «بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگر نامه یی که از طرف من دریافت می کنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشته ام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است.

یک ماه بعد دوستان اش اولین نامه را دریافت می کنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است:

اینجا همه چیز عالی است؛ مغازه ها پر، غذا فراوان، آپارتمان ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند و تا بخواهی دختران زیبای مشتاق دوستی - تنها چیزی که نمی توان پیدا کرد مرکب قرمز است.
 

mamadddd

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 مارس 2013
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
2
خيلي عالي بود
لطفا ادامه بدهيد .
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته بود و دیگری ستاره داوود... مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو نگاه می کردند و فقط در کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول می انداختند.

کشیشی از آنجا می گذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که صلیب دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. جلو رفت و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
دو تا پیرمرد 20 قدم جلوتر از همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.

پیرمرد اول: من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.
پیرمرد دوم: اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا... اسم رستوران چی بود؟
پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: ببین، یه حشره ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟
پیرمرد دوم: پروانه؟
پیرمرد اول: «آره!» بعد با فریاد رو به پیرزنها: پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
یک روز زن و شوهری در ساحل مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ میزنه و توپ مستقیم میره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَََق ! شیشه میشکنه.

مرد عصبانی نگاهی به زن میکنه و میگه ببین چکارکردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.
دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه. یک کم بیرون خونه رو انداز ورانداز میکنن و بعد مرد در میزنه! یک صدایی میگه بیان تو ! اول زن و بعد شوهرش وارد میشن و مردی رو می بینند که با شورت روی زمین نشسته.
شوهر توضیح میده که همسر من اشتباهاً توپ رو به این سمت انداخت. ما آمدیم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو پرداخت کنیم. مرد لخت سری تکون میده و میگه عیبی نداره. من غول چراغ جادو هستیم و وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم خورد و اون رو شکست و من آزاد شدم. من میتونم 3 تا آرزو رو بر آورده کنم.
پس هر کدومتون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم. اول به شوهر می گه که آرزو کنه.

مردکمی فکر میکنه و میگه من میخوام تا پایان عمر ماهی 1.5 میلیون دلار حقوق بگیرم. غول میگه برای محبتی که در حق من کردی کمه. تو از الان تا آخر عمرت یک کار شاد و دوست داشتنی با بهترین بیمه و مزایا و در بهترین دفتر ها با حقوق حداقل ماهی 1.5 ملیون دلار خواهی داشت.

بعد به زن میگه تو چی میخوای؟ زن میگه من میخوام که در تمام کشورهای دیدنی دنیا یک خونه برای خودم داشته باشم. غول میگه: این برای محبتی که تو در حق من کردی کمه. تو از الان در تمام کشورهای توریستی و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین امکانات تفریحی و خدمه آموزش دیده خواهی داشت.

و بعد نفس عمیقی میکشه و میگه حالا نوبت منه. و رو به مرد میگه: من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر تو بگذرونم.
زن و شوهر به هم نگاه می کنند. زن زیر چشمی نگاهی به هیکل سوخته و ورزیده غول میکنه و خوشحال میشه. اما با بی تفاوتی به شوهرش میگه من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. میدونی که فقط تو بغل تو به من خوش می گذره.
مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستش بره، با اینکه قلباً راضی نبوده، میگه عزیزم من به تو اطمینان دارم. و بعد آروم تر میگه فقط نگذار خیلی بهش خوش بگذره.
بالاخره زن و غول به طبقه بالا میرن. ... بعد از 3 ساعت نان استاپ س.... . و در حالیکه هر دو خسته بودند، غول از زن می پرسه از خودت و شوهرت بگو.
زن میگه که شوهرم مدیر تجاری یک شرکت و من هم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم.
غول می پرسه درس هم خوندین؟
زن با افتخار میگه بله. هر دوی ما در رشتمون مدرک مستر داریم.
غول می پرسه چند سالتونه؟
زن میگه هر دوی ما 35 ساله هستیم.
غول با تعجب میگه: هر دوتون 35 ساله اید. مستر دارین و اونوقت باور می کنین که غول چراغ جادو وجودداره ؟ واقعاً متاسفم براتون

Ghool.gif
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
- فقط یه ایرانی میتونه وقتی میره مهمونی فوری از صاحبخانه بپرسه اینجا متری چند ؟


- فقط یه ایرانی میتونه هر چیزی که میوفته رو زمین با یک فوت ضد عفونی‌ کنه !


