• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد
هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم
یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . .
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
عزیز من!


مدتی ست می خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخش های فرسوده ی روح را نوسازی می کند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتن های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم می زنیم.هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: « این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز تر از پیری روح وجود ندارد.از مرگ هم صد بار بد تر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد)...
می بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب...دیگر می توانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم...

"چهل نامه کوتاه به همسرم | نادر ابراهیمی"
 

hoorsa

کاربر ویژه گفتگوی آزاد
تاریخ عضویت
28 نوامبر 2011
نوشته‌ها
2,505
لایک‌ها
1,705
خرین سخن اسکندر مقدونی

((من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.))

فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.

الکساندر گفت: ((اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.))

((ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد،

مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.

سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.))

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند.

اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.

فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت.

((پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد.

اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:

((من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند:

که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال مرگ نجات دهند.

بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.

دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،

این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.

و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد،

می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.))

آخرین گفتار الکساندر:

((بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید،

دستانم را بگذارید بیرون باشد تا اینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد

هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت.))
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
میگویند نباید به زن ها زیاد توجه کرد

خودشان را گم میکنند ..

اما زن ها وقتی گم میشوند

که امیدشان به آنان بی توجهی کند ..
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ...
محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم....

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
****
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
****
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری "بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید"به شما داده است؟ اخ جون " ای کاش...؟
...
البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند" او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت" اما انچه که پسر گفت:سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم"

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟

"اوه بله دوست دارم"

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت:"اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.

پسر از پله ها بالا دوید" چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت"او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: "اوناهاش جیمی"می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم "برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد...

اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی"

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند" برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
کلامی از شیخ بهایی:

آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:
اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است !
اگر کم کار کند، میگویند تنبل است !
اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند !
اگر جمع گرا باشد، میگویند بخیل است !
اگر ساکت و خاموش باشد، میگویند لال است !
اگر زبان آوری کند، میگویند وراج و پر گوست !
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند، میگویند ریا کار است !
و اگر نکند، میگویند کافر است و بی دین !
لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد
و جز از خداوند نباید از کسی ترسید.
پس آنچه باشید که دوست دارید.
شاد باشید، مهم نیست این شادی چگونه قضاوت شود.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت:...
صد دینار طلا.

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....
همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

از وبلاگ مسعود مشهدی
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
چوپانی بعد از یک ماه تنهایی در صحرا فشار میاد روش و با خودش قسم میخوره ترتیب اولین نفری رو که ببینه بده و از قضا پیرزن مفلوکی رو میبینه که با کمری دولا عصا زنان داره از دور میاد….! چوپان به بخت خودش لعنت میفرسته ولی چون قسم خورده بوده پیرزن رو میبره پشت تپه و کاری باهاش میکنه که معمولا تازه دامادها شب زفاف انجام میدن….!

وقتی کارش تموم میشه پیرزنه خودش رو جمع و جور میکنه و با صدای لرزون میگه ( آخ نِنه خدا خیرت بده اِلهی…دِلُم وارَفت…! خیر از جوونیت بیبینی اِلهی به حق علی …! برو که اِلهی گوسفندات دوتا دوتا بَرّه بیارن بَرات …برو که اِلهی بری کربلا ننه جان…برو که اِلهی دست به خاک بزنی طِلا بره….! برو همیجور که امروز دل مُوره شاد کردی خدا دِلِته شاد کُنه ننه جان….! ) و خلاصه پیرزنه همینجور دعا میکرد و میرفت….! اونروز گذشت و روز به روز وضع چوپان بهتر شد و گوسفنداش دوتا دوتا زاییدن و وضعش روبه راه شد رفت کربلا و از اونجا هم کلی ما التجاره اورد و چند برابر فروخت و در کُل شد تاجری صاحب نام…..!

