به یاد مروارید سیاه فوتبال آسیا در دهه 1340 (قهرمان جام ملتهای آسیا)؛ ملقب به بمب افکن سیاه پرسپولیس و شاهین. مطلب کمی طولانی است اما بسیار می تواند خواندنی و جذاب باشد توصیه می کنم از دستش ندهید
‫برنامهٔ آفساید با موضوع مربیان لیگ برتر.tmp‬‎ - YouTube
گذشت آن روزها كه محراب وقتي رفت توي وزارت كشاورزي استخدام شود 45نفر آدم آس و پاس را هم با خود برد كه الّا و بلّا يا مرا با اينها يكجا استخدام ميكنند يا من هم نيستم. دقت كنيد: 45نفر! اللهاكبر!
بچه موفرفري بندر شاپور چه دل گندهاي داشت. اللهاكبر! شايد به خاطر همين زندگي در بندر بود كه اهل كتاب هم شد. كودكي و نوجوانياش در شهري فسقلي گذشت كه پر از نظاميهاي انگليسي بود و تاثيرش اين شد كه پسرك موفرفري عاشق ياد گرفتن زبان لاتين باشد. چه كسي باور ميكند محراب، رمانهاي انگليسي ترجمه كند؟
بغض کرد، آتش گرفت، جلوی خودش را اما به سختی گرفت و به جواد الله وردی بازیکن جوان آن روز که در نگاهش چشم دوخته بود و از او سوال می کرد «عمو تو رو به خدا بگو چه شده» گفت؛ هیچی عمو، بعد از این همه سال بازی برای پرسپولیس، یک برگه کاغذ دستم داده اند که رویش نوشته؛ «آقای محراب شاهرخی از زحماتی که برای پرسپولیس کشیده اید تشکر می کنیم. حالا می توانید به هر تیمی که دلتان می خواهد بروید.» عمو محراب با گفتن این چند کلمه انگار که سبک تر شده باشد، ادامه داد؛ «با معرفت ها نکردند حداقل ما را دعوت کنند و یک چای تلخ با دو تکه بیسکویت مادر جلویمان بگذارند تا دل مان نگیرد که بی مراسم تودیع کنارمان گذاشته اند»، عمومحراب این گونه از پرسپولیس رفت اما سه سال بعد به عنوان سرمربی برگشت. وداع او که همراه با وداع هادی طاووسی بود برای جواد الله وردی آنقدر سخت و تلخ بود که او می گوید؛ «از آن روز به بعد بود که ورزش قهرمانی در دل من مرد، دیگر انگیزه یی نداشتم که حرکت کنم و سرم را به آسمان بسایم. با خودم می گفتم در این فوتبال، بزرگ که شوی، آخرش می خواهی بشوی محراب شاهرخی، از او که نمی توانی بزرگ تر شوی. مدام به این مسائل فکر می کردم، با خودم می گفتم آیا حق محراب شاهرخی همین بود؟»محراب شاهرخی یکی از بااستعدادترین فوتبالیست ها و یکی از بامعرفت ترین پهلوان های ورزش ما بود. روز 12 بهمن سال 1322 در خوزستان به دنیا آمد. فوتبال را از همان خطه شروع کرد و با کلوپ شنای اهواز به فوتبال ایران معرفی شد. سال 1342 پیراهن تیم ملی را برای اولین بار تنش کرد. این پیراهن به او خیلی می آمد. هر کدام از قدیمی های فوتبال می خواهند تیم ملی دهه چهل را در ذهن شان مرور کنند پیراهن سبز تیم ملی را با حروف بزرگ لاتین «IRAN» بر قامت محراب و دو، سه نفر دیگر بیش از دیگران تداعی می کنند. محراب شاهرخی، ناظم گنجاپور و اکبر افتخاری سه یار دبستانی بودند که همزمان به تهران آمدند. محراب و ناظم شاهینی شدند و اکبر پیراهن تیم فوتبال دارایی را بر تن کرد. تقدیر چنان کرد که سال 1351، این سه دوست قدیمی در کنار هم و در یک مقطع پیراهن پرسپولیس را بر تن داشته باشند. اما محراب از دو دوست دیگر، صمیمی تر و تا حدودی احساساتی و شکننده تر بود. فراموش کردنی نیست که به خاطر یک مساله کوچک، مدت کوتاهی را از شاهین دل کند و به دارایی رفت و در دارایی همبازی جلال طالبی و پورحیدری و قلیچ خانی و اکبر افتخاری شد. بعد هم که شاهین منحل شد و پرسپولیس در زمستان سال 1346 تشکیل شد، همراه یاران قدیمی