• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

مهدي اخوان ثالث - شاعر حماسه سراي معاصر

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
بده ... بدبد ... چه اميدي ؟ چه ايماني ؟
كرك جان ! خوب مي خواني
من اين آواز پاكت را درين غمگين خراب آباد
چو بوي بالهاي سوخته ت پرواز خواهم داد
گرت
دستي دهد با خويش در دنجي فراهم باش
بخوان آواز تلخت را ، ولكن دل به غم مسپار
كرك جان ! بنده ي دم باش
بده ... بد بد راه هر پيك و پيغام خبر بسته ست
ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست
كرك جان ! راست گفتي ، خوب خواندي ، ناز آوازت
من اين آواز
تلخت را بده ... بد بد ... دروغين بود هم لبخند و هم سوگند
دروغين است هر سوگند و هر لبخند
و حتي دلنشين آواز جفت تشنه ي پيوند
من اين غمگين سرودت را
هم آواز پرستوهاي آه خويشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد
بده ... بدبد ... چه پيوندي ؟ چه پيماني ؟
كرك جان !
خوب مي خواني
خوشا با خود نشستن ، نرم نرمك اشكي افشاندن
زدن پيمانه اي - دور از گرانان - هر شبي كنج شبستاني
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو بريد ، يا نرويد ، هر چه در هر كجاكه خواهد
يا نمي خواهد
باغبانو رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي
نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت
پست خاك مي گويد
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاييز
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
با دستهاي كوچك خوش
بشكاف از هم پرده ي پاك هوا را
بشكن حصار نور سردي را كه امروز
در خلوت بي بام و در كاشانه ي من
پر
كرده سر تا سر فضا را
با چشمهاي كوچك خويش
كز آن تراود نور بي نيرنگ عصمت
كم كم ببين اين پر شگفتي عالم ناآشنا را
دنيا و هر چيزي كه در اوست
از آسمان و ابر و خورشيد و ستاره
از مرغها ، گلها و آدمها و سگها
وز اين لحاف اپره پاره
تا اين چراغ كور سوي نيم
مرده
تا اين كهن تصوير من ، با چشمهاي باد كرده
تا فرش و پرده
اكنون به چشم كوچك تو پر شگفتي ست
هر لحظه رنگي تازه دارد
خواند به خويشت
فرياد بي تابي كشي ، چون شيهه ي اسب
وقتي گريزد نقش دلخواهي ز پيشت
يا همچو قمري با زبان بي زباني
محزون و
نامفهوم و گرم ، آواز خواني
اي لاله ي من
تو مي تواني ساعتي سر مست باشي
با ديدن يك شيشه ي سرخ
يا گوهر سبز
اما من از اين رنگها بسيار ديدم
وز اين سيه دنيا و هر چيزي كه در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهري نديدم ، ميوه اي شيرين نچيدم
وز سرخ و
سبز روزگاران
ديگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بريدم
ديگر نيم در بيشه ي سرخ
يا سنگر سبز
ديگر سياهم من ، سياهم
ديگر سپيدم من ، سپيدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، ديگر
بيزارم و بيزار و بيزار
نوميدم و نوميد و نوميد
هر چند مي خوانند اميدم
نازم به روحت ، لاله جان ! با اين عروسك
تو مي تواني هفته اي سرگرم باشي
تا در ميان دستهاي كوچك خويش
يك روز آن را بشكني ، وز هم بپاشي
من نيز سبز و سرخ و رنگين
بس سخت و پولادين عروسكها شكستم
و اكنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون كوليي ديوانه هستم
ور باده اي روزي شود ، شب
ديوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دستخالي آمدم من
مانند هر روز
نفرين و نفرين
بر دستهاي پير محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز ديگر هم بمك پستانكت را
بفريب با آن
كام و زبان و آن لب خندانكت را
و
آن دستهاي كوچكت را
سوي خدا كن
بنشين و با من « خواجه مينا » را دعا كن
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
1
حيف از تو اي مهتاب شهريور ، كه ناچار
بايد بر اين ويرانه محزون بتابي
وز هر كجا گيري سراغ زندگي را
افسوس ، اي
مهتاب شهريور، نيابي
يك شهر گورستان صفت ، پژمرده ، خاموش
بر جاي رصب و جام مي سجاده ي زرق
گوران نهادستند پي در مهد شيران
بر جاي چنگ و ناي و ني هو يا اباالفضل
با ناله ي جانسوز مسكينان ، فقيران
بدبختها ، بيچاره ها ، بي خانمانها
2
لبخند محزون زني
ده ساله بود اين
كز گوشه ي چادر سياه ديدم اي ماه
آري زني ده ساله بشنو تا بگويم
اين قصه كوتاه ست و درد آلود و جانكاه
وين جا جز اين لبخند لبخندي نبيني
شش ساله بود اين زن كه با مادرش آمد
از يك ده گيلان به سوداي زيارت
آن مادرك ناگاه مرد و دخترك ماند
و اينك
شده سرمايه ي كسب و تجارت
نفرين بر اين بيداد ، اي مهتاب ، نفرين
بيني گدايي ، هر بگامي ، رقت انگيز
ياد هر بدستي ، عاجزي از عمر بيزار
يا زين دو نفرت بارتر شيخ ريايي
هر يك به روي بارهاي شهر سربار
چون لكه هاي ننگ و ناهمرنگ وصله
3
اينجا چرا مي تابي ؟ اي مهتاب ،
برگرد
اين كهنه گورستان غمگين ديدني نيست
جنبيدن خلقي كه خشنودند و خرسند
در دام يك زنجير زرين ، ديدني نيست
مي خندي اما گريه دارد حال اين شهر
ششصد هزار انسان كه برخيزند و خسبند
با بانگ محزون و كهنسال نقاره
دايم وضو را نو كنند و جامه كهنه
از ابروي
خورشيد ، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خويش محروم
از زندگي اينجا فروغي نيست ، الاك
در خشم آن زنجيريان خرد و خسته
خشمي كه چون فريادهاشان گشته كم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شكسته
واندر سرود بامداديشان فشرده ست
زينجا سرود زندگي بيرون تراود
همراه گردد
با بسي نجواي لبها
با لرزش دلهاي ناراضي همآهنگ
آهسته لغزد بر سكوت نيمشبها
وين است تنها پرتو اميد فردا
4
اي پرتو محبوس ! تاريكي غليظ است
مه نيست آن مشعل كه مان روشن كند راه
من تشنه ي صبحم كه دنيايي شود غروق
در روشنيهاي زلال مشربش ، آه
زين مرگ سرخ و تلخ
جانم بر لب آمد
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
در هواي گرفته ي پاييز
وقت بدرود شب ، طلوع سحر
پيله اش را شكافت پروانه
آمد از دخمه ي سياه به در
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط
تنفس آزاد
با نگاهي حرصي و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سايه از سياهي سرد
داشت نقاش خسته از پستو
كاسه ي رنگ زرد مي آورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهي حرصي و آشفته
ديد در پيله زار دنيايي
چشم باز و بصيرت خفته
آي ! پروانگك ! روي به كجا ؟
آمد از پيله زار آوايي
باد سرد خزان سيه كندت
چه جنوني ، چه فكر بيجايي
فصل پروانه نيست فصل خزان
نيم پروانه كرمكي گفتا
لااقل باش تا بهار آيد
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نيمروز رسيد
شهر
پروانه هاي زرين بال
نور جريان پشت بر خورشيد
اوه ، به به غريب پروانه
از كجايي تو با چنين خط و خال ؟
شهر عشاق روشني اينجاست
شهر پروانه هاي زرين بال
نه غريبن من ، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده ام
خسته از پيله هاي مسخ شده
از سيه دخمه ام برون زده ام
همرهم
آرزو ، به كلبه ي شعر
آردها بيخت ، پر وزن آويخت
بافته از دل و تنيده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگيخت
از شبستان شعر پارينه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ناله هاي روح من است
دردناك است و وحشي آوازم
اينك از راه دور آمده ام
آرزومند آرزوي دگر
در
دلم خفته نغمه هاي حزين
از تمناي رنگ و بوي دگر
اوه ، فرزند راه دور ! بيا
هر چه داري تو آرزوي اينجاست
بر چمنها نشست ، پروانه
گفت : به به چه تازه و زيباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهايي چه روزهاي خوشي
در چمنزار نيمروز گذشت
تا
شبي ديد آرزوهايش
همه دلمرده اند و افسرده
گريه هاشان دروغ و بي معني ست
خنده هاشان غريب و پژمرده
گفت با خود كه نيست وقت درنگ
اين گلستان دگر نه جاي من است
من نه مرد دروغ و تزويرم
هر چه هست از هواي اين چمن است
بشنيد اين سخن پرستويي
داستانش به آفتاب
بگفت
غم پروانه آفتابي شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالمگير
من دگر زين حجاب دلزده ام
دوست دارم پرستويي باشم
كه ز پروانگي كسل شده ام
عصر تنگي كه نقشبند غروب
سايه مي زد به چهره اي روشن
مي پريد از چمن پرستويي
آه ... بدرود ، اي شكفته
چمن
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهي حريص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به كجا مي روي ؟ پرستوي خرد
از چمنزار آمد اين آوا
لااقل باش تا بيايد صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نيمروز پريد
همره آرزو پرستويي
در غبار
غروب دوداندود
ديد از دور برج و بارويي
سايه خيسانده در سواحل شب
كهنه برجي بلند و دودزده
برج متروك دير سال ، عبوس
با نقوشي عليل و مسخ شده
برجبان پيركي سياه جبين
در سه كنجي نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستايشگر
دو سه نو پا حريف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنه ي برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
ميوه ي رنج چند شاخه ي لخت
گاه غمگين نگاه معصومي
از ورم كرده چشم حيراني
گاه بر پرده اي غبار آلود
طرح گنگي ز داس دهقاني
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت : وه ، اين چه برج تاريكي ست
در پس پرده هاي نه تويش
آن نگاه شراره بار از كيست ؟
صف ظلمت فشرده تر مي گشت
دره ي شب عميق تر مي شد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقيق تر مي شد
هي ! كه هستي ؟ سكوت برج شكست
هي ! كه هستي ؟ پرنده ي مغموم
مرغ سقايكي ؟ پرستويي ؟
بانگ زد برجبان در آن شب
شوم
برج ما برج پرده داران است
همه كس را به برج ما ره نيست
چه شد اينجا گذارت افتاده ست ؟
سرگذشت تو چيست ؟ نام تو چيست ؟
از شبستان شعر آمده ام
من سخن پيشه ام ، سخنگويم
مرغكي راه جوي و رهگذرم
مرغ سقايكم ، پرستويم
مرغ سقايكم چو مي خوانم
تشنگان را
به آب و دانه ي خويش
و پرستويم آن زمان كه كنم
عمر در كار آشيانه ي خويش
دانم اين را كه در جوار شما
كشتزاري ست با هزار عطش
آمدم كز شما بياموزم
كه چه سان ريزم آب بر آتش
آمدم با هزار اميد بزرگ
و همين جام خرد و كوچك خويش
آمدم تا ازين مصب عظيم
راه
درياي تشنه گيرم پيش
برج ما جاي آِيان تو نيست
گفت آن نغمه ساز نو پايك
تشنگان را بخار بايد داد
دور شو دور ، مرغ سقايك
صبحدم كشتزار عطشان ديد
در كنارش افتاده پيكر غم
در به منقار مرغ سقايك
برگ سبزي لطيف ، پر شبنم
رفته در خواب ، خواب جاويدان
وقت بدرود شب ، طلوع سحر
با تفنگي كبود و گرد آلود
رهگذر ، جنگجوي بي سنگر
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
بيمارم ، مادرجان
مي دانم ، مي بيني
مي بينم ، مي داني
مي ترسي ، مي لرزي
از كارم ، رفتارم ، مادرجان
مي دانم ، مي بيني
گه گريم ، گه
خندم
گه گيجم ، گه مستم
و هر شب تا روزش
بيدارم ، بيدارم ، مادرجان
مي دانم ، مي داني
كز دنيا ، وز هستي
هشياري ، يا مستي
از مادر ، از خواهر
از دختر ، از همسر
از اين يك ، و آن ديگر
بيزارم ، بيزارم ، مادرجان
من دردم بي ساحل
تو رنجت بي
حاصل
ساحر شو ، جادو كن
درمان كن ، دارو كن
بيمارم ، بيمارم ، بيمارم ، مادرجان
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
چه مي كني ؟ چه مي كني ؟
درين پليد دخمه ها
سياهها ، كبودها
بخارها و دودها ؟
ببين چه تيشه ميزني
به ريشه ي جوانيت
به عمر و زندگانيت
به هستيت ، جوانيت
تبه شدي و مردني
به گوركن سپردني
چه مي كني ؟ چه مي كني ؟
چه مي كنم ؟ بيا ببين
كه چون يلان تهمتن
چه سان نبرد مي كنم
اجاق اين شراره را
كه سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد مي كنم
كه بود و كيست دشمنم ؟
يگانه دشمن جهان
هم آشكار ، هم نهان
همان روان بي امان
زمان ، زمان ، زمان ، زمان
**** بيكران او
دقيقه ها و لحظه ها
غروب و بامدادها
گذشته ها و يادها
رفيقها و خويشها
خراشها و ريشها
سراب نوش و نيشها
فريب شايد و اگر
چو كاشهاي كيشها
بسا خسا به جاي گل
بسا پسا چو پيشها
دروغهاي دستها
چو لافهاي مستها
به چشمها ، غبارها
به كارها ، شكستها
نويدها ، درودها
نبودها و بودها
**** پهلوان من
به دخمه ها و دامها
پياله ها و جامها
نگاهها ، سكوتها
جويدن برو تها
شرابها و دودها
سياهها ، كبودها
بيا ببين ، بيا ببين
چه سان نبرد مي كنم
شكفته هاي سبز را
چگونه زرد مي كنم
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
نگفتندش چو بيرون مي كشاند از زادگاهش سر
كه آنجا آتش و دود است
نگفتندش : زبان شعله مي ليسد پر پاك جوانت را
همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود
است
نگفتندش : نوازش نيست ، صحرا نيست ، دريا نيست
همه رنج است و رنجي غربت آلود است
پريد از جان پناهش مرغك معصوم
درين مسموم شهر شوم
پريد ، اما كجا بايد فرود آيد ؟
نشست آنجا كه برجي بود خورده بآسمان پيوند
در آن مردي ، دو چشمش چون دو كاسه ي زهر
به دست اندرش
رودي بود ، و با رودش سرودي چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمي
به چشمش قطره هاي اشك نيز از درد مي گفتند
ولي زود از لبش جوشيد با لبخندها ، تزوير
تفو بر آن لب و لبخند
پريد ، اما دگر آيا كجا بايد فرود آيد ؟
نشست آنجا كه مرغي بود غمگين بر درختي لخت
سري در
زير بال و جلوه اي شوريده رنگ ، اما
چه داند تنگدل مرغك ؟
عقابي پير شايد بود و در خاطر خيال ديگري مي پخت
پريد آنجا ، نشست اينجا ، ولي هر جا كه مي گردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش كجا بايد فرود آيد
همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود است
دلش مي تركد از شكواي آن
گوهر كه دارد چون
صدف با خويش
دلش مي تركد از اين تنگناي شوم پر تشويش
چه گويد با كه گويد ، آه
كز آن پرواز بي حاصل درين ويرانه ي مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهاي پاكش سوخت
كجا بايد فرود آيد ، پريشان مرغك معصوم ؟
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
بسان رهنورداني كه در افسانه ها
گويند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مهگون فضاي خلوت
افشانگيشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز
سه ره پيداست
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
حديقي كه ش نمي خواني بر آن ديگر
نخستين : راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دوديگر : راه نميش ننگ ، نيمش نام
اگر سر بر
كني غوغا ، و گر دم در كشي آرام
سه ديگر : راه بي برگشت ، بي فرجام
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟
تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي
بهرام ، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد ، اين بد بيوه گرگ قحبه ي بي غم
كي مي زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و مي رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون مي زند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوي اينها و آنها نيست
به سوي
پهندشت بي خداوندي ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند
بهل كاين آسمان پاك
چرا گاه كساني چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كيست ؟
و يا سود و ثمرشان چيست ؟
بيا ره توشه
برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
بسان شعله ي آتش
دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار
نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
كشاند خويشتن را ، همچو مستان دست بر
ديوار
به سوي قلب من ، اين غرفه ي با پرده هاي تار
و مي پرسد ، صدايش ناله اي بي نور
كسي اينجاست ؟
هلا ! من با شمايم ، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟
كسي اينجا پيام آورد ؟
نگاهي ، يا كه لبخندي ؟
فشار گرم دست دوست مانندي ؟
و مي بيند صدايي نيست ، نور
آشنايي نيست ، حتي از نگاه
مرده اي هم رد پايي نيست
صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
ملل و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو مي رود بيرون ، به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطاي درويشي كه مي
خواند
جهان پير است و بي بنياد ، ازين فرهادكش فرياد
وز آنجا مي رود بيرون ، به سوي جمله ساحلها
پس از گشتي كسالت بار
بدان سان باز مي پرسد سر اندر غرفه ي با پرده هاي تار
كسي اينجاست ؟
و مي بيند همان شمع و همان نجواست
كه مي گويند بمان اينجا ؟
كه پرسي همچو آن
پير به درد آلوده ي مهجور
خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما
زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد : زود
وزين
دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد دير
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي گويند
چوگل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
و در آن چشمه هايي هست
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد
چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج
آبياري كردن باغي
كز آن گل كاغذين رويد ؟
به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست
كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست
كجا ؟ هر جا كه اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن ، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عمر با سوط بي رحم خشايرشا
زند دويانه وار ، اما نه بر دريا
به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من
به زنده ي تو ، به مرده ي من
بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته ، ندروده
به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني
بكر و دوشيزه ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاك و پاكيزه ست
به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مي اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
كه باد شرطه را آغوش بگشايند
و مي رانيم گاهي تند ، گاه آرام
بيا اي خسته خاطر دوست ! اي مانند من دلكنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
آمد به سوي شهر از آن دور دورها
آشفته حال باد سحرخيز فرودين
گفتي كسي به عمد بر آشفت خاكدان
زان دامني كه باد كشيديش بر زمين
شب همچو زهد شيخ گرفتار
وسوسه
روز از نهاد چرخ چو شيطان شتاب كن
همچون تبسمي كه كند دختري عفيف
بنياد زهد و خانه ي تقوا خراب كن
آن اختران چو لشكريان گريخته
هر يك به جد و جهد پي استتار خويش
افشانده موي دختركي ارمني به روي
فرمانروا نه عدل ، نه بيداد ، گرگ و ميش
سوسو كنان به طول
خيابان چراغها
بر تاج تابناك ستونهاي مستقيم
چون موج باده پشت بلورين ايغها
يا رقص لاله زار به همراهي نسيم
آمد مرا به گوش غريوي كه مي كشيد
نقاره با تغني منحوس و دلخراش
ناقوس شوم مرده دلان است ، كز لحد
سر بر كشيده اند به انگيزه ي معاش
توأم به اين سرود پر
ابهام مذهبي
در آسمان تيره نعيب غرابها
گفتي ز بس خروش كه مي آمدم به گوش
غلتان شدند از بر البرز آبها
من در بغل گرفته كتابي چو جان عزيز
شوريده مو به جانب صحرا قدم زنان
از شهر و اهل شهر به تعجيل در گريز
بر هم نهاده چشم ز توفان تيره جان
بر هم
نهاده چشم و روان ، دستها بهجيب
وز فرط گرد و خاك به گردم حصارها
ناگه گرفت راه مرا پيكري نحيف
چون سنگ كوه ، در قدم چشمه سارها
ديدم به پاي كاخ رفيعي كه قبه اش
راحت غنوده به دامان كهكشان
خوابيده مرد زار و فقيري كه جبه اش
غربال بود و هادي غمهاي بيكران
كاخي قشنگ ، مظهر بيدادهاي شوم
مهتاب رنگ و دلكش و جان پرور و رفيع
مردي اسير دوزخ اين كهنه مرز و بوم
چون بره اي كه گم شده از گله اي وسيع
از كاخ رفته قهقهه ي شوق تا فلك
چون خنده هاي باده ز حلقوم كوزه ها
وان ناله هاي خفته كمك مي كند به شك
كاين صوت مرد نيست كه آه
عجوزه ها
تعبير آه و قهقهه خاطر نشان كند
مفهوم بي عدالتي و نيش و نوش را
وين پرده ي فصيح مجسم عيان كند
دنياي طلم و جور سباع و وحوش را
آن يك به فوق مسكنت از ظلم و جور اين
اين يك به تخت مقدرت از دسترنج آن
اين با سرور و شادي و عيش و طرب قرين
و آن با عذاب و ذلت و
اندوه توأمان
گفتم به روح خفته ي آن مرد بي خبر
تا كي تو خفته اي ؟ بنگر آفتاب زد
بر خيز و مرد باش ، وليكن حذر ، حذر
زنهار ، بي گدار نبايد به آب زد
همدرد من ! عزيز من! اي مرد بينوا
آخر تو نيز زنده اي ، اين خواب جهل چيست
مرد نبرد باش كه در اين كهن سرا
كاري
محال در بر مرد نبرد نيست
زنهار ، خواب غفلت و بيچارگي بس است
هنگام كوشش است اگر چشم وا كني
تا كي به انتظار قيامت توان نشست
برخيز تا هزار قيامت به پا كني
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟
زين چه حاصل ، جز فريب و جز فريب ؟
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
در ميكده ام : چون من بسي اينجا هست
مي حاضر و من نبرده ام سويش دست
بايد امشب ببوسم اين ساقي را
اكنون گويم كه نيستم بيخود و مست
در ميكده ام
دگر كسي اينجا نيست
واندر جامم دگر نمي صهبا نيست
مجروحم و مستم و عسس مي بردم
مردي ، مددي ، اهل دلي ، آيا نيست ؟
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
اي شده چون سنگ سياهي صبور
پيش دروغ همه لبخندها
بسته چو تاريكي جاويدگر
خانه به روي همه سوگندها
من ز تو باور نكنم ، اين تويي ؟
دوش چه ديدي ، چه
شنيدي ، به خواب ؟
بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
دولت اين لرزش و اين اضطراب
زنده تر از اين تپش گرم تو
عشق نديده ست و نبيند دگر
پاكتر از آه تو پروانه اي
بر گل يادي ننشيند دگر
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
سياهي از درون كاهدود پشت درياها
بر آمد ، با نگاهي حيله گر ، با اشكي آويزان
به دنبالش سياهيهاي ديگر آمده اند از راه
بگستردند بر صحراي عطشان قيرگون
دامان
سياهي گفت
اينك من ، بهين فرزند درياها
شما را ، اي گروه تشنگان ، سيراب خواهم كرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم كرد
بپوشد هر درختي ميوه اش را در پناه من
ز خورشيدي كه دايم مي مكد خون و طراوت
را
نبينم ... واي ... اين شاخك چه بي جان است و پژمرده
سياهي با چنين افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستي كه دايم مي مكد خون و طراوت را
نهان در پشت اين ابر دروغين بود و مي خنديد
مه از قعر محاقش پوزخندي زد بر اين تزوير
نگه مي كرد غار تيره با خميازه ي جاويد
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
ديگر اين
همان ابر است كاندر پي هزاران روشني دارد
ولي پ ير دروگر با لبخندي افسرده
فضا را تيره مي دارد ، ولي هرگز نمي بارد
خروش رعد غوغا كرد ، با فرياد غول آسا
غريو از تشنگانم برخاست
باران است ... هي ! باران
پس از هرگز ... خدا را شكر ... چندان بد نشد آخر
ز شادي گرم شد خون در عروق سرد بيماران
به زير ناودانها تشنگان ، با چهره هاي مات
فشرده بين كفها كاسه هاي بي قراري را
تحمل كن پدر ... بايد تحمل كرد
مي دانم
تحمل مي كنم اين حسرت و چشم انتظاري را
ولي باران نيامده
پس چرا باران نمي آيد ؟
نمي دانم ولي اين ابر باراني ست ، مي دانم
ببار اي ابر باراني ! ببار اي ابر باراني
شكايت مي كنند از من لبان خشك عطشانم
شما را ، اي گروه تشنگان ! سيراب خواهم كرد
صداي رعد آمد باز ، با فرياد غول آسا
ولي باران نيامد
پس چرا
باران نمي آيد ؟
سر آمد روزها با تشنگي بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آيا اين
همان ابر است كاندر پي هزاران روشني دارد ؟
و آن پير دورگر گفت با لبخند زهر آگين
فضا را تيره مي دارد ، ولي هرگز نمي بارد
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
چون پرنده اي كه سحر
با تكانده حوصله اش
مي پرد ز لانه ي خويش
با نگاه پر عطشي
مي رود برون شاعر
صبحدم ز خانه ي خويش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه كه نيست
يا كه هست ، مي نگرد
آن شكسته پير گدا
و آن دونده آب كدر
وان كبوتري كه پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله كه هست
يا كه نيست ، مي شنود
ز آن صغير دكه به دست
و آن فقير طاليع بين
و آن سگ سيه كه دود
ز آنچه
ها كه ديد و شنيد
پرتوي عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه مي بيند
چون نگاه دويانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صيد خود در اوج اثير
جويد و نمي جويد
يا بسان آينه اي
ز آن نقوش زود گذر
گويد و نمي گويد
با
تبسمي مغرور
ناگهان به خويش آيد
ز آنچه ديد يا كه شنود
در دلش فتد نوري
وين جوانه ي شعر است
نطفه اي غبار آلود
قلب او به جوش آيد
سينه اش كند تنگي
ز آتشي گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
يك نهان نوازنده
زندگي به او داده است
با سپارشي رنگين
پرتوي ز الهامي
شاعر پريشانگرد
راه خانه گيرد پيش
با سريع تر گامي
بايد او كند كاري
كز جرقه اي كم عمر
شعله اي برقصاند
وز نگاه آن شعله
يا كند تني را گرم
يا دلي را بسوزاند
تا قلم به كف
گيرد
خورد و خواب و آسايش
مي شود فراموشش
افكند فرشته ي شعر
سايه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه ها سيه گردد
خامه ها فرو خشكد
شمعها فرو ميرد
نقشها برانگيزد
تا خيال رنگيني
نقيش شعر بپذيرد
مي زند بر آن سايه
از ملال يك پاييز
از غروب يك لبخند
انتظار يك مادر
افتخار يك مصلوب
اعتماد يك سوگند
روشنيش مي بخشد
با تبسم اشكي
يا فروغ پيغامي
پرده مي كشد بر آن
از حجاب تشبيهي
يا غبار ايهامي
و آن جرقه ي كم عمر
شعله اي شود
رقصان
در خلال بس دفتر
تا كه بيندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
تا چه آيدش بر سر ؟
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
1
وقتي كه روز آمده ، ‌اما نرفته شب
صياد پير ، ‌گنج كهنسال آزمون
با پشتواره اي و تفنگي و دشنه اي
ناشسته رو ، ‌ ز خانه گذارد قدم برون
جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
خوابيده است ، و خفته بسي راز ها در او
اما سحر ستاي و سحرخيز مرغكان
افكنده اند و لوله ز آوزها دراو
تا وحش و طير مردم اين شهر سبزپوش
ديگر ز نوشخواب سحر چشم وا كنند
مانند روزهاي دگر ، شهر خويش را
گرم از نشاط و
زندگي و ماجرا كنند
2
پر جست و خيز و غرش و خميازه گشت باز
هان ، خواب گويي از سر جنگل پريده است
صياد پير ، ‌شانه گرانبار از تفنگ
اينك به آستانه ي جنگل رسيده است
آنجا كه آبشار چو آيينه اي بلند
تصوير ساز روز و شب جنگل است و كوه
كوهي كه سر نهاده به
بالين سرد ابر
ابري كه داده پيكره ي كوه را شكوه
صياد :
وه ، دست من فسرد ، ‌ چه سرد است دست تو
سرچشمه ات كجاست ، اگر زمهرير نيست ؟
من گرچه پير و پوده و كم طاقتم ، ولي
اين زهر سرد سوز تو را هم نظير نيست
همسايه ي قديمي ام !‌ اي آبشار سرد
امروز باز شور شكاري ست در سرم
بيمار من به خانه كشد انتظار من
از پا فتاده حامي گرد دلاورم
اكنون شكار من ، ‌كه گورني ست خردسال
در زير چتر ناروني آرميده است
چون شاخكي ز برگ تهي بر سرش به كبر
شاخ جوان او سر و گردن كشيده است
چشم سياه و خوش
نگهش ، هوشيار و شاد
تا دوردست خلوت كشيده راه
گاه احتياط را نگرد گرد خويش ، ليك
باز افكند به منظر دلخواه خود نگاه
تا ظهر مي چمد خوش و با همگان خويش
هر جا كه خواست مي چرد و سير مي شود
هنگام ظهر ، ‌تشنه تر از لاشه ي كوير
خوش خوش به سوي دره ي
سرازير مي شود
آنجا كه بستر تو ازين تنگناي كوه
گسترده تن گشاده ترك بر زمين سبز
وين اطلس سپيد ، تو را جلوه كرده بيش
بيدار و خواب مخمل پر موج و چين سبز
آ’د شكار من ، ‌جگرش گرم و پر عطش
من در كمين نشسته ، ‌نهان پشت شاخ و برگ
چندان كه آب خورد و
سر از جوي برگرفت
در گوش او صفير كشيد پيك من كه : مرگ
آن ديگران گريزان ، لرزان ، دوان چو باد
اما دريغ ! او به زمين خفته مثل خاك
بر دره عميق ، ‌كه پستوي جنگل است
لختي سكوت چيره شود ، ‌سرد و ترسناك
ز آن پس دوباره شور و شر آغاز مي شود
گويي نه
بوده گرگ ، نه برده ست ميش را
وين مام سبز موي ، فراموشكار پير
از ياد مي برد غم فرزند خويش را
وقتي كه روز رفته ولي شب نيامده
من ، خسته و خميده و خرد و نفس زنان
با لاشه ي گوزن جوانم ، ‌ رسم ز راه
واندازمش به پاي تو ، ‌آلوده همچنان
در مرمر
زلال و روان تو ، ‌ خرد خرد
از خون و هر پليدي بيرون و اندرون
مي شويمش چنان كه تو ديدي هزار بار
وز دست من چشيدي و شستي هزار خون
خون كبود تيره ، از آن گرگ سالخورد
خون بنفش روشن از آن يوز خردسال
خون سياه ، از آن كر و بيمار گور گر
خون زلال و
روشن ، از آن نرم تن غزال
همسايه ي قديمي ام ، ‌ اي آبشار سرد
تا باز گردم از سفر امروز سوي تو
خورشيد را بگو به دگر سوي ننگرد
س از بستر و مسير تو ، از پشت و روي تو
شايد كه گرمتر شود اين سرد پيكرت
هان ، آبشار ! من دگر از پا فتاده ام
جنگل در آستانه ي
بي مهري خزان
من در كناره دره ي مرگ ايستاده ام
از آخرين شكار من ، اي مخمل سپيد
خرگوش ماده اي كه دلش سفت و زرد بود
يك ماه و نيم مي گذرد ، آوري به ياد؟
آن روز هم براي من آب تو سرد بود
ديگر ندارد رخصت صيد و سفر مرا
فرزند پيل پيكر فحل دلاورم
آن روز وه چه بد شد او هم ز كار ماند
بر گرده اش سوار ، من و صيد لاغرم
مي شست دست و روي در آن آب شير گرم
صياد پير ، ‌ غرقه در انديشه هاي خويش
و آب از كنار سبلتش آهسته مي چكيد
بر نيمه پوستينش ، و نيز از خلال ريش
تر كرد گوشها و قفا را ، ‌ بسان مسح
با دست چپ ، كه بود ز گيلش نه كم ز چين
و آراسته به زيور انگشتري كليك
از سيم ساده ي حلقه ، ز فيروزه اش نگين
مي شست دست و روي و به رويش هزار در
از باغهاي خاطره و ياد ، ‌ باز بود
هماسه ي قديمي او ، آبشار نيز
چون رايتي بلورين در اهتزاز بود
3
ز آن
نرم نرم نم نمگ ابر نيمشب
تر گونه بود جنگل و پر چشمك بلور
وز لذت نوازش زرين آفتاب
سرشار بود و روشن و پشيده از سرور
چون پر شكوه خرمني از شعله هاي سبز
كه ش در كنار گوشه رگي چند زرد بود
در جلوه ي بهاري اين پرده ي بزرگ
گه طرح ساده اي ز خزان
چهره مي نمود
در سايه هاي ديگر گم گشته سايه اش
صياد ، غرق خاطره ها ، راه مي سپرد
هر پيچ و تاب كوچه اين شهر آشنا
او را ز روي خاطره اي گرد مي سترد
اين سكنج بود كه يوز از بلند جاي
گردن رفيق رهش حمله برده بود
يرش خطا نكرد و سر يوز را شكافت
اما چه
سود ؟ مردك بيچاره مرده بود
اينجا به آن جوانك هيزم شكن رسيد
همراه با سلام جوانك به سوي وي
آن تكه هيزمي كه ز چنگ تبر گريخت
آمد ، ‌ كه خون ز فرق فشاند به روي وي
اينجا رسيده بود به آن لكه هاي خون
دنبال اين نشانه رهي در نوشته بود
تا ديده بود ،
مانده زمرگي نشان به برف
و آثار چند پا كه از آن دور گشته بود
اينجا مگر نبود كه او در كمين صيد
با احتياط و خم خم مي رفت و مي دويد ؟
اگه در آبكند در افتاد و بانگ برخاست
صيد اين شنيد و گويي مرغي شد و پريد
4
ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
مست نشاط و
روشن ، ‌شاد و گشاده روي
مانند شاهكوچه ي زيبايي از بهار
در شهري از بهشت ، ‌همه نقش و رنگ و بوي
انبوه رهگذار در اين كوچه ي بزرگ
در جامه هاي سبز خود ، استاده جا به جا
ناقوس عيد گويي اكنون نواخته است
وين خيل رهگذر همه خوابانده گوشها
آبشخور
پلنگ و غزال و گوزن و گور
در قعر دره تن يله كرده ست جويبار
بر سبزه هاي ساحلش ، اكنون گوزنها
آسوده اند بي خبر از راز روزگار
سيراب و سير ، ‌ بر چمن وحشي لطيف
در خلعت بهشتي زربفت آفتاب
آسوده اند خرم و خوش ، ‌ ليك گاهگاه
دست طلب كشاندشان پاي ، سوي آب
آن سوي جويبار ، نهان پشت شاخ و برگ
صياد پير كرده كمين با تفنگ خويش
چشم تفنگ ، قاصد مرگي شتابناك
خوابانده منتظر ، ‌پس پشت درنگ خويش
صياد :
هشتاد سال تجربه ، اين است حاصلش ؟
تركش تهي تفنگ تهي ، مرگ بر تو مرد
هوم گر خدا نكرده خطا كرده يا نجست
اين
آخرين فشنگ تو ... ؟
صياد ناله كرد
صياد :
نه دست لرزدم ، نه دل ، ‌ آخر دگر چرا
تيرم خطا كند ؟ كه خطا نيست كار تير
تركش تهي ، تفنگ همين تير ، پس كجاست
هشتاد سال تجربه ؟
بشكفت مرد پير
صياد :
هان ! آمد آن حريف كه مي خواستم ، چه خوب
زد شعله برق و شرق ! خروشيد تير و جست
نشنيده و شنيده گوزن اين صدا ، كه تير
از شانه اش فرو شد و در پهلويش نشست
آن ديگران گريزان ، لرزان ، دوان چو باد
در يك شتابناك رهي را گرفته پيش
لختي سكوت همنفس دره گشت و باز
هر غوك و مرغ و زنجره برداشت ساز خويش
و
آن صيد تير خورده ي لنگان و خون چكان
گم شد درون پيچ و خم جنگل بزرگ
واندر پيش گرفته پي آن نشان خون
آن پير تير زن ، چو يكي تير خورده گرگ
صياد :
تيرم خطا نكرد ، ولي كارگر نشد
غم نيست هر كجا برود مي رسم به آن
مي گفت و مي دويد به دنبال صيد خويش
صياد پير خسته و خرد و نفس زنان
صياد :
دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
اما كجاست فر جوانيم كو ؟ دريغ
آن نيرويم كجا شد و چالاكيم كه جلد
خود را به يك دو جست رسانم به او ، ‌دريغ
دنبال صيد و بر پي خونهاي تازه اش
مي رفت و مي دويد و دلش سخت مي
تپيد
با پشتواره اي و تفنگي و دشنه اي
خود را به جهد اين سو و آن سوي مي كشيد
صياد :
هان ، بد نشد
شكفت به پژمرده خنده اي
لبهاي پير و خون سرور آمدش به رو
پايش ولي گرفت به سنگي و اوفتاد
برچيد خنده را ز لبش سرفه هاي او
صياد :
هان ،
بد نشد ، به راه من آمد ، ‌ به راه من
اين ره درست مي بردش سوي آبشار
شايد ميان راه بيفتد ز پا ولي
اي كاشكي بيفتد پهلوي آبشار
بار من است اينكه برد او به جاي من
هر چند تيره بخت برد بار خويش را
اي كاش هر چه دير ترك اوفتد ز پا
كآسان كند تلاش
من و كار خويش را
بايد سريع تر بدوم
كولبار خويش
افكند و كرد نيز تفنگ تهي رها
صياد :
گو تركشم تهي باش ، اين خنجرم كه هست
ياد از جواني ... آه ... مدد باش ، اي خدا
5
دشوار و دور و پر خم و چم ، نيمروز راه
طومار واشده در پيش پاي او
طومار
كهنه اي كه خط سرخ تازه اي
يك قصه را نگشاته بر جا به جاي او
طومار كهنه اي كه ازين گونه قصه ها
بسيار و بيشمار بر او برنوشته اند
بس صيد زخم خورده و صياد كامگار
يا آن بسان اين كه بر او برگذشتند
بس جان پاي تازه كه او محو كرده است
بي اعتنا و
عمد به خاشاك و برگ و خاك
پس عابر خموش كه ديده ست و بي شتاب
بس رهنورد جلد ، شتابان و بيمناك
اينك چه اعتناش بدين پير كوفته ؟
و آن زخم خورده صيد ، گريزان و خون چكان ؟
راه است او ، همين و دگر هيچ راه ، راه
نه سنگدل نه شاد ، نه غمگين نه مهربان
6
ز آمد شد
مداوم وجاويد لحظه ها
تك ، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
خميازه اي كشيد و به پا جست و دم نكاند
بويي شنيده است مگر باز اين پلنگ ؟
آري ، گرسنه است و شنيده ست بوي خون
اين سهمگين زيبا ، اين چابك دلير
كز خويش برتري چو نخواهد ز كبر ديد
بر مي جهد ز قله
كه مه را كشد به زير
جنگاوري كه سيلي او افكند به خاك
چون كودكي نحيف ، شتر را به ضربتي
پيل است اگر بجويد جز شير ، هم نبرد
خون است اگر بنوشد جز آب ، شربتي
اينك شنيده بويي و گويي غريزه اش
نقشه ي هجوم او را تنظيم مي كند
با گوش برفراشته ، در آن فضا دمش
بس نقش هولناك كه ترسيم مي كند
اكنون به سوي بوي دوان و جهان ، ‌ چنانك
خرگوش بيم خورده گريزد ز پيش گرگ
بگشوده سبز دفتر خود تا حكايتي
با خط سرخ ثبت كند ، جنگل بزرگ
7
كهسار غرب كنگره ي برج و قصر خون
خورشيد ، سرخ و مشتعل و پر لهيب بود
چيزي
نمانده بود ز خورشيد تا به كوه
مغرب در آستان غروبي غريب بود
صياد پير ، خسته تر از خسته ، بي شتاب
و آرام ، مي خزيد و به ره گام مي گذاشت
صيدش فتاده بود دم آبشار و او
چل گام بيش فاصله با آرزو نداشت
هر چند خسته بود ولي شاد نيز بود
اكنون دگر بر
آمده بود آرزوي او
اين بود آنچه خواسته بود از خدا ، درست
اين بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
اينك كه روز رفته ، ولي شب نيامده
صيدش فتاده است همان جاي آبشار
يك لحظه ي دگر رسد و پاك شويدش
با دست كار كشته ي خود پاي آبشار
8
ناگه شنيد غرش رعد ز پشت سر
وانگاه ... ضربتي ... كه به رو خورد بر زمين
زد صيحه اي و خواست بجنبد به خود ولي
ديگر گذشته بود ، ‌ نشد فرصت و همين
غرش كنان و كف به لب از خشم و بي امان
زانسان كه سيل مي گسلد سست بند را
اينك پلنگ بر سر او بود و مي دريد
او را ، ‌ چنانكه گرگ درد گ
گوسپند را
9
شرم شفق پريد ز رخساره ي سپهر
هولي سياه يافت بر آفاق چيرگي
شب مي خزيد پيش تر و باز پيش تر
جنگل مي آرميد در ابهام و تيرگي
اكنون دگر پلنگ كناري لميده سير
فارغ ، چو مرغ در كنف آشيان خويش
ليسد ، ‌ مكرد ، ‌ مزد ، نه به چيزيش
اعتنا
دندان و كام ، يا لب و دور دهان خويش
خونين و تكه پاره ، چو كفشي و جامه اي
آن سو ترك فتاده بقاياي پيكري
دستي جدا ز ساعد و پايي جدا ز مچ
وانگه به جا نه گردني و سينه و سري
دستي كه از مچ است جدا وو فكنده است
بر شانه ي پلنگ در اثناي جنگ چنگ
نك نيمه بازمانده و باد از كفش برد
آن مشت پشم را كه به چنگ آمدش ز جنگ
و آن زيور كليك وي ، انگشتري كه بود
از سيم ساده ، حلقه ، ز فيروزه اش نگين
فيروزه اش عقيق شده ، سيم زر سرخ
اينت شگفت صنعت اكسير راستين
در لابه لاي حلقه و انگشت كرده گير
زان چنگ پشم تاري و
تاراندش نسيم
اين آخرين غنميت هشتاد سال جنگ
اكنون به خويش لرزد و لرزاندش نسيم
زين تنگناي حادثه چل گام دورتر
آن صيد تير خورده به خاك اوفتاده است
پوزي رسانده است به آب و گشاده كام
جان داده است و سر به لب جو نهاده است
مي ريزد آبشار كمي دور ازو ، به
سنگ
پاشان و پر پشنگ ، روان پس به پيچ و تاب
بر بشن پوستش ز پشنگي كه آب راست
صد در تازه است درخشنده و خوشاب
10
جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
گوشش نمي نيوشد و چشمش نمي پرد
سبز پري به دامن ديو سيا به خواب
خونين فسانه ها را از ياد مي برد ...
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
با شما هستم من ، آي ... شما
چشمه هايي كه ازين راهگذر مي گذريد
با نگاهي همه آسودگي و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سكوت
به زمين و به زمان مي نگريد
او درين دشت بزرگ
چشمه ي كوچك بي نامي بود
كز نهانخانه ي تاريك زمين
در سحرگاه شبي سرد و سياه
به جهان چشم گشود
با كسي راز نگفت
در مسيرش نه گياهي ، نه گلي ، هيچ نرست
رهروي هم به كنارش ننشست
كفتري نيز در او بال نشست
من نديدم شب و روزش
بودم
صبح يك روز كه برخاستم از خواب ، نديدم او را
به كجا رفته ، نمي دانم ، ديري ست كه نيست
از شما پرسم من ، آي ... شما
رهروان هيچ نياسودند
خوشدل و خرم و مستانه
لذت خويش پرستانه
گرم سير و سفر و زمزمه شان بودند
با شما هستم من ، آي ... شما
سبزه هاي تر ،
چون طوطي شاد
بوته هاي گل ، چون طاووس مست
كه بر اين دامنه تان دستي كشت
نقشتان شيرين بست
چو بهشتي به زمين ، يا چو زميني به بهشت
او بر آن تپه ي دور
پاي آن كوه كمر بسته ز ابر
دم آن غار غريب
بوته ي وحشي تنهايي بود
كز شبستان غم آلود زمين
در
غروبي خونين
به جهان چشم گشود
نه به او رهگذري كرد سلام
نه نسيمي به سويش برد پيام
نه بر او ابري يك قطره فشاند
نه بر او مرغي يك نغمه سرود
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يك روز نبود او ، به كجا رفته ، ندانم به كجا
از شما پرسم من ، آي شما
طاوسان فارغ و خاموش
نگه كردند
نگي بي غم و بيگانه
طوطيان سر خوش و مستانه
سر به نزديك هم آوردند
با شما هستم من ، آي شما
اختراني كه درين خلوت صحراي بزرگ
شب كه آيد ، چو هزاران گله گرگ
چشم بر لاشه ي رنجور زمين دوخته ايد
واندر آهنگ بي آزرم نگهتان تك و توك
سكه هايي
همه قلب و سيه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
حيله بازانه نگه داشته ، اندوخته ايد
او در آن ساحل مغموم افق
اختر كوچك مهجوري بود
كز پس پستوي تاريك سپهر
در دل نيمشبي خلوت و اسرار آميز
با دلي ملتهب از شعله ي مهر
به جهان چشم گشود
نه به مردابي يك ماهي پير
هشت بر پولكش از وي تصوير
نه بر او چشمي يك بوسه پراند
نه نگاهي به سويش راه كشيد
نه به انگشت كس او را بنمود
تا شبي رفت و ندانم به كجا
از شما پرسم من ، آي ... شما
گرگها خيره نگه كردند
هم صدا زوزه بر آوردند
ما نديديم ، نديديمش
نام ، هرگز نشنيديمش
نيم شب بود و هوا ساكت و سرد
تازه ماه از پس كهسار برون آمده بود
تازه زندان من از پرتو پر الهامش
كز پس پنجره اي ميله نشان مي تابيد
سايه روشن شده بود
و آن پرستو كه چنان گمشده اي داشت ، هنوز
همچنان در طلبش غمزده بود
ماه او را دم آن پنجره آورد و
به وي
با سر انگشت مرا داد نشان
كاين همان است ، همان گمشده ي بي سامان
كه درين دخمه ي غمگين سياه
كاهدش جان و تن و همت و هوش
مي شود سرد و خموش
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! ي فرياد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر
من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم ، گ
گريان ازين بيداد
مي
كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
واي بر من ، همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ،
كه مي داند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي ، آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
گويا دگر فسانه به پايان رسديه بود
ديگر نمانده بود برايم بهانه اي
جنبيد مشت مرگ و در آن خاك سرد گور
مي خواست پر كند
روح مرا ، چو روزن تاريكخانه اي
اما بسان باز پسين پرسشي كه هيچ
ديگر نه پرسشي ست از آن پس نه پاسخي
چشمي كه خوشترين خبر سرنوشت بود
از آشيان ساده ي روحي فرشته وار
كز روشني چو پنجره اي از بهشت بود
خنديد با ملامت ، با مهر ، با غرور
با حالتي كه خوشتر از آن كس نديده است
كاي تخته سنگ پير
آيا دگر فسانه به پايان رسيده است ؟
چشمم پريد ناگه و گوشم كشيد سوت
خون در رگم دويد
امشب صليب رسم كنيد ، اي ستاره ها
برخاستم ز بستر تاريكي و سكوت
گويي شنيدم از نفس گرم اين پيام
عطر نوازشي كه دل از ياد برده بود
اما دريغ ، كاين دل خوشباورم هنوز
باور نكرده
بود
كآورده را به همره خود باد برده بود
گويي خيال بود ، شبح بود، سايه بود
يا آن ستاره بود كه يك لمحع زاد و مرد
چشمك زد و فسرد
لشكر نداشت در پي ، تنها طلايه بود
اي آخرين دريچه ي زندان عمر من
اي واپسين خيال شبح وار سايه رنگ
از پشت پرده هاي بلورين اشك خويش
با ياد دلفريب تو بدرود مي كنم
روح تو را و هرزه درايان پست را
با اين وداع تلخ ملولانه ي نجيب
خشنود مي كنم
من لولي ملامتي و پير و مرده دل
تو كولي جوان و بي آرام و تيز دو
رنجور مي كند نفس پير من تو را
حق داشتي ، برو
احساس مي كنم ملولي ز صحبتم
آن پاكي
و زلالي لبخند در تو نيست
و آن جلوه هاي قدسي ديگر نمي كني
مي بينمت ز دور و دلم مي تپد ز شوق
مي بينم برابر و سر بر نمي كني
اين رنج كاهدم كه تو نشناختي مرا
در من ريا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاييم ، نفسم پاك و راستين
باور نمي كنم كه تو باور نمي كني
اين
سرگذشت ليلي و مجنون نبود - آه
شرم آيدم ز چهره ي معصوم دخترم
حتي نبود قصه ي يعقوب ديگري
اين صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
يا الفت بهشتي كبك و كبوتري
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن يكي نه چنين بود ، اي دريغ
غمز و فريبكاري مشتي حسود نيز
ما را چو دشمني به كمين بود ، اي دريغ
مسموم كرد روح مرا بي صفاييت
بدرود ، اي رفيق مي و يار مستي ام
من خردي تو ديدم و بخشايمت به مهر
ور نيز ديده اي تو ، ببخشاي پستي ام
من ماندم و ملال و غمم ، رفته اي تو شاد
با حالتي كه بدتر از آن كس نديده است
اي
چشمه ي جوان
گويا دگر فسانه به پايان رسيده است
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
شب است
شبي آرام و باران خورده و تاريك
كنار شهر بي غم خفته غمگين كلبه اي مهجور
فغانهاي سگي ولگرد مي آيد به گوش از دور
به كرداري
كه گويي مي شود نزديك
درون كومه اي كز سقف پيرش مي تراود گاه و بيگه قطره هايي زرد
زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
دود بر چهره ي او گاه لبخندي
كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي
نشسته شوهرش بيدار ، مي گويد به خود در ساكت پر درد
گذشت امروز ، فردا
را چه بايد كرد ؟
كنار دخمه ي غمگين
سگي با استخواني خشك سرگرم است
دو عابر در سكوت كوچه مي گويند و مي خندند
دل و سرشان به مي ، يا گرمي انگيزي دگر گرم است
شب است
شبي بيرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزديك
نمي گريد دگر در دخمه سقف پير
و ليكن چون شكست استخواني
خشك
به دندان سگي بيمار و از جان سير
زني در خواب مي گريد
نشسته شوهرش بيدار
خيالش خسته ، چشمش تار
 
بالا