برگزیده های پرشین تولز

خرمگس - شاهكار ليليان اتل وينيچ

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بخش سوم
1
پنج هفته بعدی برای جما و خرمگس در چنان هيجان شديد و كارتوانفرسایی سپری شد كه فرصت و نيروی اندكی جهت تفكر درباره كارهای خصوصی خود داشتند.پس از آنكه سلاحها بدون خطر مخفيانه وارد قلمرو پاپ گرديد،وظيف باز هم مشكلتر و خطيرتری باقی ماند:اين وظيفه عبارت بود از انتقال پنهانی سلاحها از انبارهای مخفی در غارهای كوهستانی و در بند ها به مراكز محلی مختلف،و از آنجا به دهكده های پراكنده.جاسوسان در سراسر منطقه وول می خوردند،دومينيكينو نيز كه خرمگس مهمات را به او سپرده بود،پيكی را با درخواست فوری جهت كمك يا وقت اضافی به فلورانس فرستاد.خرمگس اصرار ورزيده بود كه كار بايستی تا اواسط ژوئن پايان يافته باشد.دومينيكينو،چه به علت مشكل حمل محمولات سنگين بر روی جاده های خراب،و چه به علت موانع و تأخيراتی كه ضرورت يك اجتناب دائمی از ديده شدن سبب می شد رفته رفته مأيوس می گرديد.به خرمگس نوشت:من اكنون در ميان آب و آتشم.از بيم بازرسی جرأت تسريع در كار را ندارم،و اگر بخواهم در موقع معين حاضر باشم نبايد آهسته كار كنم.يا بيدرنگ كمك شايسته ای بفرست،يا به ونيزيها اطلاع بده كه تا هفته اول ژوئيه آماده نخواهيم بود.
خرمگس نامه را نزد جما برد،و در مدتی كه او مشغول قرائت آن بود با چهره ای درهم روی زمين نشست و موی گربه را در جهت مخالف نوازش داد.
جما گفت:اين بد است،مشكل بتوانيم ونيزيها را برای سه هفته به انتظار نگاه داريم.
- مسلما ً نمی توانيم،حرف بيهوده ايست.دومينيكينو،بايستی آن را درك كند.ما بايد ***** ونيزيها را گردن نهيم،نه آنان ***** ما را.
- من دومينيكينو را مقصر نمی دانم.او ظاهرا ً منتهای كوشش خود را كرده است ولی نمی تواند كارهای غيرممكن را انجام دهد.
- تقصير از دومينيكينو نيست بلكه از اين است كه او به جای دو نفر يك نفر است.ما حداقل بايد يك فرد مورد اعتماد برای حفاطت انبار و فرد ديگری جهت همراهی كردن محمولات در اختيار داشته باشيم.حق كاملا ً با اوست،بايد كمك شايسته ای داشته باشد.
- ولی ما چه كسی را می توانيم به كمك او بفرستيم؟كسی را در فلورانس نداريم.
- بنابراين با... بايد خودم بروم.
جما به پشت صندليش تكيه داد و با اخمی اندك به او نگاه كرد:نه،اين كار مناسب نيست،بسيار خطرناك است.
- اگر نتوانيم راه ديگری برای اين مشكل بيابيم بايد اين كار بشود.
- پس فقط بايد راه ديگری بيابيم،برای تو امكان ندارد كه اكنون مجددا ً بروی.
خطی از سماجت بر گوشه های لب زيرين خرمگس نمودار شد:دليلی بر غيرممكن بودن آن نمی بينم.
- خواهی ديد،به شرط آنكه يك دقيقه با آرامش خاطر پيرامون آن بيانديشی.تنها پنج هفته از مراجعت تو می گذرد،پليس در تعقيب ماجرای آن زائر است و همه كشور را برای يافتن ردپای او جستجو می كند.آری،من می دانم كه تو در تغيير قيافه مهارت داری،اما به ياد داشته باش كه گروهی از مردم تو را ديده اند،هم در لباس ريكو و هم به هيئت يك روستایی.تازه تو نمی توانی لنگی پا يا داغ روی گونه ات را پنهان سازی.درست است،اما در رومانيا تعداد كسانی كه مانند تو پایی لنگ،دست چپی آسيب ديده،زخم شمشيری بر گونه و تركيبی از چشم آبی و موی سياه داشته باشند بسيار نيست.
- چشمها اهميتی ندارند.با بلادونا می توانم آنها را تغيير دهم.
- بقيه چيزها را نمی توانی تغيير دهی.نه،مناسب نيست.برای تو رفتن به آنجا در حال حاضر با همه آن علائم مشخصه پانهادن در دام با چشم باز است.بدون شك دستگير خواهی شد.
- بالاخره ك‍... كسی بايد به دومينيكينو كمك كند.
- دستگيری تو در چنين موقع حساس برای او كمكی نخواهد بود.بازداشت تو به مفهوم شكست در همه چيز است.
اما اقناع خرمگس مشكل بود،و بحث بی آنكه به توافقی نزديك شوند همچنان ادامه يافت.جما رفته رفته درمی يافت كه تا چه اندازه پشتوانه سماجت آرام طبيعت او تقريبا ً پايان ناپذير است. و اگر موضوع ديگری جز اين موضوع كه او شديدا ً بدان توجه داشت در ميان بود،محتملا ً به خاطر آنكه راحت شود تسليم می شد.به هر حال اين موردی بود كه او وجدانا ً نمی توانست عقب نشينی كند.به نظر او مزيت واقعی حاصل از مسافرت مطروحه آن قدر مهم نبود كه ارزش مقابله با خطر را داشته باشد،بنابراين ناگزير بود ظن برد كه تمايل خرمگس به رفتن بيشتر به سبب يك شوق بيمارگونه به هيجان مخاطره است تا اعتقاد به يك ضرورت شديد سياسی... خرمگس عادت كرده بود كه جان خود را به خطر اندازد و به نظر جما،گرايش او به شتافتن به سوی يك خطر غيرضروری نوعی افراط بود كه می بايست با ملايمت اما پيگيرانه در برابرش مقاومت شود.پس از آنكه همه استدلالات خود را در برابر تصميم خودسرانه او به ادامه راه به دلخواهش بی ثمر ديد،آخرين تير تركش را رها ساخت:به هر حال،بيا در اين مورد صادق باشيم و اشيا را به نام واقعيشان بناميم.اين مشكل دومينيكينو نيست كه تو را اين گونه مصمم به رفتن می كند بلكه علاقه شخصی خودت به...
خرمگس با حرارت سخن او را قطع كرد:درست نيست!او در نظر من ارزشی ندارد،اگر هيچ گاه هم او را نبينم اهميتی نمی دهم.پس از آنكه از سيمای جما دريافت كه خود را لو داده است از سخن بازايستاد.چشمانشان لحظه ای با هم برخورد كرد و سپس فروافتاد،هيچ كدام نامی را كه در ذهنشان بود به زبان نياوردند.عاقبت خرمگس در حالی كه نيمی از صورتش در موی گربه پنهان شده بود با لكنت گفت:اين... اين دومينيكينو نيست كه من می خواهم نجات دهم بلكه اين است كه من... من خطر شكست كار ار در صورتی كه او كمكی نداشته باشد درك می كنم.
جما با ناديده گرفتن حيله های ضعيف و كوچك،انگار كه وقفه ای در ميان نبوده است همچنان به صحبت ادامه داد:اين غلاقه تو به مخاطره جویی است كه وادارت می سازد به آنجا بروی. تو به همان اندازه كه هنگام بيماری مشتاق ترياك هستی به همان اندازه نيز در موقع ناراحتی مشتاق مخاطره ای.
خرمگس ستيزه جويانه گفت:من درخواست ترياك نكردم اين ديگران بودند كه اصرار داشتند آن را به من بدهند.
- شايد تو تا اندازه ای به قدرت تحمل خود می بالی،و خواستن مسكن جسمی غرورت را جريحه دار می سازد ولی اين پسنديده تر از آن است كه زندگيت را برای تسكين ناراحتی اعصاب به خطر اندازی،گرچه اين به طور كلی قراردادی است.
خرمگس سر گربه را عقب كشيد و به چشمان گرد و سبز رنگش نگاه كرد:پاشت،درست است؟همه اين چيزهای نامنصفانه كه خانم تو درباره من می گويد درست است؟آيا من گناهكارم
،ای حيوان عاقل،تو هرگز تقاضای ترياك نمی كنی؟اجداد تو در مصر خدا بودند و هيچ انسانی بر دمشان پا نمی نهاد،گرچه نمی دانم اگر پنجه تو را روی اين شمع می گرفتم چه بر سر تفوق پرشكوه تو بر بيماريهای زمينی می آمد.آن وقت ازمن ترياك می خواستی؟می خواستی؟يا اينكه مرگ را؟نه،گربه كوچولو،ما حق نداريم كه برای آسودگی شخص خود بميريم،ما می توانيم در صورتی كه تسكينمان بدهد آب دهان بياندازيم و دشنام بدهيم،اما نبايد آن پنجه را بكنيم.
- هيس!(جما گربه را از روی زانوی او بلند كرد و بر چهارپايه نشاند)من و تو بعدا ً فرصت خواهيم داشت كه پيرامون آن چيزها بيانديشيم.آنچه اكنون بايد به فكرش باشيم اين است كه ببينيم چگونه می توانيم دومينيكينو را از گرفتاريش نجات دهيم... كتی،چه خبر است؟ مهمان؟ وقت ندارم.
- خانم،اين را كسی از جانب خانم رايت برای شما آورده است.
پاكت دقيقا ً ممهور و سربسته بود،روی ان تمبر مخصوص قلمرو پاپ ديده می شد و حاوی نامه ای به عنوان خانم رايت بود.دوستان دبستانی جما هنوز در فلورانس می زيستند و غالبا ً نامه های بسيار مهم او به خاطر احتراز از خطر به آدرس آنان ارسال می شد.
جما نگاه سريعی به نامه كه به نظر می رسيد مربوط به نرخ تابستانی يك پانسيون در نواحی آپنين باشد،انداخت و گفت:علامت ميكل است.و به دو لكه كوچك در گوشه صفحه اشاره كرد: با مركب شيميایی است،داروی ظهور در كشو شوم ميز تحرير است.آری،همان است.
خرمگس نامه را روی ميز بازكرد و برس كوچكی را از روی صفحات آن گذراند.هنگامی كه متن واقعی با خط آبی درخشان آشكار شد به پشت صندليش تكيه زد و خنده ای سرداد.
جما به سرعت پرسيد:چه خبراست؟خرمگس نامه را به دست او داد.
- دومينيكينو بازداشت شده است،فورا ً بيا.
جما نامه را در دست گرفت و نشست و نااميدانه به خرمگس خيره شد.خرمگس سرانجام با لحن نرم كشدار و استهزاءآميزش گفت:خو... خوب؟آيا اكنون راضی هستی كه من بروم؟
جما با آهی پاسخ داد:آری گمان می كنم بايد بروی،من هم همين طور.
خرمگس اندكی يكه خورد و سربرداشت:تو هم؟اما...
- آری،من خود می دانم كه ترك فلورانس بدون آنكه كسی در اينجا باشد بسيار وحشتناك خواهد بود،اما اكنون همه كارها به جز يافتن يك نفر ديگر بايد كنار گذاشته شود.
- آنجا افراد بسياری را می توان يافت.
- ولی از آن نوع مردمی نيستند كه تو بتوانی كاملا ً به آنان اطمينان كنی،هم اكنون خودت می گفتی كه لازم است دو فرد مورد اعتماد كار را بر عهده داشته باشند،بنابراين اگر دومينيكينو به تنهایی نتوانست آن را انجام دهد،ظاهرا ً انجام آن برای تو غيرممكن است.به خاطر داشته باش كه فرد آشتی ناپذيری مانند تو در آن گونه كارها با مشكلات بيشتری روبروست و بيش از هركس ديگر نيازمند كمك است.به جای تو و دومينيكينو بايد تو باشی و من.
خرمگس با چهره درهم لحظه ای به انديشه فرورفت:آری،كاملا ً حق با توست،هرچه زودتر برويم بهتر است.ولی با هم نبايد حركت كنيم.اگرم ن امشب می روم تو مثلا ً می توانی فردا كالسكه بعد از ظهر را بگيری.
- برای كجا؟
- روی آن بايد گفتگو كنيم.گمان می كنم برای من بهتر باشد كه يك راست به فائنزا1 بروم.اگر اواخر امشب حركت كنم و سواره رهسپار بورگوسان لورنزو بشوم،در آنجا می توانم تغيير قيافه بدهم و بيدرنگ پيش بروم.
جما با اندكی اخم از نگرانی گفت:من نمی دانم جز اين چه می توانيم بكنيم،ولی عزيمت تو با اين عجله و اعتماد به قاچاقچيان جهت تهيه لباس مبدل در بورگو بسيار خطرناك است.تو بايد قبل از آنكه به مرز برسی برای رد گم كردن سه روز تمام وقت داشته باشی.
خرمگس لبخندزنان پاسخ داد:متوحش نباش،ممكن است بعد از آن دستگير شوم ولی نه در مرز.هنگامی كه به كوهها برسم مانند اينجا در امان خواهم بود.در منطقه آپنين هيچ قاچاقچی مرا لو نمی دهد.چيزی كه به آن اطمينان كامل ندارم نحوه عبور تو از مرز است.
- اوه،بسيار ساده!گذرنامه لوئيزا رايت را می گيرم و به عنوان گردش حركت می كنم.در رومانيا كسی مرا نمی شناسد،اما هر جاسوسی تو را می شناسد.
- خو... خوشبختانه قاچاقچيان نيز همين طور.
جما ساعتش را بيرون آورد:دو و نيم.بنابراين اگر قرار باشد امشب حركت كنی،بعد از ظهر و سر شب را فرصت داريم.
- پس،بهتر اين است كه به خانه بروم و كارها را مرتب كنم و ترتيب يك اسب خوب را بدهم. سواره به سان لورنزو می روم،خطر كمتری دارد.
- اما كرايه كردن اسب به هيچ وجه بی خطر نيست،صاحب آن...
- كرايه نمی كنم،مردی را مر‌شناسم كه اسبی به من امانت خواهد داد،به او نيز می توان اعتماد كرد.قبلا ً كارهایی برای من انجام داده است.يكی از چوپانان پس از دو هفته اسب را باز می گرداند.خوبفساعت پنج يا پنج و نيم مجددا ً خواهم آمد،از تو خواهش می كنم تا بازگشتم مارتينی را پيدا كنی و همه چيز را برايش توضيح بدهی.
- مارتينی!جما برگشت و متحير به او نگريست.
- آری،بايستی اسرار را به او بگوييم.مگر اينكه بتوانی شخص ديگری را پيدا كنی.
- منظورت را درست نمی فهمم.
- در اينجا بايد برای موقعی كه مشكل غيرمترقبه ای پيش می آيد شخص مورد اعتمادی داشته باشيم،و من از همه افراد اينجا به مارتينی بيشتر اعتماد دارم.البته ريكاردو هر كاری را كه بتواند برای ما انجام می دهد اما،به نظر من مارتينی تعادل فكری بيشتری دارد.معهذا تو او را بهتر از من می شناسی!بسته به نظر توست.
- من به قابل اعتماد بودن و كفايت او در هر مورد كوچكترين ترديدی ندارم،و به نظر من محتملا ً باهرگونه كمكی كه بتواند به ما بنمايد موافقت خواهد كرد،اما...
خرمگس بيدرنگ آن را دريافت:جما،اگر پی می بردی كه رفيقی در بحران احتياج از بيم به دردسر انداختن و ناراحت كردنت،آن كمكی را كه می توانسته ای به او بكنی از تو تقاضا نكرده است،چه احساسی به تو دست می داد؟آيا می گفتی كه در اين عمل محبت حقيقی وجود دارد؟
جما پس از مكث كوتاهی گفت:بسيار خوب،كتی را هم اكنون می فرستم و از او خواهش می كنم كه بيايد و در اين فاصله برای گذرنامه نزد لوئيز می روم،به من وعده داده است كه هرگاه به گذرنامه نياز داشته باشم آن را در اختيارم بگذارد.در مورد پول چطور؟مقداری از حساب بانكيم بگيرم؟
- نه وقت را به خاطر آن هدر نده،من می توانم از حساب خود آن قدر كه مدت كوتاهی ما را تكافو كند بگيرم.بعدا ً اگر موجودی من نزديك به اتمام بود دست روی موجودی تو خواهيم انداخت.پس تا پنج و ينم،مسلما ً تو را همين جا خواهم ديد؟
- آری،خيلی زودتر از آن بازخواهم گشت.
خرمگس نيم ساعت پس از موعد مقرر بازگشت و جما و مارتينی را ديد كه در مهتابی نشسته اند.بيدرنگ دريافت كه گفتگوی غم انگيزی داشته اند،آثار آشفتگی در هر دوی آنان آشكار و مارتينی،برخلاف هميشه خاموش و عبوس بود.
جما نگاهی كرد و پرسيد:ترتيب همه چيز را داده ايد؟
- آری،مقداری پول هم برای مسافرت شما آورده ام.اسب ساعت يك بعد از نيمه شب در جلو راهدارخانه پونت روسو آماده خواهد بود.
- ديروقن نيست؟شما بايد صبح قبل از آنكه مردم بيدار شوند به سان لورنزو رسيده باشيد.
- همين طور خواهد شد،اسب بسيار تندروی است و حال چون ممكن است كسی مرا ببيند نمی خواهم اينجا را ترك كنم.جلو خانه ام جاسوسی مراقب است و گمان می كند كه من در خانه هستم.
- چگونه توانستيد بی آنكه شما را ببيند از خانه خارج شويد؟
- از پنجره آشپزخانه به باغچه و از آنجا به روی ديوار باغ ميوه همسايه.همين مسأله سبب شد تا اين اندازه آمدنم به تأخير افتد.ناگزير بودم او را اغفال كنم.صاحب اسب را گذاشتم كه همه شب را با چراغی روشن در اتاق كارم بماند.هنگامی كه جاسوس چراغ را از پنجره و سايه مردی را بر پرده ببيند كاملا ً اطمينان می يابد كه امشب در خانه مشغول نوشتن هستم.
- پس تا موقع رفتن به راهدارخانه اينجا خواهيد ماند؟
- آری،ديگر نمی خواهم امشب در خيابان ديده شوم.مارتينی سيگار می كشی؟می دانم كه سينيورا بولا از دود ناراحت نمی شوند.
- من اينجا نخواهم بود كه ناراحت شوم،بايد پايين بروم و در غذا به كتی كمك كنم.
پس از رفتن او مارتينی از جا برخاست و در حالی كه دستها را به پشت نهاده بود شروع به جلو و عقب رفتن كرد.خرمگس سيگار می كشيد و خاموش به نم نم باران می نگريست.
مارتينی در برابر او توقف كرد و گفت:ريوارز!اما چشمانش به زمين دوخته شده بود:او را به چه نوع كاری می خواهی بكشانی؟
خرمگس سيگار را از دهانش برداشت و يك رشته دود طويل بيرون داد:خود او انتخاب كرده است،بدون آنكه از طرف كسی وادار شده باشد.
- آری،آری... می دانم.ولی بگو...(ساكت شد.)
- هر چيز را بتوان به تو می گويم.
- بسيار خوب،پس... من اطلاع زيادی از جزئيات اين كارها در آن كوهها ندارم،آيا می خواهی او را در يك مخاطره جدی داخل كنی؟
- حقيقتش را می خواهی؟
- البته.
- پس،آری.
مارتينی برگشت و به قدم زدن ادامه داد.باز بلافصله ايستاد:سوال ديگری از تو دارم.البته اگر ميل نداشته باشی می توانی پاسخ ندهی اگر پاسخ دادی بايد صادقانه باشد،تو عاشق او هستی؟
خرمگس بدون عجله خاكستر سيگارش را ريخت و خاموش به كشيدن آن ادامه داد.
- بدين ترتيب... مايل نيستی پاسخ بدهی؟
- نه،مايلم،ولی فكر می كنم اين حق را داشته باشم كه از تو بپرسم چرا اين سوال را می كنی.
- چرا!خدايا،مرد،نمی توانی بفهمی چرا؟
- آه!سيگارش را انداخت و يكنواخت به مارتينی خيره شد.عاقبت آرام و ملايم گفت:آری من عاشق او هستم.اما فكر نكن كه می خواهم با او معاشقه كنم،ناراحت هم نباش فقط می روم كه...
صدايش در زمزمه عجيب و ضعيفی محو شد.مارتينی يك قدم نزديكتر آمد:فقط می روی كه...
- بميرم.
با نگاهی سرد و ثابت به مقابلش خيره می نگريست گویی ديگر مرده بود.هنگامی كه باز به حرف آمد صدايش به نحو عجيبی بيروح و يكنواخت بود:نيازی نيست كه او قبلا ً ناراحت كنی ولی برای من كوچكترين شانسی موجود نيست.برای هركسی خطرناك است او هم اين را می داند اما قاچاقچيان منتهای كوشش خود را برای جلوگيری از دستگيری او به كار خواهند برد. گرچه اندكی خشنند ولی مردمان خوبی هستند.اما در مورد من،طناب بر گردنم افتاده است و هنگامی كه از مرز بگذرم گره را خواهم كشيد.
- ريوارز منظورت چيست؟البته خطرناك است،مخصوصا ً برای تو،اين را می دانم،ولی پيش از اين بارها از مرز گذشته و همواره موفق شده ای.
- آری،ولی اين بار شكست می خورم.
- برای چه،از كجا می توانی بدانی؟
خرمگس اندوهگين تبسم كرد:آيا آن داستان آلمانی را به ياد داری كه می گويد مردی پس از ديدن همزاد خود مرد؟ نه؟ يك شب آن را در حالی كه دستها را نااميدانه به هم می فشرد در گوشه ای خلوت ديد.باری دفعه گذشته،همزاد خود را در كوهها ديدم،هنگامی كه از مرز بگذرم ديگر بازنخواهم گشت.
مارتينی به نزد او آمد و دستی بر پشت صندليش نهاد:ريوارز گوش كن!من يك كلمه از اين مطالب ماوراء الطبيعه را نمی فهمم،ولی يك چيز را درك می كنم،اگر نسبت به آن اين گونه احساس می كنی،حالت مساعدی برای رفتن نداری.مطمئن ترين راه برای دستگير شدن اين است كه انسان معتقد باشد كه دستگير می شود.تو بايد بيمار يا ناخوش باشی كه اين گونه تخيلات عجيب را به مغزت راه می دهی.چطور است كه من به جای تو بروم؟هرگونه كار عملی را كه در آنجا بايد بشود می توانم انجام دهم،می توانی پيامی هم برای افرادت بفرستی و توضيح دهی كه...
- و بگذارم كه تو در عوض من كشته شوی؟بسيار زيركانه خواهد بود.
- معلوم نيست كه من كشته شوم!مرا مانند تو نمی شناسند.وانگهی حتی اگرمن...
حرف خود را قطع كرد.خرمگس نيز با نگاهی سرد و كنجكاو به او خيره شد.مارتينی فروافتاد.
با لحن كاملا ً واقعی گفت:به احتمال زياد،فقدان تو بيش از فقدان من او را ناراحت می كند. ريوارز،به علاوه اين يك كار عمومی است و ما بايد آن را از نظر فايده اش بررسی كنيم،سود بيشتر برای تعداد بيشتر.فايده نهایی تو- همان نامی نيست كه اقتصاددانان به آن داده اند؟- از من بيشتر است،من آن قدر عقل دارم كه آن را درك كنم.هرچند دليلی ندارم كه به خصوص از تو خوشم بيايد.تو از من والاتری،من اطمينان ندارم كه تو از من بهتر باشی ولی از تو كارهای بيشتری ساخته است و مرگ تو ضايعه ای عظيمتر از مرگ من خواهد بود.
نحوه صحبت او چنان بود كه گویی در بورسی پيرامون سهام مشغول بحث است.خرمگس لرزان سربرداشت،انگار سردش بود.
- آيا تا زمانی كه قبرم دهان بگشايد و مرا ببلعد به انتظارم خواهی ماند؟
و اگر بايد بميرم،ظلمت را همچون عروسی در آغوش می گيرم2...
مارتينی گوش كن،من و تو حرفهای بيهوده ای می زنيم.
مارتينی با خشونت گفت:تو،البته.
- آری،تو نيز همچنين،به خاطر خدا نگذار مانند دون كارلوس و ماركيز پوزا3 دست به يك جانبازی شاعرانه بزنيم.اكنون قرن نوزدهم است و اگر مردن كار من باشد من بايد بميرم.
- و گمان می كنم اگر زنده بودن كار من باشد،من بايد زنده بمانم.ريوارز تو خوشبخت تری.
- آری.خرمگس به طور مختصر تأكيد كرد:من هميشه خوشبخت بوده ام.
هردو خاموش تا چند لحظه سيگار كشيدند،سپس به بحث در جزئيات كار پرداختند.هنگامی كه جما برای دعوت به شام آمد سيما و رفتارشان به هيچ وجه نشان نمی داد كه گفتگوی آنان غير عادی بوده است.پس از شام تا ساعت يازده سرگرم بحث درباره نقشه ها و گذاردن قرارهای لازم شدند.در اين موقع مارتينی ازجا بلند شد و كلاهش را برداشت:ريوارز،من به خانه می روم و شنل سفری خود را می آورم.به نظر من در آن كمتر از اين لباس قابل تشخيص خواهی بود،همچنين می خواهم بازديد كوتاهی به عمل آورم تا مطمئن شوم كه قبل از حركت جاسوسی در اين حوالی نباشد.
- با من به راهدارخانه می آیی؟
- آری،در صورتی كه تو را تعقيب كنند چهارچشم بهتر از دو چشم است.ساعت دوازده باز خواهم گشت.قطعا ً بدون من حركت نخواهی كرد.جما بهتر است برای آنكه كسی را با زنگ زدن بيدار نكنم كليد را همراه ببرم.
هنگامی كه كليد را می گرفت جما در چشمانش نگريست.دريافت كه او به منظور تنها گذاردن وی و خرمگس اين بهانه را اختراع كرده است:من و تو فردا با هم صحبت خواهيم كرد،فردا صبح هنگامی كه بسته بندی من تمام شود فرصت خواهيم داشت.
- آری،فرصت زيادی خواهيم داشت.ريوارز،دو يا سه مطلب جزئی است كه می خواهم پيرامون آنها از تو سوالاتی بكنم،ولی تا راهدارخانه می توانيم در آن باره گفتگو كنيم.جما بهتر است كتی را روانه بستر كنی و هردوی شما تا آنجا كه می توانيد ساكت باشيد.خوب،تا ساعت دوازده خدانگهدار.
با تبسم و اشاره كوچكی بيرون رفت.برای‌ آنكه همسايه ها بدانند كه مهمان سينيورا بولا رفته است در را محكم به هم زد.
جما به آشپزخانه رفت تا به كتی شب به خير بگويد و با قهوه سياهی كه روی سينی نهاده بود بازگشت:ميل داری اندكی استراحت كنی؟بقيه شب را نمی توانی بخوابی.
- نه عزيزم!در سان لورنزو هنگامی كه افراد مشغول تهيه لباس مبدل هستند می خوابم.
- پس قدری قهوه بنوش.يك دقيقه صبر كن،مقداری بيسكويت برايت خواهم آورد.
هنگامی كه جما در كنار بوفه زانو زد،خرمگس ناگهان بر شانه او خم شد:اينها چيست؟خامه های شكلاتی و آب نبات انگليسی!عجب!اين تشريفات يك پادشاه است!
جما سربرداشت و به لحن پرحرارت او لبخند ملايمی زد:به شيرينی علاقه داری؟اينها را هميشه برای سزار نگه می دارم،در مقابل هر نوع شيرينی يك كودك به تمام معنی است.
- ر... ر... راستی؟خوب،فردا بايد مقداری برای او تهيه كنی و اينها را به من بدهی تا با خود ببرم.نه،بگذار آب نباتها را در جيبم ب‍... ب‍... بگذارم،اينها مرا در مقابل همه شاديهای از دست رفته زندگيم تسلی خواهند داد.ا... ا... اميدوارم روزی كه مرا به دار می آويزند قدری آب نبات بدهند تا بمكم.
- اقلا ً بگذار قبل از آنكه آنها را در جيب می گذاری يك جهبه مقوایی برايشان پيدا كنم!چسبناك می شوی!شكلاتها را هم بگذارم؟
- نه،می خواهم آنها را اكنون با تو بخورم.
- ولی من از شكلات خوشم نمی آيد،و می خواهم بيایی و مانند يك موجود عاقل بنشينی.به احتمال زياد تا قبل از آنكه يكی از ما كشته شود مجال يك گفتگوی آرام نخواهيم داشت،و ...
خرمگس زيرلب زمزمه كرد:از شكلات خوشش نمی آيد!پس من بايد تنها همه را بخورم.اين مانند شام يك اعدامی است،اين طور نيست؟امشب بايد به همه هوسهای من با خوشرویی پاسخ دهی.قبل از همه از تو می خواهم كه روی اين صندلی راحتی بنشينی و همان طور كه گفتی من استرحت كنم،اينجا دراز می كشم و راحت خواهم بود.
خرمگس پيش پای جما خود را به روی قالی پايين كشيد،آرنجهايش را به صندلی تكيه داد و به چهره او نگريست:چقدر رنگت پريده است!برای اين است كه زندگی را سخت می گيری و از شكلات خوشت نمی آيد...
- فقط برای پنج دقيه جدی باش!وانگهی،موضوع مرگ و زندگی در پيش است.
- عزيزم،حتی برای دو دقيقه هم جدی نخواهم بود،مرگ و زندگی هيچ كدام ارزش آن را ندارند.
هر دو دست او محكم به دست گرفته بود و با نوك انگشتانش آنها را نوازش می داد:مينروا،4 اينقدر جدی نگاه نكن!چيزی نمانده است كه به گريه ام اندازی و بعد متأسف شوی.دلم می خواهد بازهم تبسم كنی،لبخند بسيار نشاط انگيز و بی نظيری داری.خوب،عزيزم با من اوقات تلخی نكن!بيا بيسكويتهايمان را مانند دو بچه خوب بدون آنكه بر سر آن نزاع كنيم بخوريم،چون فردا خواهيم مرد.
خرمگس بيسكويتی را از بشقاب برداشت،به دقت آن را دو نيم كرد و زينت شكری روی آن را با دقتی ترديدآميز از ميان شكست.
- اين هم نوعی مراسم مذهبی است،مانند مراسمی كه مردم پرهيزكار در كليسا دارند." بگير تناول كن،اين تن من است."5 می دانی ما نيز بايد از يك جام شراب بنوشيم،آری،اين طور.اين را به يادگار انجام بده...
جما جام را روی ميز نهاد.تقريبا ً با هق هق گفت:نگو!خرمگس سربرداشت و باز دو دست او گرفت.
- پس ساكت!بگذار اندكی آرام باشيم.هنگامی كه يكی از ما بميرد ديگری اين لحظه را به ياد خواهد داشت..ما اين دنيای پرهياهو و سختگيری را كه در گوشهايمان زوزه می كشد،فراموش خواهيم كرد.دست در دست،با يكديگر خواهيم رفت،به دهليزهای اسرارآميز مرگ قدم می گذاريم و در ميان شقايقها می آساييم.آهسته!ديگر كاملا ً ساكت خواهيم بود.
سر بر زانوی جما نهاد و چهره خود را پوشاند.جما خاموش روی او خم شد،و دست بر موی سياهش كشيد.بدين ترتيب زمان سپری می شد،هيچ كدام نه حركتی می كردند و نه حرفی می زدند.
سرانجام جما گفت:عزيزم،نزديك دوازده است- خرمگس سربرداشت- بيش از چند دقيقه فرصت نداريم.مارتينی هم اكنون بازمی گردد،شايد هرگز يكديگر را نبينيم.حرفی نداری كه به من بگویی؟
خرمگس آهسته از جا برخاست و به سمت ديگر اتاق رفت.سكوتی كوتاه برقرار شد.
با صدایی كه به سختی شنيده می شد گفت:حرفی دارم... حرفی كه... كه به تو بگويم...
توقف كرد،نزديك پنجره نشست و چهره اش را ميان دو دست پنهان ساخت.
جما گفت:از مدتها پيش مصمم بودی كه رحيم باشی.
- در زندگی خود رحم زيادی نديده ام،ابتدا هم... تصور می كردم كه... تو در غم آن نيستی...
- حالا كه چنين تصوری نمی كنی؟
جما لحظه ای منتظر او شد تا صحبت كند،آنگاه طول اتاق را پيمود و در كنارش ايستاد.به نجوا گفت:بالاخره حقيقت را به من بگو.فكر كن،اگر تو كشته شوی و من زنده بمانم... بايد به زندگی ادامه دهم و هرگز ندانم كه... هرگز كاملا ً يقين نداشته باشم كه...
خرمگس دو دست او را گرفت و محكم فشرد:اگر من كشته شوم... می دانی هنگامی كه به آمريكای جنوبی رفتم... اين هم مارتينی!
با يكه ای شديد كنار كشيد و در اتاق را كاملا ً گشود.مارتينی مشغول كشيدن كف چكمه هايش به روی بوريا بود.
- طبق معمول،درست سر ثانيه!مارتينی تو كرونومتر جا... جانداری هستی.ش‍... شنل سفری اين است؟
- آری،و دو سه چيز ديگر.تا آنجا كه می توانستم آنها را خشك نگهداشتم،اما باران شديدی می بارد.متأسفانه سفر ناراحت كننده ای در پيش داری.
- اهميتی ندارد.خيابان خلوت است؟
- آری،طاهرا ً همه جاسوسان به بستر رفته اند.در چنين شب شومی چندان تعجبی هم ندارد. جما اين قهوه است؟بايد قبل از آنكه زير باران برود چيز گرمی بنوشد والا،سرما خواهد خورد.
- قهوه سياه است،بسيار هم غليظ.قدری شير می جوشانم.
ضمن اينكه دندانها و دستها را برای آنكه به گريه نيافتد برهم می فشرد،به آشپزخانه رفت. هنگامی كه با شير بازگشت،خرمگس شنل را پوشيده و مشغول بستن گترهایی‌ بود كه مارتينی آورده بود.ايستاده فنجانی قهوه نوشيد و كلاه لبه بلند سواری برداشت:مارتينی،گمان می كنم وقت حركت است،برای احتياط بايد قبل از رفتن به راهدارخانه دوری بزنيم.سينيورا فعلا ً خدا نگهدار،پس روز جمعه شما را در فورلی ملاقات خواهم كرد،مگر اينكه اتفاق به خصوصی پيش بيايد.يك دقيقه صبر كنيد آدرس ا... اين است.
برگی از دفترچه جيبی اش پاره كرد و چند كلمه با مداد روی آن نوشت.جما با صدای محزون و آهسته ای گفت:قبلا ً آن را می دانستم.
- می دانستيد؟بسيار خوب.به هرحال اين است.مارتينی بيا هيس... س... س!نگذار در صدا كند! آهسته پايين رفتند.هنگامی كه در خانه پشت سر آنان صدا كرد جما به اتاق بازگشت و بی اختيار كاغذی را كه او در دستش نهاده بود گشود.
زير آدرس نوشته شده بود:آنجا همه چيز را به تو خواهم گفت.