یک روز چند تا از دوستان قدیمی چوپان که حالا تاجر معتبری شده بود ازش پرسیدن چطور شد که از چوپانی یکدفعه اینطور ترقی کردی و شدی تاجر معتبر در صورتی که ماها هنوز همونطور چوپان موندیم….! تاجر هم قضیه پیرزن رو با آب و تاب تعریف کرد…..!! یکی از چوپان ها با خودش گفت منم همینکار رو میکنم تا حال و روزم عوض بشه و ازین چوپانی راحت بشم….! فردای اونروز این چوپان رفت توی صحرا با خودش عهد کرد ترتیب اولین نفری رو که میبینه بده و از قضا زن زیبایی رو دید و خوشحال شد که پیرزن نصیبش نشده و اون رو به زور برد پشت تپه و بی ناموسی سرش آورد…! زن چوپان رو نفرین کرد و رفت ایل و طایفه اش رو آورد چوپان رو حسابی کتک زدند و گوسفنداش رو هم بردن…!!

حالا این حکایت رو گفتم برای اینکه کالایی رو تولید کرده بودم که با استقبال بازار مواجه شد و رقیبی هم وقتی استقبال بازار رو دید درست مشابه برند کالای من منتها با کیفیت پایین تقلب و راهی بازار کرد…!دوستان میگفتن شکایت کن واَلخ واون فرد هم خیلی ذوق کرده بود ازین کاری که کرده و فکر میکرد یکشبه بارش روخواهد بست…! توجهی نکردم وهمین چند روز پیش فهمیدم طرف کم آورده و همون چیزی روهم که قبل از تقلب داشته گذاشته سر اینکار ومفلس فی امان الله شده…! غرض اینکه برای پیشرفت کردن نباید عین گوسفند دنباله رو دیگران و اونایی باشیم که پیشرفت کردن…! کمی عقل هم لازمه و کمی نبوغ و نواوری…!

از وبلاگ مسعود مشهدی
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
میدون امام حسین ترافیک بود شدید…داشتم مثل آدم میرفتم که یک موتور سوار سه پُشته پیچید جلوم منم گرفتم اینطرف…! راننده اینطرفی هم دهنش رو باز کرد یک فحش زشت داد به من…. منم با خونسردی بهش خندیدم گازش روگرفتم رفتم …! داشتم راه خودم رومیرفتم که دیدم همون بابایی که فحش داده بود بهم هی بوق میزنه چراغ میده با دست اِشاره میکنه بزن کنار….! گفتم یا ابوالفضل …! حتما فکر کرده وقتی بهش خندیدم قصد تمسخرش رو داشتم حالا میخواد از جُلُوم دربیاد…!

کشیدم کنار اونم رفت بیست متر جلوتر زد کنار پیاده شد…! سیبیلویی شکم گنده بود که قشنگ دوبرابر من هیکل داشت…! اَشهَدم روگفتم وهمینطور که میومد طرف ماشین با خودم گفتم چیکار کنم حالا…..؟از پس این بابا که عُمرا بر نمیام………..! ناخوداگاه دستم رفت طرف قفل فرمون که به خودم نهیب زدم گفتم:هُش….! چیکار میکنی آدم عاقل…! میخوای عین یه آدم لات درگیر بشی یا بزنی اون بابا رو لت و پار کنی یا خودت آش و لاش بشی…! تو مال اینحرفا نیستی اقا جون….!

خداوکیلی هم مال اینحرفا نبودم…!آخرین دعوام مال ده سالگیم بود که عین خر کتک خورده بودم ….!

توی همین فکرا بودم که دیدم دوسه قدم دیگه بیشتر نمونده که اون بابا برسه به ماشین…جَلدی شیشه ماشین روکشیدم بالا ولی از بخت بد یادم رفت در روقفل کنم….! دستگیره روکه گرفت نشونه های مردونگیم رفته بود چسبیده بود زیر گلوم…! دیدَم دیگه خیلی ضایعه که عین گوسفند من رو بکشه از ماشین بیرون برای همین خودم پیاده شدم ….!قد که راست کَردَم یارو محکم بغلم کرد حالا نبوس کی ببوس….!!

