برگزیده های پرشین تولز

شاهنامه فردوسي

manuela89

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
نه اتفاقا نداره
همینشم واسم جالبه
بیشتر به نظم هستش تا نثر

چی بیشتر به نظمه تا نثر!؟؟کتاب شما؟؟!
خب شاهنامه همش نظمه نثری نداره تا جایی که من میدونم.

فک میکنم تو شاهنامه تو دوتا بخش متفاوت دوتا رستم وجود داره.
بخش سوم قسمتی هست به نام داستان شغاد و رستم که شغاد برادر رستمه و براساس توطئه ای که با شاه کابل میکنه برادرشو میکشه .

تو شاهنامه این قسمت ها مشخص شده با :
داستان رستم و شغاد آغاز داستان
رفتن رستم به کابل از بهربرادرش شغاد
چاه کندن شاه کابل در شکارگاه و فتادن رستم و زواره در آن
کشتن رستم شغاد را و مردن
آگاهی یافتن زال از کشته شدن رستم...
و بقیه داستان ها که انتقام فرامرز از شاه کابل.

تو بخش چهارم هم از یه رستم اسم برده میشه که با سعدوقاص می جنگه و کشته میشه که من فک میکنم رستمی که مدنظر شماست همون رستم بخش سومه .

اگه پیدا نکردید من از داستان شغاد برای شما شعرشو بزارم.:)
 

j_2006_n

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2007
نوشته‌ها
4,676
لایک‌ها
4,542
محل سکونت
Iran
سلام دوستان

اگه اشتباه نکنم زمان حمله مغول به ایران در شاهنامه به زیبایی نقل شده ولی من نه اسم پادشاه ایران رو یادمه نه این شعر حماسی رو پیدا می کنم کسی از دوستان می تونه کمکم کنه؟

ممنونم
 

nedi

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
4 اکتبر 2007
نوشته‌ها
892
لایک‌ها
5
محل سکونت
shiraz
جواد جان حمله مغول به ايران بعد از فردوسي بوده يعني قرن 6-7 اما فردوسي 3 قرن قبلش بوده پس نميتونسته دربارش شعر بگه

بين شعر از كيه
 

j_2006_n

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2007
نوشته‌ها
4,676
لایک‌ها
4,542
محل سکونت
Iran
ممنون شما درست می گید.
آخه حماسی بود گفتم شاید مال شاهنامه باشه:دی
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,353
لایک‌ها
1,343
پسر بد مراو را یکی هوشمند گرانمایه طهمورث دیوبند
بیامد به تخت پدر بر نشست به شاهی کمر برمیان بر ببست
همه موبدان را ز لشکر بخواند به خوبی چه مایه سخنها براند
چنین گفت کامروز تخت و کلاه مرا زیبد این تاج و گنج و ****
جهان از بدیها بشویم به رای پس آنگه کنم درگهی گرد پای
ز هر جای کوته کنم دست دیو که من بود خواهم جهان را خدیو
هر آن چیز کاندر جهان سودمند کنم آشکارا گشایم ز بند
پس از پشت میش و بره پشم و موی برید و به رشتن نهادند روی
به کوشش ازو کرد پوشش به رای به گستردنی بد هم او رهنمای
ز پویندگان هر چه بد تیزرو خورش کردشان سبزه و کاه و جو
رمنده ددان را همه بنگرید سیه گوش و یوز از میان برگزید
به چاره بیاوردش از دشت و کوه به بند آمدند آنکه بد زان گروه
ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز چو باز و چو شاهین گردن فراز
بیاورد و آموختن‌شان گرفت جهانی بدو مانده اندر شگفت
چو این کرده شد ماکیان و خروس کجا بر خرو شد گه زخم کوس
بیاورد و یکسر به مردم کشید نهفته همه سودمندش گزید
بفرمودشان تا نوازند گرم نخوانندشان جز به آواز نرم
چنین گفت کاین را ستایش کنید جهان آفرین را نیایش کنید
که او دادمان بر ددان دستگاه ستایش مراو را که بنمود راه
مر او را یکی پاک دستور بود که رایش ز کردار بد دور بود
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,353
لایک‌ها
1,343
وزانجا سوی پارس اندر کشید که در پارس بد گنجها را کلید
نشستنگه آن گه به اسطخر بود کیان را بدان جایگه فخر بود
جهانی سوی او نهادند روی که او بود سالار دیهیم جوی
به تخت کیان اندر آورد پای به داد و به آیین فرخنده‌رای
چنین گفت با نامور مهتران که گیتی مرا از کران تا کران
اگر پیل با پشه کین آورد همه رخنه در داد و دین آورد
نخواهم به گیتی جز از راستی که خشم خدا آورد کاستی
تن آسانی از درد و رنج منست کجا خاک و آبست گنج منست
سپاهی و شهری همه یکسرند همه پادشاهی مرا لشکرند
همه در پناه جهاندار بید خردمند بید و بی‌آزار بید
هر آنکس که دارد خورید و دهید سپاسی ز خوردن به من برنهید
هرآنکس کجا بازماند ز خورد ندارد همی توشه‌ی کارکرد
چراگاهشان بارگاه منست هرآنکس که اندر **** منست
وزان رفته نام‌آوران یاد کرد به داد و دهش گیتی آباد کرد
برین گونه صدسال شادان بزیست نگر تا چنین در جهان شاه کیست
پسر بد مر او را خردمند چار که بودند زو در جهان یادگار
نخستین چو کاووس باآفرین کی آرش دوم و دگر کی پشین
چهارم کجا آرشش بود نام سپردند گیتی به آرام و کام
چو صد سال بگذشت با تاج و تخت سرانجام تاب اندر آمد به بخت
چو دانست کامد به نزدیک مرگ بپژمرد خواهد همی سبز برگ
 

Mr.4

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 آگوست 2008
نوشته‌ها
1,866
لایک‌ها
526
سن
94
محل سکونت
آسمانها و فراتر از آن
تمامی مطالبی که در این مکان قرار میگه از صفحه کلک خیال انگیز در فیسبوک بهره برداری شده است

لطفا از هرزنگاری پرهیز فرماید



بخش 1- آغاز کتاب
☼☼☼☼☼☼☼☼☼

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ی ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده ی بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه ی سخته کی گنجد اوی؟!

بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان

به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی‌کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست

 

Mr.4

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 آگوست 2008
نوشته‌ها
1,866
لایک‌ها
526
سن
94
محل سکونت
آسمانها و فراتر از آن
صفحه یکم
-چکیده داستان کیومرث و فرزندش سیامک
-چكيده داستان هوشنگ
-چکیده داستان طهمورث
-چکید داستان جمشید
-چکیده داستان ضحاک
 
Last edited:

Mr.4

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 آگوست 2008
نوشته‌ها
1,866
لایک‌ها
526
سن
94
محل سکونت
آسمانها و فراتر از آن
چكيده داستان كيومرث و فرزندش سيامک

شاهنامه با داستان کیومرث که بنیان گذار خاندان پیشدادی دانسته شده آغاز می گردد. او نخستین پادشاه این خاندان است، همواره بالای کوه زیست و پوست پلنگ پوشید، سی سال شاه بود. دد و دام و همه جانوران را به خود رام کرد، آنچنان که بدو نماز برند، پسری داشت خوبروی و هنرور به نام سیامک. در گیتی کیومرث را جز اهریمن دشمنی نبود، بچه دیوی هریمن زاده، به کیومرث رشک برد و به جنگ وی برخاست. سیامک به نبرد او روی آورد و کشته شد، کیومرث از مرگ پسر سوگوار گردید و از لشکرش و همه دد و دام، خروش درد و دریغ بر خاست. خداوندگار به میانجی سروش به کیومرث پیام فرستاد: بیش از این مخروش، **** بیارای، بکین فرزند خوش بکوش.

