• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

S.M.H

‏‎کاربر فعال خاطرات و آشپزي و خوراکي ها
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 فوریه 2011
نوشته‌ها
5,666
لایک‌ها
6,608
سن
34
علتش اینه که شما توی هر بخشی میرید باید پستتون مرتبط با اون بخش باشه، دراین تاپیک هم دوستان داستان های جالب میذارن،بنابراین ازین به بعد وقتی خواستید در پستتون بنویسید "آواتار دزد!" لطف کنید پایینش یک داستان جالب هم بذارید که دوستان حداقل یه استفاده ای بکنند!

میشه عکس بدون داستان گذاشت ولی نمیشه آواتار دزد بدون داستان گذاشت؟

جالبه
 

S.M.H

‏‎کاربر فعال خاطرات و آشپزي و خوراکي ها
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 فوریه 2011
نوشته‌ها
5,666
لایک‌ها
6,608
سن
34
بهترين چيزها تو زندگي رايگان هستن

10v_large.png





آواتار دزد
s074.gif
s074.gif
s074.gif
s074.gif
s074.gif


اینم یه داستان تا حرفی باقی نمونه
3y84xfp.gif
3y84xfp.gif
3y84xfp.gif
3y84xfp.gif
sarcastic_hanend.gif
sarcastic_hanend.gif



مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!
 

S.M.H

‏‎کاربر فعال خاطرات و آشپزي و خوراکي ها
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 فوریه 2011
نوشته‌ها
5,666
لایک‌ها
6,608
سن
34
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟
 

S.M.H

‏‎کاربر فعال خاطرات و آشپزي و خوراکي ها
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 فوریه 2011
نوشته‌ها
5,666
لایک‌ها
6,608
سن
34
خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد . بقیه از اسحاق به خشم می آمدند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد .

روزی اسحاق در گذشت . در مراسم خاکسپاری ، مردم متوجه شدند که خاخام به شدت اندوهگین است.
یکی گفت : چرا اینقدر ناراحتید ؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد !
خاخام پاسخ داد : من برای دوستی که اکنون در بهشت است ناراحت نیستم . برای خودم ناراحتم .وقتی همه به من احترام می گذاشتند ، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم .حالا رفته ، شاید از رشد باز بمانم .
 

S.M.H

‏‎کاربر فعال خاطرات و آشپزي و خوراکي ها
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 فوریه 2011
نوشته‌ها
5,666
لایک‌ها
6,608
سن
34
آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!

اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.

اون شبها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.

نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد حرومزاده” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.

ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!

ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!

به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!

ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!

من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!

اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟

از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!

من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه!

اداورد حرومزاده با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند!

من: چی شده؟

فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!

من: بگو

فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!

من: چه کاری؟

فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره 24 طبقه 3.

من: خوب!

فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده. بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.

من: خوب من چیکار کنم؟

فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی. همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هردلیلی نوشته به دستت نرسه!

من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم.از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!

من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟

فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم می فهمه که من مردم!

من: نگران نباش!

صدای ناهنجار ادوارد حرومزاده رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.

چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم!
 

S.M.H

‏‎کاربر فعال خاطرات و آشپزي و خوراکي ها
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 فوریه 2011
نوشته‌ها
5,666
لایک‌ها
6,608
سن
34
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...


امیدوارم داستانهای بالا تکراری نباشند و مفید واقع شده باشند
شرمنده سرتون رو درد آوردم
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
یک شب که من و همسرم توی رختواب مشغول ناز و نوازش بودیم. در حالی که احتمال وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد یک دفعه خانم برگشت و به من گفت:


- من حوصله‌اش رو ندارم فقط می‌خوام که بغلم کنی!

- چی؟ یعنی چه؟!

و اون جوابی رو که هر مردی رو به در و دیوار می‌کوبونه بهم داد:

- تو اصلاً به احساسات من به عنوان یک زن توجه نداری و فقط به فکر رابطه‌ی فیزیکی ما هستی!

