• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
داستان‌های طنز از زبان مرحوم آیت‌الله مجتهدی تهرانی

277023_170.jpg

جهان - مرحوم آیت‌الله احمد مجتهدی تهرانی در دوران حیات خویش، ریاست علمی و مدیریت مدرسه علمیه حاج ملا محمد جعفر را بر عهده داشت که اکنون به نام حوزه علمیه آیت‌الله مجتهدی معروف است. کلام شیوا و لهجه دلنشین این استاد اخلاق همچنان در اذهان مردم تهران باقی مانده است.

در این بخش به مناسبت ایام نوروز که با شادی و شادکامی همراه است، داستان‌هایی را با استناد به کتاب «آداب‌الطلاب» از آیت‌الله مجتهدی تهرانی نقل می‌کنیم:

*ریش‌تراشی

جوانی همیشه ریشش را با تیغ می‌تراشید. وقتی علت این کار را از او پرسیدند گفت: «مادرم می‌گوید پسرم! اگر تو ریش بگذاری مردم فکر می‌کنند سنت زیاد است. آن وقت می‌گویند حتماً مادرش هم پیر است. پس بهتر است قید ریشت را بزنی!»

*درخت گردو

شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و می‌گفت: «خدایا! همه کارهایت درست است فقط نمی‌فهمم چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار داده‌ای ولی هندوانه به آن بزرگی را لای بته‌های کوچک! » همین‌طور که داشت با خدا درددل می‌کرد ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینی‌اش خون آمد. او به خودش آمد و گفت: «خدایا! کارت درست است. اگر یک هندوانه بالای درخت بود، معلوم نبود چه بلایی سرم می‌آمد!»

*حلالم کن

یکی از علما چند شب در هیأتی منبر رفت. شب آخر، پاکت چند شبی را که منبر رفته بود از صاحب مجلس گرفت. شخصی جلوی عالم را گرفت و گفت: «حاج آقا! بی‌زحمت یک دعا در گوش من بخوانید». آن عالم دعا را خواند. بعد آن شخص گفت: «آقا! من را حلال کنید». حاج آقا گفت: «حلالت کردم». چند دقیقه بعد آن عالم رفت تا برای خانه‌اش خرید کند. وقتی خواست پول اجناس را به صاحب مغازه بدهد، دست کرد داخل جیبش و دید ای داد بی‌داد! خبری از پول و پاکت نیست. عالم به لهجه ترکی گفت: «ددم وای! حلالش هم کرده‌ام».

*قاطر و آسیاب

شخصی وارد یک آسیاب گندم شد. دید به جای اینکه یک انسان گندم‌ها را آسیاب کند چوب آسیاب به گردن یک قاطر بسته شده. قاطر می‌چرخید و آسیاب کار می‌کرد اما به گردن قاطر یک زنگوله آویزان بود. از صاحب آسیاب پرسید: «برای چه به گردن قاطرت زنگوله بسته‌ای!» آسیابان گفت: «برای اینکه اگر ایستاد بفهمم و متوجه شوم که آسیاب کار نمی‌کند». آن شخص دوباره پرسید: «خب! اگر قاطر ایستاد و سرش را تکان داد، از کجا می‌فهمی؟» آسیابان گفت: «برو این پدر سوخته‌بازی‌ها را به قاطر من یاد نده!»

*آیه‌های سجده‌دار

علامه حلی در سنین کودکی پیش دایی‌اش که محقق بود می‌رفت و درس می‌خواند. وقتی درسی را یاد نمی‌گرفت یا شیطنت می‌کرد، دایی دنبالش می‌کرد تا تنبیهش کند. علامه کوچک اما سریع یک آیه سجده‌دار می‌خواند و دایی‌اش به سجده می‌رفت، آن وقت خودش پا به فرار می‌گذاشت و فرار می‌کرد.

*سنگ قبر سلطان

سلطان محمود غزنوی برای خود قبری ساخت، تا زمانی که مرد آنجا دفنش کنند. وقتی می‌خواست روی سنگ قبرش آیه‌‌ای از قرآن را بنویسد، از نوکرش پرسید: «چه آیه‌ای را بنویسم بهتر است؟» نوکر جواب داد: این آیه از قرآن را بنویس: «هذه جهنم التی کنتم توعدون؛ این جهنمی است که همواره وعده‌اش به شما داده می‌شد!»
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
یکبار انیشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد.

انیشتین به دنبال بلیط ، جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند.

سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.

سپس درون کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.

بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.

مسئول کنترل بلیط گفت : دکتر انیشتین ، من می دانم که شما که هستید.

همه ما به خوبی شما را می شناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید،نگران نباشید و سپس رفت.

او در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست. او با عجله برگشت و گفت:

"دکتر انیشتین ، دکتر انیشتین ، نگران نباشید،من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."

انیشتین به او نگاه کرد و گفت:

مرد جوان،من خودم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که نمی دانم این است که من دارم کجا می روم؟
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود . از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا , با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود , اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد , که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد : " دوشیزه هالیس می نل " . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند .

" جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس اگر " جان " قلباٌ به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت " جان " فرا رسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابر این راس ساعت 7 بعدازظهر"جان"به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

" زن جوانی داشت به سمت من می آمد , بلند قامت و خوش اندام , موهای طلایی اش در حلقه های زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملاٌ بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ "

بی اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند .

دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید ؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت :

فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !

تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد .
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
یک روز بعدازظهر وقتی که با ماشین پونتیاکش می کوبید که بره خونه

زن مسنی را دید که ماشین مرسدسش پنچر بود.

