• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

سياوش كسرايي - چکامه سراء بي بديل زمانه ها

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آن شب به نيمه شب
يك باره ريختند
شش نفر
كشتند
ديدند هر چه بود
شكستند هر چه بود
چيزي نيافتند
آن گاه هفت تن
از در برون شدند و چون اشك مادرم
در پرده سياه شب و كوچه
گم شدند
اينك كنار پنجره تنهاست بيوه زن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پيش چشمانم در پرده اشك
خالي افتاده يكي پوكه فشنگ
كه زماني ز كمين گاهش تنگ
به هدف سيبك سرخ دل دشمن به هددف مي نگريست
و چه غوغاها بودش در سر
ولي از گرمي سودا سربش
ذوب شد در بازار
تا برآرند عروسكهاي سربي از آن
وز باروت درونش ديري است
پاچه خيزك سازند
و خود اينك خالي
هدف تير ملامت شده در رويايي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
با چهره تو دمسازم
اكنون كه مي نويسم
اكنون كه خون نه ستاره عاشق را
فرياد مي كنم
اكنون كه گريه را مي آغازم
با چهره تو دمسازم
اي شرم اي شرف
لبخند و خشونت با هم
اي ماهتاب و توفان توام
من در ملال چشم تو مي بينم
در آن همه زلال
سيماي پر شكوه سرداران را
در خون تپيدن تن ياران را
آن گاه
قلب من و زمانه
نبض من و زمين
در بند بند زندان مي گويد
پر شور و پر طنين
زندان
زندان تنگدل
با آسمان وصله اي از سيم خاردار
زندان كرده آماس
از خشم و آرزو جواني
زندان باردار
زندان عشق نو پا
يك مزرع نمونه ز اميدهاي ما
من بر لبان تو
تاريخ خامشان
مي بينم
گلبوته كبود ستم را
من بر لبان تو
گلبرگهاي تب
مي خوانم
شرح شكنجه هاي در هم غم را
آن گاه زورق مشوش دل را
بر شط خون و خاطره مي رانم
من بر لبان تو
حرفي براي گفتن با دوست
وز دشمنان نهفتن
مي بينم
حرفي گه رنگ شكوه و هشدار و آرزوست
اي پير كاوه آهنگر
بسيار كوره با دم گرمت گداختي
تفتي چه ميله هاي آهن و شمشير ساختي
فرزند مي كشند يكايك تو را ببين
اينك شهيد هجده هزارم كه داد سر
صبر هزار ساله ات آخر نشد تمام ؟
چرمينه كي علم كني اي پير اي پدر ؟
لبهاي خامشت
چشمي است دادخواه
ره مي زند به من
مي گيرم به راه گريبان
پاسخ ز من طلب كند اين خشمگين نگاه
گم كرده دست و پا و مشوق
همچون سپند دانه بر آتش
با چهره تو دمسازم
وين راز اي طيب جوان با تو
بار دگر به درد مي آغازم
با من بدار حوصله با من خطر بورز
تيمار كن اين فلج موت تن شود
سستي فرونهد
كندي رها كند
خو گير راه رفتن و برخاستن شود
دست شكسته بار دگر پتك زن شود
آن گه به مرگ دارو و جان دارو
درمان غم كنيم
از جان علم كنيم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دير كردي و سحر بيدار است
با من شب زده برخاستنت را پويان
دير كردي و سحر
قامت افراخته در مقدم روز
مژده آورده سپيدي را تا خانه تو
خسته جان آمده از راه دراز
گوش خوابانده به آواي تو باز
بر نمي آيد از بام آوا
آتشين بال نمي اندازد سايه به ما
سرخ كاكل دگر امروز ندارد غوغا
آه افسوس
زير ديوار سحرگاهي خفته است خروس
