مقاله ای از اخوان درباره به اتمام رساندن قصه ی شهر سنگستان
که شاید نیما حق دارد و بقول آن پیرو پیشوا
( نازنین دلخواه ، ناز بسیار دارد که بسیار دیر می آید )) .
عین عبارت نیما بیادم نمانده است اما مقصود او – که امری تجربی در کار شعر است و کسانیکه با سرایندگی سر و کار آزمونده اند و می دانند – در یکی از موارد و مصداقهایش این است که وقتی معنا و مضمونی ، یا لطیفه ی روحی و حس و حالی در دل سراینده ای چنگ زد و خاطرش را تسخیر کرد ، آن دل و خاطر تا آن معنی را بیان نکند و آن لطیفه ی نهانی و ذهنی را متجلی و عینی نسازد ، آرام نمی گیرد ، مدام بیقرار و بیخود است ، انگار عقده ای در گلو یا رازی در دل دارد که باید بهر نحوی شده آنرا بگشاید و راز را ابراز کند . بکسی بسپارد . چون طفل کم صبر و طاقتی که از امری نهانی و مرموز و بنظر طفلانه ی او مهم ( و بسا در نظر دیگران هیچ و پوچ) خبر شده است ، ظرفیت نگهداری و استتار آن خبر را ندارد و به نخستین آشنا – یا حتی بیگانه ای – که می رسد بی اختیار اولین حرفش این است که می گوید : (( ای ، راستی ، شنیده ای ؟ دیشب... )) و آن نهفته را آشکار می سازد . گفتم نخستین آشنا ، یا حتی بیگانه ، همین درست است ، درست همین.
بعضی این حالت مسخر و بی تاب شدن در دل سرایشگر را به آبستنی و باروری تشبیه کرده اند ، بعضی به زخمی که باید سر باز کند ، بهر حال و با هر تعبیر و تشبیه (( باید )) این بار به زمین نهاده شود ، این ترانه سر بگیرد و جوانه ی نهفته در نهاد ِ درخت ، پوست را بشکافد و بجوشد ، بروید . من بر این(( باید )) مخصوصا تکیه می کنم (( باید)) چنین بشود .
اما گاه هست که موجبات دیگر برای رویش و جوشش آماده نیست ، آن زادن و فرزند نهادن درست و کامل صورت نمی گیرد ، اگر چه بهر حال زادنی هست ، آن زادن و فرزند نهادن درست و کامل صورت نمی – گیرد ، اگر چه بهر حال زادنی هست ، گشایش عقده ای هست ، کمی از بار سبک شده ، مثل همان برخورد با بیگانه که گفتیم ، طفل با او (( من منی )) می کند ، چیزهایی می گوید ، اما آنچنانکه دلش می خواهد نمی تواند با بیگانه ( که متاسفانه یا خوشبختانه ، بهر حال نخست با او روبرو شده است ) اُخت شود ولی بحکم زود آشنایی کودکانه گوشه هایی از (( راز )) را با او در میان می گذارد ، اما باز هم دلش راضی نمی شود و آرام نمی گیرد . خود مادر می داند این جنین ناقص بود که او فرو نهاد ( اگر چه دیگران ندانند و نوزاد را کامل بپندارند ) و هر چند این فرزند را دوست دارد ، اما سویدای دلش گواهی می دهد که این ان که در انتظارش بود ، نیست . اینهم از رگ و ریشه ی او ، پاره ای از جان و جگر اوست ، اما انگار در خوابی محو و مه آلود شمایل دیگری را به او نشان داده اند ، او یکبار دیده است و نقشی زوال نا پذیر از آن دیده ی دور از دسترس به خاطر دارد و اکنون او – تنها او – می داند که شمایل چگونه بوده است ولی آن نازنین بسیار ناز ، کی خواهد آمد ؟ مساله همین است .
