• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
ماجرای تاجر و روستائیان میمون فروش


در زمان های قدیم ، تاجری به روستایی که میمون های زیادی در جنگل های حوالی آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت : من میمون های اینجا را خریدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم . مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتی معامله را قبول کردند .
به نظر آنها قیمت بسیار منصفانه بود . در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند .

فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائیان گفت : هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم . این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بکار گرفتند . اما ظاهرا تعداد میمون های باقیمانده کمتر شده بود . در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند .
روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساکنان آن روستا داد . او به مردم گفت : امروز من در شهر کاری را باید انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد .
مردم روستا بسیار مشتاق شده بودند . هر میمون ۵۰ دلار ! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و دیگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
روستائیان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند . معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائیان گفت : این میمون ها را در قفس می بینید ؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید .
ظاهرا معامله ی پر منفعتی بنظر می رسد ، ولی غافل از حیله ای که در آن نهفته است ...
بدین ترتیب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر میمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خریداری کردند .

بله . چشمتان روز بد نبیند ! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسید ! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمایه ی روستائیان دوباره در آن روستا ساکن شدند ...



نتیجه اخلاقی : سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید!
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
داستان پسر و گلدان و سکه با ارزش


روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد ، در آن گیر کرد و هر کاری کرد ، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند
به ناچار پدرش را به کمک طلبید اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند . پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود ، فکر کند . قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت : دستت را باز کن ، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید .

پسر گفت : " می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم "
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید : " چرا نمی توانی ؟ " پسر گفت : " اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است ، بیرون می افتد " .



گاهی انسان در زندگی به بعضی چیز های کم ارزش چنان اهمیت می دهد که ارزش دارایی های پرارزش مان را فراموش می کنیم .
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
شرلوک هلمز و واتسون


شرلوک هلمز ، کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند . نیمه هی شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست .
بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : " نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی ؟ "
واتسون گفت : " میلیون ها ستاره می بینم . "
هلمز گفت : " چه نتیجه ی می گیری ؟ . "
واتسون گفت : " از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در ین دنیا حقیریم . از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست ، پس بید اویل تابستان باشد . از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است ، پس بید ساعت حدود سه نیمه شب باشد . "


شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت : " واتسون! تو احمقی بیش نیستی ! نتیجه اول و مهمی که باید بگیری ین است که چادر ما را دزدیده اند .
 

S.M.H

‏‎کاربر فعال خاطرات و آشپزي و خوراکي ها
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 فوریه 2011
نوشته‌ها
5,666
لایک‌ها
6,608
سن
34
حکایت : قاطر و کار گروهی
باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش می راند ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورد و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حسن امر، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیک های آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشد. به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه مجاور دوید و در زد. کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت می کرد به آرومی آمد و در را باز کرد.

راننده ماجرا رو شرح داد و از او درخواست کمک کرد. پیرمرد گفت که ممکن است از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که: «بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه»

با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یک قاطر پیر رو گرفت و با زور آن را بیرون کشید. تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید باورش نشد که این حیوان پیر و نحیف بتواند کمکش کند، اما چه می شد کرد، در آن شرایط سخت به امتحانش می ارزید.

با هم به کنار جاده رسیدند و کشاورز طناب را به اتومبیل بست و یک سر دیگر آن را محکم دور شانه های فردریک یا همان قاطر بست و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد: «یالا، پل، فردریک، هری، تام، فردریک، تام، هری، پل… یالا سعیتون رو بکنین… آهان فقط یک کم دیگه، یه کم دیگه… خوبه تونستین»

راننده با ناباوری دید که قاطر پیر موفق شد اتومیبل را از گل بیرون بکشد. با خوشحالی و تعجب از کشاورز تشکر کرد و هنگام خداحافظی از او پرسید: «هنوز هم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیر تونسته باشه، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است، نکنه یه جادوئی در کاره.»

