• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

مهدي اخوان ثالث - شاعر حماسه سراي معاصر

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
نمي داني چه شبهايي سحر كردم
بي آنكه يكدم مهربان باشند با هم پلكهاي من
در خلوت خواب گوارايي
و آن گاهگه شبها كه خوابم برد
هرگز نشد كايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل
از روشنا گلگشت رؤيايي
در خوابهاي من
اين آبهاي اهلي وحشت
تا چشم بيند كاروان هول و هذيان ست
اين كيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن
با زخمه هاي دم به دم كاه نفسهايش
افسانه هاي نوبت خود را
در ساز اين
ميرنده تن غمناك مي نالد
وين كيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون
سرشار و سير از لاشه ي مدفون
بي اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاك مي مالد
آنگه دو دست مرده ي پي كرده از آرنج
از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي
من مي گريزم سوي درهايي كه مي بينم
بازست ، اما پنجه اي
خونين كه پيدا نيست
از كيست
تا مي رسم در را برويم كيپ مي بندد
آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه
قهقاه مي خندد
وان بسته درها را نشانم مي دهد با مهر و موم پنجه ي خونين
سبابه اش جنبان به ترساندن
گويد
بنشين
شطرنج
آنگاه فوجي فيل و برج و اسب
مي بينم
تازان به سويم تند چون سيلاتب
من به خيالم مي پرم از خواب
مسكين دلم لرزان چو برگ از باد
يا آتشي پاشيده بر آن آب
خاموشي مرگش پر از فرياد
آنگه تسلي مي دهم خود را كه اين خواب و خيالي بود
اما
من گر بيارامم
با انتظار نوشخند صبح فردايي
اين
كودك گريان ز هول سهمگين كابوس
تسكين نمي يابد به هيچ آغوش و لالايي
از بارها يك بار
شب بود و تاريكيش
يا روشنايي روز ، يا كي ؟ خوب يادم نيست
اما گمانم روشنيهاي فراواني
در خانه ي همسايه مي ديدم
شايد چراغان بود ، شايد روز
شايد نه اين بود و نه آن ، باري
بر پشت بام خانه مان ، روي گليم تر وتاري
با پيردرختي زرد گون گيسو كه بسياري
شكل و شباهت با زنم مي برد ، غرق عرصه ي شطرنج بودم من
جنگي از آن جانانه هاي گرم و جانان بود
انديشه ام هرچند
بيدار بود و مرد ميدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زيرا
ندين سوار پر غرور و تيز گامش را
در حمله هاي گسترش پي كرده بودم من
بازي به شيرينآبهايش بود
با اين همه از هول مجهولي
دايم دلم بر خويش مي لرزيد
گويي خيانت مي كند با من يكي از چشمها يا دستهاي من
اما حريفم بيش مي لرزيد
در لحظه هاي آخر بازي
ناگه
زنم ، همبازي شطرنج وحشتناك
شطرنج بي پايان و پيروزي
زد زير قهقاهي كه پشتم را بهم لرزاند
گويا مراهم پاره اي خنداند
ديدم كه شاهي در بساطش نيست
گفتي خواب مي ديدم
او گفت : اين برجها را مات كن
خنديد
يعني چه ؟
من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهي كرد ، مي دانم
پوشيده مي خندند با هم پير بر زينان
من سيلهاي اشك و خون بينم
در خنده ي اينان
آنگاه اشارت كرده سوي طوطي زردي
كانسو ترك تكرار مي كرد آنچه او مي گفت
با لهجه ي بيگانه و سردي
ماتم نخواهي كرد ، مي دانم
زنم ناليد
آنگاه اسب مرده اي را
از ميان كشته ها برداشت
با آن كنار آسمان ، بين جنوب و شرق
پر هيب هايل لكه ابري را نشانم داد ، گفت
آنجاست
پرسيدم
آنجا چيست ؟
ناليد و دستان را به هم ماليد
من باز پرسيدم
نالان به نفرت گفت
خواهي ديد
ناگاه ديدم
آه گويي قصه مي بينم
تركيد تندر ، ترق
بين جنوب و شرق
زد آذرخشي برق
اكنون دگر باران جرجر بود
هر چيز و هر جا خيس
هر كس گريزان سوي سقفي ، گيرم از ناكس
يا سوي چتري گيرم از ابليس
من با زنم بر بام خانه ، بر گليم تار
در زير آن باران غافلگير
ماندم
پندارم اشكي نيز
افشاندم
بر نطع خون آلود اين ظرنج رؤيايي
و آن بازي جانانه و جدي
در خوشترين اقصاي ژرفايي
وين مهره هاي شكرين ،‌ شيرين و شيرينكار
اين ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقي بود روشن ‌ مرد
اينجا چراغ افسرد
ديگر كدام از جان گذشته زير اين خونبار
اين هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گليم تار ؟
آن گسترشها وان صف آرايي
آن پيلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود
و سقف هايي كه فرو مي ريخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما
و آن باغ بيدار و برومندي كه اشجارش
در هر
كناري ناگهان مي شد طليب ما
افسوس
انگار درمن گريه مي كرد ابر
من خيس و خواب آلود
بغضم در گلو چتري كه دارد مي گشايد چنگ
