• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فريدون مشيري - شاعر لحظه هاي عاشقانه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
فريدون مشيری در سی‌ام شهريور ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. جد پدری‌اش بواسطه ماموريت اداری به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود. پدرش ابراهيم مشيري افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسي در همدان متولد شد و در ايام جواني به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گرديد. او نيز از علاقه‌مندان به شعر بود و در خانوده او هميشه زمزمه اشعار حافظ و سعدي و فردوسي به گوش مي‌رسيد. مشيري سالهاي اول و دوم تحصيلات ابتدايي را در تهران بود و سپس به علت ماموريت اداري پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبيرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبيرستان اديب رفت.

به گفته خودش: ” در سال ۱۳۲۰ كه ايران دچار آشفتگي‌هايي بود و نيروهاي متفقين از شمال و جنوب به كشور حمله كرده و در ايران بودند ما دوباره به تهران آمديم و من به ادامه تحصيل مشغول شدم. دبيرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اينكه در همه دوران كودكي‌ام به دليل اينكه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگي كارمندي پرهيز داشتم ولي مشكلات خانوادگي و بيماري مادرم و مسائل ديگر سبب شد كه من در سن ۱۸ سالگي در وزارت پست و تلگراف مشغول به كار شوم و اين كار ۳۳ سال ادامه يافت. در همين زمينه شعري هم دارم با عنوان عمر ويران “ . مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشيد به شعر و ادبيات علاقه‌مند بوده و گاهي شعر می گفته، و پدر مادرش، ميرزا جواد خان مؤتمن‌الممالك نیز شعر مي‌گفته و نجم تخلص مي‌كرده و ديوان شعری دارد كه چاپ نشده است.

مشيري همزمان با تحصيل در سال آخر دبيرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به كار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگي درگذشت كه اثري عميق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فني وزارت پست مشغول تحصيل گرديد. روزها به كار می‌پرداخت و شبها به تحصيل ادامه می‌داد. از همان زمان به مطبوعات روي آورد و در روزنامه‌ها و مجلات كارهايي از قبيل خبرنگاري و نويسندگي را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل ادامه داد. اما كار اداري از يك سو و كارهاي مطبوعاتي از سوي ديگر، در ادامه تحصيلش مشكلاتي ايجاد مي‌كرد .

مشيري اما كار در مطبوعات را رها نكرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفكر بود. اين صفحات كه بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينه‌هاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد كتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر مي‌پرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحات معرفي شدند. مشيري در سال‌هاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه و زن روز را بر عهده داشت .

فريدون مشيري در سال ۱۳۳۳ ازدواج كرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصيل را ادامه نداد و به كار مشغول شد. فرزندان فريدون مشيري، بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابك (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماري در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشكده معماري دانشگاه ملي ايران تحصيل كرده‌اند.

مشيري سرودن شعر را از نوجواني و تقريباً از پانزده سالگي شروع كرد. سروده‌هاي نوجواني او تحت تاثير شاهنامه‌خواني‌هاي پدرش شکل گرفته كه از آن جمله، اين شعر مربوط به پانزده سالگي اوست :
چرا كشور ما شده زيردست
چرا رشته ملك از هم گسست
چرا هر كه آيد ز بيگانگان
پي قتل ايران ببندد ميان
چرا جان ايرانيان شد عزيز
چرا بر ندارد كسي تيغ تيز
برانيد دشمن ز ايران زمين
كه دنيا بود حلقه، ايران نگين
چو از خاتمي اين نگين كم شود
همه ديده‌ها پر ز شبنم شود

انگيزه سرودن اين شعر واقعه شهريور ۱۳۲۰ بوده است. اولين مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگي با مقدمه محمدحسين شهريار و علي دشتي به چاپ رسيد (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره این مجموعه مي‌گويد: ” چهارپاره‌هايي بود كه گاهي سه مصرع مساوي با يك قطعه كوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافيه و هم معنا. آن زمان چندين نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سايه)، سياوش كسرايي، اخوان ثالث و محمد زهري بودند كه به همين سبك شعر مي‌گفتند و همه از شاعران نامدار شدند، زيرا به شعر گذشته ما بي‌اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قديم احاطه كامل داشتيم، يعني آثار سعدي، حافظ، رودكي، فردوسي و ... را خوانده بوديم، در مورد آنها بحث مي‌كرديم و بر آن تكيه مي‌كرديم. “

مشيری توجه خاصی به موسيقي ايراني داشت و در پي‌ همين دلبستگي طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. ” علاقه‌ به موسيقي در مشيري به گونه‌اي بوده است كه هر بار سازي نواخته مي‌شده مايه آن را مي‌گفته، مايه‌شناسي‌اش را مي‌دانسته، بلكه مي‌گفته از چه رديفي است و چه گوشه‌اي، و آن گوشه را بسط مي‌داده و بارها شنيده شده كه تشخيص او در مورد برجسته‌ترين قطعات موسيقي ايران كاملاً درست و همراه با دقت تخصصي ويژه‌ای همراه بوده است. اين آشنايي از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضل‌الله بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي مي‌كرد و منزل او در خيابان لاله‌زار (كوچه‌اي كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران مي‌آمدند هر شب موسيقي گوش مي‌كردند . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضل‌الله بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سه‌تار يا ويولون مي‌پرداختند، و مشيري كه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل مي‌داد.“

فريدون مشيری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امريکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، ليمبورگ و فرانکفورت و همچنين در ۲۴ ايالت امريکا از جمله در دانشگاه‌های برکلی و نيوجرسی به طور بی‌سابقه‌ای مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندين شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.

fmpcbio.jpg


برگرفته از سايت http://www.fereydoonmoshiri.org
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بازتاب نفس صبحدمان
(کليات اشعار)

چاپ اول ۱۳۷۹، چاپ دوم ۱۳۸۱ نشر چشمه

fmpcbk15.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تشنه طوفان

چاپ اول نوروز ۱۳۳۴ انتشارات صفی‌علی‌شاه، چاپ جديد ۱۳۸۱ انتشارات سخن

اشعار :
تشنه طوفان
زندگی
كابوس
آسمان
برگ های سپيد دفتر من
ميگون
شعر غم انگيز
اشك شوق
آيينه شكسته
نوای بينوايی
كاروان
غزل شاعر
خورشيد
آواره
تشنه
دريای خاطرات زمان
آغوش اميد
ياد
چه پاييزی است
غروب غم افزا
آتش
فردای ما
زبان بسته
ميگون سيل زده
بوسه
فريب تلخ
گل و بلبل
يادگار او
خزان بهشت
دلخسته
ياد آشنا
ترانه
انتظار
شمع مرده
وداع
باد و باران
همزبان
راز شب
مرغ اسير
در آغوش مهتاب
پشيمانی
گفتگو
مرگ دل
جمال خدا
خفته
قربانی عشق
فال حافظ
چشم به راه
اسير عشق
افسانه عشق
مادر
آيينه
کيميا
تار جان
تنها ميان جمع
به ياد او
گنجينه
ديدگان
هميشه بهار
حكايت حرمان
تمنا
فردا
درسرچه داری
بی من
طبيب دل
دريا دل
آغوش
افسون
نايافته
‎آغوش پشيمانی
ديدار
شرمسار
خنده خورشيد
خزان جاودانی

fmpcbk01b.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گناه دريا

چاپ اول ۱۳۳۵، چاپ جديد ۱۳۸۲ نشر چشمه

اشعار :
گناه دريا
نغمه ها
آتش پنهان
سرگذشت گل غم
اسير
شباهنگ
گل خشكيده
بعد از من
پرستش
شمع نيم مرده
پرستو
آفتاب پرست
سكوت
معراج
غروب پاييز
بازگشت
آن روز شاعرم
شب های شاعر
آسمان كبود
ديوانه
چشم من روشن
دوست
ای اميد نااميدی های من
دروازه طلايي
برای آخرين رنج
گل اميد
خاكستر
درد
تنها
گرفتار
پشيمان
عشق بی سامان
آرزو
آغوش
رقص
مكتب عشق
شراب
غروب نابهنگام


fmpcbk02b.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ابر و کوچه

چاپ اول ۱۳۴۱ انتشارات نيل، چاپ جديد ۱۳۸۲ نشر چشمه

اشعار :
خوش به حال غنچه های نيمه باز
دريای نگاه
پرنيان سرد
سرو
كبوتر و آسمان
ستاره كور
شراب شعر چشمان تو
زهر شيرين
پرواز با خورشيد
چرا از مرگ می ترسيد ؟
بابا ، لالا نكن
اشك خدا
افسانه باران
سرودی در بهار
خورشيد جاوداني
براي دادش
خورشيد و جام
ترانه جاويد
همراه حافظ
باز آ
شبنم و شبچراغ
لال
صفير
در ايوان كوچك ما
جام اگر بشكست ...؟
دشت
ماه وسنگ
ناقوس نيلوفر
گل هاي كبود
اشك زهره
غريبه
كوچه
پند
جادوي سكوت
ابر
چراغ ميكده
درياب مرا ، دريا
دست ها ... و دست ها
سينه گرداب
بيگانه
بهار مي رسد ، اما
غبار بيابان
سفر
درياي درد
سرگردان
درخت
غريو
هنگامه
سرود آبشار
فقير
دريچه
خار
پرده رنگين
شكوفه اي بر شراب
از خدا صدا نمي رسد


