• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

شعر های تاریک

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
شب خامش است و خفته در انبان تنگ روي
شهر پليد كودن دون ، شهر روسپي
ناشسته دست و رو
برف غبار بر همه نقش و نگار او
بر ياد و يادگارش ، آن اسب ، آن سوار
بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار
شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
پيموده راه تا قلل دور دست خواب
در آرزوي سايه ي تري و قطره اي
رؤياي دير باورشان را
آكنده است همت ابري ، چنانكه شهر
چون كشتي شده ست ، شناور به روي آب
شب خامش است و اينك ، خاموشتر ز شب
ابري ملول مي گذرد از فراز شهر
دور آنچنانكه گويي در گوشش اختران
گويند راز شهر
نزديك آنچنانك
گلدسته ها رطوبت او را
احساس مي كنند
اي جاودانگي
اي دشتهاي خلوت وخاموش
باران من نثار شما باد
م.ا.ث
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
بالهامان سوخته ست،‌ لبها خاموش
نه اشكي، نه لبخندي، ‌و نه حتي يادي از لبها و چشمها
زيراك اينجا اقيانوسي ست كه هربدستي از سواحلش
مصبب رودهاي بي زمان بودن است

وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نيستي
همه خبرها دروغ بود
و همه آياتي كه از پيامبران بي شمار شنيده بودم
بسان گامهاي بدرقه كنندگان تابوت
از لب گور پيشتر آمدن نتوانستند

باري ازين گونه بود
فرجام همه گناهان و بيگناهي
نه پيشوازي بود و خوشامدي ،‌نه چون و چرا بود
و نه حتي بيداري پنداري كه بپرسد : كيست ؟
زيراك اينجا سر دستان سكون است
در اقصي پركنه هاي سكوت
سوت، كور، برهوت
حبابهاي رنگين، در خوابهاي سنگين
چترهاي پر طاووسي خويش برچيدند
و سيا سايه ي دودها ،‌در اوج وجودشان ،‌گويي نبودند

باغهاي ميوه و باغ گل هاي آتش رافراموش كرديم
ديگر از هر بيم و اميد آسوده ايم
گويا هرگز نبوديم ،‌نبوده ايم
هر يك از ما ، در مهگون افسانه هاي بودن
هنگامي كه مي پنداشتيم هستيم
خدايي را، گرچه به انكار
انگار
با خويشتن بدين سوي و آن سوي مي كشيديم
اما اكنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زيرا خدايان ما
چون اشكهاي بدرقه كنندگان
بر گورهامان خشكيدند و پيشتر نتوانستند آمد
ما در سايه ي آوار تخته سنگهاي سكوت آرميده ايم

گام‌هامان بي صداست
نه بامدادي، نه غروبي
وينجا شبي ست كه هيچ اختري در آن نمي درخشد
نه بادبان پلك چشمي، نه بيرق گيسويي
اينجا نسيم اگر بود بر چه مي وزيد ؟
نه سينه ي زورقي ، نه دست پارويي
اينجا امواج اگر بود ، با كه در مي آويخت ؟
چه آرام است اين پهناور ، اين دريا
دلهاتان روشن باد

سپاس شما را ، سپاس و ديگر سپاس
بر گورهاي ما هيچ شمع و مشعلي مفروزيد
زيرا تري هيچ نگاهي بدين درون نمي تراود
خانه هاتان آباد
بر گورهاي ما هيچ سايبان و سراپرده اي مفرازيد
زيرا كه آفتاب و ابر شما را با ما كاري نيست
و هاي ،‌ زنجره ها ! اين زنجموره هاتان را بس كنيد
اما سرودها و دعاهاتان اين شبكورها
كه روز همه روز ،‌و شب همه شب در اين حوالي به طوافند
بسيار ناتوانتر از آنند كه صخره هاي سكوت را بشكافند
و در ظلمتي كه ما داريم پرواز كنند
به هيچ نذري و نثاري حاجت نيست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوانها، خرامها

