برگزیده های پرشین تولز

دکامرون

kaveh_d

Guest
تاریخ عضویت
21 نوامبر 2005
نوشته‌ها
305
لایک‌ها
3

Giornata seconda - Novella prima

Martellino, infignendosi attratto, sopra santo Arrigo fa vista di guarire, e, conosciuto il ‎suo inganno, è battuto, e poi, preso e in pericolo venuto d'esser impiccato per la gola, ‎ultimamente scampa.‎

روز دوم – داستان نخست

مارتلینو، تظاهر به زمین گیری میکند، روی آریگوی مقدس نشان میدهد که شفا یافته، حیله او لو میرود، کتک ‏میخورد و خطر به دار آویخته شده او را تهدید میکند، نهایتا آزاد میشود.‏​

سه تا حقه باز وارد شهری میشن و میشنون قدیسی که تازه مرده معجزه میکنه، برای مسخره گی یکی از اون ‏خودشو به کوری و چلاقی میزنه و میره بالا سر قدیسو میگه من شفا پیدا کردم. اما یکی اونو میشناسه و لوش ‏میده. مردم میریزن سرشو حسابی کتکش میزنن، دوستاش میرن برای حاکم همه چیزو تعریف میکنن و حاکم ‏نجاتشون میده.‏
 

kaveh_d

Guest
تاریخ عضویت
21 نوامبر 2005
نوشته‌ها
305
لایک‌ها
3

Giornata seconda – Novella seconda‎
‎ ‎
Rinaldo d'Esti, rubato, capita a Castel Guiglielmo ed è albergato da una donna vedova ‎e, de'suoi danni ristorato, sano e salvo si torna a casa sua.‎

روز دوم – داستان دوم‏

رینالدو داستی دزد زده، در قلعه جولی المو در خانه بیوه زنی پذیرایی میشود، خسارتش را بازمیابد، سالم و ‏سلامت به سوی خانه اش میرود.‏​

تاجری ندونسته با سه تا دزد همسفر میشه و میگه همیشه قبل از سفر دعا میکنه و این باعث میشه همیشه شبو ‏صیحیح و سالم به صبح برسونه. دزدا هم همه چیزشو میدزدن و انو تو بیابون رها میکنن تا ببینن بازم شبو ‏راحت میگذرونه یا نه. تاجره به زحمت خودشو به خونه معشوقه فرمانروا که اونشب از اومدن فرمانروا ناامید ‏شده بوده میرسونه. اون خانم هم حسابی ازش پذیزایی میکنه و شب رو هم بله... باهم میگذرونن و صبح تاجر ‏سرحال میره شهر و میبینه دزدارو هم دستگیر کردن. پس یادتون باشه شما هم همیشه قبل از سفر دعا بخونین ‏شاید نصیب شما هم بشه :D
 

kaveh_d

Guest
تاریخ عضویت
21 نوامبر 2005
نوشته‌ها
305
لایک‌ها
3

Giornata seconda - Novella terza‎
‎ ‎
Tre giovani, male il loro avere spendendo, impoveriscono; dei quali un nepote con ‎uno abate accontatosi tornandosi a casa per disperato, lui truova essere la figliuola del ‎re d'lnghilterra, la quale lui per marito prende e de'suoi zii ogni danno ristora, ‎tornandogli in buono stato


روز دوم – داستان سوم‏

سه جوان، اموالشان را به باد میدهند، فقیر میشوند، یکی از برادر زادهایشان که با ناامیدی به خانه برمیگردد ‏با دختر پادشاه انگلستان همسفر میشود و باهم ازدواج میکنند و اموال عموهایش را برمیگرداند و آنها را به ‏وضع خوبشان بازمیگرداند.‏​

خلاصه اینکه وقتی کار و کاسبی این جون تو انگلستان خراب میشه، نا امید تو مسیرش به سمت ایتالیا با ‏کشیشی که با خدم و حشم داشته پلو پاپ میرفته آشنا میشه. شب توی شهرکی جا پیدا نمیشه و مجبور میشه با ‏کشیش توی یه اطاق بخوابه. شب کشیشه میاد سراغش و تازه میفهمه که بله طرف دختره. همون شب باهم عقد ‏میکنن و شب زفاف برگذار میکنن و فرداش که پهلوی پاپ میرن تازه میفهمه که که طرف دختر پادشاه ‏انگلستانه که از یه ازدواج زورکی فرار کرده و اومده تا پاپ براش شوهر پیدا کنه. به هر صورت اونا باهم ‏ازدواج رسمی میکنن و به انگلستان برمیگردن و پسره به فروانروایی اسکاتلند میرسه :blink: .‏
 

kaveh_d

Guest
تاریخ عضویت
21 نوامبر 2005
نوشته‌ها
305
لایک‌ها
3

Giornata seconda - Novella quarta‎
‎ ‎
Landolfo Rufolo, impoverito, divien corsale e da'Genovesi preso, rompe in mare, e ‎sopra una cassetta, di gioie carissime piena, scampa, e in Gurfo ricevuto da una ‎femina, ricco si torna a casa sua.‎