fmpcbk03b.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بهار را باور کن

چاپ اول ۱۳۴۶ کتاب زمان، چاپ جديد ۱۳۸۲ نشر چشمه


اشعار :
غبار آبي
بهت
ستوه
چراغي در افق
بگو ، كجاست
ديوار
ديگر زمين تهي ست .....
تاك
بدرود
رقص مار
سرود گل
اشكي در گذرگاه تاريخ
آخرين جرعه اين جام
چتر وحشت
سفر در شب
خوشه اشك
اي هميشه خوب
بهترين بهترين من
كوچ
اي بازگشته
سوقات ياد
كدام غبار ....؟
ازكوه ، با كوه
طومار و تلاش
سياه
نماز شكايت
قصه
تر
خاموش
حصار
جادوي بي اثر
بهار را باور كن


fmpcbk04b.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از خاموشی

چاپ اول ۱۳۵۶ انتشارات زمان، چاپ پنجم ۱۳۸۱ انتشارات سخن

اشعار :
گلبانگ
آفرينش
رنج
آب و ماه
تاريك
با برگ
زمزمه اي در بهار
مسخ
غزلي شكسته
تو نيستي كه ببيني
نه خون ، نه آب ، نه آتش
در زلال شب
غارت
بهمن
گل هاي پرپر فرياد
راه
پس از غروب
بيا ، ز سنگ بپرسيم
راز
غزلي در اوج
يك گل بهار نيست
ديگري در من
اوج
همواره تويي
هفتخوان
فرياد
عمر ويران
دو قطره ، پنهاني
هنوز ، هميشه ، هرگز
اي بهار
ساقي
دور
دام خاك
شكوه رستن
شكسته
سبكباران ساحل ها
دريا
نخجير
رنگين كمان گل
آوار درون
پس از مرگ بلبل
همراه
فرياد هاي سوخته
حلول
با تمام اشك هايم
مسيح بر دار
تنگنا
در ميان برگ هاي زرد


fmpcbk05b.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مرواريد مهر

چاپ اول ۱۳۶۵، چاپ يازدهم ۱۳۸۲ نشر چشمه


اشعار :
صداي يك تن ، در اين بيابان
قطره ، باران ، دريا
فريادهاي خاموشي
دام
پاسخ
طلوع
نگاهي به آسمان
شب ها كه مي سوخت
صدف
از ژرفاي آن غرقاب
ما ، همان جمع پراكنده
برآمدن آفتاب
پرواز
بغض
سنگ و آيينه
بيكرانه
چشم به راه
در هاله شرم
دلي از سنگ مي خواهد
مرگ در مرداب
در بلندي هاي پرواز
به هر موجي كه مي گفتم
احساس
دريا و خورشيد
پيكار
جزر و مد
خواب ، بيدار
ارمغان
مهر مي ورزيم
سه آفتاب
نيلوفرستان
شعبده
هزاران اسب سپيد
فلسفه حيات
دلاويزترين
مرواريد مهر


fmpcbk07b.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آه باران

چاپ اول ۱۳۶۷، چاپ هشتم ۱۳۸۲ نشر چشمه

اشعار :
هميشه با تو
چگونه مي سرايي ؟
انسان باشيم
آه ، باران
شب هاي كارون
پيوند دست ها
روي در روي سياهي
هاله هول
آوايي از سنگر
از نور حرف مي زنم
آب باريك
بهشت خاطر
جهنم سبز
باغ
از خون جوانان وطن
لبخند مبارك مسيحا
ايثار
براي بوته هاي جاودان غريب
شعر كوه ، و شعر من
كشمير
از دوردست خواب رهايي
تا سر اپرده شيرين شكر
بر شانه هاي تو
كمال الملك
درس محبت
ستاره گفت
زبان نگاه
تنها ، باد
سراب
صبح است
دو گلواژه
در گذرگاه جهان
صداي كف زدن لحظه ها
شعله بيدار
يلدا
درنگي در نهاد لحظه آغاز
آفاق پريشاني
برگ و باد
با سادگان صبور
ديلمان
در پيش آن دو بوته رنگين پامچال
با درخت
فرود
تنهاتر از هميشه
ياد يار مهربان
چراغ چشم تو
محو و مات
مادر و نرگس
نمي خواهم بميرم
دوست بداريد


fmpcbk08b.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از ديار آشتی

چاپ اول ۱۳۷۱، چاپ هشتم ۱۳۸۲ نشر چشمه


اشعار :
نسيمي از ديار آشتي
نقش
بازبان اشك ، اينك
يك آسمان پرنده
پرواز لحظه ها
آزادگي
در آيينه آسمان
گوشه ها و پرده ها
پنجره
غريق
دوستي
آن سوي ديوارهاي نوميدي
می‌توانستی كاش ...
ارغوان
در تماشاخانه دنيا
نگاهي ، يك جهان فرياد
يگانگي
دست‌هامان نرسيده‌‌است به هم
يوسف
شاليزار
شور شنهاز
اميد
راز هر چه باداباد
بردبا كيست ؟
در اين اتاق كوچك
تو را كه دارم
روح سحر
داس مرگ و تير عشق
تاجي كه آسمان به سرم زد
شجاع
شير شكاران
از چشمه تا دشت
آخرين پناه
نوروز و نرگس
همچو گيسوي بلند تو شبي
زيباي جاودانه
يك گله شير وحشي
با عشق
گرگ
بگو به آن كه ، دل از بار غم ...
پنجاه و هشت ثانيه پندار
شايد محال نيست
لبخند چشم تو
نخستين نگاه
خورشيد يك غزل
امواج رهسپار
خشم
گلبانگ سپيده
اي خوب جاودانه
بي گفت و گو
كاش از پس صد هزار سال
رود و راه
اي دل
اي عشق


fmpcbk10.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
با پنج سخن‌سرا

چاپ اول ۱۳۷۲، چاپ دوم ۱۳۸۲ نشر آثار






نگهدار ايران
خروش فردوسي
بيدار
پيام آور بيداري
نظامي
همراه آفتاب
حافظ

fmpcbk11.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
لحظه‌ها و احساس

چاپ اول ۱۳۷۴، چاپ چهارم ۱۳۸۱ انتشارات سخن

اشعار :
آرزوي پاك
آه
دل افروزان شادي
هديه دوست
از اوج
گلبانگ تو
سرود
پس از باران
سكوه روشنايي
محيط زيست
دريچه
از صداي سخن عشق
هركه با ما نيست
بهار خاموش
اي واي شهريار
آيا برادرانيم ؟
شكار
حرف طرب انگيز
روح چمن
قصه شيرين
چراغ راه
ابر بي باران
سحرها ، هميشه
مثل باران
تا لب ايوان شما
بهاري پر از ارغوان
رازنگهدارترين
ياد كنار
عشق
بي خبر
هيچ و باد
ناگهان جوانه مي كند
قهر
نوايي تازه
در كوه هاي اندوه
دل تنگ
خوش آمد بهار
سرود كوه
حصار
برف شبانه
بيهودگي
سحر
در بيشه زار يادها
ذره اي در نور
ترنم رنگين
درس معلم
زبان بي زبانان
لحظه و احساس
آيا ...؟
به ياران نيمه راه
زبان معيار
آن سوي مرز بهت و حيرت
اي جان به لب آمده
حاصل عشق
آه ، آن همه خاك
لبخند سحرخيزان
چگونه ...
... زبانم بسته ست
اي داد ...
چشمان سخنگو
اي خفته روزگار


fmpcbk12.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آواز آن پرنده غمگين

چاپ اول ۱۳۷۸، چاپ سوم ۱۳۸۲ نشر چشمه


اشعار :
سپاس
سيمرغ
جست و جو
من می سرايم تا ...
ناسازگار
چكاوك
فرمان نهانی
يك نگاه مهربان
دل افروزتر از صبح
سمنزار
آواز آن پرنده غمگين
يك گردباد آتش
در عصر ارتباطات ماهواره
پشت اين در
رخش سپيد خورشيد
تاج سر آفتاب
بر صليب
زمين و آدمی
خواب های طلايی
بركه
با ياد دست های تو
زيبای وحشی
چه آتشی
آيينه و جمال
كو ... كو... ؟
شادی خويش
نام تو
فال
شب آخر
خار و روزگار
هم آوای برق
يك لحظه آرامش
تا روشنی های بلند آسمانی
در بهشت رويا
آب و خاك ، باد و آتش
بر بال باورها
جور دوست
خواب
بوی گل يخ بود كه ...
مسافر
گلبانگ رهايی
برگ ريزان
در يك نگاه شبنم و خورشيد
از بالای بام
بوسه و آتش
كبوتر
باغ صدف
پاييز
ناخدا
با قلم
آشتی
خواب ارغوان
بهار سپيد
سه تابناك
نثار
تا سپيده
دست‌های پرگل‌اند اين شاخه‌ها
چه اتفاقی بايد بيفتد ؟
بر بام هفت گنبد گردون
جهان شگفتی
زمان
نوازش استاد
پرندگان باغ های نور


fmpcbk13.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تا صبح تابناک اهورايی