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يك روز بعد از انقلاب در روز 23 بهمن سال 57 ، سياوش كسرايي ترانهء «وحدت» را به اسفنديار منفردزاده مي‌سپارد و همان روز صدای فرهاد در ستايش آزادی و آزاده‌گي در تلويزيون ملي طنين‌انداز شد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پنداشتند خام
كز سرگشتگان كه پي ببرند و سوختند
من آخرين درختم از سلاله جنگل
آنان كه بر بهار تبر انداختند تند
پنداشتند خام كه با هر شكستني
قانون رشد و رويش را از ريشه كنده اند
خون از شقيقه هاي كوچه روان است
در پنجه هاي باز خيابان
گل گل شكوفه شكوفه
قلب است انفجار آتشي قلب
بر گور ناشناخته اما
كس گل نمي نهد
ليكن
هر روزه دختران
با جامه ساده به بازار مي روند
و شهر هر غروب
در دكه هاي همهمه گر مست ميكند
و مست ها به كوچه ي مبهوت مي زنند
و شعرهاي مبتذل آواز مي دهند
در زير سقف ننگ
در پشت ميز نو
سرخوردگي سلاحش را
تسليم مي كند
سرخوردگي نجابت قلبش را
كه تير مي كشد و مي تراشدش
تخدير مي كند
سرخوردگي به فلسفه اي تازه مي رسد
آن گاه من به صورت من چنگ مي زتند
در كوچه همچنان
جنگ عبور از زره واقعيت است
و عاشقان تيزتك ترس ناشناس
بنهاده كوله بار تن جست مي زنند
پرواز مي كنند
آري
اين شبروان ستاره روزند
كه مرگهايشان
در اين ظلام روزني به رهايي است
و خون پاكشان
در اين كنام كحل بصرهاي كورزا است
اينان تبارشان
سر مي كشد به قلعه ي دور فداييان
آري عقاب هاي سياهكل
كوچيدگان قله الموتند و بي گمان
فردا قلاعشان
قلب و روان مردم از بند رسته است
پيوند جويبار نازك الماسهاي سرخ
شطي است سيل ساز
كز آن تمام پست و بلند حيات ما
سيراب مي شوند
و ريشه اي سركش در خاك خفته باز
بيدار مي شوند
اينك كه تيغههاي تبرهاي مست را
دارم به جان و تن
مي بينم از فراز
بر سرزمين سوختگي يورش بهار
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ما شقايق كوهستان هاي وطنمان را
داريم
و هر كه را
كه تاب اين آتش رويان را
در سينه دارد
ما شقايق ها را دوست داريم
و روييدن و باليدنشان را
و به شباهنگامي چنين
پاسداري شان را
گرد آمده ايم
ما گل ها را دوست داريم
و نه تنها
گلها ي گلخانه را
كه گلهاي وحشي خوشبو را هم
و آزادي گفتن كلام عطر آگين دوست داشتن را
هر كه گلي مي پسندد
و هر كه گياهي
و هر كه رويش جاودانه جان را
باور دارد
با ما در اين برخاستن يگانه است
و ما برخاسته ايم
تا بيگانگي را باطل كنيم
با ترانه مهر
و در برابر آن كه چيدن گلها را داس درو به دست دارد
با كينه مادران
جدايي را همچنان
سنگ بر سنگ مي نهند
و اينك ديواري است
بگذار بر اين ديوار
مرغ من بنشيند
و دست تو
او را كريمانه دانه بخشد
و ديوار
پله اي باشد
برآمدن ما را
چه در بالا
يك آسمان
به چشمان ما نگاه مي كند
و در پايين
گهواره و گور ماست
كه بر آن
همواره شقايقي سوزان مي رويد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
فريادي
چون تيغه چاقو
در تاريكي
فريادي
جلاد همه هياهو
خشمي در راستا
كه بنشاند
تير كلام را
در جايي كه بايد