خود در شاهین به پرسپولیس رفت تا در ذهن اهالی فوتبال تداعی شود عامل جدایی او از تیم شاهین دکتر عباس اکرامی بود چرا که اینجا در تیم پرسپولیس ، دیگر دکتر اکرامی نبود تا محراب به خاطر حضورش بین دوستان قدیمی و پای قلیونی خود نباشد. به او بمب افکن سیاه می گفتند. بمب افکن سیاه و احساساتی پرسپولیس، یکباره آنقدر دلش گرفت که آن تصمیم عجیب را که دوست نداریم یادی از آن کنیم به ذهن رساند؛ پایان زندگی ، آن هم با دستان خودش ، محراب را نجات دادند اما 10 سال بعد یک بار دیگر مرد، این بار روی پرده سینما، فیلم سینمایی علف های هرز را با بازی فرزان دلجو، شب پره، آیلین، جلال پیشواییان، مرحوم آرمان و... خیلی ها به یاد دارند. محراب در اولین و آخرین فیلم سینمایی زندگی نقش جوانی را بازی می کرد که عشق وجودش را فرا گرفته بود؛ جوانی که در پایان فیلم، به خاطر بیماری می مرد و عشقش ناکام می ماند. خیلی ها از مرگ عمومحراب در علف های هرز گریستند؛ همه با بغض. وقتی یاد خوبی های محراب می افتادند و اینجا مرگ سینمایی اش را می دیدند تاسف می خوردند. اما 16 سال بعد، مرگ سوم امانش نداد؛ یک سکته مغزی و دیگر هیچ. محراب شاهرخی، یکی از قدیمی ترین و تاثیرگذارترین عناصر فوتبالی تاریخ پرسپولیس، در 12 بهمن سال 71 به رحمت خدا رفت، امروز 20 سال از آن روز تلخ و سیاه می گذرد. امروز صبح در قطعه 20 بهشت زهرا مراسم پانزدهمین سالمرگ عمومحراب برگزار می شود و مثل همیشه همایون بهزادی در رثای یار قدیمی می گوید و می گرید و دوستان همه جمعند. از حمید جاسمیان و اکبر افتخاری و ناظم گنجاپور و جعفر کاشانی و بیوک وطنخواه تا رقیبانی مثل فرامرز ظلی، اکبر کارگرجم، غلامحسین فرزامی و...اما محراب آنچنان که گفتیم یکی از تاثیرگذارترین عناصر تاریخ فوتبال پرسپولیس بود، رفتن او از پرسپولیس سال 60، پایه های قدرت علی پروین را تحکیم کرده و حضور قدرتمندانه علی پروین در پرسپولیس و تاثیرگذاری بسیار زیاد او در ارکان این مجموعه طی دو دهه 60 و 70، از زمانی شروع شد که محراب پرسپولیس را ترک کرد.گفتیم که محراب در اسفند سال 53 ، به خاطر بالا رفتن سن از پرسپولیس کنار گذاشته شد. پرسپولیس لیگ سوم تخت جمشید به طور کل جوانگرایی کرد. همایون بهزادی سرمربی بزرگسالان و بیوک وطنخواه سرمربی جوانان شدند. کلانی از تیم جدا شد و به شهباز رفت. جعفر کاشانی هم کناره گیری کرد تا به کارش در وزارت امور خارجه بپردازد. چند نفر از عناصر قدیمی دیگر تیم هم توسط مسوولان وقت کنار گذاشته شدند؛ نفراتی مثل هادی طاووسی، محراب شاهرخی و هنریک سرکیسیان. در این میان طاووسی و هنریک بازنشسته شدند و محراب به تیم فوتبال شهباز رفت و مدتی بازی و مربیگری را در این تیم تجربه کرد. حالا بشنوید از آن سوی کار یعنی پرسپولیس، در این مجموعه همایون بهزادی سرمربی شد. اختلاف با مسوولان باشگاه بهزادی را وادار به کناره گیری کرد. بعد از بهزادی، بیوک وطنخواه سرمربی تیم شد و پرسپولیس را در لیگ سوم تخت جمشید به عنوان قهرمانی رساند. با این حال مسوولان تیم هنوز به او بی اعتماد بودند، بنابراین بیوک 33 ساله را با یک مربی روس به اسم ایوان کونوف، به ادامه کار واداشتند. بیوک که خودش را در اندازه های سرمربیگری پرسپولیس می دانست در اواسط لیگ چهارم تخت جمشید در سال 1355 از پرسپولیس جدا شد، کونوف به سختی پرسپولیس را تیم دوم لیگ کرد. بعد از او ، مسوولان پرسپولیس اقدام به استفاده