از سیامک پسری ماند به نام هوشنگ، نیای او کیومرث او را بپرورید و آنچه به پدرش سیامک رفته بود بدو باز گفت. او از پی خونخواهی پدر، سپاهی آراست و آن دیو کشنده سیامک را از پای در آورد، پس از این کین خواهی کیومرث از جهان در گذشت.

سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نامی بزرگی به گیتی که جست

که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید ترا یک به یک در به در

که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود از آن برتران پایه بیش

پژوهنده ی نامه ی باستان
که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه

چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب

بتابید از آن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت از آن یکسره

کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای

سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه

ازو اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش

به گیتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود

همی تافت زو فر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی

دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید

دوتا می‌شدندی بر تخت او
از آن بر شده فره و بخت او

به رسم نماز آمدندیش پیش
وزو برگرفتند آیین خویش

پسر بُد مر او را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی

سیامک بُدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود

به جانش برازمهر گریان بُدی
ز بیم جداییش بریان بُدی

برآمد برین کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار

به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بد کنش ریمن اَهرمنا

به رشک اندر اَهرمن بد سگال
همی رای زد تا ببالید بال

یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با **** بزرگ

جهان شد بر آن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک وز آن پایگاه

سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست

همی گفت با هر کسی رای خویش
جهان کرد یکسر پر آوای خویش

کیومرث زین خود کی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود

یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری پلنگینه پوش

بگفتش وِرا زین سخن دربه‌در
که دشمن چه سازد همی با پدر

سخن چون به گوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیو پلید

دل شاه بچه برآمد به جوش
**** انجمن کرد و بگشاد گوش

بپوشید تن را به چرم پلنگ
که جوشن نبود و نه آیین جنگ

پذیره شدش دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی

سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با پور اَهرمنا

بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دوتا اندر آورد بالای شاه

فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک

سیامک به دست خروزان دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو

چو آگه شد از مرگ فرزند شاه
ز تیمار گیتی برو شد سیاه

فرود آمد از تخت ویله کنان
زنان بر سر و موی و رخ را کنان

دو رخساره پر خون و دل سوگوار
دو دیده پر از نم چو ابر بهار

خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار

همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ
دو چشم ابرِ خونین و رخ بادرنگ

دد و مرغ و نخچیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد
ز درگاه کی شاه برخاست گرد

نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار

درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش

سپه ساز و برکش به فرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن

از آن بد کنش دیو روی زمین
بپرداز و پر دخته کن دل ز کین

کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بدخواست بر بدگمان

بر آن برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را

وزان پس به کین سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت


خجسته سیامک یکی پور داشت
که نزد نیا جاه دستور داشت

گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

به نزد نیا یادگار پدر
نیا پروریده مر او را به بر

نیایَش به جای پسر داشتی
جز او بر کسی چشم نگماشتی

چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را

همه گفتنی ها بدو باز گفت
همه رازها بر گشاد از نهفت

که من لشکری کرد خواهم همی
خروشی برآورد خواهم همی

ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنی‌ام تو سالار نو

پری و پلنگ انجمن کرد و شیر
ز درندگان گرگ و ببر دلیر

سپاهی دد و دام و مرغ و پری
سپهدار پر کین و کند آوری

پس پشت لشکر کیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با ****

بیامد سیه دیو با ترس و باک
همی به آسمان بر پراگند خاک

ز هرای درندگان چنگ دیو
شده سست از خشم کیهان خدیو

به هم برشکستند هر دو گروه
شدند از دد و دام دیوان ستوه

بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ

کشیدش سراپای یکسر دوال
سپهبد برید آن سر بی‌همال

به پای اندر افگند و بسپرد خوار
دریده برو چرم و برگشته کار

چو آمد مر آن کینه را خواستار
سرآمد کیومرث را روزگار

برفت و جهان مردری ماند ازوی
نگر تا کرا نزد او آبروی

جهان فریبنده را گرد کرد
ره سود بنمود و خود مایه خورد

جهان سربه‌سر چو فسانه ست و بس
نماند بد و نیک بر هیچ‌کس


 
Last edited:

Mr.4

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 آگوست 2008
نوشته‌ها
1,866
لایک‌ها
526
سن
94
محل سکونت
آسمانها و فراتر از آن
هوشنگ پس از نیای خود کیومرث پادشاه شد، چون چهل سال بر او گذشت، فرمانروای هفت کشور گردید. بداد و دهش جهان آباد کرد، به نیروی آتش، آهن از سنگ جدا ساخت. روزی با گروهی از کوهی می گذشت، از دور مار دراز سیه رنگ و تیز تازی بدید، سنگی بر گرفت و بسوی آن انداخت، مار بجست و بدر رفت. سنگ خرد، به سنگ بزرگ بر آمد، فروغی پدیدار گشت. چون شب فرا رسید، از آن فروغ آتشی بر افروخت و آن شب در پیرامون آن آتش جشن گرفت، و آنرا جشن سده نامید، سده یادگاری است از هوشنگ.

پس از پیدا کردن آتش، آهنگری پیشه کرد و اره و تیشه ساخت، از آن پس رود ها روان کرد، و چراگاه بر فزود، تخم بر فشاند، کشت و درو بیاموخت و هر کسی نان، مایه زندگی خود را بدست آورد، پیش از آن خوردنی های مردم میوه و پوشیدنی ها برگ درختان بود. از نخجیر گاه، گور و گوزن را از گاو و خر و گوسفند جدا کرد، آنچه از آنها سودمند بود بکار انداخت، از موی نرم پوینگانی چون روباه و قاقم و سنجاب، و از پوست چارپایان، برای مردم پوشش فراهم ساخت. پس از این کوشش و رنج، روزگارش سر آمد، تخت و تاج از او مرده ریگ (ارث) بجای ماند.

جهاندار هوشنگ با رای و داد
به جای نیا تاج بر سر نهاد

بگشت از برش چرخ سالی چهل
پر از هوش مغز و پر از رای دل

چو بنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت بر تخت شاهنشهی

که بر هفت کشور منم پادشا
جهاندار پیروز و فرمانروا

به فرمان یزدان پیروزگر
به داد و دهش تنگ بستم کمر

وزان پس جهان یکسر آباد کرد
همه روی گیتی پر از داد کرد

نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
به آتش ز آهن جدا کرد سنگ

سر مایه کرد آهن آبگون
کزان سنگ خارا کشیدش برون

چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
از آهنگری اره و تیشه کرد

چو این کرده شد چاره ی آب ساخت
ز دریای‌ها رودها را بتاخت

به جوی و به رود آب ها راه کرد
به فرخندگی رنج کوتاه کرد

چراگاه مردم بدان برفزود
پراگند پس تخم و کشت و درود

برنجید پس هر کسی نان خویش
بورزید و بشناخت سامان خویش

بدان ایزدی جاه و فر کیان
ز نخچیر گور و گوزن ژیان

جدا کرد گاو و خر و گوسفند
به ورز آورید آنچه بُد سودمند

ز پویندگان هر چه مویش نکوست
بکشت و به سرشان برآهیخت پوست

چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
چهارم سمورست کش موی گرم

برین گونه از چرم پویندگان
بپوشید بالای گویندگان

برنجید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و به جز نام نیکی نبرد

بسی رنج برد اندران روزگار
به افسون و اندیشه ی بی‌شمار

چو پیش آمدش روزگار بهی
ازو مر دری ماند تخت مهی

زمانه ندادش زمانی درنگ
شد آن هوش هوشنگ با فر و سنگ

نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر


 
Last edited:

