نادر نادرپور
--------------------------------------------------------------------------------
يكي از نويسندگان جوان فرانسوي در مقالهاي كه به تشريح احوال و تفسير آثار « فرانسوا مورياك» -- استاد نامي نثر و نظم معاصر- اختصاص داده، نكته بديع و جالبي را بيان كرده است كه ترجمه مفهوم آن را بيمناسبت نميدانم. وي ميگويد: هريك از شاعران و نويسندگان در سراسر عمر خود، بيش از يك « سن» ندارد وگذشت ايام – برخلاف تاثيري كه در زندگي مردم عادي ميكند – در سير حيات وي و يا به عبارت ديگر در پير و جوان داشتن او يكسره بياثر است!
مثلا“ « پل والري» - شاعر بزرگ متاخر فرانسه – از همان آغاز جواني مردي « پخته» و فرزانه بوده و تا پايان عمر نيز از اين حيث تغييري نپذيرفته است. « ولتر» از عنفوان شباب، پيري شوخ طبع و هزال بوده و در تمام ادوار زندگي نيز پا از اين « سن مقدر» بيرون نگذاشته است. « رمبو» - شاعر بزرگ – همواره در سن نوجواني، يعني در فاصله كوتاهي ميان پايان كودكي و آغاز «بلوغ» ميزيسته است. باري، اين مثالها و نمونهها، براي تاييد نكتهاي كه بدان اشارت رفت – كافي به نظر ميآيد.
من ميخواهم اين گفته نغز را در مورد « مشيري» بهكار بندم و نتيجهاي از آن بهدست آورم. من سالهاست كه « مشيري» را از نزديك ميشناسم و با اشعار او آشنايي دارم. در باره « صداقت» او – يعني شباهت كاملي كه ميان خودش و آثارش وجود دارد – نيازي به توضيح نميبينم، زيرا كه همه كساني كه از نزديك با اين شاعر صافي آشنايند، خوب ميدانندكه اشعار « مشيري» را از صفات و حالات خصوصي او جدا نميتوان كرد. اما آنچه من در باره او ميخواهم بگويم، چيزي جدا از اين مطلب است: من « مشيري» را شاعر ايام شباب ( در فاصلهاي ميان ۱۴ تا ۱۸ سالگي) ميبينم، شاعري سالم، زندهدل، آرام و خوشبين!
« مشيري» از شمار كساني است كه در هيچ حال، روي از زندگي ملايم و مطبوع خود بر نميتابد. عشق ميورزد و عشقش با عصيان نميآميزد. از هواي خوش و باده بيغش و چهره دلكش، لذت ميبرد و قدر لحظات گذراي عمر را نيك ميشناسد. زندگي سالم خانوادگي را دوست ميدارد و از هر گونه چيزي كه صفاي اين زندگي را تباه كند، ميپرهيزد. رفيق و همسر و كودكش را به جان ميپرستد و حرمت اقوام و اقربايش را پاس ميدارد. حسود و بددل و كينهتوز نيست و صفاي قلبش همچون طراوت باران در آسمان صاف چشمانش برق ميزند. شعر او از لحاظ بيان، پاك و صيقل خورده است و كلماتي پخته و سنجيده دارد، « تازگي» را تا آنجا ميپذيرد كه به « بدعت» نينجامد. از « كهنگي» پرهيز دارد، اما پرهيزش به درجه « تعصب» نرسيده است. رقت عواطف در او، بيش از قوت احساس و قدرت انديشه است. تخيلي ملايم و اندوهي خاكسترين دارد. سيماي شعرش به چهاردهساله جواني ميماند كه « در ديار» در دلش خانه كرده است. شبها با آواز لطيف و نغمه نرم سه تارش در زير پنجره معشوق ميايستد و به ستارههاي آسمان نظر ميدوزد و ستارههاي اشكي نيز نثار آسمان دلدار ميكند. چشمان براق مهربانش به روي رهگذران ميخندد و لبهاي بوسهخواهش از زيبارويان، توقع « احسان» دارد. گشادهروي و شادمانه است و از « اخم» و ترشرويي ميپرهيزد.
