• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فريدون مشيري - شاعر لحظه هاي عاشقانه

jasoosk

Registered User
تاریخ عضویت
24 فوریه 2006
نوشته‌ها
429
لایک‌ها
3
محل سکونت
شیــراز، یــزد، لندن
سلام بهروز جان
من این تاپیک رو ندیده بودم ...
خیلی لذت بردم از این همه اطلاعاتی که در مورد فریدون مشیری اینجا گذاشتین
همینطور از اشعار جناب مشیری.
کتاب زیبای جاودانه که منتخب دوازده دفتر شعر ایشون هست رو مطالعه کردم و به دوستان هم پیشنهاد میکنم حتما بخونن.

یکی از شعرهایی که من خیلی علاقه دارم و بسیار تاثیر گذار هست شعر مادر داشتن هست که اینجا میزارم :
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
،روز، در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
،صبح، از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
،شامگه، چون ماه رویاآفرین
!ناز بر افلاک و اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن
،شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
،ملک هستی را مسخر داشتن
بر تو ارزانی، که ما را خوشتر است
.لذت یک لحظه: مادر داشتن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ممنون محمد جان

باز هم از تجربه ها و شهود هاي خود در مورد اين شاعر برايمان بنويس .
خيلي شعر قشنگي گذاشتي . براستي كه زيباست . امروز صبح من داشتم اين شعر را هم در پيوست مطالب قرار ميدادم كه پي تي داون شد و الان ديدم كه شما زحمتش را كشيده ايد .
درود بر شما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گفتم براي آنكه بماند حديث من
آن به كه نغمه ها ز غم عشق سر كنم
غير از سرود عشق نخوانم به روزگار
وز درد عشق سوز سخن بيشتر كنم
جنگم بجز واي محبت نمي نواخت
طبعم به غير عشق سرودي نمي سرود
بسيار آفرين كه شنيدم ز هر كنار
بسيار كس كه نغمه گرم مرا ستود
آتش زدم ز سوز سخن اهل حال را
اما زبان مدعيان خار راه بود
ديدند يك شبه ره صد ساله مي روم
در چشم تنگشان هنر من گناه بود
كندند درخيال بناي گذشتگان
در پيش خود ستاره هفت آسمان شدند
فانوس شعرشان نفسي بر كشيد و مرد
پنداشتند روشني جاودان شدند
اين گلشن خزان زده جاي نشاط نيست
شاعر به شهر بي هنران بار خاطر است
اينجا كسي كه مدح نگفت و ثنا نخواند
سعدي اگر شود نتوان گفت شاعر است
گيرم هزار نغمه سرايم ز چنگ دل
گيرم هزار پرده برآرم ز تار جان
آم روز شاعرم كه بگويم مديح اين
آن روز شاعرم كه بخوانم ثناي آن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آخر اي دوست نخواهي پرسيد
كه دل از دوري رويت چه كشيد
سوخت در آتش و خاكستر شد
وعده هاي تو به دادش نرسيد
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشك حسرت شد و بر خاك چكيد
ن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روي تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
كي به دادم رسي اي صبح اميد
آخر اين عشق مرا خواهد كشت
عاقبت داغ مرا خواهي ديد
دل پر درد فريدون مشكن
كه خدا بر تو نخواهد بخشيد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تو نيستي كه ببيني
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است
چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
درخت ها و چمن ها و شمعداني ها
به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
تمام گنجشكان
كه درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا مي كنند
هنوز نقش ترا از قراز گنبد كاج
كنار باغچه
زير درخت ها لب حوض
درون آينه پاك آب مي نگرند
تو نيستي كه ببيني چگونه پيچيده است
طنين شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نيستي كه بيبني چگونه مي گردد
نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
چه نيمه شب ها كز پاره هاي ابر سپيد
به روي لوح سپهر
ترا چنانكه دلم خواسته است ساخته ام
چه نيمه شب ها وقتي كه ابر بازيگر
هزار چهره به هر لحظه مي كند تصوير
به چشم همزدني
ميان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب مي ماند
تنها به خواب مي ماند
چراغ آينه ديوار بي تو غمگينند
تو نيستي كه ببيني
چگونه با ديوار
به مهرباني يك دوست از تو مي گويم
تو نيستي كه ببيني چگونه از ديوار
جواب مي شنوم
تو نيستي كه ببيني چگونه دور از تو
به روي هرچه ديرن خانه ست
غبار سربي اندوه بال گسترده است
تو نيستي كه ببيني دل رميده من
بجز تو ياد همه چيز را رهاكرده است
غروب هاي غريب
در اين رواق نياز
پرنده ساكت و غمگين
ستاره بيمار است
دو چشم خسته من
در اين اميد عبث
دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است
تو نيستي كه ببيني
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
moshiri_stone.jpg



معناي زنده بودن من,با تو بودن است
نزديك,دور
سير,گرسنه
رها ,اسير
دلتنگ,شاد
آن لحظه اي كه بي تو سرآيد مرا مباد
مفهوم مرگ من
در راه سرفرازي تو,در كنار تو
مفهوم زندگي است
معناي عشق نيز
در سرنوشت من
با تو ,هميشه باتو ,براي تو ,زيستن...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شعرهاي منتشرنشده‌ي فريدون مشيري، شش سال پس از درگذشتش به‌چاپ رسيدند. به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، اين شعرها در دو مجموعه با نام‌هاي «نوايي هم‌آهنگ باران» و «از دريچه‌ي ماه» كه هركدام 66 شعر را دربر مي‌گيرند، منتشر شده‌اند. نشر چشمه همچنين مجموعه‌هايي را از فريدون مشيري در قطع جيبي چاپ كرده كه وضعيت انتشار آن‌ها در سال 85 به اين ترتيب است: «گناه دريا»، «سه دفتر»، «ابر و كوچه»، «بهار را باور كن» و «از ديار آشتي» (چاپ دوم) و‌ «آواز آن پرنده‌ي غمگين»، «آه باران»، «تا صبح تابناك اهورايي» و «مرورايد مهر» (چاپ اول). كليات اين شاعر با نام «بازتاب نفس صبح‌دمان» كه در حال ترجمه به انگليسي است، نيز به چاپ چهارم رسيده است. فريدون مشيري 30 شهريورماه سال 1305 در تهران به دنيا آمد. بخشي از دوره‌ي ابتدايي و متوسطه را در مشهد گذراند. سپس به تهران آمد و به خدمت وزارت پست و تلگراف درآمد. با چند مجله هفتگي ازجمله «روشنفكر» همكاري كرد و متصدي بخش ادبي اين مجله بود. او دوره‌ي روزنامه‌نگاري دانشكده‌ي ادبيات دانشگاه تهران را هم به پايان رساند.


