گفتگو با پرویز پرستویی•بيشتر به سراغ خود متن و جزئيات نقش فرانكى شلتون برويم. گفتيد اولش محمد رحمانيان چارچوبى را مشخص كرد و بعد در طول تمرين ها، متن نوشته و تكميل شد. آن چارچوب، چه بود؟ هسته كار چه بود؟
يادم هست دفعه اولى كه جمع شديم، محمد رحمانيان گفت چندى بعد از جام جهانى ۱۹۶۶ در انگلستان، جام جهانى براى مدتى گم شده و اين به شكل قطعى و با سند و تاريخچه در فوتبال ثبت شده. گفت داستان مان اين است كه خانواده اى داريم با طرفدارى شديد از منچستريونايتد بعد جوانى وارد اين خانوده مى شود كه طرفدار منچسترسيتى است و تعارضاتى شكل مى گيرد. در اين حد گفت و بعد، برگ هاى اوليه كار را رو كرد و چند صحنه اول را دورخوانى كرديم و كدهاى خاصى از طرف آقاى رحمانيان براى هر نقشى داده شد كه ضمناً نشان مى داد او كل كار را با وجود تكميل نكردن متن، در ذهن دارد و خطوط و مسيرهاى اصلى برايش روشن است. من طى همان مونولوگ اول، براى خودم يك كارنامه كلى از يك شخصيت ساختم. اين آدم، گوينده وضعيت آب و هوا در راديو است. همسرى دارد كه باز در راديو فال مى گيرد. با خواهر و برادر كوچك ترش كه بعد از مرگ پدر و مادر بزرگ شان كرده، زندگى مى كنند...
•پدر و مادرى كه باز در راه استاديوم يك بازى فينال منچستر يونايتد و آستون ويلا در تصادف قطار مرده اند!
شايد آن موقع اين در نمايشنامه قطعى نبود، شايد هم بود. يادم نيست. ولى مهم اين بود كه تمام دغدغه اين آدم طرفدارى از تيم محبوبش بود.
• از همين زاويه به نوع مرگ والدين اشاره كردم.
حتى علاقه شديد اين آدم به اين كه در راديو برنامه گزارش فوتبال داشته باشد، باز به طرفدارى از تيمش و اشتياق براى گزارش بازى هاى منچستر يونايتد برمى گردد. براى همين من نقبى زدم و در خودم جست وجو كردم كه ببينم از اين حس شديد متعصبانه اين آدم چه دستگيرم مى شود؟ بحث طرفدارى در حد Fan بودن، براى يك آدم چه شكلى مى تواند داشته باشد؟ فوتبال هاى اروپايى را از تلويزيون ديده ام. وقتى چهره تماشاگران را نشان مى دهد، ديده ام كه با چه حس و حالى نگاه مى كنند يا چه قدر روى قضيه تعصب دارند يا بگوييم برايشان اهميت دارد. در دنياى اطرافم هم گشت و گذارى كرده بودم و نمونه هايى يادم بود. با آقاى مرتضى احمدى رفاقت كرده ام. منزل شان رفته ام و به اصطلاح خودمان نان و نمك شان را خورده ام. مى دانم به چه شكلى طرفدار پر و پا قرص پرسپوليس هستند. خب، از طرف ديگر گذشته اين آدم، كارهايى كه كرده، سوابق مختلف اش، انديشه هايى كه دارد و جايگاه هنرى اش را هم مى دانم. با همين دانش و ديد خاص خودش نسبت به تيم محبوبش تعصب دارد. من براى شناخت علاقه تعصب آميز فرانكى شلتون، نمى توانستم فقط به همين آدم هاى فضاى هنرى و تعصبات تقريبى با دوز معقول بسنده كنم. يك موردش را از خود آقاى احمدى شنيده بودم كه در يك خانواده مى گذشت. دو برادر بودند كه يكى شان پرسپوليسى بود و آن يكى استقلالى و سال ها است كه اينها طرفداران اين دو تيم اند. وقتى دو تيم