خوب، حالا نوبت میرسه به داستان مردی که از آمل به شیراز سفر میکرد (هواسم نبود تو پست قبلی گفتم اصفهان)
ساعت طرفهای شیش بود و سی چهل کیلومتر تا قم مونده بود...
همینطور که رکاب میزدم یا این صحنه روبرو شدم:
خوشحال شدم که یه آدم جالب پیدا کردم !
رفتم جلو و مشغول صحبت کردن با ایشون شدم !
فقط اسم و فامیلشون رو یادم رفت که بپرسم...
این بنده خدا بخاطر مراسم یادبود برادر شهیدش که در شیراز دفن شده، داشت از آمل تا اونجا رو پیاده میومد...
از پرسیدم شبها چیکار میکنی توی جاده ؟ گفت هرجا خسته بشم چادر میزنم و میخوابم... (فکرش رو بکنید وسط بیایون...)
بعد گفتم پاهات تاول نمیزنه ؟ گفت چرا میزنه و بعد میترکه و...
بعد کفتم غذا رو چیکار میکنی ؟ گفت وسط راه از رستوران و استراحت گاه و اینجور جاها تهیه میکنم...
بهش گفتم سایت هم داری ؟
گفت نه ولی یکی از دوستام میخواست توی اینترنت ازم یه چیزایی بنویسه !
خلاصه یکمی باهم رفتیم بعد که دیدم آفتاب اینطوری شده :
مجبور شدم زود خداحافطی کنم و به راهم ادامه بدم...
ولی خیلی آدم جالبی بود...
روحش شاد و یادش گرامی...
داستان بعدی : حمام عمومی و عینک آفتابی