• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

شهیار قنبری - ترانه سرای نوین ایران زمین

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
شعری ناب از شهیار
شعری که با صدای استاد فرهاد همیشه در ذهنمان جاودان خواهد بود.

جمعه

توي قاب خيس اين پنجره ها
عكسی از جمعهء غمگين می بينم
چه سياهه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابرای سنگين می بينم


داره از ابر سياه خون میچكه
جمعه ها خون جاي بارون میچكه


نفسم در نمياد جمعه ها سر نمياد
كاش می بستم چشامو اين ازم بر نمياد
داره از ابر سياه خون میچكه
جمعه ها خون جاي بارون میچكه


عمر جمعه به هزار سال میرسه
جمعه ها غم ديگه بيداد میكنه
آدم از دست خودش خسته میشه
با لباي بسته فرياد میكنه


داره از ابر سياه خون میچكه
جمعه ها خون جاي بارون میچكه


جمعه وقت رفتنه موسم دل كندنه
خنجر از پشت مي زنه اون كه همراه منه
داره از ابر سياه خون میچكه
جمعه ها خون جاي بارون میچك
ه
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
گفت و گوی شهیار و منوچهر سخایی در برنامه ی قدغن ها
برگردان متن شنیداری به نوشتاری

تنظیم متن ، ویرایش و نگارش : مریم



**********


منوچهر: من این جا می تونم بگم ضمن تشکر از این که دوستان یادی از ما کردند، این هست که همان طور که آقای بابک گفتند ، اشاره کردند .... و اصلن انگیزه ی برنامه این بود که ... این داستان جالبه که من خودم چون از آن زمان که کار خوندن رو شروع کردم از جوون هایی بودم که در حقیقت قصد این که خواننده بشم ، نداشتم و ذوقی بود و علاقه ای بود و تشویق دوستان، گفتیم خُب ، چندتا آهنگی بخونیم یادگاری و بریم کنار، بریم دنبال کار و زندگی خودمون و اون موقع من تازه شروع کرده بودم ، از دبیرستان بیرون اومده بودم و در کلاس روزنامه نگاری و فلان و این ها که تو دانشکده بود و می خواستیم بریم به روزنامه ی کیهان مشغول کار بشیم و این ها....

گفتیم یه چندتا آهنگی یادگاری بخونیم و بریم دنبال کار اصلی مون ، ولی چیزی که باعث شد من زنگوله ها رو به فکر بیافتم این بود که خود من نیت خوانندگی همین طور که گفتم نداشتم ولی وقتی شروع کردم به خوندن، آهنگ های من، خُب چیزهایی که می خوندم جزو آهنگ ها و ترانه هایی که خواننده های حرفه ای اجرا می کردند و از رادیو پخش می شد، مال ما هم قاطی اون ها پخش شد. به هر حال ما بخواهیم نخواهیم رفتیم تو جرگه ی خواننده ها.

البته نه این که بگم که خواننده بودن خوب نبود و این ها ، ولی به هر حال هدف من تو زندگی چیز دیگه ای بود اون زمان.

بعد وقتی که من در کار تلویزیون مشغول شدم و به عنوان تهیه کننده ی برنامه ها و این ها ، به فکرم رسید که این موضوع رو مطرح کنم اون جا و با آقای قطبی مسئول تلویزیون این موضوع رو مطرح کردم ، گفتم بسیاری جوون ها هستند که مشغول درس خوندنند ، دانشگاه می رن، فلان، دنبال زندگی خودشون هستند ضمنن استعدادی دارند برای خوندن ، خوبه که ما یه برنامه ای درست کنیم که جدا باشه از بقیه برنامه ها یعنی این ها وقتی که میان اون جا برنامه شون رو اجرا می کنند، مشخص باشه که این ها خواننده ی آماتور هستن و نمی خوان که جزو خواننده های حرفه ای معرفی بشن. هم این که مشکل خونوادگی براشون کم می شه ، هم این که وقتی هم خوندن و رفتن کنار مشخصن معلومه که این ها در یه دوره ای به عنوان خواننده ی آماتور اومدن و کاری انجام دادن و رفتن.

این موضوع رو اون ها استقبال کردند و این برنامه رو ما شروع کردیم ...خُب، اسمی هم براش گذاشتیم و اینها....

شهیار: چه کسی این اسم را انتخاب کرد منوچهر جان؟

- جان؟

شهیار: این اسم زنگوله ها رو چه کسی انتخاب کرد؟

- زنگوله ها رو در حقیقت راستش رو بگم بهتون کسی انتخاب نکرد. تصادف این جور بود که یه فیلمی بود ، یه فیلم کارتون مانندی بود که یه سری زنگوله ، حالا به یه مناسبتی ، تو یه فیلم کارتون این زنگوله ها رو توی اون صحنه ای چند دقیقه ای نشون می دادند ، یه جایی بود ، برف بود و فلان و این حرف ها ...حالا شاید مربوط به کریسمس بود یا برای چیزی بود از این قبیل ، این تصویر توجه منو جلب کرد و چون ما می خواستیم تعداد زیادی خواننده ی جوون توی اون برنامه داشته باشیم، خود این زنگوله ها رو من جای اون گرفتم در حقیقت چون تعداد زیادی زنگوله بود که صدای خیلی قشنگی هم داشت. این رو از اون تصویر در حقیقت من این اسم رو گذاشتم.

شهیار: بسیار خوب!

- و به هر صورت مسئله ی بعدی که ما داشتیم این بود که با اون مسائل دست و پا گیر داخل تلویزیون و استودیو و کارهای ضبط و فلان و این ها ، اگه ما می خواستیم بریم و اون معیارهای همیشه گی تلویزیون راجع به برنامه های حرفه ای رو در نظر بگیریم ، با یه سری مشکل رو به رو می شدیم.

شهیار: درسته ...

- این بود که من ، باز این اولین بار بود که این اتفاق افتاد که باز من پیشنهاد کردم که چه ضرورتی داره که همه ی کارها داخل خود تلویزیون انجام بگیره و چه طوره که ما این کارو در بیرون انجام بدیم که یک دست و بال بازتری باشه و وقت بیش تری بشه گذاشت و اون کارهایی که خودمون می خواهیم بکنیم ، ذوق و سلیقه ای که دوستان می خواهند به کار برند ، آهنگ ساز، شاعر و تنظیم کننده و مجری و این ها...و ما مقررات همیشه گی دست و پا گیر و یه مقدار مغایر با اون نوآوری ها رو نداشته باشیم و این بود که باز اون ها گفتند که مگه می شه همچین چیزی و این ها .... گفتم که می شه و اتفاقن فکر می کنم که ارزون تر هم تموم می شه . با این که نتیجه اش بهتره ، خرجش کمتره .

به هرحال گفتند و این ها ...ما رفتیم بررسی کردیم و به هرحال دوستان رو خوب من می شناختم ، آقای بابک رو سال ها بود که می شناختم با هم دوست بودیم و می دونستم که جوون خوش ذوقی ست ...اون موقع جوون بود ...] با خنده[ ...هنوزم جوونه البته ایشون... به هر حال می دونستم که این ها یک تیم هستند اون جا و آقای تورج نگهبان بود اونجا آقای منفردزاده بود ، آقایون دیگه بودند به هر حال، ولی مسئولیت کار اون جا با بابک بود . برای این که بابک رو من به عنوان مدیر ، غیر از آهنگ ساز، می شناختم...

شهیار : درسته ... ناظم کلاس بود...ناظم مدرسه بود.

- جان؟

شهیار : ناظم مدرسه بود.

- بله ...] با خنده[...ناظم مدرسه بود. واقعن اگه بابک نبود، اون جا بهم می ریخت.یعنی استودیو طنین رو بابک ... در حقیقت کار هماهنگی و سرپرستی هنریش با بابک بود به نظر من .

شهیار : درسته ... درسته

- یعنی او بود که بقیه رو به کار می گرفت و حالا با هر زبونی بود می دونست با هر کسی چه طور باید برخورد داشته باشه که کار پیش بره...

شهیار : دقیقن...دقیقن.

- و بعد این جوون ها بودند ، دختر و پسر که خونواده هاشون می اومدند این ها رو تحویل می دادند اون جا، بابک با یک وسواس خیلی زیاد تنظیم کرده بود کی سر ساعت برن عقبش بیارن ، سر ساعت ببرن در خونه تحویلش بِدن...این ها یه کارهای خیلی مشکلی بود که باید با دقت انجام می شد به نظر من ، به اضافه ی اون دقت در مسائل شعر و آهنگ و تنظیم و این جور چیزها .

حالا نکته ای که این جا بود این که به هر حال ما اون جا صحبت کردیم و یک پیشنهاد کاملی بردیم به تلویزیون و تصویب شد و قرار شد که خود من هم سرپرستی اون کار و برنامه رو در تلویزیون داشته باشم.

بخش آهنگ و شعر و این ها رو که آقای بابک سرپرستی می کرد . در حقیقت طرف من بابک بود و طرف اون ها هم در تلویزیون من بودم و این کار انجام شد به هر حال .

شهیار : و این برای اولین بار بوده...برای نخستین بار بود که برنامه ای بیرون از **** تلویزیون تولید می شد. درسته ؟

- بیرون از رادیو و تلویزیون ...بله

شهیار : بیرون از رادیو و تلویزیون .