از یک عنصر خوشنام و کاربلد به اسم منصور امیرآصفی کردند. امیرآصفی یک مربی بزرگ و یک انسان فرهیخته در فوتبال ما بود اما زود از پرسپولیس کناره گیری کرد، امیرآصفی رفت و محراب شاهرخی 34 ساله جای او را گرفت. عمو محراب در مربیگری، کمی با انعطاف تر بود، اما بعضی ها از انعطاف او سوءاستفاده می کردند. او به قدری مهربان و باگذشت بود که برخی اوقات زشت ترین دشنام ها و نسبت های کثیفی را که به او می دادند می شنید و از گوش مخالف به در می کرد. محراب چهار سال سرمربی پرسپولیس ماند. چهار سال مربیگری ، بیشترین دوره مربیگری را در تاریخ فوتبال پرسپولیس تا آن سال تشکیل می دهد . با محراب شاهرخی ، پرسپولیس در لیگ سال 56 به عنوان دوم رسید. با محراب شاهرخی، پرسپولیس در لیگ سال 57 روی پله دوم بود که مسابقات نیمه کاره ماند. با محراب شاهرخی ، تیم در جام شهید مهدی اسپندی که اولین دوره مسابقات رسمی تهران بعد از انقلاب بود به قهرمانی رسید و با او ، تیم در مسابقات سال 60 باشگاه های تهران بعد از تیم هما و در مسابقات سال 60 حذفی تهران بعد از شاهین به رتبه دوم رسید . بعد از این مسابقات ، دیگر هیچ گاه محراب شاهرخی سرمربی تیم فوتبال پرسپولیس نبود. می گویند در اردوی کوتاه مدت پرسپولیس در شهرهای بندرعباس و شیراز اتفاقی در خانه علیرضا حیدری مهاجم پرسپولیس در شیراز رخ داد که بهانه به دست بدخواهان داد ، فرصت فراهم آمده بود. به محراب گفتند تا آب ها از آسیاب نیفتاده در خانه بمان و بیرون نیا تا همه چیز تمام شد . در این فاصله ، دادکان که به پرسپولیس برگشته بود، با نظر خودش ، سوت را در تمرینات پرسپولیس به علی پروین داد و از او خواست رسماً تمرینات را اداره کند . محراب رفت اما سه سال بعد به عنوان سرمربی تیم فوتبال شاهین به فوتبال برگشت. این بار با عنوان مربیگری تیم فوتبال شاهین ، او حضوری کوتاه مدت داشت؛ اختتامیه یی بر یک دفتر پرخاطره... و او رفت . و او رفت تا هشت سال دیگر که خبر بیاورند محراب 49 ساله بعد از یک بازی تمرینی ، در تنهایی خانه اش دچار سکته مغزی شده است. آخرین کسی که قبل از مرگ محراب را دید ، بیوک وطنخواه بود ، پس اگر حس می کرد در آن شب سرد زمستانی محراب نورانی تر از گذشته بوده ، خیال خام در سرش نبوده است ، آری محراب 15 سال قبل در چنین شبی عجیب نورانی شده بود .
... و گذشت، آن روزهاي ياسمني و شبهاي نسترني
كه دلت نخواست يكدم
دل ما شكفته باشد!
گذشت آن روزهاي ياسمني. گذشت آن روزها كه بچهها خودشان را ميكشتند براي يك سفر خارجي با تيمملي. گذشت آن روزها كه پول قطار تيمملي را از جيبشان ميدادند. گذشت آن روزها كه خانم فرامرز، دلمه درست ميكرد كه بچهها بعد از تمرين، بزنند به بدن و ضعف نكنند. گذشت آن روزها كه محراب وقتي رفت توي وزارت كشاورزي استخدام شود 45نفر آدم آس و پاس را هم با خود برد كه الّا و بلّا يا مرا با اينها يكجا استخدام ميكنند يا من هم نيستم. دقت كنيد: 45نفر! اللهاكبر!
بچه موفرفري بندر شاپور چه دل گندهاي داشت. اللهاكبر! شايد به خاطر همين زندگي در بندر بود كه اهل كتاب هم شد. كودكي و نوجوانياش در شهري فسقلي گذشت كه پر از نظاميهاي انگليسي بود و تاثيرش اين شد كه پسرك موفرفري عاشق ياد گرفتن زبان لاتين باشد. چه كسي باور ميكند محراب، رمانهاي انگليسي ترجمه كند؟
روزي كه علي در بيمارستان مهر به دنيا آمد، محراب داد زد: «رستم به دنيا آمد». پرستارها گفتند آقا ساكت لطفا.