6/4/1385
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ماجراي اين نمايش را که در صفحۀ 22 تا 24 کتاب «زندگي‌نامۀ بهروز وثوقي» چاپ شده خواندم يادم افتاد به نقل خاطره‌اي از «ايرج پزشکزاد» نويسندۀ رمان «دائي‌جان ناپلئون». خاطرۀ اولين باري که «فريدون مشيري» شاعر معروف، در مقام بازيگر و براي اولين بار بر صحنه تئاتر ظاهر مي‌شود! او در نقل اين ماجرا مي‌نويسد:



«فريدون مشيري»

« . . . چهارده پانزده ساله بوديم که زلزلۀ شديدي در يکي از مناطق ـ اگر حافظه‌ام خطا نکند گرگان ـ تلفات جاني و خسارات زيادي بار آورد. من و چند تن از همسالان، از جمله «فريدون مشيري» که با هم خويشي هم داريم، تصميم گرفتيم براي کمک به زلزله‌زدگان نمايشي به کارگرداني من ترتيب بدهيم. برنامه‌اي که تنظيم کرديم دو نمايشنامۀ يک پرده‌اي باب روز و دکلاماسيون شعر معروف «قلب مادر» از «ايرج ميرزا» بود.

در باغ منزل ما داربست و صحنه‌اي ترتيب داديم و به چهل پنجاه نفر از قوم و خويش‌ها، که غالبا ساکن همان محله بودند، بليط فروختيم و چند روز تمرين کرديم. از قضا، شبي که قرار بود برنامه اجرا شود، از صبح هوا توفاني و باراني شد. ناگريز به تمام خريداران بليط قاصد فرستاديم و خبر کرديم که نمايش به تاخير افتاده و فلان روز اجرا مي‌شود.

دکلاماسيون شعر «قلب مادر» به اين ترتيب بود که شعر از پشت پردۀ بسته خوانده مي‌شد و وقتي عاشق بي‌خرد ناهنجار، به پيغام معشوقۀ نازک‌دل، قصد مي‌کرد که برود و قلب مادر را از سينه بيرون بکشد، پرده باز مي‌شد و حکايت به صورت پانتوميم بازي مي‌شد.

نقش عاشق را «فريدون مشيري» بازي مي‌کرد و نقش مادر را، که وسط صحنه نشسته بود و مشغول پوليور بافتن براي پسرش بود، «منوچهر» برادر کوچک فريدون ـ که او را به شکل زني سالخورده مي‌ساختيم ـ به عهده داشت. به خيال خودمان، براي آن که صحنه کاملا طبيعي بنمايد، از قصابي سر گذر يک دل گوسفند خريده بوديم که زير بلوز مادر، روي سينه‌اش قرار بدهيم تا عاشق آن را از سينۀ تنگ برون آرد!

طبق برنامه، بعد از پردۀ اول، من خواندن شعر را همراه با موسيقي ويولن که از گرامافون پخش مي‌شد ـ از پشت پردۀ بسته ـ شروع کردم. رسيدم به آن‌جا که عاشق «حرمت مادري از ياد ببرد» آن موقع پرده باز شد و فريدون در نقش عاشق «خيره از باده و ديوانه ز بنگ» تلوتلو خوران وارد صحنه شد. مادر را زمين زد و با خنجر، مثلا، سينۀ او را دريد و قلب را از «آن سينۀ تنگ» بيرون آورد. در اين لحظه، ناگهان بوي نفرت‌انگيزي آن‌چنان بلند شد که همۀ تماشاچيان چهره درهم کشيدند و عده‌اي دماغشان را گرفتند!

ما غافل از اين بوديم که دل گوسفند را سه چهار روز پيش از قصابي خريده بوديم و در هواي گرم تهران، بدون يخچال، به حد اعلي فاسد شده بود. به‌رغم اين بوي غير قابل تحمل، فريدون به اجراي نقش خود ادامه داد. ولي در اين ميان يکي از بستگان، سرهنگ ناصرقلي‌خان که آدم شوخ و بگو بخندي بود، از ميان تماشاچيان به صداي بلند گفت: «کار فريدون بود.» خوشبختانه آخر کار و موقع افتادن پرده بود. فريدون از صحنه که بيرون آمد از شدت عصبانيت مي‌لرزيد و گفت که ديگر در پردۀ دوم بازي نمي‌کند. من دستپاچه و آشفته، براي نجات از اين مخمصه، از پشت پرده اعلام کردم: «بوي بدي که به دماغ تماشاچيان محترم خورد از قلب مادر بود و بازيکنان تقصيري نداشتند!»

به‌رغم اين توضيح، فريدون عصباني بود و حاضر به اجراي پردۀ دوم نبود. تا به آقاي امير معتضد که بزرگ خانواده بود متوسل شديم و با وساطت و اصرار و ابرام او، فريدون آشتي کرد و پردۀ دوم را هم اجرا کرديم. .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
استاد محمدرضا شجريان‌، آقاي‌ موسيقي‌ سنتي‌ ايران‌ در حال‌ تمرين‌ براي‌ اجراي‌ يك‌ ترانه‌ جديد با اشعارفريدون‌ مشيري‌ است‌.شيري‌ از دوستان‌ نزديك‌ شجريان‌ بوده‌ كه‌ سال‌ها با استاد رفت‌ و آمد خانوادگي‌ داشته‌... گويا سالهاهمنشيني‌ و همكاري‌ در ترانه‌هاي‌ مختلف‌ با مشيري‌، استاد را متقاعد كرد تا بار ديگر شعري‌ از سروده‌هاي‌«فريدون‌ مشيري‌» را به‌ صورت‌ آواز بخواند، از جمله‌ كارهاي‌ گذشته‌ و همكاري‌ اين‌ دو هنرمند مي‌توان‌ به‌فيلم‌ «دلشدگان‌» ساخته‌ مرحوم‌ علي‌ حاتمي‌ اشاره‌ كرد كه‌ در آن‌ فيلم‌، فريدون‌ مشيري‌ شعر گفت‌ وشجريان‌ خواند.
به‌ گزارش‌ خبرنگار Ksabz.net از يكي‌ از نزديكان‌ استاد شجريان‌ وي‌ هم‌ اكنون‌ در حال‌ تمرين‌ براي‌ترانه‌هاي‌ جديد خود است‌ كه‌ شعري‌ از فريدون‌ مشيري‌ هم‌ جزو آنهاست‌.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
30 شهريورماه سالگرد تولد فريدون مشيري است . درباره مشيري چه مي‌توان گفت‌ و نوشت كه اشعارش خود بازگوي همه آنچه است كه درباره اش گفته‌ ،‌سروده‌ و نوشته‌اند. اشعاري كه به دليل روان بودن و ارزش‌هاي دروني ،به قول خودش 3 نسل را به دنبال خود كشانيده است . 3نسل با شعر «كوچه» فريدون مشيري ايام عاشقي خود را ماندگار كرد ؛حتي محسن مخملباف هم در قصه «مرا ببوس»‌يكي از نامه‌هاي شورانگيز مصطفي زنداني و مبارز به عشق‌اش مرضيه را به شعر «كوچه» اختصاص مي‌دهد.


فكر كردم براي سالگرد تولد مشيري چه مطلب ويژه‌اي مي‌توان به نظر شما عزيزان رساند. شمايي كه فريدون مشيري براي‌تان «كوچه» بود و «بهار را باور كن» و عاشقانه‌ها و براي وطن سرودن‌هايش. به آرشيو شخصي مراجعه كردم ،خاطرم آمد در تابستان 1376(3 سال پيش از مرگ مشيري ) براي انجام گفت‌وگويي با قرار قبلي ، راهي منزل او شدم. قرار بود گفت‌وگوي‌مان درباره ادبيات و شعر باشد تا همراه گفت‌وگوهاي ديگر با شخصيت‌هاي ادبي ديگر در كتابي به چاپ برسد( كه پس از انجام تعدادي از آن مصاحبه‌ها انتشار آن كتاب نافرجام ماند و معوق).