انگار بر من گريه مي كرد ابر
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
آفاق پوشيده از فر بيخويشي است و نوازش
اي لحظه هاي گريزان صفاي شما باد
دمتان و ناز قدمتان گرامي ،‌ سلام !‌ اندر آييد
اين شهر خاموش در دوردست
فراموش
جاويد جاي شما باد
اي لحظه هاي شگفت و گريزان كه گاهي چه كمياب
اين مشت خون و خجل را
در بارش نور نوشين خود مي نوازيد
او مي پرد چون دل پر سرود قناري
از شهر بند حصارش فراتر
و مي تپد چون پر بيمناك كبوتر
تن ،‌ شنگي از رقص لبريز
سر ،
چنگي از شوق سرشار
غم دور و انديشه ي بيش و كم دور
هستي همه لذت و شور
اي لحظه هاي بديناسن شگفت از كجاييد ؟
كي ، وز كدامين ره آييد ؟
از باغهاي نگارين سمتي ؟
از بودن و تندرستي ؟
از ديدن و آزمودن ؟
نه
من
بس بودم و آزمودم
حتي
گاهي خوشم آمد از خنده و بازي كودكانم
اما
نه
اي آنچنان لحظه ها از كجاييد ؟
از شوق آينده هاي بلورين /
يا يادهاي عزيز گذشته ؟
نه
آينده ؟ هوم ، حيف ، هيهات
و اما گذشته
افسوس
باز آن بزرگ اوستادم
يادم
آمد
چون سيلي از
آتش آمد
با ابري از دود
بدرود اي لحظه ! اي لحظه !‌ بدرود
بدرود
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
در آن لحظه كه من از پنجره بيرون نگا كردم
كلاغي روي بام خانه ي همسايه ي ما بود
و بر چيزي ، نميدانم چه ، شايد تكه استخواني
دمادم تق
و تق منقار مي زد باز
و نزديكش كلاغي روي آنتن قار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بخيل است
و تنها مي خورد هر كس كه دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجي گذر مي كرد
كه در آن موجها شايد يكي نطقي در اين معني كه شيريرن است غم
شيرين تر از
شهد و شكر مي كرد
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا عجيب است
شلوغ است
دروغ است و غريب است
و در آن موجها شايد در آن لحظه جواني هم
براي دوستداران صداي پير مردي تار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا پر است از ساز و از آواز
و
بسياري صداهايي كه دارد تار وپودي گرم
و نرم
و بسياري كه بي شرم
در آن لحظه گمان كردم يكي هم داشت خود را دار مي زد باز
نمي دانم چرا شايد براي آنكه اين دنيا كشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بيش از اين همه اسباب خنده ست
در آن
لحظه يكي ميوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم ميوه ي پوسيده اش را جار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بزرگ است
و دور است
و كور است
در آن لحظه كه مي پژمرد و مي رفت
و لختي عمر جاويدان هستي را
بغارت با شنتابي اشنا مي برد و مي رفت
در آن
پرشور لحظه
دل من با چه اصراري تو را خواست
و مي دانم چرا خواست
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست
اگر باشي تو با من ، خوب و جاويدان و زيباست
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
در آن لحظه كه من از پنجره بيرون نگا كردم
كلاغي روي بام خانه ي همسايه ي ما بود
و بر چيزي ، نميدانم چه ، شايد تكه استخواني
دمادم تق
و تق منقار مي زد باز
و نزديكش كلاغي روي آنتن قار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بخيل است
و تنها مي خورد هر كس كه دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجي گذر مي كرد
كه در آن موجها شايد يكي نطقي در اين معني كه شيريرن است غم
شيرين تر از
شهد و شكر مي كرد
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا عجيب است
شلوغ است
دروغ است و غريب است
و در آن موجها شايد در آن لحظه جواني هم
براي دوستداران صداي پير مردي تار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا پر است از ساز و از آواز
و
بسياري صداهايي كه دارد تار وپودي گرم
و نرم
و بسياري كه بي شرم
در آن لحظه گمان كردم يكي هم داشت خود را دار مي زد باز
نمي دانم چرا شايد براي آنكه اين دنيا كشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بيش از اين همه اسباب خنده ست
در آن
لحظه يكي ميوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم ميوه ي پوسيده اش را جار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بزرگ است
و دور است
و كور است
در آن لحظه كه مي پژمرد و مي رفت
و لختي عمر جاويدان هستي را
بغارت با شنتابي اشنا مي برد و مي رفت
در آن
پرشور لحظه
دل من با چه اصراري تو را خواست
و مي دانم چرا خواست
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست
اگر باشي تو با من ، خوب و جاويدان و زيباست