بازى دارند، اگر يكى برنده شود، برادرى كه طرفدارش است مى رود دم خانه آن يكى و از دم در شروع مى كنند به رجز خوانى و چه بخواهند و چه نخواهند بحث جدى مى شود و تا آخر شب همديگر را خونين و مالين مى كنند و برمى گردند خانه! دفعه بعد اگر آن يكى تيم برنده شود، برادر ديگر همين كار را مى كند و همين آبروريزى در محل و بين در و همسايه، مدام تكرار مى شود. دست خودشان هم نيست. من اين را در ذهنم وصل كردم به شرايط شهرى عجيب و غريبى كه بعد از بازى پرسپوليس - استقلال اتفاق مى افتد. شيشه هايى كه مى شكنند، ماشين هايى كه پنچر يا تخريب مى كنند. با پرچم هاى آبى و قرمز در فضاى شهر پراكنده مى شوند و حس مى كنند هر رفتار تخريبى شان، نوعى جان فشانى براى تيم محبوب شان است! اينها براى من كدهاى خوبى بود كه بدانم حس هوادارى دو آتشه از درون اين آدم ها مى آيد و هيچ منفعت طلبى يا ادا و تظاهرى در آن نيست. حتى در فوتبال هاى اروپايى وقتى هم نوايى هاى تماشاچيان را مى شنيدم، مثلاً در ليگ انگلستان، حس مى كردم مى فهمم كه چه چيزى در وجود اينها اتفاق مى افتد.ما به عنوان بازيگر اين كدها را داشتيم متن هم مرحله به مرحله جلو مى رفت ولى همه منتظر بوديم زودتر به انتها برسيم و ببينيم اين پازل هايى كه كنار هم چيده شده در آخر به كجا مى رسد؛ كه بعد برويم توى ريزه كارى ها و جزئيات را بچينيم. شخصيت ها را اين طورى شناختيم و بعد رحمانيان به تدريج اين شناخت را كامل كرد. ولى جالب اين بود كه خودش هم در طول تمرين ها و پيشبرد كار، شناختش كامل مى شد و شخصيت هايى را كه خلق كرده بود، از مسيرهاى تازه به مقصدى كه مورد نظرش بود، مى رساند. اين قصه تعصبى بود كه باعث تخريب فرديت آدم ها در يك جامعه كوچك خانوادگى مى شود و حتى باعث فروپاشى و ويرانى خانواده مى شود. تعصبى كه تا اين حد پيش مى رود، بايد خيلى از درون بجوشد و من بايد خيلى روى اين كار مى كردم. بخش عمده رسيدن به شخصيت فرانكى برايم از اينجا مى آمد.
• مى خواهم اشاره اى به ساختار فنز بكنم و به بحثى درباره بازى شما برسم. ببينيد، اين تعصب از اول حول محور فوتبال شكل مى گيرد. از وقتى كار شروع مى شود، خود رحمانيان هم مى داند كه اغلب تماشاچى هاى جدى تئاترش هم مقاديرى اهل فوتبال هستند و حتماً به آن جمله فرانكى عقيده نسبى دارند كه مى گويد «طرفدارى قانون خودشو داره» در حقيقت يك زمانى اين تابو بود و مى گفتند فلان روشنفكر خجالت نمى كشد حنجره اش را براى فوتبال پاره مى كند؟! يك دوره اى در سال هاى ۷۱ و ،۷۲ من و چند نفر ديگر كه آن موقع در مجله «فيلم» مطلب مى نوشتيم، درباره فوتبال و گزارش ها و علايق فوتبالى هم نوشتيم و انگار حالا بعد از سال ها ديگر روشنفكرها هم خجالت نمى كشند كه بگويند طرفدار فلان تيم اند يا حتى درباره فوتبال بنويسند. به اين ترتيب، نه فقط براى تماشاچى اهل ورزش، بلكه حتى براى تئاترى ها و به اصطلاح خواص هم نيمه اول كار تا قبل از آنتراكت، اين حس را ايجاد مى كند كه اين كارى است حول