اگر بخواهم دست به دامن مثالي ديگر بزنم، بايد بگويم كه « مشيري» همچون عكاسي خوشذوق از صحنههاي گوناگون زندگي « فيلم» برميدارد ولي هرگز فيلم خود را « مونتاژ» نميكند! اين مثال محتاج توضيحي است: هنرمندان، مانند مردم عادي، بر دو دستهاند. دسته نخست آنانند كه ميگويند: « جهان چون خط و خال و چشم و ابروست – كه هرچيزي به جاي خويش نيكوست» و دسته دوم، آن كسانند كه ميغرند: « عالمي از نو ببايد ساخت و ز نو، آدمي».
گروه اول، از هر آنچه در اين جهان است، به موقع خود لذت ميبرند و هر چيزي را در جاي خويش ميپذيرند و معتقدند كه روي برتافتن از مواهب دنيا و طبيعت، كفران نعمت خداوندي است. اين گروه از خوردن يك غذاي لذيذ به همان اندازه لذت ميبرند كه از شنيدن يك قطعه شعر زيبا و يا يك قطعه موسيقي عالي! اينان « فيلمبردار» خوشذوق و زندهدل صحنههاي حياتند و از آنچه ميبينند مشتاقانه عكس ميگيرند!
اما دسته دوم كه گويي چندان اعتقادي به « حسن سليقه» طبيعت ندارند و باور نميكنند كه « هر چيزي به جاي خويش نيكوست» همواره دستخوش ترديد و عصيانند. بسياري از امور زندگي در چشم اينان، زشت و ناهنجار ميآيد و لذا همچون « مونتاژ كننده»اي بيرحم، خيلي از قطعات فيلم را از دم نيز « قيچي» ميگذرانند و در عوض، بعضي از صحنهها را – كه ظاهرا“ بيارزش است – گرامي ميدارند و بيش از حد معمول بدان ميپردازند. اينان، اسير سرپنجه خشم و عصيان و بازچه احساس و انديشه نامتعادل خويشند. بسيار اتفاق ميافتد كه دهها صحنه حيات را كه در چشم دسته اول زيبا و تماشايي ميآيد بيكمترين توجه و يا كوچكترين دلبستگي از نظر ميگذرانند و اندك وقتي نيز مصروف تماشايش ميكنند، ولي در عوض ساعتها و روزها به مشاهده چيزي همت ميگمارند كه در چشم مردي عادي شايسته كمترين التفاتي نيست! اينان ميكوشند تا جهاني غير از آنچه « واقعيت» دارد بيافرينند و لذا در مقابل هر چيزي كه مطابق سليقه و موافق طبعشان نباشد، مقاومت ميكنند و هيچ چيز را « دربست» نميپذيرند. در طبع ايشان به خلاف گروه نخستين، از صفاي كامل و رضاي محض، نشانهاي نيشت، بلكه از خشم و عصيان و اضطراب، نشانهها هست و به همين دليل آنچه ميكنند به فرمان طبع سختكوش و احساس سركش و انديشه طاغي خودشان است.
