• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید " نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند .

طبق معمول ، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.

خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار دارد.

بهلول رفت و بر گشت و گفت:این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها " نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که : " خریت " آنها در تو اثر کند.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
تاجری ثروتمند اما نیکوکار و پاک‌سرشت، در اثر کهولت سن سخت در بستر بیماری افتاده بود. بهترین طبیب‌های شهر بر بالینش حاضر شدند، اما سلامتی او بازنگشت.

پیرمرد تاجر، هر روز ضعیف‌تر از پیش می‌شد تا جایی که به لحظه مرگ نزدیک شد.

یک شب فرشته‌ای به به خواب او آمد و گفت: «تو بنده خوب خدا بودی و همیشه از مستمندان دستگیری کردی و همه از تو به نیکی یاد می‌کنند.» سپس از تاجر پرسید: «اکنون برای وقت گرفتن پاداش است. اگر هر آرزویی داری، بگو تا برایت اجابت کنم.»

پیرمرد کمی فکر کرد و گفت: «بیماری من را شفا بده.»

فرشته گفت: «تو به پوکی استخوان دچار شدی. فقط هم این نیست. کبد و هر دو کلیه‌ات از کار افتاده، ریه‌هایت به زودی آب می‌آورد، سوی چشم‌هایت رو به خاموشی می‌رود، گلبول‌های سفید خونت کم شده و کارت زودتر از چیزی که فکر می‌کنی تمام می‌شود. من هیچ معجزه‌ای را سراغ ندارم که بتواند همه دردهای تو را خوب کند. حز این که دوباره سلامت شوی، هر آرزویی که بگویی را بلافاصله برآورده می‌کنم.»

تاجر باز هم در فکر فرو رفت و سپس پاسخ داد: «جلوی تولید پراید را بگیر!»

در همین لحظه فرشته با عصبانیت گفت: «پرونده پزشکی و آخرین جواب آزمایشت را به من بده، توی این ظرف هم ادرار کن، ببینم چه کار می‌توانم بکنم.» و سپس آنجا را ترک کرد.

پیرمرد تاجر، 24 ساعت بعد ناگهان دوباره سلامتی خود را به دست آورد و از بستر بیماری بلند شد و به زندگی عادی خود بازگشت و بلافاصله دو همسر جوان دیگر برای خویش برگزید.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
در حالیکه ادیان یهودی و اسلام ادعای توحید دارند هر دو سنگ پرستند! مسلمانان حجر الاسود را پرستش میکنند و یهودیان سنگ های دیوار ندبه را!
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
*اینا بدنساز گولاخا که وقتی میرن استخر دائم ماهیچه‌هاشون رو منقبض میکنن و از نگاه حیرت زده‌ی ریغوها فیدبک میگیرن.بعضاً این فشار عضلانی به ایجاد حالت نعوظ و رفتن آبروی فرد مذکور منجر میشه.

*اینا که کنار استخر حرکات موزون کششی میرن،کلاه شنا و عینک اسپیدو دارن و خیلی حرفه ای و با طمأنینه سانت به سانتِ عضلاتشون رو ورز میدن.همچین ژست میگیرن که میگی الانه که یارو با یه دایو از 6 متر طول استخر رو یه نفس طی کنه.اما مع الاسف میبینی نهایت هنرشون اینه که دماغ رو میگیرن،پاها رو جمع میکنن و با کون تلپی میپرن تو آب.

*این «ببم جان» هایی که علاقه به "زیرآبی" با "عینک شنا" دارن.

*این پیرمردا که وقتی میرن سونا،جَو مایه داری میگیرتشون و یه جوری دو لُپی گه میخورن که انگار تو سکانس اول پدرخوانده مشغول بازی‌ان.لذا شروع میکنن گوزوژعر تفت دادن درباه خاطراتشون تو کاباره رویال و املاکی که اول انقلاب مفت دادن بره.اَ کِّ هِی!

*این پیرزنا که نصف عرض استخر رو شنا سگی میرن و در آستانه در رفتن نفس از کون مبارکشون،با ژست "مایکل فلپس" رو به عروسشون میگن :"دود از کونده بلند میشه."

*این سیبیلوهای 120 کیلویی که توله‌شون رو میذارن رو شیکم و بسان خرس قطبی کرال پشت می رن.
اینا همونایین که همواره با دلی آرام و قلبی مطمئن تو آب میگوزن.هربار هم حرکت حبابها رو به عنوان آزمایش علوم به بچه‌شون نشون میدن.