اما آن روز مشيري به تازگي از سفر خارج كشور در آمريكا و اروپا به ايران بازگشته بود. از خاطرات سفرش گفت،از استقبالي كه ايرانيان خارج كشور از شب‌هاي شعر او و كنفرانس‌هايش در دانشگاه‌هاي مختلف به عمل آورده بودند و از بزرگداشتي كه كانون دوستداران هنر ملي و موسيقي ايران در آلمان برايش برپا كردند!


همين كانون از منتخب شعرهايش با صداي او نواركاستي به نام «‌از ديارآشتي» تهيه كرده بود كه مشيري نمونه‌اي از آن را به رسم يادبود به من هديه داد .


به هر حال گفت‌وگوي ما درباره چگونگي گرايش فريدون مشيري به ادبيات و شعر،‌نحوه سرايش شعرها ، شعر نو ، ‌وضعيت شعر امروز و تاثير متقابل ادبيات و سينما بسيار طولاني شد كه فقط بخشي از آن را در اينجا مي‌خوانيد . مابقي باشد براي همان كتاب!!


***************



●●●

فريدون مشيري :من كه درسال 1305 به دنيا آمدم ،‌تا الان كه 1376 است ،‌از لحاظ تقويمي و شناسنامه‌اي ،‌71 سال دارم و با اين كه از اول فروردين 1357 بازنشسته شده‌ام ولي هنوز روزانه 18 ساعت براي خودم كار مي‌كنم . خستگي ندارم و ناراحتي هم ندارم از آن كه پير شدم و سالخورده. برخلاف آنچه در آن تبليغ تلويزيوني ،‌ سالخوردگان را با برگ‌هاي پائيزي مقايسه مي‌كنند به نظر من نبايد آدم‌ها خودشان را بازنشسته كنند.

● از چه سني به ادبيات و شعر علاقه‌ مند شديد؟


فريدون مشيري :من دقيقا از 10 سالگي شعر گفتم؛ يعني در سن 10 سالگي شعرهاي كوتاه مي‌سرودم كه به اعتقاد خودم كلام منظوم بود. يادم هست پدرم برايم شاهنامه مي‌خواند، همين‌طور از سعدي و حافظ شعر مي‌خواند و من حفظ مي‌كردم . طبيعي است بچه‌اي كه مقدار زيادي شعر حفظ نموده حتي اگر از روي شيطنت هم بوده باشد كارش به مشاعره مي‌كشد. به خاطر دارم كه حتي در زنگ‌هاي انشا مشاعره مي‌كرديم و من يك تنه همه را حريف بودم.

● چون بيشتر از همه شعر بلد بوديد؟


فريدون مشيري :بله و طوري شعرها را پاسخ مي‌دادم كه آخر همه بيت‌ها به يك حرف ختم شود، مثلا هر بيتي كه مي‌خواندم به «ل»‌ختم مي‌شد. اصطلاحا بچه‌ها را به حرف «ل» مي‌بستم . اينها همه از علايق من به شعر و ادبيات بود و به همين علت كم‌كم از خودم شعر و يا به تعريف دقيق‌تر كلام منظوم مي‌گفتم ، ‌شعرهايي در وزن اشعار فردوسي و آنها را براي معلم مدرسه‌مان مي‌خواندم.

● بيشتر به اشعار فردوسي تمايل داشتيد؟


فريدون مشيري :نه فقط فردوسي . بيشتر به ادبيات معاصر علاقمند بودم و آثار كساني مثل جمال زاده ،‌حجازي ، ‌دشتي ، همين‌طور محمد‌مسعود، مديرروزنامه مردم كه كتاب‌هاي متعددي هم نوشته بود. همان محمد مسعودي كه شجاعت فوق‌العاده‌اي داشت و به همين دليل هم كشته شد. شايد به عنوان بازگويي يك خاطره بد نباشد بگويم يكشنبه‌اي روزنامه همين محمدمسعود درآمد و در آن سندي به چاپ رسانده بود كه هر كس سرآقاي نخست وزير ( در آن زمان احمد قوام السلطنه ) را بياورد به موجب همان سند ،‌ 100 هزار تومان جايزه دريافت مي‌كند. نمي‌دانم اسم اين اقدام را مي‌توان شجاعت گذارد يا خير. به هر حال در آن زمان تا جايي كه امكان داشت كتاب‌هاي جمال‌زاده ،‌حجازي و صادق هدايت را مطالعه مي‌كردم. آن موقع كتاب« بوف كور»‌براي نخستين بار در ايران به چاپ رسيد و من بلافاصله آن را تهيه كردم و خواندم . در واقع من در ميان كتاب و كتاب‌خواني به دنيا آمدم و رشد كردم . يعني علاقه من به مطالعه وحشتناك بود. به حدي كه يادم هست كاغذي كه در آن پنير مي‌گذاشتند و مي‌فروختند بر زمين افتاده بود، به صورت سروته . يعني به حالت عادي هم نبود كه بخوانم. ولي علاقه‌ام به خواندن طوري بود كه از همان محل نشستنم آن را همان‌گونه برعكس مي‌خواندم . هنوز هم به شدت مي‌خوانم و مطالعه مي‌كنم.

● به جز شعرهايي كه سروده‌ايد و در كتاب‌هاي مختلف به چاپ رسيده است ،‌شما به عنوان يك ترانه‌سرا هم معروف هستيد. چگونه به ترانه‌سرايي روي آورده‌ايد؟ آيا اساسا به اين حرفه ، جداي از شعر گفتن معمولي علاقه خاصي داشتيد؟


فريدون مشيري :ماجراي ترانه‌سرايي من به دو شكل بوده است . يكي اين كه شعري سروده‌ام و بعدا به روي آن شعر، آهنگي ساخته‌ شده و به صورت ترانه درآمده است ؛ مثلا آقاي فريدون شهبازيان روي شعر« پركن پياله را» آهنگي ساختند كه آقاي شجريان خواندند و يا آقاي فرهاد فخرالديني بر روي چندين شعر من آهنگ ساخته‌اند،‌از جمله معروف‌ترين آنها شعري است كه براي مرحوم بنان سرودم به نام «ياد يار مهربان »‌و به نوعي در برخي مصرع‌ها و ابيات آن ،‌ قطعاتي از آوازه‌هاي بنان گنجانيده شده بود.
آقاي فخرالديني هم انصافا كوشش زيبايي به خرج دادند و نوع موسيقي را براساس آهنگ همان آوازها ساخته و پرداخته كردند. آنها كه اهل موسيقي هستند و با آن آشنايي دارند متوجه مي‌گردند حدود 10-12 آواز بنان در اين ترانه بصورت شعر و آهنگ جاي گرفته، مثلا « كاروان» يا «‌اي آتشين لاله» .
اما مواردي بوده كه براي ترانه، شعر سروده‌ام مثلا براي آقاي محمد نوري شعر ترانه‌هاي مانند« دلاويزترين» ‌و يا « جاودانه با عشق» را گفتم. ولي عليرغم همه اين اشعار هيچگاه بطور حرفه‌اي ترانه‌سرايي نكرده‌ام . به هر حال ترانه‌سرايي خود يك حرفه است و برخي بطور حرفه‌اي آن را دنبال مي‌كنند.