او می تونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برفها ایستاده تا اینکه بهش گفت:

" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم."

زن گفت: " من از سن لوئیز میام و فقط از اینجا رد می شدم.

بایستی صدتا ماشین دیده باشم که از کنارم رد شدند و این واقعاٌ لطف شما بود."

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد

که بره, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت:

" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر

هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی

که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ،

ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. .

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،

در حالیکه بر روی دستمال سفره این یادداشت رو باقی گذاشت.

اشک در چشمان پیشخدمت جمع شده بود ، وقتی که نوشته زن رو می خوند:

" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر

هم به من کمک کرد ، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعاٌ می خواهی

که بدهیت رو به من بپردازی ، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

اونشب وقتی که زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت ، به تختخواب رفت.

در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد.

وقتی که شوهرش دراز کشید تا بخوابه به آرومی و نرمی در گوشش گفت:

" همه چیز داره درست میشه ، دوستت دارم ، جو! "
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
روزي روزگاري پيرزن فقيري توي زباله*ها دنبال چيزي براي خوردن مي*گشت كه چشمش به يك چراغ قديمي افتاد. آن را برداشت و رويش دست كشيد. مي*خواست ببيند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همين موقع، دود سفيدي از چراغ بيرون آمد.
پيرزن چراغ را پرت كرد؛ با ترس و تعجب عقب*عقب رفت و ديد كه چند قدم آن طرف*تر، يك غول بزرگ ظاهر شد. غول فوري تعظيم كرد و گفت: «نترس پيرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه*هاي جورواجوري را كه برايم ساخته*اند،* نشنيده*اي؟ حالا يك آرزو كن تا آن را در يك چشم به هم زدن برايت برآورده كنم. امّا يادت باشد كه فقط يك آرزو!»
پيرزن كه به خاطر اين خوش*اقبالي توي پوستش نمي*گنجيد،* از جا پريد و با خوش*حاليگفت*: «الهي فدات بشم مادر!»
امّا هنوز جمله*ي بعدي را نگفته بود كه فداي غول شد و نتوانست آرزويش را به زبان بياورد.
... و اين داستان، درس عبرتي شد براي آن*ها كه زيادي تعارف مي*كنند!​
 

parsifar

Registered User
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2011
نوشته‌ها
597
لایک‌ها
474
سنجش کارایی:
پسر کوچکی وارد تلفن حانه شد کارتنی را به سمت تلفن هل داد. روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید:خانم می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.
پسرک گفت: خانم من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت: از کار این فرد کاملا راضی ام.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برای شما جارو می کنم در این صورت شما در یکشنبه زیبا ترین چمن را در کل شهر خواهید داشت
مجددا زن پاسخ منفی داد.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر از رفتارت خوشم می آید، به خاطر این که روحیه خاص و خوبی داری، دوست دارم کاری به تو پیشنهاد بدهم.
پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم،‌ من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
جلسه محاكمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محكوم ....
به دلیل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع كرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟
ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنيدن صدايش بودی ؟
وشما پاها كه هميشه مشتاق رفتن به سويش بوديد حالا چرا اينچنين با او مخالفيد ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ،
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:
ديدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحيرم با وجودی كه عشق بيشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمايت ميكنی !؟
قلب ناليد و گفت:
من بی وجود عشق ديگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند و فقط با عشق ميتوانم يك قلبی واقعی باشم​
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
داستان کوتاهی از برتولت برشت
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی" پرسید:
اگر کوسه‌ها آدم بودند، با ماهی‌های کوچولو مهربانتر می‌شدند؟
آقای کی گفت: البته! اگر کوسه‌ها آدم بودند،
توی دریا برای ماهیها جعبه‌های محکمی ‌می‌ساختند،
همه جور خوراکی توی آن می‌گذاشتند،
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد.
هوای بهداشت ماهی‌های کوچولو را هم داشتند.
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد،
گاهگاه مهمانی‌های بزرگ بر پا می‌کردند،
چون که
گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است!
برای ماهی‌ها مدرسه می‌ساختند
وبه آنها یاد می‌دادند
که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهی‌ها اخلاق بود
به آنها می‌قبولاندند
که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولو یاد می‌دادند که چطور به کوسه‌ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده‌یی که فقط از راه اطاعت به دست می‌آیید
اگر کوسه‌ها آدم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می‌کشیدند،
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می‌آوردند که در آن ماهی کوچولو‌های قهرمان
شاد و شنگول به دهان کوسه‌ها شیرجه م‌یرفتند.
همراه نمایش، آهنگهای مسحور کننده‌یی هم می‌نواختند که بی اختیار
ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه‌ها می‌کشاند.
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
که به ماهیها می‌آموخت
"زندگی واقعی در شکم کوسه‌ها آغاز می‌شود"

 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
چند قورباغه از جنگلي عبور مي كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند .
بقيه ي قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چه قدر عميق است به دو قورباغه ي ديگر گفتند كه ديگر چاره اي نيست . شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه اين حرفها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون بپرند .
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند كه دست از تلاش برداريد ، چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ، به زودي خواهيد مرد
بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد
اما قورباغه ي ديگر با حداكثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد .
بقيه ي قورباغه ها فرياد مي زدند كه دست از تلاش بردار ،‌ اما او با توان بيشتري تلاش كرد و بالاخره از گودال خارج شد
وقتي از گودال بيرون آمد ،‌ بقيه ي قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد كه قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فكر مي كرده كه ديگران او را تشويق مي كنند​
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
مردي احول(دوبين) به خروسي نگاه مي کرد. به او گفتند: مي داني که مردم لوچ و دوبين يکي را دو تا مي بينند؟ مرد گفت: اين سخن دروغ است؛ زيرا اگر اين طور بود من اين دو خروس را چهار تا مي ديدم.

