برگزیده های پرشین تولز

سلينجر و ... كلا سلينجر!!

kasra_kh

Registered User
تاریخ عضویت
23 آپریل 2004
نوشته‌ها
532
لایک‌ها
4
احتمالا وفادار ترینشون شمایید سیمور !
اون تاپیک رو هم که یه بار پاک شد بعد بازیافت شد فکر کنم دوباره هم پاک شده باشه ! چون من قبل از زدن اینجا دنبالش گشتم نبود !
این داستان رو سال 1947 نوشته ... یعنی 4 سال قبل از ناتور دشت
من این رو نمیدونستم , پس طبیعیه ! من فکر میکردم جزو آخرین کارهاش باشه !

محمد (؟) میدونی چی فاجعه هست ؟! این که نظرت راجع به فلان چیز ( شعر , کتاب , نقاشی ...) با نظراتی که از همه میشنوی راجع بهش تضاد داشته باشه ! آدم میمونه اون وسط !
توی "همشهری جوان" و "شرق" به شدت تعریف کردن ازش و کللی تذکر دادن که این یه شاهکاره ! ولی واقعا نیست ! گفتم البته یه سری جاهای فوق العاده هم داره ! ولی داستان بشو نیست ! علاوه بر اونها خیلی از آدمهای مشهور توی اینترنت هم کللی این اثر رو ستایش کردن ! اینها اصلا خبرهای خوبی نیستند در مورد کتابخون ها و نقاد های ما !
این اثر شهرتش رو فقط از کارهای قبلی (کارهای قبلیی که خواننده ی ایرانی از سلینجر خونده) به ارث برده به نظرم وگرنه خودش اصلا راضی کننده نیست !
 

seymour

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 آگوست 2005
نوشته‌ها
6,209
لایک‌ها
84
محل سکونت
Tehran
به نقل از kasra_kh :
احتمالا وفادار ترینشون شمایید سیمور !
اون تاپیک رو هم که یه بار پاک شد بعد بازیافت شد فکر کنم دوباره هم پاک شده باشه ! چون من قبل از زدن اینجا دنبالش گشتم نبود !

من این رو نمیدونستم , پس طبیعیه ! من فکر میکردم جزو آخرین کارهاش باشه !

محمد میدونی چی فاجعه هست ؟! این که نظرت راجع به فلان چیز ( شعر , کتاب , نقاشی ...) با نظراتی که از همه میشنوی راجع بهش تضاد داشته باشه ! آدم میمونه اون وسط !
توی "همشهری جوان" و "شرق" به شدت تعریف کردن ازش و کللی تذکر دادن که این یه شاهکاره !
همه حرفات درسته ... خیلی وقتها من دیدم که طرف 5 صفحه فرنی و زویی رو خونده ... بعد میگه شاهکار بود ... :hmm:

تو مجلات که دیگه هیچی ... عادتشونه ... یعنی کافیه اسم نویسنده رو بدونن و یه کتاب خوب ازش خونده باشن ، سریع میگن : " یه شاهکار دیگه از ایتالو کالوینو ... " اگر شبی از شبهای .. " رو که یادتون هست " :lol:

یعنی می خواد بگه این همون نویسنده اس ، پس حتما این کتابش هم خوبه ( البته کالوینو رو محض مثال گفتم قصد توهین نداشتم :happy: )

پی نوشت : تاپیک دیگه اینجاست که بعد از جنگهای داخلی (!!!) ، هنوز راهش ننداختیم
179.gif
، اگه پایه ای برم تو کارش ؟
 

kasra_kh

Registered User
تاریخ عضویت
23 آپریل 2004
نوشته‌ها
532
لایک‌ها
4
طرف 5 صفحه فرنی و زویی رو خونده ... بعد میگه شاهکار بود .
:D
\

آره ! بریم اونجا ! من چرا پس پیداش نکرده بودم ؟
179.gif

راستی خوندی اصلش رو ؟!
 

davidmors

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
11 جولای 2004
نوشته‌ها
2,935
لایک‌ها
31
سن
39
محل سکونت
Tehran
جشن تولد خالق "ناتور دشت" و "هولدن کالفیلد" عزیز

wqoaxj.jpg


سلینجر روز اول ژانویه سال ۲۰۰۹، نود ساله شد.

نود ساله شدن یک نویسنده محبوب و معروف، میتونه اتفاق خوشایندی باشه بخصوص اگر این نویسنده "جی. دی. سلینجر" باشه که خیلی از ماها تو ایران و البته سراسر جهان از کتابهاش خاطرات خیلی خوبی داریم و نویسنده محبوب ما که امروز تولدش رو جشن گرفته ایم ۴۳ ساله که سکوت کرده و با این وضع تنها می تونیم یه جشن تولد بدون حضور او بگیریم و به تبریک از راه دور اکتفا کنیم . اطلاعات اندکی دربارهٔ زندگی سالینجر منتشر شده است و او با توجه به شخصیت گوشه‌گیر خود همواره تلاش می کند دیگران را به حریم زندگی‌اش راه ندهد.او در سال ۱۹۱۹ در منهتن نیویورک از پدری یهودی و مادری مسیحی به دنیا آمده است. در هجده، نوزده‌سالگی چند ماهی را در اروپا گذرانده و در سال ۱۹۳۸ هم‌زمان با بازگشت‌اش به آمریکا در یکی از دانشگاه‌های نیویورک به تحصیل پرداخته، اما آن را نیمه‌تمام رها کرد.اولین داستان سالینجر به نام «جوانان» در سال ۱۹۴۰ در مجلهٔ استوری به چاپ رسید. چند سال‌ بعد (طی سال‌های ۱۹۴۵ و ۱۹۴۶ ) داستان "ناتور دشت" به شکل دنباله‌دار در آمریکا منتشر شد و سپس در سال ۱۹۵۱ روانهٔ بازار کتاب این کشور و بریتانیا گردید."ناتور دشت" اولین کتاب سلینجر در مدت کمی شهرت و محبوبیت فراوانی برای او به همراه آورد."فرانی و زویی"، "نه داستان" (که در ایران با عنوان "دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم" ترجمه و منتشر شده) ،"تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار" ، "جنگل واژگون" ، "نغمه غمگین" ، "هفته‌ای یه بار آدمو نمی‌کشه" و "یادداشت‌های شخصی یک سرباز"از جمله آثار کم‌شمارِِ سالینجر هستند.

"نیویورک تایمز"،دیروز در یادداشتی که به مناسبت نود سالگی سلینجر نوشته شده آورده :" احتمالا برای تولد "سلینجر" جشنی برپا نمی‌شود، یا شاید اگر هم بشود کسی از آن باخبر نخواهد شد."

بیش از 50 سال است که "سلینجر" در شهر کوچکی به نام «کورنیش» عزلت اختیار کرده و بیش از 40سال از این مدت را سکوت اختیاری پیشه کرده است. مدت‌هاست که فرستادن گزارشگران از سوی روزنامه‌ها برای کسب خبری از او به نوعی تبدیل به یک تفریح شده است و هدفی پوچ و دست نیافتنی است برای آزمودن خبرنگاران جوان و کم تجربه جویای نام .

سال‌هاست که همه روزنامه‌ها می‌دانند که حتی مردم بومی این شهر دورافتاده نیز چندان خبری از"سلینجر"ندارند و او در پشت حصارهای مزرعه‌ای که در آن زندگی می‌کند به سختی سنگر گرفته است. این ناپدید شدن "سلینجر" از انظار عمومی چنان بود که مخاطبان او هیچ تصوری از چگونگی پشت سر گذاردن دوران میانسالی و پا گذاشتن به سالخوردگی از او در ذهن ندارند.

در دهه 60 در حالی که او در اوج شهرت بود، ناگهان در سکوت فرو رفت. در دهه 70 او دیگر از انجام مصاحبه نیز خودداری کرد. از آن زمان به بعد هیچ خطی از داستان‌های او در جایی منتشر نشدند و او تنها در یک گفت‌وگوی تلفنی در سال ۱۹۷۴، به خبرنگار "نیویورک تایمز" گفت : "تنها برای سرگرمی می‌نویسد."

به این ترتیب سلینجر در 40 سال گذشته چه کار کرده است؟ این سوالی است که سال‌هاست سلینجرپژوهان را درگیر خود کرده و آنها را به دادن تئوری‌های گوناگونی وا می‌دارد. برخی می‌گویند او در این مدت حتی یک کلمه نیز ننوشته است. برخی دیگر می‌گویند او در تمام این مدت در حال نوشتن بوده و مثل "گوگول" در پایان زندگی‌اش قصد دارد تا همه آنها را به دست آتش بسپارد.

"جویس مینارد" که اوایل دهه 70 ارتباط نزدیکی با سلینجر داشت در سال 1998 با نوشتن کتاب خاطراتش از زندگی مشترک با سلینجر اعلام کرد که یادداشت‌های او درباره خانواده «گلس»‌ چندین قفسه را دربر گرفته و حداقل دو رمان جدید از میان آنها سر برخواهد آورد. "جویس مینارد"، برای نه ماه یکی از معشوقه‌های سلینجر به شمار می‌رفت. با این کتاب بود که هواداران تازه فهمیدند، نویسنده محبوبشان هر روز یک لباس کار آبی رنگ می‌پوشد، پشت ماشین تحریرش می‌نشیند و تمام روز را با نوشتن سر می‌کند. البته مینارد در زمانی که با سلینجر هم خانه شده بود، نوزده سال داشت و سلینجر ۵۳ ساله بود.

" سلینجر" به هیچ عنوان از آن دست نویسنده‌هایی نیست که عادت دارند هر روز سری به کافه‌‌ی دنج و کوچک شهرشان بزنند، چیزی بنوشند، کمی خوش و بش کنند و بعد از چند ساعت هم راهی خانه شوند.