بعدش هم مونا متولد شد. اما دنيا خيلي نامردتر از اين حرفها بود كه بگذارد محراب با جوجهكفترهايش يكدل سير صفا و لوتيگري كند. وقتي «بمبافكن سياه» مرد، همه ما گمان ميكرديم او در تنگدستي مرده است. يادم هست يك مجله درپيت نوشت كه بعد از مرگ قهرمان، فرزندان او در كوچه و خيابانها سرگردان هستند و كسي مراقب آنها نيست! مونا وقتي اين سطرها را خواند قاطي كرد. زنگ زد مجله كه بگويد: «آخر اي نامسلمان، اين يكذره آبروي باباي ما را هم ميخواهيد تاراج كنيد؟ كدام كوچه، كدام خيابان؟ ما پيش مامانمان هستيم به كوري چشم شما.» حتي در مجلس ختمش هم يك كاغذي دادند دست مداح كه نفرين كند پروين خانوم را كه چرا بچهها را تنها گذاشته و رفته؟! اما پروين همانجا توي قسمت زنانه داشت زينت سيني حلوا را تدارك ميديد.
نميدانم هنوز آن «كبابي عمو» هست يا نه؟ ما فكر ميكرديم محراب از همهچيز بريده و كبابي زده. نه كه هر وقت او را ديديم توي كبابي بود و يا بسته بزرگي از نان و كباب داغ را بغل زده بود و داشت ميبرد؟ گمان ميكرديم بمبافكن ما كبابفروشي واكرده آخر عمري.
بعدها ديديم كه نه بابا، سفره محراب هميشه پر از مهمان است. سفره محراب هميشه دور تا دورش آدم است. همچون عارفي باستاني كه ميگفت اگر كسي در سراي من آمد، نانش دهيد و آبش دهيد و از ايمانش هيچ مپرسيد، محراب هم كبابشان ميداد و آب و دونشان را ميداد و از ايمانشان هيچ نميپرسيد. من نميدانم چقدر بدهي بالا آورده بود در دفتر و دستك آن كبابفروشي، اما دست به جيب بودن قهرمانان ما حكايت امروز و ديروز نيست. خيليهايشان تنگدستي را به روي خود نياوردند و از تهيدستي دق كردند. دستي گرفتند كه دستي خرج كنند اما جلوي دوست و دشمن، دست از جيب نكشيدند. به قول عنايت گلفروش: هيچچيز براي تختي و محراب، صعبالعبورتر از آن دوران نبود كه با وجود آنهمه دور و بري، بيپول باشند. هيچچيز مثل بيپولي، خرابشان نميكرد. توي رستوران كريمخان هم كه عبده، مديريتاش را به محراب سپرده بود دائم مهمان داشت. جلوي مهمان هم كه هميشه بايد ميخنديد. همچنان كه جلوي زن و بچه ميخنديد. در آن روزها كه بعضي از اسطورهنماهاي سرخپوش، زيرآبش را زدند، دلش پكيده بود اما تا وارد جمع ميشد ميخنديد. اللهاكبر از اين همه توداري و بخشش! هميشه اين شعر را هم با صدايي زنگدار ميخواند: «همه عمر، غنچه مانديم و تبسمي نكرديم/ كه دلت نخواست يكدم دل ما شكفته باشد!»
دفترچه خاطرات محراب، تاريخ شفاهي فوتبال ايران است. مخصوصا آن دفترچهاي كه از سفر تيمملي فوتبال ايران در شهريور 1345 به اروپاي شرقي، باقي مانده و احتمالا اكنون پيش مونا در آمريكاست. دستخطهاي همه بچههاي همسفر توي آن هست. لبريز از احساساتي عجيب و غريب و بكر. حتي دلنوشتههاي آقافكري هم آن تو هست. معلوم است كه بچهها يك عمر چشم انتظار سفر با تيمملي بودهاند در همان ايستگاه راهآهن طهران احساسات متضادي دارند. از يك طرف در پوست خود نميگنجند كه چشم مردم براي بدرقه قهرمان ملي، لبريز از غرور است و از طرف ديگر، جدايي از خانواده براي برخي از آنها، وحشتناك است!
توي قطار تهران-جلفا شيري و همايون و رنجبر و حسنآقا در يك كوپهاند و فكري، حاجيان، صدقيان و ملكشاهي در كوپهاي ديگر. جلال و طالبي و محراب و مصطفي هم كه در يك كوپه، سر به سر هم ميگذارند.