لطايف الطوايف- فخرالدين
 

hamid_rahmati

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 مارس 2013
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
7
مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.

یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد.
مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود:

"دوستت دارم عزیزم"
 

hamid_rahmati

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 مارس 2013
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
7
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!
 

hamid_rahmati

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 مارس 2013
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
7
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
 

hamid_rahmati

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 مارس 2013
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
7
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت …

در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!

 

hamid_rahmati

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 مارس 2013
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
7
بسیار شیكتر و به روز تر از آن بود كه به نظرت بیاد خودش هم مجروح جنگیه! آن هم چه مجروحی؟؟ درست حسابی جانباز....
اما مگه باور میكردی؛ شیك و خوش قیافه و با اطلاعات؛ دكترا داشت و استاد بود نگاهش كه میكردی فكر میكردی همین الان میخوان باهاش مصاحبه مطبوعاتی كنند پیرامون موضوع: چگونه این همه سلامت هستید؟
و اولین سئوال این خواهد بود: راز سلامتی و شادابی شما چیست؟
غافل از اینكه تصور كنی كه جواب این باشه: من چند تركش در نخاعم دارم؛ شیمیائی شدم و سرطان خون دارم؛ و در ضمن یك تركش هم در لگنم......
اگر اولین بار كه اینها را شنیدم شوكه نشدم؛ تنها دلیل این بود كه قبلا دورادور پرسیده بودم ایشان كی هستند؟
و جواب شنیده بودم: ایشان رئیس فلان امور هستند و استادند و درضمن جانباز و مجروح جنگی...

البته كمی تا قسمتی ابروهای من به ریشه موهای سرم نزدیك شد كه خوب طرف مقابل هم بسیار ذوق كرد؛ اصلا معلوم بود اینجوری گفته كه من شوكه بشم و از دیدن قیافه متعجبم لذت ببره.
تصورم از مجروح جنگ آن هم با این همه شرح و بسط چیز دیگری بود؛ نه انسانی كه در متانت كامل و آرام قدم بر میداشت تا كسی از تمامی این كوله بار پر از دردش چیزی حس نكند....
نه اینكه تا حالا مجروح جنگی ندیده بودم؛ نه اینكه تا حالا جانباز ندیده بودم؛ هر چند كه تصاویری كه پرویز پرستوئی از مجروحان جنگی به من داده بود همیشه همینقدر لطیف و انسان و ساده بودند و شاید عجیب این بود كه این هم همینقدر سینمائی به نظر میرسید.
هر بار از دور؛ به نظر می آمد به تصویر سینما نگاه میكنم...... اما چقدر نزدیك..... اینه كه حاتمی كیا تصویر میكرد؛ اینهان كه دوروبرمونند؛ خوبه تو سینما دیده بودم!
گهگاهی دكتر صدایش میكردند؛ چند نفری استاد؛ كه به هردو محترمانه جواب میداد اما كمی حالت چشمانش عوض میشد معلوم بود ترجیح میداد به نام فامیل صدایش كنند. به همه احترام می‌كرد و با بعضی ها شوخی..

طلبكار نبود تصویری كه خیلی از مجروح نشدگان جنگی و جانباز نبودگان جنگی بعد از جنگ به من داده بودند..
و بیش ازهرچیز كمك بود؛ تمام دانشجوهای اداره برای كارهای دانشگاهیشون كنار دستش نشسته بودند یا هی داشتند میرفتند و می آمدند..بدون مكث و اطوار میدیدی كه داره بهشون سرویس میده راهنمائی میكنه؛ فرقی نمیكرد چه تیپی باشه این دانشجو یا همكار؛ رئیس باشه كارمند باشه خانم باشه یا آقا! در كه باز میشد صداشو میشنیدی كه:
به به سلام! یعنی ســـــــــــلام؛ یك سلام كشیده و مهربان با صدایئ آرام و متین؛ و همراهی و همكاری براشون شروع میشد. كه خوب این سلام كشیده و مهربان خودش معنی اش همین بود كه بیا تو من بهت كمك میكنم؛ كمكی هم از دستم بر نیاد مهربانی نشون میدم....
میدونید فكر نكنم هیچكس به فكرش میرسید كه ازش بپرسه: آقای دكتر كمكی هم از دست ما براتون بر می آد؟؟
یا مثلا: نمیدونم؛ دكتر میخواهی با هم درد دل كنیم.....؟

؛ پشت فرمان نشسته بودم و توی ترافیك عجیب و غریب بزرگراه بودم و به قیافه عصبانی؛ شاد؛ متفكر یا در حال حرف زدن با موبایل ماشینهای بقلی نگاه میكردم. برای جلوگیری از فكر كردن به چهره افراد رادیو را گرفتم كه اتفاقی روی موج رادیو جوان بود.
خانم مجری با انرژی تمام داشت صحبت میكرد كه بله الان با یكی از جوانترین رزمندگان جبهه مصاحبه ای داریم كه شما را به شنیدن اون دعوت میكنم و اینكه ایشون الان استاد چند تا از دانشگاههای ما هستند و از سن بسیار كمی در جبهه حضور داشتند و در همان سن كم به نوعی فرمانده و آنالیزور هم بودند...ووووو
صدای جوانی كه در جواب خانم مجری با حجب و سرشار از انرژی جواب داد به نظرم آشنا آمد كه متوجه شدم نام فامیلی كه اعلام شد خود دكتر هست! برام جالب بود رادیو را بلند كردم و شیشه های ماشین را بالا دادم كه بهتر بشنوم...

خیلی آرام و مهربان از این تشكر كرد كه چقدر عالیه كه هر چند در طی سال از جانبازان و فرماندهان زمان جنگ یادی نمی‌كنید اما در این دوره یادی از ما كردید...و آنقدر شوخی لطیفی كرد كه خانم مجری هول شد و با دستپاچگی اما حرفه ای جواب داد كه نخیر ما در رادیو جوان همیشه به یاد شما هستیم و فلــــــــــــــان
و مصاحبه ادامه پیدا كرد كه شما چند ساله بودید كه به جبهه رفتید و جواب آمد كه 16 ساله......
و من حیران كه خدایا: چقدر سینمائی! پس اینها هنوز زنده اند این نسل هنوز هست آن عكسهایی كه همیشه در روزهای یادبود دفاع مقدس روی دیوارها و بیل بوردها می بینینم اینهان.... حالا شدند چند ساله!
و سئوالهای دیگه كه مثلا: الان مشغول به چه كاری هستید؟ و ای وای مگر استادید؟ یا آهان بله كاش استاد ما هم بودید كه بخصوص رشته شما فلان است و با كار ما در ارتباط؟؟ و آخر هم كجا تدریس میكنی بیائیم دانشجو شویم و چه نمره ای در این درس به ما میدادید؟؟؟؟ اگر استادمان بودید!
و با خنده و شوخی تمام شد!!
شاید حق داشتند خانم مجری؛ شاید.

شاید فكر كردند رادیو جوان است و جوانها ی حالا دیگر حوصله ندارند باز و باز و باز از تعداد دوستانتان كه شهید شدند و چند گلوله شلیك كردید و خاكریز چه شكلی بود و تیر سیمینوف تك تیر انداز با رگبار چه فرقی داشت وسنگر تان چند نفره بود؛ لوله تانك توی دهنه سنگر جا میشد؟!؟! یانه؟؟ حالا بعضا" یك شوخی بیمزه هم ضمیمه سئوالات برای شاد كردن فضا!!؛ را تكراری بشنوند.
علی الخصوص آن سئوال معروف: میشه یك خاطره از دوران جنگ برامون تعریف كنید.....؟
كه هر چند هر سردار یا سربازی همان كه برگه اعزامش را گرفته و رفته خط اول جبهه براش اصل و اثاث تمام خاطرات دفاع مقدسش هست؛ چه برسد به اینكه چند نفر از دوستانش یا برادرانش یا پسر خاله و همسایه هایش جلو چشمانش تكه تكه شدند به خاطر صدام لعنتی زیاده خواه!

و اینكه حالا از بیسیم چی بودن شروع كردن یا آرپی جی زن بودن؛ تو خرمشهر بودن یا تو عملیات بدر یا......همشون بدون استثنا تا ازشون راجع به خاطرات جنگی میپرسی اول چشمهاشون چه سبز باشه چه مشكی چه قهوه ای یا آبی؛ یكهو رنگش میشه خاكستری......خاكستری تیره. و برای حفظ مكان و زمان حال؛ بیرنگ ترین خاطرشونو میگن و نه اونكه باعث شده یكهو احساس كنی جلوی چشمشون مین تركیده كه چشمشون اینطور خاكستری به نظرت رسیده...
منتظر در ترافیك! هان پس اینجا بودم و همین مصاحبه كوتاه ناگهان منو پرت كرد به كجاها و اینكه این صدای آرام در پشتش چه فكرهائی هست ودر این لحظه كه كلیك صدای قطع كردن تلفن آمد چه حسی داره؟
چه حسی داره یك سرباز جنگی كه نه جانبازه نه مجروح و نه قطع نخاع و غیره اما جلوی چشمش برادرش تكه تكه شده وقتی داشته میدویده از این خاكریز به آن خاكریز و گوله خورده به نارنجكی كه به كمرش وصل بوده...
چه حسی داره یك سرباز جنگی كه كارت پایان خدمتشو كه نگاه میكنه هر بار یاد صبحی می افته كه با صدای شلیك توپ و تیر بار توی خاكریزبیدار شده و هر چی همسنگریشو صدا كرده؛ همونجوری،خوابیده،اونو مرده پیدا كرده....خواب؛ آرام؛ شاید داشته خواب مادر؛ همسر؛ فرزند؛ یا پدرش را میدیده كه منتظر بوده توی مرخصیش كه 2 روز دیگه بوده؛ براش گوسفند بكشه؟

چه حسی داره سرباز جوان و كم سن وسالی كه دیگه الان جوان نیست؛ وقتی هر بار پوتینهاشو نگاه میكنه یاد شبی می افته كه تا صبح بالای سر جنازه 4 تا از همرزمهاش كشیك داده گرگ پارشون نكنه كه بتونه با پلاكهاشون به مادراشون برسوندشون....آنوقت از ترس همش به نوك پوتینهاش نگاه میكرده.
بوق بوق .. آهان باید برم جلوتر به ساعت نگاه میكنم فقط سه دقیقه از پایان مصاحبه گذشته... ومن به این همه چیز فكر كردم.... پس دكتر الان به چی فكر كرد .... در این سه دقیقه؟؟؟
از توی پله های اداره با سرعت دارم میرم پائین برم ناهاربخورم؛توی سلف سرویس؛ ببخشید!!غذاخوری اداره.
همكارها منتظرند كه ناهار بخوریم و خستگی دركنیم برگردیم پشت میزهامون، واحدهامون و به كارهامون برسیم.. احساس یك موج آرام باعث آرام حركت كردنم میشه و روبروی خودم دكتر را می بینم و انگار یكهو تمام مصاحبه رادیویی چند روز پیش جلوی چشمهام مصور میشه...
سلام آقای دكتر؛ سلام سركار خانم.. دلم میخواست ادای خانم مجری رادیو جوان را در آرم و پرشور و حال بپرسم: میشه برای ختم كلاممون یك خاطره از دوران جنگ برام تعریف كنید؟؟ همین چند ثانیه مكث باعث شد متوجه بشم در فكر فرو رفته! شاید سلام كردن من زیادی طول كشید یا شاید چشمهام آنقدرناگهان خاكستری شد كه كه اونو به یاد چیزی انداخت. یك چیز آشنا.