سلینجر چگونه زندگی می‌کند؟ هنوز هم می‌نویسد؟ آیا داستان‌های بیشتری از خانواده "گلس" در راه خواهند بود یا اینکه او قبل از مرگش تمام دست نوشته‌هایش را خواهد سوزاند؟‎ این سوالهاو خیلی پرسشهای دیگر نزدیک به ۴۳ سال است که بی‌جواب مانده‌ و دوستدارانش هنوز نتوانسته اند پاسخ مناسبی برای ان بیابند.

این ناتوانی در یافتن پاسخ برای پرسشهای ذهنی دوستداران "سلینجر"درست از زمانی که سلینجر تصمیم گرفت، در خلوت بنویسد و از آن زمان به بعد هم ارتباطش را با دنیای بیرون قطع کرد،اتفاق افتاد. در تمام این سال‌ها هیچ نوشته‌ای از او در جایی منتشر نشده و زندگی خصوصی‌اش همچنان مبهم است. تنها چیزی که با قطعیت می‌توان می‌گفت، این است که سلینجر زنده است و در روز اول ژانویه2009، نود ساله شده است.

Bildunterschrift: ارنست همینگوی، سلینجر جوان را یک "استعداد بی‌نظیر" خواند، آن هم زمانی که تازه برای نخستین بار داستانی از سلینجر به چاپ رسیده بود. هفت سال بعد از آن تاریخ رمان "ناتور دشت" نشان داد که پیش‌گویی همینگوی هیچ به خطا نرفته است. چاپ این کتاب در سال ۱۹۵۱ پایه شهرت و محبوبیت فراگیر سلینجر بود. دو سال بعد، یعنی در سال ۱۹۵۳ کتاب دیگر او با نام "نه داستان" منتشر شد.

دهه ۶۰ با چاپ کتاب "فرانی و زویی" شروع شد؛ دو داستان بلند درباره خانواده "گلس" که بدنه اصلی داستان‌های سلینجر را تشکیل می‌دادند. سال ۱۹۶۳ بار دیگر همین خانواده در کتاب "تیرهای سقف را بالا بگذارید، سیمور: یک پیشگفتار" سر از کتاب‌فروشی‌ها در آورد. در شماره ۱۹ ژوئن سال ۱۹۶۵، مجله "نیویورکر" داستان "هپ‌ورت، شانزدهم، ۱۹۲۴" را منتشر کرد. داستان در واقع نامه‌ای است از طرف سیمور گلس هفت ساله که در یک اردوی تابستانی آن را نوشته و برای خانواده‌اش فرستاده است. این داستان تنها برای یک بار در این مجله چاپ شد."هپ ورث" که هرگز در قالب کتاب منتشر نشد ( اما در ایران به دلیل نبودن حق کپی رایت این اتفاق افتاده است) و هیچ شباهتی به دیگر نوشته‌های او ندارد، می‌تواند تنها کلید ما برای رسیدن به این باشد که سلینجر چگونه می‌اندیشد.

"هپ ورث" خلاصه‌ای از از یک نامه خلاصه نشدنی است یا بازنویسی یک نامه 25 هزار کلمه ای است که با شتاب به وسیله"سیمور گلس" 7 ساله در یک اردوگاه تابستانی برای والدینش نوشته شده بود. این نامه دربرگیرنده فهرستی از کتاب‌هایی است که سیمور دوست دارد برای او بفرستند. کتاب‌هایی که مردم عادی آنها را به مرور در طول زندگی‌شان می‌خوانند اما او می‌خواهد آنها را در طول 6 هفته بخواند. این مجموعه شامل آثار"تولستوی" تا "چارلز دیکنز"می‌شود و "پروست" و "گوته" را نیز دربرمی‌گیرد.
سلینجر در میان ایرانیان هم نویسنده شناخته‌شده‌ای است. کتاب "ناتور دشت" او با دو ترجمه روانه بازار شدو تاکنون چنیدن بار تجدید چاپ شده است و بعد از آن هم آثار دیگری از این نویسنده آمریکایی مثل نه داستان (در ایران با نام "دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم")، "جنگل واژگون"، "فرانی و زویی" و "یادداشت‌های یک سرباز" .

یک نکته در پایان این جشن تولد :
داریوش مهرجویی در سال 1373 فیلم "پری" را با برداشتی آزاد از داستان "فرانی و زویی" ساخت.

منبع :
http://talkhzibast.persianblog.ir/post/174/
 

Spring's Girl

كاربر فعال موسيقي
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2009
نوشته‌ها
6,299
لایک‌ها
325
محل سکونت
داستانهای بلند...
جشن تولد خالق "ناتور دشت" و "هولدن کالفیلد" عزیز

wqoaxj.jpg


سلینجر روز اول ژانویه سال ۲۰۰۹، نود ساله شد.

نود ساله شدن یک نویسنده محبوب و معروف، میتونه اتفاق خوشایندی باشه بخصوص اگر این نویسنده "جی. دی. سلینجر" باشه که خیلی از ماها تو ایران و البته سراسر جهان از کتابهاش خاطرات خیلی خوبی داریم و نویسنده محبوب ما که امروز تولدش رو جشن گرفته ایم ۴۳ ساله که سکوت کرده و با این وضع تنها می تونیم یه جشن تولد بدون حضور او بگیریم و به تبریک از راه دور اکتفا کنیم . اطلاعات اندکی دربارهٔ زندگی سالینجر منتشر شده است و او با توجه به شخصیت گوشه‌گیر خود همواره تلاش می کند دیگران را به حریم زندگی‌اش راه ندهد.او در سال ۱۹۱۹ در منهتن نیویورک از پدری یهودی و مادری مسیحی به دنیا آمده است. در هجده، نوزده‌سالگی چند ماهی را در اروپا گذرانده و در سال ۱۹۳۸ هم‌زمان با بازگشت‌اش به آمریکا در یکی از دانشگاه‌های نیویورک به تحصیل پرداخته، اما آن را نیمه‌تمام رها کرد.اولین داستان سالینجر به نام «جوانان» در سال ۱۹۴۰ در مجلهٔ استوری به چاپ رسید. چند سال‌ بعد (طی سال‌های ۱۹۴۵ و ۱۹۴۶ ) داستان "ناتور دشت" به شکل دنباله‌دار در آمریکا منتشر شد و سپس در سال ۱۹۵۱ روانهٔ بازار کتاب این کشور و بریتانیا گردید."ناتور دشت" اولین کتاب سلینجر در مدت کمی شهرت و محبوبیت فراوانی برای او به همراه آورد."فرانی و زویی"، "نه داستان" (که در ایران با عنوان "دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم" ترجمه و منتشر شده) ،"تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار" ، "جنگل واژگون" ، "نغمه غمگین" ، "هفته‌ای یه بار آدمو نمی‌کشه" و "یادداشت‌های شخصی یک سرباز"از جمله آثار کم‌شمارِِ سالینجر هستند.

"نیویورک تایمز"،دیروز در یادداشتی که به مناسبت نود سالگی سلینجر نوشته شده آورده :" احتمالا برای تولد "سلینجر" جشنی برپا نمی‌شود، یا شاید اگر هم بشود کسی از آن باخبر نخواهد شد."

بیش از 50 سال است که "سلینجر" در شهر کوچکی به نام «کورنیش» عزلت اختیار کرده و بیش از 40سال از این مدت را سکوت اختیاری پیشه کرده است. مدت‌هاست که فرستادن گزارشگران از سوی روزنامه‌ها برای کسب خبری از او به نوعی تبدیل به یک تفریح شده است و هدفی پوچ و دست نیافتنی است برای آزمودن خبرنگاران جوان و کم تجربه جویای نام .

سال‌هاست که همه روزنامه‌ها می‌دانند که حتی مردم بومی این شهر دورافتاده نیز چندان خبری از"سلینجر"ندارند و او در پشت حصارهای مزرعه‌ای که در آن زندگی می‌کند به سختی سنگر گرفته است. این ناپدید شدن "سلینجر" از انظار عمومی چنان بود که مخاطبان او هیچ تصوری از چگونگی پشت سر گذاردن دوران میانسالی و پا گذاشتن به سالخوردگی از او در ذهن ندارند.

در دهه 60 در حالی که او در اوج شهرت بود، ناگهان در سکوت فرو رفت. در دهه 70 او دیگر از انجام مصاحبه نیز خودداری کرد. از آن زمان به بعد هیچ خطی از داستان‌های او در جایی منتشر نشدند و او تنها در یک گفت‌وگوی تلفنی در سال ۱۹۷۴، به خبرنگار "نیویورک تایمز" گفت : "تنها برای سرگرمی می‌نویسد."

به این ترتیب سلینجر در 40 سال گذشته چه کار کرده است؟ این سوالی است که سال‌هاست سلینجرپژوهان را درگیر خود کرده و آنها را به دادن تئوری‌های گوناگونی وا می‌دارد. برخی می‌گویند او در این مدت حتی یک کلمه نیز ننوشته است. برخی دیگر می‌گویند او در تمام این مدت در حال نوشتن بوده و مثل "گوگول" در پایان زندگی‌اش قصد دارد تا همه آنها را به دست آتش بسپارد.

"جویس مینارد" که اوایل دهه 70 ارتباط نزدیکی با سلینجر داشت در سال 1998 با نوشتن کتاب خاطراتش از زندگی مشترک با سلینجر اعلام کرد که یادداشت‌های او درباره خانواده «گلس»‌ چندین قفسه را دربر گرفته و حداقل دو رمان جدید از میان آنها سر برخواهد آورد. "جویس مینارد"، برای نه ماه یکی از معشوقه‌های سلینجر به شمار می‌رفت. با این کتاب بود که هواداران تازه فهمیدند، نویسنده محبوبشان هر روز یک لباس کار آبی رنگ می‌پوشد، پشت ماشین تحریرش می‌نشیند و تمام روز را با نوشتن سر می‌کند. البته مینارد در زمانی که با سلینجر هم خانه شده بود، نوزده سال داشت و سلینجر ۵۳ ساله بود.