● اين كه مي‌فرماييد بعضي‌ها ترانه‌سرايي حرفه‌اي هستند به اين مفهوم است كه شعرشان بايد حالت خاصي داشته باشد يعني براساس وزن خاصي يا حالت ويژه‌اي سروده شده باشد؟


فريدون مشيري :بله بايد ويژگي خاصي داشته باشد به اين معنا كه اولا تا حدي زبان ترانه سرايي با زبان شعري فرق مي‌كند . البته نه در همه شاعران . مثلا مرحوم رهي معيري كه به اعتقادمن بهترين ترانه سراي تاريخ ايران بوده با همان زبان فصيح ادبي ترانه مي‌سروده . از همين رو من به ياد ايشان در همان شعر" ياد يار مهربان" گفتم؛
ياد باد آن همدلي ،‌آن همرهي
ساز محجوبي و آواز بنان ، شعر رهي
ولي بعد نوعي سبك در ترانه سرايي ياب شد كه زبان محاوره‌اي به خود گرفت و اساسا از آمريكا و اروپا آمد . اين سبك در حال حاضر ترانه‌سرايي را به طور وحشتناكي نزول داده و آن را دچار سقوط غير قابل تصوري نموده است ،‌مثلا :


دل وامونده من تازگي‌ها بلا شده.


زبان محاوره‌ هم اگر به اين‌صورت باشد كه من و شما صحبت مي‌كنيم ايراد زيادي ندارد. اما وقتي مثلا مي‌گوييم :« دل مرا نمي‌پذيري!» اين ديگر از محاوره هم خارج مي‌شود . ما هيچ‌وقت در زبان محاوره‌مان نمي‌گوييم نمي‌پذيري! يعني بعضي كلمات ادبي را نمي‌توان به اين شكل شكست.

● شما از گروه شاعراني هستيد كه بعد از موج نو در ادبيات معاصر،‌اشعارتان علاوه بر روان بودن داراي جاذبه‌هاي خاص شد . چگونه به اين تلفيق دست يافتيد؟


فريدون مشيري :نيما، چند پيشنهاد داشت و من و گروه ديگري همچون اخوان ثالث از جمله افرادي بوديم كه پيشنهاد نيما را پذيرفتيم . پيشنهاد اين بود كه مثلا اگر فردوسي 60 هزار بيت شاهنامه را در يك وزن گفته، در اين وزن هم صحنه رزم را تصوير كرده وهم صحنه بزم ،‌هم عشق و عاشقي زال و رودابه بوده و هم كشته شدن سهراب. نيما مي‌گفت: ما مي‌توانيم از اوزان مختلف براي بيان احساسات خود بهره بگيريم. اگر چه فردوسي با مهارت كامل در همان قالب ،‌اين احساسات را به كار گرفته است ولي به قول مرحوم دكتر خانلري، قالب شعر فارسي به اندازه تمامي قالب‌هاي شعري همه كشورهاي جهان است . يعني از اين بابت اين قدر غني هستيم . حافظ و سعدي و …‌آنقدر اوزان مختلف به شعر آوردند كه با تحولات اين شاخه ادبيات در كل دنيا اصلا قابل قياس نيست . مثلا ديوان حافظ ، هر غزلش يك وزن خاصي دارد . همين طور رباعيات خيام.
نيما‌ مي‌گفت لازم نيست از يك وزن براي همه حس‌هاي مختلف استفاده كرد. مثلا خاقاني و نظامي دو شاعر آذربايجاني بودند كه خيلي هم دوست صميمي به شمار مي‌آمدند . خاقاني فوت مي‌كند و بعد از مرگ او ،‌ نظامي در يك غزلي در رثايش مي‌سرايد:


همي گفتم كه خاقاني ،‌دريغا گوي من باشد
دريغا من شدم آخر ، دريغا گوي خاقاني


اين وزن براي بيان حالتي كه او مي‌خواهد احساساتش را بيان كند، بسيار مناسب است تا اينكه بگويد:


اي همه هستي زتو پيدا شده
خاك ضعيف از تو توانا شده


منتها بعضي از شاعران ايراني آن قدر توانايي داشته‌اند كه در دشوارترين حالات، بديع‌ترين اوزان را به كار بگيرند.

● يعني براي بيان انديشه و يا حرف عميقي ،‌شكل جذابي در نظر مي‌گرفتند؟


فريدون مشيري :بله ،‌مثلا نظامي در رقص انگيزترين بزم‌ها ،‌تراژيك‌ترين داستان‌ها را بيان كرده است. فرضا در سراسر « ليلي و مجنون» توجه كنيد، با حيوانات نشستن ،‌به صحرا رفتنش ،‌مرگ ليلي را ديدنش ،‌همه هست ولي در وزني سروده شد كه انگار دو تا بچه كوچك در مكتب نشسته‌اند و صحبت مي‌كنند‌، نظامي مي‌گويد:


ياران به حساب علم خواني
اينان به حديث مهرباني
ياران صفت مقال گفتند
اينان همه وصف حال گفتند
ياران به حساب ،‌پيش بودند
اينان به حساب خويش بودند


تصور كنيد ليلي و مجنون كوچك، عقب كلاس نشسته‌اند و احوال پرسي مي‌كنند، خيلي شعر قشنگي است .
حتي فردوسي هم در شاهنامه براي آنچه مي‌خواسته بيان كند، عليرغم كاربرد يك وزن خاص، ريتم‌هاي مناسب و جذاب به كار گرفته است.


مثلا در داستان رستم و سهراب اينگونه شروع مي‌نمايد:


كنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنيدستي اين هم شنو


وزن شعر را متوجه مي‌شويد كه چگونه است مثل : توانا بود هر كه دانا بود.


يكي داستاني است پرآب چشم
از آن تواند رستم آيد به خشم


يعني از همان ابتدا وقتي كه مي‌خواهد راجع به غم‌انگيزترين داستان جهان بگويد، با ريتم كند شروع مي‌كند. مي‌دانيد كه ريتم شادي تند است و ريتم غم سنگين و كند . پشت جنازه كه سنج مي‌زنند با قدم آهسته مي‌آيند و گام برمي‌دارند . اين وزن عزا است.

● منظورتان اين است كه نيما پيشنهاد كرد بنا به موضوع ،‌ ريتم مناسب آن را در شعر به كار بگيريد؟


فريدون مشيري :نيما پيشنهاد كرد كه مي‌شود از چند وزن در يك موضوع استفاده كرد.
دوم از تساوي مصرع‌ها مي‌گفت يعني چهاربار فاعلاتن ،‌فاعلاتن ،‌فاعلاتن ، فاعلات. با اين وزن هر كجا كه حرف تمام شد مصرع را به پايان بريم حتي اگر كلمه آخر مفعول باشد:
مي تراود مهتاب ،‌مي‌درخشد شب‌تاب ،‌نيست يك دم....
و سوم نگاه تازه به جهان ،‌ طرح حرف تازه از آنچه كه وجود دارد . مثلا صائب تبريزي مي‌گويد:


يك عمر مي‌شود از زلف يار گفت
در بند آن مباش كه مضمون نمانده است


تصور مي‌شود كه همه مضامين گفته شده و تمام گشته است . در حالي كه آنچه پشت يك وانت هم نوشته شده مضمون است و هر چه در اطراف و اكناف ماست . همين مرگ ،‌آن درخت ،‌آفتاب . همه اين زندگي تصوير است و تو مي‌تواني اين تصوير را به شعر بيان كني.