*این پیرمردا که جای مایو،شرت میپوشن و شرتشون غالباً کش درست و حسابی نداره.برای همین و هروقت از لبه استخر میخوان خودشون رو بکشن بالا،شرتشون تا نصف الکپل میاد پایین.

*اینا که تا باهاشون حرف میزنی شروع میکنن افه گوز که:"بله آقا!یه عده بی‌فرهنگ هم تا میان تو استخر در جا میشاشن.واقعن تأسف آوره..."
کسی هم نیست بپرسه آخه گوزو تو اگه خودت نشاشیدی از کجا میدونی؟
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
*این آقا مقداد که با توجه به اظهارات اخیر مسئولین گوه گیجه گرفته که آخر فتنه 92 قبل از انتخاباته یا بعد از انتخابات...برای همین مدتیه میره پایگاه مقاومت،جلسات فتنه شناسی حاج آقا پناهیان.
اما اوج فعالیتش وقتیه که طی یه عملیات محرمانه و طاقت فرسا،رجانیوز و Brazzers رو با هم مینی‌مایز میکنه و در لباس یه سرباز گمنام با پروفایلِ "Mehrnoosh Green" لاگ این میشه به فیسبوک.

*این کارخونه ساندیس که داره از الان سه شیفت در روز کار میکنه و انبار میزنه محصولات رو برای روزای گرم خرداد.اجرهم عند الله.

*این بسیجیا که هنوز بین ولایتی،قالیباف و حداد عادل مردّدن.اما نمیدونن ائتلاف 2+1 تلمیح رندانه‌ایست از جاودانه‌ترین اثر نظامی گنجوی،یعنی منظومه‌‌ی "تری و سام".

*این ریش نمدی‌های رأی اولی که خیلی پرشور تو مسجد محل با هم بحث میکنن که بین ولایتی و لاریجانی کی اصلحه و انتخاب شدنش به نفع نظامه.
سر آخر هم پیر طریقتشون که فارغ‌التحصیل از دانشگاه امام صادقه برای جمع بندی میگه:
-"با توجه به حرفای مفیدی که امشب زده شد،فکر کنم همه موافقن که دیگه نباید فریب حرفای کسی رو خورد و بی دلیل بهش اعتماد کرد...
یادمون نرفته پارسال بعضی از مسئولین در بالاترین سطوح چه ها کردن و چطور دل آقا رو شکستن..."
(گریه‌ و عربده‌ی حضار)
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
این اوباما که امسال جای "سلام" گفت "درود" و باعث شد یه عده از شادی تو ماتحتشون جشنهای 2500 ساله برگزار شه.

اینایی که وقتی اوباما از مردم ایران تعریف میکنه و میگه ایرانیا آدمای خوبی‌ان،بدنشون سِر میشه و به یه ارگاسم روحی عمیق میرسن.
تو اون لحظات اوباما حتی اگه بگه "میخوایم تحریما رو 4 برابر کنیم که دیگه کاملن جر بخورید"،همچنان خیلی پروانه‌ای لبخند میزنن.

این اوباما که پارسال از سعدی شعر خوند،امسال از حافظ.به فضل الهی سال دیگه از ایرج میرزا میخونه و خیال هممون مطلقن راحت میشه.

اینایی که الان پیام اوباما رو با 3> و :X شیر میکنن و شلافه هم نمیشن.

این فسیلای خارج نشینا که وقتی حاج حسین گفت:"ایالات متحده ترجیح می دهد مسئله ایران را به طور صلح آمیز و دیپلماتیک حل کند"،یه آه سرد کشیدن و گفتن:اَ کِّ هی!یه حمله هم نمیکنه تمومش کنه...ملت ما آدم نیستن آقا!عرضه ندارن بدبختا.

این اوباما که با گفتن جمله‌ی "من امیدوارم دولت ایران به خاطر مردم ایران راه بهتری را انتخاب کند"
خیلی زیرپوستی اشاره کرد به اینکه جهت فشار به دولت ایران،قراره این وسط کون ما همچنان پاره بشه.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
*این بوتیک دارا که از "یه تن بزن" به عنوان اسم رمز جهت فرو کردنِ اجناس تو کون مشتری استفاده میکنن.

*این مغازه دارا که پشت شیشه مغازه میزنن "حراج،حراج،حراج"
به این شکل که 50 درصد میکشن رو قیمت اجناس،بعد همون رو تخفیف میدن.
ملتِ زرنگ هم که فکر میکنن وقت تنگه،بلادرنگ میریزن تو مغازه طرف و با یه عجله‌ و اضطراب خاصی لباسا رو وارسی میکنن.بعضاً دیده شده از شدت استرس همدیگه رو با چوب از دمِ رگال دور کردن.