بعد از بیماری مادرم باید مرخصی میگرفتم تا در كنارش باشم؛ وقت زیادی برای دیدن و در كنارش ماندن نمانده بود؛ زمانی كه به یك سال كشید؛ گهگاهی برای دیدن همكاران به اداره میرفتم كه گهگاهی دكتر نیز جویای حال مادرم و خانواده ام میشد و همین باب آشنائی احترام آمیزی شد كه بتوانم گهگاهی چهار كلامی با او صحبت كنم......
یكبار كه به دلیلی كاری به دفترش رفتم و گرم صحبت كاری بودیم از بیماری من و كمردرد عجیبی كه داشتم احوالپرسی كرد و این درد را با درد تركشی كه درنخاعش داشت مقایسه كرد؛ كوتاه؛ آرام؛ گذرا؛ .
با خودم گفتم من فقط این مهره كمرخودم به نخاع خودم فشار می آره و اینه؛ وای از اینكه یك تركش توی كمرش داره وآنوقت اینجور عادی راجع بهش صحبت میكنه..... از چند موضوع صحبت شد اما نمیدونم چی گفتم یا چه حركتی كردم كه خیلی آرام و كشیده و عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم!!....
و فقط نگاهم كرد؛ از آن نگاهها كه یك دنیا حرف توشه.

انگار یك رگ توی مغزم پاره شد و صدای هوهوی باد توی گوشهام پیچید و من فقط نگاهش كردم؛ به آدمی كه راجع به برادر مفقود الاثرش به این با احساسی صحبت میكنه چه باید گفت؟ به خودم گفتم تو هم كه فقط شاعرانه فكر میكنی!! از ذهنم گذشت بهش بگم:
از گم كرده حرف زدید
نه از مرگ
این یعنی آخر امید
و انتظار
و اطمینان
آدمی كه میگه چیزی را گم كردم
یعنی مطمئنه پیداش میكنه!!

و به خودم گفتم: اگر اینها نبودن - آن روزها كه جنگ شد – اینهائی كه الان خودشون كلی تركش توی جسم و روحشونه؟؟......؟؟؟؟
اگر اینها نبودن كه اصلا وقتی دارند آرام راه میرن فكر میكنی فیگور حركتیشون اینه ؛ مدل راه رفتنشون اینجوریه؛ بعد اصلا نمیدونی به خاطر جراحی های زیادیه كه برای تركشهاشون روشون انجام میشه...
اگر اینها نبودن كه بدونی وقتهائی كه میری یكهو سرشون را از روی میز بر میدارند كه مثلا خسته بودیم سرمونو گذاشته بودیم رو میز استراحت كنیم؛ اما آنقدر خون دماغ شده بودند كه دیگه جان ندارند سرشونو بالا بیارند...
اگر اینها نبودن كه وقتی میرن جراحی قلب و میپرسی ازشون؟ برای قلبتون چه اتفاقی افتاده؟ بگن یك باطری!
یك باطری كوچولو اندازه سیم كارت موبایلتون روش گذاشتن؛ منو دیجیتالی كردن و بخندند......و بگذرند....
خرمشهر و جزیره مجنون و تهران و ایــــران چی میشد.؟

آخه میدونید عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم...........
از گم كرده حرف میزنند
نه از مرگ
این یعنی
آخر امید
انتظار
اطمینان
آدمی كه میگه چیزی را گم كردم
یعنی مطمئنه پیداش میكنه!!


مینا یزدان پرست
 

hamid_rahmati

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 مارس 2013
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
7
پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
 

hamid_rahmati

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 مارس 2013
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
7
یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت:...

بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.
برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ ( chat ) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید.
 