بنده خدا همینجور که چپ و راست بوسم میکرد میگفت:حلالُُم کُن آقا….!بی اَدبی کِردُم خداوکیلی…! بُخُدا دست خودُم نیست…! دَهَنُم لَقه…! جان مولا حلالُم کن…!قیافه اش عین بچه ای بود که خطا کرده باشه….!! من که انتظار هر عکس العملی رو داشتم اِلا این عذرخواهی شوکه شده بودم و عین گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشه هی میگفتم عیبی نداره آقا….عیبی نداره آقا…..!

از بوس کردَن که دست کشید تو چشمام نگاه کَرد گفت: خیلی آقایی حضرت عباسی…! اگه تویَم به مو فحش مِدادی مِرَفتی اَصلَن خیالُم نِبود…! ولی وقتی خِندیدی اِنگار یکی شرقی زَد تو گوشُم…سوختُم دِداش……سوختُم…! مو فردا دِرُم مُرُم مَکه خدا بخه…! از همه فامیل حلال بودی طِلبیدُم…! فُحشِت که دادُم با خودُم گفتُم خاک تو سَرت…! توره چی به مَکه مِرتِکه دَهَن لَق…! بعد با خودُم گفتُم اَگه ای آقا مُوره حلال نِکُنِه چی…؟ بره هَمی دُنبالِت آمَدُم…! ایشالله بُرُم مَکه توبه مُکُنُم…! ای کارتِ مُویه دِداش…! توخیابونِ گاز قِصابی دِرُم…! وقتی برگشتُم بیا تا گوشت خوب بهت بُدُم جُبران کُنُم…! دَستم رو ول کرد گفت: ببخشِن خلاصه…ببخشن… وَ رفت سوار ماشینش شد حرکت کرد….!و من همینطور ایستاده نگاهش کردم و لبخندی روی لَبَم بود…مُنتِها لبخندی شیرین تر از لبخند اَوَلی…!

از وبلاگ مسعود مشهدی
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
ابو سعیدابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستا ها و شهرها امده بودند
جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند.
سپس شاگرد ابو سعید گفت تو رو به خدا از انجا که هستید یک قدم پیش بگزارید همه یک قدم پیش گزاشتند سپس...
نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید او از سخنرانی خود داری کرد مردم که به مدت یک ساعت در مسجدبودن و خسته شده بودند شروع به اعتراض کردند ابو سعید پس از مدتی گفت هر انچه که من میخواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
آموخته ام که سکوت تنها درسی است که ما خیلی دیر یاد میگیریم

آموخته ام که این ترس از مشکلات است که انسانها را میکشد نه خود مشکلات

آموخته ام که نمیتوان یکبار همه چیز را تغییر داد

آموخته ام که آرامش نعمت بزرگی است اگر قدر بدانیم

آموخته ام که در همه لحظات و در هر شرایطی به خدا ایمان داشته باشیم

آموخته ام که گاهی کوچکترها بهتر از بزرگترها می دانند

آموخته ام که خدا همیشه همراه من است

آموخته ام که اگر راجع به چیزی ندانم با شهامت بگویم نمیدانم

آموخته ام که اگر به آنچه خواسته ام نرسیدم یعنی خداوند بهتر ازآن را برایم فراهم کرده است

آموخته ام که وقتی ناامید می شوم خداوند با تمام عظمتش ناراحت می شود و عاشقانه انتظار میکشد که بار دیگر به رحمت او امیدوار باشم

آموخته ام که قبل از رسیدن به هدفی باید ظرفیت و فرهنگ آن را در خود پرورش دهم

آموخته ام که اولین شرط رسیدن به هدف علاقه است.
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
حتما بخونید ..!


چند وقت پیش به طور اتفاقی یک وبلاگ دیدم که دوست دارم که به اشتراک بگذارم تا شاید کمی‌ فکر کنیم!!

این وبلاگ به اسم "نی‌نی ناز مامان و بابا"

در اولین پست با این مطلب آغاز شده:

امروز كه تصميم گرفتم براي كوچولوي عزيزمون اين وبلاگ رو درست كنم

دقيقا ۹ هفته و ۴ روز از خلقت اين موجود كوچولو مي گذره.

از خداي خوب و مهربون مي خوام تا كوچولوي من

اين سفر نه ماهه رو صحيح و سالم طي كنه و سرحال و تپل مپل به دنيا بياد.