کشاورز پاسخ داد: «ببین عزیزم، جادوئی در کار نیست. اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه، آخه میدونی قاطر من کوره»

به نقل از تاپيک http://forum.persiantools.com/t213199.html
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...

یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .

فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می شود و

با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده . کجا می توانم پنهان شوم؟!

پوست فروش میگوید : زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین می ریزد ...

پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد تو!!!

قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو می کنند .

آنها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند .

فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند .

پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد : ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم

اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟

فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین می غرد :

تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید .

من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد !!!

محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند

پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد می شنود و

برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند ...

سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید :

آماده ...... هدف ......

در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد ؛

احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد

پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گام هایی را میشنود که به او نزدیک میشوند ...

سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند . پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود

فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگرد...

آنگاه به سخن آمده و به نرمی می گوید :

حالا فهمیدی چه احساسی داشتم ؟!
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...

به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...

مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..

---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!!

فرزان بذرافشان
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید

پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود.

در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد

او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت

و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟

چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند

تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید.

هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است

معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.

۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

۳ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟

پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم

دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!

پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم

دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!

پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی
چون صدای تو گیراست
چون جذاب و دوست داشتنی هستی
چون باملاحظه و بافکر هستی
چون به من توجه و محبت می کنی
تو را به خاطر لبخندت دوست دارم
به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم

دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد

چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت

پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت

نامه بدین شرح بود :
عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم
دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم

آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟
نه

و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم
۲
بغض كرده و ناراحت دستهای مادر را لای انگشتانش گرفته بود و می گفت : "ای كاش من جای تو بودم..." برخلاف پدر، مادر تبسم كرد و گفت : "این حرفها چیه مرد؟ دكترها گاهی اوقات اشتباه می كنند ... مطمئن باش - برخلاف تشخیص دكترها كه گفتند فقط شش ماه زنده ای- تا شصت سال دیگه می مونم." و پدر با لحنی غمگین گفت : "اگر برای تو اتفاقی بیفته، من یك دقیقه هم زنده نمی مونم."

پسر یازده ساله كه اینها را می شنید، اگر چه برای مادرش ناراحت بود، اما از باوفا بودن پدرش شادمان بود...

پسرك (كه حالا با مادر بزرگش زندگی می كرد) روبروی عكس مادر خدا بیامرزش نشست و گفت : "مامانی بابا دروغگو بود" آن سوی شهر، پدر كه درست دو روز بعد از چهلم تجدید فراش كرده بود، با زن جوان جدیدش خوش بود.
 

iGeek

Registered User
تاریخ عضویت
15 ژانویه 2011
نوشته‌ها
564
لایک‌ها
122
محل سکونت
Beside the Pirates
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید

پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود.

در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد

او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت

و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟

چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند

تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید.

هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است

معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.

۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

۳ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد

متشکر؛ داستان جالبی بود :happy:

ولی من تصور میکردم آن دختر در لحظه های آخر قاعده بازی را تغییر دهد و پس از اینکه پیرمرد سنگریزه ها را داخل کیسه انداخت به او بگوید اگر سنگریزه سفید آمد من همسر تو میشوم ولی اگر سنگریزه سیاه آمد لازم نیست با تو ازدواج کنم.

البته لازم به ذکر است این نوع راه حل ها بیشتر مربوط به جوکر است! :D
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
این داستان از خودمه !
فرزان ، تابستان 90 !

-----

" گل سرخ "

او را تازه آورده بودند ...
شاداب و سر حال بود ، سرخ رنگ ، گل های دیگر مغازه کوچک گل فروش به او حسودی می کردند !
ازش پرسیدند : از کجا آمدی که اینقدر زیبایی ؟
او گلویی صاف کرد و گفت : من به دست باغبانی ماهر بزرگ شدم ، لحظه ای که مرا می چید می گفت آنقدر زیبایی که حتما تو را برای عشق می خرند !
گل های دیگر غرق رویا بودند ...
- گلدان پیر گوشه ی مغازه با صدایی ضعیف گفت :
" چنین خوشبین نباش گل جوان .. "

بی اهمیت بودند به حرفش ... !