hamid_rahmati

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 مارس 2013
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
7
سارا مجله را بست و بلند شد رفت سمت آشپزخانه.
- مامان! چاي مي‌خوري بريزم!
- نه قربونت، آخر شبه، چاي بخورم خوابم نمي‌بره.
علي كنترل تلويزيون را بلند كرد و گفت:
- آجي! ما رو هم قاطي آدما حساب كن، يه تعارف به من هم بكن!
- حالا خودتو لوس نكن مرد گنده! برات مي‌ريزم!
علي گفت:
- راس مي‌گم! هيشكي تو اين خونه منو دوس نداره، اصلا كسي بهم توجه نمي‌كنه، مي‌‌گن يه بابايي رفت پيش روانپزشك گفت آقاي دكتر! من يه مشكل دارم، هيشكي بهم توجه نمي‌كنه، حسابم نمي‌كنه، به بازي منو نمي‌گيره، اصلا انگار هيشگي منو نمي‌بينه! دكتر گوشي رو برداشت به منشي‌اش گفت: مريض بعدي لطفا! مي‌‌دوني يعني چي سارا؟ يعني دكتره هم اون بنده خدا رو نديده، بيچاره! حالا من شدم عين اون، هيشكي منو نمي‌بينه!
مامان در حالي كه بلند مي‌شد برود اتاق بخوابد گفت:
- تقصير خودته! سي سالت شده، زن نمي‌گيري همين مي‌‌شه ديگه! پسر جوون تا زن نگيره هنوز بچه اس! وقتي زن گرفتي همه مي‌بيننت! راستي سارا! فردا از دانشگاه برگشتي كادوي رويا رو فراموش نكني، همون بلوزه كه با هم ديديم رو بگير از طرف من كادو كن، پول زير ترمه نهارخوريه، بردار،خودت هم يه چيزي انتخاب كن، يادت نره‌ها!
سارا با دو چاي توي سيني برگشت و گفت:
- چشم مامان! خوش به حالت انتخابت رو كردي من نمي‌دونم چي بگيرم! الان يه هفته است دارم فكر مي‌كنم چي براش بگيرم، يه زن داداش كه بيشتر نداريم، هر چي مي‌خوام بگيرم واسه‌اش مي‌بينم لنگه‌اش رو داره، خب ضايع اس! تو چي مي‌خواي بگيري علي؟
علي سرش را خاراند و گفت:
- من انتخابم رو كردم! مي خوام يه كتاب آشپزي درست درمون بگيرم براش! الان يه ساله زن داداشمه، نشد يه بار يه غذاي خوب بهمون بده، هر وقت رفتيم خونه شون يا غذاش ته گرفته بود يا برنجش دم نكشيده بود يا شفته بود يا سوپش بوي جوراب مي‌داد يا سبزي قورمه‌اش زنده بود يا لپه‌اش دندون آدم رو مي‌شكست يا لوبيا چشم بلبلي‌اش تو دهن آدم آواز مي‌خوند...!
- علللللي! خيلي بي‌‌انصافي ديگه! نارحت مي‌‌شه يه وقت نگي اينا رو!
- نه نمي‌گم! كتاب رو مي‌خرم غير مستقيم حرفم رو مي‌زنم! ديروز تو اينترنت يه كتاب ديدم در مورد سوپ‌هاي كشورهاي مختلف بود، به نظرم كتاب خوبي باشه، اونو براش مي‌گيرم حتما خوشحال مي‌شه، آدرسش رو پيدا كردم، مي‌دونم كدوم انتشارات چاپش مي‌كنه، فردا برگشتني از اداره يه سر مي‌رم گيرش مي‌آرم!
سارا چايش را خورد و گفت:
- حالا ببينيم زن خودت چي مي‌‌شه! يه جوري مي‌‌گي رويا بلد نيست غذا بپزه كه انگار زنش آشپز درجه يك رستوران‌هاي فرانسه است! ببين علي! تو يه كتاب روانشناسي خوندم نوشته بود هر عيبي رو روي هر كي بذاري سر خودت مياد! بترس از روزي كه زن خودت بلد نباشه نيمرو درست كن! اون وقت واي واي! واي واي واي!!
- عمرا آجي! اصلا مي‌دوني من چرا زن نمي‌گيرم؟ يكي از ملاك‌هاي اصليم آشپزيه! با يه خانوم كه آَشنا مي‌شم بعد از اين‌كه اسمش رو مي‌پرسم به جاي اين‌كه وقتم رو تلف كنم بپرسم تحصيلاتت چيه؟ چه گلي دوس داري و اين لوس‌بازيا! دو تا سوال اساسي آشپزي مي‌پرسم هر كدوم پنجاه امتياز داره، فعلا هيشكي تو كنكورم قبول نشده! هر وقت قبول شد باهاش ازدواج مي‌كنم!
سارا مثل هميشه با صداي بلند خنديد، چهار سال از علي كوچك‌تر بود و عيد تازه نامزد كرده بود، علي كارشناس فروش يك شركت معتبر روغن موتور بود و درآمد خوبي داشت ولي با همه اصراري كه مادرش مي‌كرد نمي‌خواست ازدواج كند، هميشه با شوخي و خنده رد مي‌كرد.
• • •
خيابان مثل هميشه شلوغ بود، علي يك راست رفت توي پاساژي كه انواع و اقسام كتاب توش بود، جواني با چند كتاب توي دستش جلوي در پاساژ داد مي‌زد:
- قصه! رمان! كتاب درسي! پزشكي! كنكور! علمي! تخيلي! جنايي!... بفرماييد داخل! آشپزي! معماري! داستان! كتاباي ناياب! بفرماييد داخل پاساژ!
اين جملات را تند تند مي‌گفت، علي يك لحظه با خودش فكر كرد كه اين پسر تا شب چند هزار بار اين حرف‌ها را مي‌زند، از پله‌هاي پاساژ پائين رفت و پشت ويترين‌ها را نگاه كرد، ته پاساژ فروشگاه بزرگي بود، رفت داخل و با دختر جواني كه پشت دخل ايستاده بود سلام و عليك كرد و اسم كتابي را كه مي‌خواست گفت.
- اينو تموم كرديم، ولي يه سري كتاب توي اين مايه‌ها داريم،بفرمائيد اون قفسه آخر سمت چپ رو ببينيد، يه سري كتاب جديد اومده در مورد انواع سوپ و دسرها از اين كتاب كاملتره، قيمتش هم پايين‌تره!
اين را گفت و با انگشتش قفسه را نشان داد، علي عاشق كتاب بود و هر ماه بايد چند كتاب تازه را مي‌خريد و مي‌خواند، به جاي آن‌كه يك راست برود سمت قفسه‌اي كه دختر نشان داده بود شروع كرد به نگاه كردن كتاب‌ها، هر از چند دقيقه يك كتاب را بر مي‌داشت ورق مي‌زند و چند خطي مي‌خواند و مي‌گذاشت سر جايش، شعر و رمان و كتاب‌هاي جامعه‌شناسي را خيلي دوست داشت. چند نفر آمدند و كتاب‌شان را انتخاب كردند و رفتند ولي علي انگار توي عالم خودش بود.
- آقا! كتاب رو پيدا نكرديد؟ اون قفسه آخره سمت راست!
- چشم! الان پيدا مي‌كنم.
چشم را مي‌گفت اما دوباره شروع مي‌كرد به ورق زدن كتاب‌ها، حوصله دختر سر رفته بود. توي دلش مي‌گفت اگه قرار باشه هر كي بياد دو ساعت اين كتابا رو از تو قفسه در بياره و يه ورق بزنه سر يه ماه جلدشون هم در مياد! مي‌‌خواي كتاب آشپزي بخري چرا گير دادي به اون كتاب شعرا! اصلا بگو تو با اين سر و تيپي كه زدي كتاب آشپزي مي‌خواي چيكار؟ شايد تازه زن گرفته زنش بلد نيست چيزي بپزه اومده كتاب براش بخره از روش درست كنه براش! خوب كتابت رو بخر برو ديگه حوصله‌ام سر رفت!