1- شهری در ايتاليا كه كوزه گری آن مشهور است.
2- گفته كلاوديو از درامmeasure for measure اثر شكسپير.
3- دو شخصيت برجسته در تراژدی دون كارلوس شيلر.
4- الهه خرد و هنر.
5- گفته مسيح در آخرين شام خود با پيروانش.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
2
آن روز در بریزیگلا جمعه بازار بود،روستاییان با مرغها و خوكها فرآورده های لبنیات و گله های كوهی نیمه وحشی خود از روستاها و دهكده های آمده بودند.محل جمعه بازار مملو از جمعیتی بود كه دائما ً در رفت و آمد بودند،می خندیدند،شوخی می نمودند،و انجیر خشك،كیك های ارزان و تخمه آفتاب گردان داد و ستد می كردند.
كودكان آفتاب سوخته و پابرهنه،صورت خود را در زیر آفتاب سوزان روی سنگفرش نهاده ولو شده بودند،حال آنكه مادرانشان با سبدهای كره و تخم مرغ در سایه درختان نشسته بودند. منسینیور مونتانلی كه برای گفتن "صبح به خیر" بیرون آمده بود،ناگهان توسط گروهی پرسرو صدا احاطه شد.آنان دسته های بزرگی از شقایق سرخ،سوسن و نرگس سفید دامنه كوه را برای پذیرش او بالا گرفته بودند.مردم علاقه او را به گلهای وحشی،همچون نادانیهای كوچكی كه جلوه بخش هر مرد دانایی است،از روی مهر نادیده می گرفتند.اگر شخص دیگری كه كمتر مورد علاقه عموم بود خانه خود را از گیاهان وحشی پر می كرد،به او می خندیدند،اما " كاردینال مقدس! "می توانست اعمال عجیب بی ضرری انجام دهد.
مونتانلی ضمن آنكه ایستاد تا دست نوازش بر سر كودكی بكشد گفت:خوب،ماریوچیا،از دفعه گذشته كه تو را دیدم بزرگتر شده ای.روماتیسم مادربزرگ چطور است؟
- عالیجناب تازگیها بهتر شده،اما حالا مادر حالش خوب نیس.
- از شنیدن آن متأسفم.به مادر بگو یك روز به اینجا بیاید تا ببیند آیا دكتر جوردانی می تواند كاری برایش انجام دهد.جایی برای او پیدا خواهم كرد،شاید تنوع برایش مفید باشد.لویجی،مثل اینكه بهتری چشمهایت چطور است؟
ضمن گفتگو با كوه نشینان پیش می رفت.او همیشه نام و سن اطفال،ناراحتی آنان و والدینشان را به خاطر داشت،و با توجهی مهرآمیز می ایستاد و از سلامتی ماده گاوی كه در كریسمس بیمار شده یا عروسكی كه در جمعه بازار زیر چرخ ارابه له شده بود جویا می گشت.
پس از آنكه به قصر بازگشت،كار بازار شروع شد.مرد لنگی با یك پیراهن آبی،در حالی كه دسته ای موی سیاه روی گونه چپ داشت،آرام به طرف یكی از غرفه ها رفت وبه زبان ایتالیایی بسیار نامطبوعی لیموناد خواست.زنی كه آن را می ریخت نگاهی به او انداخت و گفت: تو اهل این نواحی نیستی.
- نه من اهل كورسیكام.
- دنبال كار می گردی؟
- آره،فصل علف چینی خیلی نزدیكه،یه آقایی كه نزدیكای راونا مزرعه داره اون روز به باستیا اومد و به من گفت كه اونجا كار زیاده.
- امیدوارم همین طور باشه،حتم دارم.اما این طوفا اوضاع خوب نیس.
- مادر،تو كورسیكا بدتره.نمیدونم كار ما فقیر بیچاره ها به كجا میكشه.
- تنها به اینجا اومدی؟
- نه،رفیقم همرام اومده،اوناهاش،پیرن سرخ پوشیده؟Hola Paolo1
میكل پس از شنیدن نام خود،در حالی كه دستهایش را در جیب خود برده بود،پیش آمد.علیرغم موی مصنوعی سرخی كه برای شناخته نشدن گذاشته بود،یك كورسیكایی به تمام معنی به نظر می رسید.خرمگس نیز به نقش خود كاملا ً شباهت داشت.همراه یكدیگر در بازار به راه افتادند. میكل از میان دندانهایش سوت می زد،خرمگس درحالی كه پایش را به منظور كمتر نشان دادن لنگی اش روی زمین می كشید،بسته ای بر دوش به زحمت پیش می رفت.آن دو در انتظار یك پیك مخفی بودند كه قرار بود دستورهای مهم به وی داده شود.
میكل ناگهان به نجوا گفت:ماركون آنجاست،سوار اسب،در گوشه.خرمگس كه هنوز بسته را حمل می كرد پای كشان به طرف سوار رفت.
دست به كلاه ژنده اش برد،انگشتی روی دهنه كشید و گفت:آقا احتیاجی به یه علف خشك كن ندارین؟این علامتی بود كه قبلا ً روی آن توافق شده بود.سوار نیز كه ظاهرا ً به نظر می رسید مباشر یك مالك بزرگ باشد،پیاده شد و دسته جلو را بر گردن اسب انداخت:برادر چه نوع كاری می توانی بكنی؟
خرمگس با كلاه خود بازی كرد.گفت:آقا می تونم علف بچینم،پرچین درس كنم.و بدون وقفه ای در كلامش یكسر ادامه داد:ساعت یك صبح در دهانه غار گیرو.باید دو اسب خوب و یك ارابه داشته باشی.در داخل غار منتظر خواهم بود،آقا زمینم می تونم بكنم...
- كافیست،من فقط یك علف چین می خواهم.قبلا ً این كار را كرده ای؟
- یه بار آقا.توجه كن،باید كاملا ً مسلح بیایی،ممكن است با یك اسواران سبك برخورد كنیم.از جاده جنگل نرو،در جاده دیگر امنیت بیشتری داری.اگر به جاسوسی برخورد كردی با او بحث نكن،فورا ً آتش كن،آقا از این كار خیلی خوشحال میشم.
- آری،شاید.اما من یك علف چین با تجربه می خواهم،نه،امروز هیچ پول خرد ندارم.
گدای بسیار ژنده پوشی با ناله ای یكنواخت و غم انگیز دولا دولا به طرف آنان پیش آمده بود:به نام مریم باكره،به یك كور بیچاره رحم كنین،زود از اینجا بروید.یك اسواران سبك به این طرف می آید،مقدس ترین ملكه آسمان،باكره مطهره،ریوارز آنان در تعقیب تو هستند.دو دقیقه دیگر به اینجا می رسند،امیدوارم مقدسین به شما عوض بدن،باید به سرعت بگریزی،در هر گوشه جاسوسی هست.بیهوده است كه بخواهی بدون دیده شدن فرار كنی.
ماركون دسته جلو را در دست خرمگس لغزاند.
- عجله كن! به سمت پل بران و اسب را رها كن،در دربند می توانی مخفی شوی.ما همه مسلحیم، برای ده دقیقه می توانیم راه آنان را سد كنیم.
- نه،بچه ها نمر خواهم شما دستگیر شوید.كنار هم بایستید.همه شما،و به دنبال من منظم آتش كنید.به طرف اسبهایمان حركت كنیم،آنجا بسته شده اند.نزدیك پله های قصر،خنجرهایتان را آماده كنید.با جنگ عقب نشینی می كنیم.هنگامی كه من كلاهم را پایین انداختم،افسارها را پاره كنید و هركس روی نزدیك ترین اسب بپرد.به این شكل ممكن است همه ما به جنگل برسیم.
با چنان زمزمه آهسته ای صحبت می كردند كه حتی نزدیكترین اطرافیان نیز حدس نمی زدند كه گفتگوی آنان مربوط به چیزی جدی تر از علف چینی باشد.ماركون در حالی كه دهنه مادیانش را گرفته بود و او را می كشید،به طرف اسبهای بسته شده حركت كرد.خرمگس دولا دولا در كنار او را ه می رفت.گدا نیز با دست دراز و ناله یكنواخت آنان را تعقیب می نمود. میكل سوت زنانپیش آمد.گدا در حركت به او اطلاع داده بود او نیز آهسته اخبار را به سه مرد روستایی كه در زیر درختی مشغول خوردن پیاز خام بودند رسانید.هرسه بلافاصله ازجا برخاسته در پی او به راه افتادند و قبل از آنكه توجه كسی به آنان معطوف گردد،هرهفت نفر دستها روی تپانچه مخفی،نزدیك اسبهای بسته شده در كنار یكدیگر ایستادند.
خرمگس شمرده و واضح گفت: تا من حركت نكرده ام خود را لو ندهید ممكن است ما را نشناسند.پس از آنكه من آتش كردم به طور منظم شروع كنید.به سربازان تیراندازی نكنید،پای اسبها را شل كنید.آن وقت نمی توانند ما را تعقیب كنند.ضمن اینكه سه نفر تپانچه ها را پر می كنید،سه نفر دیگر آتش كنید.اگر كسی میان شما و اسبها قرار گرفت او را بكشید.من اسب قزل را بر می دارم.هنگامی كه كلاهم را پایین انداختم هر نفر به راه خود برود.به خاطر چیزی توقف نكنید.
میكل گفت:آمدند.خرمگس نیز هنگامی كه مردم دفعتا ً دست از دادوستد كشیدند با یك قیافه طبیعی و حیرتی احمقانه رو برگرداند.
پانزده مرد مسلح آهسته به داخل بازار پیش راندند.آنان در عبور از میان انبوه جمعیت با اشكالی بزرگ روبرو بودند،و اگر به علت وجود جاسوسان در گوشه های میدان نبود هر هفت مرد می توانستند در مدتی كه توجه جمعیت متوجه سربازان بود،پنهانی از آنجا بگریزند.
میكل اندكی به خرمگس نزدیكتر شد:نمی توانیم خارج شویم؟
- نه،جاسوسان ما را احاطه كرده اند،یكی از آنان هم مرا شناخته است.هم اكنون كسی را نزد سروان فرستاد تا محل مرا به او اطلاع دهد.تنها شانس ما چلاق كردن پای اسبهایشان است.
- جاسوس كدام است؟
- اولین مردی كه به سویش آتش می كنم.همه حاضرید؟كوچه ای به طرف ما ساخته اند،می خواهند یك دفعه حمله كنند.
سروان بانگ زد:به نام پاپ،راه را باز كنید!
جمعیت متعجب و حیرتزده عقب كشید،و سربازان به سرعت به طرف دسته كوچكی كه نزدیم پله های قصر ایستاده بود حمله بردند.خرمگس تپانچه ای از زیر جلیقه اش بیرون كشید و آتش كرد،نه به گروههایی كه پیش می آمدند،بلكه به جاسوسی كه به اسبها نزدیك می شد.گلوله به استخوان گردن او اصابت كرد و به پشت درافتاد.بلافاصله پس از این اعلام در حالی كه هفت مبارز به طور یكنواخت به اسبهای بسته شده نزدیك می گردیدند شش گلوله دیگر با توالی سریع آتش شد.
اسب یكی از سواران لغزید و با سر به زمین خورد.یكی دیگر با شیهه ای هراس انگیز روی زمین درغلتید.سپس از میان فریادهای مردم وحشتزده بانگ آمرانه و رسای افسر فرمانده كه روی ركاب بلند شده و شمشیری بر بالای سر نگاه داشته بود،به گوش رسید.:سربازان به این سمت!
افسر روی زمین تلوتلو خورد و به عقب افتاد،خرمگس باز با نشانه گیری مرگبارش آتش كرده بود.رشته خون باریكی از اونیفورم سروان فرو می چكید،ولی او با كوشش بسیار تعادل خود را حفظ كرد و پس از آنكه یال اسبش را به چنگ گرفت وحشیانه فریاد زد:اگر نمی توانید آن شیطان لنگ را زنده دستگیر كنید به قتلش برسانید،او ریوارز است!
خرمگس خطاب به رفقایش گفت:یك تپانچه دیگر،فورا ً!بروید!كلاهش را به زمین پرت كرد. درست به موقع بود،زیرا شمشیر سربازان به خشم آمده در پیش رویش برق می زد.
- سلاحتان را زمین بگذارید،همه شما!
كاردینال مونتانلی ناگهان در میان جنگجویان قرار گرفته بود.یكی از سربازان با صدایی كه از وحشت تیز شده بود فریاد زد:عالیجناب!خدای من،كشته خواهید شد!
مونتانلی فقط قدمی نزدیكتر آمد و روبروی تپانچه خرمگس قرار گرفت.اكنون پنج نفر از مبارزان سوار بر اسب به سوی خیابان سربالا می تاختند.ماركون بر روی مادیان خود پرید.
در لحظه حركت نگاهی به پشت سر انداخت تا ببیند كه آیا رهبرش نیازی به كمك دارد.اسب قزل در دسترس بود و یك لحظه دیگر همه از خطر نجات می یافتند.ولی به محض جلو آمدن آن مرد كه خرقه ارغوانی دربرداشت،خرمگس ناگهان متزلزل شد و دستش با تپانچه پایین افتاد.این لحظه همه چیز را تعیین كرد.بلافاصله محاصره گردید و با شدت به زمین پرت شد،اسلحه نیز به وسیله پهنای شمشیر سربازی از دستش پرید.ماركون با ركاب به پهلوی مادیان خود زد،صدای سم اسب سربازان پشت سر وی دربالای تپه تندرآسا به گوش می رسید، بسیار بیهوده بود كه او هم بایستد و دستگیر شود.هنگامی كه در حین تاخت روی زین برگشت تا اخرین گلوله را برای نزدیكترین تعقیب كننده خالر كند،خرمگس را دید كه با چهره خونین به زیر پای اسبها،سربازان و جاسوسان افتاده است و دشنامهای وحشیانه اسیركنندگان و بانگ خشم و پیروزی را شنید.
موناتنلی توجه نكرد كه چه حادثه ای رخ داده است،از پله پایین آمده بود و كوشش می كرد تا مردم وحشتزده را آرام سازد.بلافاصله پس از آنكه بر بالای سر جاسوس زخمی توقف كرد، جنبش ناگهانی مردم وادارش ساخت تا سربردارد.سربازان از میدان می گذشتند و زندانیشان را به وسیله طنابی كه به دستهایش بسته شده بود به دنبال می كشیدند.سیمای او از شدت درد و ناتوانی كبود شده بود و به سختی نفس می كشید،با این وصف رو به كاردینال كرد و با آن لبهای بیرنگ لبخندزنان به نجوا گفت:عالیجناب به شما تبریك می گویم.

پنج روز بعد مارتینی به فورلی رسید.از طرف جما به وسیله پست یك بسته آگهی چاپر دریافت كرد،علامتی كه روی آن توافق شده بود تا هنگام نیاز به حضور وی در یك حادثه ناگهانی به كار برده شود،و با به یاد آوردن گفتگوی روی مهتابی بیدرنگ حقیقت امر را حدس زد.در تمام طول مسافرت مكررا ً به خود می گفت:دلیلی بر این فرض كه حادثه ای برای خرمگس روی داده باشد وجود ندارد،همچنین اهمیت دادن به تخیلات واهی و كودكانه شخصی چنین عصبانی و خیالی بیهوده است.اما هرچه بیشتر علیه این نظر با خود استدلال می كرد،افكارش بیشتر به آن مشغول می شد.
هنگامی كه به اتاق جما داخل شد گفت:حدس زده ام كه ماجرا چیست،قطعا ً ریوارز دستگیر شده است؟
- روز پنجشنبه در بریزیگلا بازداشت شده،تا آخرین نفس از خود دفاع كرده و فرمانده اسواران و یك جاسوس را زخمی كرده است.
- مقاومت مسلحانه،كارش زار است!
- تفاوتی نمی كند،تاكنون آن قدر به خاطر یك تیراندازی تپانچه در مخاطره افتاده است كه این یكی دیگر تأثیر چندانی در وضعش نداشته باشد.
- به نظر تو با او چه خواهند كرد؟
رنگ جما حتی از قبل هم بیشتر پرید:ّه نظر من ما نباید منتظر بمانیم تا ببینیم كه آنان چه قصدی دارند.
- فكر می كنی قادر به اجرای یك نقشه فرار باشیم؟
- باید این كار را بكنیم.
مارتینی برگشت و دستها بر پشت به سوت زدن پرداخت.جما گذاشت كه او بدون دغدغه خاطر فكر كند.
خاموش نشسته و سرش را به پشت صندلی تكیه داده بود،و با نگاهی پابت و جذبه ای اندوهناك به نقطه ای نامعلوم می نگریست.هرگاه كه سیمایش چنین حالتی به خود می گرفت به افسردگی دورر2 شباهت پیدا می كرد.
مارتینی لحظه ای از قدم زدن بازایستاد و پرسید:او را دیده ای؟
- نه،قرار بود صبح فردای آن روز در اینجا با من ملاقات كند.
- آری به خاطر دارم،اكنون كجاست؟
- در دژ،شدیدا ً محافظت می شود و می گویند كه در زنجیر است.
مارتینی قیافه بی اعتنایی به خود گرفت:این مهم نیست،یك سوهان خوب او را ازقید هر مقدار زنجیر هم كه باشد آزاد خواهد ساخت.كاش زخمی نباشد...
- ظاهرا ً اندكی آسیب دیده است،ولی تا چه حد،دقیقا ً اطلاعی ندارم.به نظر من بهتر است شرح آن را از از خود میكل بپرسی،او در موقع دستگیری حضور داشت.
- چرا خود او دستگیر نشد؟ریوارز را در خطر گذاشت و گریخت؟
- تقصیر او نبود.او نیز به اندازه همه جنگید و دستورها را جزء به جزء اجزا كرد.باید گفت همه آنان چنین كردند.تنها كسی كه به نظر می رسد فراموش كرده و یا در آخرین لحظه مرتكب اشتباه شده،خود ریوارز است.روی همه رفته نكته مبهمی در آن به چشم می خورد. لحظه ای صبر كن،میكل را صدا می زنم.
جما از اتاق خارج شد و بلافاصله با میكل و یك كوه نشین چهارشانه بازگشت:این ماركون- اسم او را شنیده ای؟- یكی از قاچاقچیان است.هم اكنون به اینجا رسید و شاید بتواند اطلاع بیشتری به ما بدهد.میكل،این سزار مارتینی است كه درباره اش با تو صحبت كردم.مایل هستی جریان را،تا آنجا كه دیده ای تعریف كنی؟
میكل شرح كوتاهی از نزاع با اسواران را بیان كرد و نتیجه گرفت:من نمی فهمم كه چگونه این امر اتفاق افتاد.اگر فكر می كردیم كه دستگیر می شود هیچ یك او را ترك نمی گفتیم،اما دستورهایش كاملا ً صریح بود،و ما هرگز به خاطرمان خطور نمی كرد كه او پس از انداختن كلاهش منتظر بماند تا محاصره اش كنند.نزدیك اسب قزل بود- او را دیدم كه افسار برید- و شخصا ً قبل از آنكه سوار شوم یك تپانچه پر به او دادم.تنها حدسی كه می توانم بزنم این است كه هنگام سوار شدن- چون لنگ است- پایش لغزیده باشد.ولی حتی در آن حال هم می توانست تیراندازی كند.
ماركون دخالت كرد:نه،چنین نبود،نمی خواست سوار شود.من آخرین نفری بودم كه باید می رفتم زیرا مادیانم به علت تیراندازی رم مر كرد،و برگشتم تا ببینم آیا سالم است.اگر به خاطر كاردینال نبود به خوبی می توانست نجات پیدا كند.
جما آهسته با تعجب گفت:آه!و مارتینی با حیرت تكرار كرد:كاردینال؟
- آری،او خود را به جلوی تپانچه انداخت،مرده شویش ببرد!گمان می كنم ریوارز ترسیده باشد زیرا آن دستش را كه تپانچه داشت انداخت و دیگری را این طور بالا گرفت- پشت مچ دست چپش را روی چشمانش قرار داد- البته آنان هم به طرف او حمله بردند.
میكل گفت:این برایم قابل درك نیست.از ریوارز بعید است كه در یك لحظه حساس تسلط بر خود را از دست بدهد.
مارتینی اظهار داشت:شاید از ترس كشتن یك مرد غیرمسلح تپانچه اش را پایین آورده است. میكل شانه هایش را بالا انداخت:اشخاص غیرمسلح نباید در وسط یك نزاع دخالت كنند.جنگ جنگ است.اگر ریوارز به جای آنكه بگذارد خودش مانند یك موش خانگی دستگیر شود گلوله ای در بدن عالیجناب داخل می كرد،یك مرد شرافتمند بیشتر و یك كشیش كمتر می شد.
رویش را برگرداند و سبیلش را به دندان گرفت.از شدت خشم نزدیك بود به گریه درافتد. مارتینی گفت:به هر حال كاری است شده و سودی هم ندارد كه ما وقت خود را با بحث در چگونگی آن اتفاق هدر دهیم.مسأله این است كه چگونه باید ترتیب فرار او را بدهیم.من گمان می كنم همه شما مایل به شركت در این خطر باشید؟میكل حتی آن فروتنی را نكرد كه به این سوال زاید پاسخ دهد.قاچاقچی نیز فقط با خنده كوتاهی گفت:اگر برادرم هم مایل نبود او را با گلوله می كشم.
- بسیار خوب،قدم اول،آیا شما نقشه ای از دژ دارید؟
جما كشویی را گشود و چند صفحه كاغذ از آن بیرون كشید:من همه نقشه ها را رسم كرده ام. اینجا طبقه زیرین دژ،اینها طبقه اول و دوم برجها،این هم نقشه باروها.این خیابانها به دره منتهی می شوند.اینجا نیز كوره راهها،مخفیگاه های كوهها و راهروهای زیرزمینی است.
- می دانید كه او در كدام یك از برجهاست؟
- برج شرقی؛در یك اتاق گرد با پنجره های آهنی مشبك.روی نقشه آن را مشخص كرده ام.
- این اطلاعات را چگونه به دست آوردی؟
- از مردی ملقب به جیرجیرك،یك سرباز گارد،او عموزاده جسیمر یكی از افراد شماست.
- در این مورد سرعت به خرج داده اید.
- فرصتی نیست كه از دست برود.جینو بلافاصله به بریزیگلا رفت،مقداری از این نقشه ها را هم قبلا داشتیم.لیست مخفیگاهها توسط خود ریوارز تهیه شده بود،از نوشته می توانید تشخیص دهید.
- سربازان گارد چه نوع اشخاصی هستند؟
- این را تاكنون نتوانسته ایم دریابیم،جیرجیرك تازه به این دژ آمده است و اطلاعی در مورد افراد دیگر ندارد.
- باید از جینو بپرسیم كه خود جیرجیرك چگونه آدمی است.اطلاعی از قصد حكومت در دست هست؟احتمال دارد كه ریوارز در بریزیگلا محاكمه شود،یا به راونا منتقل می گردد؟
- این را نمی دانم.البته راونا شهر عمده ایالت است و به موجب قانون فقط دعاوی مهم می تواند در دادگاه بدوی آنجا رسیدگی شود.ولی در ایالات چهارگانه3 قانون اهمیت چندانی ندارد،به میل اشخاصی كه قدرت دارند بستگی دارد.
میكل دخالت كرد:او را به راونا نخواهند برد.
- به چه دلیلی این فكر را می كنی؟
- به آن اطمینان دارم.سرهنگ فراری،فرماندار نظامی بریزیگلا عموی آن افسری است كه به دست ریوارز زخمی شده است.او یك درنده كینه جوست و هیچ فرصتی را برای انتقام گرفتن از دشمن از دست نمی دهد.
- به نظر تو او كوشش خواهد كرد كه ریوارز را در اینجا نگه دارد؟
- به نظر من او كوشش خواهد كرد كه ریوارز را اعدام كند.
مارتینی سریعا ً نظری به جما افكند.رنگ جما بسیار پریده بود،اما سیمایش با این كلمات تغییری نكرد.ظاهرا ً این نظر برای او تازگی نداشت.
به آرامی گفت:مشكل بتواند بدون تشریفات اداری این كار را بكند.ولی امكان دارد به بهانه ای یك دادگاه نظامی تشكیل دهد و بعد با اظهار اینكه آرامش شهر بدان نیاز داشت خود را موجه جلوه دهد.
- در مورد كاردینال چطور؟او با چنین كاری موافقت می كند؟
- او در امور نظامی حق دخالت ندارد.
- نه،اما نفوذ زیادی دارد.بی شك فرماندار بدون موافقت او چنین قدمی برنمی دارد.
ماركون سخن او را قطع كرد:هرگز موافقت او را به دست نخواهد آورد.مونتانلی با هرگونه محاكمه نظامی و چیزهایی از آن قبیل مخالف بود،مادام كه ریوارز را در بریزیگلا نگاه دارند هیچ حادثه جدی اتفاق نمی افتد.مونتانلی همیشه جانب زندانی را می گیرد.آنچه من از آن می ترسم بردن او به راوناست.اگر پایش به آنجا برسد از دست رفته است.
میكل گفت:ما نمی گذاریم به آنجا برود،می توانیم ترتیب نجات او را در راه بدهیم،اما بیرون آوردنش از دژ مسأله دیگری است.
جما گفت:به نظر من به انتظار فرصت انتقال او به راونا نشستن كار بی ثمری خواهد بود.ما باید كوشش خود ار در بریزیگلا به كار بریم و فرصتی هم نداریم كه از دست بدهیم.سزار بهتر است من و تو با هم نقشه دژ را بررسی كنیم و ببینیم آیا می توانیم تدبیری بیاندیشیم.من طرحی در نظر دارم ولی نكته ای برایم لاینحل باقی مانده است.
میكل از جا برخاست و گفت:ماركون بیا ما آنان را ترك می كنیم تا روی طرحشان فكر كنند. امروز بعد از ظهر باید به فونیانو بروم و میل دارم كه تو همراه من بیایی.وینجنزو آن فشنگها را نفرستاده است،در صورتی كه دیروز باید به اینجا رسیده باشد.
پس از رفتن آن دو مرد مارتینی به نزد جما رفت و خاموش دستش را پیش برد.جما برای لحظه ای انگشتان خود را در دست او نگاه داشت و عاقبت گفت:سزار،تو همیشه یك دوست خوب و آماده خدمت در سختی بود های.خوب،اكنون بیا پیرامون نقشه ها صحبت كنیم.

1- هی،پائولو(ایتالیایی).
2- اوبریخت دورر،نقاش و حكاك مشهور آلمانی(1528-1471) پایه گذار سبك رئالیسم در نقاشی آلمان.
3- ایالات خودمختار كه به وسیله نمایندگان پاپ اداره می شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
3
- من يك بار ديگر جدا ً به عاليجناب اطمينان می دهم كه امتناعشان آرامش شهر را به خطر می اندازد.
فرماندار كوشش نمود لحن محترمانه ای را كه شايسته يك مقام عالی كليسا بود حفظ كند،اما خشمی آشكار در صدايش وجود داشت.كبدش خوب كار نمی كرد،زنش قرضهای سنگينی بالا می آورد،خلقش نيز در طول سه هفته اخير شديدا ً تنگ شده بود.يك مردم عبوس و ناراضی كه طبيعت خطرناكشان روز به روز بيشتر هويدا می گشت،يك منطقه مملو از توطئه ها و مخفيگاه های اسلحه،يك پادگان غيركافی كه در وفاداريش ترديد بسيار داشت،و يك كاردينال كه او را از روی دلسوزی به نام "مجسمه عناد معصومانه" برای آجودان خود توصيف كرده بود،تاكنون درمانده اش ساخته بودند.اكنون نيز مسئوليت خرمگس،نمونه زنده عصيان،را بر عهده داشت.
خرمگس پس از آسيب رساندن به برادرزاده عزيز فرماندار و ارزنده ترين جاسوسان او،اين شيطان بدكار اسپانيایی به دنبال توطئه اش در بازار با اغوای نگهبانان،درشتی با افسران بازپرس،و مبدل ساختن زندان به يك جنجال خانه،به ماجراجویی های خود ادامه داد.اكنون سه هفته بود كه در دژ به سر می برد و مقامات بريزيگلا قلبا ً از كار خود ناراضی بودند.بارها او را تحت بازپرسی قرار دادند،اما پس از آنكه برای گرفتن اعتراف از او به هر گونه تهديد، ترغيب و حيله ای كه نبوغشان اجازه می داد توسل جستند،خرمگس باز به همان اندازه روز دستگيری عاقل ماند.
رفته رفته،بر اين عقيده شدند كه شايد بهتر بود او را بيدرنگ به راونا می فرستادند.به هر حال ديگر برای رفع اشتباه بسيار دير بود.فرماندار هنگامی كه گزارش بازداشت را برای نماينده پاپ فرستاد،به عنوان يك التفات خاص تقاضا كردكه به او اجازه داده شود تا در رسيدگی به اين قضيه شخصا ً نظارت نمايد،و چون تقاضايش با كمال لطف مورد موافقت قرار گرفت بدون اعتراف خاضعانه به شكست خود نمی توانست عقب نشينی كند.
همان گونه كه جما و ميكل پيشبينی كرده بودند،فكر رفع اين مشكل به وسيله تشكيل يك دادگاه نظامی به عنوان تنها راه حل رضايت بخش از نظر فرماندار گذشت،امتناع شديد كاردينال مونتانلی از تأييد اين راه حل آخرين قطره ای بود كه كاسه خشم او را لبريز ساخت.فرماندار گفت:به نظر من اگر عاليجناب می دانستند كه من و همكارانم از دست او چه كشيده ايم،در اين مورد نظرتان تغيير می كرد.من اعتراض وجدانی نسبت به بی ترتيبی رويه های قضايی را كاملا ً درك می كنم و محترم می شمارم،اما اين يك مورد استثنایی و مستلزم مقررات استثنایی است.
مونتانلی پاسخ داد:هیچ موردی وجود ندارد كه مستلزم بی عدالتی باشد،و محكوم كردن يك غيرنظامی با داوری يك دادگاه سری نظامی،هم غيرعادلانه و هم غير قانونی است.
- عاليجناب قضيه بدين قرار است:اين زندانی آشكارا مرتكب چندين جنايت مهم گرديده است. در سوء قصد رسوای ساوينيو شركت داشته،و اگر موفق نشده بود به توسكانی بگريزد دادگاه نظامی مأمور از جانب سينيور سپينولا محققا ً او را در آن موقع كشته و يا برای اعمال شاقه فرستاده بود.از آن زمان تاكنون هیچ گاه دست از توطئه برنداشته است.گفته می شود كه او عضو با نفوذ يكی از خطرناكترين جمعيتهای مخفی كشور است.درباره او ظن شديدی می رود كه با كشتار حداقل سه نفر از مأمورين پليس مخفی،اگر الهام دهنده نبوده موافقت كرده است. تقريبا ً می توان گفت،در حين قاچاق اسلحه گرم به ايالت دستگير شده است.مقامات را با يك مقاومت مسلحانه مواجه ساخته و دو كارمند را در حين انجام وظيفه شديدا ً زخمی كرده است، و اكنون برای آرامش و نظم شهر يك تهديد دائمی به شمار می رود.مسلما ً در اين مورد يك دادگاه نظامی موجه است.
مونتانلی پاسخ داد:اين مرد مرتكب هر عملی شده باشد،باز محق است كه بر طبق قانون محاكمه شود.
- عاليجناب،سير عادی قانون زمانی طولانی است،و در اين مورد هر لحظه ارزش بسياری دارد.علاوه بر هر چيز من از بيم فرار او دائما ً در هراسم.
- اگر چنين خطری وجود دارد،بر شماست كه با دقت بيشتری از او نگهبانی كنيد.
- عاليجناب من منتهای كوشش خود را به كار می برم ولی متكی به كادر زندان هستم،و به نظر می رسد كه اين مرد همه آنان را مسحور ساخته است.در عرض سه هفته،چهار بار نگهبانان را تعويض كرده ام،سربازان را آن قدر تنبيه كرده ام كه ديگر خسته شده ام.همه چيز بی ثمر است.من نمی توانم از نامه بردن و آوردن آنان جلوگيری كنم.احمقها عاشق او هستند، انگار زن است.
- بسيارعجيب است.بايد خصوصيت خارق العاده ای داشته باشد.
- شيطان صفتی خارق العاده ای دارد- معذرت می خواهم عاليجناب اما به راستی اين مرد استعداد درهم شكستن شكيبایی يك مقدس را دارد.مشكل می توان قبول كرد،اما ناگزير بودم كه بازپرسی را شخصا ً اداره كنم،زيرا افسر مربوطه ديگر نمی توانست آن را تحمل كند- چرا؟ عاليجناب،تشريحش مشكل است،ولی اگر يك بار می شنيدند كه چگونه صحبت می كند متوجه می شديد.انسان گمان می كند كه افسر بازپرس مجرم است و او قاضی.
- اما او مرتكب چه عمل مخوفی می تواند بشود؟البته می تواند از دادن پاسخ به سوالات شما امتناع ورزد،ولی جز سكوت سلاحی ندارد.
- و زبانی،همچون تيغ.عاليجناب همه ما فانی هستيم و اغلب در عمر خود مرتكب خطاهایی شده ايم كه ميل نداريم كوس رسواییمان را بر سر بازارها بزنند.اين صرفا ً طبيعت بشر است، و برای يك مرد مشكل است كه ببيند خطاهای كوچك مربوط به بيست سال پيش او جمع شده و به رويش زده می شود...
- آيا ريوارز اسرار خصوصی يكی از افسران بازپرس را برملا ساخته است؟
- خوب- واقعا ً- جوان بيچاره هنگامی كه افسر سواره **** بود مقروض شد و مبلغ كمی از وجوه هنگ را به وام برداشت...
- در واقع پول ملت را كه به او سپرده شده بود دزديد؟
- عاليجناب البته عمل بسيار بدی بود،ولی دوستانش بلافاصله آن را پرداختند؛بر آن موضوع هم سرپوش گذاشته شد- او از خانواده بسيار محترمی است- از آن پس نيز منزه بوده است. ريوارز چگونه توانسته است آن را كشف كند به تصور من نيز نمی گنجد.اما نخستين كار او در بازپرسی برملا ساختن اين افتضاح گذشته بود،آن هم در برابر افسر زيردست!و با چنان سيمای معصومی آن را گفت كه گویی دعا می خواند!مسلما ً اين داستان هم اكنون در سراسر ايالت منتشر شده است.اگر عاليجناب تنها يك بار در يكی از بازپرسيها حضور می يافتند مطمئنا ً قانع می شديد- نيازی نيست كه او از اين موضوع اطلاعی داشته باشد،ممكن است حرفهای او را از...
مونتانلی برگشت و،با حالتی كه چهره اش كمتر آن را به خود می گرفت به فرماندار نگريست: من يك نماينده مذهبی هستم،نه جاسوس پليس،و استراق سمع جزو هیچ يك از وظايف مذهبی من نيست.
- من،من قصد اهانت نداشتم...
- به نظر من،از بحث بيشتر در اين باره سودی عايدمان نخواهد شد.اگر زندانی را به اينجا بفرستيد با او گفتگو خواهم كرد.
- با نهايت احترام،جسارتا ً به عاليجناب توجه می دهم كه از اين اقدام منصرف شويد.اين مرد به كلی اصلاح ناپذير است.پاگذاردن روی نص قانون برای همين يك بار،و آسوده شدن از دست او قبل از آنكه مرتكب شرارت ديگری‌شود،عاقلانه تر و بی خطرتر خواهد بود.عليرغم آنچه عاليجناب بيان داشتيد با خضوع بسيار،و جسارتا ً روی اين مطلب پافشاری می كنم.اما بالاتر از همه،من در برابر منسينيور نماينده پاپ،در مورد نظم شهر مسئوليت دارم...
مونتانلی كلام او را قطع كرد:من نيز در برابر خداوند و پاپ مسئولم كه هیچ عمل نهانی در قلمرو اسقفی من صورت نگيرد.سرهنگ،چون روی اين مزلب مرا زير فشار می گذاريد،من نيز در استفاده از امتياز خود به عنوان يك كاردينال پافشاری خواهم كرد.من اجازه نخواهم داد كه در زمان صلح در اين شهر يك دادگاه نظامی تشكيل شود.فردا ساعت ده صبح زندانی را تنها،در اينجا خواهم پذيرفت.
فرماندار با بی ادبی ترشرويانه پاسخ داد:هر طور كه ميل عاليجناب است.
و در حالی كه پيش خود قرقر می كرد خارج شد:در عناد جفت يكديگرند.
از ملاقات آينده با كسی صحبت نكرد،تا اينكه عملا ً موقع گشودن زنجير پای زندانی و حركت به سوی قصر فرارسيد.
همان گونه كه به برادرزاده زخميش اظهار داشت،فقط كافی بود كه اين عاليجاه كره خر بلعام1 را وادار به زير پا گذاردن قانون كنيم،و در معرض خطر توطئه سربازان با ريوارز و دوستان او جهت فرارش در راه قرار نگيريم.
هنگامی كه خرمگس با مراقبت بسيار به اتاقی كه در آن مونتانلی پشت ميزی پوشيده از نامه مشغول نوشتن بود وارد شد،خاطره ای ناگهانی از يك بعد از ظهر نيمه تابستان،آنگاه كه او در دفتری درست به همين شكل نشسته و سرگرم زيرورو كردن مواعظ خطی بود،در نظرش مجسم گرديد.كركره ها برای جلوگيری از گرما،مانند اينجا،بسته شده بود،و صدای ميوه فروشی از بيرون به گوش می رسيد:فراگولا!فراگولا.موهايش را از روی چشم كنار زد و تبسمی بر لب آورد.
مونتانلی سر از روی نامه ها برداشت.به نگهبانان گفت:شما می توانيد در سرسرا منتظر باشيد.
گروهبان با صدای آهسته و نگرانی گفت:ببخشيد عاليجناب،سرهنگ عقيده دارد كه اين زندانی خطرناك است و بهتر است كه...
برقی ناگهانی در چشمان مونتانلی هويدا گشت.آهسته تكرار كرد:شما می توانيد در سرسرا منتظر باشيد.گروهبان نيز پس از آنكه با چهره ای وحشتزده سلام داد و من من كنان معذرت خواست،با افرادش از اتاق خارج گشت.
هنگامی كه در بسته شد،كاردينال گفت:لطفا ً بنشينيد.خرمگس خاموش اطاعت كرد.
مونتانلی پس مكثی گفت: سينيور ريوارز، من ميل دارم كه سوالاتی از شما بكنم.بسيار سپاسگزار خواهم بود اگر به آنها پاسخ دهيد.
خرمگس لبخند زد:ا... اشكال عمده من در حا... حا... حال حاضر مورد سوال واقع شدن است.
- و... پاسخ ندادن به آنها؟ اين طور شنيده ام؛اما آن سوالات توسط مامورينی كه مامور رسيدگی به وضع شما هستند و وظيفه شان اين است كه از پاسخهای شما به عنوان مدرك استفاده كنند،مطرح می شود.
- سوالات عاليجناب چطور؟
در لحن او،بيش از كلمات،اهانت ضمنی وجود داشت.كاردينال آنا ً متوجه گرديد اما سيمايش حالت باوقار و مهرآميز خود را از دست نداد:سوالات من،چه به آنها پاسخ بدهيد و چه ندهيد، ميان ما خواهد ماند.اگر به رازهای سياسی شما تجاوز كرد،البته پاسخ نخواهيد داد!در غير اين صورت،گرچه ما نسبت به يكديگر كاملا بيگانه هستيم،ولی اميدوارم،به عنوان يك لطف خاص به من اين كار را بكنيد.
- من كا... كاملا ً در اختيار عاليجناب هستم.
اين را با چنان تعظيم كوچك و سيمایی بيان كرد كه به انسان دل می داد تا از دختران بيطار2 نيز طلب احسان كند.
- اولا ً گفته می شود كه شما به طور قاچاق اسلحه گرم وارد اين منطقه می كرده ايد.مورد استفاده آنها چيست؟
- ك... ك... كشتن خائنين.
- پاسخ وحشت انگيزی است.اگر همه همنوعانتان نتوانند چون شما فكر كنند،در چشمتان خائن هستند؟
- ب... ب... بعضی از آنان.
مونتانلی به پشت صندليش تكيه داد و مدتی كوتاه خاموش به او نگريست.
ناگهان پرسيد:روی دستتان چيست؟
خرمگس نگاهی به دست چپ خود انداخت:ا... ا... اثرات كهنه دندان بعضی از خائنين.
- ببخشيد؛منظورم دست ديگرتان بود.اين يك زخم تازه است.
دست راست باريك و سست به شكل ناگواری شكافته و مجروح شده بود.خرمگس آن را بالا نگه داشت.مچ ورم كرده بود و روی آن زخم شديد طويل و كبودی ديده می شد.
- چنانكه می بينيد،چيز كاملا ً بی اهميتی است.آن روز هنگامی كه بازداشت شدم،از بركت سر عاليجناب(تعظيم ديگری نمود)يكی از سربازان آن را لگد كرد.
مونتانلی مچ او را گرفت و دقيقا ًبررسی كرد،پرسيد:چگونه بعد از سه هفته به اين صورت درآمده؟همه جای آن ملتهب است.
- شايد ف... ف... فشار دستبند چندان برايش مفيد نبوده است.
كاردينال با چهره درهم سربرداشت:روی يك زخم تازه دستبند زده بودند؟
- عاليجناب،طبيعی است.زخمهای تازه برای همين كارند.زخمهای كهنه چندان فايده ار ندارند. آنها فقط به درد می آيند،شما ن... ن... نمی توانيد آنها را شديدا ً به سوزش آوريد.
مونتانلی،مجددا ً به همان شكل از نزديك و دقيق بازنگريست سپس از جابرخاست و كشویی را كه پر از وسايل جراحی بود گشود.و گفت:دستتان را به من بدهيد.
خرمگس دستش را با سيمایی سخت،چون آهن چكش خورده،پيش برد و مونتانلی پس از شستشوی محل آسيب ديده به آرامی آن را در تنزيب پيچيد،ظاهرا ً به اين كار عادت داشت.
- در مورد دستبند گفتگو خواهم كرد.اكنون نيز می خواهم سوال ديگری از شما بكنم:میِ خواهيد چه بكنيد؟
- عاليجناب،پاسخ آن بسيار ساده است.اگر توانستم فرار كنم و اگر نتوانستم بميرم.
- چرا بميريد؟
- زيرا اگر فرماندار موفق نشور مرا بكشد به اعمال شاقه اعزام خواهم شد،و اين هر دو برايم يكسان است.من آن سلامت جسمی را ندارم كه از آن جان به در برم.
مونتانلی آرنجش را به ميز تكيه داد و خاموش به فكر فرورفت.خرمگس مزاحمش نشد.با چشمانی نيم بسته به عقب تكيه داده بود و با رخوت،از احساس آسايش جسمی به علت رهایی از زنجير لذت می برد.مونتانلی باز ادامه داد:فرض كنيم موفق به فرار شويد،زندگی را چگونه می گذرانيد؟
- قبلا ً به عاليجناب گفتم؛خائنين را می كشم.
- خائنين را می كشيد.يعنی اگر من می گذاشتم كه از اينجا بگريزيد- به فرض اين كه من چنين قدرتی داشتم- آزادی خود را صرف ترويج تجاوز و خونريزی می كرديد،نه منع آن؟
خرمگس چشمانش را متوجه صليب روی ديوار كرد:صلح نه،بلکه شمشير3- حداقل باید مصاحب خوبی داشته باشم.گرچه من به سهم خود،تپانچه را بر شمشير ترجيح می دهم.
كاردينال،بی آنكه متانت خود را از دست بدهد،گفت:سينيور ريوارز،من تاكنون نه اهانتی به شما نموده و نه از معتقدات و يارانتان به تحقير ياد كرده ام.آيا من نيز نبايد همان ادب را از شما انتظار داشته باشم،و يا مايليد من فكر كنم كه يك مرتد نمی تواند بزرگمنش باشد؟
- آه،من كا...كاملا ً فراموش كردم.عاليجناب ادب را در صدر پرهيزكاريهای مسيحی قرار مر دهند.موعظه شما را در فلورانس پيرامون م...مباحثه ام با مدافع ناشناستان به خاطر دارم.
- اين يكی از مطالبی است كه می خواستم درباره اش با شما صحبت كنم،لطفا ممكن است علت اين كينه خاصی را كه ظاهرا ً نسبت به من احساس می كنيد تشريح نماييد؟اگر مرا فقط به عنوان يك هدف مناسب انتخاب كرده ايد،مطلبی ديگر.سبك مباحثات سياسی شما،مربوط به خودتان است و ما اكنون درباره سياست صحبت نمی كنيم.اما در آن موقع تصور می كردم كه يك نفرت خصوصی نسبت به من وجود دارد؛اگر چنين باشد مايلم بدانم كه آيا هرگز نسبت به شما مرنكب خطايی شده و يا به هر حال انگيزه چنين احساسی بوده ام؟
نسبت به او مرتكب خطایی شده است!خرمگس دست تنزيب پيچ شده را بر گلو نهاد و با خنده كوتاهی گفت:من باید ذهن عاليجناب را متوجه شكسپير سازم4.اين به ماجرای مردی می ماند كه نمی تواند يك گربه بی آزار و ضروری را تحمل كند.من از كشيش متنفرم.ديدن اين خرقه خشم مرا برمی انگيزد.
- اگر تنها همين است...
مونتانلی با حالتی بی اعتنا مطلب را قطع كرد و افزود:با اين وصف،دشنام،يك مطلب و تحريف مطلبی است ديگر.هنگامی كه در پاسخ وعظ من مدعی شديد كه از هويت نويسنده ناشناس اطلاع داشته ام،مرتكب خطايی شديد- من شما را متهم به دروغگويی عمدی نمی كنم- و چيزی را بيان كرديد كه واقعيت نداشت.من تا امروز اطلاعی از نام او ندارم.
خرمگس سرش را به يك سو متمايل كرد،مانند يك سينه سرخ تربيت شده لحظه ای باوقار به او نگريست،سپس ناگهان خود را به عقب انداخت و قهقهه ای سر داد.
- s…s…santa simplicitas5اوه،ای مرد معصوم و مهربان هيچ گاه حدس نزديد؟هي‍... هيچ گاه اثر سم شكافته را نديديد؟6
مونتانلی ازجابرخاست:سينيور ريوارز،آيا باید قبول كنم كه شما خودتان هردو طرف مباحثه بوده ايد؟
خرمگس با چشمان درشت آبی و معصوم نگاهی كرد و پاسخ داد:می دانم،شرم آور بود،و شما همه آن را م‍... م‍...می بلعيديد،درست مثل آنكه يك صدف خوراكی باشد.بسيار ناپسند بود،اما اوه،خيلی مضحك بود!
مونتانلی لب خود را گزيد و دوباره نشست.از ابتدا دريافته بود كه خرمگس سعی مر كند او را خشمگين سازد،بنابراين تصميم گرفته بود به هر ترتيب كه باشد تسلط خود ار حفظ كند.اما به تدريج درماندگی فرماندار را موجه می ديد.بايد دشنام اتفاقی مردی را كه در سه هفته اخير هر روز مدت دو ساعت از خرمگس بازپرسی می كرده است،معذور داشت.
به آرامی گفت:اين مطلب را كنار بگذاريم.علت به خصوص تمايل من به ديدار شما اين است: مقام كاردينالی من در اينجا به من اين اجازه را می دهد اگر بخواهم از امتياز خود استفاده نمايم – سوال كنم چه اقدامی در مورد شما به عمل خواهند آورد.تنها موردی كه من از اين امتياز استفاده خواهم كرد،ممانعت از شدت عمل نسبت به شماست كه برای جلوگيری از تجاوز به شما به ديگران ضرورتی ندارد.بنابراين،شما را احضار كردم.از طرفی به خاطر آنكه سوال كنم آيا شكايتی داريد- در مورد زنجير رسيدگی خواهم كرد؛ولی شايد مطلب ديگری هم باشد- از طرف ديگر،به علت آنكه لازم می دانستم قبل از آنكه نظر خود را بدهم،شخصا ً ببينم كه شما چگونه آدمی هستيد.
- عاليجناب،من از چيزی شكايت ندارم!A la guerre comme a la guerre7،من يك كودك دبستانی نيستم كه انتظار داشته باشم حكومتی به خاطر قا...قاچاق اسلحه گرم به قلمروش،دست نوازش بر سرم بكشد.كاملا ً طبيعی است كه آنان با هر شدتی كه بتوانند ضربت بزنند.اما در مورد اينكه من چگونه آدمی هستم،شما يك بار اغتراف شاعرانه ای از گناهان من شنيده ايد،اين كافی نيست؟و يا مايليد كه باز از سر گيرم؟
مونتانلی مدادی برداشت،آن را در ميان انگشتانش چرخاند و به سردی گفت:منظور شما درك نمی كنم.
- بی شك،عاليجناب ديگوی پير،آن زائر،را فراموش نكرده ايد.ناگهان صدايش را تغيير داد و مانند ديگو شروع به صحبت كرد:من گناهكار بدبختی هستم...
مداد از دست مونتانلی افتاد:خيلی عجيب است!
خرمگس سر خود را خنده ای كوتاه و ملايم به عقب تكيه داد.و مادام كه كاردينال خاموش در اتاق بالا و پاييين می رفت،به تماشای او پرداخت.
عاقبت مونتانلی در مقابل او ايستاد و گفت:سينيور ريوارز،شما رفتاری با من كرده ايد كه هر مردی كه از زنی زاده شده باشد در انجام آن نسبت به بدترين دشمنان خود نيز مردد می ماند. شما بر رنج نهانی من دست يافته و غم يك همنوع را وسيله ای برای شوخی و مضحكه خود قرار داده ايد.من بار ديگر از شما خواهش می كنم كه به من بگوييد:آيا هرگز نسبت به شما خطایی از من سر زده است؟اگر نه،چرا چنين بيرحمانه مرا به بازی گرفته ايد؟
خرمگس به بالش های صندلی تكيه داد و،با لبخند زيركانه سرد و مرموز خود به او نگريست: عاليجناب،مرا سرگرم می كرد.شما بيش از حد آ را به دل گرفتيد،و اين مرا به ياد،تا اندازه ای به ياد يك سيرك سيار...
مونتانلی كه حتی لبانش هم سفيد شده بود برگشت و زنگ را به صدا درآورد.
هنگامی كه نگهبانان داخل شدند،گفت:زندانی را می توانيد بازگردانيد.
پس از آنكه آنان رفتند،پشت ميز نشست.هنوز بر اثر خشمی كه بدان خو نگرفته بود می لرزيد، و انبوه گزارش هایی را كه از كشيش های قلمرو اسقفی اش فرستاده بودند برداشت.بلافاصله آنها را به كناری نهاد،چهره اش را در ميان دو دست مخفی كرد و به ميز تكيه داد.به نظر می رسيد كه خرمگس سايه ای وحشتناك از خودش،اثری خيالی از شخصيتش به جا گذارده بود تا در اتاق مسكن كند.مونتانلی نيز لرزان و خمود نشست و از بيم آنكه مبادا آن وجود خيالی را كه می دانست در آنجا نيست ببيند،جرأت سر بلند كردن نداشت.اين گمان مشكل به پايه يك وهم می رسيد.تصور محض يك اعصاب فرسوده بود،اما هراسی غير قابل توصيف از وجود خيالی خرمگس او را فراگرفت،از آن دست زخمی،دهان متبسم وحشتناك و چشمان اسرارآميز كه همچون آب دريای ژرف بود.آن وهم را از خود راند و به كار پرداخت.در سراسر روز،به ندرت يك لحظه فراغت داشت.و آن وهم آشفته اش نساخت،اما پس از آنكه اواخر شب به اتاق خواب خود رفت،با وحشتی ناگهانی در آستانه در توقف كرد.اگر او را در خواب می ديد چه؟
بلافاصله بر خود مسلط شد و در برابر صليب زانو زد تا دعا كند.اما سراسر شب را بيدار ماند.

1- اشاره به داستان خری كه صاحبش را به زبان انسان سرزنش می كرد(از كتاب مقدس).
2- شخصيتی در كتاب مقدس.در اينجا مراد مردم تنگ نظر است.
3- گفته مسيح نقل از انجيل.
4- تاجر ونيزی،پرده چهارم،صحنه اول.
5- بيگناهی مقدس(لاتين).
6- رد پای شيطان.
7- در جنگ باید از آيين جنگ پيروی كرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
4
خشم مونتانلی سبب اهمال او در قولی كه داده بود نشد.با چنان حرارتی نسبت به در زنجير كشيدن خرمگس اعتراض كرد كه فرماندار نگونبخت،كه ديگر عقلش به جایی نمی رسيد،همه زنجيرها را با بی پروایی حاصله از نوميدی به گوشه ای انداخت.قرقركنان به آجودانش گفت: از كجا می توانم بدانم كه عاليجناب بار ديگر به چه چير اعتراض خواهد كرد؟اگر او يك جفت دستبند ساده را ظلم بنامد،قريبا ً در مورد ميله های پنجره بانگ اعتراض برخواهد داشت.و يا از خواهد خواست كه ريوارز را با صدف خوراكی و دنبلان تغذيه كنم.در دوران جوانی من، تبه كار،تبه كار بود و به همان قرار با وی رفتار می شد كسی هم يك خائن را بهتر از يك دزد نمی دانست.اما امروزه آشوبگر بودن رسم است،و به نظر می رسد كه عاليجناب تمايل دارد همه اراذل كشور را تشويق كند.
آجودان اظهار داشت:من نمی دانم اصولا ً عاليجناب چه حق دارد كه دخالت كند.او نماينده پاپ نيست و هيچ گونه اختياری در امور نظامی و غير نظامی ندارد.به موجب قانون...
- صحبت از قانون چه سودی دارد؟تو نمی توانی انتظار داشته باشی پس از آنكه پدر مقدس در زندانها را گشود و تمام پست فطرتهای ليبرال را به جان ما انداخت،كسی به قانون احترام بگذارد!اين يك حماقت كامل است!البته منسينيور مونتانلی به خود خواهد باليد.او در دوره پدر مقدس پاپ فقيد كاملا ً بی سروصدا بود،اما اكنون از مهمترين شخصيتهاست.ناگهان مورد توجه قرار گرفته است و به هر كاری كه دلش بخواهد می تواند دست بزند.چگونه می توانم با او مخالفت كنم؟شايد عليرغم آنچه من می دانم اختيارات محرمانه ای از جانب واتيكان داشته باشد.اكنون هرچيز دگرگون شده است:انسان نمی تواند بگويد كه فردا چه اتفاقی رخ می دهد.در دوران خوش گذشته انسان می دانست چه می كند.اما امروزه...
فرماندار سرش را اندوهناك تكان داد.دنيايی كه در آن كاردينال ها خود را بر سر جزئيات نظم يك زندان به زحمت می انداختند و در مورد "حقوق" مجرمين سياسی صحبت می كردند به تدريج،برای او دنيای بسيار پيچيده ای می شد.
خرمگس به نوبه خود با يك هيجان عصبی كه نزديك به حمله بود به دژ بازگشت.ملاقات با مونتانلی تحمل وی را تقريبا ً به نقطه شكست رسانده بود،آخرين خشونتش در مورد سيرك سيار در يك نوميدی محض بيان شد،و صرفا ً به خاطر قطع مصاحبه ای بود كه اگر پنج دقيقه ديگر ادامه می يافت منتهی به گريه می شد.
هنگامی كه در بعد ازظهر همان روز،برای بازپرسی احضار گرديد،در مقابل هر سوالی كه از او می شد تنها يك خنده تشنج آميز سر می داد و فرماندار پس از آنكه همه شكيبايی اش به پایان رسيد،به خشم آمد و شروع به دشنام دادن كرد.خرمگس فقط غيرعادی تر از هميشه خنديد. فرماندار تيره بخت عصبانی شد،غريد و زندانی متمردش را به تنبيهات غيرممكن تهديد نمود. ولی عاقبت بدين نتيجه رسيد،همان گونه كه جيمز برتن مدتی قبل رسيده بود،كه استدلال برای شخصی كه چنين وضع غير عاقلانه ای دارد فقط ضايع كردن وقت و اعصاب است.
خرمگس يك بار ديگر به سلولش برده شد؛و آنجا با حال نزار و يأسی بی پایان كه هميشه از پی آن حمله ها می آيد،بر روی تشك كاهی آرميد.تا شب بدون حركت،حتی بدون آنكه فكر كند،دراز كشيد.پس از هيجان شديد صبح به يك حالت نيمه بی حسی عجيبی دچار شد كه در آن بدبختی خودش،به نظر او،به زحمت بيشتر از سنگينی خود به خودی و توانفرسایی بود كه بر يك شی چوبی فشار می آورد،شيئی كه روح بودنش از ياد رفته بود.در حقيقت اين كه چگونه همه چيز پایان يافت،اهميت چندانی نداشت،تنها موضوعی كه برای هر موجود مدرك اهميت داشت،رها شدن از درد غيرقابل تحمل بود،و اين كه آيا آرامش از تعبير شرايط يا نيروی كشنده ادراك منتج می شد،مسأله حاضر نبود.شايد موفق به فرار می شد،شايد او را می كشتند، به هر حال ديگر پدر را نمی ديد.شام آوردند،و خرمگس با چشمان خسته و بی اعتنا سربرداشت:ساعت چند است؟
- شش آقا،شام شما را آورده ام.
با نفرت نگاهی به شام مانده،بدبو و نيمه سرد انداخت و روبرگرداند.جسما ً احساس بيماری و كسالت می كرد،منظره شام نيز حالش را دگرگون ساخت.
سرباز عجولانه گفت:اگر غذا نخوريد بيمار می شويد،به هر حال يك تكه نان برداريد،برايتان مفيد است.سرباز با لحن جدی عجيبی صحبت می كرد.ضمنا ً يك قطعه نان خمير را از داخل بشقاب برداشت و دوباره به جايش نهاد.يك مبارز كامل در وجود خرمگس سربرداشت،بی درنگ دريافته بود كه باید چيزی در نان پنهان باشد.با بی اعتنايی گفت:می توانی آن را همين جا بگذاری،به تدريج كمی از آن می خورم.در باز بود و او می دانست كه گروهبان از روی پله ها همه كلماتی را كه بين آنان رد و بدل می شود می شنود.
هنگامی كه در مجددا ً قفل گرديد،خرمگس خود را قانع ساخت كه كسی از روزنه در مراقب او نيست،آن قطعه نان را برداشت و به دقت پاره كرد.در ميان نان همان چيزی بود كه انتظارش را داشت؛يك دسته سوهان كوچك.سوهان ها را در يك قطعه كاغذ كه چند كلمه بر روی آن نوشته شده بود پيچيده بودند.كاغذ را با دقت صاف كرد و زير همان نور ضعيفی كه وجود داشت گرفت.يادداشت بر چنان سطح باريك و كاغذ نازكی نوشته شده بود كه خواندنش اشكال فراوان داشت.
- در باز است،مهتابی هم وجود ندارد.كار سوهان كشی را هر چه زودتر به انجام برسان،و ساعت دو يا سه از طريق راهرو زيرزمينی بيا.ما كاملا ً آماده ايم و ممكن است فرصت ديگری به دست نياوريم.
نامه را با تشنج در دستش مچاله كرد.پس همه مقدمات آماده بود و فقط می بايست ميله های پنجره را با سوهان ببرد،چه سعادتی كه زنجيرها را برداشته بودندىاحتياج نداشت كه برای بريدن آنها وقت صرف كند.چند ميله وجود داشت؟دو،چهار،و هر كدام باید از دو جا بريده شود ؛هشت.اوه،اگر عجله كند می تواند آن را در طول شب به پایان برساند- چگونه جما و مارتينی توانسته بودند همه چيز را به اين سرعت مهيا كنند- لباس مبدل،گذرنامه،مخفيگاه؟بايستی همچون اسب های باركش كار كرده باشند.و اين نقشه جما بوده كه عاقبت پذيرفته شده است. اندكی به حماقت خود خنديد،گویی اگر نقشه ای خوب باشد اين نكته كه جما طراح آن بوده يا نه اهميت دارد!معهذا از اينكه به عوض فرود آمدن از نردبان ريسمانی،طبق پيشنهاد اوليه قاچاقچيان،جما پيشنهاد كرده بود كه از راهروی زيرزمينی استفاده كند نمی توانست خوشحال نباشد.نقشه جما بسيار پيچيده تر و مشكل تر بود،اما مانند ديگری متضمن به خطر انداختن جان نگهبانی كه خارج از ديوار شرقی پاس می داد نبود،بنابراين هنگامی كه اين دو طرح در مقابل او قرارداده شد،بی درنگ طرح جما را برگزيد.ترتيب كار بدين قرار بود كه آن نگهبان صميمی ملقب به جيرجيرك بدون اطلاع همقطارانش از اولين فرصت برای گشودن قفل دروازه آهنی كه از حياط به راهروی زيززمينی باروها منتهی می شد،استفاده كند و سپس كليد را مجددا ً به ميخ آن در اتاق نگهبانی بياويزد.خرمگس قرار بود پس از دريافت اين خبر،ميله های پنجره اش را با سوهان ببرد،پيراهنش را به صورت چندين نوار پاره كند،مانند يك طناب به هم بپيچد تا به وسيله آن بتواند خود را روی ديوار شرقی عريض حياط پايين بكشد.می بايست در طول اين ديوار،هنگامی كه نگهبان متوجه سمت مقابل است با دست و پا بخزد و هرجا كه سرباز به طرف او برمی گردد روی سنگ ها بخوابد.در زاويه جنوب شرقی يك برج نيمه ويران وجود داشت.اين برج تا اندازه ای در پناه يك بوته پرپشت پاپيتال قرار گرفته بود،اما توده بزرگی از خرده سنگ ها به داخل ريخته و در حياط پشت ديوار قرار داشت.قرار بود از اين برج كوچك به وسيله پاپيتال و توده سنگ ها به حياط فرود آيد و آهسته دروازه آهنی را كه قفلش گشوده شده بود،باز كند و از طريق راهرو به طرف يك تونل زيرزمينی كه به آن راه داشت برود.قرن ها پيش اين تونل،ميان دژ و برجی در تپه مجاور يك معبر سری به وجود آورده بود،اكنون كاملا ً بلا استفاده مانده و در چند جا به وسيله صخره ها مسدود شده بود.كسی جز قاچاقچيان از وجود يك راه كاملا ً مخفی كه به دست آنان در دامنه كوه ايجاد شده و به تونل منتهی می گرديد اطلاع نداشت.كسی گمان نمی برد كه به وسيله موجودی كالاهای قاچاق اغلب برای هفته ها در زير باروهای خود دژ نگاه داشته می شد حال آنكه افسران گمرك بيهوده خانه كوه نشينان عبوس و چشم برافروخته را جستجو می كردند.از اين راه بود كه خرمگس می بايست خزيده به سوی دامنه كوه برود و راه خود را در تاريكی به طرف نقطه خلوتی كه مارتينی و يك قاچاقچی در آنجا انتظارش را داشتند در پيش گيرد.مشكل بزرگ اين بود كه فرصت گشودن قفل دروازه پس از گشت شبانه هر شب به دست نمی آمد و فرود آمدن از پنجره در هوای بسيار روشن بدون برخورد با خطر شديد ديده شدن به وسيله نگهبان امكان نداشت.اكنون كه يك فرصت واقعا ً مناسبی برای موفقيت وجود داشت نمی بايست از كف می رفت.نشست و به خوردن مقداری از نان پرداخت.اين حداقل مانند بقيه غذای زندان تنفر او را برنمی انگيخت،همچنين می بايست برای حفظ نيرويش چيزی می خورد.بهتر بود اندكی استراحت كند،و كوشش نمايد تا مدت كوتاهی به خواب رود،پرداختن به كار سوهان كشيدن تا قبل از ساعت ده بی خطر نبود،همچنين كار شبانه سختی در پيش داشت.
وانگهی،پدر نيز در اين فكر بود كه او را فرار دهد!اين كار از عهده پدر برمی آمد.اما او شخصا ً هرگز با آن موافقت نمی كرد.هر كاری بر آن ترجيح داشت!اگر می گريخت اين كار می بايست توسط خود او و يا دوستانش انجام می گرفت،او ياری كشيشان را نمی خواست.
چقدر هوا گرم بود!مسلما ً رعد و برق شروع می شد،هوا بسيار خفه و توانفرسا بود.با بی قراری روی تشك كاهی تكانی خورد و دست راست تنزيب بسته اش را به جای بالش زير سر نهاد،سپس دوباره آن را برداشت.چقدر می سوخت و زق زق می كرد!درد همه زخم های كهنه نيز با مداومتی ضعيف و كسل كننده شروع شد،چه دردشان بود!اوه،به آن ارتباط نداشت!تنها به سبب هوای طوفانی بود.بايد می خوابيد و قبل از سوهان كشيدن اندكی استراحت می كرد.هشت ميله،و همه بسيار قطور و محكم!چند تای ديگر مانده كه بايست بريده می شدند؟ مسلما ً زياد نبوده،حتما ً ساعت ها مشغول بريدن بوده است - ساعت های تمام نشدنی- آری، قطعا ً به همين علت بود كه بازوهايش درد می كرد،چقدر هم درد می كرد،درست تا خود استخوان!اما سوهان كشی نمی توانست تا اين اندازه پهلويش را به درد آورد،آيا زق زق و درد شديد پای لنگش هم از سوهان كشيدن بود؟از جا پريد،نه،خواب نبود.با چشم باز خواب می ديد،خواب سوهان كشيدن،هنوز همه آنها باید بريده می شدند.ميله های پنجره همچنان دست نخورده،استوار و محكم به جا مانده بود و از برج ساعت دوردست ده ضربه نواخته شد.بايستی به كار می پرداخت.از روزنه در نگاه كرد و پس از آنكه ديد كسی مراقب نيست يكی از سوهان ها را از سنبه بيرون آورد.

