دوست عزیز.
هفت سال از آخرین باری که شاه نامه رو خوندم میگذره!
تا اونجایی که من یادم میاد، سیمرغ یک پر رو به زال داد و بهش گفت هر وقت در دربار پدر سختی کشیدی و به رنگ پوست و مو گیر دادن و ... برای اینکه چاره کار را روشن کنی پر را در آتش بنداز.
دومین بار سیمرغ به زال گفت هر وقت آن موبد کور پهلوی رودابه رو پاره کرد و رستم به دنیا اومد باید این پر رو بهش بدی تا بر روی شکاف زخم بماله تا همه از خوب شدن سریع زخم شگفت زده بشن.
بار سوم هم زال برای اینکه راه مبارزه و پیروزی بر اسفندیار رو به رستم یاد بده پر سیمرغ رو در آتیش انداخت.
امیدوارم فراموشی نگرفته باشم.
موفق باشی.
با مورد اول موافق نیستم،ضمنا سیمرغ هر سه پر رو یکجا به زال داد زمانی که پدرش برای بردن زال اومده بود
و پرها به اتش کشیده میشدند تا سیمرغ برای کمک نزد زال بیاد...
و اما چیزی که من پیدا کردم چند خط بود که میزارم اینجا تا بخونید
اگه نظری دارید لطفا ما روهم بی نصیب نزارید
منبع مطلب زیر
خب تصور کنید یه استاد در دانشگاه تهران که برای دوره دکترا شاهنامه تدریس می کنه در سال 1359 همین سوالی که من پرسیدم رو از دانشجویان ترم جدیدش می پرسه ... وتصور کنید که الان جلسه آخر ترم دانشگاهه و استاد قول داده جواب سوال رو به دانشجویان دوره دکترای ادبیات بده. استاد ، درجلسه پایانی فقط به خواندن شعری که خودش سروده اکتفا می کنه. حال دانشجویان رو هنگام خوندن شعر استاد توسط خودش تجسم کنید .
تمام این تصورات واقعیست
استاد نعمت آزرم خرداد ماه سال
یکهزار و سیصد و پنجاه و نه
دانشگاه تهران دانشکده ادبیات
خردادماه و آخر تِرم است
بحث دراز ِ شاهنامۀ فردوسی
درس ِ بلند ِ رستم و اسفندیار به پایان رسیده است
و امروز واپسین نشست ِ کلاس ست
در ذهن ِ خویش کارنامۀ تدریس را مرور می کنم
و جا به جای می بینم از آنچه سال های فراوان به شاهنامه نظر کردهام
ناگفته هیچ نکته و رازی به درس نمانده ست
زان رمز و رازها که درین کاخ بی زوال ستونهای اصلیاند
راز ِ پدید آمدن ِ خلق - آن بدعت ِ یگانه در آن روزگار
راز شگفت ِ خطبۀ آغاز در ستایش ِ ناب ِ خرد در جهان
راز ِ شگفت ِ درس خواندن ِ شاهان به مکتب ِ دیوان
آن نکتۀ ظریف که تهمورث تا خط و ربط بیاموزد از دیو درس و مشق گرفته ست
اما به خانوادۀ رستم دبیر سیمرغ است
رازی که نام ِ شاهنامه مَجازی ست
زیرا درین کتاب به یکبار نیز چنین واژه ای به کار نرفته ست
از این گذشته شاه صفت هست و نام نیست درین ترکیب
چون شاهرود و شاهرگ و شاهکار و زینسان باز
راز کنار هِشتن آرش ازین کتاب به انگاره های فردوسی
زان سان که جابه جایی دیگر کسان به صورت و معنا از گونه ای که پیشتر از اوستاد توس در افسانه های ملی ما دیر زیسته بودند
رازی که دست های سیاووش باید به خون هیچ کسی - گر چه در نبرد - نیالاید
رازی که زادگاه و بالش سهراب جایی میان کشور ِ ایران و خاک ِ توران است
تا ذهن این جوان ِ جهانجوی زآئین احترام به هر برگزیده پاک بماند
تا نفی رسمهای کهن را طرحی نو آورد
طرحی بدیل شهریاری کاووس و شهریاری افراسیاب
وز این شگفت تر که پسر را پدر شناخته است مگر زان پیشتر که پهلوی او را به دشنه بشکافد
.