- دقیقن همین طوره ... البته بعدها این کار باب شد و کارهای دیگری کردند ...حتا کارهای تولید سریال های تلویزیونی هم اگر شما خاطرتون باشه قبلن ، البته شما شاید خاطرتون نباشه ، به هر حال قبلش همه ی این کارها در خود تلویزیون انجام می گرفت.

شهیار : درسته .

- ولی این تجربه ی ضبط آهنگ ها بیرون از تلویزیون ، بیرون از رادیو و تلویزیون یک به اصطلاح الگوی خوبی شد برای این که سریال های تلویزیونی هم سفارش می دادند و هر کسی که می خواست بسازه می تونست هر جا دلش بخواد بره این ها رو بسازه ، نتیجه رو بیاره اون جا تحویل بده.

شهیار : درسته .

- یه برآورد مخارجی می کردند اگه به صرفه بود می گفتند آقا شما این قدر بودجه دارید ، حالا برید هرجا که راحت ترید اینو آماده کنید و حُسن اون کار این بود که این تسری پیدا کرد به بقیه ی کارهایی که تو تلویزیون می شد...سریال ها مخصوصن...که بعدن خیلی وسعت پیدا کرد این کار.

شهیار : چه خوب! چه خوب! اگر زنگوله ها نبود شاید این کار چند سالی دیرتر اتفاق می افتاد.

- بله ، به هر حال یه کسی این کارو می کرد و شاید به قول شما دیرتر می شد این کار...بله. البته می دونید بیرون وقتی کسی کار می کنه اون مقررات دولتی و فلان و این ها در کار نیست ، کارهای هنری رو باید اصولن با فراغت و با یک... هر کسی می خواهد تیم خودشو داشته باشه.

شهیار : درسته .

- اون کار تیمی در کارهای مخصوصن سینمایی و کارهای سریال و این جور چیزها که حتا از موسیقی هم بیش تر مطرحه و یعنی نفرات شون خیلی بیش تره و این ها اگه قرارشه اون شخصی که می خواهد تهیه بکنه یه فیلمی رو یه سریالی رو کارگردانی کنه یا تهیه بکنه و این ها ، اگه که تو یه محدوده ای قرار می گرفت، می گفتند آقا فیلمبردارت اینه ، صدابردارت اینه ، دکوراتورت این شخصه ، فلان و این ها ، که خُب وقتی می اومد اون جا مجبور بودن اون کادر خودشون رو تحویل بدن ، اون جور نیست که کادر از بیرون ورداره بیاره تو تلویزیون کار کنه.

شهیار : درسته ...

- ولی بیرون که بود دستش باز بود که این کارو بکنه.

شهیار : درسته ... درسته.

- حالا به عنوان مثال مثلن همین که البته اینم باز دوتا افتخاریست که به زنگوله ها بر می گرده و به اون برنامه برمی گرده و تیمی که کارهای زنگوله هارو انجام می دادند ، من البته یکیش بودم و آقای بابک و دوستان شون هم نقش اصلی داشتند تو اون برنامه ولی به هر حال از افتخارات این تیم یکیش همین هست که به عنوان مثال ... سه چهره ی برجسته ی ترانه و موسیقی و فیلم از زنگوله ها بیرون اومدند.

یکی آقای واروژان بود.

شهیار : دقیقن.

- آقای واروژان خُب جوان تحصیل کرده ای بود در کار موسیقی ، تازه از خارج اومده بود هنوز مشغول فعالیت نبود و من این افتخارو داشتم که با ایشون اولین بار صحبت کردم و ایشون رو معرفی کردم به دوستان مون در استودیو طنین و گفتم که از ایشون برای کار تنظیم آهنگ ها استفاده بشه.

کار واروژان در حقیقت الان به عنوان پیش کسوت و پایه گذار تنظیم در پاپ موزیک ایران شهرت داره ، متاسفانه در میان ما نیست ولی اسمش و جایگاهش همیشه محفوظ هست...

شهیار : دقیقن...دقیقن.

- واروژان کار خودش رو از زنگوله ها شروع کرد و تنظیم های او در کار همین برنامه هایی که ما داشتیم برای خوانندگان آماتور ، خیلی با زیبایی و خوبی انجام داد و بعد هم که می دونید با دیگران و با گوگوش و دیگران خیلی کار کرد و آثار جاودانی ازش هست.

ولی اون موقع ما ، در حقیقت ما او رو کشف کردیم و اونجا کارش رو با ما شروع کرد.

شهیار : بله ، درسته.

- و همین جا من یک نکته ای رو هم باید اضافه بکنم که کار تنظیم برای پاپ موزیک قبلن وجود نداشت به این صورت، یعنی اینکه تنظیم برای ارکستر ، معمولن همین طوری می رفتند تو استودیو و آهنگ ها رو با هم همون جا تصمیم می گرفتند که چه جوری بزنند . تنظیم علمی به این صورتی که امروزه مطرحه ، قبلن نبود.

شهیار : درسته .

- خیلی سال ها جلوترش که ما کارمون رو شروع کرده بودیم در رادیو ، من یادم هست که یک آقایی مثلن به اسم آلوارو سباستیان بود اسپانیایی، که این ها دعوت شده بودند برای اینکه توی کاباره های تهران مثلن برنامه اجرا می کردند.یک ارکستری داشتند ، یک ارکستر اسپانیایی داشتند و این ها رو رادیو دعوت کرده بود که هفته ای یک بار می اومدند برای من یا برای آقای ویگن یا آقای محمد نوری یا آقای مهرپویا اینها...یا بعدها...بعدش آقای عارف ، این ها ، آهنگ ها رو اون آقا تنظیم می کرد و با ارکستر اسپانیایی آهنگ های ما در رادیو ضبط می شد. یعنی ما خودمون تنظیم کننده ی ارکستر پاپ موزیک نداشتیم.

شهیار : دقیقن.

- اصلن ارکستری نداشتیم که بتونه این آهنگ ها رو اجرا کنه.برنامه ی زنگوله ها اولین برنامه ای بود که درش تنظیم به صورت علمی امروز در موسیقی پاپ از اون جا شروع شد و با واروژان.

این یک افتخار برای ما و یک خدمت.

عرض کنم شخصیت بعدی، البته من این ها رو به ترتیب که با ما کار کردند اسم می برم نه به ترتیب اهمیتشون. شخصیت بعدی عرض کنم خود شما بودید. آقای شهیار قنبری ...عرض کنم که خُب شما یک نوجوانی بودی اون موقع ، با استعداد فراوون که این استعداد هنوز شناسایی نشده بود، هنوز ارائه نشده بود کاری که شناسایی بشه.

شهیار : درسته .

- شما در برنامه ی زنگوله ها کار اولتون رو اون جا انجام دادید و بعد حتا به صورت گوینده ی برنامه کار کردید که حالا ماشالله گوینده ی طراز اول هستید و بعدها البته خُب دیگه کار شما مثل همون طور که مال واروژان بسط و توسعه پیدا کرده بود، دیگران متوجه شدند و همه استقبال کردند و به شما رو آوردند و اینها و خُب این مسائل بعدش بود.

ولی خُب افتخار زنگوله ها این است که باز یک شخصیتی مثل شما کارتان رو از اون جا شروع کردید.

شهیار : درود بر شما

- شخصیت بعدی علی حاتمی بود.

شهیار : دقیقن.

- علی حاتمی خُب با من دوست بود. در تلویزیون ما با هم دوستی داشتیم . ایشون در قسمت تئاتر و این ها کار کرده بود و فلان و این ها...

و من یادمه اون موقع که ما با ایشون شروع کردیم کارمون رو اصلن شناخته شده نبود در تلویزیون و ایشون در قسمت شهرستان ها و کارها و برنامه های روستایی یه شغل اداری اون جا بهش داده بودند ، اصلن هیچ کار هنری نبود...

شهیار : غم انگیزه....

- کارش توی بخش روستاها ...نمی دونم...یه همچین چیزهایی بود

شهیار : کارمند بخش روستا...

- بله...که البته نمی گم بخش کوچکی بود ولی به ایشون مربوط نمی شد اصلن.

شهیار : دقیقن...] با خنده[درسته به ایشون مربوط نمی شد.

- اون جا در زنگوله ها ایشون با ما همکاریشو شروع کرد. اتفاقن یک قطعه ای نوشت شعرگونه ، که حالت نمایش داشت که ما اون جا غرفه هایی درست کرده بودیم که البته آهنگ هاش و این ها رو همین دوستان ما در استودیو طنین و آقای بابک و این ها درست کرده بودند.

شهیار : بله، اسم برنامه بود بازار ، نه ؟

- بازار...آها ...شما یادتونه.

شهیار : من گویندگی می کردم دیگه.

- بله ...برنامه ی بازار بود و بچه های زنگوله ها ، خواننده های جوون هر کدوم لباس های ملیت های مختلف رو پوشیده بودند تو غرفه های بازار، یه غرفه هایی درست شده بود، نشونه ی سمبلیک به صورت بازار هر کشوری و این ها آهنگ هایی که می خوندن ملهم از اون آهنگ های همون کشور بود....

شهیار : بسیار برنامه ی زیبایی بود.

- قشنگ بود ، آره ...کار خوبی بود.

شهیار : خیلی خوب بود.

- این اگه باور کنید که حتمن باور می کنید این اولین کار نمایشی علی حاتمی بود.