ساعتی بعد ، دختر جوانی زیبا رو به مغازه آمد، لباسی شیک و مشکی ، کفش هایی با پاشنه های بلند ... برای عشقش می خواست گل بخرد ! همه می دانستند او را انتخاب می کند ! همین هم شد !
موقع بیرون رفتن از مغازه او به گلدان پیر نگاهی تمسخر آمیز کرد ... گلدان پیر انگار چیزی می دانست، که دیگران نمی دانستند ...!

از شهر خارج شدند ،به باغی زیبا رسیدند ، فضای سنگینی بود ، گل سرخ سخت نفس می کشید ، انگار گلویش را فشار می دادند !
کفش های دخترک را دنبال می کرد روی سنگ های سفید و سیاه آن باغ بزرگ که راه می رفت !

دخترک ایستاد ، سلام کرد ، گل را روی سنگی سفید رنگ گذاشت ، ساعت ها گریه کرد و حرف زد ! زمان دیگر اجازه ماندن به دخترک نمی داد ، گل را برداشت و روی سنگی که عکس پسری روی آن تراشیده شده بود پر پر کرد !
گل ، هنگام پر پر شدن متنی را روی سنگ قبر پسر جوان خواند :
" ای گل گمان نکن به جشن می روی ، شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند .. "

گلدان پیر مغازه هم ، آن شب خشک شد ، بی صدا ، با رازی که در سینه داشت !
 

SHOPING

Registered User
تاریخ عضویت
14 نوامبر 2010
نوشته‌ها
4,891
لایک‌ها
313
محل سکونت
تهران
داستان اول

داستان کوتاه (کودکی که آماده تولد بود ...)

فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد

بود.کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری

ندارم.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او

را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را

نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن

است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت

کنی. کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟

و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و

به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی می کنند؛ چه کسی

از من محافظت خواهد کرد.

خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود.

کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد، اگر چه من همشه

در کنار تو هستم.

در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک می دانست که

بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون

به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات

اهمیئت ندارد ولی می توانی او را مادر صدا کنی ...


داستان دوم

(فرشته - دو مجسمه - پرنده)

توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد. این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند .
یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت که شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم . شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد .
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی که در نزدیکی اونا بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد. بوته‌ها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش میرسید . بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن .
فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها پرسید:" شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟" مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:" میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟" مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه. ولی این بار تو کبوتر رو نگه دار و من میرینم روی سرش ."
نکته اخلاقی: بنگرید که تلافی کردن تا چه حد در زندگی این نوع دو پا اثر گذار است که تا همچنان حرکتی پیش میروند. پس ای قوم هیچگاه عملی مرتکب نشوید که شخصی را به تلافی بر انگیزاند چرا که ممکن میباشد که روزی روی سرتان بریند !

داستان سوم

ارزش یک لبخند...

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی‌دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه‌المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی‌آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری می‌جستند و مردم از او کناره‌گیری می‌کردند. قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می‌دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می‌توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می‌گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می‌نمود و مردم را از خود دور می‌کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه‌ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه‌ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخند دخترک در روحیه پیرمرد تاثیر بسزایی داشت. او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می‌کشید. دخترک هر بار که پیرمرد را می‌دید، شدت علاقه وی را به خویش درمی‌یافت و با حرکات کودکانه خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه‌ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه پیرمرد همسایه بود که همه ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

داستان چهارم

کدام را سوار می‌کنید؟

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند، یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم یا آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید. پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید
____________________________
قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد:
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است
و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است
که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید
ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی
برای پاسخ خود نداشت. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم
به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم...