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
اگرچه حاليا ديريست كان بي كاروان كولي
ازين دشت غبار آلود كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك دامنگير برچيده ست
هنوز از خويش
پرسم گاه
آه
چه مي ديده ست آن غمناك روي جاده ي نمناك ؟
زني گم كرده بويي آشنا و آزار دلخواهي ؟
سگي ناگاه ديگر بار
وزيده بر تنش گمگشته عهدي مهربان با او
چنانچون پاره يا پيرار ؟
سيه روزي خزيده در حصاري سرخ ؟
اسيري از عبث بيزار و سير از عمر
به
تلخي باخته دار و ندار زندگي را در قناري سرخ ؟
و شايد هم درختي ريخته هر روز همچون سايه در زيرش
هزاران قطره خون بر خاك روي جاده ي نمناك ؟
چه نجوا داشته با خويش ؟
پ يامي ديگر از تاريكخون دلمرده ي سوداده كافكا ؟
همه خشم و همه نفرين ، همه درد و همه دشنام ؟
درود
ديگري بر هوش جاويد قرون و حيرت عصباني اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستين خيام ؟
تقوي ديگري بر عهد و هنجار عرب ، يا باز
تفي ديگر به ريش عرش و بر آين اين ايام ؟
چه نقشي مي زده ست آن خوب
به مهر و مردمي يا خشم يا نفرت ؟
به شوق و شور يا حسرت ؟
دگر بر خاك يا
افلاك روي جاده ي نمناك ؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پيش آيينه
مگر ، آن نازنين عياروش لوطي ؟
شكايت مي كند ز آن عشق نافرجام ديرينه
وز او پنهان به خاطر مي سپارد گفته اش طوطي ؟
كدامين شهسوار باستان مي تاخته چالاك
فكنده صيد بر فتراك روي جاده ي نمناك ؟
هزاران سايه جنبد باغ را ، چون باد برخيزد
گهي چونان گهي چونين
كه مي داند چه مي ديده ست آن غمگين ؟
دگر ديريست كز اين منزل ناپاك كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك برچيده ست
ولي من نيك مي دانم
چو نقش روز روشن بر جبين غيب مي خوانم
كه او هر نقش مي بسته ست ،‌ يا
هر جلوه مي ديده ست
نمي ديده ست چون خود پاك روي جاده ي نمناك
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
بر زمين افتاده پخشيده ست
دست و پا گسترده تا هر جا
از كجا ؟
كي ؟
كس نمي داند
و نمي داند چرا حتي
سالها زين پيش
اين غم
آور وحشت منفور را خيام پرسيده ست
وز محيط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هيچ جز بيهوده نشنيده ست
كس نداند كي فتاده بر زمين اين خلط گنديده
وز كدامين سينه ي بيمار
عنكبوتي پير را ماند ، شكن پر زهر و پر احشا
مانده ، مسكين ، زير پاي عابري گمنام و نابينا
پخش مرده بر
زمين ، هموار
ديگر آيا هيچ
كرمكي در هيچ حالي از دگرديسي
تواند بود ؟
من پرسم
كيست تا پاسخ بگويد
از محيط فضل خلوت يا شلوغي
كيست ؟
چيست ؟
من مي پرسم
اين بيهوده
اي تاريك ترس آور
چيست ؟
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
با تو ديشب تا كجا رفتم
تا خدا وانسوي صحراي خدا رفتم
من نمي گويم ملايك بال در بالم شنا كردند
من نمي گويم كه باران طلا آمد
ليك اي عطر سبز
سايه پرورده
اي پري كه باد مي بردت
از چمنزار حرير پر گل پرده
تا حريم سايه هاي سبز
تا بهار سبزه هاي عطر
تا دياري كه غريبيهاش مي آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پاي تو كه مي بردي مرا با خويش
همچنان كز خويش و بي خويشي
در ركاب تو كه مي رفتي
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حيراني
سوي اقصامرزهاي دور
تو قصيل اسب بي آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گراميتر تعلق ،‌ زمردين زنجير زهر مهربان من
پا به پاي تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه هاي خاطرم پر چشمك نور و نوازشها
موجساران زير پايم رامتر پل بود
شكرها بود و شكايتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگيني بودن
و سبكبالي بخشودن
تا ترازويي كه يك سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
كه به سوي بي چرا رفتم
شكر پر اشكم نثارت باد
خانه ات آباد اي ويراني سبز عزيز من
اي زبرجد گون نگين ،‌ خاتمت بازيچه ي هر باد
تا كجا بردي مرا ديشب
با تو ديشب تا كجا رفتم
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
شب از شبهاي پاييزي ست
از آن همدرد و با من مهربان شبهاي شك آور
ملول و سخته دل گريان و طولاني
شبي كه در گمانم من كه آيا بر شبم گريد ،
چنين همدرد
و يا بر بامدادم گريد ، از من نيز پنهاني
من اين مي گويم و دنباله دارد شب
خموش و مهربان با من
به كردار پرستاري سيه پوش پيشاپيش ،‌ دل بركنده از بيمار
نشسته در كنارم ، اشك بارد شب
من اينها گويم و دنباله دارد شب