چاپ اول ۱۳۷۹، چاپ سوم ۱۳۸۲ نشر چشمه


اشعار :
نوروز می رسد :
آن انتظار شيرين
در ميدان زندگی
مهربان ، زيبا ، دوست
با آسمان
حيران
باغ در پنجره
بوی ”محبوبه شب “
بهار ، روح هستی
دوباره عشق
ستون سهند
روح باران را بگو
رگبار بی امان
راهيان مهر
خبر
با من چكار داری
خورشيد ، با دو سرخی
غروب
گرداب
بيشه ؟ كندو ؟
اندوه بانوی بيد
شهنامه چه می گفت
دو برگ سبز
افسون
خانه بر امواج
پيام آور مهر
چقدر ...؟
افسونگر
يادها
همچنين باد
دنيا به هم نمی خورد
شهر
مادران
گرمای عشق
گلبانگ جهانتاب
ايران و جوانان
يغماگران دريا
با كاروان صبح
ستاره و ...
از قفس
تنها به اين اميد
سر می كشيد ياد ...
پرواز اولين
يك آسمان پرنده
پرواز لحظه ها
چشم در راه
آن سوی نيمه شب
گوشه دل تنگی
روی لحظه های زمان
نشانه ای ز رهايی
تاراج آشيانه نيلوفر
آوازهای شاد
در دشت آسمان
خط آتش
باد در قفس
گر تو آزاد نباشی
شرم
با شباهنگ
همزاد
به سوی جان
در چشم ستاره


fmpcbk14.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سه دفتر
( گناه دريا، ابر و کوچه، بهار را باور کن )

چاپ اول ۱۳۶۷، چاپ شانزدهم ۱۳۸۲ نشر چشمه



fmpcbk09.jpg
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اين كتاب ها كه در اينجا معرفي شده اند ، آثار مستقل اين شاعر مي باشند .
در فاصله اين سالها چندين مرتبه گزيده اشعار ايشان هم تحت عناوين مختلف و توسط ناشران مختلف به چاپ رسيده اند كه در اينجا معرفي نشده اند . مانند پرواز با خورشيد ، دلاويزترين ، زيباي جاودانه و . . .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دكتر عبدالحسين زرين كوب


--------------------------------------------------------------------------------


تازه‌ترين ديوان شعر فريدون مشيري را، اين روزها، با لذت و تحسين بسيار خواندم – از ديار آشتي. فريدون شاعري نوپرداز است با انديشه‌هاي نو و آفرينش‌هاي نو. با اين حال نوپردازي او ناشي از ناآشنايي با سنت‌هاي شعر فارسي نيست. با اين سنت‌ها آشنايي دارد و از همين روست كه در حق پيش‌آهنگان شعر فارسي گستاخ‌روی و شوخ‌چشمي نمي‌كند. با چه ادب و ارادتي از حافظ و ابن‌سينا ياد مي‌كند و با چه مهر و علاقه‌يي از فردوسي سخن مي‌گويد.

زبان شعرش هم بي آن كه بازاري باشد ساده است و در عين اين سادگي به نحو مرموزي فاخر و متعالي نيز هست. واژگانش با آن‌كه گه‌گاه از تازگي و سادگي تلالؤ دارد زبان اهل كوچه نيست، چنان كه تركيباتش هم از تاثير ژورناليسم بي‌بندوبار عصر بركنار است. مي‌پندارم آنچه او را به پاسداشت حرمت پيشينيان و نگهداشت شيوه‌هاي زبان پايبند مي‌سازد عشق او به ايران و فرهنگ ايران است. اين همان چيزي است كه او را از برخي داعيه‌داران عصر جدا مي‌كند و سخنش را از ديدگاه لطف بيان دنباله كلام پيشاهنگان بزرگ شعر فارسي – امثال رودكي و سعدي و حافظ – قرار مي‌دهد كه آنها نيز در عصر خود به نحوي نوپرداز بوده‌اند .

از ديار آشتي يك پيام آشناست – با زباني آشنا – با اين همه پيام مكرر و مبتذل هرروزينه روزنامه‌ها نيست. سرشار از صداقت و احساس واقعي است. اين كه خشونت عصر خود را با زبان و بيان پيشاهنگان بزرگ شعر فارسي محكوم مي‌كند، در عين حال ريشه اين خشونت را در يك سابقه ديرينه ساليان در ذهن خواننده تداعي مي‌كند :

مردمان گر يكدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اين كه انسان هست اين سان دردمند
گرگ ها فرمانروايي مي كنند

فريدون از آنچه رويدادهاي هرروزينه نام دارد فاصله نمي‌گيرد و با اين حال شعرش تنها شعر ”روز“ نيست. شايد در ”ناخودآگاه“ هشيار او اين نكته وي را هشدار مي‌دهد كه در هنر و ادب هر چه ”تنها“ به ”روز“ تعلق دارد، هم با ”روز“ پايان مي‌گيرد و به ”ماوراي“ آن نمي‌رسد. با اين همه، آنچه را نيز تعلق به ”روز“ دارد وي از ديدگان روزگاران مي‌نگرد و اين نكته ”روز“ اورا با روزگاران پيوند مي‌زند. فريدون ناروايي‌هاي يك محيط بي‌شفقت، و تقريبا“ بي‌فردا را كه محيط روز او – روزهاي امروز و ديروز اوست – با لحني كه به‌قدر كافي رساست بي‌نقاب مي‌كند. سختي و قحطي و ناايمني روزهاي جنگ را از ديدگاه انسان و فردا مي‌نگرد. شكايت از خشونت عصر را در فضاي روزگاران با درد و دريغ مي‌سرايد اما طعن و پرخاش عاميانه يا عام‌پسند را وسيله جلب ستايشگران آوازه‌گر نمي‌سازد .

من واژه واژه مثل شما حرف مي زنم
من سال هاست بين شما با همين زبان
فرياد مي كنم :
- اين گونه يكدگر را درخون ميفكنيد
- پرهاي يكدگر را اين گونه مشكنيد

در طي سالها شاعري، فريدون از ميان هزاران فراز و نشيب روز، از ميان هزاران شور و هيجان و رنج و درد هرروزينه آنچه را به روز تعلق دارد، به دست روزگاران مي‌سپارد و به قلمرو افسانه‌هاي قرون روانه مي‌كند. چهل سالي – بيش و كم – هست كه او با همين زبان بي‌پيرايه خويش، واژه واژه با همزبانان خويش همدلي دارد ... زباني خوش‌آهنگ، گرم و دلنواز. خالي از پيچ و خم‌هاي بيان اديبانه شاعران دانشگاهپرورد و در همان حال خالي از تاثير ترجمه‌هاي شتاب آميز شعرهاي ”آزمايشي“ نوراهان غرب .

با چنين زبان ساده، روشن و درخشاني است كه فريدون واژه واژه با ما حرف مي‌زند. حرف‌هايي را مي‌زند كه مال خود اوست. نه ابهام‌گرايي رندانه آن را تا حد ”هذيان“ نامفهوم مي‌كند نه ”شعار“ خالي از ”شعور“ آن را وسيله مريدپروري و خودنمايي مي‌سازد. شعر و زبان در سخن او شاعري را تصوير مي‌كند كه هيچ ميل ندارد خود را غير از آنچه هست، بيش از آنچه هست و فراتر از آنچه هست نشان دهد، شاعري كه دوست ندارد خود را در پناه مكتب خاص، جبهه خاص، و ديدگاه خاص از بيشترينه اهل عصر جدا سازد . بي روي و ريا عشق را مي‌ستايد، انسان را مي‌ستايد و ايران را كه جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد .

در دنيايي كه حريفانش غزل را فرياد مي‌زنند، عشق را فاجعه مي‌سازند و زيبايي را بي‌سيرت مي‌‌كنند او همچنان نجابت احساس و صدق و صفاي شاعرانه‌اش را كه شايسته و نشانه هنرمند واقعي است حفظ مي‌كند. بي آن‌كه به جاذبه آلايش‌هاي عصر تسليم شود، بي آن‌كه از تعارف‌هاي مبتذل و ناشي از ناشناخت سخنناشناسان در باره خود دچار پندار شود، بي آن‌كه حنجره طلايي شاعري را كه در درونش نغمه مي‌خواند با نعره‌هاي عربده‌آميز مستانه مجروح سازد، مثل همان سال‌هاي جواني سادگي خود را پاس مي‌دارد، عشق خود را زمزمه مي‌كند و از ديار دوستي، از ديار آشتي پيام انسانيت را در گوش ما مي‌خواند:

شرمنده از خود نيستم گر چون مسيحا
آنجا كه فرياد از جگر بايد كشيدن
من با صبوري بر جگر دندان فشردم
اما اگر پيكار با نابخردان را
شمشير بايد مي گرفتم
برمن مگيري ، من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشير در مشت
يعني كسي را مي توان كشت

به خاطر همين وجدان پاك انساني، همين عشق به حقيقت و همين علاقه به ايران و فرهنگ ايران است كه من فريدون را مخصوصا“ در اين سالهاي اخير، هر روز بيش از پيش درخور آفرين يافته‌ام به گمان من فريدون شاعري واقعي است – شاعر واقعي عصر ما . هنرمندي بي ادعا، شاعري خردمند و فرزانهاي ايراني كه ايراني بودنش هم او را از دلواپسي براي سرنوشت انسان، براي آينده انسانيت و براي دنياي فردا مانع نمي‌آيد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دكتر محمد امين رياحی


--------------------------------------------------------------------------------


يكي از خوشبختی‌هاي من در زندگی شناختن شاعر عزيز، انسان والا، دوست نازنين فريدون مشيری بوده است. چهل سال از شعر او لذت برده‌ام و سی سال دوستی نزديك با او داشته ام و بيست سال با او همسايه ديوار به ديوار بوده‌ايم. سفرها با هم رفتيم و روزهای تلخ و شيرين را با هم گذرانديم. نه تنها هرچه در هر جا از او چاپ شده خوانده‌ام بخت اين را داشته ام كه از تمام آثار چاپ‌نشده او هم سرمستی‌ها يافته‌ام. از همه اينها گذشته به مدت سی سال انس و الفت با او چشم و گوشم از شعرهای ناسروده او كه در سراسر وجودش موج مي زند لذت‌ها برده است . وجود نازنين او شعر محض است. رفتار و گفتارش لطف نغزترين شعرها را دارد .

فريدون فرشته‌اي است كه تار و پود وجودش از شعر و هنر و زيبايی و نيكی و مهربانی سرشته است. در معاشرت با او انسان خود را در عالم شاعرانه‌ای می يابد كه همه چيز در آن شعر است. در محضر گرم او گذشت زمان احساس نمی‌شود. حافظه نيرومند او گنجينه بيكرانی از لطيف‌ترين و برگزيده‌ترين اشعار هزار سال ادب فارسي است و به هر مناسبت تك‌بيتهای لطيفی می‌خواند و نيز به هر مناسبت نكته‌ها و لطيفه‌هايی به زبان مي‌آورد كه بيشتر آنها آفريده ذهن و ذوق خلاق خود اوست و به نقل از او بر سر زبانها می‌افتد.

من در همه عمر نديدم كه او از كسی بدگويی كند . در جايی هم كه همه از كسی بد می‌گويند تنها سكوت آميخته به وقار او نشانه تاييد است. گاهی هم با طنز لطيفی اعتقاد خود را بيان می‌كند و راه گفتگوها را می‌بندد.

استاد بزرگ ما ملك‌الشعرای بهار مقاله‌ای تحت عنوان «شعر خوب» در مجله دانشكده خود نوشته و ضمن آن عبارتی نزديك به اين معنی دارد كه «فقط كسی می‌تواند شعر خوب بگويد كه خود انسانی خوب باشد». من آن مقاله را سالها پيش خوانده‌ام و مفهوم آن در دلم نشسته و مصداق آن را هميشه در وجود فريدون و شعر او يافته‌ام .

فريدون عاشق زيبايی‌هاست از طبيعت و شعر و موسيقی و نقاشی و خط زيبا. ستايشگر خوبی و پاكی و زيبايی و نيكی و مهربانی و فضيلت و طبيعت است. با نگاه ژرف‌بين و تازه‌ياب خود زيبايی‌ها را می‌يابد و می‌ستايد :

«شكوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود
سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود»
«به پرستو ، به گل ، به سبزه درود ! »

«ما عاشقان نور و بهار و پرنده‌ايم
شب، بوسه می‌فرستيم
مهتاب نازنين را
با صبح می‌ستاييم
مهر گل‌آفرين را»

من دل به زيبايی به‌خوبی می‌سپارم، دينم اين است
من مهربانی را ستايش می‌كنم، آيينم اين است
انسان و باران و چمن را می‌ستايم
انسان و باران و چمن را می‌سرايم

او نه تنها زيباييها را می‌ستايد ، در ميان آنها درس مهر و دوستی و مهربانی به ما می‌دهد.

در اين گذرگاه
بگذار خود را گم كنم در عشق
بگذار از ره بگذرم با دوست، با دوست

ای همه مردم، در اين جهان به چه كاريد؟
عمر گرانمايه را چگونه گذرانيد؟
هر چه به عالم بود اگر به كف آريد
هيچ نداريد اگر كه عشق نداريد

وای شما دل به عشق اگر نسپاريد
گر به ثريا رسيد هيچ نيرزيد
عشق بورزيد
دوست بداريد !

فريدون زبان طبيعت را خوب می‌داند و پيام مهر مظاهر طبيعت را می‌گيرد و به لطيف‌ترين و طبيعی‌ترين زبان به گوش آدميان می‌رساند.

سرخوشانند ستايشگر خورشيد و زمين
همه مهر است و محبت نه جدال است و نه كين
اشك می‌جوشد در چشمه چشمم ناگاه
بغض می‌پيچد در سينه سوزانم، آه
پس چرا ما نتوانيم كه اين سان باشيم
به خود آييم و بخواهيم كه:
انسان باشيم

اين سطور را وقتي می‌نويسم كه فضای تهران از دود و غبار آكنده است و نفس در سينه‌ها تنگي می‌كند. رسماً اعلام شده كه آلودگی هوای پايتخت به شش برابر حد مجاز رسيده است. مدارس را بسته‌اند . رفت و آمد ماشين ها را در شهر محدود كرده‌اند و . . . روشن است كه راه حل آسانی هم دستياب نيست. مشيری از سالها پيش با روشن‌بينی خود از اين تيرگی‌ها و آلودگی‌ها ناليده و چنين روزی را پيش‌بينی كرده و همه را به ستايش طبيعت صاف و پاك فراخوانده است.

مشيری، راهی را كه رفته و پيامی را كه در شعر خود داشته در قطعه «نسيمی از ديار آشتی» بيان كرده است:

باری اگر روزی كسی از من بپرسد
«چندی كه در روی زمين بودی چه كردی؟»
من، می‌گشايم پيش رويش دفترم را
گريان و خندان، بر مي‌افرازم سرم را
آنگاه می‌گويم كه: بذری نو فشانده است
تا بشكفد، تا بر دهد، بسيار مانده است

در زير اين نيلی سپهر بی‌كرانه
چندان كه يارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تكرار كردم
با اين صدای خسته شايد خفته ای را
در چار سوی اين جهان بيدار كردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پيكار كردم
«پژمردن يك شاخه گل» را رنج بردم
«مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
وز غصه مردم، شبی صد بار مردم

شرمنده از خود نيستم گر چو مسيحا
آنجا كه فرياد از جگر بايد كشيدن
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم
اما اگر پيكار با نابخردان را
شمشير بايد می‌گرفتم
بر من نگيری، من به راه مهر رفتم
در چشم من، شمشير در مشت
يعنی كسی را می توان كشت!

در راه باريكی كه از آن می‌گذشتم
تاريكی بی‌دانشي بيداد می‌كرد
ايمان به انسان، شبچراغ راه من بود
شمشير دست اهرمن بود
تنها سلاح من درين ميدان سخن بود

شب های بی‌پايان نخفتم
پيغام انسان را به انسان بازگفتم
حرفم نسيمی از ديار آشتی بود.

ازديار آشتی، صفحه

فريدون مشيری در اين قطعه راز پرهيز خود را از فعاليتها و مبارزات تند و پرشور سياسی كه راه و رسم نسل او بوده است بيان كرده و می‌گويد در «تاريكی بی دانشی» و در «پيكار با نابخردان» و در برابر «شمشير دست اهرمن» سلاح او سخن بوده است.

آری، فريدون هرگز شمشير به دست به جنگ نابكاران و نابخردان نرفته، اما با شعر نرم و نافذ خود هميشه با دروغ و بيداد و همه نمودهای اهريمنی پيكار كرده است. اين در شعرهای چاپ شده اوست. اما آنچه هنوز انتشار نيافته و انتظار چاپ آنها را بايد داشت روح شاعر روشن‌تر چهره می‌گشايد. آنجاست كه درد و رنج مردم زمانه خود را بی‌پرده و صريح بازگفته است.

