• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

loka

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2006
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
26
روز پدر






مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .





بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند



و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر ، کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .



سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .



چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجات هایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ؟



خداوند همه پدرانی که در این دنیا نیستند را بیامرزد .
 

loka

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2006
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
26
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.





در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!



در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.



او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.



پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.



کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.



همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...
 

loka

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2006
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
26
درسی از ادیسون


ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.



این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.



در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.



پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.



پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.



ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟



پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟



چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟



پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!



در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست!



به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!



فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."



توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.



ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.
 

loka

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2006
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
26
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….وای خدای من ، خیلی ز ...



زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.



ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….



وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش



باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …



زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟



شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!
 

loka

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2006
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
26
ماجرای قهر کردن گنجشک با خدا


روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.



و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.



خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.



خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
 

loka

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2006
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
26
داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید!



” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …



این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .



چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .



تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.



از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …



در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.



به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .



اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از

رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.



ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.



محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در

وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر

روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.



هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی

اش میشد !



اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .



انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد



این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .



باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .



آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه

های من بود ؟!



منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!



محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .



برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .



آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او

بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .



مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و



از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.



هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:



این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم

توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته

بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .



بعد نامه یی به من داد و گفت :



این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :



( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )



مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده

بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .



خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر

پوچم ، میخندید.



مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای

آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .



_ سلام مژگان . . .



خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم



_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟



یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .



این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته

بودم .



حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .



تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .



آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه

کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .



وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه

سنگین را تحمل کنم .



نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !



چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .



مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .



حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه

کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .



داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما



قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از

حلش عاجز بودم کمک کند .



بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که

چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.



ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی

خشکیده که بوی عشق میداد .



به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .



( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .



اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )



گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….



چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش

عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.



اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.



ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته

ایم..! “
 

loka

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2006
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
26
داستانی طنز از جلال آل احمد!



پیش درآمد

جلال آل‌احمد


یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. یک چوپان بود که یک گلة بزغاله داشت و یک کلة کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می‌کشید به کله‌اش تا مگس‌ها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله‌اش را از دور و پر شهر گل و گشادی می‌گذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می‌کردند و یا قدوس می‌کشیدند. همه‌شان هم سرشان به هوا بود و چشم‌هاشان رو به آسمان. آقا چوپان ما گله‌اش را همان پس و پناه‌ها، یک جایی لب جوی آب- زیر سایة درخت توت خواباند و به سگش سفارش کرد مواظبشان باشد و خودش رفت تا سروگوشی آب بدهد. اما هرچه رو به آسمان کرد چیزی ندید. جز این‌که سر برج و باروی شهر و بالاسر دروازه‌هاشان را آینه‌بندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقاره‌خانة شاهی، تو بالاخانة سردروازة بزرگ، همچه می‌کوبید و می‌دمید که گوش فلک را داشت کر می‌کرد. آقا چوپان ما همین‌جور یواش یواش وسط جمعیت می‌پلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرس‌وجویی بکند یک‌دفعه یکی از آن قوش‌های شکاری دست‌آموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش. از آن قوش‌هایی که یک بزغاله را درسته می‌برد هوا. و آقا چوپان ما تا آمد بفهمد کجا به کجاست، که مردم ریختند دورش و سر دست بلندش کردند و با سلام و صلوات بردند. کجا؟ خدا عالم است. هرچه تقلا کرد و هرچه داد زد- مگر به خرج مردم رفت؟ اصلا انگار نه انگار! به خودش گفت« خدایا مگه من چه گناهی کرده‌ام؟ چه بلایی می‌خوان سرم بیارن؟ خدا رو شکر که از شر این حیوون لعنتی راحت شدم. نکنه آمده بود چشام رو درآره!...» و همین‌جور با خودش حرف می‌زد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خیمه و خرگاه شاهی و بردندش تو. آقا چوپان ما از ترس جانش دو سه بار از آن تعظیم‌های بلند بالا کرد و تا آمد بگوید « قربان...» که شاه اخ و پیفی کرد و به اشارة دست فهماند که ببرندش حمام و لباس نو تنش کنند و برش گردانند.



