• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

نيما يوشيج - ابر مرد شعر نو ايران

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بله
نامه هاي نيما يوشيج فوق العاده زيبا و با احساس هستند . صداقتي در نامه هايش موج مي زند كه در كمتر شاعري يافت مي شود .
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
نامه های عاشقانه او البته به نظر من یه خورده خودخواهانه به نظر میرسه که باعاشقی تداخل داره
عشق رو باید از فروغ یا گرفت گرچه نامه های اون خیلی معمولین ولی بینهایت صادقانست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مخصوصا اين عبارت كه در آخر همه نامه هايش مي نويسد .


دوست كوه نشين تو
نيما
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
به عاليه نجيب و عزيزم
مي پرسي با كسالت و بي خوابي شب چه طور به سر مي برم ؟ مثل شمع : همين كه صبح مي رسد خاموش مي شوم و با وجود اين ، استعداد روشن شدن دوباره در من مهيا است .
بالعكس ديشب را خوب خوابيده ام . ولي خواب را براي بي خوابي دوست مي دارم . دوباره حاضرم . من هرگز اين راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتي به نظر مي آيد ترجيح نخواهم داد . در آن راحتي دست تو در دست من است و در اين راحتي ... آه ! شيطان هم به شاعر دست نمي دهد ، مگر اين كه در اين تاريكي شب ، خيالات هراسناك و زمان هاي ممتد نااميدي را به او تلقين كند
بارها تلقين كرده است : تصديق مي كنم سالهاي مديد به اغتشاش طلبي و شرارت در بسطي زمين پرواز كرده ام . مثل عقاب ، بالاي كوه ها متواري گشته ام ، مثل دريا ، عريان و منقلب بوده ام . بدي طينت مخلوق ، خون قلبم را روي دستم مي ريخت . پس با خوب به بدي و با بد به خوبي رفتار كرده ام ، كمكم صفات حسنه در من تبديل يافتند : زودباوري ، صفا و معصوميت بچگي به بدگماني ، خفگي و گناه هاي عيب عوض شدند .
آه ! اگر عذاب هاي الهي و شراره هاي دوزخ دروغ نبود ، خدا با شاعرش چه طور معامله مي كرد
حال ، من يك بسته ي اسرار مرموزم ، مثل يك بناي كهنه ام كه دستبردهاي روزگار مرا سياه كرده است . يك دوران عجيب خيالي در من مشاهده مي شود . سرم به شدت مي چرخد . براي اين كه از پا نيفتم ، عاليه ، تو مرا مرمت كن
راست است : من از بيابان هاي هولناك و راه هاي پر خطر و از چنگال سباع گريخته ام . هنوز از اثره ي آن منظره هاي هولناك هراسانم
چرا ؟ براي اين كه دختر بي وافيي را دوست مي داشتم ، قوه ي مقتدره ي او بي تو ، وجه مشابهت را از جاهاي خوب پيدا مي كند
پس محتاجم به من دلجويي بدهي . اندام مجروح مرا دارو بگذاري و من رفته رفته به حالت اوليه بازگشت كنم
گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پيشگاه تو آورده ام . عاليه ي عزيزم ! آن چه نوشته اي ، باور مي كنم . يك مكان مطمئن به قلب من خواهي داد . ولي براي نقل مكان دادن يك گل سرمازده ي وحشي ، براي اين كه به مرور زمان اهلي و درست شود ، فكر و ملايمت لازم است .
چه قدر قشنگ است تبسم هاي تو
چه قدر گرم است صداي تو وقتي كه ميان دهانت مي غلتد
كسي كه به ياد تبسم ها و صدا و ساير محسنات تو هميشه مفتون است

نيما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از پری :
نامه های عاشقانه او البته به نظر من یه خورده خودخواهانه به نظر میرسه که باعاشقی تداخل داره



مي توانيد محبت كنيد و نمونه اي از اين حالات خودخواهانه را بفرماييد . چون من خودم بارها اين نامه ها را خوانده ام و چنين احساسي را تجربه نكرده ام .
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
به نقل از Behrooz :
مي توانيد محبت كنيد و نمونه اي از اين حالات خودخواهانه را بفرماييد . چون من خودم بارها اين نامه ها را خوانده ام و چنين احساسي را تجربه نكرده ام .
چشم حتما..
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
به نقل از Behrooz :
مخصوصا اين عبارت كه در آخر همه نامه هايش مي نويسد .


دوست كوه نشين تو
نيما
البته آخر همه ي نامه هاش از اين جمله استفاده نميكنه،:rolleyes: ولي من خودم خيلي با اين عبارت حال ميكنم.