و بعد در پاسخ به چشم‌های من که از حدقه داشت در می‌اومد اضافه کرد:

- تو چرا نمی‌تونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی که توی رختواب بین من و تو اتفاق می‌افته؟

خوب واضح و مبرهن بود که اون شب دیگه هیچ حادثه‌ای رخ نمی‌ده. برای همین من هم با افسردگی خوابیدم...



فردای اون شب ترجیح دادم که مرخصی بگیرم و یک کمی وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم رفتیم بیرون و توی یک رستوران شیک ناهار خوردیم. بعدش رفتیم توی یک بوتیک بزرگ و مشغول خرید شدیم.

چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان کرد و چون نمی‌تونست تصمیم بگیره من بهش گفتم که بهتره همه رو برداره. بعدش برای اینکه ست تکمیل بشه توی قسمت کفش‌ها برای هر دست لباس یک جفت هم کفش انتخاب کردیم. در نهایت هم توی قسمت جواهرات یک جفت گوشواره‌ای الماس.

حضورتون عرض کنم که از خوشحالی داشت ذوق مرگ می‌شد. حتی فکر کنم سعی کرد من رو امتحان کنه چون ازم خواست براش یک مچ‌بند تنیس بخرم، با وجود اینکه حتی یک بار هم راکت تنیس رو دستش نگرفته‌ بود. نمی‌تونست باور کنه وقتی در جواب درخواستش گفتم:

- برش دار عزیزم!

در اوج لذت از تمام این خرید‌ها دست آخر برگشت و بهم گفت:

- عزیزم فکر کنم همین‌ها خوبه. بیا بریم حساب کنیم.

در همین لحظه بود که گفتم:

- نه عزیزم من حالش رو ندارم!

با چشمای بیرون زده و فک افتاده گفت:

- چی؟!

- عزیزم من می‌خوام که تو فقط کمی این چیزا رو بغل کنی. تو به وضعیت اقتصادی من به عنوان یک مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین که من برات چیزی بخرم برات مهمه!

و موقعی که توی چشماش می‌خوندم که همین الاناست که بیاد و منو بکشه اضافه کردم:

- چرا نمی‌تونی من رو بخاطر خودم دوست داشته‌ باشی نه بخاطر چیزایی که برات می‌خرم؟!


خوب امشب هم توی اتاق‌ خواب هیچ اتفاقی نمی‌افته فقط دلم خنک شده که فهمیده هرچی عوض داره گله نداره...

25r30wi.gif
25r30wi.gif
25r30wi.gif
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
مادر، سقفی که هیچ گاه فرو نریخت

همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم مه 2008 (23 اردیبهشت 87) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.
زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان را به یاد بیاورند.نام های قهرمانان بی نشان ، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند. زندگی آنها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه سی چوان خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است.

وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه ، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است. وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ساله ای از زیر آن بیرون کشیده شد.نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. گزارش ایسکانیوز می افزاید ، او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است

image002qeq.jpg


مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده
می شد:


عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت !!
154fs232528.gif
154fs232528.gif
154fs232528.gif
154fs232528.gif
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
اگه کسی داستان کوتاه و قشنگ داره تو این تاپیک بذاره.

اولیشم خودم میذارم.


پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.


پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه ای چند است؟ پیشخدمت پاسخ داد: پنجاه سنت. پسر بچه دستش

را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید : یک بستنی ساده چند است؟ در همین حال

تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : 35 سنت. پسر دوباره

سکه هایش را شمرد و گفت: لطفا یک بستنی ساده. پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود

رفت.
پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید

حیرت کرد آنجا در کنار ظرف خالی بستنی دو سکه پنج سنتی و پنج سکه یک سنتی گذاشته شده بود

برای انعام پیشخدمت.
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
روزي از دانشمندي رياضيدان نظرش را درباره انسان پرسيدند