● به نظر مي‌رسد شما دراشعارتان هر 3 پيشنهاد را به كار گرفتيد.


فريدون مشيري :بله هر 3 پيشنهاد را . نه فقط من بلكه اخوان ثالث و نادر نادرپور و هوشنگ ابتهاج و سياوش كسرايي و محمد زهري هم همين كار را كردند.

● يدون مشيري :به نظر من وزن نيمايي همان وزن عروضي قديم است.


همان كه شاعران قديم به آن وزن شعر مي‌گفتند. البته قالب نيمايي داريم . همانطور كه من سروده‌ام:
پركن پياله را ،‌كين آب آتشين ،‌ديري است…
اين همان وزن شعر سعدي و حافظ و امثال آنهاست ،‌منتها كوتاه و بلند شده و در جاي خودش هم قطع گرديده است . يعني« پركن پياله را» يك حرف است . نه مثل برخي شاعران امروز كه در يك خط مي‌نويسد من … و در خط بعدي مي‌نويسد :‌تو . اين شعر اصلا وزن ندارد . من از حرف‌هاي نيما به اين نكته توجه كردم كه هر چه خواستم بنويسم ،‌فقط معني و لطف آن حفظ شود.

● حفظ كردن معني و لطف شعر به چه مفهوم است؟


فريدون مشيري :يعني اين كه از خواندن شعر لذت ببرند. حالا اين لذت نه به اين مفهوم كه معاني شيريني داشته باشد ،‌بلكه مي‌‌تواند تلخ هم باشد.

● از وزن نداشتن اشعار برخي شاعران امروز گفتيد . پس نظرتان راجع به شعر سپيد شاملو چيست؟


فريدون مشيري :احمد شاملو شاعر بزرگي بود.شعرهاي اوليه او مثل هواي تازه ،‌شاملو را شاملو كرد. ولي شاملو وزن را از شعر گرفت و بعد هم تعبيراتي درباره آن شد. فرض كنيد مي‌گويد :


«جخ صبح رفتي،‌ حالا آمدي»


نمي‌دانم منظورش از اين كلمه‌ها چيست ؟ از همين رو خيلي متاسفم . در آمريكا هم كه بوديم ايشان در سخنانش به فردوسي و اشعارش حمله كرد . به موسيقي ايراني هم همين‌طور . درباره موسيقي ايراني گفته بود پيش درآمدي است به عرعري و وزوزي و… در عين همين حرف‌ها، در يكي از كتاب‌هايش در مقدمه شعري آن را به اديب خوانساري و سحر صدايش تقديم كرده است .!! اديب خوانساري خواننده خوبي بود ولي صدايش آن سحري كه شاملو مي‌گويد نبوده است . به هر حال خواننده درجه يكي بوده و بسيار زيبا مي‌خوانده ولي شاملويي كه با سحرصداي او اين‌گونه صفا مي‌كند چطور مي‌گويد كه موسيقي ايراني عرعري است و وزوزي و …عذر بدتر از گناه است.

●از شاملو بگذريم و به شعر شما بازگرديم ،‌شعر فريدون مشيري و شعر كوچه كه اغلب شما را با آن مي‌شناسند . شعري كه مي توان آن را شعر يادها و يادبودها خواند،‌شعر خاطرات ،‌خاطرات سال‌هاي گريخته ،‌سال‌هاي جواني ،‌«كوچه»‌را نسل‌ها،‌نسل ما و نسل قبل از ما و بعد از ما با ياد همه كوچه‌هايي كه از آن مي‌گذشتيم و همه خاطراتي كه به ياد سپرديم همواره با خود زمزمه كرده‌ايم. مي‌شود درباره آن صحبت كنيد؟


فريدون مشيري :چند سال پيش مجله دانش و فن مصاحبه‌اي با من كرد و بعد عكس مرا هم بالاي صفحه گذاشت و زير آن از قول من نوشت : من هنوز رهگذر آن كوچه مهتابي هستم . در حالي كه هر كس هر جايي از من راجع به شعر كوچه بپرسد، به او مي‌گويم و حالا هم به شما مي گويم من سال هاست از آن كوچه گذشته‌ام ولي شما هنوز در آن كوچه مانده‌ايد .

● اساسا آيا داستان آن واقعي بود يا خير؟


فريدون مشيري :به هر صورت از 2 حالت خارج نيست يا واقعي بوده و يا تخيلي. هر يك را مي‌توانيد در نظر بگيريد.

● اما يك حس و حال واقعي دارد.


فريدون مشيري :من نبايد بگويم . ولي همانگونه كه گفتيد اين شعر ،3نسل است در اذهان مانده است.

● شعر امروز ايران تغيرو تحولات بسياري يافته و شرايط اجتماعي ‌،‌همچنين اوضاع و احوال جهاني در آن تاثير گذارده است . حال اگر شما اين تحولات را در كل ادبيات معاصر ما به لحاظ تخصصي ارزيابي كنيد، آيا قوتي در آنها مي‌بينيد؟


فريدون مشيري : بله از لحاظ نثربسيار تحولات مثبتي انجام گرفته است . مثلا پس از انقلاب متن‌هاي بسيار قوي مانند «بامداد خمار» انتشار يافته ولي به لحاظ شعر و نظم بايد فقط بگويم متاسفم . البته شعرهايي گفته شده ولي جريان شعري بوجود نيامده است . دوراني كه امثال نيما يوشيج و ابوالقاسم لاهوتي و ميرزاده عشقي يكه تاز ميدان ادب و شعر ايران شدند، واقعا نوپردازي كردند و جريان به راه انداختند.
عشقي در سال 1300 هجري شمسي، اپرايي ساخت به نام" تابلو رستاخيز ايران". تصويري از پادشاهان ايران است و يك قبرستان كه شيرين دخت از قبر بيرون مي‌آيد و عشقي مي‌سرايد:


آن دم كه مرا حب وطن در نظر آمد
ديدم كه زني با كفن از قبر درآمد
سراز خاك به در كرد
به اطراف نظر كرد
اين خرابه ، قبرستان نه، ايران ماست…
اين خرابه ايران نيست ، ايران كجاست


اين شعر 10 بند است . آن زمان گفتند چون عشقي به تركيه رفته و در آنجا اپرا ديده بوده تصميم گرفت در ايران هم اپرا به راه اندازد و اپرايي با شعر نو ساخت يعني به صورت كوتاه و بلند. ابوالقاسم لاهوتي هم قبل از نيما شعر كوتاه و بلند گفته بود:


سرورويي نتراشيده و رخساري زرد
زرد و باريك شده


اينها، همه را قبل از نيما گفته اند ولي نيما يك موجي به وجود آورد و به عنوان پيشواي موج نو مطرح شد.