دختر توي اين فكر و خيال‌ها بود كه علي پيچيد پشت قفسه كتاب‌هاي شعر و نزديك شد به قفسه كتاب‌هاي آشپزي و از ديد دختر خارج شد، دختر نفس راحتي كشيد كه بالاخره الان انتخاب مي‌كند و خلاص مي‌شود از دست اين مشتري كه بوي عطرش مغازه را برداشته بود! توي اين فكرها بود كه پنج شش بچه مدرسه‌اي با كوله‌هاي بزرگ داخل فروشگاه شدند و سراغ قفسه كتاب‌هاي زبان را گرفتند، از سر و تيپ شان معلوم بود راهنمايي هستند، دختر آنها را راهنمايي كرد، درست قفسه كناري كتاب‌هاي آشپزي! دختر، كامپيوتري كه كنارش بود را روشن كرد، چند دوربين مدار بسته به كامپيوتر وصل بود و با خيال راحت مي‌توانست روي صندلي‌اش بنشيند و همه مغازه را زير نظر داشته باشد، حالا كه مغازه كمي شلوغ شده بود و شيطنت بچه مدرسه اي‌ها را مي‌دانست مي‌خواست كامپيوتر را روشن كند، هنوز سيستم بالا نيامده بود كه از ته مغازه سر و صدا بلند شد و پسر بچه‌ها جيغ زدند و قفسه بزرگي از كتاب‌ها با صداي وحشتناكي به زمين خورد! كتاب‌ها مثل بار آجر دانه دانه روي زمين مي‌افتادند و دختر وحشت زده به طرف ته مغازه دويد! براي كسي اتفاقي نيفتاده بود ولي كتاب‌ها روي زمين ولو بودند.
- چيكار كرديد بچه‌ها!
- خانم ببخشيد! ما نبوديم! اين آقا بود! دست‌مون نرسيد اون كتاب زبانه رو از اون بالا بياريم اين آقا خواست برداره كتابا ريخت! تقصير ما نبود!
يكي از آنها اين حرف‌ها را تند تند زد و بعد مثل تيري كه از چله رها شوند از مغازه بيرون زدند و پله‌هاي زيرزمين را دو تا يكي طي كردند و توي خيابان دويدند! دختر دستش را زده بود روي كمرش و روبروي علي ايستاده بود!
- ببخشيد خانم! من قصد بدي نداشتم! فكر كردم اين قفسه هم مثل قفسه‌هاي ديگه به ديوار وصله، كتاب بالا بود دست من هم نمي‌رسيد دستم رو گرفتم به ديواره قفسه همه‌اش اومد پائين! ببخشيد ديگه!
- ببخشم؟آقا اصلا شما يه كتاب آشپزي مي‌خوايد چرا دو ساعته انتخاب نمي‌كنيد؟ تازه مگه شما فروشنده‌ايد؟ دست‌تون نمي‌رسيد منو صدا مي‌كرديد اون چارپايه رو واسه همين گذاشتن اونجا، من مي‌اومدم كتاب‌شون رو بهشون مي‌دادم! بي مبالاتي هم حدي داره! مي‌‌دونيد چقد خسارت زديد؟!
دختر عصباني بود و علي خيلي خونسرد گفت:
- قتل عمد كه نكردم خانم! يه جوري مي‌گيد خسارت انگار با كاميون از رو يه ايل رد شدم، تبديل‌شون كردم به كتلت! چيزي نشده كه! چهار تا كتابه الان دونه دونه مي‌چينم سر جاش، كريستالي كه نيستن، كاغذي‌ان! تازه من الان مي‌تونم زنگ بزنم پليس بگم شما مي‌خواستيد با كتاباتون من رو بكشيد! خون خودتون رو كثيف نكنيد! همين كارا رو مي‌كنيد كه هي سن سكته مياد پايين!
اين را با چنان لحن آرامي گفت و شروع به جمع كردن كتاب‌ها كرد كه دختر خنده‌اش گرفت و بدون اين‌كه به روي خودش بياورد شروع به جمع كردن كتاب‌ها كرد، علي قفسه را سرجايش گذاشت و با حوصله كتاب‌ها را دوباره چيد. يكي دو كتاب جلدش در آمده بود كه گذاشت كنار.
- اينا رو خودم مي‌خرم تا يه وقت نگيد يه آقايي با تريلي اومد توي مغازه زد همه چي رو تركوند! ببخشيد ديگه، خدائيش از عمد اين كار رو نكردم، دست خودم نيستم، كتاب كه مي‌بينم پاهام سست مي‌‌شه دلم مي‌خواد بشينم تو كتابفروشي و بخونم، مثل اينا هست كه نون سنگك مي‌گيرن مي‌شينن جلو مغازه و داغ داغ مي‌خورن خب من اينجوري‌ام! حالا اون كتاب آشپزي رو كه مي‌گيد كدومه، ما رو باش امروز خواستيم يه كادو بگيريم واسه زن داداش‌مون، خوشحالش كنيم، خودمون كباب شديم! بهتون گفته باشم پول كتاب‌ها رو مي‌دم اما شما هم بايد پول كارگري منو بدين، الان كارگر روزمرد شده بيست هزار تومن! شما پنج تومن هم بديد من راضي‌ام!
دختر از توي قفسه چند كتاب آشپزي در آورد و به علي داد و گفت:
- اينا خوبن، هر كدومش رو بگيريد خوبه، من كه خودم بردم راضي‌ام!
- جدي؟ يعني آشپزي‌تون خوبه؟
- نه! بردم واسه مامانم اون هم سوپاي خوبي مي‌پزه من راضي‌ام!!
- جدا! خسته نباشيد! به قول بچه‌ها دست گلتون درد نكنه!
اين را گفت و هر دو خنديدند، علي كتاب‌ها را خريد و دختر فقط يكي از كتاب‌هايي كه پاره شده بود را نصف قيمت به او فروخت و گفت:
- فقط واسه اين‌كه يادتون باشه خونه قاضي گردو فراوونه ولي به شماره!
علي سرش را تكان داد و گفت:
- خدا رو شكر كه شما قاضي نيستيد وگرنه همين الان حكم صادر مي‌كرديد كه هر كي قفسه كتاب بريزه 100 تا شلاقش بزنن!
• • •
شب تولد رويا او از كتاب آشپزي خيلي خوشش آمد و گفت:
- دستت درد نكنه علي! اول بذار خودم يكي دوبار غذاهاش رو درست كنم و روي خودم و محمود آزمايش كنم اگه خوب شد اون وقت همه تون رو دعوت مي‌كنم!
از اون روز به بعد علي براي خريدن كتاب يك راست به آدرسي كه پيدا كرده بود مي‌رفت و از خانم بهاري خريد مي‌كرد،او هم كتاب‌هاي روز را براي علي كنار مي‌گذاشت و اين رفت و آمدها آنقدر ادامه پيدا كرد كه علي هر روز هفته مي‌رفت كتاب مي‌خريد و خيلي وقتا نمي‌خواند!! فهميده بود كتابفروشي مال خود خانم بهاري كه ليسانس تاريخ داشت بود و پدرش بعد از يك عمر گرداندن كتابفروشي حالا همه چيز را به نام فرناز كرده بود و خودش جاي آرام و دنجي يك مغازه جمع و جور لوازم تحريري داشت،علي دلش پيش فرناز گير كرده بود، وقتي اين موضوع را به سارا گفت، سارا فوري پرسيد:
- آشپزي‌اش چطوره اين خانم كه مي‌گي؟
- والا فكر نكنم آشپزي‌اش خوب باشه ولي تا دلت بخواد كتاب آشپزي داره! بالاخره با اون همه كتاب مي‌شه يه آش رشته نيم‌بند درست كرد خورد!
دي 88 علي و فرناز توي يك روز باراني با همديگر عقد كردند و با آن‌كه برنامه‌ريزي كرده بودند كه دو سال بعد جشن عروس بگيرند ولي خيلي زود نوروز 89 جشن عروسي شان را گرفتند، حالا ديگر علي پول هيچ كتابي را نمي‌دهد و هر وقت كتاب آشپزي مي‌بيند يا كسي از كتاب آشپزي مي‌گويد فوري ياد داستان خودش مي‌افتد و مي‌گويد:
- اين كتاباي آشپزي رو دست كم نگيريد! من داشتم زندگي‌ام رو مي‌كردم، يه كتاب آشپزي جوونيم رو سوزوند! داد بر باد! خدا كنه هر كي مجرده مثل من گرفتار يه عشق توي كتاب آشپزي بشه و آخر، عاقبتش به خير بشه...!
 