شعر پرشكوه فريدون لبريز از عشق به ايران و مردم ايران و فرهنگ ايرانی است. كيست كه «ريشه در خاك» او را نخوانده باشد؟ و كيست كه تحت تاثير اوج پای‌بندی او به اين آب و خاك و مردم بلاكش آن قرار نگرفته باشد؟ در پيشانی آن شعر نوشته است: «در پاسخ دوستی آزادی‌خواه و ايران‌دوست كه در سال 1352 از اين سرزمين كوچ كرد و مرا نيز تشويق به رفتن نمود». «ريشه در خاك» هميشه زبان حال اهل خرد و دانايی در اين سرزمين بوده و بر دل‌ها نشسته و ورد زبان‌ها شده و من بند آخر آن را بارها از بسيار كسان شنيده‌ام:

من اينجا ريشه در خاكم،
من اينجا عاشق اين خاك از آلودگی پاكم
من اينجا تا نفس باقی است می مانم
من از اينجا چه می خواهم؟ نمی دانم
اميد روشنايی گرچه در اين تيرگی‌ها نيست
من اينجا باز در اين دشت خشك تشنه می‌رانم
من اينجا روزی آخر از دل اين خاك، با دست تهی
گل بر می‌افشانم .

«نيايش» را، كه هنوز چاپ نشده و نسخه ای از آن را در نوروز 1361 به خط زيبای خود نوشته و به من هديه داده و از آن روز هميشه روي ميز كار من و پيش چشم من بوده است، خطاب به ايران چنين به پايان می‌برد :

نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند، كه گر بگشايند
بندم از بند ، ببينند كه آواز از توست
هم اجزايم، با مهر تو آميخته است
همه ذراتم با خاك تو آميخته باد
خون پاكم كه در آن عشق تو می‌جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی، به زمين ريخته باد

«خروش فردوسی» او، چكيده همه داستان‌های شاهنامه، حكايت پيوستگي جان او با جان فردوسي و تموج فرهنگ ايراني در سراسر عمر بر سراسر وجود اوست. «خروش فردوسی خروش ايران بود». هيچ كس پيام فردوسی را با آن‌همه دقت و تماميت درنيافته و با اين‌همه لطف و دلاويزی به زبان نياورده است. آن شعر را با خطاب به فردوسی چنين تمام می‌كند:

بزرگ مردا همچون تو رستمی بايد
كه هفت خوان زمان را طلسم بگشايد
مگر دوباره جهان را به نور مهر و خرد
هم آنچنان كه تو مي‌خواستی بيارايد

مجموعه «آه، باران» كه بيشتر اشعار آن در سال‌های حمله دشمن خونخوار به ايران و به نام «قادسيه دوم» و پايداری و جانفشانی آزادگان اين سرزمين برای حفظ وطن خويش سروده شده، يادگار جاودانه‌ای از اشك و آه مردم زمانه ما برای نسل‌های آينده خواهد بود. برای نمونه «شبهای كارون»، «آوايی از سنگر»، «آه، باران»، «ايثار»، «يك نفس تازه» را در آن مجموعه بايد خواند.

در اينجا كه سخن از عشق شاعر به ايران و فرهنگ ايرانی است اگر از قطعه «كشمير» او ياد نكنيم سخن ناتمام خواهد بود.

مشيری شاعر بزرگ روزگار ماست. وقتي مجموعه آثار اورا در نظر می‌گيريم می‌بينيم كه او سبك مشخص خود را يافته و بسياری از سروده های او در گنجينه جاويدان شعر فارسی هميشه جايگاه خاص خود را خواهد داشت.

بعد از يك قرن جدال كهنه و نو، شعر مشيری همان است كه شاعر روزگار ما بايد بسرايد. و اقبال نسل امروز به آثار او مؤيد اين نظر است. شعر او بركنار از كهنگي و پوسيدگي نظم بعضي مقلدان چشم و گوش بسته شعر پيشينيان، و بيراهي و خامي گفته‌هاي بعضي جوانان مدعي نوپردازي است.

به ياد ندارم كه مشيري در جدال كهنه و نو شركت كرده باشد. و با اينكه سخن او شعر نو و امروزي شناخته مي‌شود در گرم‌بازار ستيز كهنه و نو بارها ديدم كه استادان سنت‌گرا شعر او را ستايش مي‌كردند. شعر مشيري در عين حال كه از پشتوانه شاهكارهاي هزار ساله شعر و ادب اين سرزمين برخوردار است بيان زندگي ايراني امروز و با ديد و انديشه امروزي و به زبان ايراني امروز است.

در مجموعه «پنج سخن‌سرا» شناخت عميق او را از ظرايف و دقايق شعر فردوسي، خيام، نظامي، سعدي و حافظ مي بينيم. زبان شعر او هم به همان سادگي و رواني است كه حرف مي‌زند و حرف مي‌زنيم و به اصطلاح اديبان «سهل و ممتنع» است. او به راهي رفته است كه سعدي در روزگار خود مي‌رفت.

يك نمونه سادگي و دلاويزي سخن او را در شعر «كوچه» مي‌بينيم كه لطيف‌ترين شعر عاشقانه عصر ما شناخته شده و در حافظه بسيار كسان جاي گرفته كه گاه و بيگاه زمزمه مي‌كنند، با اينكه به خاطر سپردن شعري كه از چهار چوب وزن و قافيه سنتي آزاد باشد دشوار است. اين را هم بگويم كه در ژرفاي شعر ساده و روان مشيري، اندوهي لطيف و حكيمانه از آن سان كه در سخن فردوسي و خيام و حافط هست، احساس مي‌شود. سخن را به دو بيت خطاب به او تمام مي‌كنم كه خطاب به نظامي سروده است.

شعر تو بهار بي‌خزان است
گلزار تو جاودان جوان است
چون بال به بال عشق بستي
تا هست جهان، هميشه هستي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سیمین بهبهانی


--------------------------------------------------------------------------------


چهل سال نبض طبقات گوناگون مردم را در دست داشتن و ضرب شعر خود را با نظم آن منظم كردن بي‌گمان دشوار است. اما فريدون مشيري به آساني از عهده آن بر مي‌آيد.

تعصب را دوست نمي‌دارم، اعمال سليقه را نيز. تعيين خط مشي و تنظيم قاعده براي شعر از سوي منتقدان و صاحب نظران كاري است ارجمند، اما نه جامع و نه مانع. چشم‌انداز ادبيات و به خصوص شعر ما را خطوط و رنگ‌هايي مي‌سازند كه هريك ويژگي‌هاي خود را دارند. دشت هموار است و آرام و سبزگون، كوه دندانه‌دار است و خشن و خاكستري، دره فرونشسته و رازآميز و يشم‌فام. هريك در جاي خود همان است كه بايد باشد. نام‌آوران شعر معاصر، هريك با خصايص خود، لازمه ساختن اين چشم‌اندازند .

گفتن اين كه «شعر بايد در فضايي مبهم و رازآميز بشكفد و همه داشته‌هاي خود را به سادگي و در برخورد اول عرضه نكند» حرفي است، شايد هم درست، اما بايد دانست كه در هنر و و به‌خصوص در شعر هيچ قاعده‌اي نمي‌تواند كليت و الزام داشته باشد، و شعر فريدون مشيري شاهدي است براي نقض قاعدهٌ لزوم ابهام در گستره شعر. به يك شعر كوتاه از او به نام «تنگنا» توجه كنيد، لحظه‌اي است از لحظه‌ها. آن قدر ساده كه هركس بارها آن را تجربه كرده است. اين شعر در برخورد اول همه مفهوم خود را تقديم مي‌كند. اما كه مي تواند بگويد شعر نيست؟

چنان فشرده شب تيره پا كه پنداري
هزار سال، بدين حال باز مي‌ماند
به هيچ گوشه‌اي از چارسوي اين مرداب
خروس آيه آرامشي نمي خواند
چه انتظار سياهي،
سپيده مي داند ؟



(گزينه اشعار، «تنگنا»، صفحه ۲۰۴)


ايجاز در اين شعر به حد نهايت است: شبي كه هزار سال بدين حال باز مي‌ماند. هيچ كلامي جز دو حلقه زنجير «هزار سال» و «بدين حال» با قافيه يكنواخت و كشيدگي اولي و قاطعيت دومي، و ايضاً كشيدگي «باز مي‌ماند» نمي‌توانست تداوم و تكرار لحظه‌هاي شب را بيان كند. اين موسيقي بي هيچ احتساب قبلي و صرفاً زاييده برق ناگهاني ذهن شاعر است و آن‌گاه احساس فرورفتن در مردابي كه در «هيچ گوشه اي از چارسوي آن» خروسي مژده سحر نمي‌دهد و سپس سؤال كوتاهي كه مبين درازي داستان اندوهباري است. آيا سپيده عمق فاجعه را مي‌داند و دستي از آستين بيرون نمي‌آرد؟