بسیارند هنر مندانی که به یک (( تِم)) یا یک موضوع چند بار پرداخته اند و شعرایی که یک مضمون را چند بار گفته اند . مقصودم راجع به کسانی است که شعر و هنر را به جد می گیرند ، جدی ترین امر ِ زندگیشان است ، نه آنان که تفنن می کنند . سوال این است که این تکرار چراست ؟ البته بعضی تکرارها هست که نشانه ی تنزل و رکود هنرمند است ، نوعی بازگشت را می رساند و حاکی از مرحله ای است که هنرمند از خلاقیت و ابتکار باز مانده است و دیگر به جایی رسیده که خودش خود را تقلید می کند . مقصود من این نوع تکرارها نیست . نشانه ی این نوع همان تنزل و فرود آمدن است که هر باز گویی و تکراری ، از بار ِ پیشین پایین تر و کم ارزش تر است . مقصود من ان نوع تکرار روایت و تجدید مطلع است که هر بار از بار پیش بهتر و عالی تر است تا برسیم به مرحله ای که دیگر برای هنرمند قناعت و رضایت حاصل شود و دریابد که این همان فرزند و همان شمایل است که در انتظارش بود و در لحظه ی رویایی ِ قبول ِ سفارش ِ روحی و به اصطلاح (( الهام هنری )) وعده ی ان را گرفته یا داده بود . دیگر پس از این است که خاطر آرام می گیرد و از آن جانب انصراف حاصل می کند . یعنی وقتی می رسد که تصویر و نقش خاطر او قالب و شکل خارجی خود را کاملا و چنانکه دلخواه هنر مند است ، پیدا می کند و (( معنی )) درست همان صورت را که باید می یابد و می گیرد . بعد از آن دیگر بازگشت و تکرار تقریبا غیر ممکن میشود؛ برای هنر مندان واقعی مشکل می شود و دیگر بار نمی توانند گفته ی کمال یافتهی خود را تکرار کنند ، مگر بهمان تنزل و تدنی مبتلا شوند ، که مباد .
در آثار نویسندگان ، تئاتر نویسان و موزیسین های فرنگ این خصوصیت بسیار دیده شده که در مراحل پختگی و کمال ، بعضی از آثار جوانی خود را با تصرفات و تغیرات فراوان تجدید کرده اند و بسا که دلایل این کار را نیز گفته اند . درست مثل آنکه کسی خانه ای از آن ِ خود را تجدید بنا کند و بدلخواه خود و برای مقاصدی بهتر و عالیتر در آن دست به تصرفاتی بزند ، یا باغی را وسیعتر سازد ، خیابانها و جدول بندی را نوعی دیگر کند و نیز درختها و پیوند های تازه و چه و چها .
در شعر قدیم ِ فارسی ، که مقیاس و معیارهای آن با امروز بسیار فرق داشته و غالبا در عوالم دیگر سیر می کرده ، نیز در این حال مصداق های فراوان دارد ؛ چه در دنیای مداحان و ستایشگران و چه در دنیای غزل و غنا ، یا امور و جهات دیگر .
گاه می بینیم که یک مضمون در دیوان فلان شاعر چند بار به انواع و اقسام تکرار شده ، البته معمولا یکی از همه بهتر از آب در آمده است ، این نشانه ی همان جستجوی ذهنی است و می رساند که او باری مطلبی را گفته است اما راضی نشده ، باز گفته و همچنین دو یا چند بار ، تا سر انجام در جلوه ای کمال یافته از جلوات گوناگون آن لحظه و معنی شعری بر کرسی بیان دلپسند و دلخواه سراینده نشسته است و تا آنگاه که چنین صورت دلخواهی برای آن معنی پیدا نشده ، ذهن او آزمایشهای رنگارنگ کرده است و آخر قالب قانع کننده ی نهایی پیدا شده مثلا از (( نشاط اصفهانی )) می خوانیم که گفته است
خواه طاعت ، خواه عصیان ، فارغ از کاری ممان
در خور ِ لطف نئی ، شایسته ی بیداد باش
این معنی او را دست داده است ، و او بیت را سروده ، اما گویی هنوز این آن نیست که باید باشد ، هنوز خاطر فراغ نیافته است و فراغ نمی یابد و نمی یابد تا سر انجام ، اگر چه دیر ، انکه دل در انتظار اوست می آید و زیباترین عروس دیوان (( نشاط)) بدینگونه نقاب از چهره می گشاید :
طاعت از دست نیاید ، گنهی باید کرد
در دل دوست بهر حیله رهی باید کرد !
نمونه ی دیگر از ابیات (( انوری )) در عالم مداحی ، اگر چه اصل معنی ظاهرا از خود او نیست ، ترجمه و اقتباسی است ، یعنی شاید از (( متنبی )) شاعر عرب همچنان در عالم مداحی خوانده است که :
الناس ما لم یروک اشباه
و الدهر لفظ و انت معناه
و نیز از همو شاید خوانده :
و لو لا کونکم فی الناس ، کانوا
هذاء کالکلام بلا معان
و پسندیده ، احتمالا میخواهد بفارسی روایتی با تصرف خاص خودش از این معنی بدهد ، فی المثل در قصیده ای می گوید :
زهی دست وزارت از تو معمور
چنان کز پای موسی پایه ی طور ...
