حقيقتش نتونستم با عكس ارتباط برقرار كنم،شايد چون هيچ وقت براي نجات خودم به چيزي يا راهي متوسل نشدم!ترجيح ميدم با شرايط كنار بيام تا دنبال راه چاره يا توسل باشم
حق داری والله!!! خودم عین چییییی توش مونده بودم!!!
منم یه چیزایی نوشتم...:
"
یکی میکوبد در را...
پشت هر ضربه فریاد هایی از آستان از نفس افتادگی...
یک نفر مستغرق در سیاهی های دنیای خاکستری
و پوچی مطلق که فرا گرفته هستی را...
در جدال بی پایان سپیدی ها و سیاهی ها...نیکی ها و بدی ها...
در بحبوحه ی اثبات حقیقت و هزاران واژه ی دیگر...
و در این آشوب به پا خواسته از هستی وجودش...
و در این هنگامه ای که آماج ضربه ها هست روحش...
ضربه های شک و تردید..رغیب دیرینه ی باورهای نوستالوژیکش...
و همچنان...
یکی...
میکوبد...
در را...
پشت هر ضربه.......*"