نه،هيچ ناراحتی نداشت،هيچ!سراپا خيال بود.درد پهلويش به علت سوءهاضمه،چاييدن و و يا چيزی از اين قبيل بود.پس از سه هفته سر كردن با اين غذا و هوای غيرقابل تحمل زندان چندان تعجبی نداشت.و اما درد و زق زق همه تنش،قسمتی از آن به علت ناراحتی عصبی بود و قسمتی ديگر به علت حركت نكردن.آری بی شك همين بود،حركت نكردن.افسوس كه قبلا ً به آن نيانديشيده بود!
به هر حال بايستی كمی می نشست و می گذاشت كه اين حالت قبل از شروع كار از ميان برود.مسلما ً در ظرف يك يا دو دقيقه برطرف می شد.نشستن بدون حركت از همه بدتر بود. هنگامی كه بی حركت نشست به چنگ آن افتاد و چهره اش از ترس كبود شد.نه،باید برخيزد و به كار پردازد،و آن را از خود دور كند.احساس كردن و نكردن بسته به اراده اوست،احساس نمی كند و آن را به زور عقب می راند.مجددا ً ازجابرخاست و بلند و واضح با خود حرف زد: من بيمار نيستم،فرصت آن نيست كه بيمار باشم.بايد آن ميله ها را ببرم و بيمار نخواهم شد.
آنگاه شروع به سوهان كشيدن كرد.
ده و يك ربع،ده و نيم،يك ربع به يازده،بريد و باز هم بريد،و با هر خش خش ساييدن آهن،گویی كسی بر مغز و پيكرش سوهان می كشيد.با خنده ای كوتاه به خود گفت:نمی دانم كدام يك زودتر ساييده خواهد شد،من يا ميله ها؟دندانهايش را به هم فشرد و به سوهان كشيدن ادامه داد.
يازده و نيم.گرچه دستش خشك شده و ورم كرده بود و به سختی می توانست سوهان را محكم نگاه دارد،باز همچنان سرگرم بريدن بود.نه،جرأت آن را نداشت كه استراحت كند،اگر يك بار آن شی وحشتناك را زمين می گذاشت هرگز شهامت آن را نداشت كه باز از سر گيرد.نگهبان در خارج به حركت درآمد،ته قنداق تفنگش به سنگ سر در كشيده شد.خرمگس ايستاد و نگاهی به اطراف انداخت،سوهان هنوز در دست بالا گرفته اش ديده می شد،از كارش آگاه شده بودند؟
گلوله كوچكی از روزنه در داخل شده و روی زمين افتاده بود.سوهان را پايين آورد و دست از كار كشيد تا آن شی گرد را بردارد.يك قطعه كاغذ مچاله شده بود.

مسافتی طولانی بود كه بايستی پايين می رفت،با امواج تيره ای كه به سرعت از اطرافش می گذشتند،چگونه می غريدند...!آه،آری!او فقط خم شده بود تا كاغذ را بردارد.اندكی گيج شده بود،بسياری از مردم هنگامی كه خم می شوند گيج می خورند.هيچ ناراحتی نداشت،هيچ.
كاغذ را برداشت،به زير نور برد و به دقت آن را باز كرد.
- به هر نحوی هست امشب بيا.جيرجيرك فردا به محل ديگری منتقل خواهد شد.اين تنها شانس ماست.
كاغذ را از ميان برد،همان گونه كه كاغذ قبلی را از ميان برده بود،باز سوهانش را برداشت و سمج،گنگ و نوميد به كار برگشت.يك بعد از نيمه شب.تاكنون سه ساعت كار كرده و شش ميله از هشت ميله را بريده بود.دو تای ديگر،و بعد بالا می رفت.به تدريج خاطره دفعات گذشته را، آنگاه كه حمله های وحشتناك فرامی رسيد به ياد آورد.آخرين بار در سال جديد بود،و با به ياد آوردن آن پنج شب بر خود لرزيد.ولی آن بار چنين نبود،هرگز چنين ناگهانی با آن روبرو نشده بود.
سوهان را انداخت و دستهايش را بی اراده به طرفين پرت كرد.برای اولين بار پس از آنكه مرتد شده بود،در منتهای نوميدی به دعا پرداخت،به همه چيز دعا كرد،به هيچ چيز،به همه چيز...
- امشب نه!اوه،بگذار فردا بيمار شوم!فردا همه چير را تحمل خواهم كرد،فقط امشب نه!
لحظه ای هر دو دست بر شقيقه بی حركت ايستاد،آنگاه يك بار ديگر سوهان را برداشت و يك بار ديگر به سر كارش بازگشت.يك و نيم بعد از نيمه شب،به آخرين ميله پرداخت.پيراهنش پاره پاره شده بود،روی لبانش خون بود و مقابل چشمانش غباری سرخ.و همچنان كه سوهان می كشيد و سوهان می كشيد و باز سوهان می كشيد،عرق از پيشانيش فرومی چكيد.
مونتانلی پس از برآمدن آفتاب به خواب رفت.بر اثر رنج بی قراری شب كاملا ً فرسوده شده بود.برای مدتی كوتاه آسوده خفت،سپس ديدن خواب آغاز گشت.
ابتدا مبهم و اشفته خواب ديد،قطعات شكسته تصاوير و اوهام،فرار و نامربوط،از پی يكديگر حركت می كردند،اما همه آكنده از همان مفهوم درد و تقلا بودند،همان سايه وحشت وصف ناپذير.بلافاصله رويای بی خوابی را ديد،رويای ديرين هراس انگيز و آشنا كه سال ها برای او وحشتناك بود.حتی در آن لحظه خواب ديد،دانست كه قبلا ً نيز هميشه درگير آن بوده است.در محل وسيع و خلوتی سرگردان بود،می خواست نقطه آرامی را بيابد تا بتواند در آنجا بياسايد و بخوابد.همه جا مردم بالا و پايين می رفتند،گفتگو می كردند،می خنديدند،فرياد می زدند،دعا می كردند،زنگ ها را به صدا درمی آوردند و آلات فلزی را به هم می كوفتند،گاهی مسافتی كوتاه از سر و صدا دور می شد و می آرميد؛يك بار روی چمن،بار ديگر روی نيمكت چوبی، سپس رور يك تخته سنگ چشمانش را می بست و آنها را با هر دو دست می پوشاند تا از نور جلوگيری كند و به خود می گفت:اكنون خواهم خفت.آنگاه جمعيت فرياد كشان و بانگ زنان به سويش می آمدند،او را به نام می خواندند و از وی تقاضا می كردند:برخيز!برخيز.زود،به تو نياز داريم!بار ديگر در قصری پر از اتاق های مجلل،با بالش ها،نيمكت ها و صندلی های نرم وكوتاه به سر می برد.شب بود،به خود گفت:بالاخره،اينجا نقطه آرامی برای خفتن خواهم يافت. ولی آنگاه كه اتاق تاريكی را انتخاب كرد و در آن آرميد،يك نفر با چراغی داخل شد.نور خيره كننده چراغ را به چشمانش تاباند و گفت:برخيز به تو نياز دارند.از جا برخاست،ناپايدار و تلوتلوخوران مانند موجودی كه زخم مهلكی برداشته باشد،سرگردان به راه افتاد،شنيد كه ساعت ها يك ضربه می زنند،و دانست كه تاكنون نيمی از شب سپری شده است،شب گرانبهایی كه تا اين اندازه كوتاه بود.
دو،سه،چهار،پنج،در ساعت شش همه شهر از خواب برمی خاستند و ديگر سكوتی نبود.
به اتاقی ديگر رفت و خواست بر بستری بياسايد،اما كسی از روی بالش ها به پا خاست و بانگ زد:اين بستر از آن من است،و او با غمی بر دل خود كنار كشيد.
ضربه ساعات يكی پس از ديگری نواخته می شد،و او همچنان سرگردان پيش می رفت،از اتاقی به اتاق ديگر،از خانه ای به خانه ديگر،از راهرویی به راهرو ديگر.سپيده دم خاكستری رنگ به جلو تن می كشيد و تن می كشيد،ساعت ها پنج ضربه نواختند،شب سپری گشته و او آرامشی نيافته بود.اوه،چه رنجی!يك روز ديگر... يك روز ديگر.
در يك دهليز زيرزمينی طويل بود،معبر كوتاه و سقفی كه به نظر می رسيد پايانی ندارد.معبر با چراغ ها و شمعدان های پرنوری روشن شده بود،و از ميان طاق های مشبكش آوای رقص، خنده و موسيقی شادی بخش به گوش می رسيد.بی شك آن بالا در دنيای مردم زنده بالاتر، جشنی برپا بود.كاش می توانست در جایی پنهان شود و بخوابد،جایی كوچك حتی اگر قبر باشد!همچنان كه صحبت می كرد در قبری سرگشاده فرورفت،قبر سرگشاده ای كه بوی مرگ و پوسيدگی می داد...آه،چه اهميتی داشت.دست كم می توانست بخوابد! "اين قبر از آن من است" گلاديس بود،گلاديس سربرداشت و از پس كفن پوسيده بر او خيره شد.آنگاه او به زانو درآمد و دستهايش را به سوی گلاديس گشود:گلاديس!اندكی بر من رحم كن،بگذار در اين فضای تنگ بخزم و بخوابم.عشق تو را طلب نخواهم كرد،تو را لمس نخواهم نمود،با تو سخن نخواهم گفت،فقط بگذاردر كنارت بياسايم و بخوابم!اوه،عشق من،مدتهاست كه نخفته ام!تحمل يك روز ديگر را هم ندارم.نور روان مرا می سوزاند،سروصدا مغز مرا مبدل به غبار می سازد.گلاديس بگذار من به اينجا بيايم و بخوابم!می خواست كفن او را بر شچمانش بكشد،اما گلاديس جيغ زنان خود را كنار كشيد:اين كفر است،تو يك كشيشی!
باز سرگردان پيش رفت و پيش رفت و در ساحل دريا روی صخره های خشك سردرآورد،آنجا كه نور خيره كننده به زير می تابيد و آب مويه آهسته و دائمی نابسامانی خود را سرمی داد.مونتانلی گفت:آه!دريا رحيم تر خواهد بود،او نيز تا سرحد مرگ فرسوده شده است و نمی تواند بخوابد.
آنگاه آرتور از ژرفای آن به پا خاست و بانگ برداشت:اين دريا از آن من است!

- عاليجناب!عاليجناب!
مونتانلی با تكانی بيدار شد.پيشخدمتش انگشت بر در می زد.بی اراده ازجابرخاست و آن را گشود،و آن مرد مشاهده كرد كه او چقدر آشفته و وحشت زده می نمايد:عاليجناب بيمار هستيد؟
هر دو دست را بر پيشانی كشيد:نه،خوابيده بودم،تو مرا ترساندی.
- بسيار متأسفم؛فكر كردم صبح زود صدای راه رفتن شما را شنيده ام،گمان كردم...
- دير وقت است؟
- ساعت نه است،فرماندار نيز به ملاقات آمده،می گويد كار بسيار مهمی دارد و چون می دانسته است كه عاليجناب زود از خواب برمی خيزند...
- پايين است؟بلافصله خواهم آمد.
لباس بر تن كرد و به طبقه پايين رفت.
فرماندار گفت:متأسفم كه بدون تشريفات به ملاقات عاليجناب آمده ام.
- اميدوارم كه حادثه ای رخ ندادا باشد؟
- حداثه مهمی است.ريوارز نزديك بود موفق به فرار گردد.
- بسيار خوب،حال كه كاملا ً موفق به فرار نگرديده زيانی نرسيده است.ماجرا چه بود؟
- او را در حياط،درست پهلوی دروازه آهنی كوچك يافتند،هنگامی كه گشتی در ساعت سه صبح امروز برای بازديد حياط می آيد،پای يكی از سربازان به چيزی كه به زمين افتاده بوده است گير می كند،پس از آنكه چراغی می آورند مشاهده می كنند كه ريوارز مدهوش در كنار راه افتاده است.بی درنگ آژير می كشند و مرا می خواهند.وقتی كه برای بازديد سلولش رفتم، ديدم كه ميله های پنجره بريده شده و طنابی كه از يك پيراهن پاره تهيه گشته به يكی از ميله ها آويزان است.خود را از آنجا پايين كشيده و روی ديوار رفته است.و دروازه آهنی كه به تونل های زيرزمينی منتهی می شود باز بود.ظاهرا ً به نظر می رسد كه نگهبانان اغوا شده باشند.
- پس به چه علت در راه افتاده بود؟آيا از بازو سقوط كرده و آسيب ديده است؟
- عاليجناب ابتدا چنين پنداشتم،اما جراح زندان نتوانست اثری از يك سقوط پيدا كند.سربازی كه ديروز نگهبان بوده است می گفت شب گذشته هنگامی كه شام ريوارز را بردم بسيار بيمار به نظر می رسيد و چيزی نخورد.ولی اين حرف بيهوده است،يك مرد بيمار نمی توانست آن ميله ها را ببرد و به بام برود،منطقی نيست.
- خود او اظهاری نكرد؟
- عاليجناب،بيهوش است.
- هنوز؟
- فقط گاه گاه به خود می آيد و ناله می كند و مجددا ً از حال می رود.
- بسيار عجيب است!دكتر چه می گويد؟
- نمی داند چه بگويد.اثری از حمله قلبی وجود ندارد كه بتواند به آن مربوطش بداند.اما هرچه اش باشد،چيزی است كه به طور ناگهانی بروز كرده است.درست در آن لحظه ای كه می خواسته است فرار كند.من شخصا ً معتقدم كه او به سبب دخالت يك نيروی بخشايشگر سقوط كرده است.
مونتانلی اندكی چهره درهم كشيد.پرسيد:با او چه می خواهيد بكنيد؟
- مسأله ای است كه تا چند روز ديگر آن را حل خواهم كرد.در اين مدت درس خوبی گرفته ام.اين نتيجه برداشتن زنجيرها است،عليرغم نظر خاص عاليجناب.
مونتانلی سخن او را قطع كرد:اميدوارم دست كم تا هنگامی كه بيمار است زنجيرها را نبنديد. يك مرد در آن شرايطی كه كه شما توصيف كرديد ديگر به زحمت می تواند اقدام به فرار كند.
فرماندار ضمن آنكه از در خارج می شد به خود گفت:شديدا ً مراقبت می كنم كه اقدام نكند. عاليجناب هم هر كاری می خواهد با آن وسواس های احساساتيش كه مورد توجه من نيست بكند.ريوارز اكنون محكم به زنجير بسته شده است،چه بيمار باشد و چه نباشد به همين وضع خواهد ماند.

- آخر چگونه اين اتفاق افتاد؟در آخرين لحظه هنگامر كه همه چيز آماده بود،از حال برود، هنگامی كه درست در كنار دروازه بود!به يك شوخی هراس انگيز شبيه است.
مارتينی پاسخ داد:ببينيد،تنها چيزی كه به فكر من می رسد،اين است كه باید يكی از آن حمله ها به او دست داده باشد،و حتما ً تا آنجا كه قدرت داشته با آن مبارزه كرده و پس از آنكه به حياط رسيده به علت ناتوانی محض از هوش رفته است.
ماكون با عصبانيت خاكستر پيپش را تكاند:خوب،به هر حال،كار تمام است.اكنون نمی توانيم كاری برای او انجام دهيم،بيچاره!
مارتينی زيرلب تكرار كرد:بيچاره!رفته رفته بدين نتيجه رسيد كه دنيا بدون خرمگس برای او نيز پوچ و ملال انگيز خواهد بود.قاچاقچی ضمن نگاهی به انتهای ديگر اتاق،آنجا كه جما تنها نشسته و دستهايش بی حال روی دامنش قرار گرفته بود و به ميان نيستی محض خيره می نگريست پرسيد:به چه فكر می كند؟
- از او نپرسيده ام،از آن موقع كه اين خبر را به او دادم تاكنون صحبت نكرده است.بهتر است اكنون مزاحمش نشويم.
چنين به نظر می رسيد كه جما از حضور آنان اطلاع ندارد،ولی آن دو انگار كه به جسدی می نگريستند،با صدای آهسته صحبت می كردند.
مارتينی پس از مكثی كوتاه و هراس انگيز،ازجابرخاست و پيپش را كنار گذاشت.
قاچاقچی گفت:امشب بازخواهم گشت.اما مارتينی با اشاره او را متوقف ساخت:
- به اين زودی نرو می خواهم با تو صحبت كنم.
صدايش را باز هم آهسته تر كرد و تقريبا ! زمزمه وار ادامه داد:راستی معتقدی كه اميدی نيست؟
- من نمی دانم ديگر چه اميدی می تواند وجود داشته باشد.ما نمی توانيم دوباره به آن كار مبادرت ورزيم.حتی اگر آن قدر سالم بود كه می توانست نقش خود را ايفا كند،ما قادر به اجرای نقش خود نبوديم.نگهبانان قرار است به علت سوء ظن تعويض شوند.شما می توانيد مطمئن باشيد كه جيرجيرك ديگر فرصتی به دست نخواهد آورد.
مارتينی ناگهان پرسيد:فكر نمی كنی پس از آنكه بهبود يافت بشود با اغوای نگهبانان كاری انجام داد؟
- اغوای نگهبانان؟منظورت چيست؟
- باری،به خاطرم رسيد كه اگر من در موقع عبور دسته در روزCorpus Domini1 از نزديك دژ،سر راه فرماندار را بگيرم و به رويش آتش كنم،همه نگهبانان برای دستگيريم هجوم می آورند،آن وقت شايد تعدادی از شما بتوانيد در آن آشفتگی به خروج ريوارز كمك كنيد.اين مشكل بتواند يك نقشه باشد،فقط از ذهنم گذشت.
ماركون با سيمایی كاملا ً انديشناك پاسخ داد:از اينكه بشود آن را به موقع اجرا گذاشت ترديد دارم.مسلما ً برای آنكه نتيجه ای از آن حاصل شود،باید مورد بررسی كامل قرار گيرد،اما... كلام خود را قطع كرد و به مارتينی نگريست:اگر امكان داشت اين كار را می كرديد؟
مارتينی در مواقع معمولی مرد محتاطی بود،ولی اكنون يك موقع معمولی نبود.مستقيما ً به چهره قاچاقچی چشم دوخت و تكرار كرد:اين كار را می كردم؟به او نگاه كن.
نيازی به توضيح بيشتر نبود،با گفتن آن همه چيز را بيان كرده بود.ماركون برگشت در طول اتاق نگاه كرد.
جما از ابتدای گفتگوی آن دو حركت ننموده بود.در سيمايش هيچ گونه هراس و حتی هيچ گونه غمی ديده نمی شد.در آن چيزی جز سايه مرگ وجود نداشت.قاچاقچی به محض آنكه به او نگاه كرد چشمانش از اشك پر شد و ضمن آنكه در ايوان را گشود و به خارج نگاه كرد،گفت:ميكل، عجله كن،هنوز كار شما دو نفر تمام نشده است؟كارهای زيادی در پيش داريم!
ميكل در حالی كه جينو او را دنبال می كرد،از ايوان به اتاق آمد و گفت:اكنون حاضرم.فقط می خواهم از سينيورا بپرسم كه...
به سوی جما می رفت كه مارتينی بازوی او را گرفت:مزاحمش نشو،بهتر است تنها باشد.
ماركون افزود:بگذار تنها باشد!با مزاحمت نفعی نمی رسانيم.خدا گواه است كه تحملش برای همه ما دشوار است ولی برای او شاق تر است.طفلك!