آقا چوپان ما که بدجوری هاج‌وواج مانده بود و دلش هم شور بزغاله‌ها را می‌زد، باز تا آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ریختند سرش و یک دلاک قلچماق افتاد به جانش. این‌جای قضیه البته بسیار خوب بود. چون آقا چوپان ما سال‌های آزگار بود که رنگ حمام را ندیده بود. البته سال و ماهی یک بار اگر گذارش به رودخانه باریکه‌ای می‌افتاد تنی به آب می‌زد؛ اما غیر از شب عروسیش یادش نبود حمام رفته باشد و کیسه کشیده باشد. این بود که تن به قضا داد و پوست خیک را از کله‌اش کشید و تا کرد و گذاشت کنار، و ته‌وتوی کار را یواش یواش از دلاک حمام درآورد که تا حال کلة این‌جوری ندیده بود و ماتش برده بود. قضیه از این قرار بود که هفتة پیش سرب داغ تو گلوی وزیر دست راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حالا این‌جوری داشتند برایش جانشین معین می‌کردند.



آقا چوپان ما خیالش که راحت شد سر درد دل را با دلاک وا کرد و تا کار شست‌وشو تمام بشود و شال و جبة صدارت را بیاورند تنش کنند فوت‌وفن وزارت را از دلاک یاد گرفت و هرچه« فدایت شوم» و « قبلة عالم به سلامت باشد» و ازین آداب بزرگان شنیده بود به خاطر سپرد و دلاکه هم کوتاهی نکرد و تا می‌توانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوان‌هاش نرم بشود و بتواند حسابی خودش را دولا راست بکند. و کار حمام که تمام شد خودش را سپرد به خدا و رفت توی جبة صدارت.



اما از آن‌جا که آقا چوپان ما اصلاَ اهل کوه و کمر بود، نه اهل این‌جور ولایت‌ها و شهرها، با این‌جور بزرگان و شاه و وزرا، و از آن‌جا که اصلاَ آدم صاف و ساده‌ای بود، فکر بکری به کله‌اش زد. و آن فکر بکر این بود که وقتی از حمام درآمد کپنک و چاروخ‌ها و پوست خیک کله‌اش را با چوب‌دستی گله‌چرانیش پیچید توی یک بخچه و سپرد به دست یکی از قراول‌ها و وقتی رسید به کاخ وزارتی اول رفت تو زیر زمین‌هاش گشت و گشت و گشت تا یک پستوی دنج گیر آورد و بخچه را گذاشت توی یک صندوق و درش را قفل کرد و کلیدش را زد پر شالش و رفت دنبال کار وزارت و دربار.



اما بشنوید از پرقیچی‌های وزیر دست راست قبلی، که با آمدن آقا چوپان ما دست و پاشان حسابی تو پوست گردو رفته بود و از لفت‌ولیس افتاده بودند؛ چون‌که آقا چوپان وزیرشدة ما سوروسات‌شان را بریده بود و گفته بود« به رسم ده- هر که کاشت باید درو بکند.»... جان دلم که شما باشید این پرقیچی‌ها نشستند و با وزیر دست چپ ساخت و پاخت کردند و نقشه کشیدند که دخل این وزیر دهاتی را بیاورند که خیال کرده کار وزارت مثل کدخدایی یک ده است. این بود که اول سبیل قابچی‌باشی مخصوص وزیر جدید را چرب کردند و به کمک او زاغ سیاهش را چوب زدند و زدند و زدند و خبرچینی کردند و کردند و کردند تا فهمیدند که وزیر جدید هفته‌ای یک روز می‌رود توی پستو و یک ساعتی دور از اغیار یک کارهایی می‌کند. این دمب خروس که به دستشان افتاد رفتند و چو انداختند و به گوش شاه رساندند که چه نشسته‌ای وزیر دست راست هنوز از راه نرسیده یک گنج به‌هم زده گنده‌تر از گنج قارون و سلیمان. و همه‌اش را هم البته که از خزانة شاهی دزدیده! شاه هم که خیلی عادل بود و رعیت‌پرور و به همین دلیل سالی دوازده تا دوستاق‌خانة تازه می‌ساخت تا هیچ‌کس جرأت دزدی وهیزی نکند، با وزیر دست چپ قرار گذاشت که یک روز سر بزنگاه بروند گیرش بیاورند و پته اش را روی آب بیندازند.



جان دلم که شما باشید راویان شکرشکن چنین روایت کرده‌اند که وقتی روز و ساعت موعود رسید شاه با وزیر دست چپ و یک دسته قراول و یساول و همة پرقیچی‌ها راه افتادند و هلک وهلک رفتند سراغ پستوی مخفی وزیر دست راست و همچه که در را باز کردند و رفتند تو – نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورند! دیدند وزیر دست راست نشسته، پوست خیک به کله اش کشیده، جبة وزارت را از تنش درآورده، همان لباس‌های چوپانی را پوشیده و تکیه داده به چوب‌دستی زمخت قدیمش و دارد های‌های گریه می‌کند. شاه را می‌گویی چنان تو لب رفت که نگو. وزیر دست چپ و پرقیچی‌ها که دیگر هیچی.



باقیش را خودتان حدس بزنید. البته وزیر دست راست از این دردسرهای اول کار که راحت شد یک نفر آدم امین را روانة ده آبا اجدادیش کرد که تاوان گلة مردم ده را که آن روز لت‌وپار شده بود بدهد. چون آقا چوپان ما بعدها فهمید که همان روز هر کدام از بزغاله‌ مردنی‌های گله‌اش را یکی از سردمدارها و قداره‌بندهای محله‌های شهر جلوی موکب شاهی قربانی کرده. و از زیر این دین که بیرون آمد زن و بچه‌هاش را خواست به شهر و بچه‌ها را گذاشت مکتب و به خوشی و سلامت زندگی کردند و کردند و کردند تا قضای الهی به‌سر آمد و نوبت وزارت رسید به یکی دیگر: یعنی وزیر دست راست مغضوب شد و سر سفرة دربار زهر ریختند تو غذاش و حکیم‌باشی دربار که حاضر و ناظر بود به اسم این‌که قولنج کرده دستور داد به زور برسانندش به خانه. آقا چوپان ما که وزارت بهش آمد نکرده بود فوراَ شستش خبردار شد. به خانه که رسید گفت رو به قبله بخوابانندش و بچه‌هاش را صدا کرد و بهشان سپرد که مبادا مثل او خام جبة صدارت بشوند و این هم یادشان باشد که از کجا آمده‌اند و بعد هم سفارش چاروخ و کپنک چوپانیش را به آن‌ها کرد و سرش را گذاشت زمین وبی سروصدا مرد. و چون در مدت وزارت نه مالی ومنالی به‌هم زده بود و نه پول و پله‌ای اندوخته بود تا کسی مزاحم زن و بچه‌اش بشود این بود که زن و بچه‌هاش بعد از خاک کردن او برگشتند سر آب و ملک اجدادی. دخترها خیلی زود شوهر کردند و رفتند و مادره هم فراق شوهرش را شش ماه بیشتر تحمل نکرد. اما پسرها که دو تا بودند چون پشتشان باد خورده بود و بعد از مدت‌ها شهرنشینی پینة دستشان آب شده بود و دیگر نمی‌توانستند بیل بزنند و اویاری کنند، یک تکه ملکی را که ارث پدری داشتند فروختند و آمدند شهر و چون کار دیگری از دستشان برنمی‌آمد شروع کردند به مکتب‌داری...



خوب. درست است که قصة ما ظاهراَ به همین زودی به‌سر رسید اما شما می‌دانید که کلاغه اصلاَ به خانه‌اش نرسید و درین دور و زمانه هم هیچ‌کس قصة به این کوتاهی را از کسی قبول نمی‌کند. و از قضای کردگار ناقلان اخبار هم این قصه را فقط به عنوان مقدمه آورده‌اند تا حرف اصل کاریشان را برای شما بزنند. این است که تا کلاغه به خانه‌اش برسد، می‌رویم ببینیم قصة اصل کاری کدام است دیگر.
 