محور روابط آدم ها با هم و با فوتبال و هوادارى هايش. اما بعد از آنتراكت با خون بالا آوردن نانسى، مسئله آگنس و رفتنش، طرفدارى جى جى از منچسترسيتى و كتك كارى هاى فرانكى در متن مناسبات خانوادگى، تلخى ها رو مى شود و ديگر هر تماشاگرى بايد بفهمد كه مسئله طرفدارى و حواشى اش فقط براى نمك قضيه نيست، يك جلوه تمثيلى از تعصباتى است كه مى تواند در جامعه انگليس يا ايران وجود داشته باشد و زمينه اش به جاى هوادارى كور و شديد فوتبالى، مثلاً زمينه هاى جناحى يا سياسى يا ايدئولوژيك باشد. نشانه هاى مختلف و هوشمندانه اى هم در كار وجود دارد. بگذريم كه ديده ام نقدهايى را كه اين را نگرفته اند و فكر مى كنند رحمانيان كار مفرحى با زمينه فوتبال و درگيرى هاى داخلى يك خانواده بر سر آن نوشته و ساخته!
نه، كار صددرصد همين مضمونى را دارد كه گفتيد.
• بحث من اين است كه بار انتقال اين تم خيلى به دوش شخصيت فرانكى است. فرانكى يك تنه و به تنهايى نماينده اين تعصب است. يكى از دلايل اهميت آن ساختار دو نيمه همين است كه در نيمه اول ما فكر مى كنيم همه شايد به غير از نانسى، در اين تعصب شريك اند. ولى در نيمه دوم مى بينيم كه سانى از اولدترافورد مى ترسد و آگنس موقع فينال جام جهانى تلويزيون اش خاموش است! يعنى فقط فرانكى مى ماند كه سرسختانه پاى آن تعصب ايستاده و اين وظيفه سختى براى شماست. ضمناً اين از همان خصوصياتى است كه محمد رحمانيان را از من، استثنايى جلوه مى دهد. چون حتى از پديده اجرايى ساده اى مثل آنتراكت هم در مسير تنظيم ساختار دو نيمه اى و حتى دو لحنى كارش استفاده مى كند. ولى در عين حال، اين كه شما آن نمك هاى قضيه را از فوتبال كم كم بياوريد به اين طرف كه ما ببينيم آن تعصب نماينده چه مواضع وحشتناكى است، اهميت خودش را دارد.
يك نكته اى در اين كار وجود داشت كه به ميزان منفى بودن شخصيت فرانكى مربوط مى شد و اتفاقاً چند روز پيش با محمد رحمانيان درباره اش صحبت مى كرديم. چيزى كه مى خواهم بگويم، نظر اوست. با اين توضيح كه البته در كارگردانى آدم بسيار منصفى است. مى گفت از كسانى كه كار را ديده اند، به اين نتيجه گيرى رسيده كه در وهله اول، فرانكى آدمى است كه مى تواند نفرت همه ما را برانگيزد. تعصباتى دارد كه به هر قيمتى پايشان ايستاده و با اين تعصبات آدم ها را ويران مى كند. آگنس را از خانه فرارى مى دهد و او مجبور مى شود با جى جى برود كه تازه خودش هم گير و گرفت هايى دارد...
• كه در مورد جلوگيرى از ادامه فوتبال و بادنجان كاشتن پاى چشم آگنس، فرقى با فرانكى ندارد...
شايد. يا همين فرانكى با سانى كارى مى كند كه بارها از خانه مى رود و آن هم پايان سرنوشت و زندگى اش. يا با نانسى كارى مى كند كه مى رود و خداحافظى كامل مى كند و زندگى را تعطيل مى كند. اين آدم يعنى فرانكى مى تواند خيلى مورد محاكمه قرار بگيرد. ولى محمد رحمانيان نظرش اين بود كه من كمك كرده ام اين آدم را قابل قبول تصوير كنيم. در سينما هم خيلى اوقات اين كار را كرده ام.