1- عيد تن مسيح و يكی از باشكوه ترين اعياد كليسای كاتوليك.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
5
خرمگس تا يك هفته با حالتی وحشتناك خوابيد.حمله بسيارشديد بود،فرماندار نيز از ترس و نگرانی مرتكب عمل وحشيانه ای شد،نه تنها دست و پای او را در زنجير گذاشت بلکه پافشاری كرد تا او را به وسيله بندهای چرمی به تشك كاهی اش بسته شود،چنان محكم كه جز در صورت بريده شدن گوشت تنش نتواند حركت كند.خرمگس تا پایان روز شم همه چيز را با خودداری سرسختانه و شديدی تحمل كرد.
سپس غرورش در هم شكست،و به طرزی رقت انگيز از دكتر زندان مقداری ترياك خواست. دكتر با دادن آن كاملا ً موافق بود،اما فرماندار پس از شنيدن درخواست،"اين گونه كارهای احمقانه" را اكيدا ً قدغن كرد:از كجا می دانيد كه آن را برای چه می خواهد؟به احتمال زياد در تمام اين مدت نيرنگ زده است و می خواهد نگهبان را مسموم كند،و يا مرتكب شرارت هایی از اين قبيل شود.ريوارز در هر كاری به اندازه كافی حيله گری دارد.
دكتر در حالی كه نمی توانست از تبسم خودداری كند پاسخ داد:مشكل می تواند با اين مقدار ترياك كه به او می دهم نگهبان را مسموم كند.اما در مورد نيرنگ زدن،چندان وحشتی ندارد، به احتمال زياد خواهد مرد.
- به هر صورت مايل نيستم به او ترياك داده شود.اگر كسی مر خواهد با او به مهربانی رفتار شود،باید به همين طريق عمل كند.او كاملا ً مستحق يك انضباط نسبتا ً شديد است.شايد برای او درسی باشد كه ديگر دست به ميله های پنجره نزند.
دكتر جسارتا ً گفت:با اين وجود قانون شكنجه را مجاز نمی داند،و اين كار به نحو خطرناكی در حدود آن است.
فرماندار با تندخویی گفت:گمان می كنم قانون چيزی در مورد ترياك نگفته باشد.
- سرهنگ،البته به عهده شماست كه تصميم بگيريد،ولی به هر حال اميدوارم اجازه دهيد بندها برداشته شود.آنها يك تشديد غيرضروری بر بدبختی او هستند.اكنون ترسی از فرار وی وجود ندارد.اگر او را آزاد كنيد نمی تواند بر سر پا بايستد.
- آقای عزيز به نظر من يك دكتر نيز مانند بقيه مردم،مرتكب اشتباه می شود.اكنون با آسودگی خاطر او را به بند كشيده ام و باید به همين وضع بماند.
- پس حداقل بندها را اندكی شل كنيد.تا اين اندازه محكم بستن آنها وحشيگری محض است.
- همان طور كه هستند باقی خواهند ماند،و آقا،از شما سپاسگزار خواهم شد اگر در مورد وحشيگری با من صحبت نكنيد.من اگر مرتكب عملی می شوم دليلی برای آن دارم.
بدين ترتيب شب هفتم بدون هيچ گونه آسايش سپری شد و سربازی كه در مقابل در سلول پاس می داد از شنيدن ناله های جانگداز او در تمام طول شب بارها لرزان بر خود صليب كشيد. بردباری خرمگس عاقبت سرباز را وادار به قصور كرد.نگهبان ساعت شش صبح قبل از آنكه نگهبانيش به پایان رسد،در را گشود و آهسته داخل سلول گرديد.او می دانست كه مرتكب بی انضباطی جدی مر شود اما قادر نبود پيش از آنكه با كلمه ای دوستانه او را تسلی دهد از آنجا برود.
خرمگس را ديد كه با چشمان بسته و لبهای ازهم گشوده بدون حركت آرميده است.لحظه ای خاموش ايستاد سپس خم شد و پرسيد:آقا،آيا می توانم كاری برايتان انجام بدهم؟فقط يك دقيقه وقت دارم.
خرمگس چشمانش را گشود.با ناله گفت:آسوده ام بگذار!آسوده ام بگذار!
خرمگس چشمانش تقريبا ً پيش از آنكه سرباز آهسته به سر پست خود بازگردد به خواب رفته بود.
فرماندار ده روز بعد مجددا ً به قصر رفت،اما دريافت كه كاردينال جهت عيادت از يك مرد بيمار به پيودوتاو رفته است و انتظار نمی رود تا بعد از ظهر به خانه بازگردد.همان شب، درست قبل از آنكه برای صرف غذا بنشيند ،خدمتكارش داخل شد و اطلاع داد:عاليجناب،كسی می خواهد با شما صحبت كند.
فرماندار پس از آنكه عجولانه نگاهی در آينه انداخت تا اطمينان حاصل كند كه اونيفورمش مرتب است قيافه بسيار موقری به خود گرفت و به اتاق پذيرایی رفت.
مونتانلی در اتاق پذيرایی نشسته بود،دستش را آرام روی دسته صندلی می زد و با خطی از نگرانی در ميان ابروهايش از پنجره به خارج می نگريست.
مونتانلی كلام مودبانه فرماندار را با لحن نسبتا ً تحكم آميزی كه هيچ گاه در صحبت با روستانشينان به كار نمی برد قطع كرد و گفت:شنيدم كه امروز به ملاقات من آمده بوديد. محتملا ً به خاطر همان مطلبی بوده است كه من ميل داشتم با شما صحبت كنم.
- عاليجناب در مورد ريوارز بود.
- چنين حدس می زدم.در چند روز اخير روی آن فكر كرده ام.اما قبل از پرداختن به آن می خواهم بدانم آيا مطلب تازه ای داريد كه به من بگوييد.
فرماندار با قيافه ای مضطرب سبيل خود را كشيد:حقيقت اين است كه من آمده بودم ببينم آيا عاليجناب مطلبی داريد كه به من بگوييد.اگر هنوز با طرحی كه من قصد انجام آن را داشتم مخالف هستيد،از راهنماييتان دراين مورد صميمانه خوشوقت می شوم،زيرا به راستی نمی دانم چه بكنم.
- مشكل جديدی پيش آمده است؟
- فقط اين كه پنجشنبه آينده،سوم ژوئن است، Corpus Dominو اين مسأله به نحوی باید قبل از ان روز حل شود.
- درست است،پنجشنبه Corpus Domini است،اما چرا به خصوص باید قبل از آن روز حل شود؟
- عاليجناب،اگر به نظر می رسد كه با شما مخالفت می كنم بی اندازه معذرت می خواهم،ولی اگر تا قبل از آن روز از دست ريوارز آسوده نشوم مسئوليت آرامش شهر را نمی توانم بر عهده بگيرم.همان گونه كه عاليجناب اطلاع داريد،آن روز خشن ترين افراد كوهستان ها در اينجا جمع می شوند و احتمال بسيار دارد كه دروازه های دژ را بگشايند و او را بيرون آورند. البته موفق نخواهند شد،من مراقبت خواهم كرد،حتی اگر قرار باشد كه با باروت و گلوله آنان را جارو كنم.اما امكان دارد تا قبل از پایان روز با حادثه ای از آن قبيل روبرو شويم.اينجا در رومانيا مردم خوی شريری دارند،و اگر زمانی خنجرهايشان را بيرون بكشند...
- به نظر من ما می توانيم با مراقبتی اندك از كشيده شدن كارد و خنجر جلوگيری كنيم.من هميشه معتقد بوده ام كه با مردم اين ناحيه اگر عاقلانه رفتار شود،به سهولت می توان كنار آمد. البته،اگر شما زمانی به تهديد و ارعاب يك نفر رومانيایی دست بزنيد عصيان خواهد كرد.اما دليلی در دست داريد كه بتوان قبول كرد نقشه فرار جديدی در كار است؟
- من هم امروز و هم ديروز از مأمورين محرمانه شنيده ام كه شايعات زيادی در سراسر اين ناحيه منتشر شده است،و مردم ظاهرا ً آمده شرارتی هستند ولی به جز جزئيات آن نمی توان پی برد،اگر انسان می توانست پی ببرد انجام اقدامات احتياطی سهل تر می شد.من شخصا ً پس از وحشتی كه آن روز نصيب ما شد ترجيح می دهم رعايت احتياط را بنمايم.با روباه حيله گری چون ريوارز انسان نمی تواند زياد مراقبت كند.
- آخرين مطلبی كه درباره ريوارز شنيدم اين بود كه او از فرط بيماری قدرت حركت كردن يا حرف زدن نداشته است.پس با اين ترتيب روبه بهبود است؟
- عاليجناب،اكنون به نظر می رسد كه حالش بسيار بهتر باشد.مسلما ً شديدا ً بيمار بوده است، مگر آنكه در تمام اين مدت نيرنگ زده باشد.
- آيا برای محتمل دانستن آن دليلی داريد؟
- خوب،دكتر ظاهرا ً اعتقاد دارد كه همه آن صحت داشته است.اما يك نوع بيماری كاملا ً عجيبی است.به هر حال اكنون روبه بهبود و سركش تر از هميشه است.
- ديگر چه كرده است؟
فرماندار ضمن آنكه بندها را به خاطر آورد،لبخندزنان پاسخ داد:خوشبختانه كار مهمی نمی تواند بكند،اما رفتارش غيرقابل توصيف است.صبح ديروز به سلول رفتم تا از او سوالاتی بكنم ،هنوز به اندازه كافی حالش خوب نيست كه برای بازپرسی به نزد من بيايد- در واقع فكر كردم بهتر است تا روزی كه بهبود نيافته است خود را با اين خطر كه مردم او را ببينند مواجه نسازم،اين گونه داستان های بی اساس هميشه فورا ً پخش می شود.
- پس برای بازپرسی از او به آنجا رفتيد؟
- آری عاليجناب،فكر كردم آمادگی بيشتری برای شنيدن حرف حساب دارد.
مونتانلی انگار كه يك حيوان جديد و نفرت انگيزی را برانداز می كند عمدا ً به سراپای او نگاه كرد.هرچند خوشبختانه فرماندار با بند شمشيرش بازی می كرد و متوجه آن نگاه نشد،به آرامی ادامه داد:من هيچ گونه خشونت خاصی در مورد او به كار نبرده ام،ولی ناگزير بودم كه با او سختگير باشم،به ويژه كه اينجا يك زندان نظامی است.همچنين گمان می كردم شايد يك آزادی مختصر اثر نيكویی داشته باشد..دستور دادم،در صورتی كه او بخواهد رفتارعاقلانه ای در پيش گيرد،انضباط به نحو قابل ملاحظه ای سست گردد،به اين ترتيب عاليجناب فكر می كنيد او چه پاسخی به من داد؟همچنان كه خوابيده بود،مانند گرگی در قفس لحظه ای به من نگاه كرد و سپس با كمال آرامی گفت:"سرهنگ من نمی توانم برخيزم و تو را خفه كنم،اما دندان هايم بسيار تيزند،بهتر است اندكی گلويت را دورتر نگاه داری." مانند يك گربه وحشی رام نشدنی است.
مونتانلی آهسته گفت:از شنيدن آن متعجب نيستم،ولی من آمده ام از شما سوالی بكنم.آيا شرافتمندانه معتقديد كه حضور ريوارز در زندان موجب خطری جدی برای آرامش اين ناحيه است؟
- كاملا ً معتقدم عالجناب.
- به نظر شما،برای جلوگيری از خطر خونريزی به طور قطع لازم است كه تا پيش از Corpus Domini به ترتيبی از شر او آسوده شد؟
- من تنها می توانم تكرار كنم كه اگر او در روز پنجشنبه اينجا باشد،اميد ندارم كه جشن بدون نزاع برگزار شود،فكر می كنم كه نزاع سختی باشد.
- و فكر می كنيد كه اگر اينجا نباشد چنين خطری به وجود نخواهد آمد؟
- در اين صورت يا اصلا ً آشوبی برپا نمی شود يا حداكثر يك داد و فرياد كوچك و سنگ پرانی وجود خواهد داشت.اگر عاليجناب راهی برای رهایی از شر او بيابيد،من به عهده می گيرم كه آرامش شهر حفظ شود.والا،در انتظار گرفتاری های خطرناكی هستم.من معتقدم كه نقشه فرار جديدی در دست اجراست و پنجشنبه روزی است كه كه ما باید منتظر آن باشيم.حال اگر در صبح همان روز ناگهان متوجه شوند كه ريوارز در زندان نيست،نقشه آنان به خودی خود با شكست مواجه می گردد و دليلی برای شروع نزاع نخواهند داشت.ولی اگر قرار باشد كه آنان را عقب برانيم و ان وقت در ميان چنين جمعيت انبوهی خنجرها بيرون كشيده شود شايد تا قبل از فرارسيدن شب اينجا در آتش بسوزد.
- پس چرا او را به راونا نمی فرستيد؟
- عاليجناب،خدا گواه است كه از انجام آن شاد خواهم شد!اما چگونه می توانم مردم را از فرار دادن او در راه مانع شوم؟من به اندازه كافی سرباز ندارم كه در برابر يك حمله مسلحانه مقاومت كنم.كليه كوه نشينان به كارد يا تفنگ سرپر و يا چيزی از آن قبيل مجهزند.
- پس هنوز روی تمايل خود به يك دادگاه نظامی و كسب اجازه از من مصر هستيد؟
- ببخشيد عاليجناب،من فقط يك تقاضا از شما دارم،مرا در جلوگيری از شورش و خونريزی مساعدت نماييد.من كاملا ً قبول دارم كه دادگاه های نظامی از قبيل دادگاه سرهنگ فردی،اغلب به نحو غيرلازمی سختگير بودند،و مردم را به جای آنكه به اطاعت وادارند،برمی انگيختند.ولی به نظر من تشكيل يك دادگاه نظامی در اين مورد اقدامی عاقلانه و در مجموع منصفانه خواهد بود.از شورشی كه فی النفسه مصيبتی وحشتناك خواهد بود و به احتمال زياد سبب رجعت دادگاه های نظامی لغو شده توسط پدرمقدس خواهد شد،جلوگيری می كند.
فرماندار با وقاری بسيار به سخنرانی كوتاه خود پایان داد و منتظر پاسخ كاردينال شد.دادن پاسخ بسيار طول كشيد،هنگامی هم كه داده شد به نحوی شگفت انگيز نامنتظره بود:سرهنگ فراری،آيا به خداوند اعتقاد داريد؟
سرهنگ با صدایی سرشار از تعجب متحيرانه گفت:عاليجناب!
مونتانلی ضمن آنكه ازجابرخاست و با چشمان كنجكاو و ثابت از بالا دراو نگريست،تكرار كرد:آيا به خداوند اعتقاد داريد؟
سرهنگ نيز به پا خاست:عاليجناب،من يك فرد مسيحی هستم و هرگز از بخشش گناهان من امتناع نشده است.
مونتانلی صليب را از روی سينه اش بالا آورد:پس به صليب نجات دهنده ای كه به خاطر شما مرد سوگند ياد كنيد كه به من راست گفته ايد.سرهنگ بی حركت ايستاد،مبهوت به آن نگريست.او كاملا ً نمی توانست نتيجه گيری كند كه كدام يك ديوانه هستند او يا كاردينال.
مونتانلی ادامه داد:شما از من خواسته ايد كه به مرگ يك مرد رضايت دهم.اگر شهامت داريد صليب را ببوسيد و به من بگوييد كه معتقديد راه ديگری برای جلوگيری از خونريزی بيشتر وجود ندارد.و به ياد داشته باشيد كه اگر به من دروغ بگوييد روح فناناپذير خود را به خطر می اندازيد.
فرماندار پس از مكثی كوتاه خم شد و صليب را بر لب های خود نهاد.گفت:به آن معتقدم.
مونتانلی آهسته روبرگرداند:فردا پاسخ قطعی را به شما خواهم داد،اما ابتدا باید ريوارز را ببينم و با او به تنهایی صحبت كنم.
- عاليجناب اجازه بدهيد عرض كنم اطمينان دارم كه متأسف خواهيد شد.در اين باره ديروز به وسيله نگهبان پيغام فرستاده و تقاضای ملاقات با عاليجناب را كرده بود،اما من توجهی بدان نكردم،چون...
مونتانلی تكرار كرد:توجهی نكرديد!يك نفر در اين شرايط پيامی برای شما می فرستد و شما توجهی به آن نمی كنيد؟
- اگر عاليجناب ناراضی هستيد معذرت می خواهم.نمی خواستم به خاطر چنان گستاخی محض مزاحمت عاليجناب را فراهم نمايم.من اكنون به قدر كفايت ريوارز را می شناسم كه اطمينان داشته باشم او می خواسته است به شما اهانت كند.و در خقيقت اگر اجازه بدهيد باید بگويم كه تنها نزديك شدن به او كاملا ً دور از احتياط است،او واقعا ً خطرناك است،تا آن اندازه كه به راستی لازم ديدم قيد جسمانی ملايمی به كار ببرم...
- و شما واقعا ً فكر می كنيد از يك مرد بيمار و غير مسلح كه تحت قيد جسمانی ملايمی است بيم خطری جدی می رود؟
مونتانلی بسيار آرام صحبت می كرد،اما سرهنگ نيش تحقير ملايم او را احساس نمود و به سبب آن آزرده خاطر و سرخ شد،و با لحن بسيار خشكی گفت:هرطور كه ميل عاليجناب است، من فقط می خواستم كه شما را از رنج شنيدن كفرگویی های وحشت آور اين مرد مصون دارم.
- به نظر شما كدام يك برای يك مرد مسيحی بدبختی غم انگيزتری است:شنيدن كلمه كفرآميزی كه گفته شود،يا رها كردن يك همنوع در پريشانی؟
فرماندار با قيافه رسميش مانند يك آدمك چوبی و خشك،ايستاد.او عميقا ً از رفتار مونتانلی رنجيده بود،و آن را به وسيله آداب دانی غيرمعمول خود نشان داد.
پرسيد:عاليجناب،چه وقت می خواهيد با زندانی ملاقات كنيد؟
- هم اكنون به نزد او می روم.
- هرطور ميل عاليجناب است.اگر لطفا ً چند لحظه صبر كنيد،كسی را برای آمداه كردن او می فرستم.
فرماندار با سرعت بسيار از پشت ميز فرود آمد.او نمی خواست مونتانلی بندها را ببيند.
- متشكرم،ترجيح می دهم او را بدون تدارك قبلی همان گونه كه هست ببينم.يك راست به دژ خواهم رفت.شب به خير سرهنگ،فردا صبح می توانيد منتظر پاسخ من باشيد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
6
خرمگس پس از آنكه شنيد قفل در سلولش گشوده شد چشمانش را با بی اعتنایی سستی گرداند.او گامن می كرد كه فقط فرماندار آمده است تا با يك بازپرسی ديگر ناراحتش كند.چند سرباز در حالی كه تفنگهايشان با ديوار تصادم می كرد از پلكان باريك بالا آمدند سپس صدایی حرمت گذارانه گفت:عاليجناب،اينجا اندكی لغزان است.
خرمگس متشنج از جا پريد و سپس ضمن آنكه در زير فشار آزارنده بندها نفس را در سينه حبس می نمود خود را جمع كرد.
مونتانلی به همراه گروهبان و سه نگهبان داخل شد.گروهبان با اندكی ناراحتی گفت:عاليجناب اگر لطفا ً لحظه ای صبر كنيد،يكی از سربازان من يك صندلی خواهد آورد.رفته است كه آن را بياورد.عاليجناب ما را معذور خواهيد داشت اگر از آمدنتان مطلع می شديم،خود را آماده می كرديم.
- نيازی به آمادگی نيست.گروهبان لطفا ً ممكن است ما را تنها بگذاريد و با افرادتان در پای پلكان منتظر باشيد؟
- آری،عاليجناب.صندلی را آورد،در كنار او بگذارم؟
خرمگس با چشمان فروبسته آرميده بود،اما احساس كرد كه مونتانلی او را می نگرد.گروهبان گفت:عاليجناب گمان می كنم خفته باشد.ولی خرمكس چشمانش را گشود و گفت:نه.
سربازان هنگامی كه از سلول خارج می شدند،بر اثر فرياد ناگهانی مونتانلی توقف كردند.پس از آنكه روبرگرداندند،او را ديدند كه خم شده و بندها را بازرسی می كند.
مونتانلی پرسيد:چه كسی اين كار را كرده است؟
گروهبان آشفته كلاهش را مچاله كرد:عاليجناب،دستور صريح فرماندار بود.
مونتانلی با صدای سرشار از ناراحتی گفت:سينيور ريوارز من از اين موضوع اطلاعی نداشتم.
خرمگس با تبسمی خشك پاسخ داد:به عاليجناب گفتم كه هر... هرگز انتظار ندارم دست نوازش بر سرمن كشيده شود.
- گروهبان،اين دستور از كی صادر شده است؟
- عاليجناب،از آن موقع كه می خواست بگريزد.
- بيش از دو هفته است؟چاقویی بياور و اينها را فورا ً پاره كن.
- معذرت می خواهم عاليجناب دكتر می خواست كه آنها برداشته شود،اما سرهنگ فراری اجازه نمی داد.
- فورا ً يك چاقو بياور!
مونتانلی صدايش را بلند نكرد.اما سربازان ديدند كه او از خشم سفيد شده است.گروهبان يك چاقوی جيبی از جيبش بيرون‌ آورد،خم شد و بندهای بازو را بريد.او مرد خام دستر بود و بندها را با حركتی ناشيانه تنگ تر كرد،چنان كه خرمگس واپس كشيد و به رغم همه خودداريش لب های خود را گاز گرفت.مونتانلی بی درنگ پيش آمد:تو نمی دانی چگونه آن را پاره كنی،چاقو را به من بده.
- آه،ه،ه!به محض آنكه بندها فروافتاد خرمگس بازوهايش را با آهی بلند و شعف آميز ازهم گشود.لحظه ای بعد مونتانلی بند ديگری را كه پاشنه پای او را در قيد گذاشته بود بريد.
- گروهبان زنجيرها را باز كن،و بعد بيا اينجا،می خواهم با تو صحبت كنم.
در كنار پنجره ايستاد و به كار گروهبان نگاه كرد،تا آنكه گروهبان زنجيرها را پايين انداخت و به او نزديك شد.
مونتانلی گفت:خوب،آنچه را كه اتفاق افتاده است برايم تعريف كن.
گروهبان از روی ميل،همه آنچه را كه از بيماری خرمگس و "اقدامات انضباطی"، و كوشش بدون موفقيت دكتر برای جلوگيری از آن می دانست تعريف كرد.و افزود:ولی عاليجناب به نظر من سرهنگ می خواست كه بندها به عنوان وسيله ای جهت گرفتن اعتراف همچنان باقی بماند.
- اعتراف؟
- آری عاليجناب،پريروز نشيدم كه سرهنگ می گفت اگر او(نگاهی به سوی خرمگس انداخت) به سوالی كه وی می كرد پاسخ می داد بندها را برمی داشت.
مونتانلی دستش را روی درگاه پنجره گرد كرد.سربازان به يكديگر نگريستند،آنان هرگز كاردينال مهربان را خشمگين نديده بودند.خرمگس نيز وجود آنان را از ياد برده بود.همه اعضايش منقبض شده بود،و اكنون با يك احساس آسايش واقعی تمدد اعصاب می كرد،غلت می زد و به هر طرف می پيچيد.
كاردينال گفت:گروهبان،اكنون می توانيد برويد.از اينكه مرتكب بی انضباطی شده ايد نگران نباشيد،وظيفه داشتيد كه وقتی از شما پرسيدم به من بگوييد.مراقب باشيد كسی مزاحم ما نشود. پس از آنكه كارم تمام شد بيرون می آيم.
هنگامی كه در پشت سر سربازان بسته شد،مونتانلی به درگاه پنجره تكيه داد و برای آنكه به خرمگس فرصت بيشتری جهت تنفس بدهد مدتی به تماشای خورشيد كه فرومی رفت پرداخت.
بلافاصله گفت:شنيده ام كه- پنجره را ترك كرد و در كنار تشك نشست- می خواسته ايد با من به تنهایی ‌صحبت كنيد.اگر حالتان تا ان اندازه خوب هست كه بگوييد با من چه كاری داشته ايد در خدمت شما هستم.
مونتانلی با لحن بسيار سرد،خشك و آمرانه ای صحبت می كرد كه در نظر خرمگس طبيعی نبود.تا قبل از آنكه بندها گشوده شود،خرمگس در نظر او فقط يك موجود ستمديده و شكنجه كشيده می نمود،اما اكنون آخرين گفتگوی خود با او و اهانت وحشتناكی را كه به آن پایان داد به ياد آورد.خرمگس پس از آنكه سرش را با سستی روی يك بازو قرار داد به بالا نگاه كرد. او آن استعداد را داشت كه دزدانه قيافه های مهرآميزی به خود بگيرد،و آنگاه كه چهره اش در سايه بود كسی حدس نمی زد كه او با چه درد عظيمی روبروست.اما هنگامی كه به بالا نگاه كرد،پرتو روشن شامگاهی شدت فرسودگی و پريدگی رنگ او را آشكار ساخت و نشان داد كه اثر اين چند روز اخير با چه وضوحی بر او نقش بسته است.خشم مونتانلی فرومرد:از اين كه شديدا ً بيمار بوده ايد متأسفم،و به سبب عدم اطلاع از اين ماجراها صميمانه افسوس می خورم. اگر می دانستم قبلا ً جلو آن را می گرفتم.
خرمگس شانه هايش را بالا انداخت و با خونسردی گفت:در جنگ همه چيز منصفانه است. عاليجناب شما از نقطه نظر مسيحيت به طور نظری با بندها مخالفت می ورزيد،اما انصاف نيست كه انتظار داشته داشته باشيم سرهنگ نيز آن را درك كند.او مسلما ً ترجيح می دهد كه آنها را روی پوست خود آزمايش نكند،چيزی كه د... درست در مورد من اجرا می شود.ولی اين مربوط به آسايش شخص اوست.در اين لحظه من مغلوبم... چ‍... چ‍... چه می توان كرد؟ گرچه عاليجناب بسيار لطف داشته ايد كه به اينجا آمده ايد،اما شايد اين كار از نقطه نظر مسيحيت انجام گرفته باشد،به ديدار زندانيان رفتن،آری!فراموش كردم زيرا شما آن را به خاطر كوچكترين آنان انجام داديد1،اين چندان تعارف آميز نيست ولی يكی از كوچكترين ها عميقا ً سپاسگزار است.
كاردينال داخل در صحبت شد:سينيور ريوارز،من به خاطر شما اينجا آمدم،نه به خاطر خودم. اگر شما همان گونه كه اظهار داشتيد مغلوب ما نبوديد ديگر پس از آنچه اخيرا ً به من گفتيد هرگز با شما صحبت نمی كردم.ولی شما امتياز مضاعف يك زندانی و يك بيمار را داريد، بنابراين من نمی توانم از آمدن امتناع ورزم.آيا اكنون كه اينجا هستم مطلبی داريد كه به من بگوييد،و يا فقط به اين خاطر در پی من فرستاده ايد كه با اهانت به يك پيرمرد،خود را سرگرم كنيد؟
پاسخی داده نشد.خرمگس روبرگردانده و با دستی بر چشمانش آرميده بود.
عاقبت با صدای گرفته گفت:من بسيار متأسفم كه شما را ناراحت كردم،آيا می توانم كمی آب بنوشم؟
نزديك پنجره يك كوزه آب قرار داشت.مونتانلی برخاست و آن را آورد.هنگامی كه به بازويش را به دور خرمگس لغزاند تا بلندش كند،ناگهان انگشتان مرطوب و سرد او را همچون گيره ای بر مچ خود احساس كرد.
خرمگس آهسته گفت:دستتان را به من بدهيد... زود... فقط يك لحظه،چه فرقی برای شما دارد؟ تنها يك دقيقه.سر فرود آورد،چهره اش را در بازوی مونتانلی پنهان ساخت و سراپا به لرزه افتاد.
مونتانلی پس از لحظه ای گفت:كمی آب بنوشيد.خرمگس خاموش اطاعت كرد،سپس با چشمان بسته روی تشك كاهی خوابيد.او شخصا ً نمی توانست در مورد آنچه هنگام تماس با گونه او بر وی گذشته بود،توضيحی بدهد،تنها مر ادنست كه در همه عمرش چيزی از آن وحشتناك تر وجود نداشته است.
مونتانلی صندليش را به تشك كاهی نزديك تر كرد و نشست.خرمگس همچون يك جسد كاملا ً بی حركت خوابيد و چهره اش بيرنگ و كشيده شده بود.پس از سكوتی طولانی چشمانش را گشود و نگاه شبح وار و سحرانگيز آن را به كاردينال دوخت.
گفت:متشكرم،معذرت می خواهم.مثل اينكه از من سوالی كرديد؟
- حال شما برای گفتگو مناسب نيست.اگر مطلبی داريد كه به من بگوييد سعی می كنم فردا مجددا ً بيايم.
- عاليجناب لطفا ً نرويد،در واقع هيچ گونه ناراحتی ندارم.در اين چند روز اندكی آشفته بودم، گرچه نيمی از آن تمارض بود،اگر از سرهنگ سوال كنيد به شما چنين خواهد گفت.
مونتانلی به آرامی پاسخ داد:من ترجيح مر دهم كه شخصا ً نتيجه گيری كنم.
- سرهنگ نيز همين كار را می كند.می دانيد،گاهی اوقات اين نتيجه گيری ها بسيار زيركانه است.انسان فكر نمی كند كه كار اوست،اما گاه گاه بر يك نظر بی سابقه ای چنگ می اندازد.به طور نمونه،روز جمعه - فكر می كنم جمعه بود،ولی اخيرا ً در مورد زمان ك‍... كمی گيج شده ام- باری،مقداری ترياك خواستم،اين را به وضوح به خاطر دارم،و او به اينجا آمد و گفت كه اگر بگويم چه كسی ق‍... قفل دروازه را گشوده است ترياك می دهد.به ياد دارم كه گفت:اگر بيماريت حقيقت دارد موافقت خواهی كرد.اگر نكنی آن را دليل بر نيرنگ بازی تو خواهم دانست.قبلا ً هرگز به فكرم نرسيده بود كه اين چقدر مسخره است،اين يكی از مسخره ترين چيزهاست.
خرمگس خنده ناگهانی زننده و ناهنجاری سرداد.سپس ناگهان روبه كاردينال نمود با شتاب هر چه بيشتر ادامه داد،و چنان به لكنت افتاد كه كلمات به سختی مفهوم می شد:شما تشخيص نمی دهيد كه اين مسخره است؟ ا...البته كه نه،شما افراد م‍... مذهبی ه...هرگز طبع بذله گويی نداريد... شما همه چيز را غ‍... غم انگيز می بينيد.ب‍... به طور نمونه،آن شب در ك‍... كليسای جامع چه حالت موقری داشتيد!ضمنا ً... من باید چ‍... چه قياف غم انگيزی در نقش يك زائر گرفته باشم!باور نمی كنم كه شما حتی در آمدن امشب خود به اينجا نكته خوشمزه ای يافته باشيد.
مونتانلی ازجا برخاست:من آمده ام كه ببينم شما چه می خواهيد بگوييد،ولی گمان می كنم بيش از آن تهييج شده باشيد كه امشب آن را به من بگوييد.بهتر است دكتر مسكنی به شما بدهد،و ما فردا،پس از آنكه يك شب خوابيديد گفتگو خواهيم كرد.
- خواب؟به راحتی خواهم خوابيد.عاليجناب،هنگامی كه با طرح سرهنگ م‍... موافقت كرديد... چند گرم سرب،مسكن خوبی است.
مونتانلی با چهره وحشت زده رو به سوی او نمود گفت:منظورتان را درك نمی كنم.
خرمگس باز خنده ای سرداد:عاليجناب،را... راستی،والاترين تقوای مسيحيت است.آ... آيا فكر می كنيد من نمی دانم كه فرماندار با چه اصراری می خواسته است موافقت شما را نسبت به يك دادگاه نظامی ج‍... جلب كند؟عاليجناب بهتر است كه شما به سهم خود موافقت كنيد،اين همان كا... كاری است كه همه ب‍... برادران مطرانتان در مقام شما انجام دادند،Cosi Fon Tutti2 و آن وقت شما مرتكب خوبی های بسيار و زيان اندك شده ايد!اين به راستی ارزش آن همه شب بی خوابی را ندارد!
مونتانلی خنده او را قطع كرد:لطفا ً لحظه ای دست از خنده برداريد،و به من بگوييد كه از كجا اينها را شنيده ايد.چه كسی در اين مورد با شما صحبت كرده است؟
- مگر سرهنگ به شما نگفته است كه من يك ش‍... شيطانم،نه انسان؟نه؟بارها اين را به من گفته است!باری،من آن قدر شيطان هستم كه تا اندازه ای به انديشه مردم پی ببرم.به نظر عاليجناب،من يك مايه آزار ملعونی هستم،و ميل داريد فرد ديگری بدون آنكه عذاب وجدان حساس شما آزرده شود،اجرای آنچه را كه باید در مورد من اعمال گردد برعهده بگيرد.اين حدس كاملا ً درستی است.اين طور نيست؟
كاردينال ضمن آنكه با سيمايی موقر مجددا ً در كنار او نشست،گفت:گوش كنيد،نحوه آگاهی شما از اين مطلب هرچه می خواهد باشد،ولی كاملا ً درست است.سرهنگ فراری از يك اقدام به استخلاص مجدد به توسط دوستان شما بيمناك است و می خواهد راه بر آن ببندد،به همان طريق كه اظهار داشتيد.می بينيد من با شما كاملا ً صريح صحبت می كنم.
خرمگس به طعنه گفت:عاليجناب شما هميشه به صدا م‍... مشهور بوده ايد.
مونتانلی ادامه داد:البته می دانيد كه من حق دخالت در امور سياسی را ندارم،من يك اسقف هستم،نه يك نماينده پاپ.ولی نفوذ زيادی در اين ناحيه دارم.گمان می كنم كه سرهنگ حداقل جز در صورتی كه موافقت ضمنی مرا جلب كند،جسارت اقدام به چنين روش افراطی را نداشته باشد.من تاكنون مطلقا ً با اين طرح مخالفت ورزيده ام،و او سخت كوشش كرده است تا با مطمئن ساختن من به اينكه در روز پنجشنبه،آنگاه كه مردم برای دسته جمع می شوند،خطر بزرگی به علت يك اقدام مسلحانه به وجود خواهد آمد،مخالفتم را درهم شكند،اقدامی كه محتملا ً به خونريزی ختم خواهد شد،به من توجه داريد؟
خرمگس پريشان خيال از پنجره به خارج نگاه می كرد.روبرگداند و با صدايی خسته گفت:آری ،گوش می كنم.
- شايد واقعا ً آن قدر كه امشب اين گفتگو را تحمل كنيد حالتان خوب نباشد،می خواهيد فردا صبح مراجعت كنم؟مطلب مهمی است،و من طالب همه توجه شما هستم.
خرمگس با همان لحن پاسخ داد:ترجيح می دهم كه هم اكنون از آن رهايی يابم.به آنچه می گوييد توجه دارم.
مونتانلی ادامه داد:خوب،اگر حقيقت داشته باشد كه به خاطر شما يك خطر واقعی آشوب و خونريزی موجود است،من در مخالفت با سرهنگ مسئوليت خطيری را به عهده می گيرم،من معتقدم كه دست كم حقيقتی در حرف های او وجود دارد.از طرف ديگر،بر اين عقيده ام كه قضاوت او به سبب خصومت شخصی نسبت به شما تا اندازه ای منحرف گشته است و محتملا ً خطر را بزرگ جلوه می دهد.احتمال اين امر از آن هنگام كه اين درنده خويی شرم آور ار ديدم در نظرم بيشتر شده است.
نگاهی به بندها و زنجيرهايی كه روی زمين افتاده بود انداخت و ادامه داد:اگر موافقت كنم،شما را می كشم،اگر امتناع ورزم،خطر كشتار افراد بيگناه را موجب می شوم.من اين موضوع را به دقت بررسی كرده و از صميم قلب كوشيده ام تا برای رهايی از اين دو شق وحشتناك راهی بيابم.و اكنون سرانجام تصميم خود را گرفته ام.
- مسلما ً مرا بكشيد و افراد بيگناه را ن‍... نجات دهيد.تنها تصميمی كه يك مرد مسيحی می تواند بگيرد.اگر دست ر... راستت تو را آزار می دهد3 و الی آخر.من افتخار آن را كه دست راست عاليجناب باشم ندارم،و آزارتان هم داده ام،ن‍... ن‍... نتيجه روشن است.اين را نمی توانستيد بدون آن همه مقدمه به من بگوييد؟
خرمگس مانند مردی كه از سراسر آن موضوع خسته شده باشد،با تحقير و بی اعتنايی بی روحی صحبت می كرد.
پس از اندكی مكث افزود:آری،تصميم شما اين نبود عاليجناب؟
- نه.
خرمگس وضع خود را تغيير داد،دو دستش را به پشت سر نهاد و با چشمانی نيم بسته به مونتانلی خيره شد.كاردينال با سر فروافتاده انگار كه غرق در انديشه است،با يك دست آهسته روی صندليش ضربه می زد.آه همان حركت قديمی آشنا!
عاقبت سربرداشت و گفت:گمان می كنم تصميم گرفته بودم كه دست به عمل بی سابقه ای بزنم. هنگامی كه شنيدم درخواست ملاقات با مرا كرده ايد،بر آن شدم كه به اينجا بيايم،هر آنچه را انجام داده ام برايتان نقل كنم و مسأله را به خود شما واگذار كنم.
- به من؟
- سينيور ريوارز،من نه به عنوان يك كاردينال،اسقف و يا قاضی،بلکه يه عنوان انسانی كه به نزد انسان ديگر می رود به نزد شما آمده ام.من از شما نخواهم خواست كه به من بگويد از چنين نقشه ای كه سرهنگ نگران آن است اطلاع داريد.من به خوبی می دانم كه اگر چنين اطلاعی داشته باشيد،راز شما است و آن را به من نخواهيد گفت.اما از شما می خواهم كه خود را به جای من بگذاريد.من پيرم و بدون ترديد چيزی از عمرم باقی نمانده است.من ترجيح می دهم بدون آنكه دست هايم آلوده به خون باشد به گور روم.
- عاليجناب،آيا تاكنون به خون آلوده نشده اند؟
رنگ مونتانلی اندكی بيشتر پريد،اما آرام ادامه داد:من در سراسر عمر خود هرجا كه با ظلم و مقررات اختناق آميز روبرو شده ام به مخالفت برخاسته ام.هيچ گاه كيفر سنگين را در هيچ يك از اشكالش تأييد نكرده ام.من در حكومت سابق به نحو جدی و مكرر نسبت به دادگاه های نظامی اعتراض كرده و بدين سبب مغضوب واقع شده ام.اين نفوذ و قدرتی كه من داشته ام تاكنون همواره به سود بخشش به كار افتاده است.دست كم از شما می طلبم كه گفته های مرا حقيقت بدانيد.من اكنون در ميان آب و آتش ايستاده ام.در صورت امتناع شهر را در معرض خطر آشوب ها و كليه عواقب آن قرار داده ام و اين به خاطر نجات زندگی مردی است كه به مذهب من اهانت می كند،مردی كه به شخص من افترا زده،ظلم كرده و دشنام داده است(گرچه اين اهميت چندانی ندارد)،مردی كه قطع دارم اگر زندگی را بازيابد آن را در طريق ناصواب به كار می برد،ولی به هر صورت نجات زندگی يك انسان در ميان است.
لحظه ای مكث كرد و باز ادامه داد:سينيور ريوارز،آنچه كه من از حرفه شما می دانم در نظرم بد و شريرانه است،همچنين مدت ها بر اين عقيده بودم كه شما گستاخ،متجاوز و بی مسلك هستيد،هنوز هم تا اندازه ای به همان عقيده هستم.ولی در طول دو هفته اخير به من نشان داده ايد كه مرد شجاعی هستيد و می توانيد به يارانتان وفادار بمانيد،همچنين سربازان را وادار ساخته ايد كه دوستتان بدارند و اين كار هركس نيست.فكر مر كنم شايد قضاوتم در مورد شما نادرست بوده است و در درونتان چيزی بهتر از آن كه به ظاهر نشان می دهيد وجود داشته باشد.من به آن نيمه بهتر شما متوسل می شوم و رسما ً درخواست می كنم كه وجدانا ً حقيقت را به من بگوييد اگر به جای من بوديد چه می كرديد؟
سكوتی طولانی برقرار شد،سپس خرمگس سربرداشت:من،حداقل،درباره كارهای خود شخصا ً تصميم می رگفتم و متحمل عواقب آن نيز می شدم.با آن بزدلی مسيحی دزدانه به نزد مردم نمی رفتم و از آنان نمی خواستم كه مشكلاتم را برايم حل كنند!
اين ضربه چنان ناگهانی بود،و شور و حرارت خارق العاده اش چنان با تظاهر بيروح لحظه قبل تضاد شديد داشت كه به نظر می رسيد او نقابی از چهره برداشته است.
خرمگس با خشونت ادامه داد:ما مرتدين بر اين عقيده ايم كه اگر مردی ناگزير از تحمل چيزی است،باید آن را به بهترين وجهی تحمل كند،و اگر در زير آن پشت دو تا نمايد،وای بر احوال او.اما يك مرد مسيحی مويه كنان،به خدا يا مقدسين خود روی می آورد،و اگر آنان ياريش ندادند،متوجه دشمنان خود می شود،او هميشه قادر به يافتن پشتی است كه بار خود را بر آن انتقال دهد.مگر در كتاب مقدس ياميسال4 و يا هر يك از كتب مذهبی زاهدانه شما دستور العملی وجود ندارد كه باید نزد من بياييد تا راهنماييتان كنم؟عجب!آيا واقعا ً خود من،بدون آنكه شما نيز بار مسئوليت هايتان را بر دوشم بگذاريد به اندازه كافی بار بر دوش ندارم؟به سوی مسيحيت بازگرديد،او حداكثر دنيا را مطالبه كرد،شما نيز بهتر است همان كار را بكنيد5.بالاتر از همه شما تنها يك مرتد را خواهيد كشت،مردی كه در ادای كلمه آزمون6 عاجز می ماند،و اين بدون ترديد جنايت عظيمی به شمار نمی رود!
كلام خود را قطع كرد،به نفس نفس افتاد و سپس به حرف آمد:آن وقت شما دم از ظلم می زنيد، آن الاغ احمق اگر يك سال هم تلاش می كرد به قدر شما نمی توانست مرا آزار دهد،او مغز ندارد.همه آنچه به فكرش می رسد تنگتر بستن يك بند است،هنگامی هم كه نمی تواند تنگتر ببندد ديگر عاجز می ماند.اين كار از هر احمقی ساخته است!اما شما "لطفا ً حكم مرگ خود را امضا كنيد،من بيش از آن نازكدلم كه بتوانم شخصا ً اين كار را بكنم"،اين تدبير به فكر يك فرد مسيحی می رسد،يك مسيحی نجيب و دلسوز كه از منظره يك بند تنگ بسته شده رنگ می بازد !من باید آنگاه كه شما همچون فرشته رحمت- حيرتزده از وحشيگری سرهنگ- داخل شديد،می فهميدم كه شكنجه واقعی در شرف وقوع است!چرا اين گونه به من نگاه می كنيد؟آری رضايت بدهيد،به خانه خود بازگرديد و غذايتان را تناول كنيد،اين موضوع ارزش اين همه های هوی را ندارد.به سرهنگ بگوييد كه می تواند مرا تيرباران كند،به دار بياويزيد،يا به هر كاری كه سهلتر است توسل جوييد- اگر خاطرش را مشغول می دارد،زنده كباب كند- و خود را از آن فارغ سازد!
خرمگس مشكل شناخته می شد،از شدت خشم و نوميدی ديوانه شده بود،بريده بريده نفس می كشيد و می لرزيد،چشمانش همچون چشمان يك گربه خشمگين،با پرتو سبز رنگ،برق می زد.
مونتانلی به پا ايستاده بود و از بالا خاموش به او می نگريست.او مفهوم اين سرزنش های جنون آميز را درك نمی كرد،ولی می دانست كه اين سرزنش ها از روی چه پريشانی ژرفی ادا می شد،بنابراين با درك اين مطلب،همه اهانت های گذشته را بخشيد.
گفت:هيس!من نمی خواستم اين طور شما را ناراحت كنم.واقعا ً قصد ان را نداشتم كه بار خود را بر دوش شما منتقل كنم،شمایی كه تاكنون خود بار زيادی داشته ايد.من هيچ گاه آگاهانه چنين كاری را در حق موجودی نكرده ام...
خرمگس با چشمانی شرربار فرياد برآورد:دروغ است!در مورد مقام اسقفی چطور؟
- مقام اسقفی؟
- آه،آن را فراموش كرده ايد؟از ياد بردنش بسيار سهل است! "آرتور اگر مايل باشی،خواهم گفت كه نمی توانم بروم." من بايستی برای زندگی شما تصميم می گرفتم،من در نوزده سالگی. اگر تا اين اندازه وحشتناك نبود،مضحك می شد.
- بس كن!مونتانلی با فريادی يأس آميز دو دست را بر سر نهاد.سپس آنها را انداخت و اهسته به طرف پنجره رفت.آنجا بر روی درگاه پنجره نشست،بازوير را بر ميله ها تكيه داد و پيشانيش را بر آن فشرد.خرمگس لرزان آرميده بود و او را می پاييد.
مونتانلی بلافاصله ازجابرخاست و با لب هایی بيرنگ به سان خاكستر،بازگشت.
در حالی كه به نحو رقت انگيزی تلاش می نمود تا لحن آرام هميشگی خود را حفظ كند،گفت: بسيار متأسفم،ولی باید به خانه بروم.حالم كاملا ً خوب نيست.
گويی از تب می لرزيد.همه خشم خرمگس فرونشست:پدر،متوجه نمی شويد...
مونتانلی يكه خورد و بی حركت ايستاد.
عاقبت به نجوا گفت:كاش آن نباشد!خدای من،هرچيز به جز آن!نزديك است ديوانه بشوم...
خرمگس خود را روی يك بازو بلند كرد و آن دو دست متشنج را در دست گرفت:پدر آيا هرگز نمی خواهيد قبول كنيد كه من واقعا ً غرق نشده ام؟
آن دو دست ناگهان سرد و خشك شد.لحظه ای همه چيز در سكوت مرگ فروريخت،آنگاه مونتانلی بر زمين زانو زد و چهره اش را در آغوش خرمگس پنهان ساخت.

