با چهره تو دمسازم
اكنون كه مي نويسم
اكنون كه خون نه ستاره عاشق را
فرياد مي كنم
اكنون كه گريه را مي آغازم
با چهره تو دمسازم
اي شرم اي شرف
لبخند و خشونت با هم
اي ماهتاب و توفان توام
من در ملال چشم تو مي بينم
در آن همه زلال
سيماي پر شكوه سرداران را
در خون تپيدن تن ياران را
آن گاه
قلب من و زمانه
نبض من و زمين
در بند بند زندان مي گويد
پر شور و پر طنين
زندان
زندان تنگدل
با آسمان وصله اي از سيم خاردار
زندان كرده آماس
از خشم و آرزو جواني
زندان باردار
زندان عشق نو پا
يك مزرع نمونه ز اميدهاي ما
من بر لبان تو
تاريخ خامشان
مي بينم
گلبوته كبود ستم را
من بر لبان تو
گلبرگهاي تب
مي خوانم
شرح شكنجه هاي در هم غم را
آن گاه زورق مشوش دل را
بر شط خون و خاطره مي رانم
من بر لبان تو
حرفي براي گفتن با دوست
وز دشمنان نهفتن
مي بينم
حرفي گه رنگ شكوه و هشدار و آرزوست
اي پير كاوه آهنگر
بسيار كوره با دم گرمت گداختي
تفتي چه ميله هاي آهن و شمشير ساختي
فرزند مي كشند يكايك تو را ببين
اينك شهيد هجده هزارم كه داد سر
صبر هزار ساله ات آخر نشد تمام ؟
چرمينه كي علم كني اي پير اي پدر ؟
لبهاي خامشت
چشمي است دادخواه
ره مي زند به من
مي گيرم به راه گريبان
پاسخ ز من طلب كند اين خشمگين نگاه
گم كرده دست و پا و مشوق
همچون سپند دانه بر آتش
با چهره تو دمسازم
وين راز اي طيب جوان با تو
بار دگر به درد مي آغازم
با من بدار حوصله با من خطر بورز
تيمار كن اين فلج موت تن شود
سستي فرونهد
كندي رها كند
خو گير راه رفتن و برخاستن شود
دست شكسته بار دگر پتك زن شود
آن گه به مرگ دارو و جان دارو
درمان غم كنيم
از جان علم كنيم