به جرأت مي‌گويم كه مشيري بيشترين هواخواه و مخاطب را در ميان توده‌هاي وسيع فارسي‌زبان و بيشترين مخالف را در ميان قشر فشرده داعيه‌داران توضيح و تشريح مباني شعر نو دارد، تا جايي كه برخي از منتقدان منكر نو بودن كلام او مي‌شوند و آن را نوعي از شعر قديم با وزن نيمايي به حساب مي‌آورند. باشد، اما گمان دارم هيچ قاعده اي به اندازه «قبول خاطر و لطف سخن» بر قواعد ديگر شعر مقدم نباشد. وقتي راننده تاكسي شعر مشيري را زمزمه مي‌كند، وقتي استاد دانشگاه آن را در حافظه دارد، وقتي جوان‌ها در نامه‌ها يا در مكالمات خود از آن بهره مي‌جويند، وقتي خرد و كلان و عارف و عامي چيزي از او به ياد دارند، چگونه مي‌شود او را نفي كرد؟

در شعر فريدون مشيري هيچ مضموني غريب و دور از دسترس نيست. هرچه را به شعر مي‌كشد همان است كه به سادگي مي‌بيند: آن ماهي كه درتنگ شنا مي‌كند او را به ياد تنگناي بسته محيط مي‌اندازد، و آن ماهي كه در كنار تابه پرپر مي‌زند و هنوز جان دارد او را به ياد نامهرباني موجود دوپا. وقتي به باغ فين كاشان مي‌رسد به ياد اميركبير مي‌افتد و دريغي بر ايران پس از امير مي‌خورد و وقتي رسيدن بهار را مي‌بيند ، مي‌گويد:

نفس كشيد زمين
ما چرا نفس نكشيم ؟

به هر صورت دستمايه‌هاي او معمول و پيش‌پا‌افتاده هستند، اما دستاوردهاي او ارجمند. او با همين دستمايه‌ها چون چوب كبريتي مي تواند چراغ‌هاي آگاهي را در ذهن خوانندگان شعر خود روشن كند:

نه عقابم نه كبوتر اما
چون به جان آيم در غربت خاك
بال جاوديي شعر
بال رويايي عشق
مي‌رسانند به افلاك مرا

اوج مي‌گيرم، اوج
مي‌شوم دور از اين مرحله، دور
مي‌روم سوي جهاني كه در آن
همه موسيقي جان است و گل افشاني نور
همه گلبانگ سرور
تا كجاها برد آن موج طربناك مرا

نزده بال و پري بر لب آن بام بلند
ياد مرغان گرفتار قفس
مي‌كشد باز سوي خاك مرا !



(همان، «دام»، ص ۱۹۱)


شاعر با خود مي‌انديشد كه پرنده نيست، اما با بال شعر مي‌تواند بپرد، و به همين سادگي ذهن خواننده را متوجه مي‌كند كه گرفتاراني در قفس، وجود دارند كه پروازشان ميسر نيست.
وقتي پاي به اداره‌اي كه سالهاي عمر خود را در چارديوار آن گذرانده است مي‌گذارد، اين طور مي‌سرايد:

ديوار
سقف
ديوار
اي در حصار حيرت، زنداني،
اي در غبار غربت، قرباني،
اي يادگار حسرت و حيراني
برخيز
... خود را نگاه كن، به چه ماني
غمگين درين حصار،
به تصوير
اي آتش فسرده نداني
با روح كودكانه شدي پير
... اي چشم خسته دوخته بر ديوار
برخيز و بر جمال طبيعت
چشمي ميان پنجره واكن
همچون كبوتران سبكبال
خود را به هر كرانه رها كن
از اين سياه قلعه برون آي
در آن شرابخانه شنا كن
با يادهاي كودكي خويش
مهتاب رابه شاخه بپيوند
خورشيد را به كوچه صدا كن
... بيرون ازين حصار غم آلود
تا يك نفس براي تو باقي است
جاي به دل گريستنت هست
وقت دوباره زيستنت نيست
برخيز



(همان، «عمرويران»، ص ۱۸۷)


اين شعر با موسيقي گوش‌نواز، با تعبيرات زيبايي از قبيل «ازاين سياه قلعه برون آي»، «در آن شرابخانه شنا كن»، «مهتاب را به شاخه بپيوند»، «خورشيد را به كوچه صدا كن» و تأسف عميقي كه بر عمر تلف كرده در مصرع «وقت دوباره زيستنت نيست » القا مي‌شود، يكي از زيباترين شعرهاي فريدون مشيري است گيرم كه به زعم بعضي، نه فضاي رازآميز داشته باشد و نه استعارات نوآورده و نه درونمايه اي ناشنيده و بعيد.
از اين گونه شعر در ميان كارهاي فريدون بسيار است كه «آخرين جرعه اين جام»، «كوچه» و «اميركبير» را به عنوان نمونه از آنها ياد مي‌كنم.
مشيري گاه مضمون‌ساز است، يعني از پيش انديشيده مطلب را به نظم مي‌كشد. مضمون‌سازي و به دنبال مطلب از پيش انديشيده رفتن اگرچه به عقيده امروزيان مطرود است، اما در ادبيات ما سابقه هزارساله دارد و نيمي از گنجينه شعر فارسي را مي‌سازد. قطعات، حكايتهاي كوچك، مناظرات و حتي ابياتي كه مبين انديشه‌اي هستند، همه از پيش انديشيده و منظم شده‌اند. نمونه بسيار زيباي مضمون‌سازي در كار معاصران «عقاب» خانلري است.
از نمونه‌هاي مشخص اين نوع مضمون‌سازي در كار فريدون «ماه و سنگ» را ياد مي‌كنم:

اگر ماه بودم، به هرجا كه بودم
سراغ تو را از خدا مي‌گرفتم
وگر سنگ بودم به هر جا كه بودي
سر رهگذار تو جا مي‌گرفتم

اگر ماه بودي، به صد ناز – شايد –
شبي بر لب بام من مي‌نشستي
و گر سنگ بودي، به هرجا كه بودم
مرا مي‌شكستي، مرا مي‌شكستي



(همان، ”«ماه و سنگ»، ص ۶۹)




نمونه ديگر:

آيينه بود آب
از بيكران دريا خورشيد مي‌دميد
زيباي من شكوه شكفتن را
در آسمان و آينه مي ديد
اينك:
سه آفتاب



(مرواريد مهر، «سه آفتاب»، ص ۷۴)




اما هميشه هم در اين مضمون‌سازي موفق نيست:

در اين جهان لايتناهي
آيا به بيگناهي ماهي ،
( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را
از تنگناي سينه برآرم )
گر اين تپنده در قفس پنجه‌هاي تو
اين قلب برجهنده،
آه اين هنوز زنده لرزنده
اينجا كنار تابه
در كام‌تان گواراست،
حرفي دگر ندارم ....



(همان ، «بغض»، ص ۵۳)




بايد عرض كنم، با آن توصيفي كه از تازگي و جانداري ماهي در كنار تابه عرضه مي‌شود هر صاحب معده خوش‌اشتهايي بي‌درنگ مي‌گويد: البته كه گواراست و چه جور هم. به علاوه بعضي از ماهي ها حضرت يونس را لقمه چپ كرده‌اند.

فريدون به زباني سخن مي‌گويد كه كودك ده ساله هم آن را به خوبي درك مي‌كند:

... در سايه‌زار پهنه اين خيمه كبود
خوش بود اگر درخت، زمين، آب، آفتاب
مال كسي نبود
يا خوبتر بگويم؟
مال تمام مردم دنيا بود



(گزينه اشعار، «درآن جهان خوب»، ص ۲۳۳)




اين حسني است اما عيبي هم دارد، و آن اين كه فرهيختگاني را كه با عمق بيشتري به مطالب مي‌نگرند راضي نمي‌كند، در كمتر شعري از فريدون مي توانيم يك اسطوره يك تلميح، يك روايت، يا يك تصوير چند بعدي پيدا كنيم. تصويرهاي فريدون ، درخشان، زيبا و در سطح هستند. پشت اين تصويرها مفهوم ديگري جز معناي واقعي خودشان نيست. و اگر اشاره به اسطوره‌اي باشد از حد آنچه در افواه است در نمي‌گذرد، مانند حكايت هابيل و قابيل و يا بعضي داستان‌هاي بسيار مشهور فردوسي.