● چرا امروز چنان موجي كه مدنظر شماست درشعر و ادبيات ما به وجود نمي‌آيد،‌اين ضعف از كجاست ؟


فريدون مشيري : من اتهام بيسوادي به كسي نمي‌زنم . هميشه اين‌طور فكر مي‌كنم كه اگر ما چنان گذشته شعري نداشتيم ،‌يعني حافظ نبود ،‌مولوي نبود و يا سعدي در تاريخ ما وجود نداشت چندان مسئوليتي هم متوجه ما نبود . نگاه كنيد آمريكا با يك تاريخ200 ساله تمدن ،‌شاعران اندك دارد . يعني تاريخ ادبياتي را به آن شكل دارا نيست . اما آن گذشته ادبي به ما اجازه بلبشوي امروزه در شعر ايران را نمي‌دهد . الان در همان امريكا و اروپا كلاس‌هاي حافظ شناسي و مولوي شناسي و… بوجود آمده است . ولي ما اصلا به آن ذخائر غني وقعي نمي‌نهيم.

●از اين بحث كه بگذريم به نظر شما اين ادبيات غني ما تا چه حد بر سينماي‌مان تاثير داشته است . اساسا نظر شما درباره ارتباط ادبيات و سينما چيست؟


فريدون مشيري : يادم هست از كودكي كه به سينما مي‌رفتم تا اين اواخر اغلب آثار ادبي را مي‌ديدم كه به فيلم درآمده، چه فيلم‌هايي كه در داخل توليد مي‌گرديد و چه فيلم‌هايي كه از خارج كشور مي‌آمد . يكي از زيباترين فيلم‌هايي كه هنوز در خاطرم مانده است، شرح حال چايكوفسكي بود كه در تلاطم زندگي من بسيار تاثير گذارد و هميشه آرزو داشته‌ام، مجددا آن فيلم را ببينم . ديگر اينكه يادم هست 10-12 سال بيشتر نداشتم كه فيلم «رستم و سهراب» را ديدم. اقتباس از داستاني كه جزو ادبيات كهن ماست ، سمبل‌هاي اساطيري شاهنامه‌،‌حماسه‌اي كه به صورت فيلم درآمده بود.
فكرمي‌كنم بيشتر سوژه‌هاي ادبي، قابليت به فيلم درآمدن را داشته و دارند و در طول تاريخ سينما هم به فيلم برگردانده شده است . به هر حال به نظر من سينما و ادبيات بر يكديگر تاثير متقابل دارند . حتي عده‌اي هستند كه پس از ديدن يك فيلم تاثيرگذار،‌شعري سروده‌اند و يا داستاني نوشته‌اند.

● شما تا چه حد، اين‌گونه شعر گفته‌ايد؟ آيا اين اتفاق افتاده كه فيلمي را ديده باشيد و پس از آن و تحت تاثيرآن فيلم، شعري گفته باشيد؟


فريدون مشيري : اين نوع تفكيك كردن بسيار مشكل است . زيرا من بسيار تاثيرپذير هستم و در هر موردي از همه آنچه دور و برم اتفاق افتاده تاثير پذيرفته‌ام . مثلا فرض كنيد در هنگام رانندگي با ماشين، پشت وانتي كه در جلوي اتومبيلم حركت مي‌كرد عبارتي نوشته بود كه‌« گشتم نبود، نگرد نيست » و براساس همان جمله شعري گفتم:


در پشت چهار چرخه فرسوده‌اي كسي خطي نوشته بود
من گشته‌ام نبود ،‌تو ديگر نگرد ،‌نيست
اين آيه ملال ،‌در من هزارمرتبه تكرار گشت
چشمم براي اين همه سرگشتگي گريست


همه آن چه در سينما مشاهده مي‌كنيد همين دور و برتان روي در و ديوار هم مي‌توانيد ببينيد ،‌اصلا جهان خود يك سينماست . من از جهان به عنوان تماشاخانه در شعرم استفاده كردم.

● آيا بطور مشخص، شعري از شما وجود دارد كه از يك اثر سينمايي تاثير گرفت باشد؟


فريدون مشيري : به اين سرعت نمي‌توانم شعرهاي گذشته‌ام را مرور كنم ولي اين كتاب‌هاي اخيرم بدون ارتباط با تاثيرات ذهني من از سينما نيستند. مثلا جديدترين كتاب من با عنوان «آواز آن پرنده غمگين» كه بزودي منتشر مي‌شود و شعر « ميراث آن پرنده» كه در آلمان به چاپ رساندم.

● فكر مي‌كنم اغلب صاحب‌نظران براين نكته متفق القول باشند كه دوراني ادبيات بر سينما تاثير بسيار مي‌گذارد و همان‌طور كه شما گفتيد بيشتر آثار ادبي به سينما برگردانده‌شد. به نظرم اين در 50 سال نخستين سينما بيشتر بارز است . اما از اواسط قرن بيستم خصوصا از اواخر دهه 50 ميلادي با ظهور موج نو در سينما اين تاثير جهت عكس يافت و حالا اين سينما بود كه برادبيات روز تاثير مي‌گذاشت. مثلا پديده « جريان سيال ذهن»‌كه از فيلم‌هايي همچون «سال گذشته در مارين باد» و « هيروشيما، ‌عشق من » هر دو از ساخته‌هاي آلن رنه براساس قصه‌هايي از آلن روب‌گري يه و مارگريت دوراس مي‌آيد ،‌در واقع شكل سينمايي آن قصه‌ها جريان سيال ذهن را پديد آورد كه بعدا در ادبيات ،‌فالكنر آمد و امثال «‌خشم وهياهو» نوشته شد . يا فلاش بك كه به صورت سينمايي‌اش در همان دهه 60 در ادبيات و رمان و شعر باب شد. همين شعر « كوچه » شما هم براساس نوعي فلاش بك سينمايي شكل گرفته است.
فريدون مشيري : اگر شعر «كوچه »‌همان‌طور كه شما گفتيد براساس فلاش بك سينمايي شكل گرفته باشد بايد بگويم بسياري از اشعارو ادبيات فارسي برهمين اساس سروده شده‌اند مثلا:


در كعبه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جواني ديدم
كه جوان سوخته جاني ديدم


و اين گونه قصه را شروع به گفتن مي‌كند . در اين شعر، اول شخص به گذشته فلاش بك مي زند و فلاش بك او هم سينمايي است . اگر فرصت بود مي‌توانستم بسياري از داستان‌هاي معاصر را مثال بزنم كه اول شخص در صحنه‌اي به گذشته‌اش فلاش بك مي‌زند.
ولي به نظر من سينما،‌ آنجا سينماتر بوده است كه سوژه‌هاي خاص خودش را داشته. مثلا نگاه كنيد به آثار چارلي‌چاپلين كه سوژه‌هايش را و فضاي فيلم‌هايش را از هيچ كتاب يا رماني نمي‌گيرد . مثلا «ديكتاتوربزرگ» او يك انتقاد سياسي-تاريخي عميق است. اينها تاثير متقابل اجتماع برسينما است . يا به خاطر بياوريد «اشك‌ها و لبخندها » را كه چقدر فيلم سالم،‌زيبا و شيريني است. سوژه‌هاي بسيار انساني در سينما، نمود بارزتري داشته‌اند.
وهمين سوژه‌هاي خاص است كه ادبيات را تحت تاثير قرارداده است . توجه كنيد كه حتي آرتور.سي.كلارك، با آن ذهن خيال پردازش، داستان‌ «نگهبان» خود را با افكار و ديدگاه سينمايي استانلي‌كوبريك تكامل مي‌بخشد تا « 2001 : يك اديسه فضايي» درمي‌آيد.