" سلینجر" به هیچ عنوان از آن دست نویسنده‌هایی نیست که عادت دارند هر روز سری به کافه‌‌ی دنج و کوچک شهرشان بزنند، چیزی بنوشند، کمی خوش و بش کنند و بعد از چند ساعت هم راهی خانه شوند.

سلینجر چگونه زندگی می‌کند؟ هنوز هم می‌نویسد؟ آیا داستان‌های بیشتری از خانواده "گلس" در راه خواهند بود یا اینکه او قبل از مرگش تمام دست نوشته‌هایش را خواهد سوزاند؟‎ این سوالهاو خیلی پرسشهای دیگر نزدیک به ۴۳ سال است که بی‌جواب مانده‌ و دوستدارانش هنوز نتوانسته اند پاسخ مناسبی برای ان بیابند.

این ناتوانی در یافتن پاسخ برای پرسشهای ذهنی دوستداران "سلینجر"درست از زمانی که سلینجر تصمیم گرفت، در خلوت بنویسد و از آن زمان به بعد هم ارتباطش را با دنیای بیرون قطع کرد،اتفاق افتاد. در تمام این سال‌ها هیچ نوشته‌ای از او در جایی منتشر نشده و زندگی خصوصی‌اش همچنان مبهم است. تنها چیزی که با قطعیت می‌توان می‌گفت، این است که سلینجر زنده است و در روز اول ژانویه2009، نود ساله شده است.

Bildunterschrift: ارنست همینگوی، سلینجر جوان را یک "استعداد بی‌نظیر" خواند، آن هم زمانی که تازه برای نخستین بار داستانی از سلینجر به چاپ رسیده بود. هفت سال بعد از آن تاریخ رمان "ناتور دشت" نشان داد که پیش‌گویی همینگوی هیچ به خطا نرفته است. چاپ این کتاب در سال ۱۹۵۱ پایه شهرت و محبوبیت فراگیر سلینجر بود. دو سال بعد، یعنی در سال ۱۹۵۳ کتاب دیگر او با نام "نه داستان" منتشر شد.

دهه ۶۰ با چاپ کتاب "فرانی و زویی" شروع شد؛ دو داستان بلند درباره خانواده "گلس" که بدنه اصلی داستان‌های سلینجر را تشکیل می‌دادند. سال ۱۹۶۳ بار دیگر همین خانواده در کتاب "تیرهای سقف را بالا بگذارید، سیمور: یک پیشگفتار" سر از کتاب‌فروشی‌ها در آورد. در شماره ۱۹ ژوئن سال ۱۹۶۵، مجله "نیویورکر" داستان "هپ‌ورت، شانزدهم، ۱۹۲۴" را منتشر کرد. داستان در واقع نامه‌ای است از طرف سیمور گلس هفت ساله که در یک اردوی تابستانی آن را نوشته و برای خانواده‌اش فرستاده است. این داستان تنها برای یک بار در این مجله چاپ شد."هپ ورث" که هرگز در قالب کتاب منتشر نشد ( اما در ایران به دلیل نبودن حق کپی رایت این اتفاق افتاده است) و هیچ شباهتی به دیگر نوشته‌های او ندارد، می‌تواند تنها کلید ما برای رسیدن به این باشد که سلینجر چگونه می‌اندیشد.

"هپ ورث" خلاصه‌ای از از یک نامه خلاصه نشدنی است یا بازنویسی یک نامه 25 هزار کلمه ای است که با شتاب به وسیله"سیمور گلس" 7 ساله در یک اردوگاه تابستانی برای والدینش نوشته شده بود. این نامه دربرگیرنده فهرستی از کتاب‌هایی است که سیمور دوست دارد برای او بفرستند. کتاب‌هایی که مردم عادی آنها را به مرور در طول زندگی‌شان می‌خوانند اما او می‌خواهد آنها را در طول 6 هفته بخواند. این مجموعه شامل آثار"تولستوی" تا "چارلز دیکنز"می‌شود و "پروست" و "گوته" را نیز دربرمی‌گیرد.
سلینجر در میان ایرانیان هم نویسنده شناخته‌شده‌ای است. کتاب "ناتور دشت" او با دو ترجمه روانه بازار شدو تاکنون چنیدن بار تجدید چاپ شده است و بعد از آن هم آثار دیگری از این نویسنده آمریکایی مثل نه داستان (در ایران با نام "دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم")، "جنگل واژگون"، "فرانی و زویی" و "یادداشت‌های یک سرباز" .

یک نکته در پایان این جشن تولد :
داریوش مهرجویی در سال 1373 فیلم "پری" را با برداشتی آزاد از داستان "فرانی و زویی" ساخت.

منبع :
http://talkhzibast.persianblog.ir/post/174/



من ديوانه وار دوستش دارم.ناتور دشت بينظيره.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
سلام

چقدر دلم مي خواست و منتظر بودم يك روز بشه در همين تاپيك صد ساله شدن جناب سلينجر اعلام بشه افسوس كه نشد! :(

واقعا چه جالب كه مرگ ايشان هم مانند تولدشون در ماه ژانويه اتفاق افتاده! :eek:
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
چند تا مطلب از سلینجر هست که من اینجا میذارمشون. اگر تاپیک رو اشتباه انتخاب کردم مدیریت محترم طبق صلاحدید خودشون این پستها رو منتقل کنن. یک تاپیک دیگه هم هست با عنوان سلینجر که چون آخرین پستش مال سال 2006 بود من نیاوردمش بالا.

**************************************

سلینجر یا بتمن تپه‌های كورنیش

84676.jpg


گزارش نیویورك تایمز از محل زندگی سلینجر

سرك كشیدن در زندگی جی.دی. سلینجر كار آسانی نیست. شاید همین آسان نبودنش باعث شده كه جماعتی كنجكاو همیشه بخواهند در مورد او بیشتر بدانند. كتاب‌های سلینجر سال هاست كه در كتابخانه‌های ایرانی جا خوش كرده گرچه بسیاری از منتقدان بر این عقیده‌اند كه مرگ سلینجر در همان دهه 60 و 70 میلادی بوده نه در سال 2010. اما این اظهار نظرها چیزی از علاقه خوانندگان آثار او را كم نكرده است.
این نویسنده خوشنام آمریكایی كه با كتاب «ناتوردشت» در دهه 50 میلادی برای خود شهرت و محبوبیتی كسب كرد بیش از 50 سال در شهر كوچكی به نام «كورنیش» زندگی می‌كرد و بیش از 40سال از این مدت را سكوت اختیاری پیشه كرده بود.

سال‌هاست كه همه روزنامه‌ها می‌دانند كه حتی مردم بومی این شهر دورافتاده نیز چندان خبری از «سلینجر» ندارند. این ناپدید شدن «سلینجر» از انظار عمومی چنان بود كه مخاطبان او هیچ تصوری از چگونگی پشت سر گذاردن دوران میانسالی و پا گذاشتن به سالخوردگی از او در ذهن ندارند. در دهه 60 در حالی كه او در اوج شهرت بود، ناگهان در سكوت فرو رفت. در دهه 70 او دیگر از انجام مصاحبه نیز خودداری كرد.
پس از مرگ سلینجر، نیو یورك تایمز در ویژه نامه‌ای گزارشی از محل زندگی‌اش تهیه كرد و گزارشگر روزنامه از همسایگان و هم محلی‌ها در مورد این نویسنده مرموز پرس و جو كرده است. شرح این گزارش را در پایین می‌خوانید: در اینجا آقای سلینجر را جری صدا می‌كنند. مرد ساكتی كه قبل از غروب آفتاب به خانه برمی گردد، وقتی می‌خواهد از مغازه محل روزنامه بخرد سرش را به علامت سلام تكان می‌دهد و برای آتش نشانی برای مهار شعله آتش و نجات ورقه‌ها و نوشته‌هایش یادداشت تشكر می‌فرستد. نانسی نورواك كتابدار كتابخانه پلینفیلد كه سلینجر همیشه به آنجا سر می‌زده می‌گوید كه آقای سلینجر «گوشه نشین نبود. در خیابان‌ها با او برخورد داشتید.» یك هفته بعد از مرگش، همسایه‌ها در مورد سلینجر هیچ صحبتی نمی‌كردند به معنای واقعی او جزو «رمز و راز» این شهر بود. شری بودرو از همسایگان سلنیجر نیز ادعا می‌كند كه «هیچ كس برای نگاه داشتن خلوت او تبانی نمی‌كرد اما هیچ كس هم مزاحم خلوت او نمی‌شد- اگر غیر از این بود این همه سال اینجا ساكن نبود» و می‌گوید كه پدرش پل سایا با آقای سلینجر در دهه 70 دوست بوده است. «اینجا همه او را به عنوان یك انسان می‌دیدند نه نویسنده» ناتور دشت «و به او احترام می‌گذاشتند. او فردی بود كه تنها می‌خواست زندگی‌اش را بكند.» كورنیش شهر كوچكی با یك مغازه، یك دفتر پست، یك كلیسا و كیلومترها درخت كاج، بلوط، زمین‌های كشاورزی و تپه‌های پیچ در پیچ در حاشیه رود كانتیكات، سالیان سال پناه هنرمندان در تابستان بوده است و مامنی برای نویسندگان در فرار به جنگل ها. كنجكاوی طرفداران سلینجر تا كرنیش و اطراف آن هم سرایت كرده و خیلی از مردم از ساكنان آنجا آدرس منزل سلینجر را می‌پرسند. اما به جای آدرس دادن، اهالی محل آنها را به دنبال نخود سیاه می‌فرستند. مایك آركرمن كه در كورنیش مغازه دار است می‌گوید كه اندازه‌ای سركار گذاشتن این آدم‌های كنجكاو «بستگی به این دارد كه چقدر سرشان باد داشته باشد» و اضافه می‌كند «او مثل بتمن بود همه می‌دانستند كه وجود دارد و در بت كیو زندگی می‌كند اما هیچ كس نمی‌دانست كه این محل كجاست.» سال‌ها پیش آقای برلینگ برای پسر كوچكش یك ایستگاه اتوبوس قرمز در ته دره ساخته بود. وب سایت‌ها به كسانی كه به دنبال خانه سلینجر بودند آدرس این ایستگاه را می‌دادند. بعدها آقای برلینگ آن ایستگاه اتوبوس را به كریستیان كارل گر هارتسرایتر آلمانی كه با یك راكفلر رفت و آمد می‌كرد و بعد‌ها به آدم ربایی متهم شد فروخت. آقای برلینگ می‌گوید «مردم به پل جلوی پاركینگ او می‌رفتند و می‌خواستند جی دی سلینجر را ببینند.»