جواب داد:​
اگر انسانها داراي ( اخلاق) باشند پس مساوي هستند با عدد يک =1
اگر داراي (
زيبايي) هم باشند پس يک صفر جلوي عدد يک مي گذاريم =10
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوي عدد يک مي گذاريم =100
اگر داراي (
اصل و نسب) هم باشند پس سه تا صفر جلوي عدد يک مي گذاريم =1000
ولي اگر زماني عدد يک رفت (
اخلاق) چيزي به جز صفر باقي نمي ماند و صفر هم به تنهايي هيچ نيست ، پس آن انسان هيچ ارزشي نخواهد داشت.
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
0.317774001296384400_bamazehcom1.jpg


این نقاشی توسط پسرکی مکزیکی / آمریکایی کشیده شده که از بدو تولد از مادرش ایدز گرفته است . این نقاشی برنده 16 جایزه بین المللی شده و از آن به عنوان نماد در ان جی اوهای مبارزه با ایدز استفاده می شود


داستان نبود ... ولی تفکر برانگیز بود :(
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
یکی بود ، يكي نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
كوله پشتي اش را برداشت و راه افتاد.
رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: تا كوله ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود، مسافر با خنده اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛
درخت زيرلب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي وبي رهاورد برگردي. كاش مي دانستي آنچه در جست وجوي آني، همين جاست...

مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي داند، پاهايش در گِل است، او هيچ گاه لذت جست وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست وجو را از خود آغاز كرده ام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد.

مسافر رفت و كوله اش سنگين بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود...

به ابتداي جاده رسيد. جاده اي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود.
زير سايه اش نشست تا لختي بياسايد.

مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي شناخت.

درخت گفت: سلام مسافر، در كوله ات چه داري، مرا هم ميهمان كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده ام، كوله ام خالي است و هيچ چيز ندارم.

درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري.اما آن روز كه مي رفتي، در كوله ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در كوله ات جا براي خدا هست و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت...

دست هاي مسافر از اشراق پر شد و چشم هايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم وپيدا نكردم و تو نرفته اي، اين همه يافتي!

درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم ، و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جاده هاست ...
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
یکی بود ، یکی نبود


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '،

خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'،

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند،

مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی امیلی به خانه برگشت ، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود . فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند :« امیلی عزیز ، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا »

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه راروی میز می گذاشت ، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند ؟ او که آدم مهمی نبود . در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت : « من ، که چیزی برای پذیرایی ندارم ! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط ۵دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید .
وقتی از فروشگاه بیرون آمد ، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت ، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت : « خانم ، ما خانه و پولی نداریم . بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد : « متأسفم ، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام . »

مرد گفت : « بسیار خوب خانم ، متشکرم » وبعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند ، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد . به سرعت دنبال آنها دوید : «آقا ، خانم ، خواهش می کنم صبر کنید . » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید ، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت . مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید ، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر
چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت . همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید .

نامه را برداشت و باز کرد : « امیلی عزیز ، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ، با عشق خدا »
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
یکی بود ، یکی نبود



یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

وَإِذَا مَسَّ الإِنسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَآئِمًا فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَن لَّمْ يَدْعُنَا إِلَى ضُرٍّ مَّسَّهُ كَذَلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ .

هرگاه آدمی به رنج و نیازی افتد همان لحظه به هر حالت که باشد به پهلو یا نشسته یا ایستاده ما را به دعا بخواند، آنگاه که رنج و زیانش برطرف شود باز به حال غفلت و غرور چنان باز می گردد که گوئی هیچ ما را برای دفع ضرر و رنج خود نخوانده، همین غفلت است که اعمال زشت را در نظرشان زیبا نموده است.

﴿سوره یونس ۱۲- منبع- پارس قرآن دات کام﴾

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام كه هر وقت در كوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه كسی مرده است؟ " چه غفلت بزرگی كه می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل كرده است .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یك نسخه عملی به یك افسانه موزه نشین مبدل كرده ام . یكی ذوق میكند كه ترا بر روی برنج نوشته،‌ یكی ذوق میكند كه ترا فرش كرده، ‌یكی ذوق میكند كه ترابا طلا نوشته، ‌یكی به خود میبالد كه ترا در كوچك ترین قطع ممكن منتشر كرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی كنیم ؟

قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان كه ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند كه خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یك نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند" احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یك فستیوال مبدل شده ای حفظ كردن تو با شماره صفحه ،‌خواندن تو آز آخر به اول، ‌یك معرفت است یا یك ركورد گیری؟ ای كاش آنان كه ترا حفظ كرده اند، ‌حفظ كنی، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نكنند .