شرح حکایت
همه می‌پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی‌کند. چرا؟
زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته‌ها و مزیت‌های خود را (ماشین) از دست بدهیم.
اگر قادر باشیم خودخواهی‌ها، محدودیت‌ها و مزیت‌های خود را از خود دور کرده
یا ببخشیم گاهی اوقات می‌توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم تحلیل فوق را می‌توانیم
در یک چارچوب علمی‌تر نیز شرح دهیم:
در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر خلاق، تفکر جانبی است که در مقابل
تفکر عمودی یا سنتی قرار می‌گیرد.
در تفکر سنتی، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدودیت‌های محیطی خود، استفاده می‌کند و قادر نمی‌گردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کند.
‌تفکر جانبی سعی می‌کند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل، سنت شکنی کرده، مفروضات و محدودیت‌ها را کنار گذاشته، و از زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند.
در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیت‌های خود را ببخشیم می‌توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.
شاید خیلی از پاسخ دهندگان به این پرسش، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را به دست آورند.
بنابراین چه چیزی باعث می‌شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه کنند، دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمی‌کنند. یعنی محدودیت‌ها و مفروضات معمول را کنار نمی‌گذارند.
اکثریت شرکت کنندگان خود را در این چارچوب می‌بینند که باید یک نفر را سوار کنند
و از این زاویه که می‌توانند خود راننده نبوده و بیرون ماشین باشند، درباره پاسخ فکر نکرده‌اند.


داستان پنجم

چهار دانشجوی دروغ گو.....!!

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحانات پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند اما وقتی به شهر خود برگشتند فهمیدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه ؛ امتحان دوشنبه صبح بوده است . بنابر این تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند آنها به استاد گفتند : ما به شهر دیگری فته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم به همین دلیل دوشنبه دیروقت به خانه رسیدیم ....

استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها فردا بیایند و امتحان بدهند چهار دانشجوی پینوکیوی ما روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه ی امتحانی را داد و از آنها خواست تا شروع کنند آنها به اولین سوال نگاه کردند که ۵ نمره داشت و سوال بسیار آسانی بود و به راحتی به آن پاسخ دادند سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت برگه پاسخ دهند سوال این بود : کدام لاستیک پنچر شده بود ؟ !!!!

نکته اخلاقی با خودتون..........

داستان ششم

هیزم شکن و افتادن زن او در آب !!!!

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
'آیا این تبر توست؟' هیزم شکن جواب داد: ' نه' فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوش حال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوش حال روانه خونه شد. یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. '
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. ' تو تقلب کردی، این نامردیه '
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز 'نه' می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز 'نه' میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده


به راحتی میشه ... ولی ...

به راحتی میشه در دفترچه تلفن کسی جایی پیدا کرد ولی به سختی می شه در قلب او جایی پیدا کرد.
به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد ولی به سختی می شه اشتباهات خود را پیدا کرد.
به راحتی میشه بدون فکر کردن حرف زد ولی به سختی می شه زبان را کنترل کرد.
به راحتی میشه کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم ولی به سختی می شه این رنجش را جبران کنیم.
به راحتی میشه کسی را بخشید ولی به سختی می شه از کسی تقاضای بخشش کرد.
به راحتی میشه قانون را تصویب کرد ولی به سختی می شه به آن ها عمل کرد.
به راحتی میشه به رویاها فکر کرد ولی به سختی می شه برای بدست آوردن یک رویا جنگید.
به راحتی میشه هر روز از زندگی لذت برد ولی به سختی می شه به زندگی ارزش واقعی داد.
به راحتی میشه به کسی قول داد ولی به سختی می شه به آن قول عمل کرد.
به راحتی میشه دوست داشتن را بر زبان آورد ولی به سختی می شه آنرا نشان داد
به راحتی میشه اشتباه کرد ولی به سختی می شه از آن اشتباه درس گرفت.
به راحتی میشه گرفت ولی به سختی می شه بخشش کرد.
به راحتی میشه یک دوستی را با حرف حفظ کرد ولی به سختی می شه به آن معنا بخشید.
و در آخر:
به راحتی میشه این متن را خوند ولی به سختی می شه به آن عمل کرد

و این است زندگی سخت (طنز)!!!!