 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
چو مرغي زير باران راه گم كرده
گذشته از بيابان شبي چون خيمه ي دشمن
شبي را در بياباني - غريب اما - به سر برده
فتاده اينك آنجا روي لاشه ي جهد بي حاصل
همه چيز وهمه جا خسته و خيس است
چو دود روشني كز شعله ي شادي پيام آرد
سحر برخاست
غبار تيرگي مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
سپهر افروخت با شرمي كه جاويد است و گاه آيد
برآمد عنكبوت زرد
و خيس خسته را پر چشم حسرت كرد
وزيد آنگاه و آب نور را با نور آب
آميخت
نسيمي آنچنان آرام
كه مخمل را هم از خواب حريرينش نمي انگيخت
و روح صبح آنگه پيش چشم من برهنه شد به طنازي
و خود را از غبار حسرت و اندوه
در آيينه ي زلال جاودانه شست و شويي كرد
بزرگ و پاك شد و ان توري زربفت را پوشيد
و آنگه طرف دامن تا كران بيكران گسترد
و
آنگه طرف دامن تا كران بيكران گسترد
در اين صبح بزرگ شسته و پاك اهورايي
ز تو مي پرسم اي مزدااهورا ، اي اهورامزد
نگهدار سپهر پير در بالا
بكرداري كه سوي شيب اين پايين نمي افتد
و از آن واژگون پرغژم خمش حبه اي بيرون نمي ريزد
نگدار زمين
چونين در اين پايين
بكرداري كه پايين تر نمي ليزد
ز بس با صد هزاران كوهميخش كرده اي ستوار
نه مي افتد نه مي خيزد
ز تو مي پرسم اي مزدااهورا ، اي اهورامزد
كه را اين صبح
خوش ست و خوب و فرخنده ؟
كه را چون من سرآغاز تهي بيهوده اي ديگر ؟
بگو با من ، بگو ... با ... من
كه را گريه ؟
كه
را خنده ؟
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
لحظه اي خاموش ماند ، آنگاه
باز ديگر سيب سرخي را كه در كف داشت
به هوا انداخت
سيب چندي گشت و باز آمد
سيب را بوييد
گفت
گپ زدن از آيباريها و از پيوند ها كافيست
خوب
تو چه مي گويي ؟
آه
چه بگويم ؟ هيچ
سبز و رنگين جامه اي گلبفت بر تن داشت
دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود
از شكوفه هاي گيلاس و هلو طوق خوش آهنگي بگردن داشت
پرده اي طناز بود از مخملي گه
خواب گه بيدار
با حريري كه به آرامي وزيدن داشت
روح باغ شاد همسايه
مست و شيرين مي خراميد و سخن مي گفت
و حديث مهربانش روي با من داشت
من نهادم سر به نرده ي اهن باغش
كه مرا از او جدا مي كرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضاي باغ او مي گشت
گشتن غمگين پري
در باغ افسانه
او به چشم من نگاهي كرد
ديد اشكم را
گفت
ها ، چه خوب آمد بيادم گريه هم كاري است
گاه اين پيوند با اشك است ، يا نفرين
گاه با شوق است ، يا لبخند
يا اسف يا كين
و آنچه زينسان ، ليك بايد باشد اين پيوند
بار ديگر سيب را بوييد و ساكت ماند
من نگاهم را چو مرغي مرده سوي باغ خود بردم
آه
خامشي بهتر
ورنه من بايد چه مي گفتم به او ، بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر
گاه نيز آن بايدي پيوند كو مي گفت خاموشي ست
چه بگويم ؟ هيچ
جوي خشكيده ست و از بس تشنگي ديگر
بر لب جو بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي
خوابشان برده ست
با تن بي خويشتن ، گويي كه در رويا
مي بردشان آب ،‌ شايد نيز
آبشان برده ست
به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنكه رفته باشي جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشك نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
اي درختان عقيم ريشه تان در خاكهاي هرزگي مستور
يك جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چركين تار چركين بود
يادگار خشكساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
در اين شبگير
كدامين جام و پيغام صبوحي مستتان كرده ست ؟ اي مرغان
كه چونين بر برهنه شاخه هاي اين درخت برده خوابش دور
غريب افتاده از
اقران بستانش در اين بيغوله ي مهجور
قرار از دست داده ، شاد مي شنگيد و مي خوانيد ؟
خوشا ، ديگر خوشا حال شما ، اما
سپهر پير بد عهد است و بي مهر است ، مي دانيد ؟
كدامين جام و پيغام ؟ اوه
بهار ، آنجا نگه كن ، با همين آفاق تنگ خانه ي تو باز هم آن كوه ها
پيداست
شنل برفينه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سايه هاي تيره و سردش
بهار آنجاست ، ها ، آنك طلايه ي روشنش ، چون شعله اي در دود
بهار اينجاست ، در دلهاي ما ، آوازهاي ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران كاروان از خوبتر پيغام و
شيرين تر خبرپويان و گوش آشنا جويان
تو چه شنفتي به جز بانگ خروس و خر
در اين دهكور دور افتاده از معبر
چنين غمگين و هاياهاي
كدامين سوگ مي گرياندت اي ابر شبگيران اسفندي ؟