هنگامی كه سر برداشت خورشيد غروب كرده بود و پرتو سرخفام در مغرب می مرد.آنان زمان و مكان،مرگ و زندگی را از ياد برده بودند،حتی فراموش كرده بودند كه خصم يكديگرند.
مونتانلی زمزمه كرد:آرتور،آيا واقعيت داری؟آيا از مرگ به سوی من بازگشته ای؟
خرمگس لرزان پاسخ داد:از مرگ... همچون كودك بيماری كه در آغوش مادرش غنوده باشد! سرش را بر دست مونتانلی نهاده و آرميده بود.
- بازگشتی،سرانجام بازگشتی!
خرمگس آه عميقی كشيد و گفت:آری،و شما ناگزيريد كه يا با من بجنگيد و يا مرا بكشيد.
- اوه،هيس،كارينو!اينها ديگر چه معنايی دارد؟ما همچون دو كودكيم كه در تاريكی راه گم كرده باشند،يكديگر را به جای اشباح می گرفتيم،حال يكديگر را يافته و پای در روشنايی نهاده ايم.پسركم،چقدر تغيير كرده ای،چقدر تغيير كرده ای!چنان می نمايی كه گويی همه اقيانوس های رنج جهان از فراز سرت گذشته است،تويی كه هميشه سرشار از شادی زندگی بودی! آرتور،راستی خودت هستی؟بارها در خواب ديده ام كه به سويم بازگشته ای،سپس بيدار شده و چيزی جز تاريكی و خلا نديده ام.چگونه می توانم بدانم بار ديگر،پس از اينكه از خواب برخاستم،همه اينها رويايی بيش نخواهند بود.دليل زنده ای به دست من بده،به من بگو كه چگونه آن ماجراها اتفاق افتاد.
- بسيار ساده،در يك كشتی كالابر مخفيانه پنهان شدم و به آمريكای جنوبی رفتم.
- و آنجا؟
- آنجا،زندگی كردم،اگر بخواهيد چنين نامی بر آن بگذاريد،تا اينكه پس از آن درس های فلسفه كه به من می داديد چيزهای ديگری به جز سمينارهای علوم الهی ديده ام!می گوييد كه مرا در خواب می ديديد،آری،من نيز شما را...
ناگهان دوباره شروع كرد:يك بار در يكی از معادن اكوادور كار می كردم...
- به عنوان يك كارگر معدن كه نه؟
- نه،به عنوان كمك كارگر،همراه باربرها همه كار می كردم.در دهانه تونل،يك خانه كارگری داشتيم كه در آن می خوابيديم.يك شب بيمار بودم،مانند همين آخرين بار،و درآفتاب سوزان سنگ حمل می كردم،حتما ً در اغوا بودم.چون شما را ديدم كه از در داخل می شويد.صليبی مانند آنكه روی ديوار است در دست داشتيد،دعا می كرديد،و از برابر من بی آنكه روی بگردانيد گذشتيد.من فريادكنان از شما كمك خواستم تا به من سم يا خنجر بدهيد،چيزی كه به درد من قبل از آنكه ديوانه می شدم پایان می داد و شما،آه! (دستی بر چشمانش كشيد.مونتانلی هنوز دست ديگر او را محكم گرفته بود) از سيمايتان دانستم كه صدای مرا شنيده ايد،اما هرگز نگاهی نكرديد،همچنان دعا می كرديد.هنگامی كه دعايتان به پایان رسيد،بر صليب بوسه زديد، نگاهی به سوی من انداختيد و آهسته گفتيد:آرتور،من برای تو بسيار متأسفم،اما يارای نشان دادن آن را ندارم،او خشمگين می شود.من به او نگريستم و ديدم كه آن پيكر چوبی می خندد. سپس آنگاه كه به هوش آمدم و كلبه كارگری و باربرها را با آن برصهايشان ديدم،موضوع را ديافتم.دانستم كه شما پيش از آنكه در فكر نجات من از يك دوزخ باشيد،در فكر چاپلوسی از خدای لعنتی خود هستيد،و آن را به خاطر داشتم.اكنون كه مرا لمس كرديد،ان را از ياد بردم، من... بيمار بودم،زمانی هم شما را دوست می داشتم.اما ميان ما چيزی جز جنگ و جنگ و باز هم جنگ نمی تواند وجود داشته باشد.چرا می خواهيد دست مرا بگيريد؟مگر نمی دانيد مادام كه به مسيح خود ايمان داريد ما نمی توانيم دشمن نباشيم؟
مونتانلی خم شد و آن دست آسيب ديده را بوسيد:آرتور،چگونه می توانم به او ايمان نداشته باشم،اگر در طول اين سال های وحشتناك ايمان خود را حفظ كرده باشم،حال كه تو را بازگردانيده است،چگونه می توانم به او شك آورم؟به خاطر داشته باش،من فكر می كردم تو را كشته ام.
- هنوز اين كار در پيش داريد.
- آرتور!
اين فريادی از يك هراس واقعی بود،اما خرمگس بدون توجه همچنان ادامه داد:بگذاريد در هر كاری كه می كنيم صادق باشيم و ترديد به خود راه ندهيم.من و شما در دو سوی يك مغاك ايستاده ايم و سودی ندارد كه بخواهيم از فراز آن دست به دست يكديگر بدهيم.اگر می دايند كه يارايش را را نداريد و يا نمی خواهيد آن را رها كنيد(بار ديگر نگاهی به صليب روی ديوار انداخت)باید با آنچه كه سرهنگ می گويد موافقت...
- موافقت كنم!خدای من!موافقت كنم ... آرتور،ولی من تو را دوست دارم!
سيمای خرمگس به نحوی ترسناك درهم شد:كدام يك را بيشتر دوست می داريد،من يا او را؟
مونتانلی آهسته ازجابرخاست.روح او از هراس پژمرد،و گويی جسما ً نيز همچون برگی سرمازده خشك،ناتوان،پير و تكيده شده بود.او از رويای خود بيدار شده بود،و چيزی جز تاريكی و خلا نمی ديد:آرتور،فقط اندكی بر من رحم كن...
- شما در آن زمان كه با دروغ هايتان مرا به بردگی در مزارع نيشكر فرستاديد،چه رحمی به من كرديد؟از ياد آن می لرزيد،وای از اين مقدسين نازكدل!اين مردی است كه مورد علاقه خداست،مردی كه از گناهان خود نادم است و زندگی می كند.كسی جز پسرش نمی ميرد.می گوييد كه مرا دوست می داريد،علاقه شما به اندازه كافی برای من گران تمام شده است!آيا گمان می كنيد كه من می توانم همه چيز را از ميان ببرم،و با چند كلمه نرم باز به صورت آرتور درآيم،منی كه در فاحشه خانه های كثيف ظرف شوی بودم و برای مزرعه دارانی كه درنده خوتر از احشام خود بودند مهتری می كردم؟منی كه با زنگوله و كلاه،دلقك يك سيرك بودم،مزدور و پادو ماتادورها در ميدان گاوبازی بودم،منی كه در نظر هركس كه می خواست پای بر گردنم نهد غلام بودم،منی كه گرسنگی كشيدم،تحقير شدم و به زير پا لگدمال گشتم،منی كه برای ته مانده های كپك زده التماس می كردم و چون سگ ها حق تقدم داشتند آن را از من مضايقه می نمودند؟فايده همه اينها چيست؟چگونه می توانم بگويم كه چه بر سر من آورده ايد؟ حال هم،مرا دوست می داريد!چقدر دوستم می داريد؟به آن اندازه كه خدای خود را به خاطر من رها كنيد؟آه،اين مسيح جاودان برای شما چه كرده است؟چه رنجی را به خاطر شما متحمل شده است كه باید او را بيش از من دوست بداريد؟به خاطر آن دست های سوراخ شده،تا اين اندازه نزد شما عزيز است؟به دست های من نگاه كنيد به اين و اين و اين نگاه كنيد...
پيراهنش را پاره كرد و داغ های هراس انگيز را نشان داد:پدر،خدای شما طرار است.زخم های او ساختگی است.رنجش سراپا مسخره است!اين منم كه در قلب شما حق دارم!پدر،شكنجه ای نيست كه به من نداده باشيد،كاش می دانستيد كه زندگی من چگونه بوده است!با اين وصف نمردم!همه آن را تحمل كردم و در همه چيز شكيباير نشان دادم،زيرا می خواستم كه به زندگی بازگردم و با اين خدای شما پيكار كنم.من اين هدف را همچون سپری در جلو قلب خود گرفته ام،و اين كار مرا از ديوانگی و مرگ دوباره نجات داده است.حال كه بازگشته ام،می بينم كه او همچنان جای مرا اشغال نموده است،اين قربانی كاذب كه تنها شش ساعت به صليب كشيده شد و باز از مرگ برخاست!پدر،من مدت پنج سال به صليب كشيده شده بودم،من هم از مرگ برخاستم.با من چه می خواهيد بكنيد؟با من چه می خواهيد بكنيد؟
ازپا درافتاد.مونتانلی همچون يك نقش سنگی يا يك مرده راست نشست.ابتدا در زير سيل آتشين يأس خرمگس،انگار كه به زير شلاق افتاده باشد،با واكنش خود به خودی گوشت تن،اندكی برخود لرزيد.اما اكنون كاملا ً آرام بود.پس از سكوتی طولانی سربرداشت و بيروح و شكيبا به صحبت پرداخت:آرتور،روشنتر برايم تشريح خواهی كرد؟چنان گيج و وحشتزده ام كردی كه نتوانستم درك كنم.از من چه می خواهی؟
خرمگس چهره شبحگونه خود را به سوی او گرداند:چيزی نمی خواهم.چه كسی محبت را تحميل می كند؟شما در انتخاب هريك از ما كه برايتان عزيزتر است آزاد هستيد.اگر او را بيشتر دوست می داريد،انتخابش كنيد.
مونتانلی با درماندگی تكرار كرد:من نمی فهمم،چه چيز را می توانم انتخاب كنم،من نمی توانم آب رفته را به جوی بازگردانم.
- باید يكی از ما را انتخاب كنيد.اگر مرا دوست می داريد،آن صليب را از گردن بازكنيد و همراه من بياييد.دوستان من،دست به كار اقدام ديگری هستند و با كمك شما به سهولت می توانند ترتيب آن را بدهند.آنگاه هنگامی كه سالم از مرز گذشتيم،مرا به عنوان پسر به مردم معرفی كنيد.اما اگر به آن اندازه دوستم نمی داريد،اگر اين بت چوبی برای شما ارزش بيشتری دارد به نزد سرهنگ برويد و به او بگوييد كه موافق هستيد،و اگر می رويد هم اكنون برويد و مرا از مصيبت ديدار خودتان رها سازيد.بدون آن به قدر كفايت مصيبت دارم.
مونتانلی با لرزشی اندك،سربرداشت.رفته رفته متوجه می شد:البته،با دوستانت ارتباط خواهم گرفت.اما،همراه تو آمدن... غير ممكن است،من كشيشم.
- من نيز از كشيشان كمك نمی پذيرم.پدر ديگر هيچ گونه سازشی ندارم،به اندازه كافی از دست آنان و نفوذشان رنج برده ام.يا باید از كشيشی دست بكشيد،يا از من.
- چگونه می توانم از تو دست بكشم؟آرتور،چگونه می توانم از تو دست بكشم؟
- پس از او دست بكشيد.بايد يكی از ما را انتخاب كنيد.می خواهيد سهمی از عشق خود را به من بدهيد،نيمی برای من،نيمی برای آن دوست خدايتان؟من پس مانده او را نخواهم خورد.اگر از آن او باشيد،به من تعلق نداريد.
- می خواهی قلب مرا دو پاره كنی؟ آرتور! آرتور!می خواهی مرا به جنون بكشانی؟
خرمگس دستش را به ديوار گرفت.يكبار ديگر تكرار كرد:باید يكی از ما را انتخاب كنيد.
مونتانلی جعبه كوچكی را كه محتوی يك قطعه كاغذ كثيف و مچاله شده بود از سينه بيرون كشيد.گفت:نگاه كن!
- همان گونه كه به خدا اعتقاد داشتم به تو نيز معتقد بودم.خدا مصنوعی از گل است كه آن را می توانم خرد كنم،تو نيز با دروغی مرا فريب دادی.
خرمگس خنديد و ان را پس داد:انسان در نوزده سالگی به چه نحو لذت بخشی جوان است! برداشتن يك چكش و خرد كردن اشيا بسيار سهل به نظر می رسد.اكنون نيز همان طور است منتها اين منم كه در زير چكش قرار گرفته ام.و اما شما،اشخاص زيادی وجود دارند كه بتوانيد با دروغی فريبشان دهيد و حتی به رازتان هم پی نبرند.
- هرچه می خواهی بگو،شايد اگر من به جای تو بودم چون تو بيرحم می شدم،خدا داناست. آرتور،من نمی توانم خواهش تو را برآورم اما آنچه را كه بتوانم انجام می دهم.ترتيب فرارت را می دهم،و بعد در كوهستان ها با حادثه ای روبرو می شوم،يا به اشتباه داروی خواب آور عوضی می خورم،هركدام كه تو انتخاب كنی.اين كار تو را راضی خواهد ساخت؟اين است آنچه كه از عهده من برمی آيد.گناه بزرگی است،اما گمان می كنم خداوند مرا ببخشد.او بسيار رحيم است...
خرمگس هر دو دست را با فريادی زننده پرت كرد:اوه،قابل تحمل نيست!قابل تحمل نيست! من چه كرده ام كه باید درباره ام چنين بيانديشيد؟چه حقی داريد،گويی می خواسته ام در مورد شما انتقام جو باشم!نمی بينيد كه فقط می خواهم شما را نجات دهم؟نمی خواهيد هرگز درك كنيد كه دوستتان دارم؟
دست های مونتانلی را به چنگ گرفت و آنها را غرق در بوسه های سوزان و اشك ساخت.
- پدرهمراه ما بياييد!شما را با اين دنيای مرده كشيشان و بتها چكار؟آنان آكنده از غبار قرون گذشته اند،پوسيده اند،فاسد و آلوده اند!از اين كليسای طاعون زده خارج شويد،همراه ما بياييد و قدم در روشنايی بگذاريد!پدر،اين ماييم كه زندگی و جوانی هستيم،اين ماييم كه بهار جاويديم، اين ماييم كه آينده ايم!پدر،سپيده دم بر فراز ماست،آيا می خواهيد حصه خود را در طلوع آفتاب از كف بدهيد؟بيدار شويد،و بگذاريد كه كابوس های هراس انگيز گذشته را از خاطر ببريم، بيدار شويد و ما باز زندگی را از سر می گيريم!پدر،من هميشه شما را دوست داشته ام،حتی آن زمان كه مرا كشتيد،آيا می خواهيد بار ديگر مرا بكشيد؟
مونتانلی دستش را كشيد و فرياد زد:اوه،خدايا بر من رحم كن!تو چشمان مادرت را داری!
سكوتی عجيب،طولانی،عميق و ناگهانی آن دو را فراگرفت.در فلق خاكستری چشم در چشم يكديگر دوختند و قلبهايشان بر اثر هراس از تپش بازايستاد.
مونتانلی به نجوا گفت:ديگر چيزی برای گفتن نداری؟اميدی... كه به من بدهی؟
- زندگی من در نظرم جز برای پيكار با كشيشان ثمری ندارد.من انسان نيستم،يك خنجرم.اگر بگذاريد كه زنده بمانم،خنجرها را تقديس كرده ايد.
مونتانلی رو به صليب كرد:خدايا،اين را بشنو...!صدايش بدون پاسخ در خاموشی تهی فرومرد.
بار ديگر شيطان استهزا در خرمگس سربرداشت:بلندتر صدايش كنيد،شايد خ‍...خفته باشد...
مونتانلی گويی كه ضربه ای بر او وارد شده باشد از جا پريد.لحظه ای در حالی كه خيره به مقابلش می نگريست،ايستاد،پس بر لبه تشك كاهی نشست،چشمانش را با هر دو دست پوشاند و گريه را سرداد.لرزی شديد سراپای خرمگس را فراگرفت و عرق سرد بر تنش نشست.او معنی آن گريه را می دانست.
پتو را بر سر كشيد تا شايد نشنود.همين كه قرار بود بميرد برايش كافی بود،او كه چنين شاداب و پرشكوه زنده بود.اما نمی توانست آن صدا را خفه كند،در گوشهايش طنين می افكند،در مغزش صدا می كرد،در همه نبض هايش می زد و مونتانلی هنوز می گريست و می گريست، و اشك از ميان انگشتانش فرومی چكيد.
سرانجام دست از گريستن برداشت،و همچون كودكی كه گريه كرده باشد،چشمانش را با دستمال خشك كرد.هنگامی كه از جا برخاست،دستمال از روی زانويش لغزيد و بر زمين افتاد.
گفت:ديگر صحبت بيش از اين سودی ندارد،می فهمی؟
خرمگس با اطاعتی بيروح پاسخ داد:می فهمم،گناه از شما نيست،خدای شما گرسنه است،و باید كه سير شود.
مونتانلی به طرف او برگشت.گوری كه باید كنده می شد خاموشتر از آن دو نبود.خاموش،مانند دو عاشق جدا شده كه از فراز مانعی غيرقابل عبور به يكديگر بنگرند،در چشم هم نگاه كردند. اين خرمگس می بود كه نخست چشم به زير انداخت.خود را جمع كرد و چهره پنهان ساخت،مونتانلی نيز دريافت كه اين حركت به معنای "برو" است،برگشت و از سلول خارج شد.
لحظه ای بعد خرمگس از جا پريد:اوه،نمی توانم تحمل كنم،پدر برگرديد!برگرديد!
در بسته شده بود.آرام،با نگاهی ثابت و بهت زده به اطراف خود نگريست و دانست كه همه چيز پایان يافته است.جليلی7 پيروز شده بود.در تمام طول شب،چمن حياط آرام موج می زد، چمنی كه باید هرچه زودتر می پژمرد،و با ميل از ريشه كنده می شد.در تمام طول شب خرمگس در تاريكی آرميد و هق هق كنان گريست.

1- گفته مسيح،نقل از انجيل.
2- اين كلمات ايتاليايی و بدين معنی است:همه چنين می كنند.
3- گفته مسيح،نقل از انجيل.
4- كتاب دعای كاتوليكها به زبان لاتين.
5- اشاره ای استهزا آميز به مسيح كه به پيروان خود گفته بود حداكثر پولی را كه می توانند بپردازند.
6- طبق افسانه های كتاب مقدس،عبرانيان اين كلمه را برای يافتن جاسوس به كار می بردند، زيرا ادای اين كلمه برای بيگانگان مشكل بود.
7- نام تحقيرآميزی برای مسيح كه گفته می شود در جليله به دنيا آمده است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
7
دادگاه نظامی در صبح روز سه شنبه تشكيل گرديد،كار بسيار مختصر و سهلی بود،با يك تشريفات مخفی كه به زحمت 20 دقيقه طول كشيد.
در واقع مطلبی وجود نداشت كه وقت زيادی به خاطر آن صرف شود،هيچ گونه دفاعی مجاز نبود،شهود نيز تنها آن جاسوس زخمی و آن افسر و چند سرباز بودند.
حكم قبلا ً صادر شده بود.مونتانلی موافقت غيررسمی خواسته شده را به دادگاه فرستاده بود،و قضات(سرهنگ فراری،سرگرد سوارنظام محلی،و دو افسر گارد سويس) كار زيادی نداشتند. ادعانامه با صدای بلند قرائت شد،شهود شهادت خود را دادند،و امضاها ضميمه حكم گرديد. سپس حكم با متانتی شايسته برای مرد محكوم خوانده شد.خرمگس ساكت گوش فراداد و هنگامی كه طبق رسم معمول از او پرسيده شد كه آيا مطلبی برای گفتن دارد،فقط با حركت بی صبرانه دست به سوال پاسخ داد.دستمالی را كه مونتانلی انداخته بود در سينه پنهان داشت. دستمال در تمام طول شب چون موجودی زنده غرق اشك و بوسه شده بود.خرمگس اكنون رنگ پريده و بيروح به نظر می رسيد و آثار اشك هنوز روی پلك هايش ديده می شد،اما كلمات "تيرباران می شود" ظاهرا ً تأثير چندانی بر او ننموده بود.هنگامی كه اين كلمات ادا شد مردمك چشمهايش فراخ گرديد،و ديگر هيچ.پس از آنكه همه تشريفات پایان يافت،فرماندار گفت: او را به سلولش بازگردانيد.و گروهبان كه آشكارا نزديك به از پای درافتادن بود،دست بر شانه آن پيكر بی حركت نهاد.خرمگس با تكانی اندك به او نگريست و گفت:آری،فراموش كردم.
در چهره فرماندار چيزی شبيه به ترحم ديده می شد.او طبيعتا ً مرد سفاكی نبود بلکه از نقشی كه در ماه گذشته ايفا كرده بود در دل اندكی شرمسار بود.اكنون نظر اصليش تأمين شده بود، می خواست هر امتياز كوچكی را كه در اختيار داشت بدهد.
نگاهی به مچ های كوفته و ورم كرده انداخت و گفت:احتياجی نيست كه دوباره زنجير را ببنديد می تواند در سلول خودش بماند.سلول محكوم بسيار تاريك و غم انگيز است.نگاهی به برادرزاده اش كرد و افزود:اين مسأله هم واقعا ً يك تشريفات صرف است.
سرفه ای كرد و با ناراحتی آشكار پا به پا شد،آنگاه گوهبان را كه می خواست با زندگانی از در خارج شود فراخواند:گروهبان،صبر كن،می خواهم با او صحبت كنم.
خرمگس تكان نخورد و به نظر می رسيد كه صدای فرماندار به گوش ناشنوايی خورده است.
- اگر پيامی داشته باشی كه بخواهی به دوستان يا بستگانت برسد،گمان می كنم بستگانی داشته باشی؟
پاسخی شنيده نشد.
- بسيار خوب،روی آن فكر كن و به من يا به كشيش اطلاع بده مراقبت خواهم كرد كه در انجام آن غفلت نشود.بهتر است كه پيام های خود را به كشيش بدهی.هم اكنون می آيد و شب را نزد تو می ماند،اگر تقاضای ديگری داری...
خرمگس سربرداشت:به كشيش بو ترجيح می دهم كه تنها باشم.من نه دوستی دارم و نه پيامی.
- اما می خواهی اعتراف كنی.
- من مرتدم،فقط می خواهم آسوده باشم.
اين جمله را بدون خشم و ستيزه جويی،با صدايی آرام و بيروح ادا كرد،و آهسته برگشت.نزديك در مجددا ً ايستاد:سرهنگ فراموش كردم،تقاضايی از تو داشتم.لطفا ً فردا نگذار دست و چشمانم را ببندند.كاملا ً آرام خواهم ايستاد.