ما را اگر دهاني و دنداني مي‌بود، ‌در كار خنده مي كرديم
بر اينها و آنهاتان
بر شمعها ، دعاها ،‌خوانهاتان
در آستانه ي گور خدا و شيطان ايستاده بودند
و هر يك هر آنچه به ما داده بودند
باز پس مي گرفتند
آن رنگ و آهنگها، آرايه و پيرايه ها ، شعر و شكايتها
و ديگر آنچه ما را بود ،‌بر جا ماند
پروا و پروانه ي همسفري با ما نداشت
تنها ، تنهايي بزرگ ما
كه نه خدا گرفت آن را ، نه شيطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
اكنون او
اين تنهايي بزرگ
با ما شگفت گسترشي يافته
اين است ماجرا

ما نوباوگان اين عظمتيم
و راستي
آن اشكهاي شور، ‌زاده ي اين گريه هاي تلخ
وين ضجه هاي جگرخراش و درد آلودتان
براي ما چه مي‌توانند كرد ؟

در عمق اين ستونهاي بلورين دلنمك
تنديس من هاي شما پيداست
ديگر به تنگ آمده ايم الحق
و سخت ازين مرثيه خوانيها بيزاريم
زيرا اگر تنها گريه كنيد ، اگر با هم
اگر بسيار اگر كم
در پيچ و خم كوره راههاي هر مرثيه تان
ديوي به نام نامي من كمين گرفته است

آه
آن نازنين كه رفت
حقا چه ارجمند و گرامي بود
گويي فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمين ، ما گياه و او
گل بود ، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار
او رفت ، خفت ،‌ حيف
او بهترين ،‌عزيزترين دوستان من
جان من و عزيزتر از جان من
بس است
بسمان است اين مرثيه خواني و دلسوزي
ما، از شما چه پنهان ،‌ديگر
از هيچ كس سپاسگزار نخواهيم بود
نه نيز خشمگين و نه دلگير

ديگر به سر رسيده قصه ي ما ،‌مثل غصه مان
اين اشكهاتان را
بر من هاي بي كس مانده تان نثار كنيد
من هاي بي پناه خود را مرثيت بخوانيد
تنديسهاي بلورين دلنمك
اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
و آوار تخته سنگهاي بزرگ تنهايي
مرگ ما را به سراپرده ي تاريك و يخ زده ي خويش برد
بهانه ها مهم نيست
اگر به كالبد بيماري ، چون ماري آهسته سوي ما خزيد
و گر كه رعدش ريد و مثل برق فرود آمد
اگر كه غافل نبوديم و گر كه غافلگيرمان كرد
پير بوديم يا جوان ،‌بهنگام بود يا ناگهان

هر چه بود ماجرا اين بود
مرگ، مرگ، مرگ
ما را به خوابخانه‌ي خاموش خويش خواند
ديگر بس است مرثيه، ‌ديگر بس است گريه و زاري
ما خسته ايم، آخر
ما خوابمان مي آيد ديگر
ما را به حال خود بگذاريد
اينجا سراي سرد سكوت است
ما موجهاي خامش آرامشيم
با صخره‌هاي تيره ترين كوري و كري
پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
بسته ست راه و ديگر هرگز هيچ پيك وپيامي اينجا نمي رسد

شايد همين از ما براي شما پيغامي باشد
كاين جا نهميوه اي نه گلي ، هيچ هيچ هيچ
تا پر كنيد هر چه توانيد و مي توان
زنبيلهاي نوبت خود را
از هر گل و گياه و ميوه كه مي خواهيد
يك لحظه لحظه هاتان را تهي مگذاريد
و شاخه هاي عمرتان را ستاره باران كنيد
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
لبها پريده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهاي دور
در گوشه اي ز خلوت اين دشت هولناك
جوي غريب مانده ي بي آب و تشنه كام
افتاده سوت و كور

بس سالها گذشته كز آن كوه سربلند
پيك و پيام روشن و پاكي نيامده ست
وين جوي خشك ، رهگذر چشمه اي كه نيست
در انتظار سايه ي ابري و قطره اي
چشمش به راه مانده ، امديش تبه شده ست
بس سالها گذشته كه آن چشمه ي بزرگ
ديگر به سوي معبر ديرين روانه نيست
خشكيده است ؟ يا ره ديگر گرفته پيش ؟
او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت
و اكنون كه نيست ، ساز و سرود و ترانه نيست
در گوشه اي ز خلوت دشت اوفتاده خوار
بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ
با آن يگانه همدم ديرين دير سال