خشمي بي آشتي
خشمي گرسنه
خشمي هار
كه عابران سر به راه را
هراسندگاني سنگ به دست گرداند
چابك تر از گريه اي بر ديوار
هشيار تر از دزدي بر بام
و سهمگين ترز از بهمني بر كوه
بيدار
بيدار
بيدار
بيدارتر از عاشق شب زنده دار
در كوچه
شكارچي
نه شكار
و شكارگاهي
به پهناي فرهنگ
و جست و جويي در بلادروبه تاريخ
تا از هر تفاله اي حتي
شيره اي
و از استغاثه و نفرين و سرود
واژه به وام گرفتن
و آن گاه كمينگاهي
كه در كمين كسان
در كمين يك نسل
مي شنوي شاعر
برخيزد كه الهام بر تو فرود مي آيد
بشنو كه اين وحي زميني است
فرياد گرسنگي قلب
بنويس
اينك شعري گستاخ
شعري مهاجم
شعري دگرگون كننده
شعري چون رستاخيز
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نه بايسته شعرست و نه
شايسته من
كه همواره خون بسراييم و
خون
و از عطر نياز
و تركش بلندآواز
سخن نگوييم
از عشق سخن نگوييم و
از غزل
اما در آن گذر
كه
قلم و قدم
بر خون همي رود و
باز
اين منم كه بر جنازه اي ديگر
خم مي شوم
باري بشنويدم بانگ
كه در برابر چشمانم شهيد مي شوند
فرزندان اميدم
آري بشنويد
افراسيابت
به تيغ
از شاهنامه مي راند
اي ستيزنده باستم
اي جزمت زيبايي جواني و جرئت راستي
اما نامت
در كارنامه او
مي ماند
عقيق سرخ
اينك مهرباني همه بازوان برادري
سهرابانت
و خشم بي آتشي كين
رستمانت
گرم است
هنوز خون تو گرم است
ديرگاه
بردندت
و هم به شبانگاه
از تو دست بداشتند
از پيكر بي جان تو
از خوشه خون
و هنوز
خون تو گرم است
در قتلگاه تو چه گذشته است ؟
اي شبنم سرخ
از آخرين برگه لرزان شب
چگونه چكيدي
تا سپيده دم چشم باز كرد ؟
جنايت
بي حوصلگي مي كند و
قساوت عجول است
و شرف
درد شكيبايي را
تا ديار آرام مرگي زودرس
پيش مي برد
و همچنان
آزادگي با خون
راهش را خط كشي مي كند
و جواني بر آن
گلهاي آفتابگردان
مي نشاند
تا شيار آفتابي اين مرز را
در دود و دمه
چراغان دارد
اي گوهرهاي ناشناس
حجله هاي گلرنگ بي عروس
در بگشاييد و دهان
تا مردمان
دامادان سر بلند را تعظيم كنند
و
اي تو
رفيق رزم آور بي خستگي
آرام
كه تا خاك
تن به بوسه آفتاب مي سپارد
خشم دانه ها بر زمين
مزرع رستاخيز
مي روياند
و دست بازوان رنج
گهواره انديشه ات را
مي جنباند
و در شاهنامه شهيدان
خون سياوش
مي جوشاند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شهر از شادي شكفته و
گل فريادها
به هوا پرتاب مي شود
پياپي
درها دهان و
پنجره ها آغوش
و آنگاه
هلهله دستها و دستمالهاست
با گسستگي رشته مرواريد نقل
بر شيب زمين
سلام و بوسه
هورا و همهمه
و شور و شعر
شعر آزاد شعر مردمي
شهر به رقص ايستاده
در تبسم چراغان
اما من
فشرده و دلتنگم
كه عزيزانم را در كنار ندارم
شهيدانم را
و تاجي بي سر
يا سري بي تاج را
تا نثار پايشان كنم
هديه آن ايام رنج و
شادي اين دم
در بزم ياد شمايم
فشرده و دلتنگ
با شاخه گل يخ
با شمع سوخته و
با شراب خون
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نه
جار نزنيد
درها را باز كنيد
پنجه ها را فراختر بگشاييد
كوچه بدهيد
كوچه بدهيد