همچنين با دستودار مهجور تو نيما:happy:
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
به نقل از پری :
نامه های عاشقانه او البته به نظر من یه خورده خودخواهانه به نظر میرسه که باعاشقی تداخل داره
عشق رو باید از فروغ یا گرفت گرچه نامه های اون خیلی معمولین ولی بینهایت صادقانست
ولي به نظر من اين نامه ها نماينگر كمال عشق بين دو نفر هستن و عاري از خودخواهي هستن.آخه وقتي پاي عشق به غير در ميان باشه كه ديگه جائي با خودشيفتگي و خود خواهي نميمونه:(
در ضمن دوست خوبم براي اين كه ارزش يك نفر بالا ببريم احتياجي به خراب كردن ديگران نداريم.در اين كه عشق كه فروغ نسبت به ديگران ابراز ميكنه (مخصوصاً در جائي كه فرزند خوانده ي خودش جذاميه)كسي شكي نداره ولي اين دليل نميشه كه عشق نيما به همسرش و با انگ خودخواهي خراب و لكه دار كنيم.;)
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
پرنده ي كوچك من
جسد بي روح عقاب بالاي كمرهاي كوه افتاده بود. يكي از پرنده هاي كوچك كه خيلي مغرور بود به آن جسد نزديك شد . بناي سخره و تحقير را گذاشت . پر و بال بي حركت او را با منقارش زير و رو مي كرد . وقتي كه روي شانه ي آن جسد مي نشست و به ريزه خواني هاي خودش مي پرداخت ، از دور چنان وانمود مي شد كه عقاب روي كمرها براي جست و جوي صيد و تعيين مكان در آن حوالي سرش را تكان مي دهد
پادشاه تواناي پرندگان ، يك عقاب مهيب از بالاي قله ها به اين بازي بچه گانه تماشا مي كرد . گمان برد لاشه اي بي حركت كه به واسطه ي آن پرنده به نظر مي آيد جنبشي دارد ، يك عقاب ماده است
متعاقب اين گمان ، عقاب نر پرواز كرد . پرنده ي كوچك همان طور مغرورانه به خودش مشغول بود . سه پرنده ي غافل تر از او از دور در كارش تماشا مي كردند . عقاب رسيد و او را صيد كرد
اگر مرا دشمن مي پنداري چه تصور مي كني ؟ كاغذهاي من كه با آن ها سرسري بازي مي كني . به منزله ي بال و پر آن جسد بي حركت است . همان طور كه عقاب نر به آن جسد علاقه داشت ، من هم به آن كاغذها علاقه دارم . اگر نمي خواهي به تو نزديك بشوم ، به آن ها نزديك نشو
تو براي عقاب توانا كه لياقت و برتري او را آسمان در دنيا مقدر كرده است ، ساخته نشده اي
پرنده ي كوچك من ! چرا بلند پروازي مي كني ؟
بالعكس كاغذهاي تو براي من ضرري نخواهد داشت ، عقاب ، كارش اين است كه صيد كند ، شكست براي او نيست ، براي پرنده اي است كه صيد مي شود. قوانيني كه تو آن ها را مي پرستي اين شكست راتهيه كرده است . ولي من نه به آن قوانين ، نه به اين نجابت به هيچ كدام اهميت نمي دهم
نه ! تو هرگز اجنبي و ناجور آفريده نشده اي ، به تو اعتنا نمي كنند . تو به التماس خودت را به آنها مي چسباني . اجنبي نيستي ، مثل آنها خيالات تو با بدي هاي زمين گنهكار سرشته است
قدري حرف ، قدري ظاهر آرايي آن ها كافي است كه تو را تسخير كند
در هر صورت اگر كاغذهاي مرا در جعبه ي تو ببينند براي كدام يك از ما ضرر خواهد داشت ؟

عقاب
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
مهربانم