سال‌ها بعد وقتی خانم بورن یك خانه نزدیك‌تر به محل زندگی سلینجر خرید، آقای سلینجر یك روز تویوتا لندكروز او را متوقف كرد و چند كلمه‌ای با بچه‌های خانم بورن كه در حیاط بازی می‌كردند در مورد مدرسه و اسباب بازی‌هایشان صحبت كرد. زمستان، بچه‌ها در خانه سلینجر را می‌زدند و از او می‌خواستند كه از تپه خودش سر بخورد و او همیشه مجبور می‌شد این كار را انجام بدهد. آقای سلینجر مشتری دائم شام‌های رست‌بیفی 12 دلاری در كلیسای هارتلند بود. او یك ساعت و نیم زودتر می‌رسید و با نوشتن در یك دفتر كوچك فنری خودش را مشغول می‌كرد، این را جنی فریزر یكی از اعضای كلیسا می‌گوید. آقای سلینجر معمولا كت شلوار مخمل كبریتی و یك پولیور می‌پوشید در بالای میز نزدیك جایی كه شیرینی‌ها را می‌گذاشتند می‌نشست. آقای جونز می‌گوید كه در چند سال گذشته آقای سلینجر كمتر از خانه‌اش بیرون می‌آمده اما «او شام كلیسا را دوست داشت.» آقای سلینجر بار آخر در دسامبر به یك شام رفت و خانم اونیل شام دو شنبه پیش را به خانه برد. آقای سلینجر یكی از معدود كسانی بود كه به كودكانی كه شام را سرو می‌كردند چند دلار می‌داد گرچه استورات فارنهام كه پسرش دو دلار از آقای سلینجر گرفته بود می‌گوید «به هر كسی انعام نمی‌داد.» سلینجر نیم قرن در خانه 99 جریبی ویلایی، مشرف به پنج ایالت آمریكا بالای یك تپه زندگی می‌كرد. بی‌اعتنا به جار و جنجال‌هایی كه پایین تپه در شرف وقوع بود و اینكه سكوتش چه طور تعبیر می‌شد و افسانه‌اش پایان یافت بی‌آنكه كسی علت این همه سكوتش را بفهمد.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
زندگی «جی‌.دی. سلینجر» از نگاه‌ زن‌های تاثیرگذار زندگی او

15057.jpg


نوامبر سال ۱۹۹۸ در یک روز پاییزی شهر کورنیش ایالت نیوهمپشایر آمریکا کسی در خانه‌ی «جی‌دی. سلینجر» پیر و منزوی را زد. خدای من! چه‌طور یک نفر همچین اجازه‌ای به خودش داده؟ آن‌هم خانه‌ی «جی‌.دی. سلینجر»، کسی که بارها با تفنگ ششلول از غریبه‌‌هایی که سرزده رفته‌اند تا احوالش را بپرسند یا دزدکی به خانه‌اش سرک بکشند، استقبال کرده است. نویسنده‌ای که دور تا دور خانه‌ی الونک مانندش حصار کشیده تا کسی از دیوار خانه‌اش بالا نرود و فضولی نکند چرا که کم نیستند چنین آدم‌هایی در ایالات متحده و چه بسا دنیا که می‌میرند برای دیدن حتی یک‌ لحظه‌‌ی این نابغه‌ی داستان‌نویسی آمریکا. «سلینجر» از سال ۱۹۵۳ در این خانه مستقر شده و کمتر کسی را به آن راه داده.
مثلا یک بار «ایان همیلتون» معروف فکر انجام همچین کاری به سرش زد. تصمیم گرفت که زندگی‌نامه‌ی «سلینجر» را منتشر کند و رفت به شهر «کورنیش» و از اهالی محل درباره‌ی «سلینجر» سئوال کرد. این‌که از چه فروشگاه‌هایی خرید می‌کند و از چه مسیری می‌گذرد و در نهایت آن‌قدر پرس و جو کرد تا به در خانه‌ی «سلینجر» رسید اما نویسنده‌ی بدعنق «ناتوردشت» اصلا حوصله‌اش را نداشت و به قول معروف دست به سرش کرد. ماجرا به این سادگی خاتمه نیافت و «همیلتون» که ید طولایی در روزنامه‌‌نگاری داشت به این راحتی‌ها دست از سر «سلینجر» بر نداشت و آن اتفاق‌هایی رخ داد که شرح مبسوط‌ش در مقدمه‌ی «احمد گلشیری» بر کتاب «دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل‌وهشتم» آمده است.

اما این بار، یعنی ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ قضیه فرق می‌کرد. آن کسی که در خانه‌ی «سلینجر» را زده بود، شخص غریبه‌ای نبود. «سلینجر» به خوبی او را می‌شناخت. یعنی واقعیت‌ این است که بیست‌وپنج سال پیش از این ماجرا، همین آدم ده ماهی مهمان همین خانه‌ی مهجور «سلینجر» بوده و از نزدیک با او زندگی کرده است. آدمی که پس از پایان زندگی‌اش با «سلینجر» به انزوای خودخواسته‌ی او احترام گذاشت و حرفی درباره‌اش نزد تا آن‌که کم‌کم وسوسه‌ شد و درباره‌ی «سلینجر» کتاب هم نوشت. خب، آدمی وسوسه می‌شود دیگر.

این آدم کسی نیست جز «جویس مینارد»، زن باهوشی که در زندگی‌ هیجانات زیادی را تجربه کرده. «جویس» در ۵ نوامبر سال ۱۹۵۳ بدنیا آمده و بیشتر شهرت ادبی‌اش هم را هم مدیون زندگی‌ کوتاه‌اش با «سلینجر» است. «جویس» در «دورهام» نیوهمپشایر بزرگ شده و در جوانی مرتب برای مجله «هفده» مطلب می‌نوشته است و در سال ۱۹۷۱ وارد دانشگاه یِل شد. در همین ایام «جویس مینارد» مجموعه‌ای از نوشته‌هایش را برای «مجله‌ی نیویورک تایمز» فرستاد. «نیویورک ‌تایمز» از «جویس» جوان خواست تا برایشان مقاله بنویسد و او هم اولین مقاله‌اش را تحت عنوان «دختر هجده‌ساله‌ای که به زندگی گذشته‌اش نگاه انداخته» در این مجله منتشر کرد. «نیویورک تایمز» عکس «مینارد» را به روی جلد مجله برد و روزنامه‌ها و رسانه‌های زیادی در آمریکا به نوشته‌ی «جویس» واکنش نشان دادند و از آن استقبال کردند. در میان همه‌ی این سر و صداها «جی‌.دی. سلینجر» که آن وقت پنجاه و سه سالش بود نیز برای «جویس مینارد» نامه نوشت و او را از تبلیغات رسانه‌ای برحذر داشت.

«سلینجر» و «جویس» جوان حدود بیست و پنج نامه رد و بدل کردند تا اینکه «مینارد» در تابستان سال اول دانشگاه به کورنیش رفت و هم‌خانه‌ی «سلینجر» شد. «مینارد» دلش بچه می‌خواست، «سلینجر» اما اصلا به چنین خواسته‌ای رضایت نمی‌داد و در نهایت زندگی این دو پس از ده ماه به اتمام رسید. پس از پایان این رابطه، تا مدتی «مینارد» به کسی حرفی نزد تا آنکه در سال ۱۹۷۳ خاطراتش را با «سلینجر» در کتابی به نام «نگاهی به گذشته» منتشر کرد. «مینارد» سال‌ها بعد ازدواج کرد و صاحب سه بچه شد و رمان‌های زیادی نوشت که در این میان کتاب «مردن برای» توسط «گاس ون سان» کارگردان دوست‌داشتنی «فیل» و با بازی «نیکل کیدمن» فیلم شد.