• البته حتماً اقتضاى فيلمنامه هم مهم است. چون خيلى از بازيگران سينماى ايران انگار اصلاً از اين كه نقش منفى را منفى بازى كنند، وحشت دارند و مى خواهند حتماً توجيهاتى برايش بياورند. كارى كه مثلاً براندو در «اينك آخرالزمان» كاپولا يا رابرت دونيرو در «تنگه وحشت» برعكس اش را انجام مى دهند و وقتى قرار است نفرت انگيز جلوه كنند مى توانند به قدر كافى منفى باشند.
خب، معلوم است كه به اقتضاى فيلمنامه بستگى دارد. ضمن اينكه خودم هم چنين اعتقاداتى دارم. به خودم مى گفتم «جواد كولى» در فيلم آدم برفى كه فطرتش اين طورى نيست، از بد روزگار و در شرايط اطراف، به اين وضع دچار شده، يا در آژانس شيشه اى شايد حاج كاظم از خيلى جهات قابل دفاع نباشد. ولى به اقتضاى آن چيزى كه در فيلمنامه وجود داشت، كمك كردم اين آدم را قابل قبول كنيم. خودم هم دارم در همين جامعه زندگى مى كنم و يك جورهايى گاهى حق مى دهم كه چنين احوالاتى براى اين آدم پيش بيايد. اين نه كارش را به قول شما توجيه مى كند و نه از آن طرف باعث مى شود كه ذات او را هم بد بدانيم.سر كار فنز هم رحمانيان به عنوان صاحب اثر بسترى براى من به عنوان بازيگرش فراهم كرد كه دغدغه قديمى ام بود. سعى كردم خودم را در قالب آن شخصيت اتود بزنم و ببينم آيا مى توان اين آدم را چند درصد تبرئه كرد؟ يا دست كم به تماشاگر باوراند؟ چه جورى مى شود برائت اين آدم را گرفت؟ آيا فرانكى كه باعث مرگ برادرش مى شود يا دربه درى خواهرش و زنش، بايد برود ته چاه؟ بايد او را كشت؟
• خودتان چه جوابى به اين سئوال ها مى دهيد؟
ببين! من مدت ها با مار زندگى كرده ام، براى بازى در فيلم مار.
• كه همبازى تان مرحوم جلال مقدم بود...
بله. در حالى كه در عمرم هيچ وقت مارمولك هم دستم نگرفته ام، با مار كلى زندگى كردم.
• ولى براى نقش مارمولك خيلى بيشتر مطرح شديد!
خب ديگر... من فكر مى كردم همانطور كه در تصويرها ديده ايم، وقتى براى مار كبرى نى بزنى، خيلى خوب مى رقصد. در حالى كه در آن زندگى موقت با مار، فهميدم اصلاً اين طور نيست. قدعلم كردن اين مار هيچ ربطى به رقص ندارد و اصلاً اين كار را بلد نيست. اين ايستادن يك نوع حالت تدافعى است در برابر كسى كه نشسته و از نزديك برايش نى مى زند. كسى كه استاد اين كار بود و معركه گيرى هم مى كرد، برايم گفت و من اين را امتحان كردم. ديدم هر وقت دستم را مى برم طرف اين مار، درست همان حالت موقع نى زدن را به خود مى گيرد. يعنى مواظب است كه شما او را نزنى، دارد دفاع مى كند. اتفاقاً دفاعش هم طورى است كه اولش هشدار مى دهد. خاصيت مار كبرى اين است كه دفعه اول نمى زند. اولش يك حركتى مى كند و پس مى نشيند. اگر دستت را نكشى يا خودت عقب نشينى نكنى، بار دوم مى زند. مى خواهد مطمئن شود كه شما هنوز ايستاده اى و حتماً مى خواهى ضربه اى به او وارد كنى. به نظر من فرانكى هم همين خصلت ها را دارد. اگر كارى با او نداشته باشى، راهش را مى گيرد و مى رود. مثلاً آن جايى كه بايد بنشيند و غم برادرش را بخورد، واقعاً اين كار را مى كند. يا آنجا كه مى خواهد برود آن ضربدر را بزند يا در واقع شناسنامه سانى را باطل كند، نشان مى دهد كه چقدر برايش سخت و غم انگيز است. حتى انگار از رفتارهاى خودش تاسف مى خورد. من سعى كردم آن چيزى را كه رحمانيان مى خواست، در اجرا دربياورم. او مى گفت تو كارى مى كنى كه ما هم بخش لمپنى شخصيت فرانكى را ببينيم و هم بخش عاطفى و فرهنگى اش را. يعنى دو وجه از اين شخصيت را ببينيم.
