saba_s
Registered User
- تاریخ عضویت
- 1 جولای 2009
- نوشتهها
- 84
- لایکها
- 0
قصه عشق ـ فصل چهلم
به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيليهم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم...............توي اين موقعيت اين يكي روكم داشتم.............خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو...........
و در رو بازكرد.............
حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم......سوار شدم......خستگيه يهراهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد . كه روي صندلي نرم و راحت پورشهنشستم..........
بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد.......من هم بدون اينكه سعي درگفتگويي كنم........به افكار عميق خودم فرو رفتم...............خيلي دلم ميخواستبدونم براي چي به فرانسه اومده...........ميدونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد ازرفتن نازنين مطلقا نميتونه تصادفي باشه..........
تصميم گرفته بودم يكبار برايهميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شدهبودم......اگر قرار ميشد اينجا تمومش نكنم. هرگز نميتونستم..............به هدفمدست پيدا كنم..............بيست دقيقه اي رانندگي كرده بود و تقريبا پاريس رو دورزده بود...............................
گفتم : ميشه بپرسم كجا داريمميريم...............
جواب داد : الان ديگه ميرسيم.............
و دوبارهسكوتي سنگين حاكم شد ...................... معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه وربود......... ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستورانكوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود ، نگهداشت............
نميدونستم كجاييم.........اما هر جا بوديم داخل پاريسنبوديم............بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خش آب و هوا و عيان نشيناطراف پاريسه ................
پياده شديم و به طرف رستورانرفتيم.................هيچكدوم اشتهايي نداشتيم ................ پس فقط دو تا قهوهسفارش داديم.............باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين مادوتا بود ..............
گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودشرفت.............در يك لحظه هردو به حرف اومديم.............و بلافاصله بدون اينكهچيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم..........
اما اين سكوت .........زياد طولاني نشد................من به حرف اومدم و گفتم : ببين ............من نميدونم تو چي فكر ميكني ، كه نميخواهي دست از ......................
خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كناحمد.........خواهش ميكنم گوش كن.........
حس عجيبي بهم دست داد ......جوري كهنتونستم به حرفم ادامه بدم ................
نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوختهبود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج ميزد . ادامه داد : من از تو معذرتميخوام........حق با تو ...........من اشتباه كردم.................
باز غافلگيرشدم.......................اين سحر بود كه داشت اين حرفا رو ميزد...............هاج و واج داشتم نگاهش ميكردم..............
اون به حرفش ادامه داد و گفت :البته اين به اون معني نيست كه من عاشق تو نيستم............هستم .........بخداهستم.................
ديوانه وار دوستت دارم...........
اما متوجهشدم...........عشق پاك و معصوم نازنين ، اونقدر قوي هست كه من نتونم حتي جاي پايكوچيكي تو قلب تو پيدا كنم..............
احمد.................... من الان اينحرفا رو از سر عجز و نا تواني نميزنم..............من آدم بدي هستم..........من بدبار اومدم................من عادت كردم هرچي رو ميخوام بدستبيارم..................... و بدست هم ميارم.................اما من ديگه نميخوامتو رو از دست نازنين در بيارم...............تو حق اوني......... نهمن...............من عاشق تو ام..........اما الان ديوانه وار نازنين رو هم دوستدارم...............اون واقعا يه فرشته است...............
من نميتونم اين كاررو با اون بكنم...........من نميتونم تو رو از اون بگيرم...........براي اون از دستدادن تو يعني مرگ..................
من امروز موقع خداحافظي شما تو فرودگاهبودم...............خيلي گريه كردم ...شايد به اندازه شما .................
مناومده بودم سايه به سايه ات حركت كنم و به دستت بيارم......اما الان تصميم گرفتمفرانسه رو تركنم.............
ميخوام از اين جا برم و براي هميشه از زندگي توخارج بشم.............ميخوام پا روي قلبم بزارم و براي اولين بار از چيزي كهميخوامش................. با همه وجودم ميخوامش .......دستبكشم...................... به خاطر يه نفر ديگه..................به خاطرنازنين.................به خاطر نازنين............
گلوم خشگ شده بود ،نميدونستم چيكار بايد بكنم و چي بايد بگم..........من خودم رو آماده يه مشاجره شديدو در گيري جدي كرده بودم................ و حالا در مقابل كسي قرار گرفته بودم كهتسليم مطلق بود.............
سكوت ده دقيقه اي حاكم مطلق بود بينما............اما من بالاخره به حرف اومدم و گفتم : نميدونم چي بگم........من تويزندگيم بيش از هرچيزي ......حتي زندگيم نازنين رو دوست دارم............و حاظرم بهخاطر اون هر كاري بكنم...........من نميتونم به هيچكس ديگه جر اون فكر بكنم.......تو ه.دت هم خوب اينو فهميدي .....اما ما ميتونينم دوستان خوبي براي هم باشيم ......همونجور كه با سپيده و ليلا هستيم.............رفان تو از پاريس دليلي نداره .........بمون و با من و نازنين دوست باش................
نازنين خيلي تو رودوست داره .............. اون هميشه از تو و مهربوني ذاتي كه پشت اين چهره به ظاهرمغرور و خشن تو پنهون شده حرف ميزد................من هميشه به حرفهاي اون در موردتو ميخنديدم..............اون هميشه به من ميگفت ........... سحر يكي از بهتريندوستان من و تو هست و خواهد بود من مطمئنم............
سحر در حاليكه قطرات اشگيرو كه رو گونه هاش ريخته شده بود پاك ميكرد .
گفت : يعني تو هنوزم حاضري منوبعنوان يه دوست...........يه دوست صميمي ...............بپذيري.................
گفتم : البته اين خواست هردوي ما .....هم من و هم نازنين............