آن همنشين تشنه ، چنار كهن ، كه نيست
بر او نه آشيانه ي مرغ و نه بار و برگ
آنجا ، در انتظار غروبي تشنه است
كز راه مانده مرغي بر او گذر كند
چون بيند آشيانه بسي دور و وقت دير
بر شاخه ي برهنه ي خشكش ، غريب وار
سر زير بال برده ، شبي را سحر كند
اين است آن يگانه نديمي كه جوي خشك
همسايه است با وي و همراز و همنشين
وز سالهاي سال

در گوشه اي ز خلوت اين دشت يكنواخت
گسترده است پيكر رنجور بر زمين
اي جوي خشك ! رهگذر چشمه ي قديم
وقتي مه ، اين پرنده ي خوشرنگ آسمان
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
آيا تو هيچ لب به شكايت گشودهاي
از گردش زمانه و نيرنگ آسمان ؟
من خوب يادم آيد ز آن روز و روزگار
كاندر تو بود ، هر چه صفا يا سرور بود
و آن پاك چشمه ي تو ازين دشت ديولاخ
بس دور و دور بود ، و ندانست هيچ كس
كز كوهسار جودي ، يا كوه طور بود
آنجا كه هيچ ديده نديد و قدم نرفت
آنجا كه قطره قطره چكد از زبان برگ
آنجا كه ذره ذره تراود ز سقف غار

روشن چو چشم دختر من، پاك چون بهشت
دوشيزه چون سرشك سحر، سرد چون تگرگ
من خوب يادم آيد ز آن پيچ و تابهات
و آنجا كه آهوان ز لبت آب خورده اند
آنجا كه سايه داشتي از بيدهاي سبز
آنجا كه بود بر تو پل و بود آسيا
و آنجا كه دختران ده آب از تو برده اند
و اكنون ، چو آشيانه متروك ، مانده اي
در اين سياه دشت ، پريشان وسوت و كور
آه اي غريب تشنه ! چه شد تا چنين شدي
لبها پريده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهاي دور ؟
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
به مهتابي كه به گورستان مي تابيد

1
حيف از تو اي مهتاب شهريور ، كه ناچار
بايد بر اين ويرانه محزون بتابي
وز هر كجا گيري سراغ زندگي را
افسوس، اي مهتاب شهريور، نيابي
يك شهر گورستان صفت ، پژمرده ، خاموش
بر جاي رصب و جام مي سجاده ي زرق
گوران نهادستند پي در مهد شيران
بر جاي چنگ و ناي و ني هو يا اباالفضل
با ناله ي جانسوز مسكينان ، فقيران
بدبختها ، بيچاره ها ، بي خانمانها

2
لبخند محزون زني ده ساله بود اين
كز گوشه ي چادر سياه ديدم اي ماه
آري زني ده ساله بشنو تا بگويم
اين قصه كوتاه ست و درد آلود و جانكاه
وين جا جز اين لبخند لبخندي نبيني
شش ساله بود اين زن كه با مادرش آمد
از يك ده گيلان به سوداي زيارت
آن مادرك ناگاه مرد و دخترك ماند
و اينك شده سرمايه ي كسب و تجارت
نفرين بر اين بيداد ، اي مهتاب ، نفرين
بيني گدايي ، هر بگامي ، رقت انگيز
ياد هر بدستي ، عاجزي از عمر بيزار
يا زين دو نفرت بارتر شيخ ريايي
هر يك به روي بارهاي شهر سربار
چون لكه هاي ننگ و ناهمرنگ وصله

3
اينجا چرا مي تابي ؟ اي مهتاب ، برگرد
اين كهنه گورستان غمگين ديدني نيست
جنبيدن خلقي كه خشنودند و خرسند
در دام يك زنجير زرين ، ديدني نيست
مي خندي اما گريه دارد حال اين شهر
ششصد هزار انسان كه برخيزند و خسبند
با بانگ محزون و كهنسال نقاره
دايم وضو را نو كنند و جامه كهنه
از ابروي خورشيد ، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خويش محروم
از زندگي اينجا فروغي نيست ، الاك
در خشم آن زنجيريان خرد و خسته
خشمي كه چون فريادهاشان گشته كم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شكسته
واندر سرود بامداديشان فشرده ست
زينجا سرود زندگي بيرون تراود
همراه گردد با بسي نجواي لبها
با لرزش دلهاي ناراضي همآهنگ
آهسته لغزد بر سكوت نيمشبها
وين است تنها پرتو اميد فردا