ناچار بايد بنويسم : وقتي داماد زياده از حد مسلمان ، عروسش را نديده از ميان دخترهاي حرم انتخاب مي كند ، چشم هايش را مي بندد ، مثل عروس در پستو ها مخفي مي شود ، پي در پي ازپشت درها و پرده ها كه تو در تو واقع شده اند برايش خبر مي آورند . تمام اخبار راجع به مقدار زرينه و بضاعت عروس است . در صورتي كه جمال و اخلاق از امور اعتباري است كه بر حسب تفاوت طبايع تغيير مي كند . گاهي هم جناب داماد از جمال و اخلاق عروس مي پرسد . زن ها در عين اين كه از عروس غيبي وصف مي كنند ، و داماد را به وجد مي آورند ، شبيه به اين است كه آن جناب را مثل ميمون مي رقصانند
هر مسلماني كه عروسي كرده است ، در عمرش يك دفعه رقصيده است . اين امر اصولا بين داماد و عروس و بستگان آن ها يك نوع تجارت است كه به اسم مواصلت انجام مي گيرد . ولي طبيعت راه اين تجارت را به شاعر نياموخته است . او به جاي نقدينه و زرينه قلبي را مي خواهد كه در آن بتواند آشيانه كند . در عوض ، قلبش را مي سپارد. دو قلب خوب و يك جور مي توانند با خوشي دائمي زندگي كنند . به طوري كه پول نتواند آن خوشي را فراهم بياورد
هر وقت زناشويي را در نظر مي گيرم آشيانه ي ساده و محقري را روي درخت ها به خاطر مي آورم كه دو پرنده ي هم جنس بدون اين كه به هم استبداد و زورگويي به خرج بدهند ، روي آن قرار گرفته اند
پرنده ها چه طور هم جنسشان را انتخاب مي كنند : بدون اين كه پدر و مادر برايشان رأي بدهند ! به جاي اين كه الفاظ ديگران بين آنها عقد ببندد ، قدري خودشان آواز مي خوانند ، آن وقت محبت و يگانگي در بين آن ها اين عقد را محكم مي كند . شيريني آن ها به شاخه هاي درخت ها چسبيده است . خودشان با هم مي خورند . مسوول خوراك ديگران نيستند . به جاي آينه و قالي نمايش دادن ، بساط آشيانه شان را به كمك هم مرتب مي كنند . راستي و دوستي دارند ، بعدها بچه هاشان هم با همان اخلاق آنها بزرگ مي شوند
ولي به انسان خدا آن تقوي و شادي طبيعت را نداده است كه مثل پرنده زندگي كند
بدبختانه ما انسانيم يعني پرده اي بين طبيعت خاص ما و اشيا كشيده شده است و نمي خواهيم به دلخواه خودمان عادلانه پرواز كنيم. من مي خواهم پرواز كنم . نمي خواهم انسان باشم ، چه قدر خوب و دلكش است اين هواي صاف و آزاد اين اراضي وسيع وقتي كه يك پرنده از بالاي آن مي گذرد
من از راه هاي دور مي رسم در اين ديار نابلد هستم . در كدام يك از اين نقاط آشيانه ام را قرار بدهم . رفيق مهربان تو براي من كجا را تعيين خواهي كرد ؟
اخلاق مرا بسنج ، دستوربده . اين است يك شاعر ناشناس . ولي كساني كه پول زيادي دارند بدجنسي زيادي هم دارند

نيما
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
عاليه عزيزم
اغلب ، بلكه بالعموم ، با زن طوري معامله مي كنند كه نمي خواهند زن ها با آن ها آن طور معامله كنند
آن ها زن را مثل يك قالي مي خرند . آن قالي را با كمال اقتدار و بي قيدي زير پايشان مي اندازند . پايمال مي شود و بالاخره بدون تعلق خاطر آن را به ديگران مي فروشند ! زن هم ، همين طور
خلفا زن را مي فروختند . مسلمان ها او را در زيرحجاب حبس مي كنند . قوانين حاضر براي سركوبي و انقياد و آرا مخصوص ديگر دارد . من نمي دانم چرا
ولي مي دانم چرا نمي توانم قلبم را نگاه بدارم . خدا تمام نعايم زمين را قسمت كرد ، به مردم پول ، خودخواهي و بي رحمي را داد به شاعر قلب را . و قلب ، اقتدار مرموزي بخشيد كه در مقابل اقتدار وجاهت زن ، مقهور شود
بيا ! عزيزم ! تا ابد مرا مقهور بدار. براي اين كه انتقام زن را از جنس مرد كشيده باشي ، قلب مرا محبوس كن