• اين حالت دو بعدى خيلى به نفع متن و كار است. چون فرانكى به نماينده اى از تعصب تبديل مى شود كه بعدها كم كم مى بينيم خودش هم از سرنوشت تلخ و محتوم خود و بقيه دارد رنج مى كشد. آن اشك پايانى فرانكى در داستان خصوصى اين خانواده، گريه اى است براى تلخى اتفاقاتى كه ازش حرف زديم. ولى از يك جهت هم گريه اى است كه يك متعصب دارد پاى خود تعصب مى ريزد و براى سرنوشت تلخى كه خود «تعصب» دارد، گريه مى كند. تعصب، بيش از همه تنها مى ماند و رنج مى برد.
در اين مورد، نكته اى در ذهنم هست كه بهتر است بگويم. در پايان كار البته نمى دانم به چه شكلى درآمده و چقدر موفق يا ناموفق بوده. ولى در تمرين ها اتفاقى افتاد كه منجر به ايده اى در اواخر كار شد. آنجا كه فرانكى قوطى رنگ را برمى دارد و روى حرف اول اسم سانى ضربدر مى زند، وقتى برمى گردد و قوطى را مى گذارد، موسيقى شروع مى شود و فرانكى جلو مى آيد و توى صورت تك تك آدم هاى رديف جلويى نگاه مى كند و تبسم تلخى روى چهره اش مى نشيند. رحمانيان مى خواست طورى بشود كه اين انگار يك جور ابراز ندامت است. انگار مى خواهد به آن جماعت بگويد كارهايى را كه كرده ام، مى پذيرم. انگار به شكلى متنبه مى شود.
• آن لحظه، براى تماشاچى هم حسابى غافلگيركننده است. چون مشخصاً در چشم چند نفر نگاه مى كند و انگار مى گويد ديديد سرنوشت من و تعصباتم به كجا كشيد؟ لبخند خيلى تلخى مى زند كه وقتى در بعضى اجراها با فروافتادن اشكى از چشم شما همراه و همزمان مى شود، حال و روز فرانكى و سرانجام تعصب را خوب تر نشان مى دهد. در واقع ما مقدمه اين آگاهى فرانكى نسبت به وضع و حالش را قبلاً يكى دو جا ديده ايم. يكى جايى است كه نانسى موقع رفتن به او مى گويد «تو طرفدار خودتى» فرانكى چند لحظه به فكر فرو مى رود و ما كاملاً مى بينيم اين را. طورى بازى مى كنيد كه گويى فرانكى يك لحظه فكر مى كند نكند بقيه راست مى گويند...
دقيقاً، كه البته سعى مى كردم اين حس زياد نشود و حالت اغراق نداشته باشد. نبايد طورى مى شد كه مثل يك لحظه تحول به نظر بيايد و همه چيز عوض شود. سريع برش مى گرداندم و باز همان فرانكى خودخواه و خودراى را مى ديديم.
• يكى هم جايى است كه سانى مى گويد هميشه از اولدترافورد مى ترسيده. ظاهراً شيفته منچستريونايتد است، ولى از استاديوم اختصاصى تيم مى ترسد و فرانكى خيلى جا مى خورد كه...
