• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فريدون مشيري - شاعر لحظه هاي عاشقانه

lordkabir

Registered User
تاریخ عضویت
6 جولای 2012
نوشته‌ها
360
لایک‌ها
6
شب آخر (2)
ای شب آخر، ز سر واکن مرا

محو در لبخند فردا کن مرا

شعرهای ناتمامم را بخوان

در سکوت خانه نامم را بخوان

یاد کن از این گسسته یاد کن

بینی از شعر مرا فریاد کن

ابر پوشیدست روی ماه را

مست مستم کن، ببینم راه را

دست غیبی می زند تیغ هلاک

قطره اشکی میچکد بر روی خاک

سایه ای افتاد بر روی قفس

ور تکاپو باز می ماند نفس

شعله خالی می کند فانوس را

موج پوید راه اقیانوس را

یاد گنگی با فضا آمیخته

نام دوری در فضا آیخنه
 

lordkabir

Registered User
تاریخ عضویت
6 جولای 2012
نوشته‌ها
360
لایک‌ها
6
[h=2]
icon1.png
[/h]
زنده با آرزو
عشق اگر عمری بیازارد مرا

عاقبت از خاک بردارد مرا

هم تواند آنکه بردارد زخاک

در کنار دوست بگذارد مرا

می تواند، می تواند دست عشق

بهتر از اینها نگه دارد مرا

آن که جان و هستی ام در دست اوست

گو به دست مرگ نسپارد مرا

انتظارش گرچه زارم می کشد

آرزویش زنده می دارد مرا
 

lordkabir

Registered User
تاریخ عضویت
6 جولای 2012
نوشته‌ها
360
لایک‌ها
6
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش بحال روزگار …
خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نيمه باز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحال جان لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب …
ای دل من، گرچه در اين روزگار
جامهء رنگين نمیپوشی به كام
بادهء رنگين نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می كه میبايد تهی است
ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار

گر نکوبی شيشهء غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ …
 

lordkabir

Registered User
تاریخ عضویت
6 جولای 2012
نوشته‌ها
360
لایک‌ها
6
چگونه خاک نفس میکشد؟

-بیندیشیم:

چه زمهریرغریبی!

شکست چهره ی مهر،

فسرد سینه ی خاک،

شکافت زهره ی سنگ!



پرندگان هوا دسته دسته جان دادند

گل آوران چمن جاودانه پژمردند

در آسمان وزمین ،هول کرده بود کمین،

به تنگنای زمان، مرگ کرده بود درنگ!

به سر رسیده جهان؟

ــپاسخی نداشت سپهر

دوباره باغ بخندد؟

ــکسی نداشت یقین

چه زمهریرغریبی...!

چگونه خاک نفس میکشد؟

ــ بیاموزیم:

شکوه رستن، اینک

طلوع فروردین

گداخت آن همه برف،

دمید این همه گل،

شکفت این همه رنگ!

زمین به ما آموخت:

زپیش حادثه باید که پای پس نکشیم

مگر کم از خاکیم؟

نفس کشید زمین، ماچرا نفس نکشیم؟؟
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
زبان بسته

به او گفتند که شاعر را بیازار
که شاعر در جهان ناکام باید
چو بیند نغمه سازی رنج بسیار
سخن بسیار نیکو می سراید
به او آزار دادن یاد دادند
بنای عمر من بر باد دادند
از آن پس ماه من نامهربان شد
ز خاطر برد رسم آشنایی
غم من دید و با من سرگران شد
مرا بگذاشت با رنج جدایی
که چون باشد به صد اندوه دمساز
به شهرت می رسد این نغمه پرداز
مرا در رنج بردن سخت جان دید
جفا را لاجرم از حد فزون کرد
فغان شاعر آزرده نشنید
دل تنگ مرا دریای خون کرد
چنان از بی وفایی آتش افروخت
که سر تا پای مرغ نغمه خوان سوخت
نگفتندش که درد و رنج بسیار
دمار از روزگار دل برآرد
دل شاعر ندارد تاب آزار
که گاه از شوق هم جان می سپارد
بدین سان خاطر ما را شکستند
زبان نغمه ساز عشق بستند
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!

هر روز مي پرسي: كه آيا دوستم داري ؟
من، جاي پاسـخ بر نگاهَت خيـره مي مانم
تو در نگـاه ِ من، چه مي خواني، نمي دانم
امّا به جاي من، تو پاسخ مي دهي: آري !