در كوپهها، صحبت گل انداخته. از سياست، از عشق، از فوتبال، از مد، از آداب معاشرت. نصفهشب در يكي از كوپهها شيري و رنجبر و حسنآقا و همايون و فرامرز دارند بازي ميكنند.
محراب مينويسد: صبح وقتي قطار به تبريز رسيد بچهها داشتند سربهسر همديگر ميگذاشتند. شيري ميخواست همه را سياه كند غافل از اينكه همه بچهها دست او را خوانده بودند. گويا در همان دقايق توقف در ايستگاه راهآهن تبريز كه بايد قطار عوض ميكردند قرار ميشود بچهها نرمش مختصري بكنند. محراب در دفترچهاش تعريف ميكند: «قليچ داشت توي چمن محوطه راهآهن نرمش ميكرد كه ديدم يكي دارد به يكي ميگويد: باخ بو نقدر اششك دير! (ببين اين چقدر خره!) بچهها رودهبر شدند. حالا پسر «مشآراز» آواره ينگه دنيا شده است.
در راه ايروان بود كه آوازهاي دستهجمعي بچهها شروع شد: «آمد نوباهار...» جلال و شيري و اكبر از انتهاي اتوبوس در آواز بچهها پارازيت ميانداختند. نعرههاي گوشخراش مصطفي و جلال و محراب، گوش فلك را كر ميكرد. بچههاي تخس سر به سر استاد صدقياني ميگذاشتند. هميشه كارشان اين بود كه با وجود علاقه وحشتناكي كه به سادهدلي و نجيبزادگي و حس پدروارگي او داشتند عاشق اين بودند كه محترمانه سربهسرش بگذارند. توي راه ايروان بود كه اتوبوس حامل چمدانهاي بچهها جوش آورد و تسمه پروانه پاره كرد. تسمه يدكي را كه انداختند اتوبوس به غيشغيش درآمد اما بعد از طي مسافتي، باز از حركت ايستاد. اين بار دينام كار نميكرد. آخرش آن را يدكي بستند به اتوبوس حامل تيم و كشيدند تا ايروان. بچهها بدجور نگران اتوبوس يدكي بودند. حاضر بودند اتوبوس خودشان خراب شود ولي در ماشين عقبي، خال نيفتد. بالاخره هرچه باشد در چمدان آنها كلي خرت و پرت بود كه گذاشته بودند توي مسكو، آباش كنند (از صابون بگير تا دمپايي و ساعت و حنا و آدمس و جوراب و تريكو!) بايد با پول آن سوغاتي ميخريدند.
حتي وقتي بچهها ساعت يك نصفهشب به ايروان رسيدند و هتل محل اقامت را با جيغ و ويغهايشان به گرمابه زنونه و بازار مسگرها تبديل كردند، هنوز فكر و ذكر بچهها درپي چگونگي آب كردن اجناس خود بود. حتي وقتي با آن بدنهاي خسته و كوفته، ساعت11 صبح در استاديوم ايروان، نيمساعت نرمش كردند فكر و ذكرشان آب كردن جنسهايشان بود. خدا رحمتش كند آقافكري را؛ وقتي اين همه دلشوره اقتصادي را در چشمهاي بچهها كشف كرد سريع چندنفري را كه خبره و زبانباز و اينكاره بودند به عنوان فروشنده انتخاب كرد و گفت ببرند مظنه بگيرند. همين فريبرز كه چندسال پيش فوت كرد و در سالهاي آخر عمرش، اگر كسي او را ميديد عمرا باورش نميشد كه توپچي قابلي است و در همين اول بازي با كلني ارمنستان، همه دفاعهاي ايرواني را با توپ رقصاند و البته توپ را به تير زد، در بازي اول درخشيد و به محض اينكه بازي تمام شد و بچهها در سرموني رئيس فدراسيون ارمنستان شركت كردند و ساعتهاي اهدايي رئيس، چشمشان را گرفت، سريع دررفتند خيابان بلكه جنسهاي خود را آب كنند. حالا مدل فروشندگي بچهها ديدن داشت. فريبرز هرچي جوراب و تريكو برده بود با يك خلاقيت عجيب، ريخته بود توي دوتا پاچه شلوار گرمكناش و آن را از گردنش آويزان كرده بود. حسين و ميرزا، هرچي جنس داشتند ريخته بودند توي پيراهن يك گرمكن و از بس سنگين بود هر كدامشان يكي از آستينهاي لباس گرمكن را در دست گرفته و حمل ميكردند. بعضيها هم كه چمدان و ساك داشتند. شب آقافكري ديد كه بچهها دست از پا درازتر به هتل برگشتهاند و دمقاند: «آقا معاملهمون نشد.»