loka

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2006
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
26
عرق از سر و صورتش می‌چکید، همیشه به خاطر چربی زیادی که داشت موقع کار خیلی زود عرق ، سر و صورت وزیر بغلش را خیس می‌کرد مخصوصا در گرمای تابستان. بالاخره کار این سنگ قبر هم تمام شده بود ولی به دفتر کارش که نگاه کرد پر بود از سفارش برای سنگ قبرهای جدید. مگر مرگ تمام شدنی بود حتی پدر خدابیامرزش هم بعد از چهل سال سابقه در سنگ قبر نویسی نتوانست مرگش را یک ثانیه به تعویق بیاندازد. هیچوقت فکر نمی‌کرد یک روزی حرفه ی پدرش یعنی سنگ قبر نویسی را برای امرار معاش انتخاب کند. حرفه ی سنگ قبر نویسی ،که همیشه به خاطرش مورد تمسخر قرار گرفته بود بویژه در دوران کودکی. ولی هر چقدر سراغ بقیه شغلها رفت به اندازه ای که در ساخت سنگ قبر مهارت داشت، موفقیت به دست نیاورد. از لحاظ مالی هم دیگر شغل ها برای او رضایت بخش نبود. دست آخر هم تصمیم گرفت به همان شغل آباء و اجدادیش یعنی سنگ قبر نویسی برگردد. انگار پدر و پدربزرگ و بقیه ی اجدادش قرارداد شخصی با عزرائیل بسته اند که تا دنیا دنیاست برای مرده ها سنگ قبر بنویسند.

بلند شد و سراغ سنگ سفید بی نقشی رفت که تا شب، باید دو بیت شعر را روی آن حکاکی می‌کرد. از این شعرها زیاد روی سنگ قبرها نوشته بود.با این که تا کلاس پنجم بیشتر نخوانده بود ولی اشعار سنگ قبری را خوب از حفظ بود. بعضی وقتها هم خودش در تنهایی هایش چیزهایی می‌نوشت.اما هنوز برای یکی از سنگ های سفیدی که در یک گوشه از کارگاه جدای از باقی سنگها گذاشته بود هیچ بیت و نوشته ای پیدا نکرده بود.از وقتی پا به پنجاه سالگی گذاشته بود دغدغه ی مرگ ولکنش نبود. حتی وصیت هایش را هم نوشته بود. برای کسی که هر روز با اسامی‌مرده ها سرو کار داشت مرگ خیلی چیز عجیبی نبود. همین دیروز برای یک جوان سیزده ساله سنگ قبری نوشته بود. فقط یک چیز این وسط معلوم نبود. آن هم نوشته ای بود که روی سنگ قبر خودش باید می‌نوشت. سنگ قبر سفید هر روز روبرویش عرض اندام می‌کرد. ولی او هنوز نمی‌دانست از بین این همه نوشته و حرف کدامیک را باید روی سنگ قبر خودش بنویسد. با این که میل به زندگی صد ساله داشت ولی از این می‌ترسید که هر لحظه بمیرد و سنگ قبر خودش را کس دیگری تراش دهد.

هر روز منتظر یک جرقه در افکارش بود تا چیزی را که از زندگی در این دنیا به دست آورده بود در یک جمله یا یک بیت خلاصه کند و روی سنگ قبر مخصوص خودش بنویسد.ولی هیچکدام از اشعار و نوشته ها راضیش نمی‌کرد.دنبال یک چیز متفاوت بود،یک اندیشه ی بکر، یک حرف نگفته که بعد از مرگش ماندگار بماند. در حالیکه چای عصرانه اش را می‌نوشید دوباره اشعار و جملاتی که در حافظه داشت مرور کرد. مدام دنبال چیزی می‌گشت که شاهکار سنگ قبرنویسی اش به شمار می‌آمد. امضایی هنرمندانه بر تمامی‌سنگ قبر هایی که تاکنون نوشته بود. ناگهان چهره اش منقلب شد. چای را یک نفس بالا کشید و لیوان خالی را جای همیشگی اش گذاشت.بدون رعایت نوبت به طرف سنگ قبر سفید مقابلش رفت. سنگ قبر را برداشت و در کنار ابزار مخصوص کارش گذاشت. ابتدا لازم بود با مداد طرح اولیه را روی سنگ بنویسد و بعد آنرا با مته و فرز به همان شکل دلخواه درآورد:«هو الباقی، نام خودش، نام پدرش، تاریخ تولد، تاریخ فوت»درست در همین جا متوقف شد چرا که تاریخ مرگش نامعلوم بود. این قسمت را رها کرد و به سراغ بهترین قسمت کار رفت. نوشته ای که چندین هفته در جستجویش بود تا بر پیکر سنگ قبر خودش بنویسد. نوک مداد را روی سنگ گذاشت و خواست اولین حرف را بنویسد اما دستش از حر کت بازماند و حجم سنگین بدنش روی آخرین سنگ قبری که می‌نوشت افتاد.

همه کسانی که در تشییع جنازه شرکت داشتند منتظر بودند تا سنگ قبر حاج غلامحسین کاتب روی مزارش نصب شود. بعد از مراسم تلقین و نماز میت و پخش خرما و حلوا نصاب که از همکارهای قدیمی‌حاج غلامحسین بود. سنگ قبر را آورد و روی مزار قرار داد. نوشته ی روی سنگ با ذکر تاریخ فوت کامل شده بود اما هیچ جمله یا بیتی در کار نبود. فقط آثاری از خط های مدادی که در آخرین لحظه در دستان مرحوم کاتب بود در پایین سنگ به چشم می‌خورد که آن هم با ریختن آب روی قبر پاک شد و تنها چیزی که باقی ماند سفیدی سنگی بود که هر کسی می‌توانست ناب ترین واژه ها را روی آن بنویسد.
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
این داستان کوتاه را تقدیم می کنم به قصه گوی خدایان
ایرج حسین زاده
یک روز سرد پاییزی قصه گوی خدایان لباس گرمی به تن کرد و به تو صیه مادرشال گردنش را به دور گردن انداخت سرش را به سمت آسمان برداشت و خندانزیر لب به خدا سلام گرمی کرد واز خانه خارج شد.سوز سردی بود با هر بار تک نفس کوچک بخار خودنمایی می کرد.همچنان که می رفت وگاه سر به آسمان بر می داشت و لبخند دلنشینیتحویل خدا می دادپسر بچه ای گز کرده گوشه ی دیوار را دید که بر خود از سرما می لرزیدبه سمت پسرک رفت دستی بر سر او کشید پسرک ترسید و خود را جمع ترکرد ترس از دیدگان پسرک می باریدقصه گو با لبخندی آرامبخش گفت :نترس کاری بهت ندارم اینجا چکار می کنیپسرک گفت:گرسنه امقصه گو به سمت مغازه ای رفت و برای پسرک شیر و پنیر و نان گرم خریدپسرک سیر شد و گفت :سردمهدست پسرک را گرفت و وارد مغازه پوشاک شد. پلیور ،شال گردن وکاپشن و و شلوار گرمی برای پسرک خریدپسرک که گرم شد گفت :بی سر پناهمقصه گو برای او سر پناهی تهیه کردپسرک خندان گفت :تو فرشته هستی :فقط فرشته ها از این کارها انجام میدنمیتوانی برام کاری بکنیقصه گو دستهای پسرک را در دست گرفت و گفت:بگو دیگر چه میخواهیپسرک گفت:مادرم بیمار است و دیشب دکترا گفتند دیگر زنده نمی ماندهمسایه مان بزرگی کرد و او را در بیمارستان بستری کرد اما من نزد آنهانماندم نمی خواستم باری بر دوش آنها باشم تو میتوانی مادرم را مداوا کنیمیتوانی نذاری مادرم بمیرهقصه گو نگاه غمگینش را به پسرک دوخت و گفت:اگر اندیشه ام برای درمانمادرت ناتوان اما دستهایم وسیع و خدا دستهای بندگانش را بی جواب نمی گذاردو تمام تلاشم را می کنمپسرک گفت :من از خدا خواستم برایم فرشته بفرست دیدی گفتم تو فرشته ایو او را بغل کرد .قصه گو با اشک های جاری از دیدگانش به سوی خدا سر برافراشت و چنیندر دل با او نجوا کردخدای مهربانم از تو خواستم روزم را به بهترین روز آغاز و سرانجام بدیحقا بهترین هدیه ات را برایم به آرمغان آوردینوشته :شهلا نصاری

 

dantes angelo

Registered User
تاریخ عضویت
17 آپریل 2012
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
99
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.

هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
بودا به دهی سفر كرد ...
زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.
كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !
بودا به كدخدا گفت : یكی از دستانت را به من بده !!!
كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن !!!
كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند ؟!!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
100 يوروئي
درست هنگامي است که همه در يک بدهکاري بسر مي برند و هر کدام برمنباي اعتبارشان زندگي را گذران مي کنند.


ناگهان، يک مرد بسيار ثروتمندي وارد شهر مي شود.
او وارد تنها هتلي که در اين ساحل است مي شود، اسکناس 100 يوروئي را روي پيشخوان هتل ميگذارد
و براي بازديد اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا مي رود.

صاحب هتل اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و در اين فاصله مي رود و بدهي خودش را به قصاب مي پردازد.
قصاب اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک مي رود و بدهي خود را به او مي پردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 يوروئي را با شتاب براي پرداخت بدهي اش به تامين کننده خوراک دام و سوخت ميدهد.
تامين کننده سوخت و خوراک دام براي پرداخت بدهي خود اسکناس 100 يوروئي را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود ميبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل مي آورد زيرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگاميکه دوست خودش

را يکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرايه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.

حالا هتل دار اسکناس را روي پيشخوان گذاشته است.
در اين هنگام توريست ثروتمند پس از بازديد اتاق هاي هتل برميگردد و اسکناس 100 يوروئي خود را برميدارد

و مي گويد از اتاق ها خوشش نيامد و شهر را ترک مي کند.

در اين پروسه هيچکس صاحب پول نشده است.
ولي بهر حال همه شهروندان در اين هنگامه بدهي بهم ندارند همه بدهي هايشان را پرداخته اند و با
يک انتظار خوشبينانه اي به آينده نگاه مي کنند.

خوب است بدانيد، که دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجوديتش، به اين نحو معامله مي کند!!!!
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
راز نور و نان !


راز نور و نان این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد


این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد


این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد

هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.


دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز


میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !


خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.

***



میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.


اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.


او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.

**

خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.


و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.


سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.


آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد.

و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت.

و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.

***

سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.


میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.

میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است
 

6life

Registered User
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
1,063
لایک‌ها
200
داستان کوتاه : سرنوشت دوچرخه سواری در پیاده رو
Love-Addiction_0.jpg


جوان دوچرخه سوار توی پیاده رو ناگهان می خوره زمین ، اونم جلوی پای یک دختر اردیست ORODIST سرخ پوش (اردیست ها طرفداران حکیم ارد بزرگ هستند و لباس سرخ می پوشن) ، اونم دختری با هفت قلم آرایش و تیچان پیتان کرده ... !

جوانک سعی می کنه خودشو خیلی زود جمع و جور کنه و از جاش بلند شه ، اما از بخت بد ، دختر قصه ما با عصبانیت هر چه بیشتر بر سرش داد می کشه و میگه :

آهای آهای اگر پای من می شکست

اگر می خوردی به من

اگر بدنم آسیب می دید و یه جام می شکست

چکار می کردی هان ؟! چیکار می کردی ؟؟؟

اصلا بگو ببینم چرا توی پیاده رو دوچرخه سواری می کنی ؟

مگه دوچرخه سواری جاش تو پیاده رو است ؟

مگه این مملکت پلیس نداره ؟ تا امثال تو رو بگیرن بندازن گوشه هلوفدونی ؟!

اصلا بگو ببینم چرا معذرت خواهی نمی کنی ؟

مگه بابا و مامانت ! بهت یاد ندادن وقتی یه غلطی میکنی معذرت خواهی کنی؟

هان هان زود باش معذرت خواهی کن زود زود باش

جوان بخت بر گشته که حالا ایستاده بود و می خواست خودش را زودتر از دست این اجل معلق نجات بده و نظرش به ریمل ها و ماتیک آنچنانی دختراردیست افتاده بود که بیش از هر چیزی وق زده بود گفت : خانم حالا که چیزی نشده ؟!

این حرف دوچرخه سوار ، مثل آتشی بود به بشکه باروت دختر خانم ...