خوشا به حال هر كسی كه دلش رحلی است برای تو . آنانكه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می كنند ،‌گویی كه قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.

آنچه ما با قرآن كرده ایم تنها بخشی از اسلام است كه به صلیب جهالت كشیدیم.
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
یکی بود ، یکی نبود


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
می خواستم:


صدای خدا را می خواستم بشنوم

ندا آمد: به ناله و توبه گنهکار گوش کن

***********************

می خواستم خدا را نوازش کنم...

ندا رسید: کودک یتیم را نوازش کن

***********************
می خواستم دستان خدا را بگیرم...

گفتند: دستان افتاده ای را بگیر


***********************

خواستم چهره خداوند را ببینم...

ندا آمد: بصورت مادرت بنگر...


***********************
خواستم رنگ خدا را ببینم...

گفتند: بی رنگی عارفان را بنگر...

***********************

می خواستم دست خدارا ببوسم

ندا رسید: دست کارگری را که درست کار می کند ببوس...

***********************

خواستم به خانه خدا بروم

صدا آمد: قلب انسان مومن را زیارت کن

***********************
خواستم صدای نفس خدا رااحساس کنم...

ندا آمد: صدای نفس عاشق صادق را بشنو


***********************

خواستم خدا را در عرش ببینم

ندا رسید: به انسانی که به دستور خدا حرکت میکند بنگر...


***********************
خواستم نور الهی را مشاهده کنم

گفتند: از پرخوری و شکم سیر فاصله بگیر...
***********************

می خواستم به خدا به پیوندم...

ندا آمد: از بقیه ببر...حتی از خودت...


***********************

خواستم صبر خدای را ببینم...

صدا آمد: بر زخم زبان بندگان تحمل کن


***********************

خواستم سیاست الهی را مشاهده کنم...

ندا آمد: عاقبت گردنکشان را ببین...


***********************
خواستم خدای را یاد کنم...

ندا آمد: ارحام و خویشانت را یاد کن.

***********************

خواستم که دیگر نخواهم...

ندا آمد: امورت را به او واگذار کن و برو...

**********************

کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک

چرا باید به دورت من بگردم؟

ندا آمد: تو با پا آمدی باید بگردی

برو با دل بیا تا من بگردم
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
یکی بود ، یکی نبود



یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

نامت چه بود؟
آدم

فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟
بهشت پاك

اینك محل سكونت؟
زمین خاك

آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است


قدت؟
روزی چنان بلند كه همسایه خدا،اینك به قدر سایه بختم به روی خاك

اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاك ، قابیل خشمناك ، هابیل زیر خاك

روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟
اینك فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان

وزنت ؟
نه آنچنان سبك كه پرم به هوای دوست ... نه آ نچنان وزین كه نشینم بر این خاك

جنست ؟
نیمی مرا ز خاك ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟
در كار كشت امیدم

شاكی تو ؟
خدا

نام وكیل ؟
آن هم خدا

جرمت؟
یك سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟
همین
!!!!

حكمت؟
تبعید در زمین

همدست در گناه؟
حوای آشنا

ترسیده ای؟
كمی

ز چه؟
كه شوم اسیر خاك

آیا كسی به ملاقاتت آمده؟
بلی

كه؟
گاهی فقط خدا


داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟
حكمی چنین آن هم یك گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟
زیاد

برای كه؟
تنها خدا


آورده ای سند؟
بلی

چه ؟
دو قطره اشك

داری تو ضامنی؟
بلی

چه كسی ؟
تنها كسم خدا

در آ خرین دفاع؟

می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
یکی بود ، یکی نبود



یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.
قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد. دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.


جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست
 
بالا