تو بیش از عالمی ، گر چه در اویی
چو رمز معنوی در کسوت زور
کار قصیده و مدح ، تمشیت می یابد ، اما هنوز آن معنی طبع او را رها نمی کند و ارز بیان راضی نیست،
باز وقتی دیگر و قصیده ای دیگر ( البته این فقط فرض و حدس است و محققا نمی گویم و نمی دانم که قصیده ی مذکور پیش تر گفته شده یا قصیده ی اینده ، این را می توان محقق داشت با رجوع به(( مظان تحقیق )) و قرائن و امارات دیگر از قبیل تعیین زمان و مکان ممدوحان قصیده ها و زمان تعلق انوری بایشان ، ولی نه می ارزد به خرج وقت و مصروف و نه ما اهل این (( تحقیقات )) هستیم ، بهر حال ) :
چو زیر مرکز چرخ مدوّر
نهان شد جرم خورشید منوّر ...
تو بیش از عالمی ، گر چه در اویی
چو علم معنوی در لفظ ابتر
شاید بهتر از ان پیشین شد ، اما هنوز این انکه خاطر گوینده را خوش آید ، نیست اما بهر حال مدحی است . و باز قصیده ای دیگر :
ای برفعت ز آسمان برتر
نور رای تو آفتاب دگر...
ای جهان لفظ و تو در آن معنی
هم ازو بیش و هم بدو اندر
هان ، این دیگر خوب شد ، اما باز هم دل خوبتر خوشتر از این می خواهد و سر انجام :
گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد ...
در جهانی و از جهان بیشی
همچو معنی که در بیان باشد
آری ، این همان است که ذوق را قانع و راضی میکند . بدینگونه می بینیم که دست یافتن بر نمونه ی کاملتر زود و آسان میسّر نمی شود .
***
من این حالت و معنی را به تجربه دریافته بودم و نظائر آنرا هم دیده بودم ، از طریق آزمون شخصی بود که عمق کلام نیما را در می یافتیم ، می دیدم چه راست می گوید و چه سنجیده .
نخست در (( سترون )) به خاطرم می آید که { سروده بودم } : (( نگه می کرد غار تیره با خمیازه ی جاوید )) ؛ آنگاه چندی می گذرد و در (( گرگ هار )) باز از درون خود می شنوم : (( جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه )) تا سرانجام در (( میراث )) می بینم ان که می جستم پیدا شد :
(( واندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی ))
گاه فاصله ی نخستین جلوه ی یک معنی با دومین یا آخرین جلوه ی ان زیاد است ، مدتی طول می –
- کشد و گاه چندان زیاد نیست اما بهر حال میوه باید دوره ای بر شاخ یا بوته طی کند تا برسد ، خواه ماهی یا بیش یا بیشتر . در آبانماه 1339 بود ، که من یکی دو روز یا بیشتر با معانی (( قصه شهر سنگستان )) گلاویز بودم و آن قصه را سرودم ولی نه تمامش را ، بلکه تا آنجا که شهریار شهر سنگستان اشارتهای آن دو کفتر جادو را شنیده بود ، بدنبال نشانیها رفته بود ، آنچه گفته بودند ، کرده بود ، اما افسوس که اکنون باید خسته و نومید سر در غار می کرد و غم دل با غار می گفت ...
تا اینجا آمده بودم و راضی بودم ، اما نقش پایان خوش نمی نشست و من به آغاز و پایان هر شعر یا روایت توجهی خاص دارم . موجبات دیگری هم پیش آمد که شعر را نا تمام رها کردم ، بعضی از آن موجبات ، دریغهاو مضایقه های همین مرده شو ببردش – زندگی- بود که از همه جوانبش می شنیدم که می گفت (( نیست ! نیست ! نیست ! )) . هر چیز و هر کس را که بنام می خواندم و آواز می دادم ، همان ورد ِ وحشتناک ، جواب می آمد :
(( نیست ! نیست ! ))
اسفند آمده بود و عید نوروز داشت می آمد و من همچنان از همه آفاق ِ این مرده شو برده ، همان جواب را می شنیدم . در همین کشاکشها و خم و چمها بود که من این قطعه را نوشتم ، چون ضجه ای در تنهایی و درماندگی که شاید آدم نخواهد کسی بشنود :
مثل عارف ، مثل بودا ، مثل جغد
گه نشینم بر خراب زندگی
جز حقارت ، جز حقارت ، جز حقیر
چیست جز این در نقاب زندگی ؟
چیست جز این ؟ نیست جز این ؛ خوانده ام
زیر و بالای کتاب زندگی
گر چه آب زندگی جز باده نیست
- گفت سر گشته ی سراب زندگی -
باده می خواهی و پولش نیست ، آه
من نمی گویم که آب زندگی
(( نیست)) گویم (( نیست)) می گوید صدا
کوه را ماند جواب زندگی
نیست جز کابوس وحشتهای تلخ
کاش بر خیزم ز خواب زندگی
ای حبیبم ، ای طبیبم ، ای اجل
وا رهانم زین عذاب زندگی
خب ، این برای خودم بود و خیلی هم خصوصی ؛ تازه گیرم آنرا برای کسی می خواندم و او می گفت بده چاپ کنند و من قبول می کردم ، این قطعه با این حال ، از (( خاصه ی )) خصوصی آن گذشته ، بعضی موارد دارد که برای هیچکس مفهوم نیست . مردم چه تقصیر دارند و چگونه بفهمند که من وقتی گفته ام (( مثل عارف)) مقصودم تصویری بوده است که از عارف قزوینی دیده بودم با چشمهای مات درد آلود و براق و بعد گفته ام که (( مثل بودا )) حالت نشستن مجسمه ای از او را در نظر داشته ام و از مجموعه ی این دو با (( مثل جغد )) ، خود را می دیده ام در آن حالت که بر خراب زندگی نشسته ام ؟
مردم از کجا اینها را دریابند ؟ چون بیت رساننده ی مقصود من چنانکه باید ، نیست .