زبان شعرش بسيار ساده است. واژگاني كه از آن سود مي‌جويد محدود است. هرگز يك واژه باستاني يا يك واژهُ محلي يا يك واژه كوچه بازاري در شعرش ديده نمي‌شود. در خاطر ندارم كه واژه تركيبي يا استعمال‌نشده‌اي آفريده باشد. در كاربرد جمله‌ها و تعبيرات بسيار محتاط است. ماجراجويي در كارش ديده نمي‌شود. اصلا“ به تجربه تازه دست نمي‌زند و سر آن ندارد كه قلمرو زبان را وسعت دهد. اما در حوزه تسلط خود واقعا“ استاد است. همان واژگان محدود در دست او مثل موم نرم است. از **** اين واژگان حداكثر استفاده را مي‌كند و به اين ترتيب است كه زبانش تا آن حد مأنوس و نافذ است.

بايد ياد آور شوم كه سعدي استاد فصاحت است و زباني عرضه مي‌كند كه بهترين رابطه را با شنونده برقرار مي‌كند، اما واژگاني كه در اختيار دارد بسيار وسيع است، اگر نه به وسعت خاقاني و نظامي، دست كم گسترده‌تر از مولوي و سنايي.
فريدون به عمد از كاربرد واژه هاي دور از دسترس مي‌پرهيزد. البته با اين واژه‌هاي محدود كار كردن و هميشه حرفي براي گفتن داشتن دشوار است، اما افسون فريدون اين دشوار را آسان مي كند.

مشيري به شدت از نوميدي روگردان است و بسيار خوشبينانه در همه چيز نشان اميدواري مي‌جويد. اين خصيصه در شعرهاي قبل از انقلابش بيشتر آشكار است. اميدوار بودن خوب است، اما اگر صفت ثانوي باشد و به سعي و تلقين پديد آمده باشد، ممكن است انسان را از واقع‌بيني دور كند. ابته گهگاه قبول واقعيت چندان تلخ و چندان به دور از تحمل است كه ناگزير انسان خود را به دروغي اميدبخش مي‌فريبد.

چند سال پيش مشيري در بحبوحه جنگ و آشفتگي تبريك عيد را به دوستانش با اين عبارات زيبا عرضه مي داشت:

با همين ديدگان اشك آلود
از همين روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود!

چند بيت ارتجالاً به خاطرم رسيد كه آن را براي او نوشتم:

گرچه در شور اشك و شعله آه
باغ را هيچ كس نكرده نگاه
گرچه در دشت خشك سوختگان
ديرگاهي نرسته هيچ گياه
گرچه از خرمن بنفشه و گل
مانده خاكستري، تباه، تباه
گرچه ما راه خود جدا كرديم
با بهاري كه مي رسد از راه،
باز از سبزه و بنفشه بگو
گرچه از سوز دي شدند سياه

بر دروغت مباد غير درود
بر فريبت مباد نام گناه
دل ما را به وعده اي خوش كن
شب ما را به قصه اي كوتاه
تا بمانيم و گل كند خورشيد
تا نميريم و ميوه بخشد ماه ...

فريدون هيچ‌گاه نسبت به جريان‌هاي روزگار خويش بي‌طرف نمانده است. در همه مجموعه‌هايش كمابيش نسبت به جنگهاي دور و نزديك، نسبت به ستم‌هايي كه بر جهان سوم روا مي‌دارند، واكنش نشان مي‌دهد. اما واكنش هاي او هميشه معقول و متين است. هرگز انفجار خشمي يا صاعقه كينه‌اي در آنها ديده نمي‌شود. مثل خلق و خوي خود او ملايم و نرم است. وي شاعر آزاده‌اي است كه حد و حريم آزادگي را حفظ كرده و حرمت شعر را نگاه داشته و هميشه سربلند زيسته است.

ديگر از ويژگي‌هاي شعر فريدون نفي خشونت و تبليغ محبت است تا جايي كه در بعضي از اين شعرها اگر لطافت انديشه و زيبايي تعبير و رواني كلام در كار نبود شاعرانگي را از دست مي‌داد كه از دست هم داده است. به اين قسمت از شعري كه براي جنگ ويتنام سروده شده است دقت كنيد:

«با تمام اشك‌هايم
شرم‌تان باد اي خداوندان قدرت،
بس كنيد
بس كنيد از اين همه ظلم و قساوت،
بس كنيد
... گر مسلسل هايتان يك لحظه ساكت مي شوند
بشنويد و بنگريد:
با تمام اشك‌هايم باز –نوميدانه– خواهش مي‌كنم
بس كنيد
بس كنيد
فكر مادرهاي دلواپس كنيد
رحم بر اين غنچه هاي نازك نورس كنيد
بس كنيد».



( همان، «باتمام اشك‌هايم»، ص ۲۰۳)




و همچنين در شعر «رنج»:

من نمي‌دانم
و همين درد مرا سخت مي‌آزارد
كه چرا انسان
اين دانا
اين پيغمبر
در تكاپوهايش
چيزي از معجزه آنسوتر
ره نبرده است به اعجاز محبت
چه دليلي دارد
چه دليلي دارد
كه هنوز
مهرباني را نشناخته است
و نمي داند در يك لبخند
چه شگفتي هايي پنهان است

من بر آنم كه درين دنيا
خوب بودن، به خدا سهل‌ترين كار است
و نمي‌دانم
كه چرا انسان
تا اين حد
با خوبي
بيگانه است
و همين درد مرا مي‌آزارد



(همان، «رنج»، ص ۱۵۷)




اين بيشتر يك نثر آهنگ‌دار تعليمي است كه پلكاني نوشته شده است . اما آن را مقابل مي‌گذارم با يك شعر بسيار خوب فريدون كه لحظه‌اي از لحظات، بي هيچ تعصب و انديشه‌اي از اخلاق و بي هيچ تبليغي براي محبت و بي هيچ گريزي از نوميدي، حقيقتي را بيان مي‌كند. از دل برخاسته و در جان نشسته است:

چه جاي ماه كه حتي شعاع فانوسي
درين سياهي جاويد كورسو نزند
صداي پاي كسي
سكوت مرتعش شهر را نمي‌شكند
به هيچ كوي و گذر
صداي خنده مستانه‌اي نمي‌پيچد
كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است؟
چراغ ميكده آفتاب خاموش است



(همان، «تاريك»، ص ۱۵۹)




بغض گلويم را مي‌فشارد ، كجا رها كنم اين بار غم؟ ... و به ساليان گذشته عمر باز مي‌گردم. به شعرهاي بسيار خوبي كه فريدون سروده و برايم خوانده است. به دوستي بي‌وقفه و مداوم افزون از سي سال. به خانه‌ام در تهران نو كه بعضي از اتاقهايش هنوز بام و در نداشتند و در بعضي كه داشتند ساكن شده بودم. به فريدون و اقبال كه در همين خانه به ديدنم آمدند و به «بهار» كه پنج ماه بيشتر نداشت و حالا مادر دو فرزند است، و به نخستين روز آشنايي كه با هم گذرانديم.

به آن دو اتاق كوچك و پر از محبت در طبقه فوقاني خانه‌اي در خيابان خورشيد مي‌انديشم كه فريدون و اقبال ساكنش بودند. به ديداري كه نخستين بار از آنها داشتم در آن خانه. به فنجاني چاي كه اقبال مي‌خواست بياورد و به شربتي كه فريدون پيش از او آورده بود، و اقبال را چاي در دست در آستانه در متوقف كرد. به شعرهايي كه خواند و خواندم و به روزگار گذشته و تلاش‌ها و كوشش‌ها.

به اتومبيل واكسهالي مي‌انديشم كه به اقساط خريده بودم و با آن بعضي از جمعه‌ها با اقبال و فريدون و همسرم و بچه‌هايمان كه رفته‌رفته بزرگتر مي شدند به خارج از شهر مي‌رفتيم. به بيدستاني كه روي فرش سبزه و زير چتر خنكش مي‌نشستيم. به شادي‌هايي كه از هيچ و پوچ و به مدد جوشش جواني داشتيم. فريدون كار مي‌كرد، مي‌نوشت، با مجله روشنفكر و ديگر نشريات همكاري داشت. اقبال خانه‌داري مي‌كرد، بچه‌داري مي‌كرد، خياطي مي‌كرد، از جان مايه مي‌گذاشت، من درس مي‌دادم، با مجلات همكاري مي‌كردم، مي‌نوشتم، در راديو ترانه مي‌ساختم. عمرمان مي‌گذشت و فرزندانمان پرخرج‌تر مي‌شدند و تلاش‌هامان کافی به نظر نمي‌آمد.

به امروز مي‌انديشم كه شعله‌هامان فرو نشسته است. به اقبال مي‌انديشم كه در بيمارستان به ديدنش رفتم، چقدر تكيده بود. به خانه‌اش هم رفتم، باز بيمار بود. برايش حريره بادام پختم كه فايده اي نبخشيد (عقلم بيش از اين به جايي نمي‌رسيد) اكنون شكر كه بهبود يافته است. اميدوارم كه بهبوديش بر دوام باشد. به همسرم مي‌انديشم، منوچهر كوشيار كه از دست رفت و فريدون چه دوستش مي‌داشت و در مرگش شعري سرود كه حال و هواي مرا و خصوصيات اورا به دقت و صداقت بيان مي‌كرد.