اگر دوريم اگر نزديك
بيا با هم بگرييم اي چو من تاريك
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
ون پرده ي حرير بلندي
خوابيده مخمل شب ، تاريك مثل شب
آيينه ي سياهش چون آينه عميق
سقف رفيع گنبد بشكوهش
لبريز از خموشي ،‌ وز خويش لب
به لب
امشب بياد مخمل زلف نجيب تو
شب را چو گربه اي كه بخوابد به دامنم
من ناز مي كنم
چون مشتري درخشان ،‌ چون زهره آشنا
امشب دگر به نام صدا مي زنم تو را
نام ترا به هر كه رسد مي دهم نشان
آنجا نگاه كن
نام تو را به شادي آواز مي كنم
امشب به سوي
قدس اهورائي
پرواز مي كنم
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
گفت راوي : راه از آيند و روند آسود
گردها خوابيد
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجين كبود پير باز آمد
چون گذشت از شب دو كوته پاس
بانگ
طبل پاسداران رفت تا هر سو
كه : شما خوابيد ، ما بيدار
خرم و آسوده تان خفتار
بشنو اما ز آن دلير شير گير پهنه ي ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
كه به خود جنبيد و گرد از شانه ها افشاند
چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوي خلوت خاموش غرش كرد ،
غضبان گفت
هاي
ه زادان ! چاكران خاص
طرفه خرجين گهربفت سليحم را فراز آريد
گفت راوي : خلوت آرام خامش بود
مي نجبنيد آب از آب ، آنسانكه برگ از برگ ، هيچ از هيچ
خويشتن برخاست
ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزيحش را فراز آورد
پاره انباني كه پنداري
هر چه
در آن بوده بود افتاده بود و باز مي افتاد
فخ و فوخ و تق و توقي كرد
در خيالش گفت : ديگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشي خلوت خروش آورد
هاي
شير بچه مهتر پولادچنگ آهنين ناخن
رخش را زين كن
باز هيچ از هيچ و برگ از برگ هم ز آنسانكه آب از آب
بار ديگر خويشتن برخاست
تكه تكه تخته اي مومي به هم پيوست
در خيالش گفت : ديگر مرد
رخش رويين بر نشست و رفت سوي عرصيه ي ناورد
گفت راوي : سوي خندستان
فت راوي : ماه خلوت بود اما دشت مي تابيد
نه خداياي ، ماه مي تابيد ، اما دشت خلوت بود
در كنار دشت
گفت موشي با دگر موشي
آنچه كالا داشتم پوسيد در انبار
آنچه دارم ، هاه مي پوسد
خرده ريز و گندم و صابون و چي ، خروار در خروار
خست حرفش را و با شك در جوابش گفت ديگر موش
ما هم از اينسان ، ئلي بگذار
شايد اين باشد همان مردي كه مي گويند چون و چند
وز پسش خيل
خريداران شو كتمند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنكه ز آنجا مرد و كركب در گذر بودند
پيچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جاده ي هموار
بر زمين خوابيده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردي پوده و سوده
و فراخ دشت بي فرسنگ
ساكت از شيب فرازي ، دره ي كوهي
لكه ي بوته و درختي ، تپهاي از چيزي انبوهي
كه نگاه بي پناه و بور را لختي به خود خواند
يا صدايي را به سويي باز گرداند
چون دو كفه ي عدل عادل بود ، اما خالي افتاده
در دو سوي خلوت جاده
جلوه اي هموار از همواري ، از كنه تهي ،
بودي چو نابوده
هيچ ، بيهوده
همچنان شب با سكوت خويش خلوت داشت
مانده از او نور باقي خسته اندي پاس
مرد و مركب گرم رفتن ليك
ماندگي نپذير
خستگي نشناس
رخش رويين گرچه هر سو گردباد مي انگيخت
لكن از آنجا كه چون ابر بهار چارده اندام باران عرق مي ريخت
مرد و مركب ، گفت راوي : الغرض القصه مي رفتند همچون باد
پشت سرشان سيلي از گل راه مي افتاد
لكه اي در دوردست راه پيدا شد
ها چه بود اين ؟
كس نمي بيند ، نديد آن لكه را شايد
گفت راوي : رفت بايد ، تا چه باشد
يا چه پيش آيد
در كنار دشت ، گامي چند دور از آن
نوار رنگ فرسوده
سوده ي پوده
در فضاي خيمه اي چون سينه ي من تنگ
اندرو آويخته مثل دلم فانوس دوداندودي از ديرك
با فروغي چون دروغي كه ش نخواهد كرد باور ، هيچ
قصه باره ساده دل كودك
در پيشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوي : آنچه آنجا بود
بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
نيز چون دارندگانش از وجود خويشتن بيزار
نيز چون دارندگانش رنجه از هستي
واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بيدار ، مست خستگيهايي كه دارد كار ،
ريخته واريخته هر چيز
حاكي از : اي ، من
گرفتم هر چه در جايش
پتك آنجا كلنگ آنجاي ، اينهم بيل
هوم، كه چي ؟
اينجا هم از اهرم
فيلك اينجا و سرند اينجا
چه نتيجه ، هه
بيا
آخر كه
نهم جاي
خب ، يعني
طناب خط و
چه
زنبيل
اينهمه آلات رنج است، آي پس اسباب راحت كو ؟