Mr.4

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 آگوست 2008
نوشته‌ها
1,866
لایک‌ها
526
سن
94
محل سکونت
آسمانها و فراتر از آن
پس از هوشنگ، پسرش تهمورث (طهمورث)، که او را دیوبند خوانند بتخت نشست، او گفت: جهان را از بدی بزدایم و از آسیب دیوان دور بدارم، هر آنچه در زندگی سودمند هست پدید آورم. اوست که پشم میش و موی چارپایان، رشتن آموخت و پوشش و گستردنی بافت. چارپایان را از سبزه و کاه و جو خورش فراهم کرد، ددان رمنده را چون سیه گوش و یوز از کوه و دشت گرد آورده، رام ساخت. مرغان سبک پرواز چون باز و شاهین را بپرورید، ماکیان و خروس را بامدادان به بانگ زدن گماشت. آنچه از برای مردم سودمند بود، همه پدید آورده اوست. به مردم گفت: نیک کردار باشید، خدای را سپاس آورید که ما را به همه ددان چیره ساخت.

او را وزیری بود پاک نهاد و خوب کردار بنام شهرسپ، او مردی بود که روز را با پرهیز کاری و شب را در ستایش سر آوردی. او چنان شاه را از آلایش بپرداخت که از فره بر خوردار گردید، آنچنان که توانست اهریمن را به بند اندر آورد و از او سواری گیرد، برو زین نهد و بگرد گیتی گردد. دیوها ناخشنود از او سر از فرمانش بر تافتند. تهمورث چون این بدید، به رام کردن آنها کمر بست، همه را به زنجیر اندر کشید. دیوها زینهار خواستند و گفتند اگر آنها را نکشد، هنری او را بیاموزند. آنگاه که آزاد شدند، چندین گونه هنر نوشتن به تهمورث بیاموختند، سی گونه خط چون رومی و تازی و پارسی و سغدی و چینی و پهلوی از آنهاست. تهمورث را زندگی سر آمد، کار هایش بیادگار ماند.

پسر بد مراو را یکی هوشمند
گرانمایه طهمورث دیوبند

بیامد به تخت پدر بر نشست
به شاهی کمر برمیان بر ببست

همه موبدان را ز لشکر بخواند
به خوبی چه مایه سخنها براند

چنین گفت کامروز تخت و کلاه
مرا زیبد این تاج و گنج و ****

جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه کنم درگهی گرد پای

ز هر جای کوته کنم دست دیو
که من بود خواهم جهان را خدیو

هر آن چیز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا گشایم ز بند

پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی

به کوشش ازو کرد پوشش به رای
به گستردنی بد هم او رهنمای

ز پویندگان هر چه بُد تیزرو
خورش کردشان سبزه و کاه و جو

رمنده ددان را همه بنگرید
سیه گوش و یوز از میان برگزید

به چاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زان گروه

ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز
چو باز و چو شاهین گردن فراز

بیاورد و آموختن‌شان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت

چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا بر خروشد گه زخم کوس

بیاورد و یکسر به مردم کشید
نهفته همه سودمندش گزید

بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم

چنین گفت کاین را ستایش کنید
جهان آفرین را نیایش کنید

که او دادمان بر ددان دستگاه
ستایش مراو را که بنمود راه

مر او را یکی پاک دستور بود
که رایش ز کردار بد دور بود

خنیده به هر جای شهرسپ نام
نزد جز به نیکی به هر جای گام

همه روزه بسته ز خوردن دو لب
به پیش جهاندار برپای شب

چنان بر دل هر کسی بود دوست
نماز شب و روزه آیین اوست

سر مایه بد اختر شاه را
در بسته بد جان بدخواه را

همه راه نیکی نمودی به شاه
همه راستی خواستی پایگاه

چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید ازو فرهٔ ایزدی

برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست

زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی

چو دیوان بدیدند کردار او
کشیدند گردن ز گفتار او

شدند انجمن دیو بسیار مر
که پردخته مانند ازو تاج و فر

چو طهمورث آگه شد از کارشان
برآشفت و بشکست بازارشان

به فر جهاندار بستش میان
به گردن برآورد گرز گران

همه نره دیوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهی گران

دمنده سیه دیوشان پیشرو
همی به آسمان برکشیدند غو

جهاندار طهمورث بافرین
بیامد کمربستهٔ جنگ و کین

یکایک بیاراست با دیو چنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ

ازیشان دو بهره به افسون ببست
دگرشان به گرز گران کرد پست

کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آن زمان زینهار

که ما را مکش تا یکی نو هنر
بیاموزی از ما کت آید به بر

کی نامور دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند آشکار

چو آزاد گشتند از بند او
بجستند ناچار پیوند او

نبشتن به خسرو بیاموختند
دلش را به دانش برافروختند

نبشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی

چه سغدی چه چینی و چه پهلوی
ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی

جهاندار سی سال ازین بیشتر
چه گونه پدید آوریدی هنر

برفت و سرآمد برو روزگار
همه رنج او ماند ازو یادگار
 

Mr.4

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 آگوست 2008
نوشته‌ها
1,866
لایک‌ها
526
سن
94
محل سکونت
آسمانها و فراتر از آن
جمشید فرزند طهمورث بود که به‌رسم کیان، تاج بر سر نهاد. دیو و پری و پرنده در فرمان او بودند. وی آرامشی در جهان پدید کرد و خود را برخوردار از فرّه‌ی ایزدی، و هم شاه و هم موبد خواند. در آغاز شاهی پیمان کرد که دست بدان را کوتاه کند و روان را به‌سوی روشنی رهنمون گردد. پنجاه سال نخست پادشاهی او به ساختن آلات جنگی چون خود، جوشن، زره، خفتان و برگستوان گذشت. در پنجاه سال دیگر، مردم از کتان و ابریشم رشتن و دوختن جامه آموختند. در پنجاه سال سوم، کار او سامان دادن به طبقات چهارگانه‌ی مردم بود. روحانیون، جنگاوران، کشاورزان و صنعتگران از دیگران جدا شدند و هر یک جایگاهی ویژه یافتند. از آن پس جمشید، دیوان را به کار گل گماشت. آنان با خشت زدن، به‌رسم مهندسان، دیوارهایی از سنگ و گچ برآوردند و گرمابه‌ها و کاخ‌های بلند ساختند. جمشید از آن پس به استخراج یاقوت، بیجاده، سیم و زر پرداخت و به یافتن بوی‌های خوش چون مشک، کافور، عود، عنبر، بان و گلاب همت کرد. وی راه پزشکی و درمان دردمندان را به مردم آموخت. آن‌گاه کشتی ساخت و به دریاها راه جست. پنجاه سال دیگر در این کار گذشت. سپس تختی کیانی با گوهرهای فراوان ساخت که آن دیوان به پشت برمی‌داشتند و جمشید بر آن چون خورشید در آسمان می‌درخشید. در نخستین روز فروردین یک سال، مردمی انبوه گردش فراهم آمدند و بر سرش گوهر افشاندند و آن روز را «روز نو» خواندند؛ همان «نوروز» باستانی. سیصد سال از پادشاهی او می‌گذشت و مردم، بی‌مرگ و رنج می‌زیستند. دریغ که این روزگار خوش دیری نپایید. جمشید خودبینی کرد و از راه ایزدی روی برتافت. بر لشکریان منت نهاد و خود را نه پادشاه جهان، که پروردگار جهانیان نامید. بدین خودبینی، فره‌ی ایزدی از او گسسته شد. بیست و سه سال از این ماجرا گذشت. درگاه او از نامجویان و سپاهیان تهی ماند و روزگارش به سیاهی گرایید. وی اگرچه از گفتار و کردار خود بازگشت و اشک خونین بارید، اما پشیمانی او سود نکرد. در همین زمان رویدادی دیگر دست در کار سرنوشت «ایران» داشت:
در «سرزمین تازیان» مردی نیک‌نام و گران‌مایه به نام مرداس حکومت می‌کرد که پسری به نام ضحاک داشت. نام دیگر این ضحاک «بیوراسپ» بود؛ یعنی دارنده‌ی ده هزار اسب. روزی دیو در ظاهرِ مردی نیکخواه بر او نمودار شد و به گفتار و کردار پرفریب در دل شاهزاده راه یافت. دیو پس از پیمانی که از وی گرفت او را به کشتن مرداس و دستیابی به تخت شاهی برانگیخت. ضحاک سرانجام با دیو همداستان شد. مرداس مردی خداپرست بود و هر شب تنها به باغ می‌رفت، سر و تن می‌شست و نماز می‌گزارد. دیو بر سر راه او چاهی عمیق کند و رویش را به خاشاک پوشاند. مرداس در آن چاه افتاد و هلاک شد و ضحاک به پادشاهی تازیان رسید.
بار دیگر دیو در ظاهر آشپزی جوان به خدمت او درآمد. تا آن زمان خوراک مردم از گیاهان بود. دیو، نخست از زرده‌ی تخم‌مرغ و سپس گوشت کبک، تذور، گوسفند و گاو، برای او خوردنی‌های خوشمزه ساخت تا بر بی‌رحمی و دلیری او بیافزاید. بدین حیله چنان در دل ضحاک جای گرفت که به دستوری او بر دو کتفش بوسه زد. دیو، در زمان ناپدید شد و از هر بوسه‌گاه او ماری سر برآورد. ماران را از بن بریدند، اما پس از لختی هر دو چون شاخ درخت دوباره روییدند. کوشش پزشکان در درمان ضحاک بی‌اثر بود. دیو از خود پزشکی ساخت و گفت: «چاره‌ی کار در این است که هر روز از مغز مردمان به ماران بخورانند. باشد که این دو اژدها بدین خوراک جان سپرند». دیو، دست در خون آدمیان داشت.
از سوی دیگر در ایران جنب و جوشی پدید آمد و سرداران شهرها بر جمشید شوریدند. چون آوازه‌ی هول و اقتدار ضحاک به ایران رسید، سواران به او روی کردند و اژدهامرد را به ایران خواندند. جمشید از بیم جان گریخت و خود را پنهان کرد. پس از صد سال، ضحاک، شاه ناپاک‌دین ایران را در «دریای چین» یافت و او را با اره به دو نیم کرد. سرانجام، جمشید راز ناپایداری جهان را دریافت؛ دریغا چه سخت و دریغا چه دیر


گرانمایه جمشید فرزند او
کمر بست یکدل پر از پند او

برآمد برآن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر

کمر بست با فر شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی

زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی

منم گفت با فرهٔ ایزدی
همم شهریاری همم موبدی

بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد

به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جو شنا

چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان

بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازین چند بنهاد گنج

دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز کتان و ابریشم و موی قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز

بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو یکسر آموختن

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد

گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش
به رسم پرستندگان دانی‌اش

جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه

بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند

کجا شیر مردان جنگ آورند
فروزندهٔ لشکر و کشورند

کزیشان بود تخت شاهی به جای
وزیشان بود نام مردی به پای

بسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست از کس بریشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش
ز آواز پیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بروی
بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهتو خوشی
همان دست‌ورزان اباسرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و بورزید و بخشید چیز

ازین هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازهٔ خویش را
ببیند بداند کم و بیش را

بفرمود پس دیو ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را

هرانچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشک را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد ازو روشنی خواستار

به چنگ آمدش چندگونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید

دگر بویهای خوش آورد باز
که دارند مردم به بویش نیاز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چنو خواستار

گذر کرد ازان پس به کشتی برآب
ز کشور به کشور گرفتی شتاب

چنین سال پنجه برنجید نیز
ندید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنیها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای

به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ ازان روزگار
به ما ماند ازان خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش

چنین تا بر آمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربه‌سر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی

یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشگر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست

بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست

همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون

چو این گفته شد فر یزدان از وی
بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی

منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش

به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیره‌گون گشت روز
همی کاست آن فر گیتی‌فروز

یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد

که «مرداس» نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود

مراو را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای

همان گاو دوشابه فرمانبری
همان تازی اسب گزیده مری

بز و میش بد شیرور همچنین
به دوشیزگان داده بد پاک دین

به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز

پسر بد مراین پاکدل را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی

جهانجوی را نام «ضحاک» بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیور اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند

کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده‌هزار

ز اسپان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام

شب و روز بودی دو بهره به زین
ز روی بزرگی نه از روی کین

چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد بسان یکی نیک خواه

دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست

جوان نیکدل گشت فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گویی سخن

بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای

چه باید پدرکش پسر چون تو بود
یکی پندت را من بیاید شنود

زمانه برین خواجه ی سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد

بگیر این سر مایه‌ور جاه او
ترا زیبد اندر جهان گاه او

برین گفته ی من چو داری وفا
جهاندار باشی یکی پادشا

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگر گوی کین از در کار نیست

بدو گفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من

بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

سر مرد تازی به دام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید

بپرسید کین چاره با من بگوی
نتابم ز رای تو من هیچ روی

بدو گفت من چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا

مر آن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی

سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او ببردی چراغ

بیاورد وارونه ابلیس بند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند

پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسترد راه

سر تازیان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی

به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیک دل مرد یزدان‌پرست

به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد

همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان بد گهر شوخ فرزند او
بگشت از ره داد و پیوند او

به خون پدر گشت هم داستان
ز دانا شنیدم من این داستان

که فرزند بد گر شود نره شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر

مگر در نهانش سخن دیگرست
پژوهنده را راز با مادرست

فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر

به سر برنهاد افسر تازیان
بریشان ببخشید سود و زیان


چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه‌سر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره کرد از شگفتی شگفت

جوانی برآراست از خویشتن
سخنگوی و بینادل و رایزن

همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خورم
یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش

کلید خورش خانهٔ پادشا
بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از خوردنیها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک به جای

به خویش بپرورد برسان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر

سخن هر چه گویدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند

خورش زردهٔ خایه دادش نخست
بدان داشتش یک زمان تندرست

بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت

چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که شادان زی ای شاه گردنفراز

که فردات ازان گونه سازم خورش
کزو باشدت سربه‌سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید

شه تازیان چون به نان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشهٔ جانم از چهرتست

یکی حاجتستم به نزدیک شاه
و گرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من این کام تو
بلندی بگیرد ازین نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برست
عمی گشت و از هر سویی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک‌بهٔک داستانها زدند

ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند

بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جزین چاره‌ای نیز کرد

به جز مغز مردم مده‌شان خورش
مگر خود بمیرند ازین پرورش

نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی
چه‌کردوچه خواست اندرین جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان


از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمشید

برو تیره شد فرهٔ ایزدی
به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد ****
سوی تازیان برگفتند راه

شنودند کانجا یکی مهترست
پر از هول شاه اژدها پیکرست

سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی

به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند

کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد

از ایران و از تازیان لشکری
گزین کرد گرد از همه کشوری

سوی تخت جمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بروی

چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و ****

چو صدسالش اندر جهان کس ندید
برو نام شاهی و او ناپدید

صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاک دین

نهان گشته بود از بد اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ

به ارش سراسر به دو نیم کرد
جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه

ازو بیش بر تخت شاهی که بود
بران رنج بردن چه آمدش سود

گذشته برو سالیان هفتصد
پدید آوریده همه نیک و بد

چه باید همه زندگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش

یکایک چو گیتی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی
همان راز دل را گشایی بدوی

یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندرون درد و خون آورد

دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
 

Mr.4

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 آگوست 2008
نوشته‌ها
1,866
لایک‌ها
526
سن
94
محل سکونت
آسمانها و فراتر از آن
مرداس از فرمانروايان قدرتمند عرب بود که پسري بد گوهر و بد ذات به نام ضحّاک (آژي دهاك) داشت. ضحّاک با همفکري شيطان که در لباس پيرمردي خيرخواه بر او آشکار مي شود، پر انگيزه به کشتن پدر و رسيدن به قدرت و فرمانروايي مي شود و پدرش را در حال نيايش از پاي در مي آورد. ضحّاک اين چنين بر تخت شاهي و فرمانروايي مي نشيند و به مدت هزار سال حکمراني مي کند. دوران حکومت ضحّاک دوراني تيره و سياه بود. خرافات و گزند بر خرد و راستي چيره شده و بيداد و پليدي ايران زمين را فرا گرفته بود. ضحاک چون بر تخت شاهی ایران نشست، دختران جمشید، ارنواز و شهرناز، را به زنی گرفت.
شيطان روزي در لباس آشپز به دربار مي آيد. بعد از اينکه چيره دستي شيطان در خواليگري (آشپزي) بر درباريان آشکار مي شود وي را به آشپزخانه دربار راه مي دهند. شيطان پاداش خود را براي مهارتش در خواليگري بوسه زدن بر شانه هاي پادشاه- ضحّاک درخواست مي كند و اجازه مي يابد که شانه هاي ضحّاک را ببوسد. از جاي بوسه اي که شيطان بر شانه هاي ضحّاک مي زند دو مار مي رويند. ضحّاک درمانده به دنبال پزشک بود که شيطان اين بار در لباس پزشک براي تيمار وي آشکار شده و به او مي گويد که بايد هر روز مغز دو جوان را براي آن دو مار آماده كنند شايد اين كار فايده كند. دژخيمان ضحّاک براي زنده نگهداشتن ماران ضحّاک روزانه دو جوان را از پارسيان بر مي گزيدند و مي کشتند.

دو مرد گرانمایه‌ی ایرانی‌نژاد به ‌نام ارمایل و گرمایل، برای نجات قربانیان، به نام آشپز، به دربار ضحاک ره یافتند. اینان هر روز یک تن از قربانیان را از هلاک می‌رهانیدند و به‌جای مغز سر او، مغز گوسفندی را به ماران می‌خوراندند. نجات‌یافتگان را پنهان می‌کردند و سپس گروه گروه با شماری بز و میش به صحرا گسیل می‌داشتند.

چهل سال از روزگار ضحاک مانده بود که اژدهامرد سه جوان جنگی را به خواب دید؛ دو مهتر و یک کهتر. آن‌که خردتر بود، با گرزِ گاوچهر بر سر ضحاک کوفت و او را کشان به «دماوند کوه» برد و در آن‌جا به بند کشید. اژدهامرد ترسان از خواب پرید. موبدان کشور را به گزارش خواب خویش فراخواند. موبدان را دهشتی فروگرفت که اگر خواب را به‌درستی گزارش می‌کردند بیم جان بود و اگر به‌دروغ می‌گفتند نیز همان. سه روز در این کار رایزنی کردند. روز چهارم خردمندترین موبدان گفت: «پایان کار همه‌ی آفریدگان مرگ است. پادشاهی تو نیز چون پادشاهی پیشینیان، جاودان نیست. گزارش این خواب چنین است که پس از تو جوانی به نام فریدون که هنوز از مادر نزاده است، بر تخت خواهد نشست؛ تو را سرنگون خواهد ساخت و به بند خواهد کشید.» ضحاک از سبب دشمنی فریدون با خود پرسید. موبد پاسخ داد که: «تو پدر او را خواهی کشت و نیز گاوِ برمایه را که دایه‌ی اوست، تباه خواهی ساخت. فریدون با گرزِ گاوسر به کین تو خواهد شتافت.» اژدهامرد با شنیدن سخن خوابگزار، آرام و قرار از کف داد و آشکار و نهان از فریدون نشان می‌طلبید.

روزگاری گذشت و فریدون که از فرّ جمشید نشانی داشت زاده شد. در همان هنگام نیز گاو برمایه، که چون طاووس نر زیبا بود به‌دنیا آمد. آبتین، پدر فریدون، که از چنگ اژدهامرد گریزان بود، در دام افتاد و به‌دست دژخیمان شاه هلاک شد تا مغز سرش خوراک ماران شود. فرانک، مادر فریدون، به‌همراه فرزند گریخت و به همان مرغزاری رخت کشید که گاو برمایه در آن می‌چرید. زاری‌کنان فرزند را به نگهبان مرغزار سپرد و آن نیک‌مرد فریدون را سه سال به شیرِ گاو برمایه پرورد.

ضحّاک همچنان از فریدون هراسان بود و از هراس وی شب و روز نداشت. سرانجام برای مشروعیت بخشیدن به حکومت اهریمنی خویش بزرگان و مهتران را فراخواند و از آنان خواست که بر نوشته ای گواهی دهند که ضحّاک جز نیکی و داد نجسته و نخواسته است.

بزرگان و پیران در حال گواهی دادن بودند که به ناگاه فریادی از میان جمعیت برمیخیزد و جمعیت را خروش و هم همه ای می افتد. کاوه آهنگر به ضحّاک میخروشد که من کاوه دادخواه، آهنگری بی آزار هستم و تورا نیکخواه و دادگر نمیدانم. کاوه با جسارت به ضحّاک میگوید که اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا همه رنج و سختی آن بر گردن ماست؟.

وی به ضحّاک میخروشد که مغر فرزندان من خوراک ماران تو شده اند و اکنون هم یکی از پسران من در نزد تو گرفتار است. ضحّاک که هرگز نمی اندیشید مردی با چنین زهره و گفتاری به وی آنچنان بخروشد، سراسیمه دستور میدهد فرزند وی را آزاد کنند و به وی بازگردانند. کاوه روی به پیران و بزرگان که در حال گواهی دادن به دادگری ضحّاک بودن میکند و میخروشد که شما دل به ضحّاک سپرده اید و ز یزدان ترسی به دل و شرمی به سر ندارید و بسوی دوزخ روانه اید که ایگونه نا دادگرانه گواه بر دادگری ضحّاک میشوید.

کاوه میگوید من نه بر این گواهی پوچ گواهی میدهم نه از ضحّاک هراسی دارم و گواهی را پاره کرده بر زیر پای می افکند و از مجلس خارج میشود. اطرافیان ضحّاک تعجب زده از وی میپرسند که چرا به کاوه هیچ نگفت و به او اجازه چنین جسارتی را داد اما ضحّاک میگوید گفتار کاوه آنچنان او را هراسان و آشفته کرد که تو گوئی کوهی آهنین میان من و او پدید آمد و من نتوانستم هیچ بگویم.