اوست كه مي آيد
من با هزار نشان مي شناسمش
مادربزرگ گفت
خروسخوان مي آيد
مي دانم
هم اوست كه مي آيد
نه پري بر كلاه
نه پيرايه اي بر تن
اين يل
پهلوان ماست
نامش !؟
هرچه بناميدش
چيزي با صفت كار مداوم
از دستانش مي شناسمش
هزاردستان است
ببينيد
چه خوب راهش را مي گشايد
چه استوار
گام برميدارد
بله خيلي ها مي شناسندش
بوسه ها
گل و گلاب
و چراغاني براي اوست
دور بوده اما
دير نكرده
خشن است اما روراست
نه نترسيد نه
هيچكس را
ياراي گستاخي با او
نيست
پيغامش را مي آورد
جواب همه را مي دهد
و كارش را
تمام و كمال مي كند
پس
راه را باز كنيد كوچه بدهيد
و آماده باشيد
اين اوست كه مي رسد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به فصلي
كه عرياني درختان را
هزار برگ سياه مشق قيام
مي پوشاند و
ديوارها حتي
آرزونامه هاي رايگان مردمند
به روزگاري
كه هر عابر آرام
كز كنار تو مي گذرد
حرفي است كه حادثه اي را اعلام مي كند
و در هنكامه اي
كه قلم پا
با دوات قلب
در صفحه وطن
واقعه مي نگارد
خاموشي ات
در بزم گزمگان و
سوگ عزيزان
هزار سعدي فصاحت است
هزار فرخي شجاعت
بگذار
تا مردمش بگشايند
زرادخانه اي را
كه نامردمي
بر آن مهر و موم مي نهد و در بستگي اش
گشايشي است در كار خلق
بنگر
چه گذار گلگوني دارند و
چه هول همايوني
واژه ها در خيابان
كلمات
صف در صف
و جمله ها در ستوني واحد
دوشادوش
مي روند
تا نه تنگناي روزنامه ها
كه گسترده فتحنامه ها را
تسخير كنند
آفرين بر تو
كه جويبار نازك آوازت را
به سرود اين رود
مي افكني
تا به دريا رسي
هان تلاطم موج و آب
دريا درياي مشوش
توفانت
از كدام سو بر مي خيزد
تا چراغم را فراراهش برآورم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از خانه بيرون زدم
تنها
كه در خود نمي گنجيدم
چنانكه جمعيت در خيابان و خيابان در شهر
نه
دلكاسه حوصله دريا نداشت
جانوري بودم
شايد اژدهايي
كه دهانم
در كار بلعيدن شهياد بود و
دمم
پل چوبي را نوازش مي كرد
هاي هاي
افسانه از واقعيت جان مي گرفت
هر گام
از هر گوشه شهر
بر راهي واحد مي دويد
پاها فرشي تازه مي بافت
قالي تاريخ
نوپايي و نوزباني
كالي در كردار
ورزش سبك برآمدن
با هم آمدن
اما در مجموع
سماع جادويي اتحاد
مزارع سياهپوش آدمي
با غنچه مشتهاي سفيد و
سرود سرخ
شهادت بر پرچم و
كينه
در شعر مي گرديد
پيري در پياده رو مي گريست و
آينده
دست در دست پدر
يا بر سينه مادر
همراه مي آمد
ديوارها
دفتر وقايع و آرزو بود
آتش نامه هاي خلق
به صف مي رفتيم كه صف شدن را
به ساليان
تومان آموخته بودي
هر سپيده دمان در صف تير باران شدگان
به نيم شبان در صف زندانيان
به نيمروز در صف طويل ملاقات كنندگان
به شامگاهان در صف خواربار
و هرگاه و بي گاه در صف نفت
واينك صف در صف
برابر تو بوديم اي مردمي شكن
توده ي تيره اي بوديم
خال كبود غم
بر گونه شهر
و در برابر دشمن سربي
كوره اي گداخته از خشم
نه تبري براي كشتن
نه تبري براي شكستن
اما گرمايي به كفايت براي ذوب كردن
گرچه به سوگي عظيم
برخاسته بوديم
ولي حضور همگان