شهیار : حتمن باور می کنم...بله.

- اولین کار نمایشی علی حاتمی بود و بعدها که من از تلویزیون اومدم بیرون خیلی سال ها بعدش همین موضوع باعث شد که ما با هم دیگه ، من و علی حاتمی ، با هم رفتیم یه سری فیلم های تبلیغاتی درست کردیم و در جریان همون فیلم های تبلیغاتی بود که علی عباسی با ایشون آشنا شد . یه فیلمی براش ساختیم ...برای ...نمی دونم...شیر پاک....

شهیار : درسته ...برای شیر پاک...بله، فیلم تبلیغاتی.

- بله شیر پاک که علی حاتمی کارگردانی کرد ، یک فیلم دو دقیقه ای بود ، همون دو دقیقه توجه او رو جلب کرد که این یه استعدادیه .

شهیار : درسته ...

- و اون فیلم حسن کچل رو به ایشون داد که ...یعنی یه فیلم گفت بساز و این ها ، که اون فیلم حسن کچل رو ساخت که قصه ی موزیکال بود و تمام آهنگ هاش و تمام حرف هاش و این ها، همه اش تو استودیو طنین ضبط شد.

شهیار : درسته .

- و بعد به صورت...یعنی اول کل فیلم را ضبط کردند به صورت گفتار و آواز و آهنگ و این ها و بعد روی اون آهنگ و شعرهای ضبط شده ، فیلم ساخت.

شهیار : تصویر گرفت...کاملن.

- این تجربه رو باز او از زنگوله ها به دست آورده بود .

شهیار : درسته ...

- که می شد که ...یعنی مسئله ی Play Back و این ها مرسوم نبود اصلن ...

شهیار : اصلن...اصلن.

- و اون جا این رسم رو ما گذاشتیم و بعد این رفت تو فیلم توسط علی حاتمی به این صورت ، فیلم حسن کچل ساخته شد که آقای صیاد هم نقش اصلیش رو بازی کرد.

شهیار : کار بسیار زیبا. از یاد نبریم که بزرگی مثل حسین تهرانی هم در این فیلم ضرب زدند.

- به به ، به به ...بله ، بله ...بله . این که گوشه های دیگه ای بود از اون برنامه ی زنگوله ها و البته اون برنامه بعد از این که من از تلویزیون اومدم بیرون به اسم های دیگه ای یه چیزهایی شبیه اون ادامه پیدا کرد به اسم استودیو ب ، شیش و هشت، و چیزهایی از این قبیل...

بابک افشار : چشمک

که آقای فرشید رمزی که یه وقتی با ما کار می کرد اونو به اونصورت ادامه دادند

شهیار : که دیگه تولید نبود....

بابک افشار: نه خیر اون ها تکراری بود...

شهیار : تولید نبود...اون ها تکرار برنامه هایی بود که بیرون ضبط می شد.

- آها ...درسته. اون ها تولید اصلی نبود. اون ها فرم رو عوض کردند . دیگه اون موقع شرکت های نوار و فلان و این ها بعد از اون اومدند ، قانون کپی رایت اون ها شروع کرده بودند به کار کار کردن و برای این که به اصطلاح معرفی بشه اون آهنگ ها ، این آهنگ ها رو می دادند تو اون برنامه ها ، خواننده هایی که خونده بودند می اومدند تو اون برنامه ها اون ها رو اجرا می کردند و از اون طریق معرفی می شد البته.

شهیار : درسته ...درسته.

بله ، کار خود تولید اون جا نبود.

شهیار : خُب فوق العاده ست . امشب اطلاعات دست اولی ...

- جان؟

شهیار : گفتم بسیار فرصت خوبی بود چون امشب اطلاعات دست اولی دریافت کردیم.

- متشکرم ، مرسی. به هرحال ایشالله شما هم در کارتون موفق و موید باشید.

شهیار : شما هم همین طور . من دوست می دارم منوچهر عزیز یکی از همین شب ها شما دعوت قدغن ها رو بپذیرید ، بیایید این جا تا کارنامه ی منوچهر نازنین رو دوباره با هم مرور کنیم.

- متشکرم، ایشالله که فرصتی دست بده ، هم از شما هم از آقای بابک تشکر می کنم.

بابک افشار: استدعا می کنم

- ایشالله که شب خوبی داشته باشید .من به برنامه تون گوش می دم.

شهیار : سپاس گزارم منوچهر نازنین. شب خوش.

- خدا نگه دار.

شهیار : شب خوش.



برنامه ی قدغن ها

شهیار قنبری
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
شعری ناب از شهیار
صدای فروغی عزیز جاودان باد

نیاز

تن تو ظهر تابستو نو به یادم میآره
رنگ چشم های تو بارو نو به یادم میآره
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخی ی زندو نو به یادم میآره

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوستت دارم شنیدنه
نفست شعر بلند بودنه
با تو بودن بهترین شعر منه

تو بزرگی مث اون لحظه که بارون می زنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگ های منه
تو مث خواب گل سرخی لطیفی مث خواب
من همو نم که اگه بی تو باشه جون می کنه

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوستت دارم شنیدنه
نفست شعر بلند بودنه
با تو بودن بهترین شعر منه

تو مث وسوسه ی شکار یک شاپرکی
تو مث شوق رها کردن یک بادبادکی
تو همیشه مث یک قصه پر از حادثه يی
تو مث شادی خواب کردن یک عروسکی

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوستت دارم شنیدنه
نفست شعر بلند بودنه
با تو بودن بهترین شعر منه

تو قشنگی مث شکل هایی که ابر امی سازن
گل های اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن
اگه مردای تو قصه بدونن که این جایی
برای بردن تو با اسب بالدار می تازن

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوستت دارم شنیدنه
نفست شعر بلند بودنه
با تو بودن بهترین شعر منه
 

Arianna

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2006
نوشته‌ها
1,017
لایک‌ها
11
سلام.

با اجازه جناب هادي صداقت مي خوام يكي از ترانه هاي واقعا تاثير گذار شهريار قنبري رو اينجا بنويسم.

دلريخته
shahriyar.jpg

روز پائيزي ميلاد تو در يادم هست
روز خاكستري سرد سفر يادت نيست
ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر يادت نيست
تلخي فاصله ها نيز به يادت مانده ست
نيزه بر باد نشسته ست و سپر يادت نيست
يادم هست، يادت نيست، …
خواب روزانه اگر در خور تعبير نبود
پس چرا گشت شبانه، در به در يادت نيست؟
من به خط و خبري از تو قناعت كردم
قاصدك، كاش نگويي كه خبر يادت نيست
يادم هست، يادت نيست، …
عطش خشك تو بر ريگ بيابان ماسيد
كوزه اي دادمت اي تشنه، مگر يادت نيست؟
تو كه خودسوزي هر شب پره را مي فهمي
باورم نيست كه مرگ بال و پر يادت نيست
تو به دل ريختگان چشم نداري، بيدل
آنچنان غرق غروبي كه سحر يادت نيست
يادم هست، يادت نيست، …
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
ممنونم دوست عزیز
خوشحال میشم دوباره شعری از شهیار به یادگار بگذاری.
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
گزینه یی از قدغن های این هفته

*
گزینه یی از قدغن های
یکشنبه بیست و یکم ژانویه ی 2007
*
شهیار قنبری

*
*

*
*
آن چه سرزمین ما را از سرزمین های دیگر جدا می کند ، تاریخ اش یا قانون اساسی اش نیست. نگاهِ ماست ، عادت های روزانه ی ماست، شکل ِزنده گی ماست که چنین پرده ی دهشتناکی آفریده است.
*
به زبان فروغ ، شاعر همیشه روشن، می توان همچون عروسک های کوکی بود با دو چشم شیشه یی جهان را دید.می توان سر در برف داشت و گفت ما از همه به تریم. نه شرقی ، نه غربی که هیچ کجایی.
*
اما شب هنگام وقتی که در بستر بی خوابی جا به جا می شوی و می بینی رویایی با تو نیست ، که هر چه هست کابوس است ، شعار های نخ نما، رهایت می کند و آن چه بر جای می ماند ، حقیقتِ توست که زیبا نیست ، زنده نیست، بیمار ِ بیمار است.
*
بیش از یک ربع قرن ، روز شب ات بی رنگِ بی رنگ بوده اند ، خانه ات ، خانه ی بی کتاب ات ، خانه ی بی موسیقی ات ، خانه ی بی سازت ، وحشتکده یی بیش نیست ، چرا که در کوچه سمفونی زنده گی با رنگین مکان نُت هایش جاری نیست.
*
زنده گی جایی در پستوی خانه مخفی شده است ، عشق را لای صد تکه پارچه پیچیده ای که مبادا شب پایان ، رازت را کشف کنند. زیبایی جُرم است.رنگ ها جلف اند و آدم را جهنمی می کنند. زیبایی اسم اعظم نیست.
*
در چنین شکنجه گاهی ، آدم چه بخواهد چه نخواهد ، به سمت سیاهی می رود. اگر روزی در آرامش به شب برسد ، انگار که کم آورده ای ..! مگر می شود آب از آب تکان خورد؟! بروم بگردم ببینم کسی جایی به سمت من سنگ ریزه یی پرتاب نکرده باشد.
*
و این جوری بی آن که بخواهی تبدیل می شوی به کلکسیونر جنگ و ستیز. کلکسیونر زشتی ، اگر چه هدفی مقدس پیش روی توست : نبرد با سیاهی ، نبرد با جهل ، نبرد با زشتی ... اما بی آن که بخواهی ، همه ی روز و شب ات وسط آشغال دانی می گذرد بی آن که ریه هایت را آن گونه که سپهری شاعر می خواهد از اکسیژن خوش بختی پُر کنی
*
جنگ جوی حقیقت ، جنگ جوی نور باید وسط زیبایی زنده گی کند تا پشت زشتی را با خاک یکی کند. در غزل نمایش از زبان یکی از شخصیت ها می گویم :
*
من با کار می آیم ، آنان با کارد.
*
با زشتی نمی توان به جنگ زشتی رفت. دردا اما می بینم که دوستانم حتا این درس تاریخی را باور نکرده اند ، این که برای نشان دادن زخم ، ساده ترین کار ، نشان دادن تصویر زشتِ زخم است .کار هوشیاران و بیداران و زیبایی آفرینان اما به همین سبب دشوارتر از همه است.چرا که باید با پرده ای زیبا ، همه ی زشتی زخم را نشان دهند.
*
همین، کار را دشوار می کند، همین است که هنرمند جایگاهی فراتر از همه دارد و هنرمندان ِ راستین پیامبران اند. ر
*
می گویی : اما همه که هنرمند نیستند.
*
می گویم : همه اما می توانند در جهانی که هنرمندان آفریده اند زنده گی کنند. در جهان زیبایی
*

