hossein137
مدیر بازنشسته
سلام
کنج خانه مینشستی و به دور از جماعتی که فقط رنگ نیرنگ و دروغ به تو میزدند حقایقت را بیان میکردی.کنج خانه ات و میز تحریرت و یک قلم/یک کاغذ و هزاران حرف نگفته که شرمت میشد بگویی.با همان سادگی فکر هایت و پیچیده بودن کلمات.برای بقیه.سادگی اش برای تو و دست هایت که میرفت در کنار قلم تا مرز اشک ریختن.غبطه خوردن به حال مردمان قدیم.غبطه خوردن به حال آنهایی که نیستند تا ببیند.
آن روز هیچ کس در کنارت نبود.فقط تو بودی و فکرهایت که مدام رنگ خاطره میشد.به خیابان نگاه میکردی و از خلوت بودنش هم تعجب میکردی.چرا که درون تو غوغایی بود بس شگرف.
آن روز که عقاید تو را/وجود تو را و همه ی هست و نیستت را آتش زدند و بعد از آن هم آمدند سراغ جسم مریض احوالت.چقدر نشتی دارد این روح تو.که به همه جایت سرایت کرده و بقیه.به جای راه درمان تو را کشتند.
آن روز نه طرفداری داشتی و نه بیش از حد خودت سودایی.تنها میخواستی حرفی زده باشی که مردم بفهمند.مردم بخوانند.حتی در صفحات آخر یک مجله ی زرد.
روزی که به خانه ات ریختند و اولین کارشان آتش زدن دفترهایت بود.و بعد از آن.صدای شلیک گلوله ای که در مغزت مدام تکرار شد و رنگ خون های خودت را دیدی که میریخت روی میز.بر روی آخرین کاغذ های سفید.
برایت غصه نمیخورم چون بزرگ تر از آن بودی که اشکم در بیاید.تنها لحظاتی به زندگی ساده ات فکر میکنم و به پیچیدگی کلماتت.برایت غصه نمیخورم چون عینکت هر چند باند پیچی شده ولی هنوز سالم است.هر چند آن روز به زمین افتاد و شکست.برایت غصه نمیخورم چون کوچک تر از آنم که دلم این چیز ها را بفهمد.تنها میخواهم مثل تو باشم.با همان زندگی ساده و مغز پر تجملت.با همان عینک شکسته و کاغذهای معدود سفیدت.
پ.ن: این فقط یک برداشت بود نسبت به این عکس.برداشتی که روایت این همه نویسنده ی بزرگ که کشته شدند رو به حد کوچکی فقط یادآوری کرد
کنج خانه مینشستی و به دور از جماعتی که فقط رنگ نیرنگ و دروغ به تو میزدند حقایقت را بیان میکردی.کنج خانه ات و میز تحریرت و یک قلم/یک کاغذ و هزاران حرف نگفته که شرمت میشد بگویی.با همان سادگی فکر هایت و پیچیده بودن کلمات.برای بقیه.سادگی اش برای تو و دست هایت که میرفت در کنار قلم تا مرز اشک ریختن.غبطه خوردن به حال مردمان قدیم.غبطه خوردن به حال آنهایی که نیستند تا ببیند.
آن روز هیچ کس در کنارت نبود.فقط تو بودی و فکرهایت که مدام رنگ خاطره میشد.به خیابان نگاه میکردی و از خلوت بودنش هم تعجب میکردی.چرا که درون تو غوغایی بود بس شگرف.
آن روز که عقاید تو را/وجود تو را و همه ی هست و نیستت را آتش زدند و بعد از آن هم آمدند سراغ جسم مریض احوالت.چقدر نشتی دارد این روح تو.که به همه جایت سرایت کرده و بقیه.به جای راه درمان تو را کشتند.
آن روز نه طرفداری داشتی و نه بیش از حد خودت سودایی.تنها میخواستی حرفی زده باشی که مردم بفهمند.مردم بخوانند.حتی در صفحات آخر یک مجله ی زرد.
روزی که به خانه ات ریختند و اولین کارشان آتش زدن دفترهایت بود.و بعد از آن.صدای شلیک گلوله ای که در مغزت مدام تکرار شد و رنگ خون های خودت را دیدی که میریخت روی میز.بر روی آخرین کاغذ های سفید.
برایت غصه نمیخورم چون بزرگ تر از آن بودی که اشکم در بیاید.تنها لحظاتی به زندگی ساده ات فکر میکنم و به پیچیدگی کلماتت.برایت غصه نمیخورم چون عینکت هر چند باند پیچی شده ولی هنوز سالم است.هر چند آن روز به زمین افتاد و شکست.برایت غصه نمیخورم چون کوچک تر از آنم که دلم این چیز ها را بفهمد.تنها میخواهم مثل تو باشم.با همان زندگی ساده و مغز پر تجملت.با همان عینک شکسته و کاغذهای معدود سفیدت.
پ.ن: این فقط یک برداشت بود نسبت به این عکس.برداشتی که روایت این همه نویسنده ی بزرگ که کشته شدند رو به حد کوچکی فقط یادآوری کرد