امیدوارم زیاد بهت سخت نگذره .همونطور که "خپل سیبیلو " گفت اصلا سخت نگیر.
در مورد کتاب هم اینکه من خودم یه ساک کتاب انگلیسی برده بودم که مثلا اوقات
بیکاری بخونم (زهی خیال باطل که در سر می پروردم) خلاصه یارو که داشت می
گشت چیزی ازشون سردرنیورد برا همین هم گیر نداد
.اما قضیه کمیکهای شما یخورده
فرق می کنه و اگه تصویر مشکل دار نداشته باشه احتمال گیر دادنشون کمه.چون کلی
آدمو باید چک کن معمولا وقت نمی کنن که با دقت ببین هر کس چی همراه اورده.یه
دستمالی خودتو وسایلتو می کنن و می ره پی کارش.
اما برای اینکه یخورده با اوضاع انجا آشنا بشی دوتا خاطره شخصی خوب و بد از
اونجا و اون دوران بگم بد نیست.اول بد رو می گم چون طولانیتره:
خاطره بد
روز اعزام مثه گوسفند به دسته های 200 تایی تقسیم شدیم و الله بختکی یکی از
شهرهای شمالی افتاد بهمون (متاسفانه نه قبل و نه بعد از آموزشی نتونستم پارتی پیدا
کنم که برگردم تهران).خلاصه سوار اتوبوس شدیم و مسافتی رو که باید 3 ساعته می
رفتیم 4 ساعته رفتیم وبه پادگان رسیدیم و دلمون خوش بود که الان پیاده می شیم و یه
استراحتی می کنیم (بازم زهی خیال باطل) پادگان مزبور قبولمون نکرد (به این می
گن انده هماهنگی) و حوالمون کرد به یه شهرستان دیگه .ما پیاده نشده دوباره مسافر
شدیم و 5 ساعته رفتیم به مقصد جدید .در کمال ناباوری اونجا هم قبولمون نکردن و
گفتن که ما نونخور اضافه نمی خایم (بازم انده هماهنگی).مسولین اتوبوسای حامل ما
چاره های نداشتن جز اینکه ما رو به پادگان اولی برگردونن و اینکارو هم کردن .اما
اصلا به عقلشون نرسید این بنده خداها باید پیاده شن تا یه دستی به آب برسونن یا یه
چیزی کوفت کنن یا حداقل چند تا قدم بزنن تا راه رفتن یادشون نره.خلاصه دوباره
برگشتیم به مقصد اولی.حالا شما فرض کن 14 ساعت تو یه صندلی فکسنی مچاله
شدی و الان قراره پیاده بشی. همه دولا دولا از اتوبوس پیاده می شدن و سعی داشتن
که دوباره راست راه رفتن رو یادآوری کنن .واقعا که موقعیت کمیکی بود (اصلا
لازم نیست کتاب کمیک ببری اونجا کلی از این موقعیتهای کمیک برات می سازنن ).
روز سوم همون لباسایی که "خپل سیبیلو " توصیفشون کرد رو بهمون داد.از شانس
گند ما کلاه مون تنگ از آب در امد (آخه کله خربزه ایم) .لباسا رو گرفتیم و رفتیم
بخط شدیم.هنوز لباسای شخصیمون تنمون بود من کلاه رو هم سرم گزاشته بودم البته
بخدا قسم قصد و غرضی نداشتم (اینم یه موقعیت کمیک دیگه).حالا نگو اون سرباز
چس ماه خدمتی که گزاشته بودنش مسول ما از همون اول بخط شدن رفته بوده تو نخ
ما .یهو برگشت گفت "سرکار کلاتو بکش پایین".من از همه جا بی خبر هم بدون
اینکه قصدی داشته باشم گفتم "تنگه ,پایین تر نمی آد".حالا شما دویست نفر آدمو
فرض کن که چند روزی از دل نعمت درشون اوردن انداختنشون وسط بر و بیابون
.همه بی حوصله و دلزده و منتظر یه معجزه تا از این موقعیت مزخرف خارجشون
کنه.آقا این جواب ما هم شد معجزشون و همه یهو زدن زیر خنده و شروع کردن به
ترکیدن.اوا یارو سربازه هم که بچه شهرستان بود و احساس کرد که مورد تمسخر یه
بچه تهرانی لوس و ننر قرار گرفته, مثه یه بمب منفجر شد و با اون لهجه ش (نمی گم اهل
کجا بود که کسی فکر نکنه اهل نژاد پرستی یا تهرانپرستیم) گفت "ها ,بیا جلو تا بهت
بگم .خیال کردی اینجا تهرانه که وایسی سر چها راه دختر بازی بکنی (حالا ما تا
اونوقت اصلا چیری تو دست و بالمون نیومده بود که بخایم باهاش بازی کنیم :blink
".