*

آنان که کاری به کار تاریخ ندارند و می گویند : " به من چه " ، آنان که سرزمین ِ تنبل را تنبل تر می خواهند و این که هرگز به فکر پژوهش و تحقیق نباشد، بدانند که دیگران ِ جهان، محض خنده ، سال ها آرشیو صومعه ها ، کلیساها و به ویژه وَتیکان را زیر و رو کرده اند تا امروز با سربلندی بگویند :می دانیم که مزار مونالیزا کجاست.

*
سال به سال و قرن به قرن برگشتند به آغاز ماجرا و مونالیزا ، همسر تاجر فلورانسی ، دیجو کوندو را یافته اند. کسی که مدل لئوناردو بوده است برای تابلوی تاریخی اش: لبخند ژُکوند-مونالیزا .
*
بخش های خبری تلویزیون های اروپا این تصاویر را پیش رویت می نشانند .تاریخ در برابر توست. آدم هوشیار زیر و زبر می شود وقتی می بیند مونالیزا به راستی روزی در این جهان زنده گی می کرده است و لئوناردو ، لئوناردو داوینچی ، لئوناردوی نابغه هم با عشق قلم مویش را بر بوم می کشیده است تا یکی از شگفت انگیزترین پرده های همیشه را بیافریند . ر
*
برای هوشیاران جهان تاریخ یعنی همه چیز . تاریخ از آن ِ همه است . از آن ِ انسان است. در این میانه فقط بی هوشان و دروغ زنان و سیاه کاران اند که می گویند :

ر " به من چه " ... مرا با تاریخ کاری نیست . تاریخ را خودم آن گونه که می خواهم می نویسم.
*
چند سال پیش در همین شهر یک آگهی تلویزیونی خنده دار ساختند برای انتشار کار کسی که تاریخ را دوست نمی دارد، که متن اش این جوری بود:

او تاریخ ترانه ی یک سرزمین است. کدام ترانه ی تاریخی را شنیده اید که کار او نباشد.

اشکال کار در این است که بر لبه ی پرتگاهی ایستاده اید و به دشمنی با کسی برخاسته اید که حافظه اش به خوبی دیروز کار می کند و اهل آرشیو و سند و مدرک و تاریخ است و نمی گوید " به من چه " که بر عکس می گوید ر"همه چیز به من مربوط است".

*



اَنتُن چخوفِ بزرگ که هنوز و همچُنان ما در ایران به اشتباه او را آنتوان چخوف صدا می کنیم می گوید :
*
بگذار نسل فردا به سرخوشی برسد اما از خود بپرسد که پدران ما برای چه زیسته اند و برای چه رنج برده اند .
*
عشق ، دوستی و احترام مردم را به اندازه ی نفرت مشترکی که از چیزی دارند متحد نمی کند.
*
آدم در برابر بدی مقاومت نمی کند، در برابر خوبی مقاومت می کند.
*
مردم هنر آشنا و دَم دست را دوست می دارند . هنری که سال ها با آن بزرگ شده اند.
*
اگر می خواهی خوش بین باشی و زنده گی را درک کنی ،
از باور کردنِ آن چه مردم می گویند و می نویسند و تماشا می کنند و برای خود کشف می کنند، دست بردار .


افسوس! آن چه ترسناک است اسکلت آدمی نیست ، این حقیقت است که دیگر از آدم نمی ترسند.
*
خداوندا ! به من اجازه نده که محکوم کنم یا در باب آن چه نمی دانم و نمی فهمم ، حرفی بزنم.
*
روزنامه نگار در روزنامه دروغ می نوشت و همیشه خیال می کرد که دارد از حقیقت می نویسد.

*
اما شاید جهان از دندان های یک هیولا آویزان است.
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
تکه یی کوتاه از گفت و گوی شهیار قنبری و بابک افشار

به سال 1999 میلادی در برنامه ی قدغن ها

*

شهیار : این جمله را چند بار در زنده گی ات شنیده ای بابک ، که " بریم ، خوبه ...مردم نمی فهمند...حالا مگه کی می فهمه ؟ " ....حیرت انگیزه !
*
بابک : می گم آقا مردم نمیان به تو بگن ما نمی فهمیم .نوارت رو می اندازن تو سطل آشغال و هیچ موقع به تو نمی گن. اعتراض نمی کنن. چون اصلن وقت این کارو ندارن ...فقط گوش نمی دن به نوارت.
*
به همین دلیله ما می بینیم همین جور تولید پشت تولید در این لس انجلس... بعد می گن بازار خرابه ...می گم آقا نوار خرابه ...آخه چه قدر شیش و هشت ...اونَم مثل هم، ...
*
شهیار: وحشتناکه !
*
بابک: همه ی شعرها و همه ی ریتم ها عین هم... خُب نمی خره ...یکی دوتاش بسه...
*
شهیار: همه مثل هم.
*
بابک: حالا برای خواننده هایی که این هارو می خونن صرف می کنه...حتا پول هم نگیرن. این ها پول هم نمی گیرن حتا دستی هم می دن که پخشش بکنن. برای این که از عروسی و مهمونی و ختنه سورون و چه و چه و این ها ، پولشون رو در میارن .پول ضبط شون رو.
*
شهیار: درسته.
*
بابک: براشون هم فرقی نمی کنه که موسیقی رو دارن به کجا می کشن...به چه کثافتی دارن می کشن.
*
شهیار: اصلن...اصلن...اصلن فرقی نمی کنه .
*
بابک: کمپانی ها هم که حالی شون نیست. الحمدلله ! ...آقا، یه ماست بند هست که نوارهای مارو برداشته زده به نام پژواک ... تمام گوگوش هارو برداشته نوارهاشو زده ، آهنگ های منو این جا برداشته زده ، ماست بندی هم داره این...
*
شهیار : شغل اولش

*
بابک : اگر نه کار اصلیش... شغل اولش ...بله ... ماست فروشه...خُب من چی برم به این بگم. می گم آخه نکنین این کارو...آخه این درست نیست.
*
شهیار: ببینید ، این دوتا آدمی که در کانادا بازداشت شدند ، گویا از پاریس ویدیوی کانادا...
*
بابک : مثل پارس ویدیوی این جا که باید بازداشت بشه واقعن...چون تمام آهنگ های فیلم منو بدون اجازه زده... تمام آهنگ ها ... شصت درصد از فیلم هایی که این جا داره پخش می کنه بدون اجازه ی منه حداقل...حالا کارگردانش رو کاری نداریم که صاحب سینماست یا تهیه کننده اش یا بازیکنش و چه و چه اش...من کاری ندارم...شصت درصد از فیلم ها ، آهنگ های من توشه و بدون اجازه ی من داره پخش می کنه.
*
شهیار : و بدون اجازه ی دیگران...یعنی امان از این آرشیوهای بدون اجازه ! حیرت انگیزه ! حیرت انگیزه !
*
خُب ، ببینید ، برای نخستین بار خبر این دزدی را ما در قدغن ها به آگاهی مردم رساندیم. شما فکر می کنید چه اتفاقی افتاد؟ این آقا ، شاهرخ ریحانی که این جا در گزارش مجله ی جوانان هم نام شان آمده است ، تلفن کرد به رادیو صدای ایران که اعتراض بکند به آن چه ما گفته ایم در برنامه که این حرف ها چیه می زنید و من شکایت می کنم.
*
رادیو صدای ایران به من خبر داد که چنین اتفاقی افتاده .آقای شاهرخ ریحانی شاکی ست. من با آقای ریحانی تماس گرفتم. بگذریم که چه فارسی زیبایی داشتند و پیدا بود که بسیار مطلع اند از کاری که می کنند، گفتند که نه این ها همه شایعه است و دروغ است.ما این کاره نیستیم.
*
گفتم بیایید و توضیح بدید همین هارو، بیایید روی خط ، که به هر حال نیامدند.چند ماه بعد خبر رسید که سه شرکت کلتکس، ترانه و پارس ویدیو رفته اند و به کمک پلیس کانادا این دوستان را دستگیر کرده اند. از کسی شنیدم که کامیون پشتِ کامیون جنس خارج می کردند از انبارهای دزدان.
*
به نظر می رسد که دزدی یک امر قانونی شده.