دخترخانم نعره ایی کشید و گفت : آهای پسره پرروی چشم دریده

(جمعیت بی تفاوت اطراف دختر و پسر چند قدمی جلوتر آمدند معلوم نبود می خواهند به نفع خانم ، جوانک را بزنند و یا دخترک را بگیرند تا پسر نگون بخت را نزند)

دخترخانم همچنان فریاد می کشید : اصلا تو چه منظوری داشتی می خواستی با دوچرخه ات به من بزنی ؟

مگه خودت خواهر مادر نداری؟

جوانک که حالا خیلی هم ترسیده بود با این حرف خانم محجوب قصه ما ! فکری در ذهن اش جرقه زد و گفت : خانم ! خانم ! من معذرت می خوام !! میشه شمارتون رو بدین بابا مامان رو بفرستم خواستگاری ، خدمتتون !!!

جمعیت بهت زده منتظر آن بودند که دختر خانم یک کشیده ، لنگ کفشی ، چیزی میزی بزنه بر سر و کله آقا پسر دوچرخه سوار ....

دخترک یک قدم به پسر نزدیک شد پسرک سرش را از ترس عقب کشید دختر خانم با صدایی گرفته و صمیمی گفت شمارتو بگو تا آدرسمو برات اس کنم !!! راستی خوردی زمین جایی از بدنت که درد نگرفت ... ها ؟!

پسر جوان از شدت هیجان صورتش گل انداخته بود !

بعضی از خانم های اطراف که از تعجب دهانشون باز مونده و حالا صداشون به گوش می رسید که میگفتن : وا به حق چیزهای ندیده و نشنیده ...

دختر اردیست نگاهی بهشون کرد و با حالتی بی تفاوت گفت : چیه اینجا جمع شدین ، بحث خانوادگیه ! لطفا جمع نشین !

چند لحظه بعد دختر خانم و آقا پسر از میان جمعیت ناپدید شدند و به یک سو رفتند ...
 

6life

Registered User
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
1,063
لایک‌ها
200
خواستگارهای کوهی

دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن

…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟


یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....
 
  • Like
Reactions: s_x

6life

Registered User
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
1,063
لایک‌ها
200
بیماری یخچال گرایی

امروز اخبار عملی و فرهنگی خبر از کشف بیماری حاد و تازه ایی داد که توسط انسیتو پژوهشگران کشف شده این بیماری کشنده نیست اما سالانه موجب هدر رفتن میلیارها ساعت کار مفید می شود !

مجری می گفت :

بیماری یخچال گرایی

نوعی بیماری روانیست که فرد را تحریک به باز کردن درب یخچال می‌کند، در حالی‌ که نه تشنه است، نه گرسنه است و نه اصلا می داند که چه می‌خواهد .

از نشانه های این بیماری این است که فرد از اتاقش خارج می شود سرگردان راه آشپزخانه را در پیش می‌گیرد درب یخچال را باز می‌کند، چیزی بر نمی دارد درب را می‌بندد .
متاسفانه تا کنون درمانی برای این بیماری خطرناک پیدا نشده است و شما بیمار گرامی که مبتلا به این بیماری هستید باید هر چه زودتر خود را به نزدیکترین کلینک پزشکی برسانید ...
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
از وسط برو