اگر بتوانم اين ستاره ي قشنگ را به چنگ بياورم ! سلسله ي پر برف البرز را به ميل و سماجت خود از جا حركت بدهم ! اگر بتوانم جريان باد را از وسط ابرها ممانعت كنم . آن وقت مي توانم به قلبم تسلط داشته ، اين سرنوشت را كه طبيعت برايم تعيين كرده است تغير بدهم
ولي قدرت انسان ، به عكس خيالاتش محدود است
من هميشه از مقابل گل ها مثل نسيم هاي مشوش عبور كرده ام
قدرت نداشته ام آن ها را بلرزانم . در دل شب ها مثل مهتاب بر آن ها تابيده ام . نخواسته ام وجاهت آسماني آن ها پنهان بماند
كدام يك از اين گل ها ميتوانند در دامن خودشان يك پرنده ي غريب را پناه بدهند . من آشيانه ام را ، قلبم را ، روي دستش مي گذارم
كي مي تواند ابرهاي تيره را بشكافد ، ظلمت ها را بر طرف كند و ناجورترين قلب ها را نجات بدهد ؟
عاليه ! تو ! تو مي تواني
مي داني كدام ابرها ، كدام ظلمتها ؟ شب هاي درازي بوده اند كه شاعر براي گل موهمي كه هنوز آن را نمي شناخت خيال بافي مي كرده است . ابرها موانعي بوده اند كه مطلوبش را از نظرش دور مي كرده اند
آن گل تو بودي . تو هستي . تو خواهي بود
چه قدر محبوبيت و مناعت تو را دوست مي دارم . گل محجوب قشنگ من
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
به عاليه عزيزم
قلم در دست من مردد است . حواسم مغشوش است . چرا در اين حوالي تاريك شب مرا صدا مي زنند ؟ از من چه مي خواهند؟ هيچ ! انقلاب مرموز قلب ناجور را
فرستادگان آسماني بدون جواب رد مي شوند
خدا شاعرش را در زمين تنها مي گذارد تا نيات تازه اش را دوباره بسنجد . او را همان طور ناجور با تمام مخلوق نگاه مي دارد
چرا شعله هاي قلب اين قدر ممتد است ؟ اين آتش چرا خاكستر نمي شود ؟ به من بگو انسان چرا دوست مي دارد ؟
نشانه ي خون آلودي كه قضاي آسماني آن را به زمين نشانيد و حوادث آن را دمي آسوده نگذاشت تا اين كه از اثر تيرها كهنه شد و تبديل يافت
آن نشانه ، قلب من است كه مشيت الهي آن را براي تجديد تعاليم زميني رو به زمين پرتاب كرد ولي يك اقتدار مقدس آن را نگاه داشت . گمنام ماند ، نگذاشت در انقلابات وسيع حيات به آتش و جنگ تسليم شده خاموش شود . آن اقتدار اثره ي چند كلمه حرف و چند نگاه بود . بعد از آن فراموش كردم . دوباره در يك انقلاب غير مريي و يك نواخت ، ولي تازه و عجيب ، قلب شاعر بين زمين و آسمان و فوق ادراك ديگران به خودش پرداخت
اگر دوست داشته ام يا نه . باور كن عاليه ، تو را دوست مي دارم
مي گويند عشق يك دفعه در مدت عمر هر كس به وجود مي آيد ، مراد عشقي است كه از جدايي هاي غير طبيعي كنوني ناشي شده ولي در آتيه قوانين عادله ، مثل عقد و نكاح ، آن را منسوخ مي دارد
من به عكس بسياري از علماي فلسفه ي علم الروح اين عقيده را رد مي كنم . عشق مي آيد ، مي رود ، دوباره مي آيد
مرور زمان همان طور كه يكي از قوانين اوليه تكامل است مي تواند قانون اصلي اضمحلال اشيا هم باشد . مجاورت زمان و حوادث ، مقدمه ي يك كشمكش دائمي طبيعت است . حوادث ، مجذوب و عاشق مي كند . زمان ، آن جذبه و عشق را پاك مي سازد. صفحه ي قلب ، مثل يك لوح است : همين كه يك لكه از روي آن برداشته شد ، جاي لكه ديگر باز مي شود
انسان ، اين طور با وسعت نظر خلقت يافته است . مي بيني چه طور راست حرف مي زنم . محبت با دروغ مبانيت دارد . خط تو ، تقريرات تو ، به من اميد مي بخشد . تو روشني قلب مني ! خودم را به هدر نداده ام !
