• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

R.jahanfar

Registered User
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2013
نوشته‌ها
511
لایک‌ها
930
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به اوانداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه ازمرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت وخواست اگر او همان کسی است که آن تابلورا نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم
وقتی

با میوه رسیده لب‌هایت

پرهیزم را به وسوسه می‌گیری

من فکر می‌کنم پدرم حق داشت

که میوه حرام

همیشه شیرین‌تر است !
 

Ahmadd1

Registered User
تاریخ عضویت
8 مارس 2012
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
1,015
محل سکونت
شمـــال - لب دریا
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد . سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کند !!!

نتیجه اخلاقی : اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
و دوم اینکه: چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است
 

R.jahanfar

Registered User
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2013
نوشته‌ها
511
لایک‌ها
930
3dayeh-sokot.blogfa.com%5B7%5D.png
 

Ahmadd1

Registered User
تاریخ عضویت
8 مارس 2012
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
1,015
محل سکونت
شمـــال - لب دریا
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:

“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
خدایا ...

هیچ می دانی که همیشه به موقع


به داد دلم...تو می رسی ؟؟!

آنجا که خسته ام ...

آنجا که دل شکسته ام ...

آنجا که ازهمه ی عالم و ادم گسسته ام ...

همیشه تو همان دستی هستی،

که می گیری از دلم غبارغمها را،

خدایا..... سپاس
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
سخت است وقتی کسی را که دوستش داری
رهایت کند...
ولی از ان سختر این است که
فکرش ...
اسمش ..یادش.. رهایت نکند !
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
پا به پای عشق ، تا هر کجا می روم

اما به پای حقارت خود نمی نشینم

عاشق حقیر ، مثل پرنده ای ست

که از روی هیچ بامی نمی پرد ..


" نیکی‌ فیروزکوهی "
 

R.jahanfar

Registered User
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2013
نوشته‌ها
511
لایک‌ها
930
من گدایی "محبت" نمی کنم...


"تنهایی" ام "حـــرمـــت" دارد



یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ،

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم ...
 

Ahmadd1

Registered User
تاریخ عضویت
8 مارس 2012
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
1,015
محل سکونت
شمـــال - لب دریا
ﺍﺯ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗــــﺮ ﻣﺘﻨﻔـــــــﺮ ﺍﺳﺘـــــ ﻭ ﺑﺎﻟﻄﺒــــﻊ ﺍﺯ ﺍﯾﻨـــﺘــﺮﻧﺘــــ....
ﺍﺯ ﻣﻮﺯﯾــــﮏ ﺑﺪﺵ ﻣﯽ ﺁﯾـــــﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫـــﺪﻓــــﻮﻥ
ﺁﯾﭙـــﺪﺵ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﻭ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺘـــــ ﮐﻪ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘــــﻪ ﯼ ﺍﺗﺎﻗـــــ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﺷــــ.....
ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺸـــــ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﺪﻓﻮﻧﺶ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺷــــﺶ ﺑــــﻮﺩ
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨــــﺪ ﻣﻮﺯﯾﮑــــ ﮔﻮﺷـــــ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﭘﺎﯼ ﺳﯿﺴﺘــــﻤـــﺶ ﻧﺸــﺴــﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﻧﺘـــــــــ ﺭﺍ ﺷــﺨﻢ ﻣــﯽ ﺯﺩ
ﻭ ﻣﺜــــﻞ ﻫﻤﯿـــﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗــــﺶ ﺑﺴﺘــــﻪ ﺑــــﻮﺩ،

ﻣﺎﺩﺭﺷــــــــــــ ﺩﺍﺷـــﺖ ﮐﻔـــــــ ﺁﺷــــﭙﺰﺧــﺎﻧﻪ ﺟــــــــــــﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ...
 

Ahmadd1

Registered User
تاریخ عضویت
8 مارس 2012
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
1,015
محل سکونت
شمـــال - لب دریا
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
چند وقتیست هر چه می گـــــردم

هیــــچ حرفــــی بهتـــر از سکوت پیدا نمی کنم ...

نگـــــاهم امـــا ...
گـــــاهی حـــرف مـــی زند گاهی فــــریاد می کشد...

و مــــن همیشه به دنبال کســـی می گردم

که بفهمــــد یک نگـــاه خستـــــه چه می خواهــــد بگوید...
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
خنده هایم را در هفت سالگیم جاگذاشتم
نمی گویم دیگر نخندیدم...نه ...
دروغ است.
اما دیگر به پاکی آنروزها نخندیدم......
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
کوتاهترین داستان ترسناک دنیا...!
آخرین انسان دنیا توی اتاقش نشسته بود که...
ناگهان در زدند...!! :general702::(
احساس نمیکنی تاپیک داستان رو با این تاپیک اشتباه گرفتی:general607:!!!!؟


چه معنـــــى دارد

زندگى...!؟

وقتى كه هیچ اتفاقى

من و تو را

سر راه هم قرار نمى دهد !!
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
کاش مرا درست ترجمه می کردی..

اما مرا از آن جماعتی دیدی که می شناختی...

من نبودم! من نبودم.....

من یک شاعر معمولی ام، یک مردهء منطقی...

بعضی حرف ها را نمی توانم هضم کنم..

به سادگی حباب کم رمقی...

با کوچکترین اشاره ای می شکنم...

همیشه سعی کرده ام همه را درک کنم...

خودم را بجای دیگران فرض کنم...

به همین دلیل هرگاه درک نشدم، فراموش کردم...

هر چقدر هم سخت، اما فراموش کردم!!
 

Ahmadd1

Registered User
تاریخ عضویت
8 مارس 2012
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
1,015
محل سکونت
شمـــال - لب دریا
احساس نمیکنی تاپیک داستان رو با این تاپیک اشتباه گرفتی:general607:!!!!؟


چه معنـــــى دارد

زندگى...!؟

وقتى كه هیچ اتفاقى

من و تو را

سر راه هم قرار نمى دهد !!



آی بگوووووووووووووووووووو دیگه :general208::general208::general208:
من میگم اینجا همه یجورین:general311::general508::general106:
من میگم چرا من هرچی داستان مینویسم اینا شعر میذارن...:general408::general408::general408:
آی دل غافل.... خودم احساس کرده بودما:general509::general509::general509:
 

R.jahanfar

Registered User
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2013
نوشته‌ها
511
لایک‌ها
930
بعضی وقتــــــــا مجبوری تو فضــــــــای بغضت بخنــــــــدی


دلــــت بگــیــره ولـــی دلــگــیــری نــکــنی...

شــــــــاکی بشی ولی شکایت نکنــــــــی …

خیلی چیــــــــزارو ببینی ولی ندیدش بگیــــــــری …

خیلی هــــــــا دلتو بشکنن و تــــــــو فقط سکــــــــوت کنی...
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
چه ساده لوح اند آنان که می پندارند عکس تو را به ديوار های خانه ام آويخته ام ،

و نمي دانند که من ديوار های خانه ام را به عکس تو آويخته ام!


شمس لنگرودی
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
خداوندا دستانم خالی ست، قلبم پر از آرزوهای دست نيافتنی ست.

يا دستانم را توانا ساز، يا درونم را از آرزوهای دست نيافتنی تهی ساز.
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
نامردتر از خاک دیده‌ای

یک روز می‌بخشد

و یک روز پس می‌گیرد.
 
بالا