شادي آورده بود
شور آورده بود
در كربلاي حاضر
حسين
نه مرثيه كه حماسه مي خواست
به كربلاي تو آمدم
حسين
نه بدان گذرگاه امتي اندك
با تو ماندند و
ماندگار شدند
با تو آمدم بدان مهلك
كه معبر ملتي است
و نه به دين تو
كه به آيين تو
ااز سر صداقت
به شهادت
با تو آمدم
تا عاشورا را به اعشار برم
به عشرات برم
تا اين گلگونه را
درشت كنم
درشت تر كنم
و شنلي از خون برآرم
شايسته اندام مردمم
در من بنگر حسين
نفتگرم
خدمتكارم
آموزگارم
طواف و باربرم
قلمزن و انديشه گرم
نهال نازك اندوه نه
درخت خون
از ريشه سهمگين حسرت
در پيگيري رد خون حسين
به كسان رسيدم
به بسياران
تا شبنم سرخ تو نيز
بر من نشست و شكفتم
و اينك
راهي دراز بايدمان رفتن
نه از پل به ميدان
و نه از مدينه به كوفه و كربلا
راهي از رنج تا رستاخيز
از ستمشاهي تا برادري
تنها رفتم و
خلقي به خانه بازآمدم
گندمي
كه در غلاف لاغر خويش
خرمني بارآورد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اي عشق تو بانوي سيه فام مني
زيباي خموش عمر و ايام مني
ديري است در اين باغ كه گلبانگت نيست
اي مرغ غمين كه بر سر بام مني
شيريني و شور بزم جانها بودي
اينك چو شراب تلخ در جام مني
گر خوي تو با رميدگي همراه است
كي رام مني ‌آهوك آرام مني؟
يك شمع چو قامتت نمي افروزند
اما تو همان ستاره شام مني
گر ننگ به نام عشق كردند چه باك
بدنام بداني تو و خوشنام مني
هرچند كه ناكام گذشتيم ز هم
چون طعم طرب هنوز در كام مني
آغاز تو بودي ام خوشا آن آغاز
شادا به تو چون غم كه سرانجام مني
چون چهره تو هنوز در تاريكي است
اي عشق تو بانوي سيه فام مني
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آزادي
در من چرا زبان نگشودي
با منچرا نيامدي ننشستي درين سرا ؟
آخر چرا چرا
آن بذر سبز را به دفترم نفشاندي ؟
اي خشنوا چرا
يكبار سر ندادي آوازي
در بزم تلخ ما ؟
هر روز هر كجا
در چارسوي كشور دنيا
نقشي ز خويش مي زني و جلو مي كني
بر چشم و بر دهان چه بسيار مردمان
گل مي پراكني تو وشادي مي افكني
ليكن
از كوچه ام گذر نمي كني تو و عمري ست
كز اين دريچه من
سر تا به پاي چشم چون گل حسرت
در انتظار آمدنت مانده ام هنوز
/ازادي
با هر كه ام عزيز چون جان بود
تا گيرو دار خون
در پيشوازت آمدم و هر بار
تو عشوه دادي و پرهيز داشتي
گاهي رخي نمودي و دستي به در زدي
اما نيامدي
نه اي گريز پا
حتي نگاه نكردي به زير پا
بر فرش سرخ رنگ رواني كه سالها ست
جان و جواني ما با هزار اميد
گسترده بر زمين
باري
آيين ميزباني شايسته تو را
گر ره نمي برم
در شور من ببين
در اشتياق من
دامن ز دست رفتن و كج تابي مرا
آزادي
اي آرزوي گمشده گل كن
تا بلبل تو را
در باغ در شكسته نفس هست
آخر تو نيستي و در اينجا
بس بيم خو گرفتن به قفس هست
بشنو ! فغان و ناله شبگير است
بشنو صداي جان به زنجير است
اينك بيا به باري آزادي
فردا براي آمدنت دير است
اين بار اي خجسته دم آزادي
من توده مي كنم
با هر چه ام كه تاب
با هرچه ام كه تب
با هر چه ام كه شعله به جان است آتشي
باشد كه همچو مشعل