*
بابک : بغل ِ گوش ما دارن همین کارو می کنند.
*
شهیار : بغل ِ گوش مان...کسانی که اسم شان تولید کننده است دارند این کار را می کنند...آن وقت از طرفی همین دوستان می خواهند که با دزدان ِ نوار مبارزه کنند. این شوخی حیرت انگیزیه واقعن!
*
بابک : جالب تر از این ، همین شخص ، همین شخصی که کار شمارو داره می زنه و کار منم داره می زنه ، بارها بهش گفتم نزن ، اومده روی خط همین رادیو ، گفته که این ها دارن حق ِ آهنگ ساز و شاعر و به یغما می برن در کانادا در حالی که خودش 17 ساله این جا داره حق مارو می خوره.

*

شهیار : شنیدم که گفتند این بی چاره ها...

بابک : این بی چاره ها...!


شهیار : ما بی چاره ها...!


بابک : ما بی چاره ها ...!
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
و حال حسرت ترین شادیها نصیب ماست

نون و پنیر و هق هق سفره ی سرد عاشق
نون و پنیر و فندق رخت عزا تو صندوق

نون بیات و حلوا سوخته حریر دریا
نون و پنیرو گردو قصه ی شهر جادو

نون و پنیرو بادوم یه قصه ی نا تموم
نون و پنیرو سبزی تو بیش از این می ارزی

پای همه گلدسته ها دوباره اعدام صدا
دو باره مرگ گل سرخ دوباره ها دوباره ها

حریق سبز جنگلا به دست کبریت جنون
از کاشی های آبی مون سرزده فواره ی خون

نون و پنیرو بادوم یه قصه ی نا تموم
نون و پنیرو سبزی تو بیش از این می ارزی

قصه ی جادوگر بد که از کتابا می اومد
نشسته بر منبر خون عاشقا رو گردن می زد

کنار شهر آینه جنگل سبز شیشه بود
برای گیس گلابتون اون روز مث همیشه بود

پونه می ریخت تو دامنش تا مادرش چادر کنه
می رفت که از بوی علف تمام شهر و پر کنه

غافل از اینکه راهش رو جادوگر دزدیده بود
رو صورت خورشید خانوم خط سیاه کشیده بود

آهای آهای یکی بیاد یک شعر تازه تر بگه
برای گیس گلابتون از مرگ جادوگر بگه
از مرگ جادوگر بد که از کتابها می اومد

 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
و حال شهیار از جنگ و صلح میگوید:

شعری بر آب ، دشنه در خواب
اسبی در مه ، مهتاب در مرداب
زخمگاهِ آهو ، چشم براهِ جادو
جنگجو ، جنگجو
از آشتی بگو
عقابِ بی پر ، بسترِ خاكستر
طاووس در آتش ، سرداری بی سر
چه شد؟ چه شد؟ پایانِ قفس
چه شد؟ چه شد؟ نورِ مقدس
جنگجو ، جنگجو
از آشتی بگو
پای این كتیبه ی شكسته
پا دراز كن ای همیشه خسته
كنار ستون های در خونگاه
دست ما جان پناه
خوشترین ساز در راه
مرا ببر به كوچه ی حمید
مرا ببر به تخت جمشید
دبستان جهان تربیت
ببر به كلاسِ آخر تبعید
جنگجو ، جنگجو
از آشتی بگو....
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
شهیار از همه چیز می گوید،از سوختنهای بی مفهوم،از سفره های خالی.

باج

می سوزم و می سوزم با زخم تو می سازم
با هر غزل چشمت من قافیه می بازم
پیش از تو فقط شعرم معراج غرورم بود
ای از همه بالاتر اینک به تو می نازم
این سفره ی خالی را تو نان غزل دادی
ای پر برکت گندم من از تو می آغازم
من اهل زمین بودم فواره نشین بودی
با دست تو پیدا شد بال همه پروازم
از شینم هر لاله اسب و کوزه پر کردم
با عشق تو رادیدم تا اوج تو می تازم
هیهای مرا بشنو اسب و من دل خسته
من چاوش بی خویشم با هق هق آوازم
راه سفر عاشق از گردنه بنداز پر
نا مردم اگر با خون این باج نپردازم
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
زمین برای ترکمن


زمين ادامه ي دستي ست که به گندم ميرسد
زمين ادامه ي عشق است که سرخ ترين پيرهن را بر تن دارد

و من ادامه ي زيبا ترين ترانه هاي ترس خورده ي بابا بزرگ
به ترکه ي ناظم و درد بلند جريمه
به وحشت سود و زيان تاجر زنگ حساب
به کوچه هاي خشک آب شاهي و يخ بر خر
سکوت ماندگار پدر
و فرفره هاي بي باد مي رسم ...

چه کسي آيا سه ماه تعطيلي ده سالگي ام را
از تخم مرغ فروش و تاجر بازار امتحان حساب باز پس ميگيرد جز من ؟
که از زمين تو مي رويم ...

زمين ادامه ي يک شعر است که عشق را ادامه ي شبنم ميداند
و سرخ ترين شال را براي شانه هاي فقيرت ميبافد
در سرخباد سرود و سپيده ...

زمين ادامه ي يک ريشه است تا هميشه ي بيشه
زمين ادامه ي يک سفره است
که گرده ي نان را به گرده گرفته است ...

صحرا به انفجار تر باران ايمان دارد ...

چشم بادامي من زمين ادامه ي يک " گنبد " ستاره است
و دشمن ادامه ي شهرزاد هزار و يکشبه ي خواب است

زمين اما به گندم ميرسد ...

زمين به سفره ي مردم ميرسد
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
ترانه ای از شهیار
این ترانه رو شخصی به نام سپیدار اجرا کرده


من از عطر تو سر رفتم نگو نه!
به جنگی پر خطر رفتم نگو نه!
نبرد تن به تن با تو چه خوبه!
منم که بی سپر رفتم نگو نه!
در این بستر که تعبیر بهاره
ستاره جز تو شب پوشی نداره
همین دستی که می سوزه میدوزه
برات رختی که خوشبختی میاره
...
همین سایه که می چسبه به دیوار
غزل درد تو میپیچه به گیتار
شب عریان پر از شعر نگفته
پر ازرنگ خوش آهنگ سزاوار
شب ما والشی از بال کفتر
یه کشتی نقره تن در ما شناور
شکوهی داره این بغض قدیمی
چه عشقی داره این دل بازی از سر
چه عشقی داره این دل بازی از سر
من از عطر تو سر رفتم نگو نه!
به جنگی پر خطر رفتم نگو نه!
نبرد تن به تن با تو چه خوبه!
منم که بی سپر رفتم نگو نه!
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
قدغن ها

یک غزل صدا از شهیار قنبری

بیست و هشتم ژاویه ی 2007



به یادت می آورم

نامه ای برای آقای جنتی عطایی



عکس فوری امشب

عکس فوری امشب یک یادنامه است به نام «به یادت می آورم».

اما اشاره ی پیش از آن. پنج سال است که عمله های امنیه خانه بر روی امواج لجن آلود اینترنت شوخ چشمانه موج بازی می کنند، زشت ترین ناسزاها و تهمت ها را به جانب من پرتاب می کنند، از هر دروغ شاخداری آویزان می شوند تا مگر چند بی هوش خواب زده را فریب دهند و به اردوگاه بی خبران ببرند.

در این راه حتا برخی همکاران بی هوش و جاه طلب و نوچه پرور ما را هم به دام انداخته اند که پشت سرشان پنهان شوند و هر چه دوست می دارند از دهان شان بیرون بفرستند. من در آغاز چند بار اعتراض کردم و حقیقت ماجرا را با شما مردم در میان گذاشتم. از طرح های امنیه خانه گفتم، طرح شبیه سازی و باقی قضایا و بعد رهایشان کردم و گفتم سرانجام خسته می شوند . من هم که نمی توانم روز و شبم را حرام کنم و به جای پرداختن به زیبایی آفرینان جهان و ساختن و آفریدن ، مدام اره بدهم و تیشه بگیرم و با پست ترین بچه پُر رو های امنیه خانه بجنگم .آدم کوچولوهایی که حتا اگر به اندازه ی سر سوزنی استعداد ، معرفت و سواد داشتند هرگز به جنگ کسی در اندازه های من نمی رفتند.

باری اما وقتی دیدم که ناجوانمردانه به دست یک همکار ، یک همکار قدیمی، دارند از پشت خنجر می زنند ، نه در عصر جمعه که هر روز و هرشب ، بی وقفه، گفتم که دیگر سکوت هنرمندانه جایز نیست. حالا که بازی کثیف تان را وارد مرحله ی خطرناکی کرده اید، بچرخید تا بچرخیم و یقین داشته باشید که سرانجام حقیقت آزاد می شود و روسیاهی به شما سیاه کارترین عمله های بی استعداد امنیه خانه خواهد رسید.