کتاب «جویس مینارد» درباره‌ی «سلینجر» سر و صداهای زیادی در آمریکا به پا کرد. خیلی‌ها هم با این کار او مخالفت کردند و حتی «سن فرانسیسکو کرانیکل» مینارد را آدم «بی‌شرمی» خواند. با این همه، «جویس مینارد» در یکی از نوشته‌های شخصی‌ در سایت اینترنتی‌اش می‌نویسد: «من واقعا تعجب می‌کنم! چرا آدم‌ها در مقابل کسی که از یک دختر هجده ساله خواسته تمام زندگی‌اش را رها کند و بیاید با او زندگی کند و قول داده برای همیشه عاشق‌اش بماند و به معنای تمامی کلمه او را استثمار کرده، این طور واکنش نشان می‌دهند و انتظار دارند که آدم داستان زندگی خودش را هم ننویسد. نمی‌شود چنین استثماری را نادیده گرفت. فرض کنید کسی با دختر خود شما چنین کاری بکند. جدای تمام احترامی که برای این مرد قائلم اما واقعا اگر دختر شما به جای من بود، دهن‌تان را می‌بستید و چیزی نمی‌گفتید؟»

اما «جویس مینارد» تنها یکی از زن‌های زندگی «جی‌.دی. سلینجر» است. حتی بعضی‌ از منتفدان ادبی حدس می‌زنند که این همه انزوا طلبی و گوشه‌نشینی «سلینجر» به خاطر همین زن‌های زندگی اوست و صد البته شکست عشقی او در جوانی. زن‌ها و البته دخترهای جوان نیز در داستان‌های سلینجر نقش زیادی دارند. «ازمه‌»ی داستان «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» [دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم] و «لئا»ی داستان «دختری که می‌شناختم» [نغمه‌ی غمگین ترجمه‌ی بابک تبرایی] و «باربارا»ی داستان «دخترکی در سال ۱۹۴۱ که اصلا کمر نداشت» [نغمه‌ی غمگین ترجمه‌ی امیر امجد] و «فیبی» داستان «ناتوردشت» [ترجمه‌ی محمد نجفی] و «فرنی» داستان «فرنی و زویی» [ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام] نمونه‌هایی از این‌هاست.

«جی‌.دی. سلینجر» اولین بار در سال ۱۹۴۱ عاشق شد. آن هم عاشق «اُنا اونیل» دختر نمایشنامه‌نویس معروف «اوژن اونیل». «گاردین» در این باره می‌نویسد: «گفته می‌شود که وقتی سلینجر در سال ۱۹۴۲ وارد ارتش شد، هر روز برای «اُنا» نامه می‌نوشت. اما وقتی «سلینجر» برای خدمت مجبور شد عازم ارویا شود، «اونیل» علارغم اختلاف ۳۶ ساله‌ی سنی با «چارلی چاپلین» ازدواج کرد و همین موضوع باعث شد که «سلینجر» تا به امروز همیشه به صنعت سینما با چشم رشک و حسد نگاه کند.» «سلینجر» همینطور در «ناتوردشت» می‌نویسد: «اگر یک چیز در دنیا وجود داشته باشد که ازش متنفر باشم، آن چیز فیلم است. اسم‌اش را جلوی من نیاورید.»

شکست عشقی «سلینجر» در بیست‌ و دو سالگی و عشق‌اش به «اُنا»ی شانزده ساله، ضربه‌ی شدیدی را به «سلینجر» وارد کرد. این دو اولین بار در تابستان سال ۱۹۴۱ همدیگر را دیدند. یکی از دوستان «اونیل» درباره‌ی این رابطه می‌گوید: «اُنا دختر ساکتی بود اما زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت. نمی‌شد چشم از او برداشت و سلینجر هم در همان نگاه اول عاشق او شد. عاشق زیبایی او شد و از این‌که دختر اوژن اونیل معروف هم بود، تحت تاثیر قرار گرفت. وقتی به نیویورک برگشتند، تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدند.»

با این حال، «سلینجر» وارد ارتش شد و در جنگ جهانی دوم شرکت کرد. در این بین، با حمله‌های عصبی زیادی روبرو شد و با پزشک فرانسوی‌ای به نام «سیلویا» آشنا شد. این دو در سال ۱۹۴۵ ازدواج کردند و مدت کمی در آلمان ساکن شدند اما زندگی‌ مشترک‌اشان به خاطر دلایل نامعلومی از بین رفت و «سیلویا» سلینجر را ترک کرد و به فرانسه بازگشت و به زندگی هشت‌ ماهه‌ی مشترک‌اشان خاتمه داد. سال‌ها بعد در سال ۱۹۷۲ «سلینجر» نامه‌ای از «سیلویا» دریافت کرد که در خاطرات «مارگارت» دختر «سلینجر» به آن اشاره شده و او در این باره می‌گوید: «پدرم به پاکت نامه نگاه کرد و بدون آن‌که آن را باز کند و بخواند، پاره‌اش کرد. پدرم اگر ارتباط‌اش را با کسی تمام کند، واقعا تمام می‌کند و بازگشتی در میان نیست.»

وقتی جنگ تمام شد و «سلینجر» به ایالات متحده بازگشت، به نویسندگی روی آورد و آن را جدی ادامه داد تا آنکه در سال ۱۹۵۴ و در مهمانی‌ای در «کمبریج» با «کلر داگلاس» دختر یکی از منتقدان هنری معروف بریتانیایی آشنا شد. «کلر» دختر نوزده ساله‌‌ی شادابی بود و کم‌کم با او رفت و آمد کرد و در این بین «فرنی» خانواده‌ی «گلس» داستان‌های «سلینجر» با الگویی از «کلر» شکل گرفت. «فرنی» بیشتر از هر کس دیگری با «کلر داگلاس» شباهت دارد به خصوص که کتاب «سلوک زائر» که در داستان فرنی مجموعه‌ی «فرنی و زویی» [ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام] نیز ازش نام‌برده می‌شود در میان کتا‌ب‌هایی بوده که «کلر» واقعا آن را خوانده است. این دو سپس در سال ۱۹۵۵ و در سی و شش سالگی «سلینجر» با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج تولد «مارگارت» و «متیو» در سال‌های ۱۹۵۵ و ۱۹۶۰ است. از دیگر زن‌های زندگی «سلینجر» یکی همین «مارگارت» است که تصمیم به انتشار کتاب خاطراتش کرد و خشم پدر را به جان خرید و کتابی با عنوان «ناتور رویا» منتشر کرد. با ازدواج «کلر داگلاس» و «جی.‌دی. سلینجر» این دو زوج به «یوگا» علاقه‌مند شدند و در یک معبد هندی در واشنگتن دوره دیدند. در همین ایام «سلینجر» و «کلر» روزانه دو مرتبه و هر بار به مدت ده دقیقه تمرین تنفس یوگا می‌کردند.

«سلینجر» اما روز به روز منزوی‌تر می‌شد و در یک استودیو که کمتر از یک مایل از خانه‌اش فاصله داشت، اوقات خود را می‌گذراند و گاهی دو هفته آنجا می‌ماند و به خانه بر‌نمی‌گشت. یک اجاق گاز کوچک داشت که غذا روی آن گرم می‌کرد و بقیه اوقاتش را فقط می‌نوشت. «کلر» در همین باره می‌گوید: «من خانه بودم و «جری» [منظور جروم اسم کوچک سلینجر] مدام در اتاق کوچکش در استودیو و مشغول نوشتن.» در نهایت اختلاف این دو بالا گرفت و در اکتبر سال ۱۹۶۷ طلاق گرفتند. در این ایام بود که «سلینجر» با دیدن عکس «جویس مینارد» بر روی جلد «مجله‌ی نیویورک تایمز» برای «جویس» نامه نوشت و ماجراهایی پیش آمد که خواندید. یکی از دوستان سلینجر درباره‌ی «مینارد» می‌گوید: «جویس لولیتای همه‌ی لولیتاهای جهان بود.»

پس از ماجرای «جویس مینارد» و گذشت چند سال، زن دیگری وارد زندگی «جی.‌دی. سلینجر» شد. در سال ۱۹۸۱ «سلینجر» مشغول تلویزیون نگاه کردن بود و برنامه‌ی «آقای مرلین» را می‌دید. از بازیگر این برنامه که «الین جویس» بود خوش‌اش آمد و برایش نامه نوشت. «الین» در این باره می‌گوید:«برنامه‌ی معروفی بود و من مدام از طرفدارانم نامه دریافت می‌کردم اما یک روز نامه‌ای از جی.دی. سلینجر به دست‌ام رسید که مرا حسابی شوکه کرد. سپس چند وقتی مدام به هم نامه نوشتیم تا آن‌که به پیشنهاد سلینجر همدیگر را دیدیم و با هم زندگی کردیم و خرید می‌کردیم و سینما می‌رفتیم. در آخرین سال‌های دهه‌ی هشتاد و با آشنایی «سلینجر» با «کولین اونیل» که دختر جوانی بود، زندگی «سلینجر» و «الین» خاتمه یافت. «کولین» و «سلینجر» با یکدیگر زندگی کردند و آخرین خبرها از زندگی آن‌ها به مقاله‌ای بر می‌گردد که در سال ۱۹۹۲ در «نیویورک تایمز» منتشر شد. در این مقاله که به خاطر آتش‌سوزی خانه‌ی «سلینجر» منتشر شد، خبرنگاری که در خانه‌ی آن‌‌ها را زده نوشته است که شخصی به نام «کولین» در را باز کرد و خود را خانم آقای «جی.‌دی. سلینجر» معرفی کرد. این دو ازدواج کردند و ده سال زندگی مشترکشان دوام آورد. از سال ۱۹۹۲ «سلینجر» دوباره در تنهایی فرو رفت تا آنکه در ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ «جویس مینارد» به مناسبت تولد چهل و چهار سالگی‌اش جلوی در خانه‌ی «سلینجر» ظاهر شد و در زد.

توضیح: این مقاله با الهام فراوان و کمک بسیار از مقاله‌‌ای تحت عنوان «زن‌های سلینجر» نوشته‌ی «پل السکاندر» نوشته شده است.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
نکاتی جالب از زندگی سلینجر!