*این مغازه دارای پاساژ کویتیا که کیسه حموم هم اگر بفروشن،"پارچه‌ و دوختش کار تـُرکه".

*این لباسا که اگه تنگ باشن "جاباز میکنه" و اگه گشاد باشن بشوری "تنگ میشه".

*این بوتیک دارای گولاخ 20 تا 50 ساله که همگی شلوار لی تنگ میپوشن و یقه‌شون تا خشتک بازه.تکنیک معروف داف بازیشون هم اینه که هر چی میفروشن(اعم از چادر دانشجویی و سوتین)میرن پشت در اتاق پُرُو و به دُخیا میگن:"خوبه؟اندازه است؟"
قطعن هم جوابِ داف مذکور یا "اِی!" هستش،یا "ممممم.خوبه،بد نیست"؛که با پاسخِ طلاییِ فروشنده مبنی بر "در رو واز کن ببینم چجوری شده؟" روبرو میشه.

اما از اونا ژانرتر این دخترا که وقتی با این فاکرمنای بالفطره تو پاساژ قائم دوست میشن،تریپ غیرت برمیدارن و شروع میکنن چک کردن طرف.هر یه ربع هم زنگ میزنن بهش و میگن:
-الو کجایی؟

*اینایی که وقت فروش انواع لباس (حتی شُرتِ "نخ در بهشت") مدعی میشن:من خودم از این کار دو تا برداشتم.

*این مغازه دارا که تا درباره قیمت باهاشون چونه میزنی،دست میکنن تو خشتکشون و یه سررسید در میارن که قیمت فاکتورا بهش ضمیمه شده.

*این مشتری‌ها که بعد از رفتن تو یه مغازه و امتحان کردنِ تک تک لباسا و کفشا با استفاده از جمله‌ی "من یه دور میزنم،دوباره خدمت میرسم"، باعث تبدیلِ چهره‌ی ناباورِ فروشنده به خایه‌ی باقر میشن.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
این ننه آقاهایی که بچه‌شون خیلی باهوشه‌ها! ولی درس نمیخونه...مشاور مدرسه هم گفته نیاز به کار بیشتر داره.
برای همین دو ساعت میشینن بالاسرش تا یه خط رو تموم کنه.کلی هم روحیه میدن بهش که:ببین کوشیارِ مامان خودت چه خوب مینویسی...تا من "کورن فلکس" بیارم واست یکی دیگه بنویس.امتحانت خوب شه جایزه‌ش یه ایکس باکسه‌ها!

اینا همونایی‌ن که وقتی بچه‌شون کنکور رو سفت میرینه،تو مهمونی مهین خانوم اینا،ماله رو عنِ شازده میکشن و میگن:"دو ماه آخر با ما لج کرد...گفت دیگه نمیخوام بخونم...وگرنه همیشه شاگرد اول بود"

و همینطور که مشغول صحبت از اسطوره لمبوندن و ریدن-آقا کوشیار-هستن،بحث از "اونور آب" میشه و کـُل حاضرین با اکثریت آراء اذعان میکنن:واقعن حیفِ کوشیار که اینجا بمونه.کیه که قدر بدونه؟بفرستیدش بره خانوم...بفرستیدش بره!استعداد این بچه داره هدر میشه...تا به حال به "کونِ ادمینیا کالج" زنگ زدید؟
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
این بهرام خان که یه عمر به این در و اون در زد و اول میخواست فیلمساز بشه و نشد،بعد تصمیم گرفت فیلمنامه نویس بشه و رید،و سرانجام در نقد و ترجمه طبع آزمایی کرد که در اون حوزه هم جز خایه‌ی باقر طُرفی از این تلاشها برنبست.لذا تصمیم به خودکشی گرفته بود که ناگهان با فیسبوک آشنا شد و ظرف چند ماه چهار،پنج هزار تا فرند فیسبوکی زد به رگ و شد Cultural Figure.آقا بهرام که در خلوت اُنس نشسته و روزانه ساعتها به عکس در و دافِ Fanش خیره میشه و پیرانه سرش عشق جوانی به سر افتاده،هر از چندی که کمبود توجه خونش بالا میزنه یه استتوس به این مضمون میذاره:
«امروز از خواب بیدار شدم و فهمیدم که سرما خورده‌ام.ضمنن فیلمی هم از "چن کایگه" دیدم دیروز.الان هم هیچ چیزی بیشتر از یک همبرگر حالم را جا نمی آورد...اما با این حال تصمیمم را گرفته‌ام. شما عزیزان را تنها میگذارم و از فیسبوک می‌روم.اصلن دیگر هیچ چیز برایتان نمی‌نویسم.از نامهربانی‌های شما خسته‌ام...»