و این است زندگی سخت
یکی خوابش سنگین میشه تخت میشکنه
بعد که از خواب میپره دستش میشکنه
فرداش از مرحله پرت میشه پاش هم میشکنه
میزنه به سرش سرش هم میشکنه
همون یارو خودش رو میزنه به اون راه گم میشه
کلی اعصابش خوردمیشه نوار خالی گوش میده
یه هو می خوره زمین تا خونه سینه خیز میره
جلو پمپ بنزین سیگار میکشه میگن آقا اینجا پمپ بنزینه سیگارنکش میگه اهه من جلو بابام هم سیگار میکشم
یه روز میخوره به شیشه میگه عجب هوای سفتی
روز بعد میخوره به دیوار کمونه میکنه
فرداش باز میخوره به دیوار میگه ببخشید
پس فرداش باز میخوره به دیوار وای میسته پلیس بیاد
دوپینگ میکنه برای اینکه کسی نفهمه آخر میشه
میره تظاهرات می بینه شلوغه، برمی‌گرده
میره لایه اوزون رو میدوزه میمونه اون ورش
میره پشت بوم می‌خوابه سردش میشه در پشت بوم رو میبنده
سوار اتوبوس میشه از یه دختره خوشش میاد پیاده میشه شماره اتوبوس رو ور میداره
بعد از این همه اتفاق بی هوا از خونه میره بیرون خفه میشه
و...
 
Last edited:

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند


وقتی سوزنشان را نخ میکنی


تا برایت دروغ ببافند ...


چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی


و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد



از آدم ها دلگیرم


که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند


و بد هایشان را در جیب های لباس هایی


که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند


از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری


و درد هایت را که میشنوند


خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند



از آدم ها دلگیرم


وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است


همین که گیرت بیاورند


تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند


به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند


تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند


و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند


که تو را گواه میگیرند


ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :


این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام


از آدم ها عجیب دلگیرم


از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند


و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی


و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند


خنده ات بگیرد که چقدر شبیهشان نیستی


دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...


تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیهشان نیست


از آدم ها دلگیرم


که گرم میبوسند و دعوت میکنند


سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند


دلت ....


دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری






دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان


را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند
 

Behzad

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 جولای 2006
نوشته‌ها
1,292
لایک‌ها
912
محل سکونت
Music@Persiantools
ممنون از همگی دوستان اگر لطف کنند با فونت درشتتر قرار بدن عالی میشه!:blush:
ممنون:happy:
 

.Sepehr.

Registered User
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
578
لایک‌ها
54
سن
37
محل سکونت
آسمان
پاييز ميرم شمال ؛ يك زميني دارم / توش علف هرز پرورش ميدم / علف هرز نه كود ميخواد ، نه سم ، نه آب ، نه هيچي / علف هاي هرز فقط منو ميخوان / منم كه دارم ميرم پيششون ...


پ. ن. : اتفاقی داشتم مجله های قدیمی رو ورق میزدم، به این متن کوتاه از محمد صالح علا برخوردم، به نظرم جالب اومد، با فصل پاییزم همخوانی داره ... :)
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپی...ما نشسته بودند.

برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند

محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت:...

بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید.

بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.

مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد.

این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید

ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم.

این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟»

مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد.

حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟»

برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد.

آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد.

باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت

و با یکى دو نفر هم گپ ( chat ) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.

مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.

برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»

مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ..!
:D
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482


جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود،

تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.

چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.

جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.

گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و

به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”

گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!”

اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و

متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.

جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم، می خواستین بخورین!”

جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت

و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.”

متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!”