● اما شما براي فيلم هم ترانه ساخته‌ايد . چطور شد كه براي فيلم « دل شدگان» ترانه سروديد و شعرگفتيد؟


فريدون مشيري : با آقاي شجريان سال‌هاي قبل از انقلاب در راديو همكاري داشتم . حضور من در راديو دو دوره مختلف داشته است . يك بار تا سال 1340 و بار ديگر از سال 1350 تا 1357 . متن بسياري از برنامه‌هاي" گلچين تازه" را من مي‌نوشتم كه آقاي هوشنگ ابتهاج هم در آن موقع مدير برنامه بودند. به علاوه حدود 112برنامه گلچين و صدوشصت و اندي برنامه گلهاي تازه ،‌در زمان مرحوم پيرنيا ،‌حدود چهارصد و خرده‌اي گلهاي رنگارنگ كه گوينده‌اش هم روشنك بود. من همواره هنگام ضبط برنامه‌‌هاي شجريان حضور داشتم كه سروده‌هاي من را درست بخوانند تا معناي واقعي‌اش در بيايد.

● يعني به يك معني كارگرداني مي‌كرديد…


فريدون مشيري : به هر حال براي اين كه شعرها درست خوانده شوند،‌نظارت دقيقي به كار مي‌بستم.

● از «‌دل شدگان » مي‌گفتيد…


فريدون مشيري : بله روزي آقاي شجريان نواري آوردند و گفتند يك فيلمي است كه من در آن قرار است بخوانم . موضوعش دختر ترك نابينايي است كه عاشق آوازخواني از ايران مي‌شود و آوازخوان مي‌ميرد . قضيه گروهي كه از ايران براي ضبط آوازهايشان روي صفحه به اروپا مي‌روند و در بازگشت، كشتي شان غرق مي‌شود و همه صفحه‌ها را آب مي‌برد.
4ترانه سرودم؛ يكي به نام « دل شدگان » ،‌يكي «گلچهره‌مپرس» درمايه دشتي:
گلچهره مپرس، آن نغمه سرا ، ‌از تو چرا جدا شد…
يك ترانه هم در مايه شوشتري براي صحنه‌اي سرودم كه دختر نابينا به باغ مي‌آيد و صداي آوازخوان به گوشش مي‌رسد:


يارم به يك تا پيرهن
خوابيده زير نسترن
مست است و هوشيارش كند
بعد مي‌گويم:
اي ماهتاب آهسته تر
از بام قصرش كن گذر
ترسم صداي پاي تو
از خواب بيدارش كند

● ولي انگار اين ترانه در فيلم تغيير كرده مثلا ماهتاب به آفتاب…


فريدون مشيري : بله مرحوم حاتمي گفت اگر آفتاب باشد بهتر است !! انگار كه معشوق در تابستان زير آفتاب گرفته خوابيده!!

● شعر آخر فيلم كه مي‌خواند « گلچهره مريز…» را هم مرحوم حاتمي گفته بود؟


فريدون مشيري : بله آن هم سروده حاتمي بود . او دو مصرع «‌دل شدگان »‌من را خيلي دوست داشت و من ناچار بودم لحن شعر را جوري در بياورم كه شعر مرحوم حاتمي روي آن بنشيند . بعد ديدم كه در روي نوار موسيقي فيلم نوشته‌اند :«‌دل شدگان » از مشيري و حاتمي !

● يعني از ابتدا مرحوم حاتمي قصد داشت بخشي از شعرهاي فيلم را بگويد؟


فريدون مشيري : حاتمي يك حرف‌هايي گفته بوده و بعد شجريان گفت من موافق نيستم . البته كدورتي هم بين من و آقاي شجريان ايجاد شد كه گفتم چرا آن شعر را خواندي.

● نظرتان راجع به خود فيلم چيست؟


فريدون مشيري : فيلم متاسفانه خيلي قيچي شده بود . مي توانست فيلم زيبايي شود. سانسور به طور كلي پديده خوبي نيست . خود سانسوري كه بدتر است…

● فيلم‌هاي ديگري هم در سال‌هاي اخير در سينما ديده‌ايد؟


فريدون مشيري : خيلي كم و از اين بابت خيلي متاسفم . انشاءالله حالم خوب شود،‌بعد.
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
این شعر را به فریدون عزیز تقدیم کرده ام:

به ياد كوچۀ فريدون

تو نيز چو خورشيد دلت زنده به آن بود// عشقی كه بسی شور به قلب تو بپا كرد*
باعشق سرودي و به آن ختم نمودي// هرواژه زاشعار تو با عشق چه ها كرد

تو باز ازآن كوچه گذشتي زپي او// در آن شب مهتاب كه يادش بدرخشيد
آن شب كه تنت چشم شد و خيره به دنبال// گشتي و به باغ دلت آن خاطره پيچيد

صد راز جهان ريخته در چشم وي و گفت:// چون آب زعشق گذران نيك حذر كن
بسپار مرا دست فراموشي و اين بار// بي من تو به اين كوچۀ دلگير سفر كن

گفتي كه تو هيچت گذرازعشق نشايد// رفتي چوكبوتر لب بامش بنشستي
صد سنگ به بالت زد ،اما نپريدي// از او نرميدي دلت از او نگسستي

چون آب نبودي گذران عشق تو زيرا // درروح و تنت عشق وي احساس نمودي
چون آينه بود عشق تو در پاكي و صافي // در بند فريب دل معشوق نبودي

« جاويد» شد آن خاطره در ياد فريدون// مهتاب شب و كوچه و صحرا و گل و سنگ
رفت از بَرَش آن يارودرآن كوچۀ دلگير// ديگر نَبُود چهچه و آواز شباهنگ


*اشاره به اين بيت در شعر پرواز با خورشيد فريدون مشيري:
من نيز چو خورشيد دلم زنده به عشق است// راه دل خود را نتوانم كه بپويم
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
به هر موجي كه مي گفتم ...





به دريا شكوه بردم از شب دشت،

وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،

به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛

سري ميزد به سنگ و باز مي گشت .!
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
درياب مرا، دريا






اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا !

افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا .


اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه،

وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا .

با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم

بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا !

امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل،

درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا .

ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن،

تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا .

چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان،

اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا !

با زمزمه باران در پيش تو مي گريم،

چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا !

تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست،

خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا .

بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را

بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا .

تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام

لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا .

دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن

وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا !
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
بر آمد آفتاب




لبخند او، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود .
در چشم من، وليكن ...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
باران، قصيده واري،
- غمناك -
آغاز كرده بود
مي خواند و باز مي خواند،
بغض هزار ساله ي درونش را
انگار مي گشود
اندوه زاست زاري خاموش!
ناگفتني است...
اين همه غم؟
ناشنيدني است!
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند: اگر تو نيز،
از اوج بنگري
خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
ايثار




سر از دريا برون آورد خورشيد
چو گل، بر سينه دريا، درخشيد
شراري داشت، بر شعر من آويخت
!فروغي داشت، بر روي تو بخشيد
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دروازه طلايي






در كوره راه گمشده ي سنگلاخ عمر

مردي نفس زنان تن خود مي كشد به راه

خورشيد و ماه، روز و شب از چهره ي زمان

همچون دو ديده، خيره به اين مرد بي پناه


اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ

اي بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها

چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت

خو كرده با سكوت سياه درنگ ها

حيران نشسته در دل شب هاي بي سحر!