اما « فريدون مشيري» از زمره گروه اول است و به همين سبب، هر صحنهاي از حيات و هر پديدهاي از طبيعت در دل و جان خوشبين و خوشباور او تاثيري مطبوع دارد واز هر چيز به همان اندازهاي كه بايد لذت ميبرد. درختان باران خورده و برگهاي شسته را به شوق مينگرد:
شاخههاي شسته، باران خورده، پاك
بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك
در كوچههاي خاموش و تاريك، دست در دست معشوق ميگذارد و شادمانه ميگذرد:
در سكوت دلنشين نيمهشب
ميگذشتيم از ميان كوچهها
رازگويان، هر دو غمگين، هر دو شاد
هر دو بوديم از همه عالم جدا
به آسمان مينگرد و از كبوتران بامدادي پيام بهار را ميشنود:
شقايقها سر از بستر كشيدند
شراب صبحدم را سر كشيدند
كبوترهاي رزينبال خورشيد
به سوي آسمانها پر كشيدند
گاه، به ياد عشق كهن ميافتد و بر ناكامي خويش افسوس ميخورد و از دلدار ديرين گله ميكند، اما اين حسرت و شكايت، هرگز با خشونت و فرياد نميآميزد:
در صبح آشنايي شيرينمان، ترا
گفتم كه « مرد عشق نئي» باورت نبود
در اين غروب تلخ جدايي، هنوز هم
ميخواهمت چو روز نخستين ولي چه سود
و حتي هنگامي كه از مرگ كودك نوزاد خويش اندوهگين است، سخنش از خشم و خشونت تهي و از غمي لطيف و آرام لبريز است:
كودك همسايه، خندان روي بام
دختران لاله، خندان روي دشت
جوجگان كبك، خندان روي كوه
كودك من، لختهاي خون روي طشت
چون به زبان ساده مردم سخن ميگويد و قدرت آن را دارد كه مفاهيم بغرنج را در الفاظ آسان بگنجاند نيازي به « قلمبهگويي» در خود احساس نميكند و نميكوشد تا با سخنان « عجيب و غريب» و تعبيرات دور از ذهن و الفاظ و اوزان متروك، خوانندگان شعرش را به حيرت دچار كند و به شيوه پيروان « اسنوبيسم»، بر « اهميت» خود بيفزايد! لذا اوزان گزيده او، اغلب با ذهن مردم مأنوس است و تنوعجوئيهاي او در قالب شعر، از حد كوتاه و بلند كردن مصرعها و نامرتب ساختن قافيهها فراتر نميرودو به قلمرو « شعر آزاد» پا نمينهد. اين خصلت سادگي و بيپيرايگي نه همان در شعر « مشيري» جلوه ميفروشد، بلكه در رفتار و به گفتار خصوصي او نيز كاملا“ پيداست و به همين دليل در سخن گفتن و لباس پوشيدن نيز، به آنچه « عجيب و غريب» است تمايلي ندارد و همه رفتار و سكناتش در حد مردم عادي است و همين گرايش او به سوي سادگي و سادهگوئي است كه در ذهن پارهاي از « ناقدان نكتهسنج» اين شبهه را برانگيخته كه علت رواج اشعار « مشيري» و « حسن قبول» او در نزد « دختران مدرسه» همانا « سادگي فكر» و « فقدان انديشههاي عميق» است! گرچه قوت احساس و قدرت فكر اينگونه « ناقدان» را از مقايسه ايشان در ميان اين دو بيت:
شاخههاي شسته، باران خورده، پاك
بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك
و:
خيز اي بيت بهشتي و آن جام زر بيار
كاردي بهشت كرد جهان را بهشتوار
كاملا“ ميتوان فهميد و نيازي به هيچگونه توضيح در ميان نيست، اما يادآوري اين نكته لازم است كه اگر تعريفي در باره يكي از خواص هنر جايز باشد، جز اين نميتواند بود كه « هنر» يعني ساده كردن مفاهيم دشوار و نه برعكس! براي « فريدون مشيري» اين افتخار بس است كه داراي موهبت « سادهگوئي» است و افتخار ديگرش نيز اين است كه بعضي از خردهگيران آثار او، چنان بيبهره از ذوق و حالند كه چون ميخواهند ابياتي از استادان قديم را با ابياتي از آثار او بسنجند و به زيان « مشيري» نتيجهگيري كنند، بدترين نمونههاي اشعار كهن را با بهترين نمونههاي اشعار او مقابل مي نهند!
--------------------------------------------------------------------------------
يكي از نويسندگان جوان فرانسوي در مقالهاي كه به تشريح احوال و تفسير آثار « فرانسوا مورياك» -- استاد نامي نثر و نظم معاصر- اختصاص داده، نكته بديع و جالبي را بيان كرده است كه ترجمه مفهوم آن را بيمناسبت نميدانم. وي ميگويد: هريك از شاعران و نويسندگان در سراسر عمر خود، بيش از يك « سن» ندارد وگذشت ايام – برخلاف تاثيري كه در زندگي مردم عادي ميكند – در سير حيات وي و يا به عبارت ديگر در پير و جوان داشتن او يكسره بياثر است!
مثلا“ « پل والري» - شاعر بزرگ متاخر فرانسه – از همان آغاز جواني مردي « پخته» و فرزانه بوده و تا پايان عمر نيز از اين حيث تغييري نپذيرفته است. « ولتر» از عنفوان شباب، پيري شوخ طبع و هزال بوده و در تمام ادوار زندگي نيز پا از اين « سن مقدر» بيرون نگذاشته است. « رمبو» - شاعر بزرگ – همواره در سن نوجواني، يعني در فاصله كوتاهي ميان پايان كودكي و آغاز «بلوغ» ميزيسته است. باري، اين مثالها و نمونهها، براي تاييد نكتهاي كه بدان اشارت رفت – كافي به نظر ميآيد.
من ميخواهم اين گفته نغز را در مورد « مشيري» بهكار بندم و نتيجهاي از آن بهدست آورم. من سالهاست كه « مشيري» را از نزديك ميشناسم و با اشعار او آشنايي دارم. در باره « صداقت» او – يعني شباهت كاملي كه ميان خودش و آثارش وجود دارد – نيازي به توضيح نميبينم، زيرا كه همه كساني كه از نزديك با اين شاعر صافي آشنايند، خوب ميدانندكه اشعار « مشيري» را از صفات و حالات خصوصي او جدا نميتوان كرد. اما آنچه من در باره او ميخواهم بگويم، چيزي جدا از اين مطلب است: من « مشيري» را شاعر ايام شباب ( در فاصلهاي ميان ۱۴ تا ۱۸ سالگي) ميبينم، شاعري سالم، زندهدل، آرام و خوشبين!
« مشيري» از شمار كساني است كه در هيچ حال، روي از زندگي ملايم و مطبوع خود بر نميتابد. عشق ميورزد و عشقش با عصيان نميآميزد. از هواي خوش و باده بيغش و چهره دلكش، لذت ميبرد و قدر لحظات گذراي عمر را نيك ميشناسد. زندگي سالم خانوادگي را دوست ميدارد و از هر گونه چيزي كه صفاي اين زندگي را تباه كند، ميپرهيزد. رفيق و همسر و كودكش را به جان ميپرستد و حرمت اقوام و اقربايش را پاس ميدارد. حسود و بددل و كينهتوز نيست و صفاي قلبش همچون طراوت باران در آسمان صاف چشمانش برق ميزند. شعر او از لحاظ بيان، پاك و صيقل خورده است و كلماتي پخته و سنجيده دارد، « تازگي» را تا آنجا ميپذيرد كه به « بدعت» نينجامد. از « كهنگي» پرهيز دارد، اما پرهيزش به درجه « تعصب» نرسيده است. رقت عواطف در او، بيش از قوت احساس و قدرت انديشه است. تخيلي ملايم و اندوهي خاكسترين دارد. سيماي شعرش به چهاردهساله جواني ميماند كه « در ديار» در دلش خانه كرده است. شبها با آواز لطيف و نغمه نرم سه تارش در زير پنجره معشوق ميايستد و به ستارههاي آسمان نظر ميدوزد و ستارههاي اشكي نيز نثار آسمان دلدار ميكند. چشمان براق مهربانش به روي رهگذران ميخندد و لبهاي بوسهخواهش از زيبارويان، توقع « احسان» دارد. گشادهروي و شادمانه است و از « اخم» و ترشرويي ميپرهيزد.
اگر بخواهم دست به دامن مثالي ديگر بزنم، بايد بگويم كه « مشيري» همچون عكاسي خوشذوق از صحنههاي گوناگون زندگي « فيلم» برميدارد ولي هرگز فيلم خود را « مونتاژ» نميكند! اين مثال محتاج توضيحي است: هنرمندان، مانند مردم عادي، بر دو دستهاند. دسته نخست آنانند كه ميگويند: « جهان چون خط و خال و چشم و ابروست – كه هرچيزي به جاي خويش نيكوست» و دسته دوم، آن كسانند كه ميغرند: « عالمي از نو ببايد ساخت و ز نو، آدمي».
گروه اول، از هر آنچه در اين جهان است، به موقع خود لذت ميبرند و هر چيزي را در جاي خويش ميپذيرند و معتقدند كه روي برتافتن از مواهب دنيا و طبيعت، كفران نعمت خداوندي است. اين گروه از خوردن يك غذاي لذيذ به همان اندازه لذت ميبرند كه از شنيدن يك قطعه شعر زيبا و يا يك قطعه موسيقي عالي! اينان « فيلمبردار» خوشذوق و زندهدل صحنههاي حياتند و از آنچه ميبينند مشتاقانه عكس ميگيرند!
اما دسته دوم كه گويي چندان اعتقادي به « حسن سليقه» طبيعت ندارند و باور نميكنند كه « هر چيزي به جاي خويش نيكوست» همواره دستخوش ترديد و عصيانند. بسياري از امور زندگي در چشم اينان، زشت و ناهنجار ميآيد و لذا همچون « مونتاژ كننده»اي بيرحم، خيلي از قطعات فيلم را از دم نيز « قيچي» ميگذرانند و در عوض، بعضي از صحنهها را – كه ظاهرا“ بيارزش است – گرامي ميدارند و بيش از حد معمول بدان ميپردازند. اينان، اسير سرپنجه خشم و عصيان و بازچه احساس و انديشه نامتعادل خويشند. بسيار اتفاق ميافتد كه دهها صحنه حيات را كه در چشم دسته اول زيبا و تماشايي ميآيد بيكمترين توجه و يا كوچكترين دلبستگي از نظر ميگذرانند و اندك وقتي نيز مصروف تماشايش ميكنند، ولي در عوض ساعتها و روزها به مشاهده چيزي همت ميگمارند كه در چشم مردي عادي شايسته كمترين التفاتي نيست! اينان ميكوشند تا جهاني غير از آنچه « واقعيت» دارد بيافرينند و لذا در مقابل هر چيزي كه مطابق سليقه و موافق طبعشان نباشد، مقاومت ميكنند و هيچ چيز را « دربست» نميپذيرند. در طبع ايشان به خلاف گروه نخستين، از صفاي كامل و رضاي محض، نشانهاي نيشت، بلكه از خشم و عصيان و اضطراب، نشانهها هست و به همين دليل آنچه ميكنند به فرمان طبع سختكوش و احساس سركش و انديشه طاغي خودشان است.
اما « فريدون مشيري» از زمره گروه اول است و به همين سبب، هر صحنهاي از حيات و هر پديدهاي از طبيعت در دل و جان خوشبين و خوشباور او تاثيري مطبوع دارد واز هر چيز به همان اندازهاي كه بايد لذت ميبرد. درختان باران خورده و برگهاي شسته را به شوق مينگرد:
شاخههاي شسته، باران خورده، پاك
بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك
در كوچههاي خاموش و تاريك، دست در دست معشوق ميگذارد و شادمانه ميگذرد:
در سكوت دلنشين نيمهشب
ميگذشتيم از ميان كوچهها
رازگويان، هر دو غمگين، هر دو شاد
هر دو بوديم از همه عالم جدا
به آسمان مينگرد و از كبوتران بامدادي پيام بهار را ميشنود:
شقايقها سر از بستر كشيدند
شراب صبحدم را سر كشيدند
كبوترهاي رزينبال خورشيد
به سوي آسمانها پر كشيدند
گاه، به ياد عشق كهن ميافتد و بر ناكامي خويش افسوس ميخورد و از دلدار ديرين گله ميكند، اما اين حسرت و شكايت، هرگز با خشونت و فرياد نميآميزد:
در صبح آشنايي شيرينمان، ترا
گفتم كه « مرد عشق نئي» باورت نبود
در اين غروب تلخ جدايي، هنوز هم
ميخواهمت چو روز نخستين ولي چه سود
و حتي هنگامي كه از مرگ كودك نوزاد خويش اندوهگين است، سخنش از خشم و خشونت تهي و از غمي لطيف و آرام لبريز است:
كودك همسايه، خندان روي بام
دختران لاله، خندان روي دشت
جوجگان كبك، خندان روي كوه
كودك من، لختهاي خون روي طشت
چون به زبان ساده مردم سخن ميگويد و قدرت آن را دارد كه مفاهيم بغرنج را در الفاظ آسان بگنجاند نيازي به « قلمبهگويي» در خود احساس نميكند و نميكوشد تا با سخنان « عجيب و غريب» و تعبيرات دور از ذهن و الفاظ و اوزان متروك، خوانندگان شعرش را به حيرت دچار كند و به شيوه پيروان « اسنوبيسم»، بر « اهميت» خود بيفزايد! لذا اوزان گزيده او، اغلب با ذهن مردم مأنوس است و تنوعجوئيهاي او در قالب شعر، از حد كوتاه و بلند كردن مصرعها و نامرتب ساختن قافيهها فراتر نميرودو به قلمرو « شعر آزاد» پا نمينهد. اين خصلت سادگي و بيپيرايگي نه همان در شعر « مشيري» جلوه ميفروشد، بلكه در رفتار و به گفتار خصوصي او نيز كاملا“ پيداست و به همين دليل در سخن گفتن و لباس پوشيدن نيز، به آنچه « عجيب و غريب» است تمايلي ندارد و همه رفتار و سكناتش در حد مردم عادي است و همين گرايش او به سوي سادگي و سادهگوئي است كه در ذهن پارهاي از « ناقدان نكتهسنج» اين شبهه را برانگيخته كه علت رواج اشعار « مشيري» و « حسن قبول» او در نزد « دختران مدرسه» همانا « سادگي فكر» و « فقدان انديشههاي عميق» است! گرچه قوت احساس و قدرت فكر اينگونه « ناقدان» را از مقايسه ايشان در ميان اين دو بيت:
شاخههاي شسته، باران خورده، پاك
بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك
و:
خيز اي بيت بهشتي و آن جام زر بيار
كاردي بهشت كرد جهان را بهشتوار
كاملا“ ميتوان فهميد و نيازي به هيچگونه توضيح در ميان نيست، اما يادآوري اين نكته لازم است كه اگر تعريفي در باره يكي از خواص هنر جايز باشد، جز اين نميتواند بود كه « هنر» يعني ساده كردن مفاهيم دشوار و نه برعكس! براي « فريدون مشيري» اين افتخار بس است كه داراي موهبت « سادهگوئي» است و افتخار ديگرش نيز اين است كه بعضي از خردهگيران آثار او، چنان بيبهره از ذوق و حالند كه چون ميخواهند ابياتي از استادان قديم را با ابياتي از آثار او بسنجند و به زيان « مشيري» نتيجهگيري كنند، بدترين نمونههاي اشعار كهن را با بهترين نمونههاي اشعار او مقابل مي نهند!