و سپس به آرامی از آنجا خارج شد..
 

danzelha

Registered User
تاریخ عضویت
12 اکتبر 2011
نوشته‌ها
1,616
لایک‌ها
256
گفته اند: بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید »! بودا به كدخدا گفت: «یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند» بودا لبخندی زد و پاسخ داد: «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند...
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
در قرن 15 در روستای کوچکی در نزدیکی نورمبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند.
پدرشان برای امرار معاش 18 ساعت در روز کار می کرد . علیرغم شرایط سختی که داشتند ، دو برادر در این خانواده رویایی داشتند. آرزوی هر دو این بود که هنر بخوانند ، اما آنها به خوبی میدانستند که پدر آنها قادر نیست هر دوی آنها را برای تحصیل به نورمبرگ بفرستد..
بالاخره بعد از بحث های طولانی ، هر دو نقشه ای کشیدند و تصمیم گرفتند شیر یا خط بندازند و بازنده آنها در معدن کار کند و مخارج تحصیل برادر دیگر را بدهد .
بعد زمانی که برنده درسش تمام شد ، او مخارج تحصیل برادر دیگرش را با کار در معدن مهیا کند.
آنها در روز یکشنبه صبح بعد از کلیسا شیر یا خط انداختند و آلبرشت برنده شد و راهی نورمبرگ شد.
آلبرت هم در معدن مشغول به کار شد و مخارج تحصیل او را تهیه کرد.
سیاه قلم های آلبرشت ، نقاشی های رنگ روغن او همه به مراتب از کارهای اساتید او بهتر بودند.
زمانی که او درسش تمام شد پول زیادی به دست آورد.
وقتی این هنرمند جوان به روستایش بازگشت ، خانواده اش برای بازگشت او مهمانی گرفتند.
بعد از صرف غذای شاد و خاطره انگیز ، آلبرشت برای تشکر از برادرش به خاطر تمام کارهایی که او برایش انجام داده بود از جایش بلند شد و گفت : آلبرت حالا نوبت توست ! حالا تو میتوانی به نورمبرگ بروی ورویایت را واقعیت ببخشی ، و من از تو حمایت خواهم کرد .
همه سر ها به سمت آلبرت که داشت به آرامی گریه می کرد برگشت.
آلبرت در حالی که گریه می کرد سرش را تکان داد و پشت سر هم گفت : نه.... نه... نه.
سرانجام آلبرت بلند شد و اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و رو به چهره کسانی که دوستشان داشت گفت : نه برادر !! من نمی توانم به نورمبرگ بروم. برای من خیلی دیر است . ببین 4 سال کار در معدن با دستهای من چه کرده است !!
آلبرشت برای ارج نهادن به زحمات برادرش آلبرت عکس دستهای فرسوده آلبرت را در حالی که انگشتان او رو به آسمان بود کشید.
او اسم این اثرش را " دست ها " گذاشت .
به زودی همه جهان متوجه این شاهکار بزرگ شدند و اسم آن را به " دست های دعا گو " تغییر دادند.
و حالا بیشتر از 450 سال میگذرد و صد ها پرتره زیبا ، آبرنگ و گراور های مسی و ... از او در همه موزه های جهان می باشد. اما بیشتر مردم فقط با کار " دست های دعا گو " بیشتر آشنا هستند .
------------------------------------------------------
باز هم حرفی از برادر فداکار زده نشده.:(
همه از تابلوی بی نظیر حرف میزنند:(

این هم عکس اون نقاشی:
ge684729.jpg
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت



جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد.


مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست


بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.


چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"


****************************** **


گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
همیشه به خاطر داشته باشید:

*خدا پشت پنجره ایستاده*
 

nasrinnaseri12

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 اکتبر 2011
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
سلام بر همه دوستان عزیز :rolleyes:

من تازه به انجمن و جمع شما دوستان پیویستم دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات هستم و هدفم اینه که معنی شعر ها

و تشبیهاتی که در آنها به کار رفته رو بتونم تو انجمن با دوستان نقد و بررسی کنم

ولی جایی رو پیدا نکردم که بتونم این سوالا رو بپرسم یا جایی که بشه معنی ها رو پیدا کرد.

عذر میخوام اگه پیام اسپم دادم ولی هیچ جایی رو ندیدم اگر چه در این انجمن هست کمک کنید و لینک قسمت

رو بدید اگه نیست انجمی که در این باره هست رو میشناسید معرفی کنید با تشکر از تمام دوستان:)
 
بالا