گريان دويده در پي فرداي بي اميد

كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد

سوسوزنان، ستاره ي كوري ز بام عشق

در آسمان بخت سياهش دميد و مرد

وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تيرگي جاودان سپرد

اين رهگذر منم، كه با همه عمر با اميد

رفتم به بام دهر برآيم، به صد غرور

اما چه سود زين همه كوشش كه دست مرگ

خوش مي كشد مرا به سراشيب تنگ گور

اي رهنورد خسته، چه نالي ز سرنوشت؟

ديگر تو را به منزل راحت رسانده است

دروازه طلايي آن را نگاه كن!

تا شهر مرگ، راه درازي نمانده است
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دلاويزترين






از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.

به شما ارزاني :


سحري بود و هنوز،

گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

گل ياس،

عشق در جان هوا ريخته بود .

من به ديدار سحر مي رفتم

نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !

بسراي اي دل شيدا، بسراي .

اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

روح درجسم جهان ريخته اند،

شور و شوق تو برانگيخته اند،

تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

همه درهاي رهائي بسته ست،

تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

بسراي ... ))

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ هاي گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها مي شد باز .

غنچه ها مي رسد باز،

باغ هاي گل سرخ،

باغ هاي گل سرخ،

يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،

در لحظه شيرين شكفتن !

خورشيد !

چه فروغي به جهان مي بخشيد !

چه شكوهي ... !

همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر مي كردند .

دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .

مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه اي مي پرورد،

- هديه اي مي آورد -

برگ هايش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !

با شكوفائي خورشيد و ،

گل افشاني لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبي و مهر،

خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

اين گل سرخ من است !

دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،

كه بري خانه دشمن !

كه فشاني بر دوست !

راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشيد،

روح خواهد بخشيد . »

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !
 

Mozhgan_KH

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 می 2009
نوشته‌ها
63
لایک‌ها
0
رستگاری




از تو مي‌پرسم، اي اهورا

مي‌توان در جهان جاودان زيست؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- هر كه را نام نيكو بماند،

جاوداني است



از تو مي‌پرسم، اي اهورا

تا به دست آورم نام نيكو

بهترين كار در اين جهان چيست؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- دل به فرمان يزدان سپردن

مشعل پر فروغ خرد را

سوي جان‌هاي تاريك بردن



از تو مي‌پرسم، اي اهورا

چيست سرمايه رستگاري؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- دل به مهر پدر آشنا كن

دين خود را به مادر ادا كن



اي پدر، اي گرانمايه مادر

جان فداي صفاي شما باد

با شما از سر و زر چه گويم

هستي من فداي شما باد

با شما، صحبت از «من» خطا رفت

من كه باشم؟ بقاي شما باد



اي اهورا

من كه امروز، در باغ گيتي

چون درختي همه برگ و بارم

رنج‌هاي گران پدر را

با كدامين زبان پاس دارم

سر به پاي پدر مي‌گذارم

جان به راه پدر مي‌سپارم



ياد جان سوختن‌هاي مادر

لحظه‌اي از وجودم جدا نيست

پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را

قدر يك موي مادر بها نيست

او خدا نيست، اما وفايش

كمتر از لطف و مهر خدا نيست.....
 

Mozhgan_KH

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 می 2009
نوشته‌ها
63
لایک‌ها
0

پرتو تابان




در آن ستاره كسي‌ست

كه نيمه شب‌ها همراه قصه‌هاي من است

ستاره‌هاي سرشك مرا، كه مي‌بيند

به رمز و راز و نگاه و اشاره مي‌پرسد

كه آن غبار پريشان چه جاي زيستن است؟



در آن ستاره كسي‌ست

كه در تمامي اين كهكشان سرگردان

چو قتلگاه زمين، دوزخي نديده هنوز

چنين كه از لب خاموش اشك او پيداست

ميان دوزخيان نيز، كارگاه قضا

شكسته‌بال‌تر از ما نيافريده هنوز



در آن ستاره كسي‌ست

كه نيك مي‌بيند

نه سرخي شفق، اين خون بيگناهان است

كه همچو باران از تيغ‌هاي كين جاري‌ست

نه بانگ هلهله، فرياد دادخواهان است

كه شعله‌وار به سرتاسر زمين جاري‌ست

نه پايكوبي و شادي كه جنگ تن به‌تن است

همه بهانه دين و فسانه وطن است

شرار فتنه درين جا نمي‌شود خاموش

كه تيغ‌ها همه تازه ا‌ست و كينه‌ها كهن است.



هجوم وحشي اهريمنان تاريكي‌ست

ز بام و در، كه به خشم و خروش مي‌بندند

به روي شب‌زدگان روزن رهايي را

سيه‌دلان سمتگر به قهر تكيه زدند

به زير نام خدا مسند خدايي را

چنين كه پرتو مهر

به خانه خانه اين ملك مي‌شود خاموش

دگر به خواب توان ديد روشنايي را



ميان اين همه جان به خاك غلتيده

چگونه خواب و خورم هست؟ شرم مي‌كشدم

چگونه باز نفس مي‌كشم، نمي‌دانم.

چگونه در دل مرداب‌هاي حيرت خويش

صبور و ساكت و دل‌مرده، زنده مي‌مانم؟

شبانگهان كه صفير گلوله تا دم صبح

هزار پاره كند لحظه لحظه خواب مرا

خيال حال تو، اي پاره پاره خفته به خاك

به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا

تنت، كه جاي به جا، چشمه چشمه خون شد

به رنگ چشمه خون كرد آفتاب مرا

در آن ستاره كسي‌ست

كه جز نگاه پريشان او درين ايام

كسي نمي‌دهد از آسمان جواب مرا



به سنگ حادثه، گر جام هستي تو شكست

فروغ جان تو با جان اختران پيوست

هميشه روح تو در روشني كند پرواز

هميشه هر جا شمع و چراغ و آينه هست

هميشه با خورشيد

هميشه با ناهيد

هميشه پرتويي از چهره تو تابد باز



در آن ستاره كسي‌ست

كه نيك مي‌داند

سپيده‌دم‌ها شرمنده‌اند از اين همه خون

كه تا گلوي برادركشان دل‌سنگ است

يكي نمي‌برد از ميان خبر به خدا

كه بين امت پيغمبران او جنگ است

يكي نمي‌كند از بام كهكشان فرياد

كه جاي مردم آزاده در زمين تنگ است



در آن ستاره كسي‌ست

چون من، نشسته كنار دريچه، تنهايي

دل گداخته‌اي، جان ناشكيبايي

كه نيمه شب‌ها همراه غصه‌هاي من است

در آن ستاره، من احساس مي‌كنم، همه شب

كسي به ماتم اين خلق، در گريستن است.
 
بالا