گفت راوي: راست خواهي راست مي گفت آن پريشانبوم با ايشان
واندر آن شب نيز گويي گفت و گويي بودشان با هم
من شنيدستم چه مي گفتند
همچو شبهاي دگر دشمنامباران كرده هستي را
خسته و فرسوده مي خفتند
در فضاي خيمه آن شب نيز
گفت و گويي بود و نجوايي
يادگار ، اي
، با توام ، خوابي تو يا بيدار ؟
من دگر تابم نماند اي يار
چندمان بايست تنها در بيابان بود
وشيد اين غبار آلود ؟
چندمان بايست كرد اين جاده را هموار ؟
ما بيابان مرگ راهي كه بر آن پويند از شهري به ديگر شهر
بيغماني سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج
قيبله ي ما فراهم ، شايگان صد گنج
من دگر بيزارم از اين زندگي ، فهميدي ، اي ، بيزار
يادگارا ، با تو ام ، خوابي تو يا بيدار ؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت : اي دوست
ما هم از اينسان ، وليكن بارها با تو
گفته ام ، كوچكترين صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر
نشنيده اي كه خواهد آمد روز بهروزي
روز شيريني كه با ماش آشتي باشد
آنچنان روزي كه در وي نشنو گوش و نبيند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پيروزي
اي جوان ديگر مبر از ياد هرگز آنچه پيرت گفت
گفت : بيش از پنج روزي نيست حكم ميرنوروزي
تو مگر نشنيده اي در راه مرد و مركبي
داريم
آه ، بنگر .... بنگر آنك ... خاسته گردي و چه گردي
گويي اكنون مي رسد از راه پيكي باش پيغامي
شايد اين باشد همان گردي كه دارد مركب و مردي
آن گنه بخشا سعادت بخش شوكتمند
گفت راوي : خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد پنج
آسمان نه
آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر
بودند
ما در اينجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوي : روستا در خواب بود اما
روستايي با زنش بيدار
تو چه ميداني ، زن ، اين بازيست
آن سگ زرد اين شغال ، آخر
تو مگر نشنيده اي هر گرد گردو نيست ؟
زن كشيد آهي و خواب آلود
خاست از
جا تا بپوشاند
روي آن فرزند را كه خفته بود آنجا كنار در مي آمد باد
دست اين يك را لگد كرد
آخ
و آن سديگر از صدا بيدار شد ، جنبيد
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت كرد ، در را كوفت بر ديوار . با فرياد
پنجمين در بسترش غلطيد
هشتمين ، آن شيرخواره ،
گريه را سرداد
گفت راوي : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن كور
كلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر يك اين دلخواه آن دلبند
زن به جاي خويشتن بر گشت ، آراميد ،‌ آنكه گفت
من نمي دانم كه چون يا چند
من شنيده ام كه در راه ست
مركبي ، بر آن نشسته مرد شو كتمند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد چار
و آسمان ده
ز آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند
گفت راوي : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - مي تافت بر آفاق
راه خلوت ، دشت ساكت بود و شب گويي
داشت رنگ خويشتن مي باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مركب رامش
گرم سوي
هيچسو مي تاخت
ناگهان انگار
جاده ي هموار
در فراخ دشت
پيچ و تابي يافت ، پندارم
سوي نور و سايه ديگر گشت
مرد و مركب هر دو رم كردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خويش
كم كردند ، رم كردند
كم
رم
كم
همچو ميخ استاده بر جا خشك
بي تكان ، مرده به
دست و پاي
بي كه هيچ از لب برآيد نعره شان
در دل
واي
هي ، سياهي ! تو كه هستي ؟
آي
گفت راوي : سايه شان اما چه پاسخ مي تواند داد ؟
هاي
ها ، اي داد
بعد لختي چند
اندكي بر جاي جنبيدند
سايه هم جنبيد
مرد و مركب رم كنان پس پس گريزان ، لفج
و لب خايان
پيكر فخر و شكوه عهد را زردينه اندايان
سايه هم ز آنگونه پيش آيان
آي
چاكران ! اين چيست ؟
كيست ؟
باز هيچ از هيچ
همچنان پس پس گريزان ، اوفتان خيزان
در گل از زردينه و سيل عرق ليزان
گفت راوي :‌ در قفاشان دره اي ناگه دهان وا كرد
به
فراخي و به ژرفي راست چونان حمق ما مردم
نه خدايا، من چه مي گويم ؟
به اندازه ي كس گندم
مرد و مركب ناگهان در ژرفناي دره غلتيدند
و آن كس گندم فرو بلعيدشان يك جاي ، سر تا سم
پيشتر ز آندم كه صبح راستين از خواب برخيزد
ماه و اختر نيزشان ديدند
بامدادان
نازينين خاوري چون چهره مي آراست
روشن آرايان شيرينكار ، پنهاني
گفت راوي : بر دروغ راويان بسيار خنديدند
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
منزلي در دوردستي هست بي
شك هر مسافر را
اينچنين دانسته بودم ، وين چنين دانم