55863.jpg


دو، سه چیزی که از او می‌دانستیم

من پسر خوبی نبودم
به چنین آدمی چطور می‌شد اعتماد کرد وقتی که می‌گفت: «اولا من اگر مجله داشتم، هیچ وقت یک ستون را به یادداشت‌های زندگی نامه ای نویسنده‌ها اختصاص نمی‌دادم... من برای چند مجله یادداشت زندگی نامه ای نوشتم و شک دارم که در آن‌ها حرف راستی زده باشم.» خب این‌ها شایعات و حواشی زندگی سلینجر است. اگر جایی‌اش را نتوانستید باور کنید (مخصوصا آن‌هایی که شخصی‌تر است) خیلی به خودتان فشار نیاورید، سلینجر به خالی بندی و چاخان گویی‌اش افتخار می‌کرد.

* یک خانه 99 جریبی ویلایی، مشرف به پنج ایالت آمریکا بالای یک تپه، جایی بود که سلینجر رنگ پریده، پشت یک میز دراز می‌نشست و تلق تلق روی دگمه‌های ماشین تحریر می‌زد. کنده‌های چوب را توی بخاری می‌انداخت و آن قدر کلمه روی کاغذ می‌نوشت و خط می‌زد تا آنی که می‌خواست را پیدا کند. برایش هم مهم نبود که میلیون‌ها آدم، پشت حصار‌های بلند خانه اش منتظر شکستن سکوت طولانی «نویسنده» بودند تا از او بیشتر بدانند. او هر چند وقت یک بار با جیپش به شهر می‌رفت، کلمات ضروری رد و بدل می‌شد و غذا و روزنامه مورد نیاز خریده می‌شد. اگر هم کسی گیرش می‌آورد، آن قدر حرف نمی‌زد و جواب نمی‌داد که طرف مجبور می‌شد حرفش را روی کاغذ بنویسد و بچپاند توی دستش.

* «رویای ناطور» خیلی چیز‌هایی را که همیشه سلینجر از جواب دادنشان طفره می‌رفت، روشن کرد. شایده به خاطر همین، سلینجر از دخترش «مارگرت» که با جواب دادن به خبرنگاری باعث نوشته شدن این کتاب شد، حسابی شاکی شد.

* نگذاشت هیچ عکسی از او منتشر شود. حتی بعد از چاپ دوم «ناطور دشت» با اصرار زیاد توانست ناشر را مجبور به حذف عکسش از جلد کتاب کند.

* خود «سلینجر» هم مثل «هولدن» و بچه‌های خانواده «گلاس» از پدری یهودی و مادری مسیحی به دنیا آمده. خودش هم بودایی بود.

* گاو صندوق سلینجر پر است از فیلم‌های کلاسیک نایاب آمریکا.

* سلینجر را در خانه «سانی» صدا می‌کردند.

* سلینجر «هایکو» می‌سروده و زمانی بیلیارد باز ماهری بوده است. شیفتگی او به مذاهب شرقی هم که معروف است. می‌گویند اوایل ازدواج اش هیچ موجود زنده ای، حتی حشرات، حق کشته شدن در خانه سلینجر را نداشتند!

* سلینجر یک مرد شش انگشتی است (دست چپش) . البته اگر این هم از کلک‌های خودش برای فرار از آدم‌ها نباشد.

* سلینجر در مدرسه ****، شاهد خودکشی یکی از همکلاسی‌هایش و پرت شدنش از پنجره بود (جیمز کسل «ناطور دشت» را یادتان هست؟)

* داستان «فرانی» هدیه سلینجر به همسرش «کلر» در شب عروسی‌شان بود. «فرانی» ظاهر، رفتار و چمدان آبی رنگ «کلر» را داشت.

* یک بار یک نفر به اسم «ساموئل گلدوین» فیلم «عمو ویگیلی در کنه تی کت» را – آن هم با اجازه سلینجر- در‌ هالیوود می‌سازد (با بازی سوزان هیوارد.) سلینجر بعد از دیدن آن، تا به حال به هیچ‌کس اجازه ساخت فیلم از روی کتاب‌هایش را نداده است! داریوش مهرجویی خودمان هم بی اجازه، «پری» را از روی «فرنی و زویی» ساخته و شایعاتی هم مبنی بر شکایت سلینجر از مهرجویی وجود دارد.

* ظاهرا «شون کانری» توی «در جست و جوی فورستر» خواسته «سلینجر» باشد. تنهایی، اخلاق افتضاح و عزلت یک نویسنده از آدم به دور، باعث می‌شود که خیلی‌ها این فیلم را (که فیلم خوبی هم هست) به نوعی «از روی زندگی سلینجر» بدانند.

* خواندن «ناطور دشت» تکلیف ثابت دانشجوهای «‌دیوید رایزمن» جامعه شناس آمریکایی، سر کلاس «شخصیت و ساختار اجتماعی» در دانشگاه ‌هاروارد است.

* «ناطور دشت» خوراک هر روز «مارک دیوید» قاتل روانی جان لنون (خواننده بزرگ بیتلز) بوده.

* اول سیمین (دانشور) «ناطور دشت» را می‌خواند، چون نسخه انگلیسی، زودتر دستشان می‌آید. جلال (آل احمد) قبل از این که نسخه «فرانسه» آن را بخواند، بارها راجع به کتاب از زبان سیمین می‌شنود. جلال بعد از خواندن فرانسه «ناطور دشت» معتقد بود چیزی که سیمین تعریف می‌کرد یک چیز دیگر است!

* با «لری کینگ» در برنامه 20 ساله اش در سی ان ان مصاحبه می‌کنند و ازش به عنوان مجری که تا به حال با هر کی اراده کرده (از رئیس جمهور تا هنرپیشه و بقیه) توانسته مصاحبه کند می‌پرسند: «کی بوده که دوست داشتی گیرش بیاوری و نشده؟» بی درنگ می‌گوید: «سلینجر.»
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
عکس‌های منتشر نشده و ناگفته‌های زندگی سلینجر!

حالا چند وقتی می‌شود که سلینجر از دنیا رفته و دیگر جناب نویسنده نیست که با تفنگ دولول از غریبه‌هایی که سرزده در خانه‌اش را می‌زدند، استقبال کند. حالا می‌شود با خیال راحت از دیوار خانه‌اش بالا رفت، از باغچه‌ی کوچکش عکس گرفت، با همسایه‌هایش گفت‌وگو کرد، درباره‌ی زندگی‌اش مستند ساخت، برای روجلد کتاب‌هایش طرحی جدید کشید، از داستا‌ن‌هایش اقتباس سینمایی کرد و آن‌طور که «جان دیوید کالیفرنیا» چند ماه پیش می‌خواست و سلینجر با وکیل به جانش افتاد و نشد، ادامه‌ی ناتوردشت را نوشت. در همین یک‌هفته‌ی گذشته چهار قطعه عکس جدید از سلینجر منتشر شده که متعلق است به مجموعه‌ی شخصی «لیلیان راث». لیلیان از قدیمی‌های نیویورکر است که بیش از نیم‌قرن با سلینجر دوست بوده و حالا به‌همراه دوستانش در این هفته‌نامه‌ یادنامه‌ای برای او منتشر کرده است.
یکی از این عکس‌ها سلینجر را با چهره‌ای آرام و نگاهی بی‌دلهره به‌تصویر کشیده که در سنترال پارک منهتن در کنار پسرش متیو، دخترش پگی، دوستش لیلیان و پسر او اریک ایستاده است و خوش‌گذرانی می‌کند. در سه قطعه عکس دیگر هم سلینجر آرام و متینی را می‌بینیم که پسر لیلیان راث را در حالت‌های مختلفی در آغوش گرفته است. تا همین‌ جای کار کافی است که سلینجر واقعی با تصویر خیالی‌ای که خیلی از مشتاقانش از او در ذهن خود ساخته‌اند، مطابقت نکند. شما هم شاید سال‌ها سلینجر را همان‌شکلی مجسم کرده باشید که در یکی از معدود عکس‌های معروفش هست. همانی که سلینجر در آن با مشت‌هایی گره کرده و چهره‌ای برافروخته قصد دارد عکاس مزاحم را از خود دور کند. خیلی‌های ما سلینجر را همان‌طور در ذهن داریم، سلینجر اخمو، عصبانی و منزوی که در خانه را به روی همه بسته، دور حیاط خانه‌اش حصار کشیده و روزگار را در انزوای خود به‌تنهایی سپری می‌کند، به‌ندرت مسافرت می‌رود، از خانه‌اش بیرون نمی‌آید و حوصله کسی را ندارد اما کافی‌ست که مطالب یادنامه‌ی نیویورکر یا مصاحبه‌ی نیویورک‌تایمز با همسایه‌های آقای نویسنده یا گفت‌وگوی همسر سلینجر با یکی از روزنامه‌ی محلی نیوهمپشایر را بخوانیم تا ذهنیت‌مان درباره‌ی این نویسنده‌ی آمریکایی تغییر کند.