كه چقدر به اين بچه فشار آورده است. روزهاى اولى كه اين ميزانسن ايجاد شد، براى خودم تصويرى خيالى ساختم. تخيل كردم كه سانى هميشه از شلوغى و نعره كشى هاى دسته جمعى در اولدترافورد چه هراسى داشته. بعد خيال كردم كه او رفته در تاريكى اولدترافورد و ديده هيچ كس آنجا نيست و چقدر خلوت و مرده است. اين جورى استاديوم بزرگتر به نظر مى رسد و اين تصوير، كلى فضاى ذهنى و حسى بهم داد. اين هم يك تيك يا تلنگر جدى براى فرانكى بود كه فكر مى كند انگار خيلى خطا رفته.
• و بعد مى رسد به آگاهى از فرجامش در آن نگاه چشم توى چشم با تماشاچى.
آنجا ديگر اشكالى ندارد اگر طورى پيش برويم كه اين مثل يك لحظه تحول به نظر برسد. چون ديگر كار به انتها رسيده و وقتى نمانده كه بخواهيم نتيجه اين تحول را در رفتار فرانكى ببينيم. فايده اى هم نداشت اگر اين طور مى شد. موضوع همان است كه گفتيد: اين خود «تعصب» است كه دارد مى فهمد چه كرده و كارش به كجا كشيده.
•فرض كنيد يك بازيگر آنقدر در خودش و در نقش كند و كاو كند كه هميشه دليل يا انگيزه يا لااقل احساسى را كه باعث رفتارهاى شخصيت مى شود، براى خودش پيدا كند. در اين صورت او آن كاراكتر را از درون فهميده و دليل هر عملش را ادراك كرده. پس كثيف ترين شخصيت ها را هم مى تواند طورى نشان دهد كه از درون خودش، منطق خودش را داشته باشد.
كاملاً به اين معتقدم. من در تمام كارهايى كه مى كنم دغدغه ام اين است يا لااقل دوست دارم به لحظه لحظه آن شخصيت فكر كنم. خيلى از مسائل قبل و بعد از مرحله اى كه داستان در آن مى گذرد را توى ذهنم تخيل مى كنم. يكى از چيزهايى كه به لحاظ روانى رويم تاثير زيادى مى گذارد دست خط است...
•توى تمرين ها ديدم كه متنى در دست داشتيد با نوشته هايى به چندين رنگ مختلف!
بله. يادم است كه در فيلم «آدم برفى» هم اين كار را كردم. اينجا هم روى نوشته محمد رحمانيان متن را يك بار دوباره نوشتم. يعنى در واقع پررنگش كردم. بعد هم يك بار كل نمايش را از اول نوشتم. تمام جاهايى را كه فرانكى هست مثلاً با سبز و توضيحات را با نارنجى نوشتم.
•روش عجيبى است. كمى شخصى يا حتى خرافاتى به نظر مى رسد. ولى در واقع اين كار به لحاظ ذهنى، موقعيت ها را برايتان تفكيك مى كند، نه؟
دقيقاً. انگار همه چيز متن در ذهنم شكل مى گيرد. چون روى نوشتن خودم تاكيد مى كنم. روى تمام كلمات و لحظاتش فكر مى كنم. تمام لحن ها برايم به وجود مى آيد و تمام لحظات برايم شكل مى گيرد. اين جورى حس مى كنم همه جاهايى كه دليل يك ديالوگ يا حس يا رفتار يا واكنش شخصيت برايم روشن نيست، هنوز جاى مكث كردن و غوركردن دارد و تا به قدر كافى مكث نكنم و با پرس و جو از كارگردان و نويسنده كه در اينجا بودند- و همين طور بازيگران و همكاران ديگر به نتيجه نرسم، به نوشتن نسخه دست خطى خودم هم نمى رسم.
•مثل شخصيت لئونارد شلبى در فيلم «به يادآور/ Memento» كه فقط به دست خط خودش اعتماد دارد (چون حافظه كوتاه مدتش را از دست داده!)