ما هردو مي دانيم
چشم و زبان، پنهان و پيدا رازگويانند
و آن ها كه دل با يكدگــر دارند
حرف ضميـر ِ دوست را نا گفته مي دانند،
ننوشته مي خوانند
من «دوست دارم» را
پیوسته در چشم ِ تو مي خوانم
ناگفته، مــي دانم
من، آنچـه را احساس بايد كرد
يا از نگاه ِ دوست بايد خواند

هرگز نمي پرسم
هرگز نمي پرسم: كه آيا دوستم داري
قلــ ـب ِ من و چشم ِ تو مي گويد به من : «آری!»


ــ
فریدون مُشیــري ــ
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
لبخند چشم تو

تنها دليل من كه خدا هست
و اين جهان زيباست،
و اين حيات عزيز و گران بهاست
لبخند چشم توست!
هرچند با تبسم شيرينت،
آن چنان
از خويش مي روم
كه نميبينمش درست!

لبخند چشم تو
در چشم من ،وجود خدا را آواز مي دهد
در جسم من،تمامي روح حيات را پرواز ميدهد
جان مرا_كه دوريت از من گرفته است_
شيرين وخوش،
دوباره به من باز مي دهد.
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
سرو می نازید و می بالید سخت
از من آیا هست زیباتر درخت؟
برد با من نیست آیا؟
من پرند نو بهاری بی خزانم در بر است
گل به او خندید و گفت :
از تو زیباتر منم
رنگ و بوی تاج نازم بر سر است
چهره ی نرگس به خودخواهی شکفت
چشم بر یاران خام اندیش گفت
دستتان خالی است در آنجا که من
دامنم سرشار از گنج زر است
ارغوان آتشین رخسار گفت
برد با همتای روی دلبر است
لاله ها مستانه رقصیدند
یعنی : غافلید
در جهانی این چنین ناپایدار
برد با آنکس که چون ما سرخوشان
تا نفس دارد به دستش ساغر است
پای دیواری درون یک اجاق
کنده ای می سوخت در آن سوی باغ
باغبان پیر را با شعله ها
رمز و رازی بود سر جنباند و گفت:
برد با او بود یا نه
روز دیگر بامداد
توده ی خاکستری را
هر طرف می برد باد !
 

xms

Registered User
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2009
نوشته‌ها
11,477
لایک‌ها
387
محل سکونت
گفتگوی آزاد
[h=1]يادي از فريدون مشيري در سالگرد تولدش

[/h]







سي‌ام شهريورماه سال‌روز تولد فريدون مشيري، شاعر «كوچه»‌، است.
به گزارش خبرنگار ادبيات خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، فریدون مشیری 30 شهریورماه سال 1305 در تهران به دنیا آمد. سال‌های اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران گذراند و سپس به علت مأموریت اداری پدرش به مشهد رفت و پس از چند سال دوباره به تهران آمد. او سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و بعد به دبیرستان اديب رفت. مشيري از همان كودكي به شعر علاقه داشت و از شعرهاي دوران دبیرستان و سال‌های اوليه‌ي دانشگاه، دفترشعري از غزل و مثنوی نوشت؛ اما آشنایی با قالب‌های شعر نو، او را از ادامه‌ی شیوه‌ی کهن بازداشت.
فريدون مشیری كه سرودن شعر را ازدوران نوجوانی شروع کرده بود، اولین مجموعه شعرش را با نام «تشنه توفان» در سن ۲۸سالگی و با مقدمه محمدحسين شهريار وعلي دشتي در سال ۱۳۳۴ منتشر كرد. مشيري خود درباره این مجموعه گفته است: «چهارپاره‌هایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سياوش كسرايي، مهدي اخوان ثالث و محمد زهري بودند که به همین سبک شعر می‌گفتند و همه هم شاعران نامداري شدند؛ زیرا به شعر گذشته بی‌اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آن‌ها بحث می‌کردیم و بر آن تکیه می‌کردیم.»
او همچنين توجه خاصی به موسیقی ایرانی داشت و اين دلبستگي تا جايي بود كه در سال‌هاي ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضو شورای موسیقی و شعر رادیو شد.
اين شاعر در سال ۱۳۷۷ به آلمان و آمريكا سفر كرد و در شهرهای کلن، لیمبورگ و فرانکفورت و ديگر شهر هاي ایالت آمریکا از جمله در دانشگاه‌های برکلی و نیوجرسی به شعرخواني پرداخت. همچنين در سال ۱۳۷۸ در سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندین شهر اين كشور به شعرخواني پرداخت.
معروف‌ترین اثر مشيري شعر «کوچه» نام دارد که ابتدا در اردیبهشت ۱۳۳۹ در مجله «روشنفکر» منتشر شد.
عبدالحسین زرین‌کوب درباره‌ی شعر فریدون مشیری نوشته است: «در طی سال‌ها شاعری، فریدون از میان هزاران فراز و نشیب روز، از میان هزاران شور و هیجان و رنج و درد هرروزینه آن‌چه را به روز تعلق دارد، به دست روزگاران می‌سپارد و به قلمرو افسانه‌های قرون روانه می‌کند. چهل سالی – بیش و کم – هست که او با همین زبان بی‌پیرایهٔ خویش، واژه واژه با همزبانان خویش همدلی دارد... زبانی خوش‌آهنگ، گرم و دلنواز. خالی از پیچ و خم‌های بیان ادیبانه شاعران دانشگاه‌پرورد و در همان حال خالی از تأثیر ترجمه‌های شتاب‌آمیز شعرهای آزمایشی نوراهان غرب.»
فريدون مشيري سوم آبان‌ماه سال ۱۳۷۹ در سن ۷۴سالگی در تهران درگذشت و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا (س) به خاك سپرده شد.
از فريدون مشيري مجموعه‌هاي شعر «تشنه توفان»، «گناه دريا»، «نايافته»، «ابر و كوچه»، «بهار را باور كن»، «از خاموشي»، «مرواريد مهر»، «آه باران»، «از ديار آشتي»، «يك آسمان پرنده»، «تا صبح تابناك اهورايي»، «با پنج سخن‌سر»، «لحظه‌ها و احساس» و «آواز آن پرنده غمگين» به چاپ رسيده است.
همچنين تعدادي مجموعه به صورت گزينه‌ي اشعار از او به چاپ رسيده كه عبارت‌اند از:‌ «پرواز با خورشيد»، «برگزيده‌ها»، «گزينه اشعار»، «سه دفتر»،‌ «دلاويزترين»، «زيباي جاودانه»، «ريشه در خاك» و همچنين برگزيده‌اي از كتاب اسرارالتوحيد به نام «يكسان گريستن».
انتهاي پيام