.
.
در واپسین نشست کلاس ایستاده ام باری
مرور می کنم این گونه رازهای فراوان که گفته ام در درس
با دوستان به بحث های مفصل
وز آستان حضرت فردوسی بزرگ
که در این هزار سال ستمها بدو شده ست
همی عذر خواسته ام
کاین شاهنامه نیست
خِرَدنامه است
فرهنگنامه است
در آخرین نشست ِ کلاس ایستاده ام
اندیشناک ِ آنچه که رخ می دهد
که رخ داده ست
باری
اندیشناک ِ بسته ماندن ِ این باب ِ گفت و گوی
اندیشناک ِ وعدۀ دیدارهای نامعلوم
کنار ِ پنجره ای رو به کوهستار دماوند در کلاس خاموش
در نظارۀ آن قصه های سینۀ البرز در خیال خودم
و دوستان گشوده فراروی خویش دفتر و آرام منتظر گویی که خود سکوت ِ مرا با سکوت پاس می دارند
من همچنان نظاره کنان سوی ِ کوهسار ِ دماوند می گویم
بسیار خوب دوستان
نَک درس ِ واپسین که درین آخرین کلاس شما را به یادگار توانم گفت
باری
چنان که گفته بودمتان زین پیش
سیمرغ زان سپس که به دامان ِ مهر خویش همی پروراند به هرگونه زال را
آنگه کز آشیانه جوان را آستان ِ پدر می برد
نزدیک سام کامده بودش به جُست و جوی فرا روی یال های دماوند
هنگام بازهِشتن ِ فرزندوار ِ خویش
هنگام آن جدایی
ناچار چون اضطراب ِ جان ِ جوان را دید از بالهای ِ خویش به منقار کنده بود یکی سه پر و داده بود به زال
تا چون برای زال زمانی زمانه سخت بگیرد
لختی از آن بسوزد
و در دم سیمرغ چاره ساز همی نزد زال بازآید
.
.
.
زان سان که گفته بودمتان زین پیش
سیمرغ را دوباره فرا خوانده است زال به یاری
باری به زاد روز رستم
و باری درین نبرد که اسفندیار چاره پذیرد
.
.
.
اکنون زمانه از سر ِ اسفندیار گذشته ست
اکنون حدیث رستم و اسفندیار به پایان رسیده است
و هردوان به نوبت خود در گذشته اند
اما برای رستم ِ تاریخ ماجرا باقی ست
گویی برای رستم ِ در راه
صحنه های اساطیر همچنان باز است
زیباترین و ژرفترین راز ِ شاهنامه در اینجاست
وز من به یادگار شما را تا یادتان بماند و خود معنی اش کنید
در شاهنامه گفته بودمتان
هر که زاد می میرد
یعنی که مرگ نقطۀ پایان کارنامۀ هر شهریار و هر بنده ست
چون سرگذشت رستم و اسفندیار
اما ز مرگ و میر سه تن شاهنامه هیچ نگفته ست
رودابه ، زال و سیمرغ
سیمرغ زنده است
رودابه زنده است
و همان زال زنده است
هم نیز واپسینۀ پر سیمرغ همچنان در دست ِ زال
.
.
.
از پنجره به شامگاه دماوند دیده دوخته ام
بر روی یالهای دماوند شعلۀ شفق افتاده است
گویی که زال آتشی افروخته ست
تا واپسینۀ پر سیمرغ را بسوزاند
آیا نشان ِ زاد روز دگر باره رستمی ست؟
دیگر سخن به نقطۀ پایان خویش رسیده ست
سوی کلاس می نگرم لحظه ای
در چشم های روشن شاگردان یک آسمان ستاره دمیده ست