4
اي پرتو محبوس ! تاريكي غليظ است
مه نيست آن مشعل كه مان روشن كند راه
من تشنه ي صبحم كه دنيايي شود غرق
در روشنيهاي زلال مشربش ، آه
زين مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد

م.ا.ث
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
هرگـــز نشد بیـــای پیشـــم بگیــری دستـــای منـو
بـدونــی من عـاشقتـم گوش کنی حرف هـــای منـو
تو بی وفا بودی ولی اون که برات می مــرد منـم
تــا زنـده ام دوسـت دارم اینــه کــلام آخــــــــــرم
مـن کـه نتـونستـم تو رو یه لحظـه تنـهــات بـذارم
تـو سـردی خاطـره هـام بگـم کـه دوســت نــدارم
دلـم می خواد همیـن یه بار اشکامو پنهون نکنـــم
باور کنی تو رو می خوام غربت و زنــدونی کنم
بیـام به شهــر خاطــرات غرق بشم تـوی نگــات
دیـونـه وار فدات بشـم ، بمیرم من واسـه چشــات
امـا هنـوز فاصلمــون دوره و دست من جداســت
ترانــه ی سکــوت من تو بغض آخرم رهاســـت
کاشکی می شد فقط یه بار بیای بگی دوست دارم
تــو چشــم من نگـاه کنـی بگــی کـه عــاشقت منم
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
دلتنگی همیشه از ندیدن نیست..
لحظه ی دیدار با همه ی زیبایی، گاه پر از دلتنگیست..
که مبادا دیدار شیرین امروز
خاطره ی تلخ فردا شود...
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
شبها که سکوت است وسکوت است وسياهی
آوای تو می خواندم از لا يتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت است وسياهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دريايی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وين شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش ميدهد از گرمی اين شوق گواهی
ديدار تو گر صبح ازل هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت اين چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تويی هر چه تو گويی وتو خواهی
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
دير گاهيست كه تنها شده ام
قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
بازهم قسمت غم ها شده ام
دگر آيينه ز من بي خبر است
كه اسير شب يلدا شده ام
من كه بي تاب شقايق بودم
همدم سردي يخ ها شده ام
كاش چشمان مرا خاك كنيد
تا نبينم كه چه تنها شده ام...
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
خيلي وقته ديگه بارون نزده
رنگ عشق به اين خيابون نزده،
خيلي وقته، دلي پرپر نشده
دل آسمون سبکتر نشده
خيلي وقته که دلم براي تو تنگ شده، قلبم از دوري تو خيلي دلتنگ شده،
بعد تو هيچ چيز دوست داشتني نيست
بغض غصه از دلم رفتني نيست
حرف عشق تو رو من با کي بگم همه حرفا که نيست گفتني
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship

نیلوفر های آبی برای دیدنت هنوز منتظرند
هزار بوسه برای آمدنت نذر کرده ام
اینجا همه چیز بیتاب تو است
برای آمدنت هزار بهانه دارم
هزار سوال برای نبودنت هزار جواب برای ستودنت
هنوز نرگس های خانه انتظار تورا می کشند و
قلب من به رفتنت عادت نکرده است
و جسم من هنوز بهانه می کند
دلم دوباره تنگ می شود
و
تو هنوز ...!
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
به سراغ من اگر می‌آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی‌ست
پشت هیچستان رگ‌های هوا پر قاصدهایی است
که خبر می‌آرند از گل وا شده دورترین بوته خاک
روی شن‌ها هم نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سرتپه معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می‌آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری‌ست
به سراغ من اگر می‌آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
به همين سادگي رفتي بي خداحافظ عزيزم
سهم تو روز تازه سهم من اشک که بريزم
به همين سادگي کم شد عمر گل بوته تو دستم
گله از تو نيست مي دونم خودم اينو از تو خواستم
به جون ستاره هامي تو عزيزتر از چشامي
هر جا هستي خوب و خوش باش تا ابد بغض صدامي
تو رو محض لحظه هامون نشه باورت يه وقتي
که دوست ندارم اينو به خدا گفتم به سختي
من اگه دوست نداشتم پاي غمهات نمي موندم
واست اين همه ترانه از ته دل نمي خوندم
اگه گفتم برو خوبم واسه اين بود که مي ديدم
داري آب مي شي مي ميري اينو از همه شنيدم
دارم از دوريت مي ميرم تا کنار من نسوزي
از دلم نمي ري عمرم نفس هامي که هنوزي
تو رو محض خيره هامون که نفس نفس خدا شد
از همون لحظه که رفتي روحم از تنم جدا شد
تو که تنها نمي موني منه تنها رو دعا کن
خاطراتم رو نگه دار اما دستامو رها کن
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship

درهوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می‌شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
همیشه برد خواه تو، همیشه مات خواه من
بچین دوباره می زنیم سفید تو سیاه من
ستاره های مهره و مربعات روز و شب
نشسته ام دوباره روبروی قرص ماه من
پیاده را دو خانه تو و من یکی نه بیشتر
همیشه کل راه تو همیشه نصف راه من
تمسخر تکان اسب و اندکی درنگ تو
گناه و دست بر پیاده ، بازهم گناه من
یکی تو و یکی من و یکی تو و یکی نه من
دوباره رو سفید تو دوباره روسیاه من
دوباره شاد لذت نبرد تن به تن تو و
دوباره شرمسار ارتکاب این گناه من
تو برده ای و من خوشم که در نبرد زندگی
تو هستی و نمانده ام دمی بدون شاه من
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
ناتوان، گذشته ام ز کوچه ها،
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه،
چون کلاغ خسته ای در این غروب
می برم به آشیان خود پناه!

در گریز، از این زمان بی گذشت،
در فغان از این ملال بی زوال،
رانده از بهشت عشق و آرزو،
مانده ام همه غم و همه خیال.

سر نهاده چون اسیر خسته جان،
در کمند روزگار بد سرشت.
رو نهفته چون ستارگان کور،
در غبار کهکشان سرنوشت.

می روم ز دیده ها نهان شوم.
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا تو را دوباره مهربان می کنم

این زمان، نشسته بی تو، با خدا،
آنکه با تو بود و با خدا نبود.
می کند هوای گریه های تلخ،
آن که خنده از لبش جدا نبود.

بی تو، من کجا روم؟ کجا روم؟
هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم،
من مگر ز دست خود کنم فرار!

تا لبم، دگر نفس نمی رسد،
ناله ام به گوش کس نمی رسد،
می رسی به کام دل که بشنوی:
ناله ای ازین قفس نمی رسد ...!
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
درشبی غم انگیز
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]پس از هیاهوی تکراری روزانه[/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]در پناه اتاق تنهاییم[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]سکوت را اختیار کردم.[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آنجا که کنج دیوارش،[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]فقط پذیرای پشت تکیه زده من و زانوی بغل کردمه.[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آنجا که آسمان آبیش،تیره و پر ستارست.[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آنجا که ماهش هرشب یکجور رخ می نماید.[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آنجا که اشک هم زندایست.[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]همانند قلب پرتپشم.[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]همانند دستان درهم پیچیده ام[/FONT]​
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
مرا اينگونه باور کن...
کمي تنها ،
کمي بي کس...
کمي از يادها رفته...
خدا هم ترک ما کرده ،
خدا ديگر کجا رفته...؟!
نمي دانم مرا آيا گناهي هست..؟
که شايد هم به جرم آن ،
غريبي و جدايي هست..؟؟؟
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار امدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی او تمام شد
من اغاز شدم
و چه سخت است
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن!
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
گریه ها قهقه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد ؟
پس چرا حافظ گفت
آسمان بار امانت نتوانست کشید
نعره های حلاج
بر سر چوبه ی دار
به کجا رفت کجا ؟
به کجا می رود آه
چهچه گنجشک بر ساقه ی باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟
 
بالا