- فقط یه ایرانی میتونه کمتر ازیک سال بعد از مهاجرتش به یه کشور دیگه، زبان یاد بگیره، وارد دانشگاه بشه، تازه شاگرد اول کلاس هم بشه!



- فقط یه ایرانی میتونه جلد بستنی که هیچی توش نداره رو لیس بزنه ولی بعد وقتی مهمونی تموم میشه همینطوری دیس دیس غذا بریزه تو سطل اشغال!!!


- فقط یه ایرانی میتونه با وجود این همه نداری و بیکاری و تورم, وقتی مهمون واسش میاد سعی کنه بهترین پذیرایی کنه و بهترین غذارو بزاره واسه مهمونش تا یه وقت جلوش شرمنده نشه.


- فقط یه ایرانی میتونه ساعت مچی ببنده رو دستش بعد اگه بهش بگی ساعت چنده؟ موبایلشو در بیاره و ساعت رو اعلام کنه!


- فقط یه ایرانی میتونه طوری از بهشت و جهنم و حیات پس از مرگ صحبت کنه که انگار تور لیدره و هفته ای دوبار میره!



- فقط یه ایرانی میتونه یکی رو که هیچ دخلی به فوتبال نداره از رییسی ستاد سوخت بذاره مدیرعامل یه باشگاه ورزشی!


- فقط یه ایرانی میتونه اسم فیلمارو با شخصیت اصلیش صدا کنه
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
فقط یه ایرانی میتونه تو لاین سرعت پنچرگیری کنه!!!


- فقط یه ایرانی میتونه شبا که واسه دستشویی رفتن بیدار میشه سر راه در یخچال رو باز کنه توشو نگاه کنه بعد در ببنده و بره بخوابه!



- فقط یه ایرانی میتونه ماشین کولر دار ســوار بشــه ولی خودشو با روزنامــه باد بــزنــه!


- فقط یه ایرانی میتونه با پاکت های خالی ساندیس واسه خودش ساک دستی درست کنه!


- فقط یه ایرانی میتونه 10 ساعت تمام از تاریخ و مردم و آب و هوای کشورش تعریف کنه که خارجیه واسش سوال پیش بیاد که پس چرا اومدی اینجا؟!


- فقط یه ایرانی می تونه با هزار بدبختی کنکور ارشد شرکت کنه و قبول شه، بعد خانوادش بگن چون شهرستانه نمی خواد بری!


- فقط یه منشی ایرونی میتونه خودشو از دکتر بیشتر بگیره!


- فقط یه ایرانی میتونه وقتی پشـــت فرمـــونه به پیـــاده رو ها فحـــش بده و وقـــتی پیـــاده میره جایی، به راننــــــده ها فحـــش بده!

فقط یه ایرانی میتونه از حق اجتماعی خودش فقط در صف نانوایی و تاکسی دفاع کنه
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
هواپیمایی درحال سقوط بود و یک چتر نجات کم بود، بنابر این یک نفر باید فداکاری می کرد.

زین الدین زیدان یک چتر بر داشت و گفت : من بهترین فوتبالیست جهان هستم و باید نجات پیدا کنم این را گفت و پرید .
برد پیت هم یک چتر دیگر بر داشت و گفت: من محبوب ترین هنرپیشه جهان هستم و باید نجات پیدا کنم. این را گفت و پرید.
پینوکیو هم یک چتر برداشت و گفت: من باهوش ترین رئیس جمهور دنیا هستم و باید نجات پیدا کنم. این را گفت و پرید .

فقط دو نفر در هواپیما مانده بودند. یک پسر بچه نه ساله و پاپ.
پاپ گفت: فرزندم ! من عمر خودم را کرده ام و آینده پیش روی تو است. بیا این چتر را بردار و خودت را نجات بده
پسر بچه گفت: احتیاجی نیست. اون آقاهه که می گفت باهوش ترین رئیس جمهور دنیاست، با کوله پشتی مدرسه من پرید بیرون.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
عسل:

اعتراف می کنم بچه که بودم می خواستم برم دستشویی تلویزیون رو خاموش می کردم تا کارتون تموم نشه و بعد می آمدم گریه می کردم به مادرم می گفتم کار تو بود روشن کردی کارتون تموم شد!



شیدا:

اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت: املاها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفی می بینم کی به حرفام گوش می ده... از اون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام: امروز کی اومد؟ کی رفت؟ به کدوم وسیله ها دست زد؟ بیشتر هم به دریچه کولر شک داشتم!