‎ ‎
روز دوم – داستان چهارم‏

لاندولفو روفولو، فقیر شده، دزد دریایی میشود و توسط مردم جنوا دستگیر میشود، در دریا غرق میشوند، ‏روی صندوقچه ای پر از جواهرات پرقیمت، در گورفو توسط زنی نجات میابد، ثروتمند به خانه اش ‏بازمیگردد.​


خلاصه داستان دیگه واضحه، مفصلشو تو کتابش بخونین :D .‏
 

kaveh_d

Guest
تاریخ عضویت
21 نوامبر 2005
نوشته‌ها
305
لایک‌ها
3

Giornata seconda - Novella quinta‎

‎ ‎
Andreuccio da Perugia, venuto a Napoli a comperar cavalli, in una notte da tre gravi ‎accidenti soprapreso, da tutti scampato con un rubino si torna a casa sua.‎



روز دوم – داستان پنجم‏

آندره ئوچیو دا پروجیا، برای خرید اسب به ناپل میآید، در یک شب سه بلای بزرگ به سرش میآید، از همه ‏رهایی میآبد و با یاقوت سرخی به خانه بازمیگردد.‏​

اول فیلم دکامرون، پازولینی این داستان نشون داده میشه. یه جون بی تجربه میاد ناپل اسب بخره، یه دختره به ‏هوای اینکه خواهر گمشده اشه، پولاشو میدزده. اون به هوای بدست اوردن سرمایه اش با دوتا دزد دیگه میره ‏سراغ مقبره اسقف، اما تو تابوت گیر میافته، با ترسوندن سه تا دزد دیگه که اومدبون سراغ جواهرات اسقف، ‏از تابوت با یه انگشتر یاقوت نجات پیدا میکنه و به خونه اش برمیگرده :lol: .‏
 

kaveh_d

Guest
تاریخ عضویت
21 نوامبر 2005
نوشته‌ها
305
لایک‌ها
3
خوب بچه ها تا حالا پونزده داستان از این کتابو رو گفتیم، چند نفر تا حالا این داستانا رو خوندن؟ اونایی که ‏خوندن به نظرشون کدومش قشنگ تر بوده؟ ‏

نظرتونو در مورد داستانها اینجا بگین تا بقیه هم استفاده کنن. از دادن پیشنهاد برای بهتر شدن این تاپیک دریغ ‏نکنید.حدود 85 تا داستان دیگه مونده، بلاخره کمک کنین یه تنوعی ایجاد بشه :blush:
 

kaveh_d

Guest
تاریخ عضویت
21 نوامبر 2005
نوشته‌ها
305
لایک‌ها
3
ترجمه های فارسی دکامرون

اونطوریکه شواهد حاکمه این کتاب اولین بار در سال 1338 توسط آقای حبیب شنوقی به فارسی ترجمه شده و ‏موسسه کیهان هم اونوچاپ کرده، ما که این ترجمه رو ندیدیم اما میگن ترجمه جالب و خوبی بوده، اگه پیدا ‏کردید سلام ما رو هم برسونید :lol: .‏

ترجمه بعدی از این کتاب متعلق به آقای محمد قاضی هست که در سال 1379 توسط انتشارات مازیار چاپ ‏شده. من این نسخه رو تو کتابفروشی زیرزمین میدون انقلاب دیدم، قیمت پشت جلدش 4500 تومن بود اما ‏فروشندش میگفت که تا 18 تومن هم اونو فروخته، هرچند تا 7500 تومن هم راضی شد به من بده :D ، اما با ‏نگاهی به فهرست داستانها از خرید کتاب پشیمون شدم. حدود 13 داستان از کتاب توی ترجمه حذف شده. با ‏توجه به اینکه نویسنده این کتاب در سال 1376 فوت کرده نمیدونم آیا این داستانها اصولا ترجمه نشده یا توسط ‏ناشر حذف شده! ال.. اعلم.‏

در هر صورت من چه خوب، چه بد سعی میکنم تمام داستانها رو اینجا بیارم و قضاوتش رو به خواننده واگذار ‏کنم :happy: .‏

از ترجمه های دیگه اطلاعی ندارم، اگه باز هم ترجمه ای میشناسید، محبت کنید معرفی کنید که ماهم بدونیم :blush: .‏
 

kaveh_d

Guest
تاریخ عضویت
21 نوامبر 2005
نوشته‌ها
305
لایک‌ها
3
باز شکاري فدريگو

باز شکاري فدريگو نهمين داستاني است که در روز پنجم نقل ميشود،

دريافت متن اصلي و تلفظ داستان


فدريگو دلي آلبريگي (Federigo degli Alberighi)، نجيب زاده فلورانسي، که در دلاوري و داشتن صفات برجسته، انگشت نماي ولايت توسکاني بود، عاشق بانوي زيبايي به نام مونا جووانا (monna Giovanna) ميشود.