مهم‌ترین سئوالی که پس از خواندن این مطالب در ذهنمان شکل می‌گیرد این است که آیا اصلا سلینجر آن‌طور که سالیان سال توصیفش می‌کردند، منزوی بوده؟ آیا این همه سال تنها زندگی می‌کرده؟ تفریحی نداشته؟ بیرون نمی‌رفته؟ واقعیت این است که در همین چند مطلبی که در یک هفته‌ی گذشته با قلم دوستان سلینجر نوشته شده، آدم تازه‌ای به‌جای سلینجر در ذهنمان شکل می‌گیرد. کسی که برخلاف تصورمان مهربان بوده، مسافرت می‌رفته، دوستان خودش را داشته، اهل رفت ‌و آمد بوده، خرید می‌رفته، هر از چند گاهی در مراسم کلیسا شرکت می‌کرده، از دوستان پسربچه‌ها و دختربچه‌های محل بوده و برای خودش برو و بیایی داشته است. سلینجر در واقع در دنیایی زندگی می‌کرده که خودش دوست داشته و این همه سال از این می‌ترسیده که شهرت یا مزاحمت اصحاب رسانه او را از زندگی‌ای بازدارد که در همه‌ی این‌ سال‌ها از آن بهره‌مند بوده است.
لیلیان راث در مطلب هفته‌ی گذشته خود در نیویورکر می‌نویسد که سلینجر عاشق نیوهمپشایر بوده اما هر از چند گاهی هم محض تفریح بابت دیدن او و سردبیر سابق نیویورکر «بیل شاون» به نیویورک می‌رفته و شام را با آن‌ها سپری می‌کرده است. «کولین اونیل» بیوه‌ی سلینجر هم پس از درگذشت همسرش از اهالی شهر هزار و پانصد نفری کورنیش نیوهمپشایر بابت رعایت حریم شخصی خالق ناتوردشت تشکر کرده است و گفته که سلینجر یک سال پس از انتشار ناتوردشت به کورنیش نقل مکان کرد و تا پایان عمر آنجا را محیط امنی برای خود به حساب آورد. وی در همین رابطه با ارسال ایمیلی به یکی از نشریات محل گفته: «کورنیش مکان بی‌نظیری است. مکان زیبایی که همسرم را از مابقی دنیا دور نگه داشت و او را محافظت کرد و حق او را برای داشتن یک زندگی خصوصی محترم شمرد. امیدوارم که کورنیش برای من هم سالیان سال همین کار را بکند.»

نیویورک‌تایمز در همین باره به سراغ هم‌محلی‌های سلینجر رفته و با کسبه و ساکنان کورنیش گفت‌وگو کرده است. یکی از اهالی محل به نام «پیتر برلینگ» در همین باره گفته: «یکی از مشغولیت‌های ما این بود که آدم‌هایی که سراغ جری [سلینجر] می‌آمدند را سر کار بگذاریم و دست‌ به سرشان بکنیم. همه‌شان دیوانه‌وار دنبال این می‌گشتند که یک‌جوری با نویسنده‌ی بزرگ حرف بزنند.» یکی دیگر از ساکنان شهر نیز می‌گوید: «این جور آدم‌ها همیشه مایه‌ی خنده ما می‌شدند و بسته به اینکه چقدر طول می‌کشید تا ناامید بشوند و راهشان را بکشند و بروند، ما از خنده روده‌بر می‌شدیم.»
نیویورک‌تایمز همچنین نوشته که سلینجر در رمان ناتوردشت از زبان «هولدن کولفیلد» گفته که هیچ‌جای دنیا آرام و زیبا نیست اما در دنیای واقعی شهر کوچک کورنیش برای سلینجر یک‌ عمر بهشت روی زمین بوده است، جایی که سلینجر در عصرانه‌های کلیسا حضور مرتب داشته و وقتی روزنامه می‌خریده به اهالی محل سلام و علیک می‌کرده و وقتی اداره‌ی آتش‌نشانی یک بار نوشته‌هایش را از خطر آتش‌سوزی نجات داده، برایشان پیام تشکر فرستاده است. کتابدار کتابخانه‌ی «فیلیپ رید» شهر به خبرنگار نیویوک‌تایمز گفته: «سلینجر منزوی نبود. اتفاقا خیلی هم اجتماعی بود.» یکی از دیگر ساکنان محل هم گفته: «همه‌ی ساکنان کورنیش به حریم شخصی سلینجر احترام می‌گذاشتند و کسی قصد بی‌احترامی به او را نداشت. اهالی محل سلینجر را به‌عنوان یک فرد معمولی پذیرفته بودند، نه فقط به‌عنوان نویسنده‌ی رمان ناتوردشت. سلینجر فقط می‌خواست زندگی‌اش را بکند و چیز دیگری نمی‌خواست.»


به‌گفته‌ی ساکنان کورنیش، سلینجر عاشق محل سکونت خود بود، تا همین چند سال گذشته در انتخابات شرکت می‌کرد و رای می‌داد و در انجمن شهر حضور پیدا می‌کرد و هر روز از فروشگاه مواد غذایی «پلین‌فیلد» خرید می‌کرد. گاهی به سوپرمارکت «پرایس چاپر» می‌رفت و ناهارها را در رستوران «ویندزور دینر» می‌خورد. مرتب کتابخانه می‌رفت و در میهمانی‌ها شرکت می‌کرد. یک فروشنده محله‌ی زندگی سلینجر می‌گوید: «آقای سلینجر و همسرش کولین اونیل خیلی بخشنده بودند. آقای سلینجر عاشق عصرانه‌های کلیسا بود و مرتب در برنامه‌ها شرکت می‌کرد و آخرین باری که ایشان را دیدم در ماه دسامبر بود. آقای سلینجر از معدود آدم‌هایی بود که به بچه‌های محل چند دلاری انعام می‌داد.» یکی دیگر از همسایه‌های سلینجر هم می‌گوید که کم‌سن‌وسال‌های محل گاهی در خانه‌ی سلینجر را می‌زدند و برخورد سلینجر با آن‌ها همیشه از روی مهربانی بود: «آدم بزرگ‌هایی که در خانه را می‌زدند برخورد دیگری می‌دیدند اما بچه‌ها نه، با بچه‌ها طور دیگری رفتار می‌شد.»
«کولین اونیل» آخرین همسر سلینجر است که در سال ۱۹۸۸ با اختلاف سنی چهل سال با سلینجر شصت‌و‌نه ساله ازدواج کرد. دختر سلینجر بعدها در کتاب خاطراتش می‌نویسد که یک‌بار از زبان کولین شنیده که سلینجر و همسرش قصد دارند بچه‌دار شوند. برخلاف تصور خیلی‌ها، سلینجر تا پایان عمر تنها نبوده و از زندگی خانوادگی و ارتباطات اجتماعی برخوردار بوده. او همان‌طور که یکی از همسایگانش گفته، عاشق بچه‌ها بوده است. لیلیان راث نیز در مطلب اخیرش می‌نویسد: «سلینجر با همه‌ی وجود عاشق بچه‌ها بود. اصلا این‌طور نبود که مثل بعضی‌ها تظاهر کند که بچه‌ها را به‌خاطر پاکی‌شان دوست دارد.» علاقه‌ی بی‌اندازه‌ی سلینجر به کم‌سن‌وسال‌ها، در عکس‌های تازه منتشرشده‌اش هم پیداست. منتقدان بسیاری نیز رمان «ناتوردشت» را نمونه‌ای خوبی می‌دانند از دنیایی که سلینجر دوست ‌داشته هیچ‌وقت از آن بیرون نیاید، یعنی دنیای بچگی. خیلی‌ها نیز معتقدند که سلینجر از بزرگ‌شدن متنفر بوده و این را به‌خوبی از زبان قهرمانش «هولدن کولفیلد» بیان کرده است.

لیلیان راث همچنین در مطلب خود زمانی را به‌یاد می‌آورد که سلینجر و بچه‌هایش به لندن مسافرت کردند و دوران خوشی داشتند. راث می‌نویسد: «سلینجر عاشق فیلم‌ بود. خیلی کیف می‌داد که درباره‌ی فیلمی با سلینجر بحث‌ کنی.» وی همچنین در این باره خاطره‌ای تعریف می‌کند: زمانی «بریژیت باردو» از آقای نویسنده اجازه گرفت که بر اساس یکی از داستان‌هایش فیلم بسازد. سلینجر در این بار به لیلیان گفته: «به‌اش اجازه می‌دهم. باور کن. دختر بانمک و بااستعدادی است و محض خنده هم که شده به این یکی اجازه می‌دهم.»
لیلیان راث در پایان مطلبش در نیویورکر خاطره‌ی جالبی را از این نویسنده‌ی آمریکایی نقل می‌کند: سلینجر روزی برای خرید یک دستگاه ماشین لباس‌شویی «می‌تگ» وارد فروشگاهی شد و با فروشنده‌ای برخورد کرد که از قیافه‌اش معلوم بود که خواننده‌ای معمولی است و از «جان راسکین» عبارتی را نقل‌‌قول آورد که مضمونش این‌طور بود: جایی که کیفیت حرف اول را بزند، نمی‌شود سر قیمت چانه زد. سلینجر که از این کار فروشنده‌ی غریبه شگفت‌زده شده بود، در نامه‌ای به لیلیان می‌‌نویسد: «هنوز عاشق این‌جور خواننده‌ها هستم، خواننده‌هایی معمولی. همه‌ی ما روزی خواننده‌ای معمولی بوده‌ایم.» سلینجر همان‌طور که راث تعریف می‌کند، عاشق خواننده‌های معمولی بود، خواننده‌هایی که هنوز حرفه‌ای کتاب نمی‌خوانند و بدون توجه به نقدها و پیش‌داوری‌های دیگران، داستانی می‌خوانند و به فراخور آن چیزی که دستگیرشان می‌شود، درباره‌اش نظر می‌دهند. همان‌طور که سلینجر می‌گوید، بزرگتر که می‌شویم، حرفه‌ای‌تر که داستان می‌خوانیم، کمتر به برداشت‌های شخصی‌امان اعتماد می‌کنیم.