شما فحش و ناسزا بدهید و دروغ ببافید و چرک نامه های بویناک به خرج امنیه خانه منتشر کنید ، من اما هم چنان زیبایی می آفرینم و مردمان را به شعر و شعور جهان وصل می کنم و با سند و مدرک به جنگ در خواب رفته گان می روم.

امشب نخست مقدمه یی را می شنوید درباب بزرگان جهان ، آن گاه نامه ای را با شما قسمت می کنم درباب آدم کوچولوهای جهان.فقط بگذارید همین جا پیش از آن که به آن نامه برسیم، بگویم که :

عضو شورای شعر رادیو ایران بودن ، که یاوه گویان به همراه همکار قدیمی می گویند اداره ی سانسور بوده است و من هم همکار سانسورچیان، نه تنها شرم آور نیست که افتخار دارد . که **** گذشته با همه ی کاستی هایش هزار بار به تر و آزاده تر و انسانی تر از خلیفه نشینی است که تخم و ترکه هایش را این روزها برروی اینترنت می بینیم.

شنیدن این مقدمه برای درک به تر و بیش تر نامه یی که در راه است ، لازم است.

آنتونیو سَلی یِری Antonio Salieri، آهنگ ساز ایتالیایی متولد هجدهم آگست 1750 در ایتالیا، مرگ به روز هفتم ماه مه سال 1825 در وینا، Austriaاتریش.بیش از چهل آپرا نوشته است و چند کار موسیقی بی کلام.

او ایتالیا را ترک می کند تا در وین کار موسیقی را ادامه بدهد.پس از مرگ موتسارتAmadeus Mozart ( که موسیقی اش را هم اینک می شنوید) شایعه ای جان می گیرد که سلی یری قاتل اوست. در سال های آخر زندگی ی آنتونیو سلی یری به جنون می رسد ، او را به یک آسایشگاه می برند . هفتم ماه مه 1825 هم می میرد.

پدر و مادرش را که از دست می دهد نزد آهنگ ساز صاحب نام Gassmannدر وین درس می خواند و به سرعت خود را به قدرت نزدیک می کند و از دوستان امپراتور می شود. امپراتور کمکش می کند که زن بگیرد چرا که سرپرست دختر دلخواهش تقاضای ازدواج او را نمی پذیرد به این سبب که درآمدش به عنوان **** موسیقی 100 Ducats است، امپراتور با خبر می شود و چون Kapellmeister Bonnoآهنگ ساز نخست دربار ، شصت ساله گی را پشت سر گذاشته است و دیگر نمی تواند چون گذشته به کار ادامه دهد، برای سلی یری 300 Ducats در نظر می گیرد.

او و موتسارت هر دو از رهروان مکتب نوینی در آپرا به شمار می روند.

سلی یری هفت فرزند دارد ، هشت فرزند هم نوشته اند، سال 1984 روایت سینمایی اثر با ارزش Peter Shaffer یعنی Amadeusشاهکار Milos Forman به ده جایزه ی اسکار می رسد .نمایش آمادئوس هم صاحب دو جایزه ی تونی می شود.(بزرگ ترین جایزه ی تئاتر آمریکا.)

وین قرن هجدهم با آپراهای شگفت انگیزش دکوری برای طرح یک قصه به کهنه گی انسان، قصه ی کهنه ی حسادت کور ، نبرد یک نابغه با یک آهنگ ساز بس بسیار با استعداد.

Shafferبه زیبایی فرق میان نبوغ و استعداد درخشان را نشان می دهد و این که چون سَلی یِری نمی تواند موتسارت را در صحنه ی کار شکست بدهد پس نابودی اش را آرزو می کند، مرگش را می طلبد چرا که خُردی عظیم خویش را لا به لای نُت های موتسارت می بیند.

سلی یری از 1788 تا 1824 آهنگ ساز اول دربار اتریش است ، امپراتوز ژوزف دوم.

قصه ی برخوردهای سلی یری و موتسارت ازیکی دو تا بیش ترند. سال 1781 موتسارت می خواهد که آموزگار موسیقی Princess of Wurttembergشود ، به جای او اما سلی یری را انتخاب می کنند. سال بعد موتسارت برای بار دوم به عنوان آموزگار پیانو کنار گذاشته می شود.

وقتی آپرای عروسی فیگاروی موتسارت هم با شکست رو به رو می شود و امپراتور ژوزف دوم و تماشاگران هیچ کدام این Opera را دوست نمی دارند، آهنگ ساز ، سلی یری را مقصر می داند . می گوید: سلی یری بهشت و دوزخ را به هم دوخت تا این کار را را بر زمین بزند.

در آخرین نامه اش به تاریخ چهاردهم اکتبر 1791 ، موتسارات خطاب به همسرش می نویسد :

سلی یری و معشوقه اش را با کالسکه ام به اُپراخانه بردم ، برای تماشای Die Zauberflöte. به دقت همه اش را دید و شنید. از مقدمه تا هم سُرایی آخِر . قطعه ای نبود که آفرین ، آفرین اش را نشنوم...Bravo! ... Bello.
سلی یری سال های آخر بیمار می شود .یک بار هم دست به خودکُشی می زند. اما پس از مرگ اوست که قصه ی قتل موتسارت همه جا را پُر می کند و این که در بستر مرگ سلی یری اعتراف کرده است که موتسارت را کشته است. دو پرستارش Parsko و Rosenberg و نیز پزشک خانوداگی Joseph Rohrigمی گویند چنین چیزی را نشنیده اند.


چند سال پس از مرگ سلی یری به سال 1825،
AlexanderPushkin شاعر بزرگ روس ، غم نامه ی موتسارت - سلی یری را می نویسد، به سال 1831 . شاعر در این غم نامه از گناه حسادت می گوید و پروانه ی شاعرانه صادر می کند تا دیگران نیز به ماجرای قتل موتسارت به دست سَلی یِری ، یک هنرمندِ هم کار، یک رقیب، بپردازند.



Rimsky-Korsakov Nikolai آهنگ ساز بزرگ روس نیز بر اساس نمایش پوشکین ، یک Operaمی نویسد به سال 1898. اما اوج همه ی این تجربه ها کار درخشان Peter Shaffer است به سال 1979 ، آمادئوس و روایت سینمایی اش کار MilosForman به سال 1984. گفتیم که برنده ی یک بغل جایزه ی اسکار .آمادئوس به سال 1979 به عنوان تئاتر بر صحنه می رود و به سال 1984 فیلم درخشان Peter Shaffer.


از این جاست که امروز سَلی یِری در فرهنگ مدرن تعریف اوج حسادت کور است. کسی که به آفریده گار پشت می کند که چرا موتسارت را بدان اندازه با استعداد آفریده است.کسی که هم زمان با شنیدن موسیقی موتسارت می گرید. سلی یری دیگر یک نام ساده نیست ، نام آهنگ ساز برجسته ی قرن هجدهم .
سلی یری در فرهنگ امروز یعنی هنرمند متعارف که می خواهد از سایه ی یک نابغه بگریزد.حکایت رویارویی یک هنرمند از کار افتاده با هنرمندی که بی وقفه در حال دویدن است.

سال هاست که در برنامه ها و نمایش های تلویزیونی این عبارت را شنیده ایم : مثل سلی یری است در رابطه با موتسارت ... در مجموعه ی کارتون The Simpsons بارها به سلی یری اشاره شده است . در یک فیلم پلیسی با شرکت فرماندار ایالت کالیفرنیا ، همه جا بدجنس را با سَلی یِری مقایسه می کنند.یعنی که این همه ، از سوی دیگر به Salieri کمک کرده است تا قرن ها پس از رفتن اش دوباره به شهرت برسد گرفتم این که قاتل موتسارت بودن هیچ افتخار ندارد

برگرفته از سایت حرف 1974
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
به یادت می آورم

نامه ای برای آقای جنتی عطایی



نمی دانم تو را چه بنامم ، همکار سابق بخوانم ؟ ...نه ! نه شاعرانه است و نه روشن، کارهای ما هیچ شباهتی به هم ندارند.

آشنای قدیمی ؟ یهودا ؟ بروتوس ؟ The has-been ؟ ... نه ! می خواهم تو را آنتونیو سَلی یِری خانه گی صدا کنم چرا که در همه ی این سال ها قصه ی حسادت کور و نقش وارونه ای که در حضور بازی کرده ای مرا فقط و فقط به قصه ی سَلی یری و موتسارت می رساند.

می خواستم این ها را روی خط برنامه با تو قسمت کنم اما تو نخواستی. سکوت کردی و دهان دریده گان را به جنگ با من فرستادی تا در نقش عمله های امنیه خانه پرونده سازی کنند و دروغ به هم ببافند.این پرده را تو دریدی که با دُم بریده گانِ بی نشان، پیمان بستی و پس رونده گان را فرستادی تا مرا ناسزا باران کنند، که پُر بگویند، پُر و پَست.

این ناراستان بد دین که اینک هم دَستان و هم داستان تواند در حقیقت دکور و ابزار چنین صحنه ای را فراهم کرده اند. من هم با این یادنامه ، جسد آشنایی کهنه را به خاک می سپارم که دیگر برای زنده نگه داشتن اش کاری نمی توان کرد. بهتر است که این رابطه ی بد همین جا بمیرد.

من این یادنامه را برای فردا می نویسم که اکنونیان گرفتارتر از آن اند که نگران قصه ی من و تو باشند. من و تویی که هنوز نمی دانیم شاعر کسی نیست که وزن و قافیه می شناسد ، شاعر کسی است که شاعرانه زیستن را بلد است.