فدريگو براي جلب توجه او همه کاري ميکند. از شرکت در مسابقات پهلواني گرفته تا برگزاري جشن و ميهمانيهاي باشکوه و بذل و بخشش هداياي فراوان. اما نه تنها اين تلاشها ثمري نميدهد، بلکه باعث ميشود فدريگو ثروت خود را از دست داده، فقير و بي پول شود. بطوريکه تنها يک باز شکاري کمياب، از تمام ثروتش باقي ميماند. او که ديگر نميتوانست در شهر اقامت کند به يک کلبه روستايي کوچ ميکند تا با فقر و تنگدستي زندگي کند.

روزي شوهر ثروتمند بانو جووانا که سخت بيمار بود، وصيت ميکند که تمام اموالش پس از مرگ به پسرش و بعد از او به جووانا برسد و از دنيا ميرود.

GB_pagina-boccaccio.jpg

در فصل تابستان جووانا به همراه پسرش براي استراحت به ملک ييلاقي خود که چندان دور از کلبه محقر فدريگو نبود ميروند. پسرک باب آشنايي را با فدريگو باز ميکند و اغلب اوقاتش را براي بازي در آنجا ميگذراند. با اينکه او عاشق باز شکاري فدريگو بود، اما چون ميديد فدريگو بسيار به آن پرنده علاقمند است، هيچگاه جرئت نکرد، تقاضاي درخواست آن را بکند.

روزي پسر جووانا نيز به بستر بيماري ميافتد. جووانا تمام تلاشش را براي بهبودي وي انجام ميدهد و از وي ميخواهد هر درخواستي دارد با وي در ميان گزارد تا برايش فراهم سازد، تا اينکه پسر روزي به مادرش ميگويد که اگر وي باز شکاري فدريگو را برايش بياورد، خيلي زود شفا خواهد يافت.

جووانا ميدانست که اگر از فدريگو، باز شکاري را طلب کند او موافقت خواهد کرد. اما همچنين ميدانست که فدريگومدت زيادي عاشقش بوده و او کاملا به وي بي اعتنا بوده است. از طرف ديگر ميدانست که آن باز شکاري، تنها دارايي و در عين حال وسيله معاش اوست که با آن پرندگان را شکار ميکند. به همين دلايل نميتوانست خود را راضي کند تا پيش فدريگو برود. اما درنهايت مهر مادري بر وي غلبه ميکند و با يکي از دوستان خويش به کلبه محقر فدريگو ميرود.

فدريگو که از ديدن بانو حيرت زده و در عين حال بسيار شادمان شده بود، تقاضاي آنان مبني بر صرف ناهار در کنار هم ميپذيرد و آنان را به داخل دعوت ميکند.
او براي تهيه غذا نه پولي داشت و نه چيزي که گرو بگذارد، در عين حال ميخواست از آنها در خور شانشان پذيرايي کند. در همين حين به ياد باز شکاري ميافتد و بي لحظه اي تامل آن را سر ميبرد و کبابي از آن براي ناهار آماده ميکند :eek:.

بانوان بي آنکه بدانند غذايي که ميخورند چيست، ناهار را صرف ميکنند. پس از صرف غذا جووانا رو به فدريگو ميکند و ميگويد که چگونه مهر مادري وي را برآن داشته تا به نزد وي آيد و عزيزترين چيز فدريگو که همان باز شکاريست را براي بهبودي تنها فرزندش، طلب کند.

فدرگو با شنيدن اين سخنان، بي آنکه بتواني سخني بر لب آورد، شروع به اشک ريختن ميکند، چرا که ميداند نميتواند تقاضاي بانو را برآورده سازد. جووانا که فکر ميکند وي به خاطر اينکه بايد از چيزي که مورد عشق و علاقه اش است چشم بپوشد، گريه ميکند، خواست پوزش بخواهد و برود، اما منتظر ماند تا سخنان فدريگو را بشنود.