در طلوع آفتاب صبح چهارشنبه،خرمگس را به حياط آوردند.لنگيش بيشتر از هميشه هويدا بود،و درحالی كه به سنگينی بر بازوی گروهبان تكيه كرده بود،با زحمت و ناراحتی آشكار پا می كشيد،اما همه آن فروتنی ملالت بار سيمايش را ترك گفته بود.آن هراس های خيالی كه در خاموشی تهی او را خرد كرده بودند،آن تصورات و روياهای دنيای سايه ها،به همراه شبی كه به آنها هستی بخشيده بود محو گشته بودند.و هنگامی كه خورشيد طلوع كرد و دشمنانش همه جمع شده بودند تا روح ستيزه جويی او را برانگيزند ديگر وحشتی نداشت.
شش تفنگدار انتخاب شده جهت اعدام در يك صف مقابل ديوار پوشيده از پاپيتال ايستاده بودند، همان ديوار ترك دار فروريخته ای كه در شب تلاش بی ثمرش از آن فرود آمده بود.سربازان همچنان كه تفنگ به دست در كنار يكديگر ايستاده بودند به زحمت می توانستند از گريه خودداری نمايند.اينكه انان باید جهت كشتن خرمگس انتخاب شوند در نظرشان به نحو غيرقابل تصوری هراس انگيز می نمود.او و حاضرجوابی هايش،خنده های دائميش،شهامت درخشان و مسريش همچون پرتوی سرگردان به زندگی بيروح و ملالت بار آنان داخل شده بود،و اينكه او باید بميرد،آن هم به دست آنان،در نظرشان مانند خاموش ساختن انوار درخشان آسمان می نمود.
قبر او در زير درخت انجير تناور حياط انتظارش را داشت.اين قبر شب گذشته توسط دست هایی بی ميل حفر شده و اشك هایی بر روی بيل ريخته شده بود.ضمن عبور،تبسم كنان،نگاهی به آن گودال تاريك و چمن پژمرده كنارش انداخت و نفس عميقی كشيد تا بوی خاك تازه برگردانده شده را استشمام كند.
گروهبان نزديك درخت توقف كرد.خرمگس نيز با درخشان ترين تبسم روبرگرداند:گروهبان اينجا باید بايستم؟
گروهبان خاموش با حركت سر تأييد كرد،بغض گلويش را گرفته بود،حتی به قيمت نجات زندگيش نمی توانست حرف بزند.فرماندار،برادرزاده او،ستوان تفنگداران كه قرار بود فرمان دهد،يك دكتر و يك كشيش كه اكنون در حياط بودند،نيمه شرمسار در برابر بی اعتنايی پرشكوه و ديدگان خندان خرمگس با قيافه هايی جدی پيش آمدند.
- صبح به خير آقايان!پدر مقدس هم به اين زودی از خواب برخاسته اند!سروان حال شما چطور است؟اين فرصت برای شما از ديدار قبلی ما مطبوع تر است،اين طور نيست؟هنوز دستتان را در يك نوار حمايل می بينم،برای آن است كه من خام دستی كردم.اين بچه های خوب كارشان را بهتر انجام خواهند داد،اين طور نيست بچه ها؟
نگاهی به چهره افسرده تفنگداران انداخت:به هر حال،اين بار نيازی به نوارهای حمايل نيست. خوب،لازم نيست اين اندازه اندوهگين باشيد!پاشنه هايتان را پهلوی يكديگر بگذاريد و نشان بدهيد كه چقدر دقيق می توانيد تيراندازی كنيد،پس از مدتی كوتاه،چنان كار زيادی برايتان آماده خواهد شد كه ندانيد چگونه آنها را انجام دهيد،هيچ چيز بهتر از تمرين قبلی نيست.
- "پسرم" ،كشيش ضمن آنكه پيش می آمد كلام او را قطع كرد،حال آنكه ديگران عقب كشيدند تا آن دو را تنها بگذارند.
- تا چند لحظه ديگر به حضور آفريننده خود می رسی،آيا برای اين آخرين لحظاتی كه می توانی توبه كنی مطلبی جز اين نداری؟فكر كن،من از تو خواهش می كنم،مردن بدون تقاضای عفو،با آن گناهانی كه تو بر دوش داری،چيز وحشتناكی است.آنگاه كه در برابر داور خود قرار بگيری فرصت ندامت گذشته است.آيا می خواهی طعنه ای بر زبان به سرير پر هيبتش نزديك شوی؟
- طعنه ای بر زبان،پدر مقدس؟به نظر من اين جناح شما است كه به آن موعظه كوتاه نياز دارد :آنگاه كه نوبت ما فرارسد،به جای آن شش تفنگ كهنه توپ های صحرايی به كار خواهيم برد و آن وقت شما خواهيد ديد چه طعنه هايی بر زبان خواهيم آورد.
- تو،توپ های صحرايی به كار خواهی برد!ای مرد بينوا!هنوز درك نكرده ای كه چه مغاك وحشتناكی در انتظار توست؟
خرمگس از روی شانه نگاهی به سوی قبر روبازانداخت:و شما پدر مقدس،فكر می كنيد كه پس از خواباندن من در آنجا كارتان با من پایان يافته است؟شايد می خواهيد سنگی بر روی آن بگذاريد تا از يك رستاخيز سه روزه جلوگيری كنيد؟پدر مقدس نترسيد!من با حركات مصنوعی پيش پاافتاده به حق انحصاری كسی تجاوز نخواهم كرد،من مانند يك موش،درست همان جايی كه مرا بگذاريد آرام خواهم خفت.ولی با اين وجود ما توپ های صحرايی به كار خواهيم برد.
كشيش فرياد برآورد:خدای رحيم،اين مرد بدبخت را ببخشای!
ستوان تفنگداران با صدای بسيار بمی زمزمه كرد:آمين! حال آنكه سرهنگ و برادرزاده اش پارسايانه بر خود صليب كشيدند.چون ظاهرا ً در پافشاری بيشتر جهت كسب نتيجه اميدی وجود نداشت،كشيش دست از كوشش بيثمر كشيد و در حالی كه سرش را تكان می داد و دعايی می خواند كنار رفت.تهيه مقدمات ساده و كوتاه بدون تأخير بيشتر انجام گرفت.خرمگس خود را در محل مقرر قرار داد،و فقط سرش را برگرداند تا لحظه ای به فروغ سرخ و زرد طلوع آفتاب بنگرد.يك بار ديگر خواسته بود كه چشمانش بسته نشود و سيمای ستيزه جويانه اش رضايت اكراه آميزی از سرهنگ بيرون كشيده بود.هردوی آنان از ياد برده بودند كه تحميلی به سربازان می كردند.
خرمگس متبسم روبروی آنان ايستاد،تفنگ در دستهايشان می لرزيد.
خرمگس گفت:كاملا ً آماده ام.
ستوان،در حالی كه بر اثر هيجان اندكی می لرزيد،پيش رفت.او تاكنون فرمان تيرباران نداده بود.
- به جای خود،حاضر،آتش!
خرمگس اندكی تلوتلو خورد ولی تعادلش را حفظ كرد.گلوله ای گونه اش را خراش داد،خون كمی روی كراوات سفيدش چكيد.گلوله ديگری به بالای زانویش اصابت كرده بود.هنگامی كه دود باروت محو شد،سربازان او را ديدند كه لبخند می زند و با دست آسيب ديده اش خون از گونه پاك می كند.
خرمگس گفت:تيراندازی بدر بود!و صدايش واضح و شمرده،كرختی مبهوتانه سربازان بينوا را درهم شكست:بار ديگر آزمايش كنيد.
يك ناله و لرزش عمومی صف تفنگداران را فراگرفت.هر سرباز با اميدی پنهان كه تير مرگ از دست پهلويی او،نه از دست خودش خارج شود به كنار نشانه گرفته بود،خرمگس نيز آنجا ايستاده بود و به آنان لبخند می زد،آنان فقط اعدام را به قصابی تبديل كرده بودند.تازه باید همه اين كار دهشت انگيز از سر گرفته می شد.وحشتی ناگهانی آنان را فراگرفته بود،تفنگهايشان را پايين آورده بودند و در حالی كه نوميدانه به دشنام ها و سرزنش های غضب آلود افسران گوش می دادند با هراس شديد به مردی كه كشته بودند و هوز زنده بود خيره می نگريستند.
فرماندار مشت خود را پيش روی آنان تكان داد،ديوانه وار بانگ زد كه وضعيت بگيرند،تفنگها را آماده كنند،عجله نمايند و به كار پایان دهند.او نيز مانند آنان تسلط بر خود را از دست داده بود و شهامت آن را نداشت تا به آن پيكر خونينی كه همچنان برسرپا بود و نمی افتاد بنگرد. هنگامی كه خرمگس با او صحبت كرد از آهنگ آن صدای استهزا آميز تكان خورد و به لرزه افتاد.
- سرهنگ،امروز صبح جوخه بی تجربه ای را آورده ای!بگذار ببينم آنها را می توانم بهتر آماده كنم.خوب،سربازان!تو ابزارت را بالاتر بگير،تو به چپ،دل داشته باش مرد،اينكه در دست داری تفنگ است نه ماهی تاوه!همه درست نشانه گرفته ايد؟كافی است!به جای خود، حاضر...
سرهنگ پيش رفت و در فرمانش دويد:آتش! غيرقابل تحمل بود كه اين مرد فرمان مرگ خود را بدهد.يك بار ديگر شليك آشفته و نامنظمی اجرا شد و خط زنجير در حالی كه با وحشت روبرو شده بود،به صورت حلقه ای از پيكرهای لزان درهم شكست.يكی از سربازان حتی تفنگش را خالی نكرد،آن را به سويی پرتاب كرد،روی زمين خم شد و زيرلب به ناله گفت: نمی توانم،نمی توانم!
دود آهسته به يك سو رفت و پرتو كمرنگ آفتاب صبحگاهی شناور گرديد و آنان ديدند كه خرمگس افتاده است همچنين مشاهده كردند كه هوز نمرده است.سربازان و افسران در لحظه اول،انگار كه تبديل به سنگ شده باشند،بی حركت ايستادند و به آن موجود كه روی زمين به خود می پيچيد و تقلا می كرد چشم دوختند،سپس دكتر و سرهنگ هردو با فريادی به سويش دويدند،زيرا او خود را به روی يك زانو بلند كرده بود،و باز به سربازان نگاه می كرد و لبخند می زد:دومين خط:آزمايش كنيد... يك بار ديگر بچه ها... ببينيد... اگر نتوانيد...
ناگهان تلوتلو خورد و به پهلو روی چمن افتاد.
سرهنگ زيرلب پرسيد:مرده است؟و دكتر پس از آنكه به زمين زانو زد و دستش را روی پيراهن خونين نهاد آهسته پاسخ داد:گمان می كنم،خدا را شكر!
سرهنگ تكرار كرد:خدا را شكر!سرانجام!
برادرزاده اش دست بر بازوی او نهاد:عمو،كاردينال آمده است!جلو دروازه است و می خواهد داخل شود.
- چه؟ نبايد داخل شود... اجازه نمی دهم!نگهبانان چه می كنند؟عاليجناب...
دروازه باز و بسته شد و مونتانلی در حياط ايستاده بود و با چشمانی بی حركت به روبرو نگاه می كرد.
- عاليجناب!بايد از شما تقاضا كنم كه... اين منظره مناسبی برای شما نيست!مراسم اعدام هم اكنون پایان يافت.جسد هنوز...
مونتانلی گفت:آمده ام كه او را ببينم.
حتی در آن لحظه به فكر فرماندار رسيد كه صدا و حركات او به كسی كه در خواب راه می رود شباهت دارد.يكی از سربازان ناگهان فرياد زد:خدای من! و فرماندار شتابان نگاهی به عقب انداخت.مسلما ً...
جثه خون آلود روی چمن يك بار ديگر شروع به تقلا و ناله كرده بود.دكتر خود را به روی زمين پرت كرد و آن سر را بر زانو نهاد.
نااميدانه فرياد برآورد:عجله كنيد!وحشی ها عجله كنيد! كار را تمام كنيد،به خاطر خدا!تحمل ناپذير است!
فوران های شديد خون روی دستش فروريخت،و تشنج پيكری كه در آغوش داشت سراپايش را تكان داد.
هنگامر كه ديوانه وار در پی كمك می گشت،كشيش بر شانه او خم شد و صليبی بر لبان مرد محتضر نهاد:به نام پدر و پسر...
خرمگس خود را روی زانوی دكتر بالا كشيد و با چشمانی فراخ مستقيما ً به صليب نگاه كرد. آهسته در ميان سكوت و خاموشی يخزده دست راست را بالا آورد و صليب را كنار زد.لكه سرخی بر چهره مسيح روی صليب ديده می شد.
- پدر... خدای شما... ارضا... شده است؟
سرش روی بازوی دكتر به عقب افتاد.

- عاليجناب!
چون كاردينال از بهت خارج نشد،سرهنگ فراری بلندتر تكرار كرد:عاليجناب!
مونتانلی سربرداشت:مرده است.
- كاملا ً مرده.عاليجناب،نمی آييد؟منظره وحشتناكی است.
مونتانلی تكرار كرد:مرده است.و باز به چهره او نگاه كرد:او را لمس كردم،مرده است.
ستوان با تحقير زمزمه كرد:انتظار دارد يك مرد با شش گلوله در بدن چه باشد؟و دكتر آهسته پاسخ داد:گمان می كنم منظره خون او را دگرگون ساخته است.
فرماندار بازوی مونتانلی را محكم به چنگ گرفت:عاليجناب،بهتر است ديگر به او نگاه نكنيد.اجازه می دهيد كه كشيش شما را تا خانه مشايعت كند؟
- آری،می روم.
آهسته از آن مكان خون آلود روی برگرداند و دور شد.كشيش و گروهبان به دنبالش حركت كردند.نزديك دروازه توقف نمود و با حيرتی آرام و شبح وار به عقب نگريست:مرده است.

چند ساعت بعد،ماركون به كلبه ای در دامنه كوه رفت تا به مارتينی بگويد كه ديگر نيازی نيست او زندگی خود را فدا سازد.
همه مقدمات برای يك اقدام ثانوی جهت فرار مهيا بود،زيرا اين طرح بسيار ساده تر از طرح قبلی بود.قرار بر اين بود كه فردای آن روز هنگامی كه دسته Courpus Domini از برابر دژ می گذشت،مارتينی از ميان جمعيت بيرون آيد.تپانچه ای از زير لباسش بيرون كشد و به روی فرماندار آتش كند.در لحظه آشوب شديد بعدی بيست مرد مسلح يورش ناگهانی به دروازه ببرند،به داخل برج بريزند،كليد دار را به زور همراه ببرند،به سلول زندانی داخل شوند و او را شخصا ً بيرون آورند،و هركسی را كه مانعشان گرديد بكشند يا از پا درآورند.از دروازه جنگ كنان دور شوند و عقب نشينی دسته ديگری از قاچاقچيان مسلح و سوار را كه بايستی وی را به يك مخفيگاه امن در تپه ها می بردند،بپوشانند.تنها كسی كه در آن گروه كوچك هيچ گونه اطلاعی از نقشه نداشت جما بود،اين مطلب بنا به ميل مخصوص مارتينی از او مخفی نگاه داشته شده بود.
او گفته بود:به زودی دلش بر سر آن خواهد شكست.
به محض آنكه قاچاقچی از در باغ داخل شد،مارتينی در شيشه ای را گشود و برای ملاقات او به ايوان آمد:ماركون،خبری هست؟ آه!
قاچاقچی لبه كلاه حصيری خود را بالا زده بود.
هردو روی ايوان نشستند.هردو خاموش ماندند.مارتينی در همان لحظه كه چشمش به چهره زير لبه كلاه افتاد،ماجرا را دريافت.پس از سكوتی طولانی پرسيد:چه وقت بود؟و صدايش در گوش خود او مانند همه چيز ديگر طنين بيروح و ملالت انگيزی داشت.
- صبح امروز،در طلوع آفتاب.گروهبان به من گفت.در آنجا حضور داشته و آن را ديده است.
مارتينی سر به زير انداخت و نخی را كه از آستين كتش آويزان بود با يك تكان كشيد.
بيهودگی بيهودگی ها،اين نيز بيهوده است.او باید فردا می مرد.ولی اكنون دنيای آروزی او همچون دنيای افسانه ای روياهای طلايی شفق كه با فرارسيدن تايكی فنا می گردد محو شده بود،و او به دنيای هر روز و هر شب كار انقلابی قديمی و يكنواخت كه دل آزار بود رانده شد. دنيای گراسينی و گالی،دنيای رمزنويسی و چاپ نشريه،دنيای نزاع های حزبی ميان رفقا و دسايس كسل كنند جاسوسان اتريشی.همچنين جايی دراعماق وجدانش تهی بود،و اكنون كه خرمگس مرده بود،هيچ چيز و هيچ كس نمی توانست آنجا را پر كند.
ماركون از او سوال می كرد،و او حيران از اينكه ديگر چه چيزی می تواند به جا مانده باشد كه به زحمت گفتگويش بيارزد،سربرداشت:چه گفتيد؟
- گفتم كه قطعا ً خبر را به او خواهيد گفت.
زندگی و همه هراس های زندگی به چهره مارتينی بازگشت.
بانگ زد:چگونه می توانم به او بگويم؟می توانيد از من بخواهيد كه خنجری هم به او بزنم.اوه، چگونه می توانم بگويم؟چگونه می توانم!
هردو دست را روی چشمانش برهم فشرد،اما بدون آنكه ببيند احساس كرد كه قاچاقچی در كنار او تكان خورد،آنگاه سربرداشت.
جما در آستانه در ايستاده بود.
جما گفت:سزار شنيده ای؟همه چيز پایان يافت،او را تيرباران كرده اند.
1- اشاره به زنده شدن مسيح پس از سه روز است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
8
Introdio ad alter Dei1 مونتانلی در برابر محراب رفيع،ميان دستياران خود و خدامين كليسا ايستاده بود و با لحنی يكنواخت زبور قبل از عشاء ربانی را بلند می خواند.همه كليسا يكپارچه رنگ و نور بود،از جامه های عيد جمعيت گرفته تا ستونها،با آن شال های درخشان و حلقه گل هايشان يك نقطه تاريك وجود نداشت.بالای فضای باز در،پرده های مخملی بزرگی آويزان بودند،كه پرتو آفتاب سوزان ژوئيه همان گونه كه در ميان گلبرگ های شقايق سرخ يك مزرعه برق می زند،در ميان چين هايشان می تابيد.طبقات مذهبی با شمع ها و مشعل هايشان گروه كشيش های بخش با صليب ها و پرچم هايشان نمازخانه های مجاور را روشن كرده بودند.در راهروها لايه های ابريشمی علم های دسته فروافتاده،چوب های مكلل و شرابه های آنها در زير قوس های سقف برق می زد.ردای همسرايان به رنگ رنگين كمان در زير پنجره های الوان نور می پاشيد.پرتو آفتاب به صورت شبكه های رنگارنگ نارنجی،ارغوانی و سبز بر كف صدر كليسا تابيده بود.در پشت محراب،پرده درخشانی از رشته های نقره ای آويزان بود،در زمينه پرده و آذين بندی ها و چراغ های محراب پيكر كاردينال در جامه سفيد دنباله دارش،همچون يك مجسمه مرمر كه جان گرفته باشد برجسته می نمود.طبق رسم روزهای دسته او باید آيين عشاء ربانی را سرپرستی می كرد،نه آنكه پيشنماز شود بنابراين در پایان دعای استغفار آهسته از محراب به طرف سرير اسقفی حركت كرد ضمن عبور پيشنمازان و دستياران در برابرش سر فرود می آوردند.
يكی از كانن ها در گوش پهلودستی خود زمزمه كرد:متأسفانه حال عاليجناب خوب نيست،قيافه عجيبی دارد.
مونتانلی سر فرود آورد تا تاج اسقفی جواهرنشان را بپذيرد.كشيشی كه به عنوان شماس افتخاری عمل می كرد،آن را بر سر وی نهاد،لحظه ای بر او نگريست،آنگاه به جلو خم گشت و آهسته زمزمه كرد:عاليجناب بيمار هستيد؟
مونتانلی اندكی به جانب او چرخيد،هيچ گونه شناسايی در چشمانش وجود نداشت.
كشيش به نجوا گفت:ببخشيد،عاليجناب! پس از آنكه روی زانو خم شد و به جايش برگشت از اينكه سبب قطع نيايش های او شده بود خود را سرزنش كرد.
تشريفات معمولی ادامه يافت،مونتانلی راست و بی حركت نشست،تاج درخشان و جامه زربفت نور آفتاب را منعكس می ساخت،و چين های بزرگ ردای سفيد و رسميش بر روی فرش سرخ رنگ گسترده شده بود.فروغ صدها شمع در ميان ياقوت های روی سينه اش نور می افشاند و در ديدگان فرورفته و آرام او كه بازتابی نداشت می تابيد.و آنگاه كه با كلمات:
Benedicite Pater eminentissime2 خم شد تا بخور را تبرك كند،پرتو آفتاب در ميان الماس ها بازی می كرد،ممكن بود يك هيولای برفی پرشكوه و مخوف كوهستان ها را كه با تاجی از رنگين كمان و جامه ای از برف بادآورده با دست های گشوده،رگباری از بركت يا لعنت می پاشيد،به خاطر آورد.
هنگام ستايش نان مقدس،از سرير فرود آمد و در برابر محراب زانو زد.در تمام حركات او يك بی روحی آرام و عجيبی ديده می شد.و پس از آنكه برخاست و به جای خود بازگشت،سرگرد سوار كه با اونيفورم رسمی پشت سر فرماندار نشسته بود،در گوش سروان زخمی زمزمه كرد :بدون شك،كاردنال از پا در می آيد،مانند يك ماشين به كارش ادامه می دهد.
سروان آهسته پاسخ داد:چه بهتر!از عفو همگانی لعنتی تاكنون،چون باری بر دوش همه ما سنگينی می كرده است.
- با اين وجود در مورد دادگاه نظامی تسليم شد.
- آری،بالاخره؛اما مدتی طول كشيد تا تصميم بگيرد.خدايا،چه هوای خفه ای است!در دسته همه ما آفتاب زده خواهيم شد.افسوس كه ما كاردينال نيستيم تا در طول راه آسمانه ای روی سر داشته باشيم...هيس... هيس!عمويم به ما نگاه می كند!
سرهنگ فراری برگشته بود تا نگاهی جدی به دو افسر جوان بياندازد.او پس از آن واقعه خطير صبح ديروز در وضع روحی جدی و پارسايانه ای به سر می برد و مايل بود آن را به سبب نداشتن يك احساس شايسته در مورد آنچه او "اقتضای شرايط دردناك" می دانست سرزنش كند.
روسای تشريفات به تدريج گرد آمدند و در رديف آنان كه بايستی در دسته شركت می جستند قرار گرفتند.
سرهنگ فراری ازجابرخاست،به طرف نرده محراب حركت كرد و به افسران ديگر اشاره نمود تا از پی او بروند.هنگامی كه عشاء ربانی پایان يافت و نان مقدس در پس حفاظ بلورين جام3 دسته جای داده شد،پيشنماز و دستيارانش به مخزن كليسا رفتند تا جامه خود را تعويض كنند،صدای زمزمه آهسته ای نيز در سراسر كليسا به گوش رسيد.مونتانلی در حالی كه بدون حركت به مقابل خود خيره می نگريست،همچنان بر سرير خود نشسته بود.به نظر می رسيد كه دريای حيات و حركت انسانی بر گرداگرد و زير پای او موج می زند و در خاموشی اطراف پاهايش محو می گردد.بخورسوزی به نزد او آورده شد و او دستش را مانند يك آدم ماشينی بلند كرد و در حالی كه توجهی به چپ و راست نداشت بخور را در يك ظرف نهاد.كشيش ها از مخزن بازگشته و در صدر كليسا منتظر او بودند تا فرود آيد،او همچنان بی حركت ماند.شماس افتخاری ضمن آنكه به جلو خم شد تا تاج اسقفی را بردارد مجددا ً با ترديد زمزمه كرد: عاليجناب...
كاردينال نگاه كرد:چه گفتيد؟
- آيا اطمينان داريد كه شركت در دسته برای شما زياد ناراحت كننده نيست؟آفتاب بسيار سوزان است.
- آفتاب چه اهميتی دارد؟
مونتانلی با صدايی سرد و شمرده صحبت می كرد،و كشيش گمان برد كه خاطر او را آزرده است:عاليجناب مرا ببخشيد.تصور می كردم حالتان خوب نيست.
مونتانلی بدون پاسخ ازجابرخاست.لحظه ای بر روی آخرين پله سرير توقف كرد و با همان شمردگی پرسيد:اين چيست؟
دنباله طويل ردايش بر روی پله ها كشيده و بر كف صدر كليسا گسترده شده بود و او به يك لكه سرخ در روی ساتن سفيد اشاره می كرد.
- عاليجناب فقط نور آفتاب است كه از ميان پنجره الوان می تابد.
- نور آفتاب تا اين اندازه سرخ است؟
از پله ها فرود آمدند.در برابرمحراب زانو زد و بخورسوز را آهسته به جلو و عقب حركت داد.هنگامی آن را بازگرداند نور مشبك آفتاب بر سر برهنه و چشمان بالابرده اش تابيد،و پرتوی سرخفام بر روی ردای او كه دستيارانش آن را چين می دادند انداخت.جام زرين مقدس را از شماس گرفت و آنگاه كه همسرايان و ارگ آهنگ باشكوهی را سر دادند به پا خاست.
حمل كنندگان آهسته پيش آمدند،و آسمانه ابريشمی را بر سر او نگاه داشتند،حال آنكه شماسان افتخاری به محل خود در چپ و راست او رفته چين های بلند ردای او را جمع كردند.هنگامی كه خادمين كليسا خم شدند تا جامه او را از كف صدر كليسا بالا نگاه دارند،افراد انجمن برادران مذهبی كه پيشاپيش دسته در دو ستون مجلل شمع های روشن را در سمت چپ و راست بالا گرفته بودند از صحن كليسا پايين آمدند.
مونتانلی نزديك محراب در زير آسمانه،بالای سر آنان ايستاده و نان و شراب مقدس را محكم بر سر دست گرفته بود و همچنان كه می گذشتند تماشايشان می كرد.آنان دو به دو با شمع ها،علم ها و مشعل ها،صليب ها و تمثال ها و پرچم ها،آرام از پله های صدر كليسا به صحن عريض ميان ستون های آذين شده با تاج های گل پايين آمدند.از زير پرده های مخملی بالازده گذشتند و پای در آفتاب سوزان خيابان نهادند،و هچنان كه سيل پيش می رفت صدای سرود آنان در زمزمه ای غلتان محو شد و در موج صداهای جديد و جديدتری غرق گرديد،اما هنوز پاها در صحن كليسا طنين می انداخت.
گروه های كشيشان بخش با كفن های سفيد و چهره های مستور گذشتند،سپس برادران Misericordia4 بودند كه سرتاپا جامه سياه به تن داشتند و چشمانشان از ميان سوراخ های نقاب اندكی برق می زد.آنگاه رهبانان در صفی برهيبت فرارسيدند:
دروايش چهارگانه با جامه های باشلق دار تره رنگ و پاهای برهنه آفتاب سوخته،دومينكان های موقر با جامه سپيد،به دنبال آنان كارمندان غير روحانی ناحيه،اسواران،تفنگداران،و كارمندان پليس محلی،فرماندار در اونيفورم رسمی با افسران همقطار در كنارش حركت كردند.يكی از شماسان صليب بزرگی را ميان دو پيشنماز كه شمع های روشنی در دست داشتند بالا گرفته بود و آنگاه كه پرده ها برای عبور آنان از در بالاتر زده شد،مونتانلی در زير آسمانه نظری سريع به برق آفتاب خيابان مفروش و ديوارهای مزين به پرچم و كودكان سپيد جامه ای كه گل سرخ می افشاندند انداخت:وه كه اين گل ها چقدر سرخند!
دسته با نظم همچنان پيش می رفت از شكلی به شكل ديگر و از رنگی به رنگ ديگر.رداهای سفيد و بلند،زيبنده وموقر جای خود را به جامه های رسمی مجلل و برودردوزی شده كشيشی می دادند. اكنون يك صليب بزرگ زرين باريك و بلند،كه بر فراز شمع های افروخته حمل می شد گذشت. لحظه ای ديگر كاهن های كليسای جامع با شنل هايی به سفيدی رنگ مرده با ابهت عبور كردند. پيشنمازی با عصای اسقفی در ميان دو مشعل مشتعل قدم به صدر كليسا نهاد،آنگاه خدام كليسا در يك صف،در حالی كه بخورسوزهای خود را با آهنگ موزيك به نوسان درمی آوردند،پيش رفتند. حمل كنندگان آسمانه را بالاتر بردند و قدم هايشان را شمردند:يك،دو،يك،دو. مونتانلی نيز كار دعا در برابر تمثال ها به سوی صليب5 را آغاز كرد.
از پله های صدر كليسا پايين آمد و سراسر صحن را طی كرد،از سرسرا،آنجا كه ارگ می غريد و می توفيد،از زير پرده های بالازده شده كه سرخی تندی- سرخی هراس انگيزی- داشت،گذشت و پای در خيابان پرنور نهاد،آنجا كه گل سرخ های به رنگ خون در زير پاهای بيشمار بر روی فرش سرخفام له و پژمرده شده بودند.
هنگامی كه كارمندان غير روحانی برای گرفتن جای حمل كنندگان آسمانه پيش آمدند،در مقابل در لحظه ای توقف شد،سپس دسته مجددا ً به حركت درآمد و مونتانلی همراه آن،جام و نان مقدس را محكم به دو دست گرفته بود وصدای همسرايان بر گرد با نوسان موزون بخورسوز ها و آهنگ در هم پاها اوج می گرفت و فرومی مرد:همه جا خون و همه جا خون.فرش در برابر او همچون رودی سرخ گسترده شده بود،سرخ گل ها مانند خون بر روی سنگ ها پاشيده شده بود... اوه،خدايا!آيا سراسر زمين و آسمان تو سرخ می شود؟اوه،اين كار برای تو چه سودی دارد؟تو ای خدای توانا... تويی كه لبان خودت آلوده به خون است!
از ورای محفظه بلورين به نان و شراب مقدس نگاه كرد.اين چه بود كه از نان مقدس می تراويد- به ميان پرده های خورشيد زرين فرومی چكيد- و بر جامه سپيدش می ريخت؟اين چه بود... كه از آن دست بالا گرفته می چكيد؟
چمن حياط پايمال شده و سرخ بود- همه جا سرخ- خون بسياری آنجا بود،از آن گونه قطره قطره می ريخت،از دست راست سوراخ دشه فرومی چكيد،و از پهلوی زخم ديده به صورت سيلی سرخفام سرازير می شد،حتی يك حلقه مو به آن آغشته شده بود مويی كاملا ً خيس و چسبيده بر پيشانی،آه اين عرق مرگ بود،از درد وحشتناك سرچشمه می گرفت.
صدای همسرايان پيروزمندانه اوج می گرفت.
اوه،هيچ شكيبی يارای تحمل آن را ندارد!ای خدايی كه در آسمان های برنجی رنگ بر سرير نشسته ای!با لبان خونين لبخند می زنی و بر نزع و مرگ می نگری،مگر كافی نيست؟بدون اين مضحكه ستايش و دعای خير،كافی نيست؟ای تن مسيح،كه به خاطر نجات انسان ها درهم شكسته شدی،ای خون مسيح،كه به خاطر آمرزش گناهان فروريختی،اين كافی نيست؟
آه او را بلندتر صدا كن،شايد خفته باشد!
فرزند دلبندم به راستی خفته ای،و ديگر هرگز بيدار نمی شوی.آيا گور با چنين حسادتی از غنيمت خود پاسداری می كند؟مراد قلبم،آيا آن حفره تيره زير درخت تو را حتی برای مدت كوتاهی رها نمی سازد؟
سپس آن شی از ميان محفظه بلورين پاسخ داد و همچنان كه سخن می گفت،خون فرومی چكيد: آيا خود برمی گزينی و از گزين خود پشيمان می شوی؟آيا خواهش تو برآورده نشده است؟اين مردان را كه در روشنايی قدم برمی دارند و جامه ابريشمی و زربفت به تن دارند بنگر:به خاطر آنان بود كه در آن خاكدان تيره دفن شدم.به آن كودكانی كه گل سرخ می افشانند نگاه كن و به آوازشان اگر دلنشين است گوش فراده:به خاطر آنان است كه دهان من مملو از خاك است، و سرخی آن گل سرخ ها از چشمه های قلب من است.به آنجا كه مردم برای نوشيدن خونی كه از لبه جامه ات می چكد زانو زده اند،نظرانداز:به خاطر فرونشاندن عطش آزمندانه آنان بود كه آن خون ريخته شد.زيرا چنين آمده است:برای انسان عشقی والاتر از آن نيست كه به خاطر يارانش دست از زندگی خود بشويد.
- اوه،آرتور،آرتور،عشقی والاتر از اين هست؟اگر مردی زندگی عزيزترين معبود خود را فدا سازد،اين والاتر نيست؟
آن شی باز پاسخ داد:عزيزترين معبود تو كيست؟به راستی كه من نيستم!
و هنگامی كه سخن می گفت،كلمات بر زبانش منجمد می گرديد زيرا آواز همسرايان همچون باد شمال كه از فراز آبگيرهای يخ بسته بگذرد از روی آنها می گذشت و خاموششان می ساخت.
ای مسيحيان از آن بنوشيد!همه شما از آن بنوشيد!مگر از آن شما نيست؟آن جوی خون به خاطر شما چمن را رنگين ساخته است،آن تن جاندار به خاطر شما پژمرده و پاره پاره شد.ای آدم خواران،از آن بخوريد،همه شما از آن بخوريد!اين ضيافت و مجلس ميگساری شماست، امروز روز شادمانی است!بشتابيد و در اين جشن شركت جوييد،به دسته ملحق شويد و با ما گام برداريد،ای زنان و كودكان،جوانان و پيران،برای سهم كردن اين تن بياييد!به آنجا كه شراب خون می ريزد بياييد و تا آن دم كه گلگون است از آن بنوشيد،از آن تن برداريد و بخوريد.
آه،خدايا!آن دژ؟سرخ و عبوس،با كنگره ها و برج های شكسته،به رنگ تيره در ميان تپه های خشك،به دسته ای كه از جاده خاكی آن می گذرد رو ترش كرده است.دندانه های آهنی دروازه پوش،بر دهانه دروازه فرود آمده بود،و دژ همچون حيوان درنده ای كه بر دامنه كوه خم شده باشد از طعمه خود مراقبت می نمود.با اين وصف اين دندانه ها هر اندازه هم كه تيز باشند شكسته و جدا خواهند شد،و خاكدان ميان حياط ،مرده خود را تسليم خواهد كرد،زيرا گروه مسيحيان پيش می روند،در يك دسته نيرومند برای جشن مذهبی خون پيش می روند،همان گونه كه ارتش موش های گرسنه به ريزه خواری می روند و چنين بانگ برمی دارند:بده!بده! و نمی گويند "كافی است".
- ارضا نخواهی گشت؟من به خاطر اين انسان ها قربانی شدم،تو مرا فنا ساختی تا آنان زندگی كنند،و اينك آنان هر يك به راه خود می روند و صفشان را درهم نمی شكنند.اين **** مسيحيان است،پيروان خدای تو،مردمی بزرگ و نيرومند.آتشی در پيش رويشان دهان می گشايد و شعله ای در قفايشان لهيب می كشد،زمين مقابلشان همچون باغ عدن،و پشت سرشان بيابانی متروك است.تو،و هيچكس از چنگ آنان نخواهند گريخت.
- اوه با اين وجود باز آی.معبودم،به سوی من باز آی،زيرا من از گزين خود پشيمانم!باز آی.و ما با يكديگر به گوری تاريك و خاموش،آنجا كه **** خونخوار ما را نبايد خواهيم خزيد،و آنجا تنگ در آغوش هم خواهيم آرميد،و خواهيم خفت و باز هم خواهيم خفت.
و مسيحيان گرسنه در روشنايی بيرحم روز از فراز سر ما خواهند گذشت و آنگاه كه آنان به خاطر خونی كه بياشامند و گوشت تنی كه بخورند زوزه می كشند،فرياد آنان در گوش ما ضعيف خواهد بود،و آنان خواهند گذشت و ما را آسوده خواهند گذشت.
و آن شی بار ديگر پاسخ داد:خود را در كجا پنهان سازم؟آيا نوشته نشده است كه آنان در شهر به هر سو می گريزند،خود را بر روی ديوارها می كشند،از خانه ها بالا می روند،از پنجره ها به سان دزدی داخل می شوند؟اگر برای خود مزاری بر تارك كوه بسازم،آن را نخواهند گشود؟ اگر برای خود گوری در بستر رود حفر كنم،آن را نخواهند شكافت؟به راستی،آنان چنان هوشيارند كه همچون سگان شكاری شكار خود را باز خواهند يافت،و به خاطر آنان است كه زخم های من گلگونند،تا بتوانند از آن بياشامند.مگر نمی شنوی كه آنان چه می خواهند.
و آنان همچنان كه از ميان پرده های مخملی در كليسای جامع می گذشتند،می خواندند،زيرا دسته پایان يافته و گل های سرخ افشانده شده بود.
و آنگاه كه دست از خواندن كشيدند،مونتانلی از در داخل شد،و از ميان صفوف خاموش رهبانان و كشيشان،آنجا كه هركس در جای خود با شمع های روشن بالا گرفته زانو زده بود، گذشت.و ديد كه چشمان گرسنه آنان هنگام عبور او سر خود را فرود آوردند.زيرا آن جوی تيره رنگ از چين های جامه سفيدش فرومی ريخت،و جای پايش بر روی سنگ های كف كليسا لكه بسيار سرخی به جای می نهاد.
بدين ترتيب،از صحن كليسا به سوی نرده های صدر كليسا رفت،حمل كنندگان در آنجا توقف نمودند،و او از زير آسمانه خارج شد و از پله های محراب بالا رفت.در چپ و راست،خدام سپيد جامه با بخورسوزهایشان و پيشنمازان با مشعل هايشان زانو زده بودند و چشمانشان،آنگاه كه به تن قربانی6 می نگريستند،در نور خيره كننده،آزمندانه می درخشيدند.
و هنگامی كه در برابر محراب ايستاد،و با دست های خون آلود،تن چاك خورده و پاره پاره شده معبود كشته اش را بالا نگاهداشت،صدای مهمانانی كه به جشن نان و شراب مقدس فرا خوانده شده بودند به آوازی ديگر طنين افكن شد.
آه،و اكنون آنان می آيند كه تن را ببرند،پس برو عزيز دل،به سوی سرنوشت تلخ خود،و دروازه های بهشت را برای اين گرگان حريص كه از پذيرششان امتناع نخواهد شد،بگشا. دروازه هايی كه برای من گشوده شده،دروازه های ژرف ترين دوزخ هاست.وآنگاه كه شماس افتخاری ظرف مقدس را روی محراب نهاد، مونتانلی در همان جا ايستاده بود،خود را پايين كشيد و بر روی پله زانو زد،و از محراب سپيد بالای سر او خون سرازير گشت،و بر سرش فروچكيد.صدای خوانندگان نيز موج می زد،در زير قوس ها می پيچيد و در طول سقف های مقعر طنين می افكند.