دلم مي خواست با زبان مخصوصي كه در بعضي مواقع به كار مي برم قبل از وقوع امر بين خودمان بري تو چند كاغذ پي در پي هم بنويسم . براي امتحان ، حواست را مشوش كنم . و اين بعد از ديدار عكس تو بود . ولي حوادث زودتر از من ، عمل را به دلخواه خود انجام داد . بي جهت عجله شد ! چرا . چرا الفاظ ملا و شاگردش ، ما را به هم نزديك كرد ! قلب انسان كاري را مي كند كه آن الفاظ از انجام آن كار عاجزند
من ننگ دارم كه مثل ديگران به طور معمول زناشويي اختيار كنم
خوشبختانه مي بينم اين مواصلت براي من شباهت به علاقه ي محبتي را پيدا كرده است كه نزد مردم مردود است و نزد من رشد مي كند
مرا نگاه بدار . قلب من است كه مرا به تو مي دهد . نه الفاظ مذهبي ملا . دلت مي خواهد شاعري را كه بعد ها به فكرش بيش تر آشنا خواهي شد براي هميشه مطيع خودت داشته باشي ؟
جرأت داشته باش . امتحان كن . مطمئن شو و به او راست بگو
خدمتگزار تو كه هميشه تو را دوست مي دارد
نيما
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
به عاليه عزيزم
وقتي كه بر خلاف توقعات ما ، كسي يا چيزي ، ما را كجذوب مي كند نبايد تعجب كنيم . قانون كلي اين تجاذب گاهي چنان در طبيعت مستتر است كه توقعات ما به آن مربوط نيست
به هر ترتيب كه هست محبت من تو را جذب مي كند . يقين بدار تمام قلب ها مثل قلب شاعر آفريده نشده است . ضعف و شدت در تمام اشيا مشاهده مي شود . پس هيچ كس مثل من ، تو را دوست نخواهد داشت . از پشت يك ورقه كاغذ ، آهن ربا را تكان بده . سوزني كهروي كاغذ است تكان مي خورد . علاقه هاي دور دور با قلب همين حال رادارند . تو هم از پشت پرده ها به من دست تكان مي دادي
در اين صورت به قلب و مقدار حساسيت اشخاص نگاه كن . از اين جاست كه مي تواني در آن قلب پناه جويي
عاليه ! ميل داري امتحان كن . تاريخ و آثار شعراي بزرگ را بخوان . مسلم خواهد شد كه قلب مبدأ همه چيز ها است و هيچ كس مثل آن شعرا نتوانسته است حساسيت به خرج داده باشد . بعد از آلان نظرت را رو به جمعيت پرتاب كن : غالب اشخاص خوش لباس و خوش هيكل را خواهي ديد كه بد جنس بي محبت و بي وفا هستند . پس به دستي دست بده كه دستت را نگاه بدارد . به جايي پا بگذار كه زير پاي تو نلغزد
موج هاي دريا ، كه در وقت طلوع ماه و خورشيد اين قدر قشنگ و برازنده است ، كي توانسته است به آن اعتماد كند و روي آن بيفتد ؟ ولي كوه محكم ، اگر چه به ظاهر خشن است ، تمام گل ها روي آن قرار گرفته اند
بيا ! بيا ! روي قلب من قرار بگير.
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
به عزيزم عاليه
به من گفته اي بدون خبر بازگشت نكنم ؟ ببين اين ابرهاي سفيد را كه از جلوي ماه رد مي شوند از مغرب به مشرق خبر مي برند ، ولي صبر لازم است . درباره ي خودم نمي دانم براي خبر آوردن لازم است تا آخر عمر صبر كنم ، يا نه ؟
هنوز تو را مي بينم در مقابل در ايستاده اي . رو به بالا بنا به عادت نگاه مي كني
كي خبر مرا به تو مي آورد ؟
نسيم خنكي كه مو هايت را تكان مي دهد صداي من است . بارها از تو مي گذرد و تو او را نخواهي شناخت ! عاليه ! يك قطره ي شفاف در اين وقت سحر روي دست تو مي افتد . گمان نكن باران است طبيعت پر از كاينات است . وقتي كه عاشق از معشوقه اش دور مي شود ، بعد ها خيلي چيزها شبيه به آثار وجود آن دور شده ، از نظر مي گذرند ، قطره ي باران كه در خاموشي شب خيلي محزون به زمين مي آيد شبيه به اشك آن عاشق است
چه قدر رقت انگيز است كه گل به محض شكفتن ، پژمرده شود ! قلب در دست اطفال همين حال را دارد
مگر تو نمي خواهي مرا از خودت دور كني . اگر جز اين است ، به من بگو امشب بدون خبر مي توانم بازگشت كنم ، يا نه ؟
مخبر تو
نيما
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
به عاليه ي عزيزم
خيلي پريشانم . براي من پيراهني كه از جنس خاك وسنگ باشد خيلي از اين پيراهن كه در تن دارم ، بهتر است . در زير خاك شخص را آسوده مي گذارند . چرا يك حربه در مقابل من نيست ! حربه ي عزيز مرا كي برد ! يك قطعخ فلز كوچك كه مي تواند آسايش ابدي يك فكر طاغي و خسته را تهيه كند چرا از من دور است ؟ چرا از چيزي كه خوبي و بدي را در نظرم يكسان مي كند بپرهيزم ؟
اسرار فراوان ، دردهاي بي درمان ، نااميدي ها و بدبيني ها در من خوب رشد و تربيت يافته اند . حال آيا وقت آن نيست كه آن ها را از اين محل تربيت ، قلب ، بيرون كنم ؟