چه شد كه از شعر به اينجا رسيدم؟ آه، كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است؟ راستي از دارايي‌هاي جهان چه دارم؟ هيچ و همه چيز. همين دوستي‌ها را و همين دوستان را، همين يادها و يادگارها را، همين پيوندهاي عاطفي را. با ثروت‌هاي جهان معاوضه‌اش نخواهم كرد. كاش فرصتي بود كه همه را بنويسم. فريدون دوست سي و پنج ساله ام را دارم كه هنوز آن دو زمرد سبز در چهره اش مي درخشد و روزنه‌هاي مهرباني است. اقبال را دارم كه هنوز آن صراحت و خشونت صادقانه را از دست نداده است و چه راهنماي آزموده و چه مراقب دقيقي بوده است تا سلامت جسم و روح همسرش برجاي بماند و در شعرش منعكس شود.
اكنون من مانده‌ام و همين يادها در حصار دلگير رميدن‌ها و از بد حادثه هراسيدن‌ها و . . .

آيا اجازه دارم
از پاي اين حصار
در رنگ آن شكوفه شاداب بنگرم؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دكتر محمدرضا شفيعی كدكنی


--------------------------------------------------------------------------------


وقتی به شعر معاصر نگاه می‌كنم، مخصوصا“ در اينجا كه هيچ كتابی و جنگی و سفينه‌ای هم در اختيار من نيست، شعرا در برابرم در چند صف قرار می‌گيرند:
يك صف، صف شاعرانی است كه من با آنها گريسته‌ام ؛ مثل گلچين گيلانی، حميدي شيرازی، شهريار، لاهوتی، عارف قزوينی و چند تن ديگر.
يك صف، صف گويندگانی است كه با آنها شادمانی داشته‌ام و خنديده‌ام نه بر آنها كه با آنها و بر زمانه و تاريخ و آدمهای مسخره روزگار از سياستمدار خائن تا زاهد رياكار و همه نمايندگان ارتجاع و دشمنان انسانيت شاعرانی مثل سيداشرف، ايرج، عشقی، روحانی، وافراشته و بهروز و چند تن ديگر.
يك صف، صف شاعرانی است كه شعرشان مثل چتری است كه روی سرت مي‌گيری تا از رگبار لجنی كه روزگار بر سر و روی آدميزادان پشنگ می‌كند، خود را محافظت كنی مثل شعرهای بهار و پروين و عقاب خانلری و شعر چند تن ديگر.
يك صف هم صف شاعرانی است كه به تحسين سر و وضع هنرشان يا بعضی لحظه‌ها و تجربه‌های خصوصی‌شان می‌پردازی مثل توللی (در بافت تاريخی ”رها“)، سپهری(در حجم سبز)، فروغ(درتولدی ديگر)، و بعضي كارهای كوتاه و ژرف نيما .
يك صف هم صف شاعراني است كه هر وقت نامشان را مي‌شنوی يا ديوانشان را مي‌بينی، با خودت مي‌گويی: حيف از آن عمر كه در پای تو من سر كردم .
يك ”صف يك نفره“ هم هست كه ظاهرا“ در ميان معاصران ”دومي“ ندارد وآن صف مهدی‌اخوان‌ثالث است. كه از بعضی شعرهايش در شگفت مي‌شوی . من از شعر بسياری ازين شاعران، كه نام بردم، لذت مي‌برم ولی در شگفت نمی‌شوم؛ جز از چند شعر اخوان، مثل ”آنگاه پس از تندر“، ” نماز“، و”سبز“.

فريدون مشيری، در نظرمن، در همان صف شاعرانی است كه من با آنها گريسته‌ام. شاعرانی كه مستقيما“ با عواطف آدمی سروكار دارند، من بارها با شعر گلچين گيلانی گريسته‌ام، با شعر شهريار گريسته‌ام، با شعر حميدی گريسته‌ام و با شعر مشيری نيز. شعری كه او در تصوير ياد كودكی‌های خويش در مشهد سروده است و به جستجوی اجزای تصوير مادر خويش است كه در آينه‌های كوچك و بيكران سقف حرم حضرت رضا تجزيه شده، واو پس از پنجاه سال و بيشتر به جستجوی آن ذره‌هاست. همين الان هم كه بندهايی از آن شعر از حافظه‌ام مي‌گذرد گريه‌ام می‌گيرد؛ شعر يعنی همين ولاغير. از كاتارسيس Catharsis ارسطويی تا Foregrounding صورت گرايان، همه همين ‌حرف را خواسته‌اند بگويند. اگر بعضی از ناقدان وطنی نخواسته‌اند اين را بفهمند خاك برسرشان!

فريدون در همه ادوار عمر شاعری‌اش، از نظرگاه من، در همين صف ايستاده است و هرگز نخواسته است صفش را عوض كند. اصلا“ چرا عوض كند؟ مگر نگفته‌اند كه الذاتي لايعلل ولا‌يغير. يكي از نخستين شعرهايی كه از فريدون در نوجواني خواندم و مرا به گريه واداشت شعری بود كه عنوان آن را اكنون به ياد ندارم و بدين‌ گونه آغاز مي‌شد: ای همه گلهای از سرما كبود خنده‌هاتان را كه از لب‌ها ربود در سخن سالهای ۳۵ – ۱۳۳۴ به نظرم چاپ شده بود و اين تاثير و تاثر تا آخرين كارهای او، همچنان، ادامه داشته است. نمي‌گويم: هر شعری كه از او خوانده‌ام حتما“ متاثر شده‌ام و حتما“ گريسته‌ام ولی تاثيری كه بعضي از شعرهای او بخصوص شعرهای كوتاه او در طول سالها، بر من داشته است ازين‌ گونه بوده است: عاطفی وساده، بي‌پيرايه‌ومهربان. البته گاهی ”ساختمان شعر“ يا ”زبان شعر“ يا نوع ”تصويرها“ يا ”رابطه حجم پيام و ظرفيت شعر“ در تمام اجزا ممكن است با سليقه كنونی من تطبيق نكند. به درك كه نمی‌كند. مگر من كه هستم؟ ده‌ها هزار نفر شعر او را می‌خوانند و با شعر او همدلی دارند. من درين ميان نباشم چه خواهد شد؟ به قول عين‌القضات همداني: ”از باغ امير، گو خلالي كم گير! “

يكي از امتيازات فريدون بر بسياری از شاعران عصر و هم‌نسلان او در اين است كه شعرش با گذشت زمان افت نكرده بلكه در دوره پس از ۱۳۵۷ تنوع و جلوه بهتری يافته است و اگر بخواهيد برگزيده‌ای از شعرهای او فراهم كنيد، از همه ادوار شاعری او، به راحتی مي‌توان نمونه آورد، و همه نمونه‌ها در رده كارهای او خوب و شاخص خواهند بود. متاسفانه شعر معاصر فارسي، در ربع قرن اخير، لحظه دشواری را تجربه مي‌كند. اميدوارم به زودی ما شاعران ۲۰ – ۳۰ ساله‌ای ( مثل اخوان و كسرايی و فروغ و مشيری چهل سال پيش) داشته باشيم كه بيايند و دنباله آن صف‌های نامبرده در بالا را تكميل كنند، نه اينكه كار آنها را تقليد كنند. نه. بلكه با كارهای بديع و نوآيين خويش بر شمار آن گونه شاعران كه مورد نياز تاريخ و جامعه‌اند بيفزايند. شاعرانی كه با شعرشان مثل شعر گلچين گيلانی و شهريار و حميدی و مشيری بتوان گريست و يا با شعرشان مثل شعر عشقی و ايرج و افراشته بتوان شاد شد و خنديد و يا از آنها كه مثل بهار و پروين با شعرشان در برابر حوادث اجتماعي و تاريخی و اخلاقی چتر محافظتی بر سر ميهن خويش بگشايند و يا مثل فروغ و سپهری ما را به تحسين تجربه‌های شخصی خود وادارند و از همه بيشتر به اميد اينكه شاعران جوانی داشته باشيم كه بعضی از شعرهاشان مثل بعضی از شعرهای مهدی اخوان ثالث مايه شگفتی شعرشناسان شود.

اكنون نزديك به نيم قرن است كه شعر دوستان ايرانی و فارسی زبانان بيرون از مرزهای ايران، با شعر مشيری زيسته‌اند و گريسته‌اند و شاد شده‌اند و هنر او را – كه در گفتار و رفتار، يكي از نگاهبانان حرمت زبان پارسی و ارزشهای ملي ماست – تحسين كرده‌اند. من نيز ازين راه دور به او و همه عاشقان ايران، سلام می‌فرستم. .
 
بالا