1- اين عبارت به زبان لاتين و به اين معنی است: پای در محراب خدا خواهم نهاد.
2- لاتين،به معنای "پدر مقدس تبرك كن".
3- ظرفی بلورين كه به شكل خورشيد است و نان مقدس در آن جای داده می شود.
4- دسته ای كه مرده را دفن كردند.
5- تمثال هايی كه مسيح را هنگام حركت به طرف صليب در حالات مختلف نشان می دهد.
6- اشاره به تن مسيح.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
Sine termino- Sine termino!1 خوشا به حال آن مسيح خوشبخت كه می توانست در زير صليبش فروافتد!خوشا به حال آن مسيح خوشبخت كه می توانست بگويد:پایان يافته است!
اين سرنوشت شوم هرگز به پایان نمی رسد،همچون حركت ستارگان در مسيرشان،جاودانی است.اين كرمی است كه نمی ميرد و آتشی است كه فرونشانده نمی شود.
فرسوده و شكيبا،نقش خود را در بقيه تشريفات از روی عادت ديرين،بدون اراده ايفا كرد،آيينی كه ديگر در نظر او هيچ گونه مفهومی نداشت.آنگاه پس از دعای اختتام،باز در برابر محراب به زانو درآمد و چهره اش را پوشاند،و صدای كشيشان كه دعای مربوط به گناهان بخشوده شده را می خواندند،همچون زمزمه ای دوردست از يك دنيايی كه او ديگر بدان تعلق نداشت، برمی خاست و فروكش می كرد.
صدا قطع گرديد،او ازجابرخاست و دست ها را به نشان سكوت ازهم گشود.گروهی از جماعت به طرف درها می رفتند و چون در كليسا نجوايی برخاست كه: عاليجناب مر خواهد صحبت كند،با خش خش و زمزمه ای عجولانه بازگشتند.
دستيارانش متعجب و حيران به او نزديك تر شدند و يكی از آنان آهسته و سريع گفت:عاليجناب ،آيا قصد داريد كه اكنون برای مردم صحبت كنيد؟
مونتانلی خاموش او را به كناری راند.كشيشان در حالی كه با يكديگر نجوا می كردند عقب رفتند،عملی برخلاف معمول،حتی برخلاف نظم بود،اما اگر كاردينال می خواست به آن اقدام ورزد امتياز ويژه ای بود.بدون شك،می خواست بياناتی را كه اهميت زيادی داشت ايراد كند، اصلاحات نوينی از جانب رم كه بايستی اعلام شود يا ابلاغيه مخصوص از سوی پدر مقدس.
مونتانلی از روی پلكان محراب نگاهی به دريای چهره های واژگون انداخت.آنان آكنده از انتظاری بی صبرانه به او كه بالای سرشان،شبح وار،خاموش و پريده رنگ ايستاده بود نگريستند.
رهبران دسته آهسته اعلام كردند:هيس... س!ساكت! و زمزمه جمعيت همچون تندبادی كه در ميان سر درخت های نجواگر محو گردد،در سكوت فرومرد.همه جمعيت با سكوتی محض به آن چهره رنگ پريده روی پلكان محراب خيره می نگريستند.
آرام و يكنواخت،شروع به صحبت كرد:در انجيل از قول يوحنا چنين آمده است:"خداوند چنان به جهان مهر می ورزيد كه پسر يگانه اش را داد تا جهان نجات يابد." ،اين جشن تن و خون آن قربانی است كه برای رستگاری شما به قتل رسيد،بره خدا كه گناهان جهان را بر دوش كشيد،پسر خدا كه به خاطر گناهان شما مرد.و شما با آرايش سنگين جشن در اينجا گرد آمده ايد تا از آن قربانی كه در راهتان داده شده است بخوريد و از اين بخشش بزرگ سپاسگزاری كنيد. و من می دانم كه امروز صبح،آنگاه كه برای شركت در اين ضيافت،خوردن تن قربانی،آمديد با به ياد آوردن مصيبت پسر خدا كه مرد تا شما رستگار شويد،دل هايتان مالامال از شادی بود.
ولی به من بگوييد چه كسی از ميان شما به آن مصيبت ديگر انديشيد،مصيبت خدا كه پسرش را برای قربانی داد!كدام يك از شما عذاب خدا را آنگاه كه او از سرير خود در آسمان ها خم شد و بر صليب گاه نگريست به خاطر آورديد؟ياران من،امروز همچنان كه در صفوف خود در دسته پرهيبت گام برمی داشتند تماشا می كردم و ديدم كه دل های شما در سينه به خاطر بخشوده شدن گناهان خشنود است و از رستگاری خود لذت می بريد.بنابراين،از شما می خواهم توجه كنيد كه آن رستگاری به چه بهايی خريداری شده است.بدون ترديد،گرانبهاست و بهای آن مافوق لعلهاست،بهای خون است.
لرزشی ضعيف و طولانی،جمعيت مستمع را فراگرفت.در صدر كليسا كشيشان به جلو خم شده با يكديگر نجوا می كردند،اما واعظ همچنان سخن می راند و آنان آرامش خود را حفظ می نمودند.
- بدان سبب است كه من امروز با شما سخن می گويم: من آنم كه هستم2.زيرا بی پناهی و غم های شما و كودكانی را كه در پيش پايتان بودند ديدم،و از اينكه آنان باید بميرند قلبم به خاطرشان به رحم آمد،سپس به چشمان پسر عزيزم نگريستم،و دانستم كه كفاره خون در آنجاست.و من به راه خود رفتم و او را به سرنوشت شومش واگذاشتم.
اين است بخشايش گناهان.او به خاطر شما مرد،و تاريكی او را در كام خود كشيد.او مرده است و ديگر بازخيزی وجود ندارد.او مرده است و من ديگر پسری ندارم.اوه،پسرم،پسرم!
صدای كاردينال تبديل به ناله های طولانی و شكوه آميز شد و صدای مردم وحشتزده همچون برگردانی به ان پاسخ داد.
همه روحانيون به پاخاسته بودند،و شماس های افتخاری به جلو دويدند تا بازوی واعظ را بگيرند.ولی او آن را كشيد و ناگهان با چشمان يك درنده خشمگين به آنان خيره شد:چه خبر است؟آيا در آنجا خون كافی وجود ندارد؟شغال ها،در انتظار نوبت خود باشيد،همه شما سير خواهيد شد!
آنان واپس كشيدند و لرزان در كنار هم قرار گرفتند،نفس های بريده شان،گرفته و عميق و چهره هايشان به سفيدی گچ.
مونتانلی باز رو به مردم كرد،و آنان همانند يك مزرعه غله در برابر طوفان،پيش چشمش در نوسان بودند و تكان می خوردند.
- شما او را كشتيد!شما او را كشتيد!و من او را تحمل كردم،زيرا نمی خواستم بگذارم شما بميريد.ولی اكنون كه با ثناهای دروغين و دعاهای ناپاكتان به سوی من می آييد،پشيمانم... پشيمانم كه اين كار را كرده ام!بهتر آن بود كه همه شما در معاصی،در آلودگی ژرف لعنت پايدارتان می پوسيديد و او زنده می ماند.ارواح طاعون زده شما چه ارزشی دارند كه باید چنين بهايی برايشان پرداخته شود؟اما اكنون بسيار دير است،بسيار دير!من بانگ می زنم،اما او نمی شنود، بر در گور می زنم،ولی او برنمی خيزد.تنها در مكانی ويران می ايستم و به اطراف خود می نگرم،به زمين خون آلود،آنجا كه نور ديدگان من،مدفون است،به آسمان تهی و هراس انگيز كه برای من متروك به جای مانده است.من او را تسليم كرده ام،اوه،ای افعی زدگان،او را به خاطر شما تسليم كردم!
از رستگاری خود،مادام كه از آن شماست برخوردار شويد!من آن را مانند استخوانی كه به پيش يك دسته سگ زوزه كش بياندازند،به سوی شما پرت می كنم!بهای خوراك شما پرداخت شده است،پس بياييد شكم خود را سير كنيد،ای آدم خواران،خون آشامان،ای مردارخوارانی كه از گوشت مرده تغذيه می كنيد!به آنجا كه از محراب خون می ريزد بنگريد،خون گرم و جوشان قلب جگرگوشه من،خونی كه به خاطر شما ريخته شد!آن را سربكشيد،بليسيد و لبهايتان را با آن سرخ كنيد!آن گوشت را از كف هم برباييد،به خاطرش نزاع كنيد و آن را ببلعيد،و ديگر مرا آزار مدهيد!اين تنی است كه به خاطر شما داده شده است،به آن نگاه كنيد،پاره پاره و خون چكان،هنوز از زندگی پرعذاب می تپد،از احتضار جگرسوز می لرزد،مسيحيان اين را بگيريد و بخوريد!جام و نان مقدس را برداشته و بالای سرش نگ
اه داشته بود،در اين لحظه آن را با صدا به زمين پرت كرد.از طنين برخورد فلز به سنگ روحانيون با هم به جلو هجوم آورند و بيست دست،مرد ديوانه را محكم گرفت.
پس از آن،تنها پس از آن،سكوت مردم به فريادی وحشيانه و تشنج آميز مبدل گشت.و پس از واژگون كردن صندلی ها و نيمكت ها،ضربه زدن بر درها و پانهادن بر روی يكديگر،پاره كردن پرده ها و حلقه گلها،از روی عجله،سيل انسانی مواج و گريان به خيابان ريخت.

1- لاتين به معنای بی پایان.
2- خطاب خدا به موسی.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سرانجام
- جما مردی در طبقه اول،می خواهد تو را ببيند.
مارتينی با لحن ملايمی،كه هردوی آنان در ده روز اخير خود به خود اتخاذ نموده بودند، صحبت می كرد.اين،و يك يكنواختی آرام در گفتار و رفتار،تنها تظاهری بود كه هر يك از آن دو غم خود را به وسيله آن بيان می كردند.
جما با بازوی برهنه و پيشبندی بر روی لباسش پشت ميزی ايستاده بود و بسته های كوچك فشنگ را برای توزيع آماده می كرد.از صبح زود به كار پرداخته بود و اكنون در بعد از ظهر روشن،سيمايش از خستگی تكيده می نمود:سزار،مردی؟چه می خواهد؟
- نمی دانم،عزيزم.به من نمی گويد.گفت فقط با تو باید صحبت كند.
- بسيار خوب،(پيش بندش را برداشت و آستين هايش را پايين كشيد) گمان می كنم باید نزدش بروم اما به احتمال قوی فقط يك جاسوس است.
- به هر حال،من در اتاق مجاور در صدارس خواهم بود.بهتر است به محض آنكه از چمگ او نجات يافتی،بروی و اندكی استراحت كنی.امروز مدت زيادی سرپا بودی.
- نه!ترجيح می دهم كه به كار ادامه دهم.
آهسته از پله ها پايين رفت،مارتينی خاموش او را دنبال كرد.جما در اين چند روز ده سال پيرتر شده و آن رگه سفيد ميان موهايش به نواری عريض تبديل يافته بود.اكنون،بيشتر چشمان خود را به زير می انداخت اما هنگامی كه بر حسب تصادف آنها را بلند می كرد،مارتينی از هراسی كه در سايه آنها بود بر خود می لرزيد.
جما در سالن پذيرايی كوچك،مرد زشت منظری را ديد كه با پاشنه های به هم چسبيده در وسط اتاق ايستاده بود.سراپای آن مرد با آن طرز نيمه وحشتزده ای كه در موقع ورود او سربلند كرد جما را نعتقد ساخت كه او باید يكی از نگهبانان سويسی باشد.وی يك پيراهن دهقانی كه ظاهرا ً از آن خودش نبود به تن داشت و انگار كه می ترسيد تحت تعقيب قرار گرفته باشد،دائما ً به اطراف می نگريست.با لحن غليظ و عوامانه مردم زوريخ پرسيد:آلمانی می دونين؟
- كمی،شنيدم كه می خواستيد مرا ببينيد.
- شما سينيورا بولا هستين؟يه نامه براتون آوردم.
- يك... نامه؟
برخود لرزيد و يك دستش را به ميز تكيه داد تا تعادل خود را حفظ كند.
- من از نگهبانان اونجام.(از پنجره به سوی دژ روی تپه اشاره كرد) نامه از... اون مرديه كه كه هفته پيش تيربارون شد.اينو يه شب پيش از اون نوشت،بش قول دادم كه خودم اينو به دستتون بدم.
جما سربه زير انداخت.پس بالاخره نوشته است.
سرباز ادامه داد:برا همين بود كه آوردنش خيلی طول كشيد.گفت،غير از شوما نبايد به دس كسی ديگه بدم.زودتر از اينم نمی تونستم بيرون بيام... خيلی مواظبم هسن.ناچار بودم،برا اينكه اينجا بيام،اين لباسارو قرض كنم.به جستجو در سينه پيراهنش پرداخت.هوا گرم بود،و آن كاغذ تاشده را كه بيرون آورد،نه تنها كثيف و مچاله بلکه مرطوب نيز بود.لحظه ای ايستاد و با ناراحتی پا به پا شد،آنگاه يك دست را بالا برد و پشت سرش را خاراند:چيزی كه نميگين.و باز محجوبانه نگاه مشكوكی به جما انداخت و گفت:اومدن من به اينجا به قيمت زندگيم تموم ميشه.
- مسلما ً چيزی نخواهم گفت،نه،لحظه ای صبر كنيد...
هنگامی كه خواست برگردد برود،جما ضمن آنكه به دنبال كيف پول خود می گشت متوقفش ساخت،ولی او آزرده خاطر خود را عقب كشيد.با خشونت گفت:من پول شمارو نمی خوام،اين كارو برا اون كردم... برا اينكه ازم خواهش كرد.برا اون كارای از اين بزرگترم می كردم.با من مهربون بود... خدايا!
گرفتگی جزئی صدای وی جما را واداشت كه سربلند كند.او آستين كثيفی را آهسته بر چشمانش می ماليد.زيرلب ادامه داد:من و همقطارام ناچار بوديم تيراندازی كنيم،يه سرباز باید اوامرو اجرا كنه.ما اونو سنبل كرديم،اما بازم باید آتيش می كرديم- اونم به ما خنديد- به ما گفت جوخه ناشی- با من خيلی خوب بود...
سكوتی اتاق را فراگرفته بود.يك لحظه بعد،سرباز راست ايستاد سلام نظامی ناشيانه ای داد و بيرون رفت.جما،در حالی كه كاغذ را در دست داشت،مدتی بی حركت ايستاد،آنگاه كنار پنجره گشوده نشست تا آن را بخواند.نامه با مداد و تنگ هم نوشته شده بود،و قسمت هايی از آن به اشكال خوانده می شد.اما دو كلمه نخست با وضوح كامل بر بالای صفحه برجشته می نمود،اين دو كلمه به زبان انگليسی نوشته بود:"جيم عزيز".
يادداشت ناگهان تيره و تار شد.و او بار ديگر آرتور را از دست داده بود،از دست داده بود!از ديدن آن نام خودمانی كودكانه و آشنا همه نوميدی های داغديدگيش او را فراگرفت.دستهايش را با يأسی بی پایان پيش برد،گويی سنگينی خاك سرد گور آرتور بر قلبش فشار می آورد.
آنگاه بار ديگر نامه را برداشت و به قرائت آن دادمه داد:سپيده دم فردا تيرباران خواهم شد. بنابراين اگر بخواهم طبق قولی كه داده ام همه چيز را به تو بگويم،باید هم اكنون بگويم،اما روی هم رفته،برای من و تو نياز چندانی به توضيح بسيار نيست.ما همواره يكديگر را بدون ادای كلمات بسيار درك می كرديم،حتی آن زمان كه موجودات كوچكی بوديم.
عزيزم،بدين ترتيب،می بينی كه نبايد بر سر آن ماجرای قديمی سيلی غمی به دل راه دهی. البته ضربه سختر بود،اما ضربات بی شمار ديگری با همان سختی بر من وارد آمد،ولی به طريقی آنها را تحمل كردم - حتی به تعدادی كه از آنها پاسخ داده ام - و اكنون هنوز مانند آن ماهی خالدار در كتاب دوران كودكيمان(نامش را فراموش كرده ام) زنده و دم جنبانم!گرچه اين آخرين دم جنباندن من است،و بعد،سپيده دم فردا.
F'inita la comedia!1 و من و تو آن را به اين شكل ترجمه می كنيم:نمايش سيرك سيار پایان يافته است: و از خدايانی كه حداقل تا اين اندازه بر ما رحم آورده اند سپاسگزاری می كنيم.بسيار نيست،ولی چيزی است،و بگذار كه به خاطر اين،و همه بركت های ديگر صادقانه سپاس گوييم2.
اما سپيده دم فردا،من می خواهم كه هردوی شما،تو و مارتينی،به روشنی درك كنيد كه من خوشبخت و راضی هستم و از سرنوشت چيزی بهتر از اين نمی توانم بخواهم.اين را به عنوان پيامی از من به مارتينی بگو،او مرد و رفيق خوبی است،خود خواهد فهميد.می بينی عزيزم،من می دانم كه مردم پای در گل مانده از اينكه به اين زودی به دادگاه های سری و اعدام ها بازمی گردند به ما خدمت می كنند و به خود زيان می رسانند،و من می دانم اگر شما كه بازمانده ايد به نحوی پيگير متحد باشيد و ضربه ای سخت وارد آوريد،حوادث بزرگی را خواهيد ديد.اما من،مانند كودكی كه برای گذراندن تعطيلات به سوی خانه حركت می كند،شاداب و سبكبال به پای چوبه اعدام خواهم رفت.
من سهم كار خود را انجام داده ام،و اين حكم مرگ شاهدی است گويا كه آن را از روی وجدان انجام داده ام.آنان مرا می كشند زيرا از من درهراسند،و آرزوی قلبی يك مرد بالاتر از اين چه می تواند باشد؟
با اين وجود چيز ديگری را نيز آرزو می كند.مردی كه می خواهد جهان را وداع گويد به داشتن يك هوس محق است و هوس من اين است كه تو علت آن را كه من هميشه نسبت به تو يك درنده ترشرو بودم و ماجراهای گذشته را به سختی از ياد می بردم درك كنی،گرچه مسلما ً آن را درك می كنی،ولی من اين كلمات را صرفا ً به خاطر لذت از نگارششان می نويسم.
جما من تو را آن زمانی كه دخترك زشتی بودی،روپوش كتانی و دستمال گردن خشن می پوشيدی و گيس های بافته ای بر پشت داشتی دوست می داشتم و هنوز هم دوستت دارم.آيا آن روز را كه بر دستت بوسه زدم و تو به نحو رقت انگيزی از من خواهش كردی:"ديگر هرگز اين كار را نكنيد" ،به ياد داری؟من می دانم كه نيرنگ بی شرمانه ای بود،ولی تو باید آن را ببخشی.اكنون نيز بر آن نقطه از اين نامه كه نامت را نوشته ام بوسه می زنم.بدين ترتيب تو را دوبار بوسيده ام،و هر دوبار بدون رضايت تو.ديگر حرفی ندارم،خدا نگهدار عزيزم.
در پای نامه،امضايی وجود نداشت،اما شعری كه آن دو در كودكی با يكديگر آموخته بودند در زير نامه نوشته شده بود:
پس من پشه
خوشبختی هستم
چه زنده باشم
و چه بميرم
نيم ساعت بعد مارتينی به اتاق داخل شد،و از سكوتی كه نيمی از عمر خود را در آن گذرانده بود خارج گشت.يك آگهی ديواری را كه همراه داشت به زمين پرت كرد و جما را در آغوش كشيد:جما!تو را به خدا چه خبر است؟اين طور گريه نكن،تو هيچ گاه گريه نمی كردی!جما، عزيزم!
جما به سرعت نامه اشك آلود را در جيب خود فروبرد،ازجابرخاست و سر از پنجره بيرون كرد تا چهره اش را پنهان كند.مارتينی خاموش ماند و لب خود را به دندان گرفت.پس از اين همه سال خود را مانند يك كودك دبستانی لو داده بود و جما حتی توجهی هم بدان ننمود.
جما پس از مدتی ضمن آنكه تسلط بر خود را بازيافت،نگاهی كرد و گفت:ناقوس كليسای جامع نواخته می شود باید كسی درگذشته باشد.مارتينی با صدای هميشی اش پاسخ داد:اين را آورده ام كه به تو نشان دهم.آگهی ديواری را از زمين برداشت و به دست جما داد.اين يك آگهی حاشيه سياهی بود كه با حروف درشت و عجولانه به چاپ رسيده بود:
"عاليجناب كاردينال،منسينيور لورنزو مونتانلی،اسقف محبوب و گرامی ما به طور ناگهانی بر اثر سكته قلبی در راونا درگذشت.
جما به سرعت سر از روی كاغذ برداشت،و مارتينی با تكان شانه ها به يك فكر ناگفته در چشمان او پاسخ داد:چه می گويی مادونا،سكته قلبی نيز كلمه ای چون كلمات ديگر است.

1- ايتاليايی به معنی پایان كمدی.
2- اشاره استهزاآميز به دعای پروتستان ها قبل از صرف غذا.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اين كتاب نيز در اين قسمت به پايان رسيد .
از دوستاني كه اين كتاب را مطالعه مي كنند درخواست ميشود نظرات خود را اعلام بفرمايند تا چراغ روشني براي درك بيشتر اين اثر براي بقيه دوستان نيز گردد .

با سپاس
 

amirhoman

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
25 آپریل 2005
نوشته‌ها
1,127
لایک‌ها
11
سن
54
محل سکونت
Tehran
به نقل از behroozsara :
اين كتاب نيز در اين قسمت به پايان رسيد .
از دوستاني كه اين كتاب را مطالعه مي كنند درخواست ميشود نظرات خود را اعلام بفرمايند تا چراغ روشني براي درك بيشتر اين اثر براي بقيه دوستان نيز گردد .

با سپاس
بازم میگم دستت درد نکنه . یاد ایام گذشته .
 

dela

Registered User
تاریخ عضویت
10 آگوست 2005
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
0
كتاب فوق العاده ايه! من كه عاشقش شدم. وقتي كه اولين صفحش رو خوندم تا صفحه آخر نتونستم از جام تكون بخورم، اگه كتاب قطور تري بود احتمالا از گرسنگي و تشنگي و بي خوابي مي مردم.
مهمترين به اصطلاح پيامي هم كه اين كتاب برام داشت اين بود كه چطوري اشتباههاي شايد كوچيك و لحظه اي آدمها مي تونه اونها رو به سمت بدترين اتفاقها و مشكلات سوق بده و خلاصه اينكه هر بلايي كه به سرمون مي ياد به خاطر اشتباهات خودمونه.
راستي من شنيدم كه ادامه اين كتاب هم وجود داره و به سالهايي پرداخته كه توي اين كتاب كمتر مورد توجه قرار گرفته، يعني از زمان فرار آرتور تا وقتي كه به خرمگس تبديل مي شه. حقيقت داره؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
من همچنين موردي را نشنيده ام دوست گرامي . اگر دوستان اطلاعاتي دارند بفرمايند .
 

Kyuubi

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
1 آپریل 2009
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
واقعا کتاب فوق العاده ای هست!
من که هیچوقت از خوندنش سیر نمی شم!
ممکنه اول کمی کسل کننده به نظر بیاد ولی واقعا شاهکار است!

راستي من شنيدم كه ادامه اين كتاب هم وجود داره و به سالهايي پرداخته كه توي اين كتاب كمتر مورد توجه قرار گرفته، يعني از زمان فرار آرتور تا وقتي كه به خرمگس تبديل مي شه. حقيقت داره؟

بله درسته ! اسم این رمان "دوستی گسیخته شده" است و درباره زندگی آرتور در امریکای جنوبی است!
اما فکر نکنم به فارسی ترجمه شده باشه !

فکر می کنم خوندن این صفحه به شما کمک کنه !
لیلیان اتل وینیچ
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
واقعا کتاب فوق العاده ای هست!
من که هیچوقت از خوندنش سیر نمی شم!
ممکنه اول کمی کسل کننده به نظر بیاد ولی واقعا شاهکار است!



بله درسته ! اسم این رمان "دوستی گسیخته شده" است و درباره زندگی آرتور در امریکای جنوبی است!
اما فکر نکنم به فارسی ترجمه شده باشه !

فکر می کنم خوندن این صفحه به شما کمک کنه !
لیلیان اتل وینیچ


دوست عزیز اینجا هم بچه ها زحمت کشیدند و نقدهای خودشون رو در مورد این اثر ارائه دادند،، اگر مایل بودید شما هم نظرتون رو بذارید :)
 
بالا