حسم همين است. اگر متنى را با دست خط ديگرى حفظ كنم، احتمال ريپ زدن و تپق زدنم بيشتر مى شود. حتى در مورد خاص فنز چون گاهى سرعت ديالوگ هاى فرانكى شلتون خيلى بالا است و تسلط روى آنها خيلى مهم است، بعد از تمام اين كارها يك روز متن را كنار گذاشتم و همه ديالوگ هاى خودم را از حفظ روى كاغذ آوردم تا مطمئن شوم آن طورى كه بايد در ذهنم مانده اند. فقط اين طورى حس مى كنم متن در ذهنم حك شده و مى توانم براى اجرا اعلام آمادگى كنم.
•براى اين آمادگى پيشاپيش ديگر چه عادت يا روش شخصى اى داشته ايد كه در كار به خصوصى به كار گرفته باشيد؟
گاهى روش ها طورى است كه آدم يادش مى ماند. در تمرين هاى «عشق آباد» چيزى پيش آمد كه اينجا مى توانم به آن اشاره كنم. اوايل تمرين ها يكهو وضعى پيش آمد كه ۴۸ ساعت به سفر شمال رفتيم. همه به طور عادى در سفر برنامه شان به هم مى ريزد و وقت ناهار، صبحانه مى خورند و...
•و اين وضع در شمال به طور ويژه اى تشديد مى شود!
بله. ولى من از روى عادت اين طورى نمى شوم. همه چيز همانى است كه در زندگى عادى هست. يعنى صبح زود بيدارم، فرقى هم نمى كند كه شب يا بعد از نيمه شب، چه ساعتى خوابيده باشم. آنجا كه رفتيم من متن «عشق آباد» را با خودم برده بودم كه از فرصت استفاده يا شايد سوء استفاده كنم. اولين شب كه به صبح رسيد همه خواب بودند و من پا شدم و زدم بيرون. از در ويلاى دوستمان كه بيرون آمدم ديدم سگى آنجا نشسته. محلى و آرام بود. من راه افتادم و سگ هم با من آمد. رفتم توى جنگل و سگ هم آمد. نشستم گوشه اى و شروع كردم به مرور ديالوگ ها با خودم. ديدم سگ هم نشسته و دارد همين جور مرا نگاه مى كند! كم كم سگ برايم به همبازى يا Partner بازى تبديل شد انگار كاملاً با او حس تبادل داشتم. سگ آرامى بود و به شكل عجيب و غريبى نشسته بود و نگاه مى كرد. پيش خودم حس مى كردم لابد دارد گوش هم مى كند! ديالوگ هاى آدم هاى مقابل را توى ذهنم مى گفتم و كاملاً با حس يك همبازى با او پيش مى رفتم. فردايش هم كه صبح راه افتادم بروم طرف جنگل، باز سگ پا شد و با من آمد و همان ماجرا...
•تكرارش ديگر خيلى عجيب است!
واقعاً جالب بود. همان مبادله ادامه داشت و انگار باز سگ داشت گوش مى داد!
•اين يكى هم مثل ارتباط بى كلامى است كه بين گوست داگ و آن سگ سياه در فيلم جارموش شكل مى گيرد! فقط با نگاه.
براى خودم هم جالب بود كه دارم آن را بازگو مى كنم. بعدازظهر روز دوم آن سفر توى ويلا همه را نشاندم و گفتم مى خواهم «عشق آباد» را تنهايى برايتان اجرا كنم و بدون استفاده از متن اين كار را كردم. وقتى بعد از ۴۸ ساعت برگشتيم تهران و رفتم سر اولين جلسه دورخوانى و تمرين جمعى متن را دستم نگرفتم. بچه هاى گروه تعجب كردند چون هم كارم چند نقشى بود و هم پرحجم. ولى به ميرباقرى گفتم كه ديالوگ ها در ذهنم است و همين شد.
منبع: شرق