hamid_rahmati

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 مارس 2013
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
7
جلسه محاكمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محكوم ....
به دلیل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع كرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟
ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنيدن صدايش بودی ؟
وشما پاها كه هميشه مشتاق رفتن به سويش بوديد حالا چرا اينچنين با او مخالفيد ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ،
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:
ديدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحيرم با وجودی كه عشق بيشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمايت ميكنی !؟
قلب ناليد و گفت:
من بی وجود عشق ديگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند و فقط با عشق ميتوانم يك قلبی واقعی باشم.

 

hamid_rahmati

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 مارس 2013
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
7
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است

قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم

زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد

زن گفت : اشکال ندارد! زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود

قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد؟

زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند

بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد

برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد

قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود

زن گفت اشکالی ندارد! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است

بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد

سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد

...من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم

نتیجه داستان :
زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید

:قابل توجه خانمها
!!!همین جا توقف کنید و همچنان حس خوبی داشته باشید
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

قابل توجه آقایان :
!مرد سکته قلبی کرد اما ۱۰ برابر خفیف تر از زن خود

تیجه داستان :
نکته : اگر شما زن هستید و همچنان در حال خواندن هستید فقط این را میرساند که زن ها هیچ وقت حرف آدم را گوش نمی دهند
 
بالا