از همينجا من و بابايي بهش مي گيم كه عاشقانه دوستش داريم و منتظر اومدنشيم.


در جواب این پست و در کامنت پدر کودک این را نوشته:

نی نی جون سلام

خیلی دوست دارم بابایی بی صبرانه منتظرت هستم

قول بده که سالم و تپل مثل بابایی و کمی هم مثل مامانی به دنیا بیای

راستی خیلی ها منتظرت هستن که تو را ببینن

بابای نگفتی جات چطوره ؟

مواظب خودت باش




ولی‌ ۱۰ روز بعد این پست در وبلاگ نوشته شده:

بعد از گذشت ۱۰ روز تيره و تار از اولين روز افتتاح اين وبلاگ براي اولين بار دارم مي نويسم.

درست روزي كه اين وبلاگ رو درست كردم و همسر مهربونم اولين پيغام رو براي ني ني نازمون گذاشت،

تلخ ترين و وحشتناك ترين اتفاق زندگي من و ني ني رخ داد.

چهارشنبه همسر خوب و مهربونم در اوج سلامتي و شادابي در عرض سه دقيقه در آغوشم پرپر شد.

باوركردنش نه تنها براي من بلكه براي تمام كساني كه مي شنوند باور نكردني است.

ني ني جونم، بابايي رفت و من و تورو تنها گذاشت. تنهاي تنها.

.
.

هیچ حرفی‌ برای گفتن باقی‌ نمیماند جز این که:

فاصله بین مرگ و زندگی با تمام آرزوها و زیبائی‌ها به باریکی یک تار مو است

قدر این لحظات را بدانیم ..
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
حتما بخونید ..!


چند وقت پیش به طور اتفاقی یک وبلاگ دیدم که دوست دارم که به اشتراک بگذارم تا شاید کمی‌ فکر کنیم!!

این وبلاگ به اسم "نی‌نی ناز مامان و بابا"

در اولین پست با این مطلب آغاز شده:

امروز كه تصميم گرفتم براي كوچولوي عزيزمون اين وبلاگ رو درست كنم

دقيقا ۹ هفته و ۴ روز از خلقت اين موجود كوچولو مي گذره.

از خداي خوب و مهربون مي خوام تا كوچولوي من

اين سفر نه ماهه رو صحيح و سالم طي كنه و سرحال و تپل مپل به دنيا بياد.

از همينجا من و بابايي بهش مي گيم كه عاشقانه دوستش داريم و منتظر اومدنشيم.


در جواب این پست و در کامنت پدر کودک این را نوشته:

نی نی جون سلام

خیلی دوست دارم بابایی بی صبرانه منتظرت هستم

قول بده که سالم و تپل مثل بابایی و کمی هم مثل مامانی به دنیا بیای

راستی خیلی ها منتظرت هستن که تو را ببینن

بابای نگفتی جات چطوره ؟

مواظب خودت باش




ولی‌ ۱۰ روز بعد این پست در وبلاگ نوشته شده:

بعد از گذشت ۱۰ روز تيره و تار از اولين روز افتتاح اين وبلاگ براي اولين بار دارم مي نويسم.

درست روزي كه اين وبلاگ رو درست كردم و همسر مهربونم اولين پيغام رو براي ني ني نازمون گذاشت،

تلخ ترين و وحشتناك ترين اتفاق زندگي من و ني ني رخ داد.

چهارشنبه همسر خوب و مهربونم در اوج سلامتي و شادابي در عرض سه دقيقه در آغوشم پرپر شد.

باوركردنش نه تنها براي من بلكه براي تمام كساني كه مي شنوند باور نكردني است.

ني ني جونم، بابايي رفت و من و تورو تنها گذاشت. تنهاي تنها.

.
.

هیچ حرفی‌ برای گفتن باقی‌ نمیماند جز این که:

فاصله بین مرگ و زندگی با تمام آرزوها و زیبائی‌ها به باریکی یک تار مو است

قدر این لحظات را بدانیم ..

wow :eek:
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟...
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کوروش رو به کزروس کرد و گفت ،
ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم .
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است....
مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!

افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
 
بالا