«تیم بیتز» از ویراستارهای انتشارات پنگوئن هم در مطالبی در روزنامه‌ی گاردین نوشته که در سال‌های ۱۹۹۳ پنگوئن تصمیم گرفت که چهار کتاب از داستان‌های سلینجر را منتشر کند و به‌همین منظور قصد داشت که رو‌ی‌جلد تازه‌ای طراحی کند. بیتز می‌نویسد که طرح‌های جدید را برای مدیربرنامه‌ی سلینجر در نیویورک فرستاد و با کمال تعجب چند وقت بعد نامه‌ای از خود سلینجر به دستش رسید. می‌نویسد: «باورم نمی‌شد. انگار که از خود خدا برایم نامه آمده باشد.» بیتز در مطلب خود توضیح می‌دهد که نامه‌ای سلینجر با یکی از ماشین‌تحریرهای قدیمی تایپ شده بوده و منظم و بدون هیچ غلطی نوشته شده بود. سلینجر در آن نامه با تشکر از بیتز از او خواسته بود که تغییراتی جزئی اعمال کند و از انتشار توضیحات اضافی در پشت‌جلد کتاب‌ها خودداری کند. بیتز تغییرات را اعمال کرد و دوباره برای سلینجر فرستاد و این‌بار سلینجر با ارسال پیامی تشکر کرد و با طرح‌های تازه موافقت کرد. سلینجر همچنین چندی پیش از مرگش، با طرح پنگوئن برای رو‌جلد جدید چهار کتاب خود موافقت کرده بود. گاردین در مطلبی پس از درگذشت سلینجر، این رو‌جلدهای جدید را برای نخستین بار منتشر کرد.

Salinger-newphoto01.jpg


Salinger-newphoto02.jpg


Salinger-newphoto03.jpg


Salinger-newphoto04.jpg


منبع پستهای من در این تاپیک: سیمرغ
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
درود

با سپاس از lilyrose عزيز به خاطر مطالب پربارشان، اين هم نوشته جالبي از وبلاگ My Memosنویسنده : بهنامترین - ساعت ۳:٥۳ ‎ب.ظ روز ۱۳۸۸/٢/۱۸
به همراه خلاصه داستان ناتور دشت و نقد آن:



کتاب سومی که می خوام معرفی کنم کتابی است که اگر یک دوره بحران را در زندگی تان گذرانده باشید خیلی خوب با آن ارتباط برقرار خواهید کرد ...

کتاب " ناتور دشت " جی . دی . سلینجر . هولدن شخصیت اول کتاب نوجوانی است که دوران کودکی را پشت سر گذاشته و وارد دنیای آدم بزرگ ها شده و از رفتارها و اتفاقات و اطرافیان اش نا امید و افسرده می گردد و تنها دنیای کودکان رو معصوم می شمره و ستایش می کنه و می خواد ناتور دشت باشه و بچه ها رو از سقوط به دره خطرناک و کثیف آدم بزرگ ها در امان نگه داره ...

هولدن در واقع خود من در دوره ای از زندگیمه ! وقتی که منم دیدم بزرگ شدم و آرزو می کردم که ای کاش بچه می موندم چون دنیای پاک و بی ریایی دارن (حتی چند پست در این وب رو هم به همین موضوع اختصاص دادم) ... وقتی که من هم دوست داشتم جایی برم که کسی من رو نشناسه چون خسته شده بودم و دوست داشتم برم تو یک کلبه زندگی کنم و آرزوهام رو بسازم ...

هولدن در واقع دوست صمیمی ام هست که دیروز داشتم باهاش صحبت می کردم و او هم بالاخره خسته شده بود و می گفت می خواد بره یک جا که کسی نگرانش نباشه و خودش کار کنه و ... ! وقتی این بحران رو پشت سر گذاشت حتما این کتاب رو بهش معرفی می کنم !

تقریبا همه نوجوانان و دوستانم که در اطراف من هستند این دوره رو پشت سر گذاشتن و این حالات روحی بهشون دست داده ! و سلینجر با چه قلم شیوا و باورپذیری این حالات رو توصیف کرده ... البته این نکته رو نباید نادیده گرفت که در کل داستان فوق العاده حرف ها و اتفاقات زشتی وجود داره (مربوط به دنیای آدم بزرگ ها) که باعث شد این کتاب برای مدتی در ردیف کتب ممنوعه قرار بگیره . اما خوبیش اینه که در ستایش این کارها نیست بلکه در نکوهش کردن آن هست .

در آخر توصیه می کنم همه کسانی که سن 17 را رد کرده اند حتما این کتاب رو بخوانند .

« برای خواندن اطلاعاتی در مورد کتاب ، نویسنده ، خلاصه داستان و نقد آن + دانلود کتاب به ادامه مطلب مراجعه فرمایید »

جمعه – 18 اردیبهشت 1388

« خلاصه داستان »

هولدن کالفیلد نوجوانی هفده ساله‌ است که در لحظهٔ آغاز رمان، در یک مرکز درمانی بستری است و ظاهراً قصد دارد آن‌چه که پیش از رسیدن به این‌جا از سر گذرانده برای کسی تعریف کند و همین‌کار را هم می‌کند و رمان نیز بر همین پایه شکل می‌گیرد. در زمان اتفاق‌افتادن ماجراهای داستان، هولدن یک پسربچهٔ شانزده‌ساله‌است که در مدرسهٔ شبانه‌روزی «پنسی» تحصیل می‌کند و حالا در آستانهٔ کریسمس به علت ضعف تحصیلی (او چهار درس از پنج درس‌اش را مردود شده و تنها در درس انگلیسی نمرهٔ قبولی آورده‌است) از دبیرستان اخراج شده و باید به خانه‌شان در نیویورک برگردد.

تمام ماجراهای داستان طی همین سه چهار روزی که هولدن از مدرسه برای رفتن به خانه خارج می‌شود اتفاق می‌افتد.او می‌خواهد تا چهارشنبه که نامهٔ مدیر راجع به اخراج او به دست پدر و مادرش می‌رسد و آب‌ها کمی از آسیاب می‌افتد به خانه بازنگردد به همین‌خاطر از زمانی که از مدرسه خارج می‌شود دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصی سپری می‌کند و این دو روز سفر و گشت‌وگذار، نمادی است از سفر هولدن از کودکی به دنیای جوانی و از دست دادن معصومیت‌اش در جامعهٔ پر هرج و مرج امریکا.

« نقد کتاب »

برخی منتقدین مشکل هولدن کالفیلد را بحران ناشی از بلوغ، یا ناتوانی از برقراری ارتباط با دیگران و شناساندن خود به دیگران شمرده اند. اما کالفیلد درد دل هایی فراتر از یک مشکل روحی سطحی دارد که توضیحش برای روانکاو نیز به سهولت و خلاصه وار ممکن نیست. مشکل هولدن آنجاست که او انگار همۀ دنیا را، - همه، به جز نقاط بسیار محدودی را - ، سیاه و تلخ و زننده می بیند. حتی در این سیر چندروزه اش در داستان، که همه چیز را بی طرفانه و بدون پیش داوری نگاه و توصیف می کند، از یافتن معلم یا دوستی که با وی ارتباطی عمیقی برقرار کند مایوس می شود. درک این بحران اخلاقی بزرگ و فراگیر در جامعه، درد اصلی هولدن کالفیلد است که او را در یاس و استیصال عمیقی فرو می برد.

درک این استیصال و رنج با شناخت و درک درست ما از جامعۀ هولدن کالفیلد میسر می شود. همانطور که خود هولدن کالفیلد هم به نوعی شناخت رسیده و همین ویژگی او را از سایرین جدا می کند.

در اثر سلینجر شخصیت هولدن کالفیلد گویا یک سر و گردن بالا تر از جامعۀ خودش، همۀ مشکلات جامعه را مشاهده می کند ولی با این حال قدرت ایستادن در برابر آن را ندارد و نمی تواند مثل دشتبانی، محافظ معصومیت کودکانه از خطر سقوط در درۀ تمدن مدرن باشد. در شروع داستان، هولدن بر بالای تپه ای نشسته و دارد دو تیم را که در مدرسه درمقابل هم بازی می کنند مشاهده می کند. نشستن او بالای این تپه می تواند جدا بودن و تنها بودن او را از دنیای اطرافش و جامعه یادآوری کند.

سلینجر، با وجود همۀ این منفی نگری ها در عین حال دوست ندارد کسی یا چیزی را نفرین کند. اثر او در مورد پوچی زندگی نیست. از بخش های مورد توجه داستان، بخشی است که هولدن با خواهر کوچکش فیبی برخورد و با او درد دل می کند، طوری که انگار هیچ کس پیش از این نبوده که اینقدر پاک و بی غرض باشد. هولدن شخصیت خواهرش فیبی را استثنائی و جذاب می داند، و فکر می کند که در این دنیای تاریک، تنها نقطۀ روشن و امیدوارکننده بچه ها هستند.
 

Ali_softcenter

Registered User
تاریخ عضویت
8 مارس 2009
نوشته‌ها
5,918
لایک‌ها
7,364
محل سکونت
In my Sad Little world
مگه سلینجر مرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek:

:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
مگه سلینجر مرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek::eek:

:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:(:

درود

بله ايشان در 27 ژانويه 2010 از دنيا رفتند. :(
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
درود
در میان نویسندگان ایرانی تنها کسی که توانست با خلق یک خانواده داستانی(خانواده آریان) و پیگیری سرنوشت اعضای خانواده در دل رمان های مختلف ،تجربه ای ایرانی و مشابه آنچه سلینجر با خانواده داستانی"گلس" در داستانهایش انجام می داد، داشته باشد به نظر من ،اسماعیل فصیح بود.

بدرود
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
درود

با اینکه مدت زیادیه داستان عرفانی نخوندم، ولی سلینجر با توصیفات و داستان پردازی فوق العاده اش در کتاب "فرانی و زوئی" باعث شد از خوندن کتاب لذت ببرم.

-برخی عقیده دارند "فرانی" در این کتاب الهام گرفته از شخصیت "کلر" همسر سلینجر است.
-ایضا" برخی عقیده دارند داستان فیلم "پری " داریوش مهرجوئی برگرفته از همین کتاب است.
-و همینطور می شود در فیلم "هامون" ردپاهایی از این کتاب پیدا کرد.

بدرود
 
بالا