ساعت 30/5 صبح بود كه بچهها رفتند فرودگاه ايروان و سوار طيارههاي دوموتورهاي شدند كه آدم را از بس ميلرزاند بالا ميآورد. بيشتر بچهها، پاكتهاي آماده تهوع در دستشان بود. توي همين حيص و بيص بود كه رئيس پرواز، هرچه مسافران ليست سفر را ميشمرد با تعداد مسافران حاضر در طياره، مساوي درنميآمد! آخرش وقتي بچهها ديدند دارند زيادي معطل ميشوند يكيشان اعتراف كرد كه از فرط «ديوانهبازي»، وقتي در سالن فرودگاه، يك مرد خل و چل و دلقك را ديده كه داشته بهش الكي الكي ميخنديده چسبيده بهش كه بيا ببرمت مفتكي سوار طياره بشو، ببين چه حالي داره! و حالا بايد او را پياده ميكردند تا هواپيما به راه افتد.
در تفليس بود كه وقتي بچهها فهميدند كسي به استقبالشان نيامده «افندي» را ديدند كه دارد به مترجم و راهنماي تفليسي فحش ميدهد كه دعا كنيد پايم به مسكو نرسد، وگرنه چغلي شما را به «رئيس فدراسيون اتحاد جماهير شوروي» خواهم كرد.
بچهها تا پايشان به تفليس رسيد باز خرت و پرتهايشان را ورداشتند و سرازير شدند سمت ميدانهاي شلوغ شهر. البته نديد بديدي و زلزدنشان به مترو هم باعث شد سوار اين كرگدنهاي آهني شوند تا ببينند چه لعبتي است و برگشتني پزش را بدهند كه ما مترو هم سوار شديم دلتان بسوزد!
روز مسابقه فرارسيده و آقافكري دستور داده هيچكس حق خروج از هتل را ندارد. بچهها دارند لطيفه تعريف ميكنند. جلال ميگويد: «علي جواهركلام داشت تو راديو ميگفت در زمان قديم ميدان توپخانه توي كرج بود و حالا بعد از صدسال، آن را ورداشتهاند و به تهران آوردند!»
اينجا بود كه شلوغي عمومحراب هم گل كرد. به محض ديدن يك خوش تيپ گرجي، رفت سمتش، سلام عرض كرد و شروع كرد به مصاحبه. طرف هاج و واج مانده بود، اما وقتي دوربين حاجيان شروع به كار كرد، فهميد كه محراب لابد بايد خبرنگار باشد. محراب كه انگليسياش از بقيه بهتر بود گفت مصاحبه را توي مجلههاي مد ايران چاپ ميكنم و برايت ميفرستم!
ساعت 7 عصر بود كه بازي شروع شد. بچهها عين شير ميجنگيدند. همين اكبرآقا كه حالا دارد در خيابانهاي لامروت تهران، روي تاكسي فكسنياش كار ميكند و آدم فكر نميكند عمرا به پشت گربه لگد زده است! آن روز با شوقي وحشتناك، گلي به تيمملي گرجستان زد كه دهان همه عين غار باز ماند.
بچهها بازي را 1-2 باختهاند به گرجيها و حالا با جنسهايشان آمدهاند توي خيابان معروف تفليس ولو شدهاند. آنقدر پياده راه رفتهاند كه رمقي برايشان نمانده است. يكي ميگويد كارد و چنگال بخريد، تو طهرون گرونه. يكي ميگويد ادكلن و كريستال بخريد، منفعت داره. يكي ميگويد دوربين بخريد، بدجور مشتري داره تو طهرون. امروز اول شهريور 1345 است.
راستش توي تفليس هم جنسها فروش نرفت و بچهها 23ساعت توي ترن نشستند تا به شهر اروپايينشين «رستف» برسند. تماشاي نسترنها و ريحانهاي روييده در دو سمت ريل، بچهها را رمانتيك ولي بيقرار كرده بود. اينجا هم هيچكس به استقبال بچهها نيامد. بعد از نيمساعت سر و صورت سرمربي تيم رستف و چند تا از بازيكنانش آفتابي شد كه به استقبال مليپوشان ايراني آمده بودند.
محراب ميگويد اينجا عين شهر مردگان است. شيري ميگويد يعني چه؟ محراب ميگويد: ببين چقدر بيهياهوست. هيشكي با هيشكي كار ندارد.