لادن:

اعتراف می کنم وقتی بچه بودم کارتون فوتبالیستها رو نشون می داد، من هم که بدون استثنا عاشق تک تک پسرای توی کارتون بودم، می رفتم لباسمو عوض می کردم، یه لباس خشگل و شیک می پوشیدم، تا وقتی توی دوربین نگاه می کنند، منو ببینند و عاشقم بشن!



ستاره:

اعتراف می کنم یه بار اتو کشیدن موهام یک ساعت طول کشید، چون موهام بلند بود، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت، نگاه کردم دیدم اتوی مو اصلاً توی برق نیست!



نگار:

اعتراف می کنم بار اول که یه بز را از نزدیک دیدم ، از ترس بهش سلام کردم بعد فرار کردم.



شیوا:

اعتراف می کنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از بچه های اقوام، تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها می چرخه یا نه!



نگین:

اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارساله مون رو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چه طوری؟

دیدم بچه تحویلم نگرفت باباهه خندید.

اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چه قدر بزرگ شده!

مامان گفت نوید کیه؟

گفتم: پسر آقای...

گفت اون اسمش پارساست، اسم باباش نویده
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
راهبه ای در یک صومعه بسیار منطقی فکر میکرد و به همین سبب به خواهر منطقی معروف شده بود.شبی به اتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت میکردند که متوجه شدند مردی آنها را تعقیب میکند.دوستش پرسید چی فکر میکنی؟گفت منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوزکند.دوستش گفت حالا چیکار کنیم؟گفت

منطقی است که از هم جدا شیم، هر دوی ما را که نمیتواند تعقیب کند.جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی رفت بعد از مدتی خواهر منطقی هم وارد شد، و ماجرا را تعریف کرد.گفت مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا دوستش پرسید او چی کار کرد؟گفت او هم شلوار خود را کشید پایین.پرسید خب، بعدش چی شد؟گفت خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریعتر میتوانستم بدوم تا اون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش در برم بیام اینجا.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم. وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم. به سمت راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید. چپ، موتوری هم چپ. خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه.

وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده. با محاسبات ساده پزشکی، باخودم گفتم حتماً زنده نمونده .

مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم. در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم.

باحیرت دیدم چشماش را باز کرد. گفتم این حقیقت نداره. رو کردم بهش و گفتم سالمی؟

با عصبانیت گفت: " په چونه مثل یابو رانندگی موکونی؟ "

با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که توی عمرم شنیده بودم. گفتم آقا تو رو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده.

یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده ؟ شی موی تو؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره . !!!
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
مرد یمتاهل با منشی خود رابطه داشت. یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد ازظهر باهم عشق بازی کردند، بعد از خستگی به خواب رفتند.
ساعت هشت شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوقه اش خواست تا کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف به نظر برسد.
بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد.
در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالا کجا بودی؟
مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم رابطه دارم و ما تمام بعدازظهر را مشغول عشق بازی بودیم !!!
زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من میدانم که تو تمام بعداز ظهر را مشغول بازی گلف بودی.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنند. زن باردار شد و یک نوزاد پسر به دنیا آورد.

پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند.پدر در بیمارستان زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید.

مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت کردی.

زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
جک در حال مرگ بود و همسرش سامانتا کنار تخت او نشسته بود.

جک با صدایی ضعیف به همسرش گفت:

عزیزم چیزی هست که باید قبل از مرگم پیش تو اعتراف کنم.

همسرش جواب داد: هیچ نیازی نیست.

مرد پافشاری کرد و گفت: حتما باید این کار را انجام بدهم تا در آرامش بمیرم .

مرد ادامه داد: من با خواهرت ، با بهترین دوستش ، با مادرت و با بهترین دوستت رابطه داشتم.

همسرش به آرامی در پاسخ گفت: میدانم عزیزم،من هم همین امروز فهمیدم حالا بخواب و بگذار که زهر کارش را انجام دهد!!!
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
می­گویند آلفرد هیچکاک، استاد بزرگ سینما و متخصص هنر ترساندن مردم، در حال رانندگی در جاده­های سوئیس بود که ناگهان از پنجره ماشین به بیرون اشاره کرد و گفت: " این ترسناک­ ترین منظره­ایست که تا حالا دیده­ ام " و امتداد اشاره او، کشیشی بود که دست بر شانه پسرک خردسالی نهاده بود و با او صحبت می ­ کرد.