وقتي سر انجام فدريگو آرام گرفت، شروع به شکايت از بخت بد خويش کرد و گريه کنان توضيح داد که چگونه به خاطر پذيرايي از آن دوبانو، باز شکاري را سر بريده تا غذايي مناسب براي ناهار تهيه کند :(.

جووانا با شنيدن سخنان وي اندوهگين و دست خالي به خانه اش بازميگردد. چند روز بعد حال پسرک بدتر شده و نهايتا ميميرد.

جووانا مدتها اندوهگين بود و گريان. برادانش که ميديدند وي ثروتمند است و جوان، هر روز او را نصيحت ميکردند که دوباره ازدواج کند، اما او هميشه جواب رد ميداد. تا اينکه وقتي فشار و اصرار برادرانش را ميبيند، به ياد عشق و علاقه و جوانمردي و روح بزرگ فدريگو ميافتد.
او به برادرانش ميگويد که اگر روزي بخواهد شوهري اختيار کند، مطمئنا وي کسي جز فدريگو نخواهد بود. برادران نهايتا با خواست وي موافقت ميکنند و خواهراشان را به زني فدريگو ميدهند.

به اين ترتيب فدريگو شوهر زني شد که مدتها ديوانه وار عاشقش بود و اکنون که دوباره ثروتمند شده بود، ميدانست، چگونه از آنها استفاده کند و تا پايان عمر همراه زنش در خوشبختي زندگي کرد.
 

statira

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 آگوست 2005
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
1
منم ترجمه ي محمد قاضيو خوندم و تا وقتي به اون روزي كه فقط شيش تا داستانش مونده نرسيدم نفهميدم كه انگار يه جاهايي رو كم داره ( :blush: )و فكر كنم كار ارشاد بوده چون اون طور كه از داستاناي روز اول فهميدم نكته داراشو حذف كردن...
راستي تو بعضي داستاناش مثلا اوني كه راجع به اون آقاهه بود كه دزدا همه چيزشو مي برن و مي ره پيش زن بيوه اي كه منتظر دوست پسرش بوده و اينا ... كلماتي مثل آغوش يا بوسه يا حتا تخت رو ... گذاشته بود اما تو بقيه داستاناش اين كلمات و حتا بدترش بود.تو خود متن اصليش اين جوري بوده؟؟(آخه اگه اشكال داره تو باقي جاهام اشكال داره ،اگه اشكال نداره اينجام اشكال نداره)
بازم ممنون (قبلا تشگر نكردم؟)به خاطر اينا و همش!
 

kaveh_d

Guest
تاریخ عضویت
21 نوامبر 2005
نوشته‌ها
305
لایک‌ها
3
منم ترجمه ي محمد قاضيو خوندم و تا وقتي به اون روزي كه فقط شيش تا داستانش مونده نرسيدم نفهميدم كه انگار يه جاهايي رو كم داره ( :blush: )و فكر كنم كار ارشاد بوده چون اون طور كه از داستاناي روز اول فهميدم نكته داراشو حذف كردن...
راستي تو بعضي داستاناش مثلا اوني كه راجع به اون آقاهه بود كه دزدا همه چيزشو مي برن و مي ره پيش زن بيوه اي كه منتظر دوست پسرش بوده و اينا ... كلماتي مثل آغوش يا بوسه يا حتا تخت رو ... گذاشته بود اما تو بقيه داستاناش اين كلمات و حتا بدترش بود.تو خود متن اصليش اين جوري بوده؟؟(آخه اگه اشكال داره تو باقي جاهام اشكال داره ،اگه اشكال نداره اينجام اشكال نداره)
بازم ممنون (قبلا تشگر نكردم؟)به خاطر اينا و همش!

من نميدونم آقاي قاضي اين داستانا رو اصلا ترجمه نکرده يا بعد از اينکه از زير دست ارشاد گذشته اين بلا به سرش اومده:(
در هر صورت متن اصلي با کسي تعارف نداره و داستانها رو خيلي واضح شرح ميده که گاهي اوقات باعث شرمندگي اون افرادي ميشه که تو کتاب دارن داستانا رو گوش ميدن :D

در حقيقت اين کتاب مجموعه داستانهاييه که از زبان عوام نقل شده و به همون شکل هم بيان شده بدون اينکه بخاد جلوه رسمي به داستانها بده يعني به همون شکل که مردم داستانها رو تو کوچه خيابون واسه هم تعريف ميکنن به همون شکل هم تو کتاب اومده:happy:
 

Goddess_jalali

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 نوامبر 2010
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
محل سکونت
Isfahan
با عرض سلام

ترجمه کتاب دکامرون را از کجا می تو نم تهیه کنم؟ ممنون می شم راهنمایم کنید:)
 
بالا