برای فردا می نویسم که بچه های فردا بدانند نخبه گان شان چه گونه به جان هم افتادند تا دریک حوضچه، برنده ی مدال قهرمانی شنا شوند، آن هم شنای زیرآبی ، شنای قورباغه ای .

قصه با اعتراض من و اسفندیار منفردزاده و دیگران آغاز می شود که تو چرا ترانه های بی تاریخ منتشر می کنی ؟! چرا درباب رسول رستاخیز و طلایه دار حرفی نمی زنی ؟! در حالی که به گفته ی بسیارانی من حتا نشانی عشق های گذشته ام را هم در کتاب «دریا در من» آورده ام.

پاسخ تو سکوت است در حضور دیگران و پچ پچ های شبانه و توطئه های کودکانه در خلوت یاوه گویان و ناراستان. کاری که از یک شاعر ِ شاعر سر نمی زند.شاعری که اهل جهان است می داند که کار بی شناسنامه و بی تاریخ به دردِ حافظه ی مشترک نمی خورد ، کسی که اهل جهان نیست و اهل قبیله ی بی خبران است می داند اما که هیچ کس کنجکاوی نمی کند .خیالش آسوده است که پژوهش و تحقیقی در کار نیست ، پس تاریخ را آن گونه که دوست می دارد ، می نویسد به کمک توطئه های زشت، پرونده سازی های احمقانه ، به کمک چماق داران اینترنتی ، بسیجی های تصنیف فروش ، عمله های امنیه خانه .

در کدام خراب آباد نقد هنری از دبیرستان و خدمت **** وظیفه می گذرد؟

به عزیزان من چه کار دارید ؟

در آن کتاب بویناک که به سفارش امنیه خانه منتشر می شود تا چهره ی مرا به حساب خودشان خط خطی کنند ، به پارتی بازی اشاره کرده ای. اگر مرا از نزدیک می شناسی که نمی شناسی ، باید بدانی که در همه ی آن سال ها دور از خانواده زنده گی کرده ام.

این جور پرونده سازی کار شاعران کدام خراب آباد است ؟

به یاد ندارم که در ایرانِ دیروز می شد با پارتی بازی به سربازی نرفت. من یکی دست ِ کم چنین زوری را نمی شناختم اما می دانم که در ایران ِ امروز می توان آدم کُشت و جایزه هم گرفت.

اگر بگویم پدر گروهبان نیروی هوایی ات یا عمویت که هدایتِ بخت برگشته ، به شهادت کتابش در پاریس، مثل جن از بسم الله ، از او می گریخت ، هوای تو را در رادیو یا اداره ی تئاتر داشته اند، زیباست؟

چه سقوط هولناکی! قرار بود که جنگ و ستیزمان هم هنرمندانه و شاعرانه باشد. تو چنان دو پله یکی از نردبان ِ خود پایین رفته ای که دیگر نمی توان چیزی گفت و بد رنگ نشد، حرفی زد و بد ترکیب نشد!

می گویی چون من برای هشت ، نُه ماه به سال 1356 عضو شورای ترانه های روز رادیو بوده ام پس هم دستِ سانسورچیان ام.

می گویم که آن شورا با سیمین بهبهانی ، دکتر یدالله رویایی ، زنده یاد فریدون مشیری، زنده یاد عماد خراسانی ، محمود تفضلی و من که جوان ترین شان بودم ، اداره ی سانسور نبود. این را همه به صدای بلند فریاد کشیده اند و تو اگر که هنوز فرق میانِ شورای رادیو و دایره ی سانسور وزارت فرهنگ و هنر به ریاست دکتر نیرسینا و معاونت آقای خوشدل را نمی دانی ، وای برتو ! اگر هم می دانی و دروغ می گویی که وای بر ما!

می گوییم چرا بی تاریخ منتشر کرده ای ؟

می گویی چون وقتی که باید هراس تان را در چمدان بگذارید ، نمی توانید آلبوم عکس های خانواده گی و خاطرات تان را با خود ببرید.

این بار هم که راست نمی گویی چرا که به سال 1356 حتا ، در ایران نبودی . سال 57 و انقلاب که دیگر پیشکش. من اگر از هراس بگویم حق دارم چرا که نوار«پیش مرگانه ها» را در چمدان داشتم ، به همین خاطر حتا کاغذهایم را نتوانستم با خود ببرم. اما مردِ قهرمان ، تو که دست ِ کم یک سال مانده به انقلاب، ایران را ترک کرده ای از چه می ترسیدی که عکس ها و خاطراتَت را نتوانستی با خود ببری؟!؟

من و اسفندیار منفردزاده در امریکا بودیم . من کنجکاوانه به ایران برگشتم دو روز مانده به هفدهم شهریور در ایران بودم. نخستین هفته ای هم که اجازه دادند مردان از ایران خارج شوند ، به انگلیس برگشتم. هفت، هشت ماه بعد یک بار دیگر برگشتم چرا که هنوز فرو ریختن مان را باور نداشتم.اما در همان ساعت ورود ، همه ی سیاهی را بار دیگر به چشم دیدم . یک راست به شمال رفتم. میوه اش همین «پیش مرگانه ها» ست یا «اگر همه شاعر بودند» که تو برایش گریسته ای و نامه ی فدایت شوم فرستاده ای .

رادیوی دولت انقلابی به دعوت آقای فریدون شهبازیان از چند تن دعوت کرد تا در جلسه یی شرکت کنند. من هم رفتم . مشهورترین شان زنده یاد **** فاطمی بود. آقای «فریدون شهبازیان» که دیروز معاون هوشنگ ابتهاج بود ، حالا رئیس شده بود. مرد انقلابی شروع کرد به پرت و پلا گفتن ، مردی که به عنوان مسئول در اتاق حضور داشت. من اعتراض کردم و از جلسه بیرون زدم. اگر تو و هم دستانت به جای آنان بودید لابد همان جا ما را به سبک برادر صدام به دار می آویختید یا به جبهه می فرستادید.

بگذار چند صحنه را برایت نقاشی کنم.

نخستین صحنه ، کاخ جوانان جنوب شهر ، چند سال مانده به انقلاب ، از ما دعوت کرده اند که درباب ترانه سخن بگوییم و شعر بخوانیم. در آغاز صدای پچ پچ مرا آزار می دهد. می گویم اگر دوستان سخنی شنیدنی دارند بیایند با ما قسمت کنند تا بعد من به شعر خواندن ادامه دهم. سکوت می کنند و نوبت به تو می رسد.

می گویی: «دوستان وقتی من شعر می خوانم می توانید هر قدر که می خواهید شلوغ کنید.»

می بینی! تو از همان روزها قهرمان بودی. قهرمان پچ پچ ، نه فریاد.

سفرهای من به جای این که چشم هاتان را به سوی جهان باز کند فقط حسادت تان را تحریک می کرد. به یاد دارم که پشتِ سر ترانه ی «حرف» گفته بودی : شهیار غرب زده شده است و این میوه ی سفرهای اوست. این را پچ پچ کردی اما در حضور من در کنج «استودیو اِل کوردو بِس» به تکه ی :

اگه قیمتی ترین سنگ زمینم

توی تابستون دستای تو برفم

اشاره کردی و گفتی: «بگذار دستت را ببوسم. پس از این دیگر چه می توان گفت ؟»

چند سال بعد هم در همین برنامه ی قدغن ها وقتی پرسش نامه ی مارسل پروست را به تو تعارف کردم و پرسیدم ترانه ی محبوب زنده گی ات کدام ترانه است ؟ گفتی : «حرف» .

شگفتا که ترانه ی یک سانسورچی را به عنوان به ترین ترانه ی زنده گی ات برگزیده ای ! کاش همان شب یا ترانه ی دیگری انتخاب می کردی و یا به حکایت سانسور می پرداختی.

دو 2 ساعت مهمان این برنامه بودی و یکی دو هفته هم در یک میزگرد شرکت کردی.اما تو هرگز دل نداشتی. به همین سبب همیشه حیرت می کردی که چرا من حرفم را بی رو دربایستی بر زبان می آورم، بی واهمه و بعضی وقت ها هم مجلس را بر هم می زنم، مثل شب مهمانی رادیو تلویزیون در باشگاه ِ توس که میهمان دار ، هوشنگ ابتهاج بود و من به استاد حنانه پریدم که چرا به ترانه ی نوین حمله می کند و گفتم شما بهتر است به دوبله ی فیلم های ایتالیایی ادامه بدهید و دست از سر ترانه بردارید. شبی که مهمانی یخ کرد و همه زودتر از موعد تعیین شده جلسه را ترک گفتند. شبی که استاد حنانه ی نازنین مرا کنار کشید و گفت فقط من و تو این وسط دل داشتیم که همین جا از روحش یا از یادش پوزش می خواهم. شبی که هوشنگ ابتهاج هم دَم ِ در گفت ما هنوز سزاوار این نشست ها نیستیم.

در آن سال ها من همیشه این جوری بودم و تو هم آدمی محافظه کار ، حساب گر و ترسو ، درست مثل امروز.