هیچکاک از پنجره ماشین به بیرون خم شد و فریاد زد: " فرار کن پسر جان! زندگیت را نجات بده! "
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
بیستم جولای ۱۹۶۹، نیل آرمسترانگ به عنوان فرمانده ماه نشین آپولو ۱۱، اولین انسانی‌ بود که بر سطح ماه قدم گذاشت. به لطف فرستنده‌های تلویزیونی اولین کلمات او به زمین مخابره و توسط میلیون‌ها نفر شنیده شدند: "این گامی کوچک برای انسان، و جهشی عظیم برای انسانیت است"

ولی‌ درست پیش از بازگشت به ماه نشین، آرمسترانگ جمله معماگونه دیگری را نیز بر زبان راند:

"الان وقتشه آقای گورسکی!"

خیلی‌ از دست‌اندرکاران ناسا با شنیدن این جمله آن را نوعی کرکری خوانی بایک فضانورد رقیب روسی ارزیابی کردند.

اگرچه بعد از تحقیقات معلوم شد که هیچ فضانوردی، اعم از آمریکایی‌ و یا روسی به نام "گورسکی" در پروژه‌های فضایی آن دوران وجود نداشته است.

ولی‌ پاسخ آرمسترانگ همیشه تنها لبخندی بود و بس. در پنجم جولای ۱۹۹۵، در جلسه پرسش و پاسخی که بعد از یکی‌ از سخنرانی‌های آرمسترانگ در فلوریدا برگزار شده بود، یکی‌ از خبرنگاران دوباره این پرسش ۲۶ ساله را از آرمسترانگ پرسید.

این بار در میان تعجب عمومی‌ آرمسترانگ آماده پاسخگویی بود.

وی با اظهار این که آقای "گورسکی" اکنون فوت کرده و به همین دلیل او احساس می‌‌کند که می‌‌تواند راز این معما را فاش کند، داستان را اینگونه برای خبرنگاران مشتاق شرح داد:

یکی‌ از روزهای سال ۱۹۳۸، وقتی‌ که نیل کوچک پسر بچه‌ای ساکن شهرکی واقع در غرب میانه بود، به هنگام بازی بیس بال در محوطه پشت خانه‌شان ، ضربه شدید دوستش توپ را به حیاط خانه یکی‌ از همسایه‌ها می‌‌فرستد و از بخت بد توپ درست در نزدیکی‌ پنجره اتاق خواب این همسایه‌ها که آقا و خانم گورسکی نام داشتند فرود می‌‌آید و آرمسترانگ جوان که یواشکی برای برداشتن توپ داخل حیاط این زوج خزیده بود، صدای فریاد خانم گورسکی را از پنجره اتاق خوابشان به وضوح می‌‌شنود:

"چی‌؟؟ سکس؟؟! آقا از من سکس می‌‌خوان؟؟! خوب گوشاتو وا کن آقای گورسکی! هر وقت این پسر همسایمون تونست روی ماه راه بره تو هم میتونی‌ ترتیب منو بدی!!"
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت.

سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود.

نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و نا امید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند.

مرد روستایی همین کار را کرد. امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟

» خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»

امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت:«من!»

امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟» خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت:«من!»

سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت:« بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن.



انگلیسیه میگه: چه سکوتی، چه احترامی!!

مطمئنم که اینا انگلیسیند!



فرانسویه میگه: اینا هم لختن، هم زیبا و هم رفتار عاشقانه ای دارند !!

حتماً فرانسویند!



ایرانیه میگه: نه لباسی ، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکر هم میکنن توی بهشتن!!!

صد در صد ایرانیند!
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
مردی داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی کشته می شوی..
مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش.
مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرش را نگاه کرد اما کسی را ندید.
بهر حال نجات پیدا کرده بود.
به راهش ادامه داد.
به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشود باز همان صدا گفت : بایست
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعتی عجیب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پیدا کرده بود.
مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .
مرد فکری کرد و گفت :
اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم کدام گوری بودی؟؟؟؟؟؟
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".
چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند...
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش
صحبت کنی... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده...
با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج
می رود و چشمانش سیاهی می رود.
با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.
دکتر: هه! شوخی کردم... زنت همون اولش مُرد!!!
 
بالا