ليك
اي ندانم چون و چند ! اي دور
تو بسا كاراسته باشي به
آييني كه دلخواه ست
دانم اين كه بايدم سوي تو آمد ، ليك
كاش اين را نيز مي دانستم ، اي نشناخته منزل
كه از اين بيغوله تا آنجا كدامين راه
يا كدام است آن كه بيراه ست
اي برايم ، نه برايم ساخته منزل
نيز مي دانستم اين را ، كاش
كه به سوي تو چها مي بايدم آورد
دانم اي دور عزيز !‌ اين نيك مي داني
من پياده ي ناتوان تو دور و ديگر وقت بيگاه ست
كاش مي دانستم اين را نيز
كه براي من تو در آنجا چها داري
گاه كز شور و طرب خاطر شود سرشار
مي توانم ديد
از حريفان نازنيني كه تواند جام زد بر جام
تا از آن شادي به او
سهمي توان بخشيد ؟
شب كه مي آيد چراغي هست ؟
من نمي گويم بهاران ، شاخه اي گل در يكي گلدان
يا چو ابر اندهان باريد ، دل شد تيره و لبريز
ز آشنايي غمگسار آنجا سراغي هست ؟
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
با آنكه شب
شهر را ديرگاهي ست
با ابرها و نفس دودهايش
تاريك و سرد و مه آلود كرده ست
و سايه ها را ربوده ست و نابود كرده ست
من با فسوني كه جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سايه ام را
با سايه ي خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اينجا و انجا گذشتم
هر جا كه من گفتم ، آمد
در كوچه پسكوچه هاي قديمي
ميخانه هاي شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترك ، ترسا ، كليمي
اغلب چو تب مهربان و
صميمي
ميخانه هاي غم آلود
با سقف كوتاه و ضربي
و روشنيهاي گم گشته در دود
و پيخوانهاي پر چرك و چربي
هر جا كه من گفتم ، آمد
اين گوشه آن گوشه ي شب
هر جا كه من رفتم آمد
او ديد من نيز ديدم
مرد و زني را كه آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان مي
چميدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ايشان
حتي بگو باد دامان ايشان
مي شد نهيبي كه بي شك
انگار گردنده چرخ زمان را
اين پير پر حسرت بي امان را
از كار و گردش مي انداخت ، مغلوب مي كرد
و پيري و مرگ را در كمينگاه شومي كه دارند
نوميده و مرعوب مي كرد
در چار چار زمستان
من ديديم او نيز مي ديد
آن ژنده پوش جوان را كه ناگاه
صرع دروغينش از پا درانداخت
يك چند نقش زمين بود
آنگاه
غلت دروغينش افكند در جوي
جويي كه لاي و لجنهاي آن راستين بود
و آنگاه ديديم با شرم و وحشت
خون ، راستي خون
گلگون
خوني كه از گوشه ي ابروي مرد
لاي و لجن را به جاي خدا و خداوند
آلوده ي وحشت و شرم مي كرد
در جوي چون كفچه مار مهيبي
نفت غليظ و سياهي روانبود
مي برد و مي برد و مي برد
آن پاره هاي جگر ، تكه هاي دلم را
وز چشم من دور مي كرد و مي خورد
مانند زنجيره ي كاروانهاي كشتي
كاندر شفقها ،‌فلقها
در آبهاي جنوبي
از شط به دريا خرامند و از ديد گه دور گردند
دريا خوردشان و سمتور گردند
و نيز ديديم با هم ، چگونه
جن از تن مرد آهسته بيرون مي آمد
و آن رهروان را كه يك لحظه مي ايستادند
يا
با نگاهي بر او مي گذشتند
يا سكه اي بر زمين مي نهادند
ديديم و با هم شنيديم
آن مرد كي را كه مي گفت و مي رفت : اين بازي اوست
و آن ديگير را كه مي رفت و مي گفت : اين كار هر روزي اوست
دو لابه هاي سگي را سگي زرد
كه جلد مي رفت ،‌ مي ايستاد و دوان بود
و لقمه اي
پيش آن سگ مي افكند
ناگه دهان دري باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنيديم كان بوي دلخواه گم شد
و آمد به جايش يكي بوي دشمن
و آنگاه ديديم از آن سگ
خشم و خروش و هجويمي كه گفتي
بر تيره شب چيره شد بامداد طلايي
اما نه ، سگ خشمگين مانده پايين
و بر
درخت ست آن گربه ي تيره ي گل باقلايي
شب خسته بود از درنگ سياهش
من سايه ام را به ميخانه بردم
هي ريختم خورد ،‌ هي ريخت خوردم
خود را به آن لحظه ي عالي خوب و خالي سپردم
با هم شنيديم و ديديم
ميخواره ها و سيه مستها را
و جامهايي كه مي خورد بر هم
و
شيشه هايي كه پر بود و مي ماند خالي
و چشم ها را و حيراني دستها را
ديديم و با هم شنيديم
آن مست شوريده سر را كه آواز مي خواند
و آن را كه چون كودكان گريه مي كرد
يا آنكه يك بيت مشهور و بد را
مي خواند و هي باز مي خواند
و آن يك كه چون هق هق گريه قهقاه مي زد
مي گفت : اي دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسي ندارد سري كه بريده ست
آخر مگر نه ، مگر نه
در كوچه ي عاشقان گشته ام من ؟
و آنگاه خاموش مي ماند يا آه مي زد
با جرعه و جامهاي پياپي
من سايه ام را چو خود مست كردم
همراه آن لحظه هاي گريزان
از كوچه پسكوچه ها
بازگشتم
با سايه ي خسته و مستم ، افتان و خيزان