چرا اين پرده پاره نمي شود . قلب سمج من در اينجا چه كند ؟
عاليه! از تو مي پرسم اين يك پاره خون مگر مي تواند عالم ابديت باشد ؟
ابديت براي خودشان بماند . عدم مطلق را به من بدهند . اگر براي زندگي ام حرف بزنم ، مثل اين است كه وصيت كنم . وصيت هم كه راجع به زندگان است . ببين چه قدر نتيجه ي افراط انسان در طلب موهوم است
اين حالت مرموز مرا مي گرياند . افسوس ! ديگر اشك هاي شاعر قيمت ندارند . قطرات چشم سرازير مي شوند : درياي بي آرامي را تكشيل مي دهند . عاليه ! توي مي خواهي با دست و زبان خودت اين دريا را بپوشاني . حال كه علاقه ي من نسبت به تو از دوستي هم تجاوز كرده است ، مي خواهي چشم هايم را ببندي
اما اشك ... اشك راه سرازير شدنش را از گوشه هاي چشم بلد است
دلم مي خواست در صحراهاي وسيع و خلوتي بدوم و فرياد بزنم
دلم مي خواهد سم مهلكي روي لب هاي تو جا بگيرد . لب هاي تو را ببوسم و در زير پاي تو در هواص يافو آزاد ، دنيا را وداع كنم
اين هم براي من ميسر نيست ! پس چرا زنده ام ؟ از من نپرس براي چه ؟ شاعر خلقتي است كه هنوز ديگران عجايب آن خلقت را كاملا ادراك نكرده اند . توصيفات اشخاص درباره ي او ي نوع مقاربت روحاني است
فكر كن . به اين حسرت نبر كه چرا قصرهاي مرتفع و باغ هاي مجلل نداري . آن ها را جنايت و خيانت فراهم مي آورد . اگر طبيعت به تو قلب نجيب و همت عالي داده است خوشحال خواهي بود كه نسبت به تمام آن تجملات بي اعتن هستي
درباره ي شوهرت ، وقتي كه او را شناختي و بر ديگران ترجيح دادي ، او براي تو مايه ي تسلي آلام باطني مي شود
نمي دانم با اين پريشاني خيال زندگاني را امتداد خواهم داد يا نه . مي بيني عاليه ! عاليه ! من از همه چيز سير و بيزار هستم . فقط وجاهت و محبت تو مي تواند مرا نگاه بدارد . با مريض خودت مدارا كن
نيما
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
عاليه ! عزيزم
گمان نمي بردم در اين شب تاريك براي كسي كه اگر او را به هر جاي عالم ببندند وصله ي ناجور عالم است ، كاغذ بنويسي
چندين ساعت است چيز مي نويسم . حس مي كنم خونريزي هاي مهمي عن قريب مي خواهد در عالم رخ بدهد . چرا از اين ستاره آتش مي بارد ؟ چرا همه جا به ساحت جنگ مهيبي تبديل يافته است
نمي دانم اين خيال از كجا در من قوت يافته است . وقتي كه يك ساعت قبل براي انجام كاري اتفاقا از يك معبر پر جمعيت اين شهر ( لاله زار ) عبور مي كردم دلم مي خواست كور باشم تا شكل و هيكل ناپسند انسان را نبينم . كر باشم . صدايش را نشنوم . يك وجود آشفته و ياغي و فراري از مردم ، مثل من ، وجودي است كه طبيعت بدتر از آن را پرورش نداده است
فكر مي كنم با چه چيزي مي توانم زندگي را دوست بدارم : به يك جا دست مي گذارم دستم به شدت مي لرزد . پا مي گذارم . زير پايم زلزله ي شديدي احداث مي شود
اگر مدت هاي مديد با من زندگي كرده بودي از حالات يك شاعر تعجب نمي كردي
گل كم طاقتي را كه نمي توان به آن دست زد و آن را چيد ، آن گل ، قلب شاعر است
چرا مثل يان ابر منقلب نباشم . مثل اين ابر گريه نكنم ؟ چرا مثل اين ابر متلاشي نشوم ؟
نه ، نه ! اگر زندگاني براي باور كردن و دوست داشتن است من مدت ها باور كرده ام و دوست داشته ام . مدت ها راست گفته ام و دروغ شنيده ام . حال بس است
آن چه بنويسم جز پريشاني چيزي از جبهه ي آن احساس نخواهي كرد . پس خاموش مي شوم
دوستار مهجور تو
نيما
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
عزيزم
مي نويسي با دوازده دختر دوست هستم ؟ به من بگو در سينه ام دوازده قلب وجود دارد ؟
كدام هوس بازي مي تواند در ميان محبت هاي شديد دوام پيدا كند ؟ انسان آب را مي ماند : وقتي حواسش مثل جرعه هاي اين مايع لطيف جمع شد ، به يك جا سوق پيدا مي كند . بدون ترديد هر كس يك گل را بيش از گل هاي ديگر دوست دارد . زيرا سليقه با همه ي جهات مطابقه نمي كند و محال است ذهن در اعمال خود به يك طرف بيش تر متوجه نشود
عاليه ! باور نمي كني آن گل تو باشي ؟ مختار هستي ! به تو اختيار داده شده است كوه بزرگ را از جا بكني . چرا از متزلزل كردن يك قلب كوچك عاجز باشي ؟