یک نفر از پشت سر صدام زد، صدا خیلی آشنا بود، ولی هر کاری کردم صاحب صدا را نشناختم. با هم دست دادیم ... و احوالپرسی کردیم بعدش هم یارو گفت:
- دارم از «وسط محله میام ... رفته بودم پیش دکتر.»
- خدا بد نده !
- وسط سرم یک جوش زده بود، جوش چرکی ...
- ان شاءالله خوب می شه، چیزی نیس.
وسط راه پیشنهاد کرد بریم توی یه کافه ای بشینیم، خستگی بگیریم و قهوه ای بخوریم. قبول کردم.
گارسون را صدا کرد:
- برای ما دو تا قهوه بیار.
- تلخ باشه یا شیرین؟
- مال من متوسط باشه ... نه تلخ نه شیرین، متوسط
دوست من خیلی بی حوصله بود، گفتم:
- از چی ناراحتی؟ جواب داد:
- از دست این پسر وسطی ام کسلم .رفوزه شده . معلم ازش پرسیده: قرون وسطی چیه؟ .نتونسته جواب بده.
- کلاس چندمه؟
- کلاس دوم متوسطه اس
اون یکی امتحاناش بد نشده بود .
همه ی نمره هاش متوسط بود اما سر قرون وسطی نمره تک آورده و ...
- غصه نخورین . امسال حتماً قبول می شه.
- اما پسر بزرگم تا بخواهی به تاریخ علاقه داره، مخصوصاً به دوران قبل از قرون وسطی و تاریخ دوران بعد از قرون وسطی ...
من این دوست را هنوز به جا نیاورده بودم. برای این که او را بشناسم، ناچار شروع به سؤال هایی گوناگون کردم:
- حالا تو کدوم محله می نشینید؟
- تو محله ی «اوسط آباد» ... یک روز سرافراز بفرمایین ... از «وسط محله» که تشریف میارین برسید به اوسط آباد میدانگاهی که وایسین، درست روبروتون وسط درخت ها یه خونه ی چوبی می بینید ... اون جا منزل بنده اس ... منزل بدی نیس، اما متأسفانه:
اتاق وسطی اش چکه می کند ...
- کار و بارتون چطوره؟
- بد نیس، متوسطه ... اما وسط ماه گذشته یه معامله یی کردیم که واسطه سرمون کلاه گذاشت، امان از دست این واسطه ها، خدا نکنه آدم به دامشون بیفته ... حالا بگذریم ...
- قربون. به عقیده ی سر کار که وسط گود هستید، وضع دنیا آخرش به کجا می رسه؟ ...
- «آخه این که وضع نشد، باید یک حد وسطی را رعایت کرد ... باید طرفین بشینن، قشنگ با هم حرفاشونو بزنن یه حد وسطی را قبول کنن که وضع دنیا یه خورده آروم بشه ! اصلاً این وضع کاملاً به زیان طبقه ی متوسطه ... طبقه ی بالا که راحته، طبقه ی پایین هم که چیزی حالیش نیست، ولی وای به روزگار طبقه ی وسطی ها ... آخه آقای من، جان من، عزیز من، دنیا و مردم که این وسط اسباب بازی نیستن، آخه ...»
پریدم وسط حرفش ...
- منظور شما ...
- خیر، خیر ... بنده منظوری نداشتم، نمی خواد وسط دعوا نرخ تعیین کنید بنده یه آدمی هستم متوسط الحال کاری هم به کار کسی ندارم، اما این وسط دلم به حال مردم می سوزد! ...
- خب، خوشحالم که کار و بارتون خوبه، ان شاءالله بهترم می شه.
- خدا رو شکر که شریکم آدم خوبیه، نه زیاد پیره نه زیاد جوون، سنش متوسطه، قدش متوسطه، وضع و حالش متوسطه، خلاصه همه چیزش ماشالا خیلی متوسطه ...
- خب با اجازه تون من دیگه باید برم.
- منم کار دارم، می خوام برم مغازه گل فروشی، می خوام چندتایی نشاء گل بخرم و بکارم وسط باغچه مون، راستی، اینو می خواستم عرض کنم: یکی از بدبختی های ما اینست که مملکتمون به اندازه کافی وسطیت نداره ...
- چی فرمودین؟
- عرض کردم ما تا می تونیم باید برای مملکت وسطیت تربیت کنیم ... اصلاً چرا باید دانشگاه کرسی وسطولوژی نداشته باشه؟! .... چرا یه عده وسطولوگ های متخصص برای مملکت وسطولوژیست قابل تربیت نمی کنن؟
گفتم:
- «حق دارید، کاملاً درسته.»
دست همدیگر را فشردیم و جدا شدیم. او از پشت سر مرا صدا زد. گفتم:
- بله؟ ...
داد زد:
- از وسط برو، از وسط برو ... جلو بیفتی زیر دست و پا له میشی، عقب بمونی دستت به جایی بند نیس ... تا می تونی از وسط برو، از وسط برو ...

برگرفته از کتاب قلقلک-نویسنده:عزیز نسین ،برگردان:رضا همراه
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
شک...

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .

اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...

مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
کوتاه اما .....
به کسی گفتند امامزاده یعقوب را در کوه، پلنگ خورد! آنکه می دانست تصحیح کرد که اولاً: امامزاده نبود و پیغمبر بود، ثانیاً: یعقوب نبود و یونس بود، ثالثاً: کوه نبود و دریا بود، رابعاً: پلنگ نبود و نهنگ بود و خامساً: او را نخورد و در شکمش نگه داشته و به ساحل رساند.
 
بالا