مستيم ، مسيتم ، مستيم
مستيم و دانيم هستيم
اي همچو من بر زمين اوفتاده
برخيز ، شب دير گاهست ، برخيز
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دست
ديگر نه پاي و نه رفتار
تنها تويي با من اي خوبتر تكيه
گاهم
چشمم ، چراغم ، پناهم
من بي تو از خود نشاني نبينم
تنهاتر از هر چه تنها
همداستاني نبينم
با من بمان اي تو خوب ، اي بيگانه
برخيز ، برخيز ، برخيز
با من بيا اي تو از خود گريزان
من بي تو گم مي كنم راه خانه
با من سخن سر كن اي ساكت پرفسانه
آيينه بي كرانه
مي ترسم اي سايه مي ترسم اي دوست
مي پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرين و خشم كدامين سگ صرعي مست
اين ظلمت غرق خون و لجن را
چونين پر از هول و تشويش كرده ست ؟
ايكاش مي شد بدانيم
ناگه غروب كدامين ستاره
ژرفاي شب را چنين بيش كرده ست ؟
هشدار
اي سايه ره تيره تر شد
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دوست
ديگر به من تكيه كن ، اي من ، اي دوست ، اما
هشدار كاينسو كمينگاه وحشت
و آنسو هيولاي هول است
وز هيچيك هيچ مهري نه بر ما
اي سايه ، ناگه دلم ريخت ، افسرد
ايكاش مي شد بدانيم
نا گه كدامين ستاره فرومرد ؟
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
نعش اين شهيد عزيز
روي دست ما مانده ست
روي دست ما ، دل ما
چون نگاه ، ناباوري به جا مانده ست
اين پيمبر ، اين سالار
اين **** را
سردار
با پيامهايش پاك
با نجابتش قدسي سرودها براي ما خوانده ست
ما باين جهاد جاودان مقدس آمديم
او فرياد
مي زد
هيچ شك نبايد داشت
روز خوبتر فرداست
و
با ماست
اما
اكنون
ديري ست
نعش اين شهيد عزيز
روي دست ما چو حسرت
دل ما
برجاست
و
روزي اين چنين بتر با ماست
امروز
ما شكسته ما خسته
اي شما به جاي ما پيروز
اين شكست و پيروزي به كامتان خوش باد
هر چه مي خنديد
هر چه مي زنيد ، مي بنديد
هر چه مي بريد ، مي باريد
خوش به كامتان اما
نعش اين
عزيز ما را هم به خاك بسپاريد
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
هنگام رسيده بود ، ما در اين
كمتر شكي نمي توانستيم
آمد روزي كه نيك دانستند
آفاق اين را و نيك دانستيم
هنگام رسيده بود ، مي گفتند
هنگام
رسيده است ؛ اما شب
نزديك غروب زهره ، در برجي
مرغي خواند كه هوي كو كو كب
آن مرغ كه خواند اين چنين سي بار
اين جنگل خوف سوزد اندر تب
آنگاه دگر بسا دلا با دل
آنگاه دگر بسا لبا بر لب
پيري كه نقيب بود ،‌ آمد ، گفت
هنگام رسيده است ؛ اما باد
انگيخته
ابري آنچنان از خاك
كز زهره نشان نمانده بر افلاك
جمعي ز قبيله نيز مي گفتند
هنگام رسيده است ؛ مرغ اما
ديري ست نشسته خامش و گويا
رفته ست ز ياد و رد جاودييش
ناخوانده هنوز هفت باري بيش
سرگشته قبيله ،‌ هر يك سويي
باريده هزار ابر شك در ما
و افكنده
سياه سايه ها بر ما
هنگام رسيده بود ؟ مي پرسيم
و آن جنگل هول همچنان بر جا
شب مي ترسيم و روز مي ترسيم
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
شست باران بهاران هر چه هر جا بود
يك شب پاك اهورايي
بود و پيدا بود
بر بلندي همگنان خاموش
گرد هم بودند
ليك پنداري
هر كسي با خويش
تنها بود
ماه مي تابيد و شب آرام و زيبا بود
جمله آفاق جهان پيدا
اختران روشنتر از هر شب
تا اقاصي ژرفناي آسمان پيدا
جاوداني بيكران تا بيكرانه ي جاودان پيدا
اينك اين پرسنده مي پرسد
پرسنده : من شنيدستم
تا جهان باقي ست مرزي هست
بين دانستن
و ندانستن
تو بگو ، مزدك !‌ چه مي داني ؟
آنسوي اين مرز ناپيدا
چيست ؟
وانكه زانسو چند و چون دانسته باشد كيست ؟
مزدك : من جز اينجايي كه مي بينم نمي دانم
پرسنده : يا جز اينجايي كه مي داني نمي بيني
مزدك : من نمي دانم چه آنجه يا كجا آنجاست
بودا : از
همين دانستن و ديدن
يا ندانستن سخن مي رفت
زرتشت : آه ، مزدك ! كاش مي ديدي
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا ، اهورا نيز
بودا : پهندشت نيروانا نيز
پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
هان ؟
شايد خدا آنجاست
بين دانستن
و ندانستن
تا جهان باقي ست مرزي هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
نه زورقي و نه سيلي ، نه سايه ي ابري
تهي ست آينه مرداب انزواي مرا
خوش آنكه سر رسدم روز و سردمهر سپهر
شبي دو گرم به شيون كند سراي مرا
 

mbf

Registered User
تاریخ عضویت
31 مارس 2005
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
7
بچه ها خسته نباشید
فقط یکی دوتا فایل صوتی هم ضمیمه این تاپیک می کردین خیلی عالی می شد
 
بالا