اگر بخواهم تو را از اين كار كه متزلزل كردن قلب من است ، ممانعت كنم مثل اين است كه خواسته باشم سليقه و استعداد خودم را به تو تحميل بدارم و تو كه خوب حس مي كني به چه چيز مستحق تري قبول نخواهي كرد مردي كه متاع را ارزان خريده است به تو چيزي را تحميل كند
تصديق مي كنم چيزي از قلب كم بهاتر نيست و من تو را با قلبم خريده ام حال مرا سرزنش مي كني . زيرا نتوانسته اي از روي قلب من اين خطوط را كه خطوط يك سكه ي به نام تو ترسيم شده است ، بخواني
چطور ممكن است در حالتي كه خودت دعوي اعتبار مي كني من اعتبار نداشته باشم ، زيرا من سكه اي هستم كه به وجود تو اعتبار مي يابم
شكل تو ، اسم تو و آثار تو هميشه با من است . براي اين كه اين يادگارهاي ثابت را نگاه بداري محتاج نيستم در دست تو باشم . نه و محتاج نيستم امشب پيش تو بيايم
عاليه ! مرا سركوب و خرد كن . يك قطعه ي كوچك من باز آثار وجود تو را نشان مي دهد . مرا آتش بزن ، به قالب ديگر بريز . جنسيت و مقدار من همان خواهد بود
اگر گرد و غبار ايام روي يك سكه نشسته است به طوري كه آن سكه را نتواني بخواني و بشناسي آن را بردار روي آن دست بكش ، آن را صيقلي كن. به تو معلوم خواهد شد يادگار وجود چه كسي است .
قلب شاعر درياي بزرگ است ببين دريا را كه با تمام وسعت خود به اندك نسيمي سيمايش را پرچين مي كند . چرا اندك سوء ظني سيماي مرا غمگين و متفكر نكند ، در صورتي كه طبيعت قلب مرا حساس تر از قلب هاي ديگر آفريده است ؟
به تو بگويم چه چيز باعث بد گماني من شده است : محبت ، براي اين كه تو را دوست مي دارم ! با وجود اين كه خواستم دوستي ام را مخفي بدارم آن را آشكار مي كنم . شخص محتاج است دوستش را بشناسد ، زيرا مي خواهد به او اطمينان كند
تو جز با راستي و دوستي نمي تواني قلبي را كه مي خواهد دنيا را تغيير بدهد تغير دهي . ولي يك نكته ي قابل دقت در اين جا وجود دارد كه اشخاص با يك كيفيت ساختمان دماغي آفريده نشده اند تا تمام يك طور حس و مشاهده كنند
شاعر ، اين خلقت عجيب و نادر طبيعت از راست ، دروغ بيرون مي آورد ، حساب كن . از چشمش بترس. وقتي به مردم نگاه مي كند مردم در نزد او اوراق يك تاريخ ممتد و يادگار روزهاي كهنه و مبهم اند . اگر هيچ كس نتواند اين اوراق را بخواند ، شاعر مي خواند . حال با هم معامله مي كنيم ولي يقين بدار ضعفا و بد بخت ها ، زن ها و قلب هايي كه اسرار مشوش آن ها را كسل كرده است از من بزرگتر و بهتر و حامي و پناهي ندارند
تو در اين راه خوب رو به پناهگاه خود مي روي ولي لازم است يك قدم از سوي جاده منحرف نشوي ، مگر اين كه در اين انحراف دست مرا بگيري
در ساير اوقات فكر تو به تو دستورهاي جداگانه اي مي دهد ولي هيچ كدام از اين ها شبيه دستورهايي نيستند كه از طرف يك قلب طاغي و شعله ور به عالم داده مي شود
چه قدر اين اشكال در نزد من منفور و مرده است ! اين ها چه جانوران زشتي هستند كه در معابر پر جمعيت حركت مي كنند ! مرگ محبوب را به من بده و منظره ي اين شهر را از من بگير ! زير اين سقف هاي خفه ، در شكاف اين ديوارهاي ساكن ، كي مي تواند به من يك قلب سالم را نشان بدهد ؟ هيچ كس
زبان عشق را خوب مي شناسي . عاليه ! همين طور قلبي را كه درد مي كشد ، مي شناسي . در اين صورت من براي محبت تو با وجود هر تهمتي كه به من مي زني تا مرگ پرواز مي كنم . زنده باد عدم
يك متهم بدبخت و ناشناس كه تو را دوست مي دارد
نيما
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
عزيزم
به من سخت مي گذرد كه تو تب كني . كاش تمام حرارت ها يك جا جمع مي شد و به جاي اين كه ذره اي به اندام تو نزديك شود ، قلب سمج مرا مي سوزانيد
با اين كه اين همه مردمان شرير وجود دارند كه كارشان به گمراه كردن معصومين مي گذرد ، آيا تب مقري در آن پيدا نكرد كه به تو حمله برد ؟
از شدت فكر و آلام باطني حس مي كنم دچار يك ضعف و خفگي قلبي شده ام . آه ! يك دفعه آتش مي گرفتم با وجود اين تمام حواسم پيش تو است . چه چيز بيش تر از اين قلب را به مصائب نزديك مي كند كه انسان زود دوست بدارد و زود تسليم بشود . و از اين گذشته كدام بدبختي بزرگتر از اين است كه شخص
تو تب داري ، نمي خواهم حرف بزنم ، ولي تب تمام مي شود و بايد بداني در اين مواصلت به كار مهمي كه خيلي ها آرزو داشته اند اقدام كرده اي و تاريخ و آينده به تو نگاه مي كند
عاليه ! عاليه جز من و تو كسي در بين نيست . همه جا تاريك همه جا مجهول . به من اجازه بده امشب پيش تو بيايم !