می گویی کم لطفی کرده ام اگر گفته ام که تو در زندان ترسیده ای و بی وقفه گفته ای: « فکر می کنی که گوگوش ما را نجات بدهد ؟»

دوباره می گویم ، نه تو که همه می ترسند. اولین خاصیت دستگیری این است که آدم در آبریزگاه دچار مشکل تخلیه می شود. اما کسی که مثل همیشه شوخی می کرد و دیگران را می خنداند من بودم ، نه تو ... و مگر تو صاحب طنز هم بوده ای !؟

تو که شوخی های سلول را به یاد داری ، چه گونه است که تاریخ کارنامه ات را از یاد برده ای ؟ عکس هایت را در چمدان نگذاشتی ، سال ها بعد هم کنجکاوی نکردی از این و آن بپرسی ، تحقیق کنی، در بابِ کارنامه ی خودت دست ِ کم، کار کنی !؟

پس روشن شد، وقتی من در شورای ترانه های روز رادیو بودم ، تو در ایران نبودی اما نگفتی چه شد که رسول رستاخیز و طلایه دار را نوشتی؟

آن روزها دوستان می گفتند جایزه ای هم گرفته ای ، یک بورس. گروهی هم می گفتند یک آپارتمان هم. من اما به شهادت آقای بیژن سمندر که همین جا در آمریکاست ، بورس تحصیلی وزارت فرهنگ و هنر را نپذیرفتم . گفتم خودم دارم به شهر رُم می روم برای تحصیل در مدرسه ی سینمایی رُم ، با پول خودم می توانم بروم. نامه ای هم برایشان فرستادم.

اسفندیار منفردزاده که اهل دروغ نیست و همیشه به دنبال آزاد کردن حقیقت است، یک روز در غربت به من گفت : این زخم همیشه آزارم داده است.

گفتم: کدام یکی را می گویی ؟

گفت : صانعی بازجوی اوین را به یاد داری ؟

گفتم : به روشنی ، چرا که وقتی سرودی برایشان ننوشتم مرا وسط بیابان های ونک پیاده کرد و رفت، چند ماه پس از آزادی از زندان صد البته .

اسفندیار گفت که صانعی بازجوی او هم بوده است و سال ها پیش در لندن خودکشی کرده است.گفت :«بگو چه کسی را در خانه ی ایرج دیدم ؟! صانعی بازجو را .لباس خواب برتن داشت و در را باز کرد. بعد صاحب خانه به من گفت که او دیگر برگشته است و دوست خوب من است.»

و بعد هم اسفندیار منفردزاده گفت که " یاور همیشه مومن" هم به او هدیه شده است.

چنین کسی اما مرا متهم می کند که با سانسورچیان همکاری کرده ام!

گمان نمی کنی یکی دو پرده این بار بالا گرفته ای ؟ و باری من نمی خواستم از چنین نردبانی پایین بروم. تو خواستی.

بگو چه شد که تو قهرمان را دو روز نگه داشتند و مرا بیش از یک ماه ؟! شبی که آزاد شدم تو را در هتل میامی دیدم. یادت هست؟

این حس حسادت سمج است که در همه ی این سال ها نگذاشته است تا خود را آزاد کنی ، از هنر دیگران به پرواز درآیی ، هراس تو از هنر دیگران است، هنری که رنج ات داده است. از بزرگی ات کم کرده است.

حالا هم که دیگر به عمیق جای سقوط ات رسیده ای و بیش از پیش داری فرو می روی.واکنش های پنهانی ات چنین می گویند. هنوز دل نداری با آینه رو به رو شوی اما من آینه را پیش رویت می گذارم. همه ی این پرونده سازی های غم انگیز نه برای تو ترانه ی نو می آفرینند و نه نوشتن را به نوچه های بسیجی ات یاد می دهند.

آنتونیو سَلی یری آهنگ ساز بزرگی بود که دردا حسادت کورش کرد. دیوانه اش کرد. نمی توانست استعداد خیره کننده ی موتسارت را ببیند .پس برایش تا می توانست پشتِ پا گرفت و سرانجام مسموم اش کرد . او را کُشت تا از شر موتسارت خلاص شود.

نامه ات را می خوانم . نامه ای که از لندن به پاریس فرستادی به تاریخ چهارم مهرماه 1360، پس از شنیدن آلبوم «پیش مرگانه ها» ی من.

برگفته از سایت حرف 1974
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
A look to sea
is forbiden
a desire to see
is forbiden
A love beetwin two fishes
is forbiden
alone and together
is forbiden
to have a new love
you should ask permission
whispering
and inaundering
is forbiden
dancing the shadows
is forbiden
starting story
in middel of dream
is forbiden
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
از تو

تندی رگبار از تو
سر پناه یار از تو
قلب بر دیوار از من
شهر بی حصار از تو
گونه ی تبدار از من
بغض چشمه سار از تو

خواب گندم زار از تو
بخشش و ایثار از تو
هق هق بسیار از من
تردی بهار از تو
اسب بی سوار از من
قصه ی فرار از تو

نفس نفس بودن من از تو
شکفتن و گفتن من از تو
مرورم کن خط به خط از نو

بیا ببین در چه حالم از تو
ببین ببین چه زلالم از تو
بیا شعر محال من شو
این ترانه ها از تو
درس و بزم از تو
خواب این سفر از من
راه کجا از تو

خواب گندم زار از تو
بخشش و ایثار از تو
هق هق بسیار از من
تردی بهار از تو
اسب بی سوار از من
قصه ی فرار از تو
 

Hadi Sedaghat

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
220
لایک‌ها
41
سر کلاس نقاشی



خورشید خانوم چارقد مشکی نمی خواس
مثل شما با این سر و شکل و لباس
کپه ی نور ماه سبک تر از هواس
خورشید خانوم رهاتر از من و شماس

هر کی می خواد با کلاشی
سر کلاس نقاشی
پیرهن گلدار نکشیم
خاطره ی یار نکشیم
درخت سرباز نکشیم
بدتر از اون ساز نکشیم

باید بدون عاقبت
دو بال پرواز می کشیم
درای این مدرسه رو
رنگی و دلباز می کشیم
رو کاغذای بی صدا
ساز می کشیم ، ساز می کشیم..
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
من هم خوشم می آد ازش
شعر های سنگین زیاد داره
 

Vahid Aghakhani

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 ژوئن 2005
نوشته‌ها
163
لایک‌ها
2
سن
40
محل سکونت
no
شهیار بود که مرا هر شب عاشق تر می کرد. فریدون فروغی با آن صدای غم وار خود بود که با خواندن اشعار شهیار مرا عاشق کرد. صدای زیبای ابی بود که با اشعار شهیار مرا عاشق کرد...
اما برای خود متاسفم که این دنیا اینگونه است. چرا ما نباید در کشورمان بتوانیم ترانه های زیبا و حقیقت گوی شهیار را به راحتی تهیه کنیم!
میخواهم بدانم که این ترانه ها و نوشته از کجا پیدا می شوند؟ من از آلبوم های شهیار نصف و نیم دارم! از کتابهای شهیار تنها کتاب دریا در من که آنهم سرشار از سانسور می باشد را دارم...
کسی می تواند مرا در تهیه این کتاب ها و موسیقی ها و آلبوم ها کمک کند؟

از آلبوم ها :
1. اگر همه شاعر بودند
2. صدای درخت بی‌زمین
3. قدغن
4. سفرنامه
5. شناسنامه ۱
6. شناسنامه ۲
7. برهنگی
8. قدغن
9. دوستت دارم‌ها
10. Rewind me in Paris
11. در مهرآباد

از کتاب ها :
1. درخت بی‌زمین
2. یک دهان سرخ آواز
3. دریا در من

مجموعه شعر و ترانه :
پیشمرگانه ها

نگویید که حق کپی رایت را رعایت می کنید شما که این کار را می کنید! پس به من بگویید من چکار کنم؟ من چگونه می توانم بیشتر با این شاعر انس پیدا کنم در همه جا گشتم به پدرم که چند سفری به کشورهای خارجی رفتند گفتم اما تنوانستند کتاب ها و آلبوم ها را پیدا کنند! خواهش می کنم که مرا دریابید...

تو ای نایاب ای ناب.
مرا دریاب دریاب
منم بی نام بی بام
مرا دریاب تا خواب

مرا دریاب مستانه
مرا دریاب تا خانه
مراقب باش تا بوسه
مرا دریاب بر شانه

مرا دریاب من خوبم
هنوزم آب میکوبم
هنوزم شعر می ریسم
هنوزم باد می روبم

مرا دریاب در سرما
مرا دریاب تا فردا
مرا دریاب تا رفتن
مرا دریاب تا اینجا

مرا دریاب تا باور
مرا دریاب تا آخر
مرا دریاب تا پارو
مرا دریاب تا بندر
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
دارم این شعرش رو گوش میدم
سیر نمیشم
مدام پشت سر هم
آخ که صدای شاعر بدجور قلبو چنگ می زنه



عشق است
باز این ترانه ها را عشق است
رقص سرخ بادها را عشق است
عشق درگیر غروب درد است
باز هم طلوع ما را عشق است
آی از خانه ی زخم و گریه
حرمت بغض گشا را عشق است
آی از آب و هوای بی عشق
بادبان ناخدا را عشق است
اهل بی مرز ترین دریا باش
آی اهل همه جا را عشق است
از غزل باختگان می ترسم
شعرهای بی هوا را عشق است
ای قشنگ سازها آوازها
روزهای بی عزا را عشق است
 
بالا