برگيري ز خاك
باشد چو شبچراغ بگرداني ام به شب
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آري شبي ست شسته به تاريكي و به خون
در خاطرم ولي
شمعي چراغداري خود را
در راه سرخ صبحدم آغاز مي كند
اينجا سراي بسته خاموشي ست
اما
در من پرنده اي ست كه آزادي تو را
يكريز در ترانه اش آواز مي كند
پاييز قلب هاست
اما دلم به حوصله مندي درين هوا
پروردن بهار دگر ساز مي كند
با شمع و با پرنده و با عطر نوبهار
حبسم به يك قفس
اي جان آفتابي عشق اي سپيد فام
دست بلند تو
كي تيغ مي كشد
كي در به بستگان غمت باز مي كند؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
من شاخه اي ز جنگل سروم
از ضربه تبر
بر پيكر سلاله من يادگارهاست
با من مگو سخن ز شكستن
هرگز شكستگي به بر ما شگفت نيست
بر ما عجب شكفتگي اندر بهارهاست
صد بار اگر به خاك كشندم
صد بار اگر كه استخوان شكنندم
گاه نياز باز
آه هيمه ام كه شعله برانگيزد
آن ريشه ام كه جنگل از آن خيزد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نه نه نمي تواند باران
كز جاي بركني
يا بر تن زمين
با تار و پود سست
پيراهني ز پوشش رويينه بر تني
با دانه دانه هاي پراكنده
با ريزشي سبك
با خاكه بارشي كه نه پي گير
نه نه نمي تواني باران
هرگز نمي توان
باران ! تو را سزد
كاندر گذار عشق دو عاشق
در راه برگ پوش
حرف نگفته باشي و نجواي همدلي
باران !‌ تو را سزد
كز من ملال دوري يك دوست كم كني
مي آيدت همين كه بشويي
گرماي خون
از تيغ چاقويي كه بريده است
ناي نحيف مرغك خوشخوان كنار سنگ
يا بركني به بام
آشفته كاكلي ز علف هاي هرزه روي
اما نمي تواني زير و زبر كني
نه نه نمي تواني زين بيشتر كني
اين سنگ و صخره هاي سقط را
سيلي درشت بايد و انبوه
سيلي مهيب خاسته از كوه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
صبح شسته رفته بود و جاده
دره هاي نيم خفته را
روي دوش مي كشيد
تا بلند آبي افق
ابرها گشوده بادبان
پشت سر نهاده آشيان كوه
پر كشان
مقصد گريزشان جزيره پريده رنگ ماه
بحر
فرش نيل تاب
با لبي نهان و پيچ پيچي به جان
مرغ ها به جانش اوفتاده در چرا
سبز سبز
خاك و آسمان
ضربه تبر شنيده مي شد از نهفت بيشه زار
باد
گاهواره بسته بر كبوده ها
مي دويد خوش خوشك سبك ز روي شاخه ها
آن زمان كه آفتاب
تيغ مي كشيد
تا كلاه برق پوش قله را به سوي دره كج كند
من شكوه اين سپيده را
با سرود نامت اي ستوده مي شكافتم
روي واژه هاي شبنم شبانه
مي شتافتم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
فرهاد رفت و قصه شيرين او بماند
با ياد تيشه ها كه دل بيستون شكافت
با ياد تيشه اي كه سركوهكن شكست
با ياد خسروي كه به نامردي ربود
عشق رعيتي ز رعاياي خويشتن
با آن شگفتها كه نظامي سروده بود
اكنون منم
پيكر تراش پيكر فرهادهاي روز
اكنون منم نگارگر تيشه ها و تاج
دستانسراي شعله براورنگ آبنوس
از پيش چشم من صف فرهادهاي روز
پرچم به كف گرفته سوي راه مي روند
عشاق تلخ كام شهيدان بيستون
با تيشه ها به بارگه شاه مي روند
 
بالا