بعد این کامنتها میاد:

سید جلیل پورلنتوریان،چهل و خر ساله از جادوغ آباد:سپاس استاد از استتوسهای آموزنده‌تان.
(استاد بهرام لایک میزند)

Cyrus irani:
Nang bar JOMHOORIE ESLAMI
(استاد بهرام لایک میزند)

Saman RonaldoxX،برای کول بازی و شوخی با استاد: این کایگه که گفتی چیه؟غذائه؟زیر دیپلم حرف بزن بابا پروفسور!
(استاد بهرام لایک میزند)

کامی که هنوز سی سالش هم نشده و در مسیر بهرام شدن طی طریق میکند:اگر خاستگاه نشانه ها را نه در زبانی که در آن مرگ-زمان به مرگ-مکان بدل شده و ابژه دیکانستراکت شده،بلکه در کانتکسی فرازبانی و پسادوالیستی در نظر بگیریم تنانیده شدنِ روایت در اٌبژه‌ای فراتنانه باعث پدیدار گشتنِ نقدی انضمامی بر...See More
(استاد لایک میزند)

اینایی که همه‌جا میخوان بگن من هم بازی و توی هر عنی خودشون رو لوبیا چشم بلبلی میکنن:
Saman RonaldoxX@
چن کایگه یکی از فیلمسازهای خیلی خوب چینی است.آقای سامان!نیازی نیست که خود را قاطی هر بحثی بکنید.
(استاد بهرام لایک میزند)

این فک و فامیلا:
:))Amoo Chagh Shodiaaaaaaaa
(استاد بهرام لایک میزند)

و اما سرانجام النا که اسم پروفایلش Elena Artست وارد میدون میشه و قلب ریش ریش شده استاد رو با تف چسبمالی میکنه:"استاااااد،نرین. بمونین:(((فیسبوک بی شما اصلن معنا نداره...اون وقت من غصه میخورم خووووو."
اینجاست که استاد در حالی که هنوز About a minute ago نشده،زرتی جواب میده: النای عزیزم هر بار که تصمیم میگیرم بروم،حضور شما نازنین یارانم باعث میشود تلخی‌های این رنجگاه مجازی را تأمل کنم و اگر دانشی دارم در اختیارتان بگذارم. کجا بروم؟ کجا دارم بروم بدون شما یاران؟راستی مسیجت را هم جواب بده النای هنردوست عزیزم.
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
داستان بسیار زیبای مشت خدا
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان
جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای
برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت
شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
--------------
پی‌نوشت:

داشتم فکر میکردم حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و
مطمئن باشیم که
مشت خدا از مشت ما بزرگتره


ادامه مطلب: http://khatereha.org/?req=4#ixzz2Orh6B1l3
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت ميكرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:

هي پيري ! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟

پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: مزخرف !

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور

بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.

پيرمرد باز هم از او پرسيد :مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: خب ! مهربونند.

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور !
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
فرشته
به ياد اولين خاطره اي که از او در ذهنم نقش بسته مي افتم. صورتش مثل ماه
مي درخشيد و با چشمهاي سياهش خيره به من نگاه مي کرد.شبيه يک فرشته بود اگر
چه آن زمان هنوز معني فرشته را نمي فهميدم.

من نيز نگاهش کردم و خنديدم و بعد، مثل تشنه اي که به آب رسيده باشد صورتم را غرق بوسه کرد.

و امروز من به او خيره شده ام و صورتش را براي آخرين بار مي بوسم. باز هم
به ياد خاطرات گذشته مي افتم و در حالي که اشک ميريزم پارچه سفيد را به روي
صورتش ميکشم.

همگي دعا مي کنيم و سپس خاک بر رويش ميريزيم"از خاک آفريده شده ايم و به خاک باز خواهيم گشت" و حالا ميفهمم که فرشته يعني «مادر».
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
شخصي به دوستش گفت: از تو 2 درخواست دارم، يکي آن که مبلغي پول به من قرض بدهي دوم آن که 3 ماه مرا مهلت بدهي تا آن دين را ادا کنم،