نيما
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
عاليه ي عزيزم
ميل داشتم پيش تو باشم . چه فايده يك شمع افسرده خانه ات را روشن نخواهد كرد ، بلكه حالت حزن انگيزي به آشيانه ي توخواهد داد
به من بگو از چه راه قلبم را فريب بدهم ؟
زندگاني يعني غفلت چه چيز جز مرور زمان اين غفلت را به قلب شكسته ياد بدهد
عاليه ! چه وقت مهتاب مي تابد . كي فرزندش را در اين شب تاريك صدا مي زند ؟
افسوس ! همه جا سياه است . ولي تو نبايد سياه بپوشي . راضي نيستم در حال حزن به اينجا بيايي . خوب نيست . خواهي گفت به موهومات معتقدم . بله ، بدبختي شخص را اين طور مي كند . درد آدم را به خدا مي رساند
ديشب تا صبح از وحشت نخوابيده ام . كي مرا ديده بود آن قدر ترسو باشم و مثل بيد بلرزم
يك شعله ي نيم مرده ، يك كتاب آسماني و يك پاره ي خشت ، گوشه ي اتاق پدرم ، جاي پدرم را گرفته بود . مگر روح با اين وسايل حاضر مي شود ، شايد ! پدرم ! پدرم
ديشب دست سياهي متثل به سينه ام فشار مي داد . چرا ديوانه را در وسط شب هم آسوده نمي گذاشتند ؟
از ترس به مادرم پناه بردم . عجب پناهي . به راه افتادم . پاهايم مي لرزيد . سايه ي يك درخت شمشاد مرا به وحشت مي انداخت . عاليه ! پس با من مهربان و وفادار باش . عمر گل كوتاه است
نيما
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
عاليه
به خانه ي بد بخت ها نظر بينداز . اين شمشادها را كه اين طور سبز و خرم مي بيني ، پدرم با دست خودش آن ها را اصلاح كرد. آن چند گلدان كوچك را حاليه غبار آلود است خودش مرتبا چيد . به ما گفت به آن ها دست نزنيد
روز بعد روزنامه اي دستم بود ، از من پرسيد در آن چه نوشته اند ؟
جواب دادم يك نفر در حدود جنگل ياغي شده است . از اين جواب آثار بشاشتي در سيماي پدرم ظاهر شد ، پهلوان انقلاب سرش را بلند كرد ، گفت : معلوم مي شود آن ها را تحريك كرده اند . گفتم يك فصل از كتاب « آيدين » مرا در اين روزنامه نقل كرده اند . روزنامه را از دستم گرفت . آثار پسر شاعرش را مي خواند . چند دفعه از گوشه ي درگاه نگاه كردم ديدم به دقت و حرص زياد هنوز مشغول خواندن آن فصل است
چه قدر از برومندي و يكه بودن پسرش خوشحال مي شد . اين آخرينمقالات و مكالمات من با پدرم بود . يك روز پيش از ورود مرگ . بعد از آن ديگر ...
به تو گفته بودم شب ديگر به مهمانخانه « ساوز » مي رويم . او را مي خواستم دعوت كنم
پدرم مي خواست زمين بخرد . خانه بسازد . ديدي عاليه ، عروس يك شاعر بدبخت ، چه خوب زمين كوچكش را ارزان خريد و ارزان ساخت
نيما
 
بالا