پرسيد : درست مثل سپيده و ليلا...........
گفتم : درست مثلاونها..................
به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيليهم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم...............توي اين موقعيت اين يكي روكم داشتم.............خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو...........
و در رو بازكرد.............
حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم......سوار شدم......خستگيه يهراهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد . كه روي صندلي نرم و راحت پورشهنشستم..........
بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد.......من هم بدون اينكه سعي درگفتگويي كنم........به افكار عميق خودم فرو رفتم...............خيلي دلم ميخواستبدونم براي چي به فرانسه اومده...........ميدونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد ازرفتن نازنين مطلقا نميتونه تصادفي باشه..........
تصميم گرفته بودم يكبار برايهميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شدهبودم......اگر قرار ميشد اينجا تمومش نكنم. هرگز نميتونستم..............به هدفمدست پيدا كنم..............بيست دقيقه اي رانندگي كرده بود و تقريبا پاريس رو دورزده بود...............................
گفتم : ميشه بپرسم كجا داريمميريم...............
جواب داد : الان ديگه ميرسيم.............
و دوبارهسكوتي سنگين حاكم شد ...................... معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه وربود......... ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستورانكوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود ، نگهداشت............
نميدونستم كجاييم.........اما هر جا بوديم داخل پاريسنبوديم............بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خش آب و هوا و عيان نشيناطراف پاريسه ................
پياده شديم و به طرف رستورانرفتيم.................هيچكدوم اشتهايي نداشتيم ................ پس فقط دو تا قهوهسفارش داديم.............باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين مادوتا بود ..............
گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودشرفت.............در يك لحظه هردو به حرف اومديم.............و بلافاصله بدون اينكهچيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم..........
اما اين سكوت .........زياد طولاني نشد................من به حرف اومدم و گفتم : ببين ............من نميدونم تو چي فكر ميكني ، كه نميخواهي دست از ......................
خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كناحمد.........خواهش ميكنم گوش كن.........
حس عجيبي بهم دست داد ......جوري كهنتونستم به حرفم ادامه بدم ................
نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوختهبود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج ميزد . ادامه داد : من از تو معذرتميخوام........حق با تو ...........من اشتباه كردم.................
باز غافلگيرشدم.......................اين سحر بود كه داشت اين حرفا رو ميزد...............هاج و واج داشتم نگاهش ميكردم..............
اون به حرفش ادامه داد و گفت :البته اين به اون معني نيست كه من عاشق تو نيستم............هستم .........بخداهستم.................
ديوانه وار دوستت دارم...........
اما متوجهشدم...........عشق پاك و معصوم نازنين ، اونقدر قوي هست كه من نتونم حتي جاي پايكوچيكي تو قلب تو پيدا كنم..............
احمد.................... من الان اينحرفا رو از سر عجز و نا تواني نميزنم..............من آدم بدي هستم..........من بدبار اومدم................من عادت كردم هرچي رو ميخوام بدستبيارم..................... و بدست هم ميارم.................اما من ديگه نميخوامتو رو از دست نازنين در بيارم...............تو حق اوني......... نهمن...............من عاشق تو ام..........اما الان ديوانه وار نازنين رو هم دوستدارم...............اون واقعا يه فرشته است...............
من نميتونم اين كاررو با اون بكنم...........من نميتونم تو رو از اون بگيرم...........براي اون از دستدادن تو يعني مرگ..................
من امروز موقع خداحافظي شما تو فرودگاهبودم...............خيلي گريه كردم ...شايد به اندازه شما .................
مناومده بودم سايه به سايه ات حركت كنم و به دستت بيارم......اما الان تصميم گرفتمفرانسه رو تركنم.............
ميخوام از اين جا برم و براي هميشه از زندگي توخارج بشم.............ميخوام پا روي قلبم بزارم و براي اولين بار از چيزي كهميخوامش................. با همه وجودم ميخوامش .......دستبكشم...................... به خاطر يه نفر ديگه..................به خاطرنازنين.................به خاطر نازنين............
گلوم خشگ شده بود ،نميدونستم چيكار بايد بكنم و چي بايد بگم..........من خودم رو آماده يه مشاجره شديدو در گيري جدي كرده بودم................ و حالا در مقابل كسي قرار گرفته بودم كهتسليم مطلق بود.............
سكوت ده دقيقه اي حاكم مطلق بود بينما............اما من بالاخره به حرف اومدم و گفتم : نميدونم چي بگم........من تويزندگيم بيش از هرچيزي ......حتي زندگيم نازنين رو دوست دارم............و حاظرم بهخاطر اون هر كاري بكنم...........من نميتونم به هيچكس ديگه جر اون فكر بكنم.......تو ه.دت هم خوب اينو فهميدي .....اما ما ميتونينم دوستان خوبي براي هم باشيم ......همونجور كه با سپيده و ليلا هستيم.............رفان تو از پاريس دليلي نداره .........بمون و با من و نازنين دوست باش................
نازنين خيلي تو رودوست داره .............. اون هميشه از تو و مهربوني ذاتي كه پشت اين چهره به ظاهرمغرور و خشن تو پنهون شده حرف ميزد................من هميشه به حرفهاي اون در موردتو ميخنديدم..............اون هميشه به من ميگفت ........... سحر يكي از بهتريندوستان من و تو هست و خواهد بود من مطمئنم............
سحر در حاليكه قطرات اشگيرو كه رو گونه هاش ريخته شده بود پاك ميكرد .
گفت : يعني تو هنوزم حاضري منوبعنوان يه دوست...........يه دوست صميمي ...............بپذيري.................
گفتم : البته اين خواست هردوي ما .....هم من و هم نازنين............
پرسيد : درست مثل سپيده و ليلا...........
گفتم : درست مثلاونها..................