بچهها شام را توي هتل «اينتوريست» مهماناند. گارسونها دارند يكجوري نگاه بچهها ميكنند. محراب ميگويد: بدبخت گارسونها تا آمدند بجنبند شماها تمام نانها و سالادها را آب كرديد. و ريختيد بد خندق. اينجا تنها شكايت بچهها كمبود آب خوردني است. شيري ميگويد قربون طهرونمون برم كه همهجا آب است. بعد از شام، محراب و قليچ براي ساعت 12شب با چند از بچههاي رستف «گرم» گرفتهاند. عد ميزند آقا فكري هم ميآيد. سه چهارتا جوان دارند گيتار ميزنند وسط چهارراه. محراب از مربياش اجازه ميگيرد و ميپرد وسط و بشكنزنان شروع ميكند كه يكدفعه پليس سر ميرسد و گيتار جوانها را ميگيرد.
محراب و قليچ ميپرند وسط به پليسها ميگويند كه گيتار مال ماست و اينها دارند واسه ما مينوازند. اند رفاقتاند حتي توي غربت! پليس رضايت ميدهد. گيتارزنها تشكر ميكنند. بچهها دارند برميگردند هتل كه محراب در خيابانهاي خلوت «رستف» ياد كوچههاي قديمي طهرون ميافتد و شروع ميكند كوچهباغي خواندن. رهگذران شاخ درآوردند از دست اين بمبافكن سياه كه زده به سيم آخر و سكوت شهر اموات را درهم پيچيده است. محراب ميرود توي رختخواب اما نم اشكي بر چشمش نشسته است. تابلوست كه او بدجور هوس طهران و عزيزانش را كرده. تابلوست. لحاف را روي سرش ميكشد كه شيري نبيند. شب بهخير عزيزم! بازيكن ايراني هميشه زنجير شده به خاطرات دلدادگيهايش.
مسكو را از قلم آقافكري روايت ميكنيم پيرمردي وحشتناك دوستداشتني كه البته از جواني دست به قلم بود و مقاله تاريخياش درباره مرگ تختي (غلامرضا، تاج سر محله ما بود) بدجور تركاند. آقافكري درباره اقامت سهروزه در شهر مسكو روايت جالبي دارد. از توصيف ميدان سرخ و قبر لنين و كاخ كرملين و دانشگاه لومومبا و زمين ورزش زير دانشگاه و مترو و فروشگاه بزرگ ميدان سرخ (گوم) حكايتهايي پر از استعاره و نوستالژي دارد. از تماشاي برج بلند (با 522متر ارتفاع) كينو و موشك در حال صعودش ميگويد. از رونق گردشگري در اين شهر تحليلها دارد. از فرهنگ مردم كه وقتي سوار اتوبوس ميشوند برخلاف تهران! هيچ بليت پارهكني حضور ندارد و آدمها بايد خودشان چهار كوپك داخل ماشين بليتفروشي بياندازند و بليتشان را بردارند. آقافكري در اين سفرنامه، ناراحت است از اينكه بچههايش هيچ علاقهاي به تماشاي نمايشگاه بينظير كينو ندارند. ميگويد خيليها پا توي نمايشگاه نگذاشتند، خيليهايشان هم سرك كشيدند و خوششان نيامد، خيليهايشان هم البته وسط بازديد از نمايشگاه، منصرف شدند و دويدند بازار!
ميرفندرسكي سفير وقت ايران در شوروي كه با طياره، خودش را به شهر رستف رسانده تا بازي تيمملي ايران را تماشا كند توي اتاق غذا، رو كرده به افندي (صدقياني –سرپرست تيم) و ميپرسد: استاد عزيز، اين چه تلگرافي بود كه از بوداپست براي ما فرستادي؟
استاد ميگويد: مگر چهش بود؟ ميرفندرسكي ميگويد: «والله مستشار ما ده مرتبه تلگراف شما را خواند ولي آخرش نفهميد كه شما سه گل به مجارها زدهايد يا مجارها سه گل به شما زدهاند؟»
بچهها شكمشان را از خنده گرفتند. افندي طفلكي تا پيشاني لبو شده از خجالت. آخرش ته قضيه درآمد كه خزانهدار فدراسيون به خاطر صرفهجويي، چند تا واژه كوچك مثل «در» و «از» را از متن تلگراف حذف كرده است!
وقتي سربهسر گذاشتنهاي صميمانه تمام شده سفير و اعضاي سفارت پا به غذاخوري گذاشتهاند اما از تعجب هاج و واج ماندهاند: بچهها ته قيمه پلو و خورشت مرغ چاشنيدار و ماهيپلو به سه سوت درآوردهاند!