خلاصه ما رفتیم جلو و اون هم نامردی نکرد دست انداخت یقه کاپشن چرم ما رو گرفت و
پرتمون کرد وسط بچه ها.بعد از ده پونزده سال کتکای دوران کودکی که از پدرم می
خوردم رو یادم انداخت.
خلاصه بعدش ما رو سپرد دست یکی از نوچه هاش و سفارش کردم دمار از
روزگارم در بیاره.اونم سنگ تموم گزاشت ما رو برداشت برد میدون صبحگاه و یه
کلاس خصوصی "غلت زدن با لباسای شخصی" و "کلاغ پر" و "بشین و پاشو" تمام
عیار برامون گزاشت.تا اینکه خسته شد و ما رو سپرد دست یکی دیگه.این بنده خدا
جلوی اون یکی یخورده بشین پاشو داد و همین که اون یارو نوچه رفت گفت :"بچه
تهرونی؟ منم بچه تهرونم.بسه دیگه .اینا عقده ای ین.یادت باشه دیگه سربسرشون
نزاری.حالا هم استراحت کن و وقتی بچه ها رفتن خوابگاه آشغالای بسته بندی های
لباساشون رو که تو محوطه ریختن جمع کن برو خوابگاه ".دمش گرم که خیلی آقایی
کرد.منم یه نفسی کشیدم و بعدش آشغالا رو جمع کردم و رفتم خوابگاه.حالا نگو بدنم
گرم بود و نفهمیدم که چه بلایی به سرم اومده.نشون یه اون نشون که ته چهار روز
نتونستم از تختم تکون بخورم و فقط با کمک بچه ها می تونستم برم دستشویی.اونم چه
دستشویی با آه و ناله و کلا خون دفع می کردم.حالا جالبیش اینجا بود که با اون
سختگیریای موقع حضور غیابشون وقتی به اسم من می رسیدن اصلا به روی
مبارکشون نمی اوردن چون می دونستن که تو آسایشگاه زمینگیرم.جالبتر از اون اینکه
حتی یکی از اون درجه دارهاشون هم نیومد ببینه چی شده.احتمالا یه طرفه رفته بودن
پیش قاضی و اون یارو هرچه می خاسته گفته بوده و اوناهم قبولیده بودن.کوتاهتر از
دیوار ما هم که دیواری نبود.این ازخاطره بد و اما خاطره خوب :happy:
خاطره خوب :hmm:
متاسفانه من از این دوران هیچ خاطره خوبی ندارم وبه لطف این قبیل دوستان (که
متاسفانه تعدادشون هم کم نیست) کلا بعد از خدمت ,خوراک کابوس هام تا آخر عمر
تامین شد.:wacko:
فقط یه چیز "اصلا و ابدا و بهیچ وجه سخت نگیر .فرض کن و بخودت بقبولون که
سیب زمینی هستی و بزار پوستت رو بکنن تا آروم بگیرن و یادت باشه تو این کشور
خیلی وقتا آدم به اندازه یه حیوون ارزش نداره."
با این روده درازیا قصد ترسوندن کسی رو نداشتم seymour جان شما که برام
عزیز هم هستی.فقط یه دلیل داشت اونم این بود که قبل از به خدمت رفتن همه می
گفتن "خوبه,عالیه ,می ری مرد می شی , برمی گردی".اما هیچ کس نگفت که این
مرد شدن به چه بهاییه و اونجا چه اتفاقاتی ممکنه برا آدم پیش بیاد.من اینا رو گفتم که
حواست باشه اونجا چه خبره.هرچند مطمئنم که برای تو موقعیت به بدی من نخواهد
بود .چون من اون زمان دیپلمه بودم.ولی تو داری با لیسانس می ری .خلاصه
امیدوارم زود برات تموم بشه.و در کل اینکه :
زیر بار غم دنیا(منظور همون سربازیه) نه منم عاجز و بس
رستم زال زمین خورد و تلنگش در رفت :happy: