• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فريدون مشيري - شاعر لحظه هاي عاشقانه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نادر نادرپور


--------------------------------------------------------------------------------


يكي از نويسندگان جوان فرانسوي در مقاله‌اي كه به تشريح احوال و تفسير آثار « فرانسوا مورياك» -- استاد نامي نثر و نظم معاصر- اختصاص داده، نكته بديع و جالبي را بيان كرده است كه ترجمه مفهوم آن را بي‌مناسبت نمي‌دانم. وي مي‌گويد: هريك از شاعران و نويسندگان در سراسر عمر خود، بيش از يك « سن» ندارد وگذشت ايام – برخلاف تاثيري كه در زندگي مردم عادي مي‌كند – در سير حيات وي و يا به عبارت ديگر در پير و جوان داشتن او يكسره بي‌اثر است!

مثلا“ « پل والري» - شاعر بزرگ متاخر فرانسه – از همان آغاز جواني مردي « پخته» و فرزانه بوده و تا پايان عمر نيز از اين حيث تغييري نپذيرفته است. « ولتر» از عنفوان شباب، پيري شوخ طبع و هزال بوده و در تمام ادوار زندگي نيز پا از اين « سن مقدر» بيرون نگذاشته است. « رمبو» - شاعر بزرگ – همواره در سن نوجواني، يعني در فاصله كوتاهي ميان پايان كودكي و آغاز «بلوغ» مي‌زيسته است. باري، اين مثال‌ها و نمونه‌ها، براي تاييد نكته‌اي كه بدان اشارت رفت – كافي به نظر مي‌آيد.

من مي‌خواهم اين گفته نغز را در مورد « مشيري» به‌كار بندم و نتيجه‌اي از آن به‌دست آورم. من سالهاست كه « مشيري» را از نزديك مي‌شناسم و با اشعار او آشنايي دارم. در باره « صداقت» او – يعني شباهت كاملي كه ميان خودش و آثارش وجود دارد – نيازي به توضيح نمي‌بينم، زيرا كه همه كساني كه از نزديك با اين شاعر صافي آشنايند، خوب مي‌دانندكه اشعار « مشيري» را از صفات و حالات خصوصي او جدا نمي‌توان كرد. اما آنچه من در باره او مي‌خواهم بگويم، چيزي جدا از اين مطلب است: من « مشيري» را شاعر ايام شباب ( در فاصله‌اي ميان ۱۴ تا ۱۸ سالگي) مي‌بينم، شاعري سالم، زنده‌دل، آرام و خوشبين!

« مشيري» از شمار كساني است كه در هيچ حال، روي از زندگي ملايم و مطبوع خود بر نمي‌تابد. عشق مي‌ورزد و عشقش با عصيان نمي‌آميزد. از هواي خوش و باده بيغش و چهره دلكش، لذت مي‌برد و قدر لحظات گذراي عمر را نيك مي‌شناسد. زندگي سالم خانوادگي را دوست مي‌دارد و از هر گونه چيزي كه صفاي اين زندگي را تباه كند، مي‌پرهيزد. رفيق و همسر و كودكش را به جان مي‌پرستد و حرمت اقوام و اقربايش را پاس مي‌دارد. حسود و بددل و كينه‌توز نيست و صفاي قلبش همچون طراوت باران در آسمان صاف چشمانش برق مي‌زند. شعر او از لحاظ بيان، پاك و صيقل خورده است و كلماتي پخته و سنجيده دارد، « تازگي» را تا آنجا مي‌پذيرد كه به « بدعت» نينجامد. از « كهنگي» پرهيز دارد، اما پرهيزش به درجه « تعصب» نرسيده است. رقت عواطف در او، بيش از قوت احساس و قدرت انديشه است. تخيلي ملايم و اندوهي خاكسترين دارد. سيماي شعرش به چهارده‌ساله جواني مي‌ماند كه « در ديار» در دلش خانه كرده است. شبها با آواز لطيف و نغمه نرم سه تارش در زير پنجره معشوق مي‌ايستد و به ستاره‌هاي آسمان نظر مي‌دوزد و ستاره‌هاي اشكي نيز نثار آسمان دلدار مي‌كند. چشمان براق مهربانش به روي رهگذران مي‌خندد و لبهاي بوسه‌خواهش از زيبارويان، توقع « احسان» دارد. گشاده‌روي و شادمانه است و از « اخم» و ترشرويي مي‌پرهيزد.

اگر بخواهم دست به دامن مثالي ديگر بزنم، بايد بگويم كه « مشيري» همچون عكاسي خوش‌ذوق از صحنه‌هاي گوناگون زندگي « فيلم» برمي‌دارد ولي هرگز فيلم خود را « مونتاژ» نمي‌كند! اين مثال محتاج توضيحي است: هنرمندان، مانند مردم عادي، بر دو دسته‌اند. دسته نخست آنانند كه مي‌گويند: « جهان چون خط و خال و چشم و ابروست – كه هرچيزي به جاي خويش نيكوست» و دسته دوم، آن كسانند كه مي‌غرند: « عالمي از نو ببايد ساخت و ز نو، آدمي».

گروه اول، از هر آنچه در اين جهان است، به موقع خود لذت مي‌برند و هر چيزي را در جاي خويش مي‌پذيرند و معتقدند كه روي برتافتن از مواهب دنيا و طبيعت، كفران نعمت خداوندي است. اين گروه از خوردن يك غذاي لذيذ به همان اندازه لذت مي‌برند كه از شنيدن يك قطعه شعر زيبا و يا يك قطعه موسيقي عالي! اينان « فيلم‌بردار» خوش‌ذوق و زنده‌دل صحنه‌هاي حياتند و از آنچه مي‌بينند مشتاقانه عكس مي‌گيرند!

اما دسته دوم كه گويي چندان اعتقادي به « حسن سليقه» طبيعت ندارند و باور نمي‌كنند كه « هر چيزي به جاي خويش نيكوست» همواره دستخوش ترديد و عصيانند. بسياري از امور زندگي در چشم اينان، زشت و ناهنجار مي‌آيد و لذا همچون « مونتاژ كننده»‌اي بي‌رحم، خيلي از قطعات فيلم را از دم نيز « قيچي» مي‌گذرانند و در عوض، بعضي از صحنه‌ها را – كه ظاهرا“ بي‌ارزش است – گرامي مي‌دارند و بيش از حد معمول بدان مي‌پردازند. اينان، اسير سرپنجه خشم و عصيان و بازچه احساس و انديشه نامتعادل خويشند. بسيار اتفاق مي‌افتد كه ده‌ها صحنه حيات را كه در چشم دسته اول زيبا و تماشايي مي‌آيد بي‌كمترين توجه و يا كوچكترين دلبستگي از نظر مي‌گذرانند و اندك وقتي نيز مصروف تماشايش مي‌كنند، ولي در عوض ساعتها و روزها به مشاهده چيزي همت مي‌گمارند كه در چشم مردي عادي شايسته كمترين التفاتي نيست! اينان مي‌كوشند تا جهاني غير از آنچه « واقعيت» دارد بيافرينند و لذا در مقابل هر چيزي كه مطابق سليقه و موافق طبعشان نباشد، مقاومت مي‌كنند و هيچ چيز را « دربست» نمي‌پذيرند. در طبع ايشان به خلاف گروه نخستين، از صفاي كامل و رضاي محض، نشانه‌اي نيشت، بلكه از خشم و عصيان و اضطراب، نشانه‌ها هست و به همين دليل آنچه مي‌كنند به فرمان طبع سخت‌كوش و احساس سركش و انديشه طاغي خودشان است.

اما « فريدون مشيري» از زمره گروه اول است و به همين سبب، هر صحنه‌اي از حيات و هر پديده‌اي از طبيعت در دل و جان خوشبين و خوش‌باور او تاثيري مطبوع دارد واز هر چيز به همان اندازه‌اي كه بايد لذت مي‌برد. درختان باران خورده و برگهاي شسته را به شوق مي‌نگرد:

شاخه‌هاي شسته، باران خورده، پاك
بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك

در كوچه‌هاي خاموش و تاريك، دست در دست معشوق مي‌گذارد و شادمانه مي‌گذرد:

در سكوت دلنشين نيمه‌شب
مي‌گذشتيم از ميان كوچه‌ها
رازگويان، هر دو غمگين، هر دو شاد
هر دو بوديم از همه عالم جدا

به آسمان مي‌نگرد و از كبوتران بامدادي پيام بهار را مي‌شنود:

شقايقها سر از بستر كشيدند
شراب صبحدم را سر كشيدند
كبوترهاي رزين‌بال خورشيد
به سوي آسمانها پر كشيدند


گاه، به ياد عشق كهن مي‌افتد و بر ناكامي خويش افسوس مي‌خورد و از دلدار ديرين گله مي‌كند، اما اين حسرت و شكايت، هرگز با خشونت و فرياد نمي‌آميزد:

در صبح آشنايي شيرينمان، ترا
گفتم كه « مرد عشق نئي» باورت نبود
در اين غروب تلخ جدايي، هنوز هم
مي‌خواهمت چو روز نخستين ولي چه سود


و حتي هنگامي كه از مرگ كودك نوزاد خويش اندوهگين است، سخنش از خشم و خشونت تهي و از غمي لطيف و آرام لبريز است:

كودك همسايه، خندان روي بام
دختران لاله، خندان روي دشت
جوجگان كبك، خندان روي كوه
كودك من، لخته‌اي خون روي طشت

چون به زبان ساده مردم سخن مي‌گويد و قدرت آن را دارد كه مفاهيم بغرنج را در الفاظ آسان بگنجاند نيازي به « قلمبه‌گويي» در خود احساس نمي‌كند و نمي‌كوشد تا با سخنان « عجيب و غريب» و تعبيرات دور از ذهن و الفاظ و اوزان متروك، خوانندگان شعرش را به حيرت دچار كند و به شيوه پيروان « اسنوبيسم»، بر « اهميت» خود بيفزايد! لذا اوزان گزيده او، اغلب با ذهن مردم مأنوس است و تنوع‌جوئيهاي او در قالب شعر، از حد كوتاه و بلند كردن مصرع‌ها و نامرتب ساختن قافيه‌ها فراتر نمي‌رودو به قلمرو « شعر آزاد» پا نمي‌نهد. اين خصلت سادگي و بي‌پيرايگي نه همان در شعر « مشيري» جلوه مي‌فروشد، بلكه در رفتار و به گفتار خصوصي او نيز كاملا“ پيداست و به همين دليل در سخن گفتن و لباس پوشيدن نيز، به آنچه « عجيب و غريب» است تمايلي ندارد و همه رفتار و سكناتش در حد مردم عادي است و همين گرايش او به سوي سادگي و ساده‌گوئي است كه در ذهن پاره‌اي از « ناقدان نكته‌سنج» اين شبهه را برانگيخته كه علت رواج اشعار « مشيري» و « حسن قبول» او در نزد « دختران مدرسه» همانا « سادگي فكر» و « فقدان انديشه‌هاي عميق» است! گرچه قوت احساس و قدرت فكر اين‌گونه « ناقدان» را از مقايسه ايشان در ميان اين دو بيت:

شاخه‌هاي شسته، باران خورده، پاك
بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك
و:
خيز اي بيت بهشتي و آن جام زر بيار
كاردي بهشت كرد جهان را بهشت‌وار

كاملا“ مي‌توان فهميد و نيازي به هيچ‌گونه توضيح در ميان نيست، اما يادآوري اين نكته لازم است كه اگر تعريفي در باره يكي از خواص هنر جايز باشد، جز اين نمي‌تواند بود كه « هنر» يعني ساده كردن مفاهيم دشوار و نه برعكس! براي « فريدون مشيري» اين افتخار بس است كه داراي موهبت « ساده‌گوئي» است و افتخار ديگرش نيز اين است كه بعضي از خرده‌گيران آثار او، چنان بي‌بهره از ذوق و حالند كه چون مي‌خواهند ابياتي از استادان قديم را با ابياتي از آثار او بسنجند و به زيان « مشيري» نتيجه‌گيري كنند، بدترين نمونه‌هاي اشعار كهن را با بهترين نمونه‌هاي اشعار او مقابل مي نهند!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سيروس الهامي


--------------------------------------------------------------------------------


ده سال پيش با شعر مشيري آشنا شدم و حدود شش هفت سال پيش ، با خودش. همكاري نزديك من و مشيري در مجله روشنفكر ، و همزباني و درد دل ها و شعر خواندن هامان براي يكديگر ، بين ما نوعي همدلي و پيوستگي عميق به وجود آورده كه بي شك ، بر عقيده و نظر من در مورد شعر مشيري ، نيز سايه انداخته است . اعتراف مي كنم : دوستي و همدلي من و مشيري به پايه اي رسيده كه هر وقت مي خواهم از شعر مشيري حرف بزنم نمي توانم داور بي طرفي باشم . من ، مشيري و صفا و صداقت او را دوست دارم و چون او را از نزديك مي شناسم ، هر بار شعرش را مي خوانم ،همه آن چيزهايي را كه در مشيري سراغ دارم ، در شعرش مي يابم . و اين خصوصيتي است كه در مشيري ، بيش از همه مي پسندم.

فريدون ، هرگز در شعرش و به شعرش دروغ نمي گويد . شعر او ، آئينه وجود خود او است . او به راستي وقتي از دوراني كه به علت ماموريت پدرش در شهر مشهد به سر برده ، حرف مي زند ، با يادها و يادآوري هايش از آن دوران درست همان احساسي را در آدمي بيدار مي كند ، كه با شعر “ سوقات ياد “ ش . وقتي از آنچه در دنياي ما مي گذرد ، حرف مي زند و از “مرگ انسانيت“ و “اشك يتيمان ويتنامي “ و سرنوشت بشري كه سرانجام بايد به “كوه ها وغارها پناه ببرد“ شكوه مي كند ، همان مشيري صميمي و حساسي است كه در “اشكي در گذرگاه تاريخ “‌‌ “خوشه اشك“ و “كوچ“ چهره مي نمايد .

اما مشيري ، هميشه شاعر اين شعرها نيست ، و اصلا“ كمتر شاعر شعرهايي از اين دست است . چون او شاعر است ، نه “شعرساز“ واين است كه شعر ، بي اراده و اختيار او ، در وجودش جوانه مي زند، شكوفه مي دهد و يك وقت مي بيني عطر شعر ، باغ جان فريدون را مست كرده است . اين ديگر فريدون ، فريدون زندگي عادي ، فريدوني كه خانه و زندگي دارد ، سوار اتومبيل مي شود ، به اداره مي رود و سرماه حقوق مي گيرد ، نيست . اصلا“ فريدون نيست . آئينه اي صاف و روشن است كه مي خواهد بازتاب روشنايي صميمانه اي باشد كه ما از آن بي خبريم . اگر آفتابي نيست ، دست كم چراغي ، يا حتي شمعي ...

اين نكته هم گفتني است كه فريدون ، شاعر كلمات مهربان ، كلمات پاك و نازنين است در تمام عمرش از فريادهاي (عربده هاي ؟) متشاعرانه به دور بوده . او حتي وقتي دردي جهاني را در شعرش مطرح مي كند ، فرياد نمي كشد ، با همان كلمات نازنين خود ، گلايه مي كند . چون او نه از جنگ افروزان آتش ريز است ، نه فرياد او درمان دردي است . اين را مشيري خوب مي داند و از اين رو هرگز نه خواسته پيرواني داشته باشد ، نه شعرش را وجه المصالحه زور و زر قرار داده . اگر شعر “كوچه“ را ساخته ، براي اين است كه در لحظه آفرينش “كوچه“ نمي خواسته به خود دروغ بگويد ، و اگر در شعرهاي اخيرش ، گلايه هايي از دردهاي همه گير كرده نمي خواسته اداي “شاعران وطني“ را درآورد. اينست راز شعر مشيري ، رازي كه ما را وا مي دارد تا به هنگام خواندن اشعار مشيري ، با او ، بيش از بسياري ديگر از شاعران احساس صميميت كنيم ، يا – حتي گاه – گمان كنيم كه اين شعر را خودمان گفته ايم ، يا خودمان بايد مي گفتيم ....
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
کاميار عابدی


--------------------------------------------------------------------------------


مهدي حميدي ‌شيرازي ( ۱۲۹۳ – ۱۳۶۵) در شيوه سنتي هم شاعر توانايي بود هم شعرشناس قابلي. او در يكي از آثارش، كه نقد و منتخب شعر فارسي از سده سوم تا ششم هجري قمري (يعني از حنظله بادغيسي تا نظامي‌گنجوي) است، از جمله در باره خاقاني شرواني، شاعر برجسته و بلندآوازه سده ششم اين تعبير را به كار مي‌برد: « نهنگي است كه در بركه‌اي افتاده». دليل او چيست؟ شايد بتوان استدلال كرد كه خاقاني، اگر نه در همه سروده‌ها، دست‌كم در بخش عمده‌اي از قصيده‌هايش لفظ را بر لفظ مي‌چرخاند و به دنبال صورت‌آفريني‌هاي‌ غريب مي‌رود. ممكن است گروهي بس خاص از شعرخوانان از چنين نكته‌سنجي‌ها و موي‌شكافي‌‌ها لذت برند و به گونه حتم هم چنين است. اما جريان اصلي ذوق و پسند شعر فارسي به طور عام، تنها توانايي پذيرش بخش كوچكي از «نكته‌سنجي‌ها و موي‌شكافي‌ها»ي خاقاني را دارد. چه اين جريان با تكيه به شيوه خراساني شعر شكل يافته باشد (مانند ذوق و پسند حميدي‌ شيرازي)، چه با تاكيد بر سبك عراقي (مانند شعرخوانان و شعردوستان ايراني در دوره اخير) و چه به تلفيق متعادلي از هر دو (مانند بسياري از ادبيات دانشگاهي معاصر). در اينجا بحث با اشاره به خاقاني و تعبير يك شاعر و اديب دوره جديد در باره او آغاز شد، زيرا شاعر مورد بحث ما، درست در نقطه مقابل خاقاني، يعني « در جريان اصلي ذوق و پسند شعر فارسي» در روزگار كنوني قرار دارد.

سخن از فريدون مشيري است . هرچند بايد گفت كه در ديدگاه‌هايي بر بنياد ادبيت متن، سروده‌هاي وي، درخور سنجش و نقد است و البته، اين نكته سخن ناگفته و تازه‌اي نيست. تصور مي‌كنم با آنچه گفته شد، مي‌توانيم دو وجه دروني و بيروني را در شناسايي دامنه تاثير و نفوذ شعر مورد دقت قرار داد. در وجه دروني، شاعر زبان را در درون مجموعه‌اي كه در اصطلاح، ادبيات مي‌ناميم، به غنا و پالايش و زيبايي مي‌رساند. به تعبير ديگر، شاعر زبان را مي‌شكوفاند. اين همان كاري است كه اغلب گويندگان مهم انجام داده‌ا‌ند، از رودكي و فردوسي و خاقاني و نظامي گرفته تا سعدي و مولانا و حافظ و (حتي اگر منتقدان فرهيخته سبك هندي دلگير نشوند) صائب و بيدل. البته مراتب دارد.

اما در وجه بيروني، قلمرويي كه شاعر به لحاظ اجتماعي و جغرافيايي با كلام خود آن را در مي‌نوردد، مورد نظر است، يعني سروده‌هاي هر شاعر، تا چه حد و اندازه‌اي توانسته بخش‌ها و لايه‌هاي گونه‌گون جامعه‌اي كه در درون آن زبان پرورده شده (زبان اول) يا در مقام زبان رسمي و ادبي و ملي آموخته (زبان دوم) بپيمايد. ترديد نيست كه برخي از گويندگان در هر دو وجه دروني و بيروني به اوج كمال رسيده‌اند. آشكار است كه نظر عموم به سعدي و حافظ (سده‌هاي هفتم و هشتم هجري قمري) معطوف خواهد شد و كمتر از اين دو، به ديگران. زيرا آفرينش شاعرانه سعدي و حافظ در زبان، هم شعرشناسان را به تحسين واداشته، و هم در قلمروي فرهنگي ايران و زبان فارسي با وسعت به دل‌ها و ذهن‌ها ره يافته است. اما گذشته از موردهاي استثنا اغلب، تنها شعرهايي خاص از شاعران پرآوازه و كم‌نام و گمنام از بايستگي‌ها و شايستگي‌هاي لازم و كافي در وجه دروني و بيروني بهره‌مند است.

داوري در بارة شعر ادوار گذشته آسان است . اما داوري در بارة شعر معاصر، چنين نيست. زيرا به نظر مي‌آيد كه اغلب اديبان و منتقدان نمي‌توانند به آساني و سادگي زمانه خود را در نظر بگيرند و به داوري منصفانه‌اي رسند. جز آن «اغلب اديبان و منتقدان» معاصر، يا شاعرند و يا دستي در شعرگويي دارند. با اين همه، شايد در باره دو شاعر عصرمان در شيوه سنتي و سبك نو، بتوانيم بگوييم كه دست‌كم، از منظر اجتماعي و جغرافيايي به قلمروهاي فراخ‌تري نسبت به شاعران ديگر گام نهاده‌اند. هر چند ممكن است (و بلكه يقين است) كه خوانندگان خاص، در آفرينش زباني ايشان كاستي‌ها و دشواري‌هايي ببينند و مي‌بينند. نام اين دو شاعر، سيد محمدحسين شهريار (۱۲۸۳-۱۳۶۷) و فريدون مشيري (۱۳۰۵-۱۳۷۹) است. شك نيست كه هر دوي آنان با آسان‌گويي و توجه به زبان گفتار (و نه نوشتار) و با تكيه بر جهان‌بيني خاص خويش توانسته‌اند در گسترش جغرافيايي و اجتماعي زبان فارسي در دوره معاصر توفيق فراواني به ‌دست آورند و اين توفيق به لحاظ آن كه در سرزمين‌هايي كه داراي پيشينه فرهنگي ايراني هستند چيز كمي نيست.

چرا چنين توفيقي اهميت دارد؟ نخستين دليل، آن است: نفس ره پيدا كردن به لايه‌هاي مختلف اجتماعي و گستره‌هاي متفاوت جغرافيايي با زباني كه كم و بيش و به نسبت، غنا و پالايش و زيبايي يافته، در خور توجه هم پارسي‌گويان و پارسي‌خوانان است. سطح سواد متعارف نيز در كشور ما نسبت به كشورهاي پيشرفتة معاصر جهان هنوز پايين است. از اين رو شعر گويندگاني مانند شهريار و مشيري در دامنه‌وري زبان فارسي و لاجرم، حفظ وحدت ملي ايران اهميت فراواني دارد.

از چشم‌انداز ديگري هم مي‌توان به موضوع نگريست. رشد و شكل‌گيري مكتب‌هاي ادبي نوين اروپا (مانند سمبوليسم و سورئاليسم) در سده‌هاي نوزدهم و بيستم ميلادي و نفوذ «ايده‌هاي مدرن» و البته در اغلب مواقع، انتزاعي در شعر فرنگي، شعر شاعران معاصر ايران را به‌ويژه پس از نيمايوشيج (۱۲۷۶- ۱۳۳۸) از خود متاثر كرد. در اين كه چنين رويدادي سبب عمق انديشه شعري شد، شكي راه ندارد. اما انتزاع، در هر مرحله‌اي كه باشد، سبب كاسته شدن گروه‌هايي از مخاطبان مي‌شود. از اين رو شاعري مانند مشيري (و گويندگان مثل او) سبب مي‌شوند كه علاقه‌مندان عام‌تر شعر، در معرض وزش زبان شعري روزگارشان قرار گيرند. به ويژه آنكه درون‌مايه سروده‌هاي مشيري نيز اغلب، خاص خود اوست و بي‌آنكه به ورطه‌هاي ايدئولوژيك نزديك شود، در پيوند يافتن با آن «علاقه‌مندان عام‌تر» از خويش توانايي و چابكي فراواني نشان مي‌دهد همانند: آسمان كبود (بهارم دخترم از خواب برخيز)، خوش به حال غنچه‌هاي نيمه‌باز (بوي باران بوي سبزه بوي خاك)، كوچه ( بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم)، آخرين جرعه اين جام ( همه مي‌پرسند چيست در زمزمه مبهم آب)، غبار آبي (چندين هزار قرن از سرگذشت عالم و آدم گذشته است)، كوچ (بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد)، بهار را باور كن (باز كن پنجره‌ها را كه نسيم، روز ميلاد اقاقي‌ها را جشن مي‌گيرد)، جادوي بي‌اثر ( پركن پياله را) و مانند آنها.

بدين ترتيب، حتي شايد بتوان گفت كه شعرهاي مشيري، به دليل گزيدن واژگان گفتاري و امروزينش برای آموزش زبان ادبی معاصر به بیگانگان و دورافتادگان آن هم در مرحله آغازین بسيار مناسب است . زيرا از پيچيدگي‌هاي لفظي و معنوي به كلي تهي است و اين آموزندگان، به آساني از راه سروده‌هاي او مي‌توانند به مجموعه ادبي معاصر راه يابند و پس از آن در مراتب زباني شاعران ديگر قرار گيرند. البته چه براي مخاطبان ايراني خاص او و چه براي مخاطبان خاص خارجي جنبه‌هاي موسيقيايي وسيع شعر مشيري در كنار سادگي زباني او جاذبه‌هايي درخور اهميت پديد مي‌آورد و سخنش را به آساني، به درون لايه‌هاي گسترده و دور فارسي‌گويان و فارسي‌دوستان مي‌برد. فخرالدين گرگاني شاعر ايراني نيز، هزار سال پيش در اين معني چنين گفته است:

« سخن بايد كه چون از كام شاعر بيايد در جهان گردد مسافر
نه زان ‌گونه كه در خانه بماند به جز قايل مرو را كس نخواند»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در اينجا چند شعر معروف از اين شاعر را هم براي آشنايي بيشتر دوستان معرفي مي كنيم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
فكر مي كنم شعر كوچه معروف ترين شعر اين شاعر باشد كه همه مي شناسند و شنيده اند .


بي تو ، مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم !

در نهانخانة جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد

يادم آيد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد : تو بمن گفتي :
ازين عشق حذر كن !
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينة عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ، كه دلت با دگران است
تا فراموش كني ، چندي ازين شهر سفر كن !

با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پيش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمناي تو پَر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدي ، من نه رميدم ، نه گسستم
باز گفتم كه : تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب نالة تلخي زد و بگريخت !
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد

يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم !
بي تو ، اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بوي باران ، بوي سبزه ، بوي خاك
شاخه هاي شسته ، باران خورده ، پاك
آسمان آبي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس ، رقص باد
نغمة شوق پرستوهاي شاد
خلوت گرم كبوترهاي مست….
نرم نرمك مي رسد اينك بهار
خوش بحال روزگار

خوش بحال چشمه ها و دشت ها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه هاي نيمه باز
خوش بحال دختر يخك كه مي خندد بناز
خوش بحال جام لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب

اي دل من ، گرچه در اين روزگار
جامة رنگين نمي پوشي بكام
بادة رنگين نمي بيني بجام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن مي كه مي بايد تهي است
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم !
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار

گر نكوبي شيشة غم را به سنگ
هفت رنگش مي شود هفتاد رنگ
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
جادوي بي اثر كه با صداي آسماني استاد شجران هم جاودانه شد .


پر كن پياله را ،
كاين آبِ آتشين ،
ديري است ره به حالِ خرابم نمي برد

اين جام ها كه در پي هم مي شود تُهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي رُبايد و آبم نمي برد

من با سمندِ سركش و جادوئي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام :
تا دشت پُر ستارة انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناختة مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نمي برد !

هان اي عقاب عشق !
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد

آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد !
در راه زندگي ،
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي ،
با اينكه ناله مي كشم از دل كه : آب ! آب !
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پركن پياله را ……….
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از ديار آشتي

دل من دير زماني است كه مي پندارد :
“ دوستي ” نيز گلي است
مثل نيلوفر و ناز
ساقة تردِ ظريفي دارد
بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد
جانِ اين ساقة نازك را
دانسته
بيازارد !
در زميني كه ضمير من و توست
از نخستين ديدار
هر سخن ، هر رفتار
دانه هائي است كه مي افشانيم
برگ و باري است كه مي رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش “ مهر ” است

گربدانگونه كه بايست به بار آيد
زدگي را به دل انگيزترين چهره بيارايد
آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف
كه تمناي وجودت همه او باشد و بس
بي نيازت سازد ، از همه چيز و مه كس
زندگي ، گرمي دل هاست به هم پيوسته است
تا در آن دوست نباشد همه در ها بسته است

در ضميرت اگر اين گُل ندميده است هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحراي نهادت نو زيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت
آب خورشيد و نسيمش را از ماية جان
خرج مي بايد كرد
رنج مي بايد بُرد
دوست مي بايد داشت !

با نگاهي كه در آن شوق برآرد فرياد
با سلامي كه در آن نور ببارد لبخند
دست يكديگر را
بفشاريم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از ياري ، غمخواري
بسپاريم به هم
بسرائيم به آواز بلند
شادي روي تو !
اي ديده به ديدار تو شاد
باغِ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آب از ديارِ دريا ،
با مهرِ مادرانه ،
آهنگِ خاك مي كرد !

بر گِرد خاك مي گشت
گردِ ملال او را
از چهره پاك مي كرد ،

از خاكيان ، ندانم
ساحل به او چه مي گفت
كان موج نازپرورد ،
سر را به سنگ ميزد
خود را هلاك مي كرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مهربان ، زيبا ، دوست
****************



چشم در راه كسي هستم
كوله يارش بر دوش ،
آفتابش در دست
خنده بر لب ، گل به دامن ، پيروز
كوله بارش سرشار از عشق ، اميد
آفتابش نوروز
باسلامش ، شادي
در كلامس ، لبخند
از نقس هايش گُل مي بارد
با قدم هايش گُل مي كارد

مهربان ، زيبا ، دوست
روح هستي با اوست !

قصه ساده ست ، معما مشمار ،
چشم در راه بهارم آري ،
چشم در راهِ بهار
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اشكي در گذرگاه تاريخ :




از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبي ها تهي است
صحبت از آزادگي پاكي مروت ابلهي است
صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست
قرن موسي چمبه هاست
روزگار مرگ انسانيت است
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد در زنجير حتي قاتلي بر دار
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زخهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي جنگل را بيابان ميكنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردان با جان انسان ميكنند
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيسم
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي ب ا اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آخرين جرعه اين جام تهي :


همه ميپرسند
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه ترا مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به ر حال كه باشم به تو ميانديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو درافتاده ام باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از ميان اشعار ايشان ، از همه بيشتر من اين شعر را دوست دارم كه بسيار لطيف است و در ذهن من تداعي كننده خاطراتي خوب


بگذار كه بر شاخه اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبكبال
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم
خورشيد از آن دور از آن قله پر برف
آغوش كند باز همه مهر همه ناز
سيمرغ طلايي پر و بالي است كه چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا كه نشاط است و اميدست
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است
آنجا كه سراپاي تو در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است
آنجا كه سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشيد چون برگ گل ناز است
آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمناي تو باز است
من نيز چو خورشيد دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم كه نپويم
هر صبح در آيينه جادويي خورشيد
چون مي نگرم او همه من من همه اويم
او روشني و گرمي بازار وجود است
درسينه من نيز دلي گرم تر از اوست
او يك سر آسوده به بالين ننهادست
من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست
ما هر دو در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب پا به فراريم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده جان محو تماشاي بهاريم
ما آتش افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم
بگذار كه سرمست و غزلخوان من و خورشيد
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ناگاه، شيهه‌اي سرخ

بر بام قله تابيد

در شام دره پيچيد.



رخش سپيد خورشيد،

با يال‌هاي افشان،

بر كوه‌هاي مشرق،

مي‌تاخت،

مي‌خروشيد!



از نعل گرمش آتش

بر سنگ خاره مي‌ريخت

شب، مي‌گريخت در غار

خون از ستاره مي‌ريخت.



گل‌هاي تشنة نور

بوي سپيده دم را

از باد مي‌ربودند.



مرغان رسته از بند

چون خيل دادخواهان،

آزاد، مي‌سرودند.



بر روي قله‌ها، شاد

مي‌رفت رخش، چون باد

چاهي سياه، ناگاه

دامي گشود در راه.



رخش از بلندي كوه

افتاد در بن چاه!





گل‌هاي تشنة نور

ماندند در سياهي

نشكفته گشت پرپر

گلبانگ صبحگاهي



مرغان رسته از بند،

در سينه‌ها نهفتند؛

فرياد دادخواهي!



آنك! شغاد، پنهان

در جان پناه سختش.

كو رستمي كه دوزد،

با تير بر درختش؟!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دوستاني كه اين انجمن را مي خوانند لطفا نظرات خود را در مورد اين شاعر بزرگ ايران زمين بنويسند .
از اشعار اين شاعر هم كه دوست داريد و خوانده ايد در اينجا بگوييد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
قطعات موسيقی که بر روی اشعار فريدون مشيری ساخته شده است



سرود بهار( بوي باران)
فرهاد فخرالديني/ فريدون فرهي - (گروه كر)

بهارم دخترم
فرهاد فخرالديني / مرضيه

آخرين جرعة اين جام
فرهاد فخرالديني / مرضيه / عليرضا قرباني

اشتياق
فرهاد فخرالديني / سيما بينا / عليرضا قرباني

موج
فرهاد فخرالديني / محمد رضا شجريان

موج
فرهاد فخرالديني / عليرضا قرباني

ياد يار مهربان
فرهاد فخرالديني / كاوه ديلمي

گذر عمر
فرهاد فخرالديني / مرضيه

نيايش
فرهاد فخرالديني / محمد رضا شجريان شجريان

آخرين جرعة اين جام
نادر گلچين

مي ناب
روح اله خالقي / كاوه ديلمي


پركن پياله را
فريدون شهبازيان / محمد رضا شجريان


شور عشق
فريدون شهبازيان / عليرضا افتخاري

نيايش
آقاي اخباري / سروش ايزدي

خوش بحال غنچه‌هاي نيمه‌باز
حسين يوسف زمانی / محمد رضا شجريان

برخيز
حسين يوسف زمانی / نادر گلچين

دل‌شدگان
حسين عليزاده/ محمد رضا شجريان

ناز نگاه
جواد ضرابيان / عليرضا افتخاري

لحظه لحظه
جواد ضرابيان / عليرضا افتخاري

زيباترين
جواد ضرابيان / عليرضا افتخاري

از نگاه ياران
جلال ذوالفنون / صديق تعريف

لبخنده گل
اميرجاهد / صديق تعريف

دستي برافشانيم
اميرجاهد / صديق تعريف

در بستر چمن
جليل عندليبي

شب آرزو
علی جعفريان / عليرضا افتخاري

نگاه
کيوان ساکت / فاضل جمشيدی و گروه

باران
کيوان ساکت / فاضل جمشيدی و گروه

كوچه
کيوان ساکت / فاضل جمشيدی و گروه

نوروز
کيوان ساکت / فاضل جمشيدی و گروه

آخرين جرعة اين جام
معين

خوش بحال غنچه‌هاي نيمه ‌باز
داريوش

خوش بحال غنچه‌هاي نيمه ‌باز
فريد شب‌خيز / بيژن خاوری

كوچه
کورش يغمايی

كوچه
حسين واثقي / بيژن بيژني

با عشق
حسين واثقي / بيژن بيژني

آخرين جرعة اين جام
محمد اصفهاني

جاودانه با عشق
محمد سرير/ محمد نوري

كهكشان عشق
محمد سرير/ محمد نوري

دلاويزترين
محمد سرير/ محمد نوري

نامه
محمد سرير/ بيژن بيژني

دل تنگ
فواد حجازی / محمد اصفهاني

گل نار (كردي)
کامبيز روشن‌روان / بيژن بيژني

بانو جان (مازندراني)
کامبيز روشن‌روان / بيژن بيژني

دوست بداريد
کامبيز روشن‌روان / بيژن بيژني

كوچه
سيامک دولتشاهي


آلبوم لبريز
بابک مشيری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سروصدايي كه اين روزها در اطراف شعر فارسي برخاسته است بزرگترين دليل اهميت موضوع است . مردم اين مملكت نمي‌توانند به سرنوشت شعر پارسي بي‌علاقه باشند و به همين دليل حق دارند بيش از اينها در اطراف آن گفتگو كنند، هنگامي كه به تاريخ گذشته اين سرزمين نظر مي‌افكنيم با وجود پادشاهان كشورگشا و سرداران لشكر شكن، چهره‌هاي درخشان و تابناك شعراي بزرگ است كه بر پيشاني اعصار و قرون مي‌درخشد و گوشه‌هاي تاريك روزگاران كهن را روشن مي‌كند .

وجود اين ستاره‌هاي درخشان است كه اين ملت از ديرزمان شعر را دوست مي‌دارد و به شعر عشق مي‌ورزد وگاهي اين عشق ورزي به آنجا مي‌رسد كه معشوق تا اعماق روح عاشق نفوذ مي‌كند و جزيي از وجود او مي‌شود . در اين عصر، موافق احتياجات زمان، شعر پارسي نيازمند تحول بود و اين تحول را شعراي هنرمند در كمال مهارت انجام دادند و شعر وارد مرحله نويني شدو داراي افق وسيع‌تري، آن چنانكه بايد،گرديد.

اين كار،كار آساني نبود . ايراني پس از آنكه برق به بازار آمد چراغ نفتي را فراموش كرد، راديو را زود پذيرفت و از آن استقبال كرد، اگر چند روز ديگر دستگاهي به جاي راديو اختراع شود، مي‌تواند راديو را فراموش كند . ولي شعر را نمي‌توان ناگهان از او گرفت و لاطائلاتي بي سروته بنام شعر تحويلش داد و او را وادار كرد همچنان كه غزلهاي شيرين سعدي و حافظ را دوست مي‌داشته آنها را هم دوست بدارد . بايد تحولي را كه در شعر ايجاد شده است تا مدتي با ملايمت و مهرباني حفظ كرد، و جلو رفت . به نظر اينجانب فعلا“ تجاوز از حدود معيني، دشمني با شعر و مبارزه با اين تحول است . تجديد نظر در قالب‌ها و اختراع قالب‌هاي جديد با همه ضرورتي كه دارد در درجه دوم اهميت است . آنچه فعلا“ بايد مورد توجه هنرمندان و شعرا قرار گيرد موضوع روح شعر و به اصطلاح مضمون تازه است .

شراب خوب را چه در جام عقيق، چه در ليوان بلور و چه در فنجان طلا حتي اگر در كف دست بريزيم و بنوشيم مستي مي‌دهد. شعر خوب حكم همين شراب را دارد. در هر قالبي كه بيان شود در روح تاثير مي‌كند. ولي اگر آب را در جام عقيق يا هر ظرف ديگري به نام شراب و به اميد مست شدن بنوشيم، خودمان را فريب داده‌ايم . قطعاتي كه در اين مجموعه از نظر خواننده گرامي مي‌گذرد قسمتي از اشعاري است كه در نخستين سالهاي جواني سروده‌ام، اكثر اين قطعات بيان احساس و چكيده آلام و رنج‌هايي است كه در عرصه زندگي مرا در آغوش گرفته است و به همين دليل جنبه حزن و اندوه آن بيشتر است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در مورد قالب هاي نيمايي ببينيد نيما چه كرد . نيما آمد گفت به جاي تساوي مصرع‌ها كه شصت هزار بيت شاهنامه همه فعولن فعولن فعولن فعول فعولن فعولن فعولن فعول باشد ، اگر ايجاب كند و فضاي شعر عوض شود يعني همه‌اش حماسه رزم نباشد ديگر لازم نيست فعولن فعولن فعولن باشد . نيما چند تا حرف داشت كه من هنوز معتقدم بسياري از كساني كه از نيما حرف مي‌زنند به اين حرفها توجهي نداشته‌اند، يا نفهميده‌اند يا ساده گذشته‌اند. فكر كرده‌اند نيما گفته آقاجان شعر نو يعني اينجا كه نشد كوتاهش كن ، آنجا كه نشد اين خط را درازش كن در حاليكه در صحبت‌هايي كه ما با نيما داشتيم خودش راجع به پايان بندي مصرع‌ها خيلي حرف داشت يعني مي‌گفت اگر من مي‌گويم ”مي‌تراود مهتاب “ ” مي‌درخشد شب تاب “ اين دو مصرع به اين دوحالت در زير هم قشنگ است . بعد مي‌آيم سر سطر و مي‌گويم :
” نيست يكدم شكند خواب به چشم كس وليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي‌شكند “
اين قالب را نيما عرضه داشت و اينجايي را هم كه شكسته ، ركن عروضي را شكسته يعني فعلاتن فعلات . و ديگر به همين بسنده كرده چون اگر اين را بخواهند ادامه بدهند مي‌شود فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات . يا در جايي مي‌شود بازهم بيشتر بشود ولي در فرهنگ شعري ما از چهار بار بيشتر نگفته‌اند. مثلا“ چهار بار گفته‌اند مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن . مي‌شود شش تا ديگر هم به آن اضافه كرد . ” اي ساربان آهسته ران ، كارام جانم مي‍رود “ و امثال اين زياد است .

نيما آمد گفت ركن عروضي را تا آنجا كه حرفمان بسنده است كافي است حتي بعضي جاها را هم حضوري شاهد مي‌آورد . مثلا“ در شاهنامه گفته شده كه
نشستند و گفتند و برخاستند پي مصلحت مجلس آراستند
نيما مي‌گويد اگر مصرع دوم نباشد هيچ لطمه‌اي به شعر نمي‌خورد. ” پي مصلحت مجلس آراستند“ همين . شايد هم راست مي‌گفت ولي فردوسي نمي‌توانست آنجا را لنگ بگذارد . فردوسي ناچار بود اين را بگويد .

حالا برگرديم به صحبتي كه داريم . نيما يك قالب تازه پيشنهاد كرد . يك نگاه تازه به دوروبرمان . يك نگاه تازه به همه چيز ، به زندگي ” قوقولي قوقو خروس مي‌خواند“ هيچ وقت همچين كلامي در شعر قديم ما مي‌بينيد ؟ نه حافظ ، نه سعدي ، نه فردوسي و اينگونه كلمات در شعر قديم معدودند . ولي نيما يك حرفش اين بود كه نگاه ما به تمام حوادث اتفاقات زندگي ، رويدادها مي‌تواند بيان تازه‌اي در شعر نو ايجاد كند .
شعري دارد به نام ” كار شب پا “ اين شعر واقعا“ شنيدني است . يك بابايي شب در مزرعه بايد بيدار بنشيند كه گرازي چيزي نيايد و پشه دارد پدر اين را در مي‌آورد و اين با چه وصفي مي‌گويد كه آقا پشه دارد مرا مي‌خورد، چيزي است كه هيچ وقت اين حالت‌ها را ، اين احساس‌ها رادر شعر نمي‌گفتند و نيما از نظر مضامين نيز اين كار را كرد ، نيما مي‌خواست اين نگاه را به ما ياد بدهد . و به عبارتي زندگي را در شعر آورد . شهر را مردمي كرد با تمام اجزايش . نگاهي به زندگي و بيان آن احساس ، آن دريافت در قالبي كه خودش پيشنهاد مي‌كرد كوتاه و بلند . ديگران آمدند چه كردند ؟
نيما جز وزن عروضي شعر فارسي چيزي نمي‌گفت و در كتاب هزار صفحه‌ايش كه آقاي طاهباز چاپ كرده شما شعر پيدا نمي‌كنيد كه بيرون از اوزان عروضي باشد يعني همان وزني است كه فردوسي و سعدي و حافظ و ديگران هم گفته‌اند منتها آن ها به شكل خودشان گفته‌اند و ايشان به شكل آزاد گفته . با شكستن عروضي ، احساس درست ، زيبا ، اين گونه بود نيما . بنابراين مي‌شود گفت قالب نيمايي يعني قالبي كه مصرع‌هايش كوتاه و بلند است يعني حساب شده است و بدانيم كه اين كلمه كجا بايد تمام شود.

همچنين گفتم كلماتي هم كه رسم نبوده در شعر قديم وارد شود مي‌توانند آزادانه وارد شعر بشوند منتها البته هنر شاعر اين است كه اين كلمه شعر را سست نكند و به اصطلاح شعر لق نشود . ( و در جايي اضافه مي‌كند ) من به چند چيز پايبندم . يكي وزن . من شعر بدون وزن يا غير موزون را شعر نمي‌دانم ، كه نثر بسيار زيبايي مي‌دانم . سر اين هم جنگ و بحثي ندارم . اين را بارها گفتم اين سه سطر را ، يك جواني سالها پيش براي من فرستاد در مجله روشنفكر چاپش كردم . نمي‌دانم شما اسمش را شنيده‌ايد ‌، علي اشعري مي‍گويد :
ستاره‍اي از دور
مرا به وسعت پرواز خويش مي‌خواند
ستاره پنجره را بسته نمي‌داند
خودم در شعري به نام چكاوك گفته‌ام :
مي‌توان كاسه آن تار شكست
مي‌توان رشته اين چنگ گسست
مي‌توان فرمان داد : هان اي طبل گران زين پس خاموش بمان
به چكاوك اما
نتوان گفت مخوان

اين را من سعي كردم و باز از شما عذر مي‍خواهم كه يكي از حرف‌هاي نيما را نزدم و آن اين است كه نيما مي‌گفت شعر را بايد به طبيعت زبان ، به طبيعت زبان صحبت نزديك كنيم . از نيروي موسيقي زياد كمك نگيريم يعني :
نسيم خلد مي‌وزد مگر ز جويبارها كه بوي مشك مي‌دهد هواي مرغزارها

نيما مي‌گفت هرچه شعر به طبيعت كلام گفتاري نزديك تر باشد شعر است . و وقتي من مي‌گويم ” مي‌توان كاسه اين تار شكست “ اين وزن هم دارد . همين با تمام كساني كه شعر بي وزن مي‌گويند اين اختلاف سليقه را دارم كه راه زيادي نيست كه شما اين وزن را بپذيريد . احتمال دارد يك مقدار به نظرتان سخت بيايد ، اين طور نيست . از ساده شروع كنيد ، هم لذت بخش‌تر است و هم در ذهن همه مي‌ماند و مردم به خاطر وزنش آن را به ياد مي‌آورند .
 
بالا