 

ferdowsi

Registered User
تاریخ عضویت
6 اکتبر 2012
نوشته‌ها
76
لایک‌ها
12
من کتاب ریشه درخاک وخوندم خیلی خیلی زیباست
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چیز جز میل دل او
بسپاریم به باد
آه
باز این دل سرگشته من
یاد ‌آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بیدردی شیرین فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین
بی نهایت زیباست
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد...
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران

کجایی ای رفیـقِ نیمه راهم
که من در چاهِ شبهای سیاهم
نمی‌بخشد کسی جز غم، پناهم
نه تنـها از تـو نالم، کـز خــدا هم...!

فريدون مشيري
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب میشنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه در این خانه است
غبار سربی اندوه بال گسترده ست
تو نیستی که ببینی
دل رمیده ی من بجز یاد تو
همه چیز را رها کرده است
غروبهای غریب ؛ در این رواق نیاز
پرنده ساکت وغمگین ؛ ستاره بیمارست !
دو چشم خسته من در این امید عبث
دو شمع سوخته جانِ همیشه بیدارست
تو نیستی که ببینی .......

"فریدون مشیری"
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم
تا کهکشان ، تا بی نشان ، بازو به بازویت دهم
با همزمانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم
ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم
بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
به دريا شكوه بردم از شب دشت،
وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛
سري ميزد به سنگ و باز مي گشت .!
***
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
ای عشق شکسته ایم مشکن مارا ....

اینگونه به خاکــــــ رًَه نیفکن مارا


ما در تو به چشم دوستی میبینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن مارا




اه
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
:(:(:(:(

[h=2]خفته[/h]
گاه بینم در احلام شیرین
دارم آن نازنین را در آغوش
بر سر ابر های طلایی
کرده ایام غم را فراموش
سر ننهاده است بر سینه ی من
خفته چون لاله ی پرنیان پوش

می کند ماه ما را تماشا


گاه بینم که دستی پر از مهر
دست سرد مرا میفشارد
گاه بینم که چشمی پر از ناز
راز خود را به من می سپارد
گاه میبینم برای همیشه
دست در دست من می گذارد…

اه !این هم که رویاست !رویا!:(




فریدون مشیری:heart:
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
یکی را دوست می دارم … یکی را دوست می دارم ولی افسوس
او هرگز نمی داند
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس
او هرگزنگاهم را نمی خواند

به برگ گل نوشتم من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس
او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا اورا بخنداند

به مهتاب گفتم: ای مهتاب سر راهت به کوی او
سلام من رسان
بگو که او را دوست می دارم
ولی افسوس
یکی ابر سیه آمد زود روی ماه تابان را بپوشانید

صبا را دیدم و گفتم:صبا دستم به دامانت
بگو به دلدارم که او را دوست می دارم
ولی افسوس
ز ابر تیره برقی جست وقاصدک را میان راه بسوزانید

اکنون وامانده از هر جا باخود کنم نجوا
"یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمی داند"
 
بالا