پس از آنکه کاوه از مجلس ضحّاک خارج شد مردم به دور وی گرد آمدند. کاوه برخروشید و آواز دادخواهی سرداد و مردمیان را به دادخواهی و ظلم ستیزی فراخواند. کاوه پیشبند چرمی آهنگری خود را به در می آورد و بر سر نیزه ای میکند. نیزه ای که بر آن چرم آهنگری کاوه قرار داشت در فرهنگ فارسی به درفش کاویانی نامدار است و نشانه وطنپرستی و ناسیونالیسم ایرانی است. کاوه از مردم میخواهد که فریدون را حمایت کنند و بر ضحّاک بشورند.

همان چرم بر نیزه بی ارزش سبب خیر شد و ضحّاکیان را از دادخواهان جدا کرد. مردم به نزد فریدون رفتند و فریدون چرم برنیزه را به فال نیک گرفت و به ابریشم روم و زربافت و گوهرهای سرخ و زرد و بنفش بیاراست. از آن پس هر کس به پادشاهی ایران زمین میرسید درفش کاویانی را با گوهری نو می آراست. فریدون چون روزگار را بر ضحّاک آشفته میبیند کلاه کیانی به سر میکند و نزد مادر می آید به او میگوید که به سوی میدان خواهد رفت و از مادر میخواهد که برایش نیایش کند.

فرانک فریدون را به دادار پاک میسپارد و از او میخواهد که فرزندش را از بدی و پلیدی به دور نگه دارد. فریدون به دو برادر خود کیانوش و پرمایه میگوید که روز پیروزی دور نیست و تاج تهمورث و جمشید را باز پس خواهیم گرفت، و ایران را دوباره پر از داد خواهیم کرد. فریدون آهنگران را فرا میخواند و نقش گرزی گاو نشان را برروی خاک مینگارد تا ایشان از روی آن نگارش گرزی گاونشان برایش بسازند. آهنگرانی چیره دست گرز گاونشانی را برای فریدون میسازند.
در بخشهاي پيش خوانديم كه فریدون به خون خواهی پدر خویش روی به پیکار نهاد و در خرداد روز (ششم) با **** و پیلان و گردانها و بار و بنه راه اروند رود پیش گرفت. چون بدانجا رسید از نگهبان رود خواست که کشتیها بر آب افکند و سپاهش را بدان سوی رساند. نگهبان رود، فرمان نبرد و گفت به فرمان ضحاک نباید بگذارم که پشه ای هم بی دستور و مُهر شاه از این آب بگذرد. فریدون از این پاسخ خشمناک شد، به اسب بر نشست، با سپاهش بی باک از آن رود ژرف گذشت و تا زین اسب به آب فرو رفتند و به خشکی رسیدند و از آنجا به سوی بیت المقدس شتافتند. بیت المقدس را به پهلوی «كنگ دژ هودج» و به پارسي «خانه پاك» خوانند.

در آنجا از دور کاخی سر به آسمان کشیده دیده شد، فریدون دانست که کاخ ضحاک است. گرز گران را گرفته به آن کاخ روی آورد، کسی از روزبانان کاخ پایدار نماند. فریدون سواره به کاخ اندر آمد و همه سران جادوان و نره دیوان آن کاخ را با گرز از پای در آورد و بتخت شاهی نشست.

فریدون، دو دختر جمشید، ارنواز و شهرناز را از شبستان ضحاک به در آورد، و آنها را دلداری داد، و آنها را به سوی خداوند یکتا رهنمون شد چرا که آن دو این مدت را به شیوه بت پرستان سپری کرده بودند. آنگاه آن دو با چشم گریان به فریدون روی آوردند و از گرفتاری خود لب به گله گشودند. فریدون از آنان پرسید: ضحاک کجاست؟ گفتند: رفت به هندوستان تا در آنجا سر هزاران بیگناه را از تن جدا کند و از خون آنان تن بشوید و این چنین آسیبی را که اختر شناسان پیشگویی کردند از خود بگرداند. دلش همیشه از آن فال بد بی آرام و در سوز و گداز است و از رنج مارهاي روي دوشش هم در امان نیست. از كشوري به كشور ديگر پناه مي برد اما در هيچ جا نمي تواند زياد بماند.
در بخش پیش خواندیم، پیشکار ثروتمند دربار ضحاک، شخصی به نام کندرو بود که با ضحاک مدارا می کرد. وقتی کندرو وارد کاخ شد ودید فریدون بر تخت ضحاک تکیه زده و یک دستش در دست شهرناز است و دست دیگرش ارنواز را در بر گرفته است و همه جای شهر پر از لشکر او شده، نه نگران شد و نه پرسشی کرد، به آرامی به پیشگاه فریدون رفت و او را ستایش کرد. فریدون او را مورد لطف قرار داد و دستور داد تا جشنی به پا کنند و با ساز و آواز و جام می، شب زیبایی را ترتیب دهند و غم و خستگی را از تن به در کنند.

کندرو پس از این که فریدون را در آرامش دید، از بارگاه فریدون بیرون آمد و سوار بر اسب به سوی ضحاک که در هندوستان بود شتافت و هر چه دیده بود برای او بازگو کرد. او به ضحاک گفت: چه نشسته ای که سه مرد تنومند با لشکری بزرگ کاخ تو را تصرف کرده اند، که از این سه نفر یکی از بقیه کوچکتر است (این همان چیزی بود که ضحاک قبلا کابوس آن را دیده بود) و همه مانند شاهان، بلند قامت و زیبارو هستند. آن که **** این افراد است از بقیه کم سن و سال تر ولی والاتر است و گرزی گاوسر دارد و دو ماهروی درگاه تو (ارنواز و شهرناز) همراه او شده اند. او آمده است و بر تخت تو تکیه زده و هر کس را که به نبرد با او برخاسته از میان برداشته است.

ضحاک گفت: شاید این شخص مهمان است! باید از داشتن مهمان شاد باشی! کندرو گفت: این چه مهمانی است که با گرز گاو سر آمده تا نام تو را از گیتی پاک کند؟ چگونه مهمان می تواند اینگونه ناسپاس باشد؟ ضحاک با خوش خیالی گفت: اینقدر اعتراض مکن، مهمان گستاخ خوش یمن تر از مهمان عادی است!! کندور گفت: فرض کنیم اینطور باشد، اگر این شخص مهمان توست او را با شبستان تو و زنهای تو، دختران جمشید شاه، چه کار؟

ضحاک تا این را شنید جهان پیش رویش تیره و تار شد و در دل آرزوی مرگ کرد، و کندور را نیز از خود راند. کندرو گفت تو دیگر خود هم جایگاهی نداری که بخواهی من پیشکار تو باشم یا نباشم. فریدون تخت تو را سرنگون کرده و دلارامهایت را نیز از تو گرفته است.

ضحاک با خشم سپاهش را که همه دیوان بودند، از بیراهه راهی کاخ خود کرد. **** فریدون نیز تا آگاه شدند به سوی آوردگاه به راه افتادند. همراه آنها همه مردم بودند ؛ چه آنها که جوان و دلیر و توانا بودند و چه پیرانی که دانش و تجربه جنگ داشتند و خلاصه همه کسانی که از ضحاک و ستمهایش دل پرخونی داشتند فریدون را همراهی می کردند. مردم از بامها و دیوارها بر سر سپاهیان ضحاک خشت و سنگ فرو می ریختند و در کوچه ها با تیر و شمشیر و دشنه از ضحاکیان پذیرایی می کردند.

از آتشکده بانگ مردم شنیده می شد که: دیگر پادشاهی ضحاک ماردوش ناپاک را نمی خواهیم و همه با فریدون همراهیم. پیر و جوان همه از او فرمان می بریم و در کنارش هستیم.

در این میان، ضحاک که جوشنی از آهن به تن کرده بود تا شناخته نشود، وارد کاخ شد و بر بام رفت. از آنجا دید که شهرناز با فریدون راز می گوید و لب به نفرین ضحاک گشوده است. خشمناک و پر از رشک و حسادت به قصد کشتن شهرناز از بام فرود آمد، در همین زمان فریدون به سرعت باد به ضحاک حمله کرد و گرز گاوسر را بر سر او کوفت.

در این هنگام سروش خدا بر فریدون آمد و پیام آورد که «ضحاک را نکش! بهتر است او را در کوهستان به بند بکشی و رها کنی». فریدون با بندی از چرم شیر، دستها و کمر ضحاک را محکم بست و به مردم گفت:

«به هوش باشید مردم!
نباید که جنگ طلب باشید زیرا اینگونه به شهرت نیک نخواهید رسید،
سپاهی و پیشه ور نباید در امور هم دخالت کنند و هر کس باید به امور خودش بپردازد.
اگر مردم در کار یکدیگر دخالت کنند و پیشه ور کار سپاهی و سپاهی کار پیشه ور را در پیش بگیرد، سراسر زمین پر از آشوب و هرج و مرج می شود.
ضحاک ناپاک اکنون دربند است.
دیگر نگران نباشید.
بروید و زندگی و تلاشتان را از نو آغاز کنید.»

آنگاه فریدون به مردم محبت کرد و آنها را گرامی داشت، پندشان داد و خدای جهان آفرین را یاد کرد و سپاس گفت که او و مردمش را از البرز کوه برانگیخت تا جهانی را از پلیدی ضحاک پاک کنند.

فریدون بر اساس گفته ی سروش به همراه چند تن با ضحاکِ دربند کشیده شده که بر حیوانی به خواری انداخته بودند روانه ی البرز کوه شد و او را در غاری بی انتها در کوه دماوند با میخهایی بزرگ و سنگین به بند کشید تا سزای ستم خویش را ببیند.

و اینگونه زمین از وجود ناپاک ضحاک پاک شد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
آغاز کتاب‬

‫به نام خداوند جان و خرد‬
‫کزين برتر انديشه برنگذرد‬

‫خداوند نام و خداوند جای‬
‫خداوند روزی ده رهنمای‬

‫خداوند کيوان و گردان سپهر‬
‫فروزنده ماه و ناهيد و مهر‬

‫ز نام و نشان و گمان برترست‬
‫نگارندهی بر شده پيکرست‬

‫به بينندگان آفريننده را‬
‫نبينی مرنجان دو بيننده را‬

‫نيابد بدو نيز انديشه راه‬
‫که او برتر از نام و از جايگاه‬

‫سخن هر چه زين گوهران بگذرد‬
‫نيابد بدو راه جان و خرد‬

‫خرد گر سخن برگزيند همی‬
‫همان را گزيند که بيند همی‬

‫ستودن نداند کس او را چو هست‬
‫ميان بندگی را ببايدت بست‬

‫خرد را و جان را همی سنجد اوی‬
‫در انديشهی سخته کی گنجد اوی‬

‫بدين آلت رای و جان و زبان‬
‫ستود آفريننده را کی توان‬

‫به هستيش بايد که خستو شوی
‫ز گفتار بیکار يکسو شوی‬

‫پرستنده باشی و جوينده راه‬

‫به ژرفی به فرمانش کردن نگاه‬

‫توانا بود هر که دانا بود‬
‫ز دانش دل پير برنا بود‬

‫از اين پرده برتر سخنگاه نيست‬
‫ز هستی مر انديشه را راه نيست
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ستايش خرد‬

‫کنون ای خردمند وصف خرد‬
‫بدين جايگه گفتن اندرخورد‬

‫کنون تا چه داری بيار از خرد‬
‫که گوش نيوشنده زو برخورد‬

خرد بهتر از هر چه ايزد بداد‬
‫ستايش خرد را به از راه داد‬

خرد رهنمای و خرد دلگشای‬
‫خرد دست گيرد به هر دو سرای‬

ازو شادمانی وزويت غميست‬
‫وزويت فزونی وزويت کميست‬

خرد تيره و مرد روشن روان‬
‫نباشد همی شادمان يک زمان‬

چه گفت آن خردمند مرد خرد‬
‫که دانا ز گفتار از برخورد‬

کسی کو خرد را ندارد ز پيش‬
‫دلش گردد از کردهی خويش ريش‬

هشيوار ديوانه خواند ورا‬
‫همان خويش بيگانه داند ورا‬

ازويی به هر دو سرای ارجمند‬
‫گسسته خرد پای دارد ببند‬

خرد چشم جانست چون بنگری‬
‫تو بیچشم شادان جهان نسپری‬

نخست آفرينش خرد را شناس‬
‫نگهبان جانست و آن سه پاس‬

سه پاس تو چشم است وگوش و زبان‬
‫کزين سه رسد نيک و بد بیگمان‬

خرد را و جان را که يارد ستود‬
‫و گر من ستايم که يارد شنود‬

حکيما چو کس نيست گفتن چه سود‬
‫ازين پس بگو کافرينش چه بود‬

تويی کردهی کردگار جهان‬
‫ببينی همی آشکار و نهان‬

به گفتار دانندگان راه جوی‬
‫به گيتی بپوی و به هر کس بگوی‬

ز هر دانشی چون سخن بشنوی‬
‫از آموختن يک زمان نغنوی‬

چو ديدار يابی به شاخ سخن‬
‫بدانی که دانش نيابد به من‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
از آغاز بايد که دانی درست‬
‫سر مايهی گوهران از نخست‬

‫که يزدان ز ناچيز چيز آفريد‬
‫بدان تا توانايی آرد پديد‬

سرمايهی گوهران اين چهار‬
‫برآورده بیرنج و بیروزگار‬

يکی آتشی برشده تابناک‬
‫ميان آب و باد از بر تيره خاک‬

نخستين که آتش به جنبش دميد‬
‫ز گرميش پس خشکی آمد پديد‬

وزان پس ز آرام سردی نمود‬
‫ز سردی همان باز تری فزود‬

چو اين چار گوهر به جای آمدند‬
ز بهر سپنجی سرای آمدند‬

گهرها يک اندر دگر ساخته‬
‫ز هرگونه گردن برافراخته‬

پديد آمد اين گنبد تيزرو‬
‫شگفتی نمايندهی نوبهنو‬

ابرده و دو هفت شد کدخدای‬
‫گرفتند هر يک سزاوار جای‬

در بخشش و دادن آمد پديد‬
‫ببخشيد دانا چنان چون سزيد‬

فلکها يک اندر دگر بسته شد‬
‫بجنبيد چون کار پيوسته شد‬

چو دريا و چون کوه و چون دشت و راغ‬
‫زمين شد به کردار روشن چراغ‬

بباليد کوه آبها بر دميد‬
‫سر رستنی سوی بالا کشيد‬

زمين را بلندی نبد جايگاه‬
‫يکی مرکزی تيره بود و سياه‬

ستاره برو بر شگفتی نمود‬
‫به خاک اندرون روشنائی فزود‬

همی بر شد آتش فرود آمد آب‬
‫همی گشت گرد زمين آفتاب‬

گيا رست با چند گونه درخت‬
‫به زير اندر آمد سرانشان ز بخت‬

ببالد ندارد جز اين نيرويی‬
‫نپويد چو پيوندگان هر سويی‬

وزان پس چو جنبنده آمد پديد‬
‫همه رستنی زير خويش آوريد‬

خور و خواب و آرام جويد همی‬
‫وزان زندگی کام جويد همی‬

نه گويا زبان و نه جويا خرد‬
‫ز خاک و ز خاشاک تن پرورد‬

نداند بد و نيک فرجام کار‬
‫نخواهد ازو بندگی کردگار‬

چو دانا توانا بد و دادگر‬
‫از ايرا نکرد ايچ پنهان هنر‬

چنينست فرجام کار جهان‬
‫نداند کسی آشکار و نهان‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
چو زين بگذری مردم آمد پديد‬
‫شد اين بندها را سراسر کليد‬