اینها بجای خود و من البته آن قطعه را برای انتشار نگفته بودم ولی بهر حال جرقه ای از آنچه می خواستم و باید خواسته باشم ، در ذهنم روشن و خاموش شده بود که :
(( نیست )) گویم (( نیست )) می گوید صدا و کوه را ماند جواب زندگی و باز در همین روزهای اسفند و در لحظه های گریزان و حالت وصف ناپذیر خود را سرگرم بعضی سرگرمیهای دیگر نیز می داشتم و فی المثل در تذکره ای از (( طالب آملی )) می خواندم که می گوید :
شیفته شو – دلا- یکی؛ عارض دلفروز را
رشک حیات خضر کن ، زندگی دو روز را
در پیچ و خم آن گریزها و سرگرمیها و تسلیات بیحاصل بود که روزی در عالم غزل و دلبستگی به محبتی شوم و تلخ ، این غزل را نیز همچنان در دفتر خصوصی خود نوشتم که بهر حال بیرون از شعاع آن روحیه و حال نبود و نمی توانست باشد :
در آرزوی تو مرگ آرزوست رای من
بقای خضر برد رشک این فنای مرا
نکرد سرزنشم هیچکس بعشق و چو دید
بس آفرین که بروی تو گفت رای مرا
دلم فریفت بهشتی جمال گندمگون
بتی ، چنانکه مگر گندمی نیای مرا
جز این صنم نپرستم ، خدای من اینست
دل من است پیام آور این خدای مرا
چو روی خوب تو ، ای آرزوی دل ، دیدم
بسر دویدم و گردون شکست پای مرا
چنان گریستم از غم که ابر اسفندی
بچشم رشک نگه کرد اشکهای مرا
هزار پیرهن از دست غم قبا کردم
کدام دست کند پیرهن قبای مرا ؟
مگر بسفره ی هستی نخوانده مهمانم ،
که میزبان به تغافل سپرده جای مرا ؟
منش به هیچ گرفتم ، هنوز بیش بهاست
چگونه طفل جهان نشکند بهای مرا
چو نعره نیست زنم نیست می رسد پاسخ
فلک چو کوه صدا میکند ندای مرا
نه زورقی و نه سیلی ، نه سایه ی ابری
تهی ست آینه مرداب انزوای مرا
خوش آنکه سر رسدم روز و سرد مهر سپهر
شبی دو گرم گرم به شیون کند سرای مرا
خدا بصیر و سمیع است (( امید)) لیک دریغ
ندیده و نشنیده ست ماجرای مرا
خوب ، بهر حال اینهم غزلی شد ، در همان فراز و فرودهای سنن غزلسرایی . از یک دو بیتش خودم چندان بدم نمی آمد : نه زورقی و نه سیلی الخ و بیت بعدش . اما باز آن جرقه ی خاموش ، روشن شده بود و این بار تداوم بیشتر یافته بود و دنباله ی ذهنیات کشیده شد به آن شعر نا تمام و ناگهان در دل این شوق درخشید که گویا آن گمشده پیدا شد ، انکه می جستم آمد ، همان که نیما می گفت ، دلخواهی که دیر می آید . و من بدین گونه (( قصه ی شهر سنگستان)) را سرانجام دادم :
... سخن می گفت، سر در غار كرده، شهریار شهر سنگستان.
سخن می گفت با تاریكی خلوت.
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شكوه ها می كرد.
ستم های فرنگ و ترك و تازی را
شكایت با شكسته بازوان میترا می كرد.
غمان قرن ها را زار می نالید.
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می كرد.
***
ـ «. . . غم دل با تو گویم، غار!
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»
صدا نالنده پاسخ داد:
(( ...آری نيست))