حالا ميرفندرسكي و اعوان و انصارش كه مجبورند خود را از تك و تا نيانداخته و به روي بچهها نياورند! هر كدامشان بشقابشان را گرفتهاند توي دستشان و الكي الكي دارند خردهريزهاي ديسها را توي بشقابشان ميگذارند: اللهاكبر به اين اشتها. احسنت به اين همه «تغذيه علمي»!
ميرفندرسكي فرمان نظامي «آزادباش» ميدهد و بچهها راحت ميشوند. آقافكري سفارت ايران در مسكو را به يك موزه آنتيك تشبيه ميكند و سفير كبير به او توضيح ميدهد كه پدرش در زمان تزار، سفير ايران در روسيه بوده و اين عمارت را با تمام لوازم از يكي از آدمهاي متشخص روس خريده است ولي آنجا اكنون طبق قانون روسيه، متعلق به دولت شوروي است و فقط هر زمان كه دولت ايران خواست ميتواند از آن استفاده كند. آقافكري با ديدن اشياي آنتيك، جاي آقا محب (مدير باشگاه دارايي) عتيقهباز را خالي ميكند و تابلويي رنگ و روغن از لباس وصلهخورده بچههاي فقير را اثر نقاشي معروف روسي نشان ميدهد اما افندي چشمش به تابلويي از دختري ماهچهره خيره شده كه بياعتنا به گدايان سر راهش از بوم عبور ميكند!
(اينها تفاوتهاي ظريف در جهانبيني اين دو مرد بزرگ نسل اول فوتبال ايران است كه يكي به شدت چپگراست و ديگري به دليل سالها حضور در فوتبال اتريش و بلژيك، تمايلات غربي دارد)
حرفي كه ميرفندرسكي بعد از شام در سخنرانياش خطاب به بچهها گفت هنوز درد فوتبال ايران است. پنج دهه پيش هم ظاهرا سياستمداران ما، دردهاي فوتبال را ميفهميدند ولي كسي به علاج آن فكر نميكرد و نميكند. به اين حرفها دقت كنيد:
«باخت در اروپا يا شوروي زياد مهم نيست. آنها در اين فن، سالها از ما جلوتر هستند. ما براي اينكه به آنها برسيم بايد امكاناتمان را ترقي دهيم. بايد لااقل براي 12باشگاه دسته اولي، زمين فوتبال تهيه كنيم. فوتبال را بايد به دست خود مردم بسپاريم و آنها را به بازي بگيريم. خودشان ترتيب كارها را خواهند داد. نبايد بيخودي در كارهاي فوتبال دخالت كنيم. دخالتهاي بيجا و ناروا به ورزش صدمه خواهد زد.»
توي راه برگشت از مسكو به طهران، بچهها فقط يك جمله ميگفتند: «پس كي ميرسيم؟» آقافكري داشت توي دفترچه محراب، خاطره شبهاي بوداپست را مينوشت و چشمانش كمي خيس شده بود. رئيس فدراسيون فوتبال مجارستان با دبير و خزانهدارش، مهماني مفصل شام به افتخار بچهها برپا كرده بودند. در يك اتاق بزرگ در داخل رستوران با سالاد فصل و كاهوي سكنجبينزده، منتظر بچهها بود. سه نوازنده بر سن ويولون مينواختند. مستر سوچ (مربي مجاري تيمملي ايران) همهاش داشت از سوپ مهماني تعريف ميكرد: «اين آب گوسفنده؟»
عمو محراب از ويولونيستها تقاضاي يك آهنگ كرد. حميد شيري، موسيقي موزون خواست. بچهها دو انگشتي «زنگ» گرفته بودند. صدقياني از بچهها خواست دستهجمعي ترانه گل نراقي را بخوانند. وقتي تصنيف در هوا گل انداخت استاد صدقياني با قاشق به عنوان رئيس اركستر بچهها را همراهي ميكرد. آقافكري هم تاب نياورد و دم گرفت:
«از برق نگاه تو... اشك بيگناه تو...»
در آن شب پرخاطره، آقافكري ياد دخترش «ايران» بود. كه نميدانم حالا كجاست و افندي به ياد فريده كهنمويي بود كه الان لابد توي آسايشگاه سالمندان ولنجك، دارد براي نوهاش هايده، كاموا ميبافد... آن شب اما؛ چه گريستن،
چه توفان...!
.........................................
منبع: دست نوشته های مهدی حدادپور