سرش راست بر شد چو سرو بلند‬
‫به گفتار خوب و خرد کاربند‬

پذيرندهی هوش و رای و خرد‬
‫مر او را دد و دام فرمان برد‬

ز راه خرد بنگری اندکی‬
‫که مردم به معنی چه باشد يکی‬

مگر مردمی خيره خوانی همی‬
‫جز اين را نشانی ندانی همی‬

ترا از دو گيتی برآوردهاند‬
‫به چندين ميانچی بپروردهاند‬

نخستين فطرت پسين شمار‬
‫تويی خويشتن را به بازی مدار‬

شنيدم ز دانا دگرگونه زين‬
‫چه دانيم راز جهان آفرين‬

نگه کن سرانجام خود را ببين‬
‫چو کاری بيابی ازين به گزين‬

به رنج اندر آری تنت را رواست‬
‫که خود رنج بردن به دانش سزاست‬

چو خواهی که يابی ز هر بد رها‬
‫سر اندر نياری به دام بلا‬

نگه کن بدين گنبد تيزگرد‬
‫که درمان ازويست و زويست درد‬

نه گشت زمانه بفرسايدش‬
‫نه آن رنج و تيمار بگزايدش‬

نه از جنبش آرام گيرد همی‬
‫نه چون ما تباهی پذيرد همی‬

ازو دان فزونی ازو هم شمار‬
‫بد و نيک نزديک او آشکار‬

از ياقوت سرخست چرخ کبود‬
‫نه از آب و گرد و نه از باد و دود‬

به چندين فروغ و به چندين چراغ‬
‫بياراسته چون به نوروز باغ‬

روان اندرو گوهر دلفروز‬
‫کزو روشنايی گرفتست روز‬

ز خاور برآيد سوی باختر‬
‫نباشد ازين يک روش راستتر‬

ايا آنکه تو آفتابی همی‬
‫چه بودت که بر من نتابی همی‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
‫ترا دانش و دين رهاند درست‬
‫در رستگاری ببايدت جست‬

‫وگر دل نخواهی که باشد نژند‬
‫نخواهی که دايم بوی مستمند‬

به گفتار پيغمبرت راه جوی‬
‫دل از تيرگيها بدين آب شوی‬

چه گفت آن خداوند تنزيل و وحی‬
‫خداوند امر و خداوند نهی‬

که خورشيد بعد از رسولان مه‬
‫نتابيد بر کس ز بوبکر به‬

عمر کرد اسلام را آشکار‬
‫بياراست گيتی چو باغ بهار‬

پس از هر دوان بود عثمان گزين‬
‫خداوند شرم و خداوند دين‬

چهارم علی بود جفت بتول‬
‫که او را به خوبی ستايد رسول‬

که من شهر علمم عليم در ست‬
‫درست اين سخن قول پيغمبرست‬

گواهی دهم کاين سخنها ز اوست‬
‫تو گويی دو گوشم پرآواز اوست‬

علی را چنين گفت و ديگر همين‬
‫کزيشان قوی شد به هر گونه دين‬

نبی آفتاب و صحابان چو ماه‬
‫به هم بستهی يکدگر راست راه‬

منم بندهی اهل بيت نبی‬
‫ستايندهی خاک و پای وصی‬

حکيم اين جهان را چو دريا نهاد‬
‫برانگيخته موج ازو تندباد‬

چو هفتاد کشتی برو ساخته‬
‫همه بادبانها برافراخته‬

يکی پهن کشتی بسان عروس‬
‫بياراسته همچو چشم خروس‬

محمد بدو اندرون با علی‬
‫همان اهل بيت نبی و ولی‬

خردمند کز دور دريا بديد‬
‫کرانه نه پيدا و بن ناپديد‬

بدانست کو موج خواهد زدن‬
‫کس از غرق بيرون نخواهد شدن‬

به دل گفت اگر با نبی و وصی‬
‫شوم غرقه دارم دو يار وفی‬

همانا که باشد مرا دستگير‬
‫خداوند تاج و لوا و سرير‬

خداوند جوی می و انگبين‬
‫همان چشمهی شير و ماء معين‬

اگر چشم داری به ديگر سرای‬
‫به نزد نبی و علی گير جای‬

گرت زين بد آيد گناه منست‬
‫چنين است و اين دين و راه منست‬

برين زادم و هم برين بگذرم‬
‫چنان دان که خاک پی حيدرم‬

دلت گر به راه خطا مايلست‬
‫ترا دشمن اندر جهان خود دلست‬

نباشد جز از بیپدر دشمنش‬
‫که يزدان به آتش بسوزد تنش‬

هر آنکس که در جانش بغض عليست‬
‫ازو زارتر در جهان زار کيست‬

نگر تا نداری به بازی جهان‬
‫نه برگردی از نيک پی همرهان‬

همه نيکی ات بايد آغاز کرد‬
‫چو با نيکنامان بوی همنورد‬

از اين در سخن چند رانم همی‬
‫همانا کرانش ندانم همی‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
سخن هر چه گويم همه گفتهاند‬
‫بر باغ دانش همه رفتهاند‬

اگر بر درخت برومند جای‬
‫نيابم که از بر شدن نيست رای‬

کسی کو شود زير نخل بلند‬
‫همان سايه زو بازدارد گزند‬

توانم مگر پايهای ساختن‬
‫بر شاخ آن سرو سايه فکن‬

کزين نامور نامهی شهريار‬
‫به گيتی بمانم يکی يادگار‬

تو اين را دروغ و فسانه مدان‬
‫به رنگ فسون و بهانه مدان‬

ازو هر چه اندر خورد با خرد‬
‫دگر بر ره رمز و معنی برد‬

يکی نامه بود از گه باستان‬
‫فراوان بدو اندرون داستان‬

پراگنده در دست هر موبدی‬
‫ازو بهرهای نزد هر بخردی‬

يکی پهلوان بود دهقان نژاد‬
‫دلير و بزرگ و خردمند و راد‬

پژوهندهی روزگار نخست‬
‫گذشته سخنها همه باز جست‬

ز هر کشوری موبدی سالخورد‬
‫بياورد کاين نامه را ياد کرد‬

بپرسيدشان از کيان جهان‬
‫وزان نامداران فرخ مهان‬

که گيتی به آغاز چون داشتند‬
‫که ايدون به ما خوار بگذاشتند‬

چه گونه سرآمد به نيک اختری‬
‫برايشان همه روز کند آوری‬

بگفتند پيشش يکايک مهان‬
‫سخنهای شاهان و گشت جهان‬

چو بنشيند ازيشان سپهبد سخن‬
‫يکی نامور نافه افکند بن‬

چنين يادگاری شد اندر جهان‬
‫برو آفرين از کهان و مهان‬
 
بالا