گفت: درخواست اول برايم مقدور نيست اما در مورد درخواست دوم من به تو به جاي سه ماه، يک سال مهلت می دهم.
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
کرم سبز، بیشتر عمر خود را روی زمین میگذراند در حالیکه به پرندگان غبطه میخورد و از سرنوشت و ظاهر خود آزرده است.
او با خود می اندیشد : من مطرود ترین موجود دنیا هستم ، زشت و بدترکیب و محکوم به خزیدن روی خاک
اما یک روز مادر طبیعت از کرم خواست یک پیله بسازد. کرم سبز وحشت زده شد زیرا هرگز قبلاً پیله نساخته بود. او با خود اندیشید که حتماً باید گورش را آماده کند . پس آماده مرگ شد.
کرم سبز آزرده خاطر از زندگی که تا آن زمان داشته زبان گله به خداوند گشود : « درست همان موقعی که به اوضاع عادت کرده بودم همین را هم از من گرفتی.»
در اوج ناامیدی خود را در پیله مدفون کرد و به انتظار مرگ نشست. چند روز بعد دریافت که به پروانه ای زیبا مبدل شده است. او دیگر می توانست به آسمان پرواز کند و همه تحسین اش کنند. اکنون او از معنای زندگی و تدبیر خداوند در شگفت است​
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080

صیادى گنجشکى گرفت ، گنجشک گفت : مرا چکار خواهى کرد ؟ گفت بکشم و بخورم . گنجشک گفت: از خوردن من چیزى حاصل تو نخواهد شد ولی اگر مرا رها کنى سه سخن به تو می‌آموزم که برای تو بهتر از خوردن من است . صیاد گفت بگو ...

گنجشک گفت : یک سخن در دست تو بگویم و یکى آن وقت که مرا رها کنى و یکى آن وقت که بر کوه نشینم . صیاد گفت : اوّلی را بگو . گنجشک گفت: هر چه از دست تو رفت برای آن حسرت مخور .

پس صیاد او را رها کرد و بر درخت نشست و گفت : محال را هرگز باور مکن و پرید بر سر کوه نشست و گفت: اى بدبخت اگر مرا می‌کشتى اندر شکم من دو دانه مروارید بود هر یکى بیست مثقال ، که توانگر مى‌شدى و هرگز درویشى به تو نمی‌رسید .

مرد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت خورد و گفت باز از سومی بگو . گنجشک گفت : تو آن دو سخن را فراموش کردى سومی را می‌خواهی چکار ؟ به تو گفتم برای گذشته اندوه مخور و محال را باور مکن. بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نیست آن وقت چگونه در شکم من دو مروارید به چهل مثقال وجود دارد و اگر هم بود حالا که از دست تو رفته ، غم خوردن چه فایده ؟

گنجشک این سخن گفت و پرید و این مَثَل براى آن گفته می‌شود که چون طمع پدید آید ؛ همه محالات باور کند ...


 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد،
اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.

نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....​
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د .
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم .
بهلول چون سکه های او را دید دانست که ....
آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ،
من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
يك روز ملا نصرالدين ديگي از همسايه خود قرض كرد. فرداي آن روز ديگچه‌اي توي آن گذاشت و به همسايه پس داد.
همسايه پرسيد: «اين ديگچه از كجا آمده؟»
ملا نصرالدين گفت:‌ «ديگ شما آبستن بود. ديشب زاييد. اين هم بچه آن است.»
همسايه با خوشحالي ديگ را گرفت و رفت. چند روز بعد ملا نصرالدين دوباره همان ديگ را از همسايه قرض كرد. مدتي گذشت و از ديگ خبري نشد. همسايه به خانه نصرالدين آمد و سراغ ديگ را گرفت.
ملا نصرالدين گفت: «سر شما سلامت، ديگ مرحوم شد.»
همسايه گفت: «آخر مگر ممكن است ديگ هم بميرد؟»
ملا نصرالدين گفت: «چه طور ديگ مي‌تواند بزايد، اما نمي‌تواند بميرد. ديگي كه مي‌زايد، ممكن است سر زا برود​
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
ابوسعيد ابوالخير با پيري در حمام بود. پير از گرماي دلکش و هواي خوش حمام فصلي تمام گفت. ابوسعيد گفت: مي داني چرا اين جايگاه خوش است؟ پير گفت: چون شيخي مثل تو در اين حمام است.

چون در اين حمام شيخي چون تو هست
خوش شد و خوش گشت و خوش آمد نشست

شيخ گفت: من جواب بهتري دارم. پير گفت: بگو که هرچه تو بگويي عين صواب است.

شيخ گفت: حمام از اين جهت خوش است که از مال دنيا فقط يک سطل و يک پارچه بيشتر نداري که آن هم عاريت حمامي است.

گفت حمامي است خوش از حد برون کز متاع جمله دنياي دون
نيست جز سطل و ازاري(۱) با تو چيز وانگهي آن هر دو نيست آن تو نيز

ازار: شلوار- لنگ حمام
منبع: مصيبت نامه عطار
 
بالا